نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#56
پارت10


نازنین  بی تحرک و خون الود روی زمین افتاده
بود. نفس وقتی خواهرش را در آن حال دید نفسش بند امده بود چشمانش سیاهی رفت اما ب خودش مسلط شدو سریع سمت نازنین رفتن او را در اغوش کشید و قطرات اشک رو گونه اش میچکید و ب خودش لعنت میفرستاد ک ای کاش از اول نقشه احضار را نمیکشید ای کاش از همان اول دوستان و خواهرش را وارد کنجکاوی خود نمیکرد ب سمت کوله اش رفت و چند تکه دستمال برداشت و ب سمت نازنین برگشت خون روی صورت نازنین را پاک میکرد و گریه میکرد.ماهان هم درحال بستن سر ماکان بود ضربه شدیدی ب سرش خورده بود ک باعث شکستگی سر او شده بود صدای اخ و ناله ماکان فضای خانه را پر کرده بود وقتی ماهان رو ب ماکان گفت:خب دیگ تموم شد چیزی نیست یه شکستگی سادس
ماکان ک سرش کمی گیج میرفت رو ب ماکان گفت:مرسی داش ماهان
و لبخندی تحویل تک پسرعمویش ک کمتر از برادرش نبود داد و ناگهان انگار چیزی یادش اتفاده باشد رو ب ماهان گفت:نازنین چیشد؟
ماهان ب سمت نفس ک نازنین را در اغوش گرفته بود اشاره کرد نازنین هنوز بهوش نیامده بود و این هر سه ان ها را نگران کرده بود ماکان رو ب نفس گفت: یعنی کی بهوش میاد؟
نفس اهی از ته دل کشید و گفت:نمیدونم ولی امیدوارم هرچه زودتر بهوش بیاد
ماکان:بهتر نیست پاهاشو بالا نگه داریم تا خون ب مغزش برسه؟
نفس سرش را به نشانه تایید تکان داد و نازنین را رو زمین خوابوند و پاهایش به صورت عمودی به دیوار تکیه داد
رو ب ماکان گفت:کاش میشد از اینجا بریم بیرون
ماکان کلافه گفت:ماهان غد و یه دنده اس میخواد حتما احضار کنه
نفس عصبی شد و گفت:بخاطر اینکه اون میخواد احضار کنه باید چند نفر قربانی بشن؟باید بفهمه ک شرایطش نیست
ماهان ک صدای نفس را شنیده بود گفت:خب میخواستید نیاید ما مجبوریتون نکردیم ک
نفس رفت و رو به روی ماهان با عصبانیت غرید:اره کسی مارو مجبور نکرده بود ولی قرار بر این نبود ک کسی هم بلایی سرش بیاد
ماهان پوزخندی زد ک باعث شد اتیش نفس تند تر شود و با صدای بلند تر داد زد:خب حالا بگو باید چ غلطی بکنیم؟
ماهان عصبی شدو گفت:صداتو واسه من بلند نکن دختر جون فعلا باید منتظر بمونیم تا ابجی گرامی شما بهوش بیاد ببینیم چی میشه بعدش...
با صدای ماکان ادامه حرفش را خورد:بچه ها بیاید نازنین چشماشو باز کرد
نفس سریع به سمت نازنین پرواز کرد و چهره مضلوم و بی جون خواهرش را دید ک چشمانش را باز کرده بود ب خواهرش کمک کرد تا بلند شود نفس از خوشحالی اشک میریخت و محکم نازنین را در اغوش کشید و پرسید:خوبی ابجی جونم؟
نازنین بی جون سری ب نشانه تایید تکان داد و ارام پرسید:چیشد؟
ماکان با لبخند رو ب نازنین گفت:عرضم ب خدمتتون نازنین خانوم شما یهو داشتی میرفتی سمت گربه بعد من پسر شجاع شدم بیام نجاتتون بدم پرت شدم خوردم ب دیوار سرم شکست
و بعد ب سرش اشاره کرد و ادامه داد:بعدشم نفهمیدم چیشد دیدم بیهوش شدی و...
ماهان وسط حرفش پرید و گفت:ماکان بس کن الان حالش خوب نیس تو چی تعریف میکنی
ماکان ب حالت شیطنت وار ب ماهان گفت:خب پرسید منم جواب دادم
نازنین لبخند بی جونی زد و گفت:خیلی ممنون ولی من چیزی یادم نمیاد
هر سه با چشمانی از حدقه زده بیرون ب نازنین نگاه کردند و پرسیدند:واقعا یادت نیست؟
نازنین خیلی خونسرد گفت:نه یادم نیست فقط گربه رو یادمه ک میخورد ب شیشه بعدش چیزی یادم نمیاد
ماهان پوفی کشیدو چیزی نگفت نازنین رو ب ماکان گفت:الان سرتون بهتره؟
ماکان در جواب گفت:بله بهتره ممنون
هر سه ان ها در حال صحبت بودند ک ناگهان ماهان گفت:بچه ها بیاید اینجا ببینید چی پیدا کردم
هر سه ان ها ب سمت ماهان رفتند ک کاغذ دیواری گوشه خانه را کنده بود پشت اون دری اهنی و زنگ زده وجود داشت با تعجب ب در ذول زده بودند ک ماکان گفت:شده عین فیلم های ترسناک هالیوودی
نفس گفت:از اونا ترسناک تره
ماهان و ماکان سعی کردنو در را باز کنند ولی خیلی سفت و محکم بود گویا سالیان سال است ک کسی حتی از انجا گذر نداشته نازنین رفت و با یک میله اهی برگشت و ان را ب ماکان داد و گفت:از این کمک بگیرید
ماکان و ماهان با اون میله در را باز کردند وقتی در کامل باز شد هر چهار نفر با ترس ب صحنه روبه رویشان نگاه میکردند یک باغ بزرگ و تاریک و بسیار ترسناک گویا درختانش نیز از ترس به هم پیچیده بودند....


سپاس و نظر کمه
لطفا اسپم هم ندید
مرسی از اینکه وقتتونو میذارید و رمان مارو میخونید
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، SOGOL.NM ، سایه2 ، sina34916 ، .M.R
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها - گیسو جون - 15-01-2018، 17:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان