15-01-2018، 17:57
پارت10
نازنین بی تحرک و خون الود روی زمین افتاده
بود. نفس وقتی خواهرش را در آن حال دید نفسش بند امده بود چشمانش سیاهی رفت اما ب خودش مسلط شدو سریع سمت نازنین رفتن او را در اغوش کشید و قطرات اشک رو گونه اش میچکید و ب خودش لعنت میفرستاد ک ای کاش از اول نقشه احضار را نمیکشید ای کاش از همان اول دوستان و خواهرش را وارد کنجکاوی خود نمیکرد ب سمت کوله اش رفت و چند تکه دستمال برداشت و ب سمت نازنین برگشت خون روی صورت نازنین را پاک میکرد و گریه میکرد.ماهان هم درحال بستن سر ماکان بود ضربه شدیدی ب سرش خورده بود ک باعث شکستگی سر او شده بود صدای اخ و ناله ماکان فضای خانه را پر کرده بود وقتی ماهان رو ب ماکان گفت:خب دیگ تموم شد چیزی نیست یه شکستگی سادس
ماکان ک سرش کمی گیج میرفت رو ب ماکان گفت:مرسی داش ماهان
و لبخندی تحویل تک پسرعمویش ک کمتر از برادرش نبود داد و ناگهان انگار چیزی یادش اتفاده باشد رو ب ماهان گفت:نازنین چیشد؟
ماهان ب سمت نفس ک نازنین را در اغوش گرفته بود اشاره کرد نازنین هنوز بهوش نیامده بود و این هر سه ان ها را نگران کرده بود ماکان رو ب نفس گفت: یعنی کی بهوش میاد؟
نفس اهی از ته دل کشید و گفت:نمیدونم ولی امیدوارم هرچه زودتر بهوش بیاد
ماکان:بهتر نیست پاهاشو بالا نگه داریم تا خون ب مغزش برسه؟
نفس سرش را به نشانه تایید تکان داد و نازنین را رو زمین خوابوند و پاهایش به صورت عمودی به دیوار تکیه داد
رو ب ماکان گفت:کاش میشد از اینجا بریم بیرون
ماکان کلافه گفت:ماهان غد و یه دنده اس میخواد حتما احضار کنه
نفس عصبی شد و گفت:بخاطر اینکه اون میخواد احضار کنه باید چند نفر قربانی بشن؟باید بفهمه ک شرایطش نیست
ماهان ک صدای نفس را شنیده بود گفت:خب میخواستید نیاید ما مجبوریتون نکردیم ک
نفس رفت و رو به روی ماهان با عصبانیت غرید:اره کسی مارو مجبور نکرده بود ولی قرار بر این نبود ک کسی هم بلایی سرش بیاد
ماهان پوزخندی زد ک باعث شد اتیش نفس تند تر شود و با صدای بلند تر داد زد:خب حالا بگو باید چ غلطی بکنیم؟
ماهان عصبی شدو گفت:صداتو واسه من بلند نکن دختر جون فعلا باید منتظر بمونیم تا ابجی گرامی شما بهوش بیاد ببینیم چی میشه بعدش...
با صدای ماکان ادامه حرفش را خورد:بچه ها بیاید نازنین چشماشو باز کرد
نفس سریع به سمت نازنین پرواز کرد و چهره مضلوم و بی جون خواهرش را دید ک چشمانش را باز کرده بود ب خواهرش کمک کرد تا بلند شود نفس از خوشحالی اشک میریخت و محکم نازنین را در اغوش کشید و پرسید:خوبی ابجی جونم؟
نازنین بی جون سری ب نشانه تایید تکان داد و ارام پرسید:چیشد؟
ماکان با لبخند رو ب نازنین گفت:عرضم ب خدمتتون نازنین خانوم شما یهو داشتی میرفتی سمت گربه بعد من پسر شجاع شدم بیام نجاتتون بدم پرت شدم خوردم ب دیوار سرم شکست
و بعد ب سرش اشاره کرد و ادامه داد:بعدشم نفهمیدم چیشد دیدم بیهوش شدی و...
ماهان وسط حرفش پرید و گفت:ماکان بس کن الان حالش خوب نیس تو چی تعریف میکنی
ماکان ب حالت شیطنت وار ب ماهان گفت:خب پرسید منم جواب دادم
نازنین لبخند بی جونی زد و گفت:خیلی ممنون ولی من چیزی یادم نمیاد
هر سه با چشمانی از حدقه زده بیرون ب نازنین نگاه کردند و پرسیدند:واقعا یادت نیست؟
نازنین خیلی خونسرد گفت:نه یادم نیست فقط گربه رو یادمه ک میخورد ب شیشه بعدش چیزی یادم نمیاد
ماهان پوفی کشیدو چیزی نگفت نازنین رو ب ماکان گفت:الان سرتون بهتره؟
ماکان در جواب گفت:بله بهتره ممنون
هر سه ان ها در حال صحبت بودند ک ناگهان ماهان گفت:بچه ها بیاید اینجا ببینید چی پیدا کردم
هر سه ان ها ب سمت ماهان رفتند ک کاغذ دیواری گوشه خانه را کنده بود پشت اون دری اهنی و زنگ زده وجود داشت با تعجب ب در ذول زده بودند ک ماکان گفت:شده عین فیلم های ترسناک هالیوودی
نفس گفت:از اونا ترسناک تره
ماهان و ماکان سعی کردنو در را باز کنند ولی خیلی سفت و محکم بود گویا سالیان سال است ک کسی حتی از انجا گذر نداشته نازنین رفت و با یک میله اهی برگشت و ان را ب ماکان داد و گفت:از این کمک بگیرید
ماکان و ماهان با اون میله در را باز کردند وقتی در کامل باز شد هر چهار نفر با ترس ب صحنه روبه رویشان نگاه میکردند یک باغ بزرگ و تاریک و بسیار ترسناک گویا درختانش نیز از ترس به هم پیچیده بودند....
سپاس و نظر کمه
لطفا اسپم هم ندید
مرسی از اینکه وقتتونو میذارید و رمان مارو میخونید
نازنین بی تحرک و خون الود روی زمین افتاده
بود. نفس وقتی خواهرش را در آن حال دید نفسش بند امده بود چشمانش سیاهی رفت اما ب خودش مسلط شدو سریع سمت نازنین رفتن او را در اغوش کشید و قطرات اشک رو گونه اش میچکید و ب خودش لعنت میفرستاد ک ای کاش از اول نقشه احضار را نمیکشید ای کاش از همان اول دوستان و خواهرش را وارد کنجکاوی خود نمیکرد ب سمت کوله اش رفت و چند تکه دستمال برداشت و ب سمت نازنین برگشت خون روی صورت نازنین را پاک میکرد و گریه میکرد.ماهان هم درحال بستن سر ماکان بود ضربه شدیدی ب سرش خورده بود ک باعث شکستگی سر او شده بود صدای اخ و ناله ماکان فضای خانه را پر کرده بود وقتی ماهان رو ب ماکان گفت:خب دیگ تموم شد چیزی نیست یه شکستگی سادس
ماکان ک سرش کمی گیج میرفت رو ب ماکان گفت:مرسی داش ماهان
و لبخندی تحویل تک پسرعمویش ک کمتر از برادرش نبود داد و ناگهان انگار چیزی یادش اتفاده باشد رو ب ماهان گفت:نازنین چیشد؟
ماهان ب سمت نفس ک نازنین را در اغوش گرفته بود اشاره کرد نازنین هنوز بهوش نیامده بود و این هر سه ان ها را نگران کرده بود ماکان رو ب نفس گفت: یعنی کی بهوش میاد؟
نفس اهی از ته دل کشید و گفت:نمیدونم ولی امیدوارم هرچه زودتر بهوش بیاد
ماکان:بهتر نیست پاهاشو بالا نگه داریم تا خون ب مغزش برسه؟
نفس سرش را به نشانه تایید تکان داد و نازنین را رو زمین خوابوند و پاهایش به صورت عمودی به دیوار تکیه داد
رو ب ماکان گفت:کاش میشد از اینجا بریم بیرون
ماکان کلافه گفت:ماهان غد و یه دنده اس میخواد حتما احضار کنه
نفس عصبی شد و گفت:بخاطر اینکه اون میخواد احضار کنه باید چند نفر قربانی بشن؟باید بفهمه ک شرایطش نیست
ماهان ک صدای نفس را شنیده بود گفت:خب میخواستید نیاید ما مجبوریتون نکردیم ک
نفس رفت و رو به روی ماهان با عصبانیت غرید:اره کسی مارو مجبور نکرده بود ولی قرار بر این نبود ک کسی هم بلایی سرش بیاد
ماهان پوزخندی زد ک باعث شد اتیش نفس تند تر شود و با صدای بلند تر داد زد:خب حالا بگو باید چ غلطی بکنیم؟
ماهان عصبی شدو گفت:صداتو واسه من بلند نکن دختر جون فعلا باید منتظر بمونیم تا ابجی گرامی شما بهوش بیاد ببینیم چی میشه بعدش...
با صدای ماکان ادامه حرفش را خورد:بچه ها بیاید نازنین چشماشو باز کرد
نفس سریع به سمت نازنین پرواز کرد و چهره مضلوم و بی جون خواهرش را دید ک چشمانش را باز کرده بود ب خواهرش کمک کرد تا بلند شود نفس از خوشحالی اشک میریخت و محکم نازنین را در اغوش کشید و پرسید:خوبی ابجی جونم؟
نازنین بی جون سری ب نشانه تایید تکان داد و ارام پرسید:چیشد؟
ماکان با لبخند رو ب نازنین گفت:عرضم ب خدمتتون نازنین خانوم شما یهو داشتی میرفتی سمت گربه بعد من پسر شجاع شدم بیام نجاتتون بدم پرت شدم خوردم ب دیوار سرم شکست
و بعد ب سرش اشاره کرد و ادامه داد:بعدشم نفهمیدم چیشد دیدم بیهوش شدی و...
ماهان وسط حرفش پرید و گفت:ماکان بس کن الان حالش خوب نیس تو چی تعریف میکنی
ماکان ب حالت شیطنت وار ب ماهان گفت:خب پرسید منم جواب دادم
نازنین لبخند بی جونی زد و گفت:خیلی ممنون ولی من چیزی یادم نمیاد
هر سه با چشمانی از حدقه زده بیرون ب نازنین نگاه کردند و پرسیدند:واقعا یادت نیست؟
نازنین خیلی خونسرد گفت:نه یادم نیست فقط گربه رو یادمه ک میخورد ب شیشه بعدش چیزی یادم نمیاد
ماهان پوفی کشیدو چیزی نگفت نازنین رو ب ماکان گفت:الان سرتون بهتره؟
ماکان در جواب گفت:بله بهتره ممنون
هر سه ان ها در حال صحبت بودند ک ناگهان ماهان گفت:بچه ها بیاید اینجا ببینید چی پیدا کردم
هر سه ان ها ب سمت ماهان رفتند ک کاغذ دیواری گوشه خانه را کنده بود پشت اون دری اهنی و زنگ زده وجود داشت با تعجب ب در ذول زده بودند ک ماکان گفت:شده عین فیلم های ترسناک هالیوودی
نفس گفت:از اونا ترسناک تره
ماهان و ماکان سعی کردنو در را باز کنند ولی خیلی سفت و محکم بود گویا سالیان سال است ک کسی حتی از انجا گذر نداشته نازنین رفت و با یک میله اهی برگشت و ان را ب ماکان داد و گفت:از این کمک بگیرید
ماکان و ماهان با اون میله در را باز کردند وقتی در کامل باز شد هر چهار نفر با ترس ب صحنه روبه رویشان نگاه میکردند یک باغ بزرگ و تاریک و بسیار ترسناک گویا درختانش نیز از ترس به هم پیچیده بودند....
سپاس و نظر کمه
لطفا اسپم هم ندید
مرسی از اینکه وقتتونو میذارید و رمان مارو میخونید