نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#62
#پارت15



ماکان=خب کی قصد داره بره تو این باغ خوشگل موشگل؟
نازنین که به نفس تیکه داده بود با صدای ضعیفی گفت=
-شمارو نمیدونم ولی من دیگه یه لحظه هم اینجا تو این خونه نمیمونم
نفس با اخم گفت=
-یه لحظه فکر کن من دوستامو اینجا تنها بزارم برم
ماهان پوزخندی زد و گفت=
-اولا دوستای شما بچه نیستن و بلاخره راه خروج از این خونرو پیدا میکنن دوما ارتان و اریان پیششونن تنها که نیستن
نفس=اتفاقا نصف دلهره ی من واسه اون دوتا نره خره
ماهان=هوی هوی کوچولو حواست باشه چی از اون دهن کجت بیرون میادا..........بریم ماکان اینا میخوان بمونن انگار
نفس خنده ی حرصی کرد و گفت=
-ببخشید همین شما نبودید که چند دقیقه پیش قصد نداشت اینجارو ترک کنه؟
ماکان=نفس خانوم شما کوتاه بیاید
نازنین دست نفس را به ارامی فشرد و گفت=
-ابجی بیا بریم اینجا تنها بمونیم زنده مودنمون غیر ممکنه
نفس کلافه چنگی به موهایش زد و نگاهی به نازنین و وضعیت خودش کرد تسلیم شده بود اما غرورش اجازه نمیداد کم بیاورد به همین دلیل اخمی کرد و گفت=
-تا مهیاس و مهسا نیان ما نمیریم همین که گفتم
ماهان=درک....بریم دادا
و هردو وارد ان باغ مخوف شدند و لحظه به لحظه از نفس و نازنین دور و دورتر میشدند
نازنین با دیدن دور شدن پسر ها با صدایی که ا ز ترس لرزان شده بود گفت=
-نفس واقعا میخوای تنهایی انجا بمونیم؟
نفس حرصی گفت=
-میگی چیکار کنم؟؟؟؟؟؟
نازنین=بریم
نفس به ناچار سری به معنای باشه تکان داد و هر دو وارد باغ شدند و با ترس به سمتی که پسر ها به انجا رفته بودند قدم برداشتند اما هرچی به جلو میرفتند خبری از پسر ها نبود
نازنین ترسیده گفت=یعنی انقد ازمون درو شدن؟
نفس کلافه گفت=نمیدونم انقدم تند تند راه نمیرفتن.....مگه اینکه خواسته باشن اذیتمون کنن
نازنین=نه بابا انقدرم عوضی نیستن که
نفس =چی بگم والا از این دوتا هیچی بعید نیس


.........................................................................


ماکان نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت=کار درستی کردیم یعنی؟
ماهان=برو بابا خیلی پروو شدن انگار ما نگهبانشونیم هر چی تصمیم بگیرن باید بگیم چشم بزا یکم ادب شن
ماکان بازوی ماهان را گرفت و نگه داشت سپس گفت=
-ماهان اونا دخترن هر چقدرم ادعاشون بشه بلاخره میترسن تنها بمونن اونم با این اتفاقای عجیب غریبی که افتاد واسمون
ماهان با اخم نگاهی به چشمان نگران ماکان انداخت وگفت=
-چته ماکان....دلت رفته؟ تو این چند ساعت...بیخیال بابا
ماکان با حرص گفت=
-اصلا اره..اره دلم رفته به تو چه اخه....د لامصب تنهان تو این خونه ی لعنتی میفهمی یعنی چی؟
ماهان پوزخندی زد و گفت=
-اینم عین بقیه دوس دخترات به تو چه؟هان؟؟
ماکان نفسی با خشم گرفت و گفت=
-د عوضی یکم احساس داشته باش عین دوس دخترام بود که خودمو نمیکشتم ببینم حالش چجوریه...اصلا نیا خودم میرم ....عزت زیاد
ماهان متعجب از حال غریبی که تا کنون از ماکان ندیده بود دستش را چسبید و گفت=
-باشه بابا رم نکن وایمیستیم بیان خوبه؟
ماکان=نه خوب نیس بریم دنبالشون
ماهان بهت زده گفت=
-هی ببینم خودتی ماکان؟
ماکان تک خنده ای کرد و گفت=
-گمشو ببینم بی خاصیت
ماهان =اره انگار خودتی ...باشه بریم


........................................................................


هوا تاریک و تاریک تر میشد به گونه ای که دیگر نمیتوانستند حتی یک قدمی خود را نیز ببینند صدای عوعوی باد و زوزه ی گرگان رعشه بر اندامشان انداخته بود
نفس با ترس به صدای خش خشی که از پشت سرشان می امد گوش سپرد و ایستاد
نازنین که با زوی نفس را محکم چسبیده بود کلافه گفت=
-چیشد؟
نفس به خیال اینکه پسر ها قصد اذیت کردنشان را دارند گفت=
-دیدی گفتم میخوان اذیتمون کنن....گوش کن
نازنین گوش هایش را تیز کرد و با صداهای اطرافش دقت کرد اما جز صدای باد و زوزه ی گرگان چیزی نشنید
نازنین=توهم زدی دختر
نفس دهان باز کرد تا چیزی بگوید اما با دیدن تصویر رو به رویش حرف در دهانش خشک شد
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، SOGOL.NM ، sina34916 ، .M.R


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها - alone girl_sama - 31-01-2018، 10:48

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان