نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#63
#پارت 16


محکم چشمانش را باز و بسته کرد تا از واقعیت بودن صحنه ی روبه رویش مطمعن شود اما گویی واقعیت داشت لبخندی به پهنای صورتش زد و رو به نازنین گفت=
-هی نازی اونجارو ...مهیاس و مهسا
نازنین نگاهی به جایی که نفس اشاره میکرد انداخت و با ندیدن چیزی سردرگم گفت=
-نفس خوبی تو؟اینجا که جز ما دوتا کسی نیست
نفس لبخندش را کمی جمع کرد و گفت=
-یعنی چی نیست نمیبینیشون .....اوناهاشن............ببین دارن اشاره میکنن بریم پیششون
و قدم به جایی که مهسا و مهیاس را میدید برداشت ک نازنین با ترس رو به رویش ایستاد و گفت=
-نفس ببین منو هیچکس اونجا نیست خب؟!!
نفس با عصبانیت نازنین را کنار زد و گفت=
-برو اونور ببینم خودت داری توهم میزنی .....اصلا شایدم کوری گرفتی رفت
خنده ی مصلحتی کرد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد بدون انکه به حرف های نازنین توجهی نشان دهد
اما....اما هرچه نزدیک تر میشد چهره ی مهسا و مهیاس راترسناک تر میدید گویی چشمانشان سیاهی مطلق بود و هیچ سفیدی نداشت و روی پوست صورتشان خط های عمیق و کریهی افتاده بود
چشمانش را محکم رو هم فشرد و با ترس سرعت قدم هایش را کم کرد و به اتشی که دورتا دور مهسا و مهیاس را گرفته بود نگاه کرد
بوی گوشت..... بوی خون...... بوی مرگ ...تمام فضا را پر کرده بود با دیدن سوختن پوست مهسا معده اش به هم پیچید و روی زانو خم شد
نازنین نگران بازوی نفس را گرفت و گفت=
-چیشد نفس؟
نفس=دار...دارن...میس...میسوزن
نازنین=کیا؟د اخه دختر اینجا هیچی جز درخت نیست
نفس محکم معده اش را با دست فشرد و با صدایی خش دار گفت=
-باید کمکشون کنیم الان میمیرن
و بعد با قدم هایی ناهماهنگ به سمت اتش رفت
گرمای اتش را روی پوست صورتش به خوبی حس میکرد اما ترسی از سوخته شدن در ان اتش نداشت و گیج تنها به سمت اتش قدم بر میداشت
نازنین با تمام قوایش سعی در نگه داشتن نفس داشت اما گویی نیروی نفس ده برار شده بود و هیچ چیز برای جلو رفتن جلودارش نبود
صدای قهقه ی وحشتناکی بلند شد نازنین ترسید جیغی کشید و کمک خواست اما گویی هیچکس جز ان دو در ان باغ خوفناک نبود
نفس مقابل اتش ایستاد و دستش را به ارامس نزدیک اتش برد .... دستش به ارامی در حال سوختن بود اما نفس توانی برای عقب کشیدن نداشت و تنها میتوانست به جلو حرکت کند
از ان طرف نازنین با دیدن سوختن دست نفس بغضش ترکید و ناچار پاره سنگی برداشت و محکم به سر نفس کوبید تا بیهوش شود
................................................................................​................................................................................​..............

ماکان در را محکم کشید اما گویی در را محکم قفل کرده بودند
ماهان پوفی کشید و گفت=
-چیشد باز نمیشه؟
ماکان=نه نمیدونم چرا...............نازنینننننننن........نفسسسسسس.......دخترا اونجایین؟
ماهان پوزخندی زد و گفت=
-گذاشتن رفتن اینا
ماکان کلافه گفت=
-از کدوم راه رفتن که ما ندیدیمشون اخه؟
ماهان=من چه بدونم اخه نکه خیلی برام مهمن
ماکان=برا من که مهمن یکم ادم باشی بد نیس
ماهان=شیاطین ادم نمیشن داداش من
ماکان خنده ای کرد و گفت=
-خوبه قبول داری شیطان رجیمی
ماهان مشت محکمی به بازوی ماکان کوبید و گفت=
-خب حالا پرو نشو احترام بزرگترتو نگه دار
ماکان=خوبه فقط یه سال ازم بزرگتریا
ماهان لبخندی زد و گفت=
-یه سال کمه یعنی؟یه عمریه واسه خودش بچه
ماکان تا دهان باز کرد جواب ماهان را بدهد با شنیدن صدای جیغی دهانش را بست و نگاهیی به سمتی که صدا امده بود انداخت
ماهان =بیا خودشونن
ماکان با چشمانی نگران گفت=
-حتما یه اتفاقی واسشون افتاده بدو بریم
ماهان بی حرف پشت سر ماکان راه افتاد و هرو به جلو رفتند
با سرعت جلو میرفتند و ماکان ناگهان ایستاد و نازنینی که سر نفس را در اغوش کشیده بود و گریه میکرد و اتش پشت سرشان نگاه کرد
ماهان با صدای ارامی گفت=
-دیر رسیدیم انگار معرکه تموم شده
ماکان با قدم هایی محکم به سمت نازنین رفت و جلو نازنین روی زانو نشست سپس گفت=
-نازنین ..چیشده؟نفس چرا بیهوشه؟
نازنین با دیدن ماکان گریه اش شدت گرفت و تمام قضیه را با هق هق تعریف کرد
ماکان نگاهی به ماهان انداخت و گفت=
-بیا کمک از اینجا ببریمشون الان اتیش پخش میشه هممون کباب میشیم بدو
ماهان بی حرف جلو امد خواست نفس را از دست نازنین بگیرد و نازنین با ترس گفت=
-چیکارش داری؟
ماهان محکم دستان نازنین را کنار زد و گفت=
-نمیخورمش نترس بزا کمکتون کنم بریم
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، nima1383aza@gmail.com ، SOGOL.NM ، سایه2 ، sina34916 ، .M.R ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها - alone girl_sama - 11-02-2018، 11:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان