31-05-2017، 15:15
«ناقوس مرگ»
علامت ورود ممنوع بخش ای سی یو ی بیمارستان مثل تمام این دو ماه باعث اشکی شدن صفحه ی دیدم شد.
همه ی چیز بر میگردد به آن روز....به آن روز نحس...مقصر من بودم.می دانستم بهار تا چه اندازه متنفر است از اینکه درباره آن موضوع صحبت شود و من که تمام قصدمفقط شوخیکردن با بهار بود،با این شوخی به اصطلاح خرکیم باعث شدم کهاو با سمندی سفید رنگتصادف کند و...
غم هایم کم بود که خدا هم این غم را به مجموعه ی غم هایم اضافه کرد..آن از پدرمکه بر اثر سکته ی قلبی در حال رانندگی فوت کرد و جنازه و ماشینش درون یکدره افتاد وسوخت...آن از مادرم که بعد از شنیدن خبر فوت پدرم از حال رفت و بعد از دوروز دیگر چشمهایش را باز نکرد و او هم در کنار پدرمدفن شد...این هم از تک خواهرم ،بهار...
دکتر موسوی را دیدم که به سمت آی سی یو می آمد و دیدنش باعث شد حرف های یک هفته ی اخیرش را به یاد بیاورم:
-دخترم،متاسفانه خواهرت،دچار مرگ مغزی شده و در اصل دیگرزنده نیست.دختر نوجوانی در این بیمارستان بستری است که نیاز شدید و فوری به قلب داردوتو می توانی با رضایتت، گرچه خواهرت را از دست می دهی اما جان چندین انسان را نجات خواهی داد.
یاد حرف بهار در جمع کوچکمان افتادم:
-مامان ، بابا و باران، اگر یک روز من دچار مرگمغزی شدم مدیونید اگراعضای بدن من را اهدا نکنید...
این حرفبهار در این یکهفته مانند ناقوس مرگباری در ذهنم زنگ می زند و من چاره ای جزدادن رضایت برای اهدای قلب بهار ندارم...
وقتی برگهرضایت نامه را امضا کردم لبخنددکتر موسوی را دیدموافتادن ساحل خواهر سارا،دختر نوجوان بیمار، به پاهایم را حس کنم و آن لحظه باعث شد بغض سفت و سخت درون گلویم شکسته شود و آن قدر گریه کردم تا در آغوش ساحل از حال رفتم.
بعد از یکشبانه روز که به هوش آمدم،فهمیدم عمل پیوند انجام شده و جنازه ی بهار در سردخانه مانده است.
داخلباغی هستمبزرگ و زیبا.تا به حال چنین باغی را ندیده بودم.با صدای بهار به پشت سرم نگاهمیکنم.او و پدرو مادرمان کنار هم ایستاده اند و لبخند میزنند.بهار دختریرا که پشتش به من است در آغوش میکشد و پدر با پیرمردی صحبت میکند و ورودش را خوش آمدمی گوید.دختر کوچک کسی نیست جز سارا و پیرمرد هم دکتر موسوی است.هیچکس با من حرفینمی زند تا اینکه بهار می گوید: باران، نگران نباش.تو تنهانیستی. به زودی زودتو هم پیش ما می آیی...با تمام شدن جمله ی بهار از خواب می پرم.
آه...یکهفته گذشت از روز عمل پیوند و اکنون بهار طبقوصیتش در کنار پدر و مادرم آرام گرفته است.لباس های مشکیم را که به رنگ این روزهایم شبیه است را پوشیدم و خانه ی سوت و کورمان را به مقصد بیمارستان برای دیدن سارا و ساحل ترک کردم.حس و حال عجیبی دارم و میدانم بی ربط به خوابم نیست.
بعد از رسیدن به بیمارستان به سمت اتاق دکتر موسوی رفتم تا حال سارا را از او جویا شوم اما با دیدن اعلامیه ای روی در اتاق دکتر متوقف شدم..آه...دکتر موسوی هم رفت از بین این آدم های فانیولی چه قدر زود....حیفشد...پزشکخوبی بود...
صدای جیغ دو زن مرا به سمتی دیگر از بیمارستان می برد...خوب که نگاه می کنم می بینم که آنها را می شناسم.آنهاساحل و مادرش هستند که گریه می کنند و فریاد میزنند. ساحل با دیدن من که بهت زده به آنها نگاه میکنم گفت: قلب خواهرت در سینه ی خواهرم ایستاد...خواهرم رفت...خواهرت رفت....
گیج و منگ و وحشت زده از بیمارستان خارج که نه، فرار می کنم...می خواهم سوار ماشین شده و به خانه بروم تا کمی فکر کنم اما،صدای بوق بلند یکماشین مرا متوقف کرده و باعث برخورد من به ماشین میشود و در این حال جمله ی آخر بهار در گوشم زنگ می زند: به زودی زود توهم پیش ما می آیی...و بعد هیچ چیز نیست جز سیاهی مطلق...
« اگر از یاد تو جانم نهراسید ببخش
زندگی دیش من ای مرگ حقیر است! حقیر...»