امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

00:00

#1
همان بار اول که زل زدی زیر چشم هام و با خودم گفتم الان است که می گوید "خبر می خواهی یا مهمان؟"، فهمیدم که اشتباه می کنم. نه مژه ام افتاده زیر چشمم و نه تو می خواهی بعد از شنیدن "خبرِ مهمان" دستت را آرام روی گونه ام بگذاری و مژه ی افتاده را برداری. همان بار اول که پیش بینی ام را خراب کردی، فهمیدم که باید وقت زل زدن به زیر چشم هایم لبم را گاز بگیرم و رویم را آنطرف کنم و حواست را پرت کنم که: "یک پرنده ی سبز، یک زاغ کبود" بعد تو انگار مثل بچه ای که مادرش دستش را می کشد به سمت دیگر پیاده رو تا غرق تماشای ویترین مغازه نشود، نگاهت را به سمت آسمان بردی: "کوش؟! کجاست؟" و من نقطه ی سیاه کنار ابرهای پنبه ای را نشانت می دهم.

نشستم روی زمین. روی سردی زمین. روی سنگ هایی که سرمای نزدیک غروب را داشت و تو نگفتی ننشین، مریض می شوی، کمردرد می گیری. وقتی همانطور نشسته، خم شدم روی سنگ پر رگ و رنگی و سرم را جلو عقب بردم و شعری که خودم ساخته بودم را خواندم، نگفتی مگه اومدی سر قبر که اینطوری نشستی و زیر لب حرف می زنی؟ نشستم روی زمین و نشستی روی زمین. این پایین احساس خوبی داشت. اگر چارتا آدم دیگر هم می بودند که از پایین به بالا نگاهشان می کردیم، بهتر می شد. اگر می خوابیدیم و فاصله ای بین زمین و آسمان نمی بود که دیگر هیچ... چه کسی می خواست ما را از آسمان جدا کند؟


گفتی گالیله احمق بود، باید یک کمی صبر می کرد بعد می گفت که زمین دور خورشید می گردد. گفتی اگر صبر می کرد، آدم ها عاقل می شدند و خودشان می فهمیدند که چون لانه ی پرنده ها از روی درخت نمی افتد و قاب عکس از روی طاقچه، دلیل نمی شود که زمین ثابت باشد و با سرعت سرسام آوری توی کائنات پرسه نزند. گفتی همه ی آدم هایی که شکنجه می شوند و یا تبعید احمق اند. زمان همه چیز را حل می کند. فقط باید بروی توی اتاقت و به یک چیز فکر کنی، آن وقت تمام دنیا شروع به فکر کردن به آن موضوع می کند. مثل میمون ها که آنور کره ی زمین یاد می گیرند سیب زمینی شان را توی آب بزنند و اینور کره ی زمین از آن وری ها تقلید می کنند. بعد گفتی از کی تا حالا میمون ها سیب زمینی می خورند؟ چیزی نگفتم.


مدت زیادی کنار هم نشستیم. به دورها نگاه کردیم. به نزدیک. به بالا. به همدیگر. هر از گاهی خواستیم سر صحبت را باز کنیم که"خب یک چیزی بگو" یا مثلا "چه خبر" اما بعد از یکی دو جمله کوتاه دوباره شروع کردیم به نگاه کردن، به سنگ های ریزی که شبیه هم نیستند و هستند. به عبور پرنده ها. به شکل ابرها و توی دلمان گفتیم تو هم آن چیزی که من می بینم را توی ابر می بینی؟ و بعد توی دلمان جواب دادیم. من اسب صحرا می دیدم و تو زنی کنار صخره خلاف جهت باد. سرمان را همزمان تکان دادیم و فقط لبخندمان روی صورتمان بود، لبخند تاییدی بعد از جمله ی "چقدر شبیه هم فکر می کنیم." ابرها تند و تند حرکت می کنند و شکل ها عوض می شوند و این بار تو اسب صحرا می بینی و من زنی کنار صخره در جهت خلاف باد.

ابرهای تپل و پشمکی به لایه های سفید و محو و... ناگهان تو می گویی ابرهای استراتوس را از کومولوس بیشتر دوست داری. اما من نه... من باد را هم دوست ندارم. من آن ابرهای پشمکی را می خواهم. تو اوقات تلخی می کنی که از یک جا نشستن خسته شده ای و عمود بر ابرها می ایستی. من نشستن می خواهم. تو هم جهت باد حرکت می کنی. تو در جهت انحنای زمین حرکت می کنی و فکر می کنم چه خوب است زمین گرد است و تو یک باره ناپدید نمی شوی. و از تکرار کلمه ی "محو" احساس خوبی زیر پوستم می دود و هر چه بیشتر آن را تکرار می کنم باد بیشتر می وزد.


باد دارد سر به سرمان می گذارد. باد بود که تو را از جا بلند کرد. باد کلاه تو را می برد. ابرها را می برد. پرنده ها را می برد. تو را می برد. من را می برد. من را می برد می گذارد روی تخت خوابم. زیر پتویی که رویش عکس گل بزرگی کشیده اند و از نوک پا تا بالای صورتم کشیده شده است. باد چشم هایم را می بندد. و بعد خودم را به خواب می زنم.

+ نوشته فَرنوش
خانه را دزد می زند، کو خانه؟!
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان