امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه و غم انگیز عشق در سن کم

#1
Heart 
چهارده سالم بود که یه داستان عاشقانه ی بلند شروع شد…

اوایل از اینکه با پسری دوست شم بیزار بودم…اما نمیدونم این یقینا خواست سرنوشت بود که من با محمد آشنا شم.. اون موقع محمد فقط هفده سالش بود..
اما یه پسر پخته ی خوبو با شخصیت از یه خانواده ی متدین.
چند ماهی با هم دوست بودیم.یه دوستیه پاک پاک….اون موقعا همه چی پاک تر از الان بود…
هر روز بیشتر وابسته ی هم میشدیم.
زنگ میزد..چون هیچ کدوم موبایل نداشتیم…
اوایل اول دبیرستانم بود..وقتی داشتم میومدم خونه به محمد زنگ زدم و گفتم شب کسی خونه نیست بهم زنگ بزن…چون خانواده ی خیلی حساسی داشتم که اون موقعا اصلا با ها شون خوب نبودمم.
شب که محمد زنگ زد بابام هنوز نرفته بود بیرون..بهم شک کردو همه چی رو فهمید..خیلی روز بدی بود….خیلی ترسیده بودم.فرداش به محمد گفتم دیگه بهم زنگ نزنه…خیلی خیلی ناراحت شد و گفت مگه میشه من بدون تو نمیتونم….ولی هر جوری بود ترک کردیم….شیش ماه عین جهنم بود برام…یه روزایی ساعت ۱۱ تلفنمون زنگ میخورد….
دقیقا شیش ماه بعد یه شب از بیرون زنگ زدم به محمد وقتی جواب داد دلم ریخت هر چی گفت الو من جواب ندادم.دلم براش تنگ شده بود..
شاید کسی باورش نشه ولی محمد فرداش بهم زنگ زدو گفت اومده طبقه ی اول خونشون تنها زندگی کنه شمارشو داد بهم…..وااای دلمون واسه هم لک زد ه بود…..من دیگه رفته بودم دوم دبیرستان….بازم رابطمون شروع شد…محمد همش بهم میگفت دوست دارم….خیلی بهم وابسته شدیم…این دفعه دیگه کسی نفهمید..من خاستگارای خیلی زیادی داشتم…تا اینکه یه روز یکی شون از دید مامانو بابام جدی شد…منم به محمد گفتم قضیه رو..همه ی فامیلش میدونستن که دوسم داره…ولی مامانش باورش نمیشد..اخه محمد پیش دانشگاهی بود…ولی به مامانش گفت اونم اومد منو دید و بهم گفت تو واقعا محمد و دوست داری منم گفتم خیلی…
هر دو عاشق هم بودیم…چند روز بعدش مامانش اینا ازم خاستگاری کردن..مامانم اینا که میدونستن ما با هم دوست بودیم به شدت مخالفت کردن..تا اینکه بابام با باباش تنهایی صحبت کردن…بابای محمد فوق العادست و همه حرفشو قبول دارن…
بعد از اون دیدار بابام رضایت داد به ازدوجمون….هر دو از خوشحالی نمیدونستیم چیکار کنیم….

فقط چند روز بعدش وقتی من دوم دبیرستان بودمو محمد پیش دانشگاهی ازدواج کردیم….هیچ وقت خاطره ی خوب اون روزا فراموشم نمیشه….
الان ۹ ساله که ازدواج کردیم.بچه نداریم…از قبلنا هم بیشتر عاشق همیم…
تو این ماجرا مادرشوهرم از همه یشتر کمکمون کرد..تا ابد ازش ممنونم.
همه کسایی که مارو میشناسن میگن ازدواج ما یه موهبت از طرف خدا بود…چون ما با هم بزرگ شدیم..
از خدا میخوام همه تا اخر عمرشون خوشبخت باشن…ما هم همینطور…
پاسخ
 سپاس شده توسط ⓩⓐⓗⓡⓐ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان