21-09-2017، 17:34
سرم که درد می گیرد حواسم می رود پی بودنی که گم شد لا به لای نبودن های این روز های پاییزی. پشت دیوار شهر بود که دستم از دست هایت لغزید. گمان کردم می توانم دوباره دست دراز کنم و بگیرم دست هایت را. گمان کردم دیوار را می شود فرو ریخت. گمان کردم روز ها کنار می روند از کنار هم.نشد.دستم لغزید از میان دست هایت و تو ماندی پشت دیوار شهر و من سرم گیج رفت، چشم هایم به سیاهی رسید و دلم انگار پرت شده بود در دور دست هایی که جا مانده بودند بیرون دنیا. دنبال در دنیا می گشتم. دنبال آجر هایی که سست باشد و بریزدو دنبال صدایی از آن طرف دیوار، از بیرون دنیا،صدا کند دست هایم را. صدایی که آغوشش تنها شکل تن من است. که چشم هایش فقط چشم های مرا می بیند و بس.
سرم که درد می گیرد حواسم می رود پی دست هایی که یخ کردند در میدان شهر. دست هایی که سیمانی زاییده شدند و سیمانی ماندند و سیمانی پوسیدند و سیمانی فرو ریختند. حواسم می رود پی چشم های مرده ای که در انتهای جان دادن شب ، دست هایش را می جویند.در میان دلشوره هایی که تنش را با خود می برند به غسالخانه های شهر. حواسم می رود به تنهایی، به حجم خالی بودن هایی که زخم می اندازند به روح آدم. به چشم های خیس یک مرد در کنار تابلوی توقف ممنوع، به تمام رنگ های خاکستری دنیا،حواسم می رود پی نوزادی که بی دست به دنیا آمد و دستی نداشت تا دراز کند آن سوی دیوار های شهر، که صدا را می شنید،اما نمی توانست.که دیوار فرو می ریخت اما دستی نبود، که شب تن اش را می برد، اما هنوز شب بود برای کودکی که بی دست افتاده بود در دنیای دست های سیمانی.
سرم که درد می گیرد حواسم می رود پی تو،پی خندیدن هایت که بیمارم می کرد،پی صدایی که وقتی می ریخت در گوشم ، مست می شدم از تمام شهر، از در، از دیوار،از تیر های برق، از مرگ حتی.حواسم می رود پی دست های تو، که لبه دیوار های شهر جا ماند و من نفس نداشتم که بدوم تا تو. تا دست هایت، تا دیواری که هی بالا رفت و هی بالا رفت و هی بالا رفت و دنیا را به دو نیم کرد.
سرم که درد می گیرد فرو می ریزم در خودم، مثل دست های سیمانی مجسمه که سیمانی فرو ریخت و سیمانی پوسید و سیمانی ماند و سیمانی زاییده شد. نفس نفس می زنم در تن ام،چشم هایم سیاهی می روند و هی پلک از هم می کنم تا ببینمت، تا نکند که دیوار فرو بریزد و تو بیایی و من چشم هایم بسته مانده باشد، که دست هایم جان بگیرد از دست هایت.
سرم که درد می گیرد جان می دهم در تن ام، تو دست هایت دیگر جا نمانده روی دیوار های شهر، شاید کسی که نفسی داشته است، دویده تا تو و آن ها را برداشته. تا صدایت بریزد در گوش هایش و مست بشود از تمام شهر، تا آغوشت که تنها شکل تن او باشد،من فرو می ریزم و دیوار های شهر هنوز مانده اند، میان من و آن طرف خالی دیوار که تنها رد پاهایت را نگاره کرده اند ، روی خاک، میان دست های سیمانی مجسمه ای که سیمانی فروریخت.
+نوشته فرنوش
سرم که درد می گیرد حواسم می رود پی دست هایی که یخ کردند در میدان شهر. دست هایی که سیمانی زاییده شدند و سیمانی ماندند و سیمانی پوسیدند و سیمانی فرو ریختند. حواسم می رود پی چشم های مرده ای که در انتهای جان دادن شب ، دست هایش را می جویند.در میان دلشوره هایی که تنش را با خود می برند به غسالخانه های شهر. حواسم می رود به تنهایی، به حجم خالی بودن هایی که زخم می اندازند به روح آدم. به چشم های خیس یک مرد در کنار تابلوی توقف ممنوع، به تمام رنگ های خاکستری دنیا،حواسم می رود پی نوزادی که بی دست به دنیا آمد و دستی نداشت تا دراز کند آن سوی دیوار های شهر، که صدا را می شنید،اما نمی توانست.که دیوار فرو می ریخت اما دستی نبود، که شب تن اش را می برد، اما هنوز شب بود برای کودکی که بی دست افتاده بود در دنیای دست های سیمانی.
سرم که درد می گیرد حواسم می رود پی تو،پی خندیدن هایت که بیمارم می کرد،پی صدایی که وقتی می ریخت در گوشم ، مست می شدم از تمام شهر، از در، از دیوار،از تیر های برق، از مرگ حتی.حواسم می رود پی دست های تو، که لبه دیوار های شهر جا ماند و من نفس نداشتم که بدوم تا تو. تا دست هایت، تا دیواری که هی بالا رفت و هی بالا رفت و هی بالا رفت و دنیا را به دو نیم کرد.
سرم که درد می گیرد فرو می ریزم در خودم، مثل دست های سیمانی مجسمه که سیمانی فرو ریخت و سیمانی پوسید و سیمانی ماند و سیمانی زاییده شد. نفس نفس می زنم در تن ام،چشم هایم سیاهی می روند و هی پلک از هم می کنم تا ببینمت، تا نکند که دیوار فرو بریزد و تو بیایی و من چشم هایم بسته مانده باشد، که دست هایم جان بگیرد از دست هایت.
سرم که درد می گیرد جان می دهم در تن ام، تو دست هایت دیگر جا نمانده روی دیوار های شهر، شاید کسی که نفسی داشته است، دویده تا تو و آن ها را برداشته. تا صدایت بریزد در گوش هایش و مست بشود از تمام شهر، تا آغوشت که تنها شکل تن او باشد،من فرو می ریزم و دیوار های شهر هنوز مانده اند، میان من و آن طرف خالی دیوار که تنها رد پاهایت را نگاره کرده اند ، روی خاک، میان دست های سیمانی مجسمه ای که سیمانی فروریخت.
+نوشته فرنوش