امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

«خردنامه»

#1
خرد هر کجا گنجی آرد پدید
ز نام خدا سازد آنرا کلید
خدای خرد بخش بخرد نواز
همان ناخردمند را چاره ساز
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن
نهان آشکارا درون و برون
خرد را به درگاه او رهنمون
برارندهٔ سقف این بارگاه
نگارنده نقش این کارگاه
ز دانستنش عقل را ناگزیر
بزرگی و دانائیش دلپذیر
به حکم آشکارا به حکمت نهفت
ستاینده حیران ازو وقت گفت
سزای پرستش پرستنده را
تولا بدو مرده و زنده را
ورای همه بوده‌ای بود او
همه رشته‌ای گوهر آمود او
یکی کز دوئی حضرتش هست پاک
نه از آب و آتش نه از باد و خاک
همه آفریدست در هفت پوست
بدو آفرین کافریننده اوست
همه بود را هست ازو ناگزیر
به بود کس او نیست نسبت پذیر
بدو هیچ پوینده را راه نیست
خردمند ازین حکمت آگاه نیست
گرت مذهب این شد که بالا بود
ز تعظیم او زیر تنها بود
وگر ذات او زیر گوئی که هست
خدا را نخواند کسی زیردست
چو از ذات معبود رانی سخن
به زیر و به بالا دلیری مکن
چو در قدرت آید سخن زان دلیر
که بی قدرتش نیست بالا و زیر
به هرچ آرد از زیر و بالا پدید
سر از خط فرمان نباید کشید
یکی را ز گردون دهد بارگاه
یکی را ز کیوان درآرد به چاه
دلی را فروزان کند چون چراغ
نهد بر دل دیگر از درد داغ
همه بیشیی پیش او اندکیست
بزرگی و خردی به پیشش یکیست
چه کوهی بر او چه یک کاه برگ
چه با امر او زندگانی چه مرگ
نه گوینده خاکی کس آرد بدست
نه بر آب نقشی توان نیز بست
جز او کیست کز خاک آدم سرشت
بر آب این چنین نقش داند نوشت
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته باشد گشاینده اوست
تواناست بر هر چه او ممکنست
گر آن چیز جنبنده یا ساکنست
تنومند ازو جمله کاینات
بدو زنده هر کس که دارد حیات
همه بودی از بود او هست نام
تمام اوست دیگر همه ناتمام

خدایا توئی بنده را دستگیر
بود بنده را از خدا ناگزیر
توئی خالق بوده و بودنی
ببخشای بر خاک بخشودنی
به بخشایش خویش یاریم ده
ز غوغای خود رستگاریم ده
تو را خواهم از هر مرادی که هست
که آید به تو هر مرادی به دست
دلی را که از خود نکردی گمش
نه از چرخ ترسد نه از انجمش
چو تو هستی از چرخ و انجم چه باک
چو هست آسمان بر زمین ریز خاک
جهانی چنین خوب و خرم سرشت
حوالت چرا شد بقا بر بهشت
از این خوبتر بود نباشد دگر
چو آن خوبتر گفتی آن خوبتر
در آن روضه خوب کن جای ما
ببر نقش ناخوبی از رای ما
نه من چاره خویش دانم نه کس
تو دانی چنان کن که دانی و بس
طلبکار تو هر کسی بر امید
یکی در سیاه و یکی در سپید
بدان تا زباغ تو یابد بری
تضرع کنان هر کسی بر دری
نبینم من آن زهره در خویشتن
که گویم تو را این و آن ده به من
کنم حاجت از هر کسی جستجوی
چویابم تو بخشنده باشی نه اوی
تو مستغنی از هر چه در راه توست
نیاز همه سوی درگاه توست
سروش مرا دیو مردم مکن
سر رشته از راه خود گم مکن
چو بر آشنائی گشادی درم
مکن خاک بیگانگی برسرم
به چشم من از خود فروغی رسان
که یابم فراغی ز چشم کسان
چو پروانه شب چراغ توام
چنان دان که مرغی ز باغ توام
مبین گرچه خردم من زیردست
بزرگم کن آخر بزرگیت هست
من آن ذره در خردم از دیده دور
که نیروی تو بر من افکند نور
به نیروی تو چون پدید آمدم
در گنجها را کلید آمدم
بسر بردم اول بساط سخن
دگر ره کنم تازه درج کهن
به اول سخن دادیم دستگاه
به آخر قدم نیز بنمای راه
صفائی ده این خاک تاریک را
که به بیند این راه باریک را
برانم کزین ره بدین تنگنای
به خشنودی تو زنم دست وپای
حفاظت چنان باد در کار من
که خشنود گردی ز گفتار من
چو از راه خشنودی آیم برت
نپیچم سر از قول پیغمبرت

محمد که بی‌دعوی تخت و تاج
ز شاهان به شمشیر بستد خراج
غلط گفتم آن شاه سدره سریر
که هم تاجور بود و هم تخت گیر
تنش محرم تخت افلاک بود
سرش صاحب تاج لولاک بود
فرشته نمودار ایزد شناس
که مارا بدو هست از ایزد سپاس
رساننده ما را به خرم بهشت
رهاننده از دوزخ تنگ زشت
سپیده دمی در شب کاینات
سیاهی نشینی چو آب حیات
گر او بر نکردی سر از طاق عرش
که برقع دریدی برین سبز فرش
ره انجام روحانی او دادمان
ره آورد عرش او فرستادمان
نیرزد به خاک سر کوی او
سر ما همه یک سر موی او
ز ما رنجه و راحت اندوز ما
چراغ شب و مشعل روز ما
درستی ده هر دلی کو شکست
شفاعت کن هر گناهی که هست
سرآمدترین همه سروران
گزیده‌تر جملهٔ پیغمبران
گر آدم ز مینو درآمد به خاک
شد آن گنج خاکی به مینوی پاک
گر آمد برون ماه یوسف ز چاه
شد آن چشمه از چاه بر اوج ماه
اگر خضر بر آب حیوان گذشت
محمد ز سرچشمهٔ جان گذشت
وگر کرد ماهی ز یونس شکار
زمین بـ ـوسـ او کرد ماهی و مار
ز داود اگر دور درعی گذاشت
محمد ز دراعه صد درع داشت
سلیمان اگر تخت بر باد بست
محمد ز بازیچه باد رست
وگر طارم موسی از طور بود
سراپردهٔ احمد از نور بود
وگر مهد عیسی به گردون رسید
محمد خود از مهد بیرون پرید
زهی روغن هر چراغی که هست
به دریوزه شمع تو چرب دست
تو آن چشمه‌ای کاب تو هست پاک
بدان آب شسته شده روی خاک
زمین خاک شد بوی طیبش توئی
جهان درد زد شد طبیبش توئی
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حکم خدا نوشدارو به چنگ
توئی چشم روشن کن خاکیان
نوازندهٔ جان افلاکیان
طراز سخن سکهٔ نام توست
بقای ابد جرعهٔ جام توست
کسی کو ز جام تو یک جرعه خورد
همه ساله ایمن شد از داغ و درد
مبادا کزان شربت خوشگوار
نباشد چو من خاکیی جرعه خوار

به هر مدتی گردش روزگار
ز طرزی دگر خواهد آموزگار
سرآهنگ پیشینه کج رو کند
نوائی دگر در جهان نو کند
به بازی درآید چو بازیگری
ز پرده برون آورد پیکری
بدان پیکر از راه افسونگری
کند مدتی خلق را دلبری
چو پیری در آن پیکر آرد شکست
جوان پیکری دیگر آرد بدست
بدینگونه بر نو خطان سخن
کند تازه پیرایه‌های کهن
زمان تا زمان خامهٔ نخل بند
سر نخل دیگر برآرد بلند
چو گم گردد از گوهری آب و رنگ
دگر گوهری سر برآرد ز سنگ
عروس مرا پیش پیکر شناس
همین تازه روئی بس است از قیاس
کز این نامه هم گر نرفتی ببوس
سخن گفتن تازه بودی فسوس
من آن توسنم کز ریاضت گری
رسیدم ز تندی به فرمانبری
چه گنج است کان ارمغانیم نیست
دریغا جوانی جوانیم نیست
جوان را چو گل نعل برابر شست
چو پیری رسد نعل بر آتشست
در آن کوره کایینه روشن کنند
چو بشکست از آیینه جوشن کنند
دل هرکرا کو سخن گستر است
سروشی سراینده یارگیر است
از این پیشتر کان سخنهای نغز
برآوردی اندیشه از خون مغز
سراینده‌ای داشتم در نهفت
که با من سخنهای پوشیده گفت
کنون آن سراینده خاموش گشت
مرا نیز گفتن فراموش گشت
نیوشنده‌ای نیز کان می‌شنید
هم از شقهٔ کار شد ناپدید
چو شاه ارسلان رفت و در خاک خفت
سخن چون توان در چنین حال گفت
مگر دولت شه کند یاریی
درآرد به من تازه گفتاریی
در اندیشهٔ این گذرهای تنگ
هم از تن توان شد هم از روی رنگ
چو طوفان اندیشه را هم گرفت
شب آمد در خوابگاهم گرفت
شبی از دل تنگ تاریک‌تر
رهی از سر موی باریکتر
در آن شب چگونه توان کرد راه
درین ره چگونه توان دید چاه
فلک پاسگه را براندوده نیل
سر پاسبان مانده در پای پیل
بر این سبزهٔ آهو انگیخته
ز ناف زمین نافه‌ها ریخته
نه شمعی که باشد ز پروانه دور
نه پروانه‌ای داشت پروای نور
من آن شب نشسته سوادی به چنگ
سیه‌تر ز سودای آن شب به رنگ
به غواصی بحر در ساختن
گه اندوختن گاهی انداختن
چو پاسی گذشت از شب دیر باز
دو پاس دگر ماند هر یک دراز
شتاب فلک را تک آهسته شد
خروسان شب را زبان بسته شد
من از کلهٔ شب در این دیر تنگ
همی بافتم حلهٔ هفت رنگ
مسیحا صفت زین خم لاجورد
گه ازرق برآوردم و گاه زرد
مرا کاول این پرورش کاربود
ولینعمتی در دهش یار بود
عماد خوئی خواجه ارجمند
که شد قد قاید بدو سربلند
جهان را ز گنج سخا کرده پر
ز درج سخن بر سخا بسته در
ندیدم کسی در سرای کهن
که دارد جز او هم سخا هم سخن
عطارد که بیند در او مشتری
بدین مهر بردارد انگشتری
بود مدبری کان جنان را جهان
به نیرنگ خود دارد از من نهان
فرو بسته کاری پیاپی غمی
نه کس غمگساری نه کس همدمی
ز یک قابله چند زاید سخن
چه خرما گشاید ز یک نخل بن
من آن شب تهی مانده از خواب و خورد
شناور درین برکهٔ لاجورد
شبی و چه شب چون یکی ژرف چاه
فتاده درو رخت خورشید و ماه
شبی کز سیاهی بدان پایه بود
کزو نور در تهمت سایه بود
من از دولت شه کمندی به دست
گرفته بسی آهوی شیر مست
درافکنده طرحی به دریای ژرف
به طرح اندرون ماهیان شگرف
رصد بسته بر طالع شهریار
سخن کرده با ساعت نیک بار
بدان تا کنم شاه را پیشکش
برآمیخته خیل چین با حبش
به منزل رسانده ره انجام را
گرو برده هم صبح و هم شام را
در آن وحشت آباد فترت پذیر
شده دولت شه مرا دستگیر
گوهر جوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید
چو زرین سراپردهٔ آفتاب
به خر پشتهٔ کوه برزد طناب
من شب نیاسوده برخاستم
به آسودگی بزمی آراستم
سریری به آیین سلطانیان
زدم بر سر کوی روحانیان
بساطی کشیدم به ترتیب نو
براو کردم اندیشه را پیش رو
می‌و نقل و ریحان مرا همنفس
زبان و ضمیر و سخن بود و بس
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخاهم نشستی گرفت
در آمد به غریدن ابر بلند
فرو ریخت گوهر به گوهرپسند
دلم آتش و طالعم شیر بود
زبانم در آن شغل شمشیر بود
دو جا مرد را بود باید دلیر
یکی نزد آتش یکی نزد شیر
مگر آتش و شیر هم گوهرند
که از دام و دد هر چه باشد خورند
چو بر دست من داد نیک اختری
دف زهره و دفتر مشتری
گه از لطف بر ساختم زیوری
گه از گنج حکمت گشادم دری
جهانی به گوهر برانباشتم
که چون شاه گوهر خری داشتم
دگر باره برکان گشادم کمین
برانداختم مغز گنج از زمین
به دعوی دروغی نباید نمود
زر و آتش اینک توان آزمود
شرفنامه را تازه کردم نورد
سپیداب را ساختم لاجورد
دگر باره این نظم چینی طراز
ببین تا کجا می‌کند ترکتاز
به اول چه کشتم به آخر چه رست
شکسته چنین کرد باید درست
بسی سالها شد که گوهر پرست
نیاورد از اینگونه گوهر به دست
فروشندهٔ گوهر آمد پدید
متاع از فروشنده باید خرید
چه فرمود شه باغی آراستن
سمن کشتن و سرو پیراستن
به سرسبزی شاه روشن ضمیر
به نیروی فرهنگ فرمان پذیر
یکی سرو پیراستم در چمن
که بر یاد او می‌خورد انجمن
سخن زین نمط هر چه دارد نوی

چو فیاض دریا درآمد به موج
ز کام صدف در درآرد به اوج
از آن ابر کاتش در آب افکند
زمین سایه بر آفتاب افکند
دگر باره دولت درآمد به کار
دل دولتی با سخن گشت بار
فرو رفت شب روز روشن رسید
شباهنگ را صبح صادق دمید
دگر باره بختم سبک خیز شد
نشاط دلم بر سخن تیز شد
چو دولت دهد بر گشایش کلید
ز سنگ سیه گوهر آید پدید
همه روز را روزگارست نام
یکی روزدانه‌ست و یک‌روز دام
چو فرمان ده نقش پرگار کن
به فرمان من کرد ملک سخن
برانداختی کردم از رای چست
که این مملکت بر که آید درست
در این شهر کاقبال یاری کند
که باشد که او شهریاری کند
خرد گفت که آنکس بود شهریار
که باشد پسندیده در هر دیار
به داد و دهش چیره بازو بود
جهان بخش بی هم ترازو بود
به مور آن دهد کو بود مورخوار
دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار
نه چون خام کاری که مستی کند
به خامه زدن خام دستی کند
رهاورد موری فرستد به پیل
دهد پشه را راتب جبرئیل
همه کار شاهان شوریده آب
از اندازه نشناختن شد خراب
که یک ره سر از نیره نشناختند
به مستی کلاهی برانداختند
بزرگ اندک و خرد بسیار برد
شکوه بزرگان ازین گشت خرد
سخائی که بی‌دانش آید به جوش
ز طبل دریده برآرد خروش
مراتب نگهدار تا وقت کار
شمردن توانی یکی از هزار
کم و بیش کالا چنان برمسنج
که حمال هر ساعت آید به رنج
مکش بر کهن شاخ نو خیز را
کز این کشت شیرویه پرویز را
مزن اره بر سالخورده درخت
که ضحاک ازین گشت بی‌تاج و تخت
جهاندار چون ابر و چون آفتاب
به اندازه بخشد هم آتش هم آب
به دریا رسد در فشاند ز دست
کند گردهٔ کوه را لعل بست
به هرجا که رایت برآرد بلند
سر کیسه را بر گشاید ز بند
به حمدالله این شاه بسیار هوش
که نازش خرست و نوازش فروش
زبر سختن کوه تا برک گاه
شناسد همه چیز را پایگاه
به اندازهٔ هر که را مایه‌ای
دها و دهش را دهد پایه‌ای
از آن شد براو آفرین جای گیر
که در آفرینش ندارد نظیر
ز من هر کس این نامه را باز جست
به عنوان او نامه آمد درست
جز او هر که را دیدم از خسروان
ندیدم در او جای خلوت روان
سری دیدم از مغز پرداخته
بسی سر به ناپاکی انداخته
دری پر ز دعوی و خوانی تهی
همه لاغریهای بی فربهی
همه صیرفی طبع بازارگان
جگرخوارهٔ جامگی خوارگان
همین رشته را دیدم از لعل پر
ضمیری چو دریا و لفظی چو در
خریداری الحق چنین ارجمند
سخنهای من چون نباشد بلند

شنیدم که بالای این سبز فرش
خروسی سپیداست در زیر عرش
چو او برزند طبل خود را دوال
خروسان دیگر بکوبند بال
همانا که آن مرغ عرشی منم
که هر بامدادی نوائی زنم
برآواز من جمله مرغان شهر
برارند بانگ اینت گویای دهر
نظامی ز گنجینه بگشای بند
گرفتاری گنجه تا چند چند
برون آر اگر صیدی افکنده‌ای
روان کن اگر گنجی آکنده‌ای
چنین نزلی ار بخت روزی بود
سزاوار گیتی فروزی بود
چو بر سکه شاه بستی زرش
همان خطبه خوان باز بر منبرش
شهی که آنچه در دور ایام اوست
بر او خطبه و سکه نام اوست
سر سرفرازان و گردنکشان
ملک نصرت الدین سلطان نشان
طرف دار موصل به فرزانگی
قدر خان شاهان به مردانگی
چو محمود با فرو فرهنگ و شرم
چو داود ازو گشته پولاد نرم
به طغرای دولت ز محمودیان
به توقیع نسبت ز داودیان
بهاریست هم میوه هم گل براو
سراینده قمری و بلبل بر او
نبینی که در بزم چون نوبهار
درم ریزد و در نماید نثار
چو در جام ریزد می سالخورد
شبیخون برد لعل بر لاجورد
چو شمشیرش آتش برآرد ز آب
میانجی کند ابر بر آفتاب
کجا گشت شاهین او صیدگیر
ز شاهین گردون بر آرد نفیر
عقابش چو پر برزند بر سپهر
شکارش نباشد مگر ماه و مهر
که باشد کسی تا به دوران او
کند دزدی سیرت و سان او
سر و روی آن دزد گردد خراب
که خود را رسن سازد از ماهتاب
سراب از سر آب نشناختن
کشد تشنه را در تک و تاختن
کلیچه گمان بردن از قرص ماه
فکندست بسیار کس را به چاه
دهد دیو عکس فرشته ز دور
ولیک آن ز ظلمت بود این زنور
درین مهربان شاه ایزد پرست
ز مهر و وفا هر چه خواهند هست
نه من مانده‌ام خیره در کار او
که گفت: آفرینی سزاوار او
چرا بیشکین خواند او را سپهر
که هست از چنان خسروان بیش مهر
اگر بیشکین بر نویسنده راست
بود کی پشین حرف بروی گواست
سزد گر بود نام او کی پشین
که هم کی نشانست و هم کی نشین
به احیای او زنده شد ملک دهر
گواه من آن کس که او راست بهر
ازان زلزله کاسمان را درید
شد آن شهرها در زمین ناپدید
چنان لرزه افتاد بر کوه و دشت
که گرد از گریبان گردون گذشت
زمین گشته چون آسمان بیقرار
معلق زن از بازی روزگار
برآمد یکی صدمه از نفخ سور
که ماهی شد از کوهه گاو دور
فلک را سلاسل زهم بر گسست
زمین را مفاصل بهم در شکست
در اعضای خاک آب را بسته کرد
ز بس کوفتن کوه را خسته کرد
رخ یوسفان را برآمود میل
در مصریان را براندود نیل
نمانده یکی دیده بر جای خویش
جهان در جهان سرمه ز اندازه بیش
زمین را چنان درهم افشرد سخت
کز افشردگی کوه شد لـ ـختـ لـ ـختـ
نه یک رشته را مهره بر کار ماند
نه یک مهره در هیچ دیوار ماند
ز بس گنج که آنروز بر باد رفت
شب شنبه را گنجه از یاد رفت
ز چندان زن و مرد و برنا و پیر
برون نامد آوازه‌ای جز نفیر
چو ماند این یکی رشته گوهر بجای
دگر ره شد آن رشته گوهر گرای
به اقبال این گوهر گوهری
از آن دایره دور شد داوری
به کم مدت آن مرز ویرانه بوم
به فر وی آبادتر شد ز روم
در آن رخنه منگر که از پیچ و تاب
شد از مملکت دور اکنون خراب
نگر تا بدین شاه گردون سریر
دگر باره چون شد عمارت پذیر
گلین بارویش را زبس برگ و ساز
به دیوار زرین بدل کرد باز
برآراست ویرانه‌ای را به گنج
به تیماری از مملکت برد رنج
ز هر گنجی انگیخت صد گونه باغ
برافروخت بر خامه‌ای صد چراغ
چو ز آبادی آن ملک را نور داد
خرابی ز درگاه او دور باد

زهی آفتابی که از دور دست
به نور تو بینیم در هر چه هست
چراغ ارچه باشد هم از جنس نور
جز او را به او دید نتوان ز دور
نه آن شد کله داری پادشاه
که دارد به گنجینه در صد کلاه
کله داری آن شد که بر هر سری
نهد هر زمان از کلاه افسری
دماغی که آن در سر آرد غرور
ز سرها تو کردی به شمشیر دور
چو عالی بود رایت و رای شاه
همش بزم فرخ بود هم سپاه
توئی رایت از نصرت آراسته
تردد ز رای تو برخاسته
کیان گر گذشتند ازین بزمگاه
به سرسبزی آنک تو داری کلاه
تو امروز بر خلق فرماندهی
به نفس خود از آفرینش بهی
کله‌دار عالم توئی در جهان
که از توست بر سر کلاه مهان
ز کاوس و کیخسرو و کیقباد
توئی بیشدادای به از پیشداد
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیش دست
برآیی برین هفت پیروزه کاخ
کنی پردهٔ تنگ هستی فراخ
ز کاس نظامی یکی طاس می
خوری هم به آیین کاوس کی
ستامی بدان طاس طوسی نواز
حق شاهنامه ز محمود باز
دو وارث شمار از دوکان کهن
تو را در سخا و مرا در سخن
به وامی که ناداده باشد نخست
حق وارث از وارث آید درست
من آن گفته‌ام که آنچنان کس نگفت
تو آن کن که آن نیز نتوان نهفت
به گفتن مرا عقل توفیق داد
به خواندن تو را نیز توفیق باد
چو توفیق ما هر دو همره شود
سخن را یکی پایه در ده شود
به این گل که ریحان باغ منست
در ایوان تو شب چراغ منست
برآرای مجلس برافروز جام
که جلاب پخته‌ست در خون خام
تو می‌خور بهانه ز در دوردار
مرا لب به مهرست معذوردار
به آن جام کارد در اندیشه هوش
همه ساله می‌خوردنت باد نوش
دلت تازه با داو دولت جوان
تو بادی جهان را جهان پهلوان
قران تو در گردش روزگار
میفتاد چون چرخ گردان ز کار
بلندیت بادا چو چرخ کبود
که چرخ از بلندی نیاید فرود
دو تیغی‌تر از صبح شمشیر تو
سپهر از زمین رام‌تر زیر تو
درفشنده تیغت عدو سوز باد
درفش کیان از تو فیروز باد
اگر چه من از بهر کاری بزرگ
فرستادمت یادگاری بزرگ
مبادا ز تو جز تو کس یادگار
وزین یادگار این سخن یاددار

سر فیلسوفان یونان گروه
جواهر چنین آرد از کان کوه
که چون ی کره آن شاه گیتی نورد
ز گردش به گردون برآورد گرد
به یونان زمین آمد از راه دور
وطن گاه پیشینه را داد نور
زرامش سوی دانش آورد رای
پژوهش‌گری کرد با رهنمای
دماغ فلک را به اندیشه سفت
در بستگیها گشاد از نهفت
سخن را نشان جست بر رهبری
ز یونانی و پهلوی و دری
از آن پارسی دفتر خسروان
که بر یاد بودش چو آب روان
ز دیگر زبانهای هر مرز و بوم
چه از جنس یونان چه از جنس روم
بفرمود تا فیلسوفان همه
کنند آن چه دانش بود ترجمه
زهر در بدانش دری درکشید
وز آن جمله دریائی آمد پدید
صدف چون زهر گوهری گشت پر
پدید آمد از روم دریای در
نخستین طرازی که بست از قیاس
کتابیست کان هست گیتی شناس
دگر دفتر رمز روحانیان
کزو زنده مانند یونانیان
همان سفر اسکندری کاهل روم
بدو نرم کردند آهن چو موم
خبر یافتند از ره کین و مهر
که در هفت گنبد چه دارد سپهر
کنون زان صدفهای گوهر فشان
برون ز انطیاخس نبینی نشان
چنین چند نوباوه عقل و رای
پدید آمد از شاه کشور گشای
بدان کاردانی و کارآگهی
چو بنشست بر تخت شاهنشهی
اشارت چنان شد ز تخت بلند
که داناست نزدیک ما ارجمند
نجوید کسی بر کسی برتری
مگر کز طریق هنر پروری
زهر پایگاهی که والا بود
هنرمند را پایهٔ بالا بود
قرار آنچنان شد که نزدیک شاه
بدانش بود مرد را پایگاه
چو دولت به دانش روان کرد مهد
مهان سوی دانش نمودند جهد
همه رخ به دانش برافروختند
ز فرزانگان دانش آموختند
ز فرهنگ آن شاه دانش پسند
شد آواز یونان به دانش بلند
کنون کان نواحی ورق در نوشت
زمان گشت و زو نام دانش نگشت
سر نوبتی گر چه بر چرخ بست
به طاعتگهش بود دایم نشست
نهانخانه‌ای داشتی از ادیم
برو هیچ بندی نه از زرو سیم
یکی خرگه از شوشهٔ سرخ بید
در آن خرگه افشانده خاک سپید
دلش چون شدی سیر ازین دامگاه
در آن خرگه آوردی آرامگاه
نهادی کلاه کیانی ز سر
به خدمتگری چست بستی کمر
زدی روی بر روی آن خاک پاک
برآوردی از دل دمی دردناک
ز رفته سپاسی برآراستی
به آینده هم یاریی خواستی
هر آن فتح کاقبالش آورد پیش
ز فضل خدا دید نزجهد خویش
دعا کردنش بین چه در پرده بود
همانا که شاهی دعا کرده بود
دعا کاید از راه آلودگی
نیارد مگر مغز پالودگی
چو صافی بود مرد مقصود خواه
دعا زود یابد به مقصود راه
سکندر که آن پادشاهی گرفت
جهان را بدین نیک راهی گرفت
نه زان غافلان بود کز رود و می
بدو نیک را برنگیرند پی
به کس بر جوی جور نگذاشتی
جهان را به میزان نگه داشتی
اگر پیره زن بود و گر طفل خرد
گه داد خواهی بدو راه برد
بدین راستی بود پیمان او
که شد هفت کشور به فرمان او
به تدبیر کار آگهان دم گشاد
ز کار آگهی کار عالم گشاد
وگر نه یکی ترک رومی کلاه
به هند و به چین کی زدی بارگاه
شنیدم که هر جا که راندی چو کوه
نبودی درش خالی از شش گروه
ز پولاد خایان شمشیر زن
کمر بسته بودی هزار انجمن
ز افسونگران چند جادوی چست
کز ایشان شدی بند هاروت سست
زبان اورانی که وقت شتاب
کلیچه ربودندی از آفتاب
حکیمان باریک بین بیش از آن
که رنجانم اندیشهٔ خویش از آن
ز پیران زاهد بسی نیک‌مرد
که در شب دعائی توانند کرد
به پیغمبران نیز بودش پناه
وزین جمله خالی نبودش سپاه
چو کاری گره پیش باز آمدی
به مشکل گشادن نیاز آمدی
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی
به اندازهٔ جهد خود هر کسی
در آن کار یاری نمودی بسی
به چندین رقیبان یاریگرش
گشاده شدی آن گره بردرش
به تدبیر پیران بسیار سال
به دستوری اختر نیک فال
چو زین گونه تدبیر ساز آمدی
دو اسبه غرض پیشباز آمدی
کجا دشمنی یافتی سخت کوش
که پیچیدی از سخت کوشیش گوش
به پیغام اول زر انداختی
به زر کار خود را چو زر ساختی
اگر دشمن زر بدی دشمنش
به آهن شدی کار چون آهنش
گر آهن نبودی بر آن در کلید
به افسونگران چاره کردی پدید
گر افسونگر از چاره سرتافتی
به مرد زبان دان فرج یافتی
چو زخم زبان هم نبودی به بند
ز رای حکیمان شدی بهره‌مند
ز چاره حکیم ار هراسان شدی
به زهد و دعا سختی آسان شدی
گر از زاهدان بودی آن کار بیش
به پیغمبران بردی آن کار پیش
و گر زین همه بیش بودی شمار
به ایزد پناهیدی انجام کار
پناهندهٔ بخت بیدار او
شدی یار او ساختی کار او
ز هر عبره کاندر شمار آمدش
نمودار عبرت به کار آمدش
ز بزم طرب تاب شغل شکار
ندیدی به بازیچه در هیچ کار
یکی روز می خوردن آغاز کرد
در خرمی بر جهان باز کرد
برامش نشستند رامشگران
کشیدند بزمی کران تا کران
سراینده‌ای بود در بزم شاه
که شه را درو بیش بودی نگاه
وشی جامه‌ای داشتی هفت رنگ
چو گل تاروپودش برآورده تنگ
تماشای آن جامهٔ نغز باف
دل شاه را داده بر وی طواف
بر آن جامهٔ چون گل افروخته
ز کرباس خام آستر دوخته
خداوند آن جامهٔ نغز کار

بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند
رهی کان ز محنت رهائی دهد
به تاریک شب روشنائی دهد
سخن را نگارندهٔ چرب دست
بنام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جای جم
دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم
به قول دگر کو بسی چیده داشت
دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دیگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکر نگار
یکی بر یمین و یکی بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلیری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان به دیگر سواد افتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم
برآرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است
از این روی در شبهت افتاده‌اند
که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
به پوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که نا گفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخت با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد به درد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ
به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کزان چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سربرآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور می‌زد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود در ناله نی به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
برآهنگ سامان او پی نبرد
شبان را به خود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین ترست از نیستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بی زبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاه را
بسر برد سوی وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین به نوک مژه راه رفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد
حکایت به چاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این با کس ای نیک رای
وگر گفته‌ام باد خصمم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیدهٔ کس نماند نهان
به نیکی سرآینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچهٔ لعل و در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاری که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود

مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمهٔ پخته بر رود خام
از آن زخمه کو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خندهٔ جام جم
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
دل شه که آیینه‌ای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چارهٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
در آن تب بسی چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
همایون یکی پیر بافر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت می‌گشت بی مشغله
گهش در گیاروی و گه در گله
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبا منش بود و زیرک نهاد
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسروی بام عالی نشست
رقیبان بفرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپرده‌ای دید بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
زمین بـ ـوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکته‌ای چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کای خسرو تخت گیر
به تاج تو عالم عمارت پذیر
ز تخت زرت ملک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دین پروری
سخن چون بیابانیان سرسری
بدو حال آن نوش لب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمین بـ ـوسه داد
وزان به دعائی دگر کرد یاد
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم به جز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
ملک زاده‌ای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئیش مست
عروسی ز پائین پرستان او
کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشهٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
ملک زاده چون دیدگان دلستان
به کار اجل گشت هم‌داستان
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوش لب خویشتن درکشید
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
کسی کوشدی ناامیدی از جهان
در آن محنت آباد گشتی نهان
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرائید رخت
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملک زاده در سنیه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حمله‌ای برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع بروی جوان
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستش آورد باز
نهانخانه‌ای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
ملک زاده زندانی و مستمند
دل ودیده و دست هر سه به بند
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چارهٔ کار او
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
طبیبی طلب کرد علت شناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
پری رخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
جوانمرد چون دیدگان خوب‌چهر
ملک زاده را جوید از بهر مهر
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
شد آورد شاه نظر بسته را
مهی از دم اژدها رسته را
Even when i spend the whole day with you, I miss you the second you leave.
پاسخ
 سپاس شده توسط Dead Silence
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان