جلد دو رمان دیانه
جلد دوم پارت 1 رمان دیانه
با چند گام بلند سمت اتاق کار آقای کاظمی رفتم و بی هوا در و باز کردم. آقای کاظمی که انتظارم رو نداشت، هول کرد و سریع از پشت میز بلند شد.
-سلام خانوم! .... چیزی شده؟!
دست به سینه شدم.
-این چه وضعه کاره آقای کاظمی؟ ... شما میدونی این رستوران بعد از چقدر سختی و مشقت دوباره سر پا شده، اون وقت رفتی یه آدمی رو برای آشپزی آوردی که فرق ادویه ها رو هم نمیدونه؟؟!
کاظمی با دستپاچگی گفت:
-نه اشتباه می کنید خانوم ...
پشت بهش کردم.
-من این حرفها تو گوشم نمیره؛ همین امروز استعفاتون رو بنویسید و برای تسویه به حسابداری برید.
-ولی خانوم ...
بی توجه به صداش از راهرو بیرون اومدم. نگاهم به کارکنانی بود کهداشتند با کنجکاوی نگاه می کردند.
-چی رو دارید نگاه می کنید؟ برید سر کارهاتون ...
هرکی یه طرف رفت. سمت اتاقم رفتم و وارد شدم. نگاهم به دکورمشکی اتاق افتاد. سمت میز رفتم و پشتش نشستم.
نگاهم به عکس احمدرضا افتاد. بغض تو گلوم بالا و پایین شد. دستم و جلو بردم و آروم روی چهره ی خندونش دست کشیدم.
زیر لب زمزمه کردم:
-یکسال از رفتنت گذشت اما چرا هنوز همه جا احساست می کنم؟ اینجا، تو خونه ... انگار درونم اجین شدی!
با صدای زنگ گوشیم نفسم رو بیرون دادم. نگاهم به شماره ی هانیه افتاد.
دکمه اتصال رو لمس کردم. صداش تو گوشم پیچید:
-سلام خانوم مدیر، کجایی؟
-سلام عزیزم. سر کار.
-وای دیانه؛ تو رو هم که سر و تهت رو بزنن تو اون رستورانی!
-کارم داشتی؟
-اوهوم، امشب میخوایم بریم بیرون، نمیای؟
-نه خیلی خسته ام، بهارکم خونه ی خانوم جونه و باید سر راهم برم برش دارم.
-اینطوری خودت و از بین میبری! یکسال بیشتره احمدرضا رفته و کارت شده یا یه گوشه نشستن یا مثل الان تا دیروقت کار کردن!
بغض کردم و دستم و روی شیشه ی سرد قاب عکس کشیدم. چقدر دلتنگش بودم!
-الو دیانه، هستی؟
-آره.
-ای درد و آره! حتماً باز دوباره غرق شدی؟! راستی افتتاحیه ی رستوران کیه؟
-جمعه، آخر همین هفته.
-ایول، پس از الان یه غذای حسابی افتادم!
-الکی دلتو صابون نزن، به تو هیچی نمیرسه.
-غلط کردی! کاری نداری من برم؟
-از اولم کاری نداشتم!
صدای خنده اش بلند شد.
-ای تو روحت!
و گوشی رو قطع کرد. نفسم رو بیرون دادم.
ساعت از ده شب گذشته بود. بلند شدم و وسایلم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
جز چند نفر بقیه همه رفته بودن. نگاه آخر رو انداختم و از رستوران بیرون اومدم. ماشینم توی پارکینگ بود.
نگهبان ماشین رو آورد. سوار شدم و سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.
خانوم جون خواب بود. بهارک و از شوکت گرفتم و روی صندلی عقب خوابوندم.
نگاهی به چهره ی معصومش انداختم. دلم نمی خواست کسی بفهمه بهارک یه حرومزاده است.
اون بچه ی کسیه که قاتل احمدرضاست. یه روز پیدات می کنم هامون!
با آوردن اسمش دوباره نفرت نشست توی قلبم. لعنتی معلوم نیست کدوم گوری رفته!
وارد کوچه شدم. خونه ای که اولین بار با چه ترسی واردش شده بودم، حالا تنها محل آرامشم بود.
با ریموت در حیاط رو باز کردم و ماشین و تو حیاط پارک کردم.
بهارک به بغل وارد خونه شدم و روی تخت خوابوندمش. نگاهم لحظه ای به پرده ی اتاق پارسا افتاد که حس کردم پرده رو انداخت.
مانتوم رو از تنم درآوردم و طاق باز روی تخت افتادم. نگاهم رو به سقف دوختم.
برای تأسیس دوباره ی رستوران خیلی زحمت کشیده ام.
تا چند ماه بعد از فوت احمدرضا هیچی نمی فهمیدم اما باید از یه جائی شروع می کردم.
احمدرضا برای اون رستوران کم زحمت نکشیده بود. با کمک و راهنمائی پارسا تونستم دوباره راهش بندازم.
به پهلو شدم. تو تاریک روشن اتاق نگاهم به عکسش افتاد.
-چرا انقدر زود رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ کاش اون روز لعنتی نمی رفتی رستوران!
اشکهام صورتم رو خیس کردن. سرم رو توی بالشت فرو کردم و هق زدم.
بالاخره جمعه از راه رسید. صبح زود بیدار شدم. بهارک رو آماده کردم و سپردمش به مونا.
مانتو شلوار مشکی رسمی با روسری ساتن براق مشکی پوشیدم.
خیلی کم آرایش کردم و سوار ماشین شدم. دسته گل بزرگی خریدم و با گامهای نامتعادل سمت مقبره ی خانوادگی رفتم.
وارد مقبره شدم. نگاهم به سنگ بزرگ و سیاه قبرش افتاد که عکسش روش خودنمایی می کرد.
با دیدن سنگ سرد قبرش طاقت نیاوردم و چشمهام تار شدن.
گلها رو روی سنگ گذاشتم و کنار قبرش نشستم. دستم و روی سنگ سرد کشیدم و آروم شروع به صحبت کردم.
خم شدم و سنگ رو بوسیدم.
-کمکم کن. میدونم امروز اونجا حضور داری. انتقامتو از کسی که این بلا رو سر زندگیمون آورد میگیرم، مطمئن باش!
نفسم رو محکم بیرون دادم و از بهشت زهرا بیرون اومدم. تو پارکینگ رستوران نگاهی به صورتم انداختم و از ماشین پیاده شدم.
وارد رستوران شدم. مونا با دیدنم اومد سمتم.
-حالت خوبه؟
لبخندی زدم.
-خوبم. بقیه هنوز نیومدن؟
-نه، فقط آقای شمس اومده ... توی اتاقته.
-باشه تو به بقیه ی کارها برس. من برم اتاقم.
-برو عزیزم.
سمت اتاق حرکت کردم. در نیمه باز رو باز کردم و پارسا رو دیدم که مجله در دست روی مبل نشسته بود.
با دیدنم بلند شد. لبخندی زد و گفت:
-سلام. تو کجائی دختر؟
-سلام. ببخشید دیر شد.
-نه، همه چی آماده است نگران نباش.
-تمام زحمت ها افتاد گردن شما!
-ما؟! ... من یه نفرم! بهتره بریم سالن اصلی، فکر کنم بقیه اومده باشن.
با هم از اتاق بیرون اومدیم و سمت سالن اصلی رفتیم. وارد سالن شدم.
خانوم جون به همراه خاله و امیرعلی و هانیه اومده بودن.
بقیه هنوز نیومده بودن. با خاله و بقیه سلام و احوالپرسی کردم. هانیه بغلم کرد.
دل توی دلم نبود. یکسال زحمت کشیده بودم! کم کم مهمون ها و صنف رستوران داران هم اومدن.
-مونا؟
-جونم؟
-بهارک کجاست؟
-حواست کجاست دیانه؟ گفتم میذارمش پیش مامانم ... اینجا شلوغه، اذیت می شد.
-آخ، از بس که استرس دارم، اصلاً حواسم نبود.
-عیب نداره درکت می کنم!
امیر حافظ و نوشین هم اومدن. امیر حافظ دسته گل بزرگی رو گرفت سمتم.
نگاهم به نوشین بود که من و امیر حافظ رو زیر نظر داشت.
دیگه به این نگاهها که ناشی از جوون و بیوه بودنم داشت عادت کرده بودم.
نفسم رو بیرون دادم و ضمن تشکر، دسته گل رو از امیر حافظ گرفتم.
با نشستن مهمون ها صدام رو صاف کردم و شروع به صحبت در مورد زحمات احمدرضا کردم.
با هر بار آوردن اسمش، انگار دستی گلوم رو چنگ می زد اما باید محکم می ایستادم!
صحبت هام تموم شد و همه برام دست زدن. لبخند پر از استرسی زدم. پارسا اومد سمتم.
-عالی بود!
-این مدت اگر کمک هات نبود الان اینجا نبودم.
-من فقط راهنمائیت کردم، تو استعدادش رو داشتی.
از مهمون ها پذیرائی کردیم و در این میون با مدیر چند رستوران بزرگ آشنا شدم. بالاخره مهمون ها رفتن و افتتاحیه به پایان رسید.
روزها می اومدن و می رفتن و من سخت درگیر کار بودم. اون آتش سوزی باعث شده بود که کمتر کسی سمت هتل رستوران ما بیاد.
تمام شب چشم به صفحه ی مانیتور دوختم. باید یه کاری می کردم.
فصل اعیاد بود و سر اکثر تالاردارها شلوغ بود و این برای تالار ما که سه طبقه ی مجزا بود، واقعاً فاجعه حساب می شد.
با خستگی چشمهام رو روی هم گذاشتم. صبح زودتر از همیشه بیدار شدم و آماده از خونه بیرون زدم.
بهارک رو مهد گذاشتم. ماشین رو تو پارکینگ هتل پارک کردم.
اول یه سر به رستوران زدم؛ همه چیز مرتب بود و هنوز برای اومدن مشتری زود بود.
از رستوران بیرون زدم و سوار آسانسور شدم به هتل رفتم. اونجا هم همه چیز مرتب بود و به بهترین نحو دکوراسیون شده بود.
تعداد محدودی توریست داشتیم. به بخش آخر که تالار بود رفتم.
خانم موسوی پشت میز بود. با دیدنم بلند شد.
-سلام خانوم.
-سلام خانم موسوی، چه خبرا؟
-والا خبر خاصی نیست ... برای آخر هفته فقط یه مراسم عقد داریم.
-اینطوری نمیشه ... باید فکری بکنیم!
-راستی، آقای شمس تماس گرفته بودن و گفتن باهاشون تماس بگیرین.
-باشه.
سمت اتاقم رفتم. چرا به خودم زنگ نزده بود؟!
گوشیم رو درآوردم. چندین تماس بی پاسخ از پارسا داشتم.
شماره اش رو گرفتم. بوق اول کامل نخورده بود که صداش توی گوشم نشست.
-سلام دیانه.
-سلام، خوبی؟
-خدا رو شکر، تو چطوری؟ نبودی به خانم موسوی زنگ زدم.
-آره، رفته بودم سری به تالار و هتل زدم.
-خوبه! کار چطوره؟
-افتضاح!
-چرا؟
-نمیدونم، خودم هم مونده ام ... باید فکری بکنم. کاری داشتی؟
-آره، فردا شب صنف هتل دارها یه مراسمی گرفتن.
-خوب؟
-خوب نداره، توام باید باشی!
-نمیشه من نیام؟
-نخیر خانوم ... شما الان خودتون یکی از اون ها هستین. فردا شب آماده باش میام دنبالت.
-نه، آدرس بده خودم میام.
-دیانه؟
چنان با جدیت گفت که سکوت کردم.
-ساعت ۹ جلوی در خونه تم، فعلاً!
باشه ای زیر لب زمزمه کردم و گوشی رو قطع کردم.
تمام روز ذهنم درگیر یه راه برای بهبود کار بود. باید با مونا هم مشورت می کردم.
شماره اش رو گرفتم.
-سلام.
-چه عجب خانوم!!
-مونا، امشب میتونی بیای خونه ام؟
-اوهوم، چیزی شده؟
-نه حالا تو بیا ...
-باشه شب میام.
تلفن رو قطع کردم. ساعت ۵ بود که سرویس، بهارک رو آورد.
ساعت ۱۱ خسته از هتل بیرون زدم و به خونه رفتم. در سالن رو باز کردم.
-میذاشتی فردا میومدی!!
لحظه ای ترسیدم.
-تو کی اومدی؟!
-چند دقیقه ای میشه!
مونا اومد سمتم و بهارک خواب رو از بغلم گرفت.
-دلم برای این بچه میسوزه.
-تو میگی چیکار کنم؟ من باید بالای سر کارکنان باشم یا نه؟!
-آره اما به خدا رنگ به روت نمونده ... دلم برای هر دوتون میسوزه.
روی مبل ولو شدم.
-عیب نداره، فعلاً که فقط خرحمالی بوده و هیچ پیشرفتی نیست!
مونا اومد و روی مبل رو به روم نشست.
-یعنی چی؟
-یعنی کسی سمت هتل و تالار ما نمیاد!
-خوب چرا تبلیغ نمی کنین؟ تخفیف ویژه ... بنرهای بلند، زمان میبره اما جواب میده!
بشکنی زدم.
-آره عالیه، باید همینکار و کنیم. الانم که عروسی ها زیاده، اگه تخفیف ویژه بدیم حتماً به نفع ما میشه.
مونا پا روی پا انداخت.
-خوب، حق مشاوره ام چقدر میشه؟
هلویی از تو ظرف برداشتم و پرت کردم سمتش. با خنده سری تکون داد.
-نچ نچ ... دیگه بهت مشاوره نمیدم.
-راستی مونائی ...
-هوم؟
-فردا شب یه مهمونی دعوتم. پارسا میگفت همه ی صنف هتلدارها هستن.
-اینکه خوبه؛ اونجا خودی نشون میدی!
-آره اما استرس دارم.
-استرس چی؟ الان تو یه هتلدار بزرگی ... فقط میمونه تیپت که باید خیلی خاص و جذاب باشه!
-من لختی پختی نمی پوشما!!
-میدونم؛ تو که وقت نداری برای خرید بیای پس خرید لباس با من.
نگاهم رو با محبت بهش دوختم.
-میدونستی خیلی مهربونی؟
-اوهوم ... یه چیز جدید بگو!
-کوووفت ... دارم ازت تعریف می کنم!
-من تعریفی هم هستم ...
-آره خوب، برای همینه که ترشیدی و موندی رو دست خاله!
-هنوز شاهزاده ی سوار بر ...
وسط حرفش پریدم.
-سوار بر خرت نیومده، میدونم!
مونا دهن کجی کرد.
-واای مونا چقدر خوابم میاد.
جاهامون رو تو سالن پهن کردیم و کنار هم دراز کشیدیم. این یکسال و نیم مونا و هانیه برام خواهری کردن.
درسته مادر و خواهرنداشتم اما از خواهر بیشتر برام زحمت کشیدن.
با تابش نور آفتاب سریع تو جام نشستم. گردنم تیر کشید. آخی گفتم و بلند شدم.
آبی به دست و صورتم زدم. مونا و بهارک خواب بودن. لباس پوشیده و آماده شدم.
زیر چائی رو کم کردم و از خونه بیرون زدم.
پارت 2
مونا قرار بود بهارک رو ببره مهد و خودش دنبال کارهای من بره. تمام روز با کارکنان سر و کله زدم.
باید برای بخش هتلداری مدیر جدید می گرفتم. هنوز کسی نیومده بود که به دلم بشینه.
کارها رو به خانوم موسوی سپردم و سمت خونه حرکت کردم. مونا با دیدنم صداش دراومد.
-چه وقت اومدنه؟ همه اش یکساعت وقت داری! زود باش.
دستهام رو به علامت تسلیم بالا بردم.
-چشم، چشم الان میرم.
وارد حموم شدم و دوش گرفتم. مونا مثل اجل معلق تو اتاق منتظرم بود.
همین که دید بیرون اومدم سریع دستم رو کشید و روی صندلی میز آرایشی نشوندم.
-تا آب موهات گرفته بشه آرایشت رو بکن.
-آرایش؟
مونا چشمهاش رو لوچ کرد.
-آره آرایش ... تا حالا به گوشت نخورده؟؟ همون که لولو رو تبدیل می کنه به هلو!
-ول کن مونا.
-من نگرفتمت که ولت کنم. زود باااش ...
-من اصلاً لباسی که خریدی رو ندیدما!!!
-اونم می بینی.
-انقدر که هولم کردی یادم رفت ... بهارک کجاست؟
-خوابه؛ کلی با هم خوش گذروندیم ... یالا دیر شد.
نفسم رو بیرون دادم. مونا اومد سمتم.
-باید خودم یه کاری کنم، اینطوری فایده نداره!
و شروع کرد به آرایش کردن صورتم. بعد از چند دقیقه ازم فاصله گرفت.
نگاهی تو آینه انداختم. واقعاً تغییر کرده بودم. موهام رو سشوار کشید و یه تیکه رو از جلو فر کرد.
-خووب اینم از سر و صورتت ... میمونه لباسات.
سمت کمد رفت و کاوری رو از داخل کمد بیرون آورد و اومد سمتم.
-اینم لباس امشب شما.
نگاهی به کت و دامن سورمه ای خوش رنگ دست مونا انداختم.
-این که دامنش کوتاهه!
-آره اما ساپورت رو برای همچین روزهایی گذاشتن.
سری تکون دادم. بعد از پوشیدن لباس زیرهام، کت و دامن رو پوشیدم. کت تا بالای باسنم بود و دامنش تا بالای رونم.
لباس فیت تنم بود. کفش های مشکی و کیف دستی مشکی ام رو ست کردم.
روسری ساتن سرم کردم و تکه ی فر شده ی موهام رو یه وری بیرون انداختم.
مونا راضی لبخندی زد. با صدای زنگ آیفون هر دو هول کردیم.
زود با مونا خداحافظی کردم و سمت در حیاط تقریباً دویدم.
در رو باز کردم. ماشین پارسا با فاصله کنار در بود و خودش به ماشین تکیه داده بود.
با دیدنم از ماشین فاصله گرفت و اومد سمتم. نگاهی به تیپش انداختم.
کت و شلوار خوش دوختی تنش بود. نگاه خیره ای به سر تا پام انداخت و لبخندی زد.
-چه خوشگل شدی!
-سلام ... توام ... بریم؟
-بریم.
در جلو رو باز کرد و منتظر موند تا سوار بشم. در و بست و ماشین و دور زد و پشت فرمون نشست.
پخش ماشین و روشن کرد. هر دو توی سکوت به صدای موسیقی گوش می دادیم.
با صدای پارسا به خودم اومدم.
-خوب، از کار تعریف کن؛ چطور پیش میره؟
-خوبه!
-این خوبه یعنی باب میلت نیست، درسته؟
-اوهوم. البته دارم کارهایی می کنم، امیدوارم بگیره.
-حتماً میگیره.
تا رسیدن به مقصد راجب کار صحبت کردیم. میدونستم پارسا تو کارش خبره است و حتی میشه گفت زرنگ!
ماشین و کنار باغ بزرگی نگهداشت.
نگهبان با دیدنمون در و کامل باز کرد. پارسا با ماشین وارد باغ شد.
پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم. یه باغ بزرگ که حتی توی شب هم دلفریب بود.
-بریم؟
-بریم.
با راهنمائی خدمه سمت ساختمون وسط باغ رفتیم. در ورودیرو باز کرد و کنار ایستاد.
سالنی بزرگ بود با تعدادی زن و مرد در حال صحبت و خدمتکارهایی که مشغول پذیرایی بودن.
مردی تقریباً میانسال اومد سمتمون.
-سلام آقای شمس.
-سلام جناب مرشدی ... احوال شما؟
-همه چی عالیه، معرفی نمی کنید؟
-ایشون خانم دیانه فروغی هستن ... مدیر هتل رستوران عالیجناب.
آقای مرشدی ابروئی بالا داد.
-خوشبختم خانوم؛ خدابیامرز آقای سالاری درایت خاصی توی این شغل داشت.
لبخندی زدم.
-خوشبختم.
-خوش اومدین، بفرمائید.
دوش به دوش پارسا سمت بقیه رفتیم. با بقیه هم آشنا شدم. حواسم بود نگاه دختر مرشدی به پارسا یه طور دیگه است.
اکثر خانوم ها لباسهای باز تنشون بود و با بقیه در حال بگو بخند بودن. احساس غریبی می کردم.
روی مبل تک نفره ای نشستم. لحظه ای بعد دختر آقای مرشدی که موهای بلوند و لباس ماکسی قرمز رنگی تنشبود اومد سمتم و روی مبل رو به روئیم نشست.
پا روی پا انداخت. نگاهم به پاهای سفید و کشیده اش افتاد. نگاهم رو از پاهاش گرفتم.
لبخندی زد که بیشتر شبیهه پوزخند بود.
-شما از آشناهای پارسا جون هستی؟
ابروم پرید بالا. لبخندی زدم.
-خیر، یکی از همکاراشون هستم.
سری تکون داد.
-یعنی یکی از کارمنداشی؟
-خیر، مدیر هتل عالیجناب هستم.
-به قیافه ات نمی خوره سنی داشته باشی ... حتماً هتل مال پدرته، مثل پدر من!
پا روی پا انداختم.
-متأسفانه پدر ندارم.
فهمیدم گیج شده. دلم می خواست کمی اذیتش کنم.
-البته ما بخاطر شغلمون هر روز با آقای شمس در رفت و آمد هستیم.
رنگ به رنگ شد. نگاهم به پارسا افتاد که داشت سمت ما می اومد.
هنوز متوجه نیلا، دختر مرشدی نشده بود.
-چرا اینجا نشستی؟
تازه نگاهش به نیلا افتاد. نیلا بلند شد.
-سلام پارسا جون.
-سلام.
صدای موزیک بلند شد. نیلا اومد سمت پارسا.
-بریم یه دور برقصیم؟
پارسا نگاهی بهم انداخت.
-نه، ممنون.
نیلا فقط لبخندی زد و از کنارمون رد شد. با رفتن نیلا، پارسا رو کرد بهم.
-نمیای برقصیم؟
لبخندی زدم.
-نه، تو برو.
بی توجه به حرفم روی مبلی نشست.
-با بقیه آشنا شدی؟
-آره اما زمان میبره تا بیشتر بشناسمشون.
-اون که صد البته اما تو دختر زرنگی هستی!
-نه بابا ...
پارسا نگاهش رو بهم دوخت.
-گاهی خنگ بودنم خوبه!
ابرویی بالا انداختم. تک خنده ای کرد. امشب فهمیده بودم پارسا چقدر با درایت مدیریت می کنه.
شاید با تنها کسی که با نرمی صحبت می کرد من بودم!
به عنوان یک دوست و راهنما واقعاً خوب بود. بالاخره مهمونی کسالت بارشون تموم شد.
از همه خداحافظی کردیم و همراه پارسا به خونه برگشتم.
-امشب خیلی زحمت بهت دادم.
-خوشحال شدم از اینکه باهام بودی. شب خوبی داشته باشی.
و دستی برام تکون داد.
در حیاط و باز کردم و وارد شدم. مونا منتظرم بود.
-چطور بود؟
لباس هام رو کندم و روی مبل ولو شدم.
-یه عده آدم بیخود دور هم جمع شدن! وااای چقدر خسته ام.
یک هفته ای از اون شب مهمونی میگذشت. توی این یک هفته چند نفر برای استخدام اومده بودن اما هیچ کدوم شرایطی که من می خواستم رو نداشتن.
تو اتاقم نشسته بودم که در باز شد و خانم موسوی داخل شد.
-خانم، آقائی برای استخدام اومده ... بفرستم داخل؟
-آره، ببینم شاید به درد خورد.
موسوی از اتاق بیرون رفت. لحظه ای نگذشته بود که در اتاق به صدا دراومد.
-بفرمائید.
در اتاق باز شد. نگاهم به چهره ای آشنا افتاد. از کی بود من این آدم رو ندیده بودم؟ از شب عروسی امیر حافظ و نوشین!
هر دو خیره ی هم بودیم. زودتر از اون به خودم اومدم.
-شما کجا اینجا کجا؟
وارد اتاق شد و لبخند کجی زد. نگاهی به اطراف انداخت.
-اتاق قشنگی داری!
-بفرمائید بشینید. چی میل دارین؟
اومد و روی مبل کنار میز نشست.
-قهوه.
-تلخ؟
عمیق نگاهم کرد.
-تلخ.
سفارش دو تا قهوه دادم.
-خوب، در خدمتم.
-برای آگهی استخدام اومدم.
-شما مگه تو دانشگاه فعالیت نداری؟
پا روی پا انداخت.
-یکسالی رفتم آلمان اما خوب با روحیه ی من سازگار نبود و برگشتم.
سری تکون دادم. خدمتکار قهوه ها رو گذاشت و رفت.
صدرا پوشه ای روی میزم گذاشت. دست بردم و پوشه رو برداشتم.
-تا شما قهوه تون رو میل کنید من نگاهی به این پوشه بندازم.
صدرا لبخندی زد.
-عالیه!
پوشه رو باز کردم و نگاهی بهش انداختم. همه چیز تکمیل بود.
پوشه رو بستم و دستهام رو قلاب کردم و روی میز گذاشتم.
-چی شد برای استخدام اومدین به هتل ما؟ شما با این مدارک می تونید تو بهترین هتل رستوران ها استخدام بشین.
صدرا خونسرد نگاهش رو بهم دوخت.
-عیب نداره پیش شاگرد سابقم مشغول به کار بشم؟
متقابلاً ابروئی بالا دادم. با اینکه حس خوبی به این خواهر و برادر نداشتم اما الان به همچین آدمی توی کارم نیاز داشتم.
-نه خیلی هم عالیه! قرارداد ببندیم؟
-ببندیم.
قرارداد رو امضا کردم و برگه رو سمتش گرفتم. بلند شد و کمی روی میز خم شد.
نگاهی به امضاء قرارداد انداخت. امضاء زد و کمر راست کرد.
-امیدوارم همکاری خوبی با هم داشته باشیم.
-همینطوره.
-خوب من میرم و از فردا اینجام.
سری تکون دادم. صدرا رفت. نمیدونستم کارم درسته یا نه!
شاید باید با پارسا مشورت می کردم اما اونم مشغله ی کاری خودش رو داره.
در حیاط رو با ریموت باز کردم. نگاهم به مونا افتاد.
-تو اینجائی؟
-پس کجا باشم؟
-چه بی خبر!
-مامان چند روزی رفت شهرستان ... تأکید کرد فقط پیش تو باشم.
-آفرین، چه دختر خوبی! وای مونا ...
-چی شده؟ باز چه خرابکاری کردی؟
-خراب کاری چیه؟ بگو امروز کی اومده بود هتل!
-کی؟
-استاد!
-استاد کیه؟
-چقدر خنگی تو، صدرا دیگه!
-آها ... همون استاد خوشتیپه؟
-اوهوم.
-خوب، چیکار داشت؟ عاشقت شده؟
کوبیدم رو شونه اش.
مونا دستی به بازوش کشید.
-لعنتی، چه دستت سنگینه!
-حقته!
-خوب چیکار داشت؟
-برای کار اومده بود.
-چــــــی؟!
-گوشم کر شد ... چرا داد میزنی؟
-تو چی گفتی؟
گفتم برای اسنخدام اومده بود، منم قبول کردم. قرار شد مدیریت هتل رو به عهده بگیره.
مونا با تعجب نگاهش رو بهم دوخت.
-چیه؟ چشات الان کلاج میشه!
-یکم به نظرت عجیب نیست؟! اون میتونه با مدارکش هر جائی که بخواد استخدام بشه.
-منم همین و بهش گفتم. گفت دوست داره برای شاگرد سابقش کار کنه.
نیش مونا باز شد. توجهی به نیش بازش نکردم.
-بریم بخوابیم.
مونا متفکر سری تکون داد. صبح مثل همیشه بیدار شدم.
بعد از آماده شدن سمت هتل رفتم. با ورودم نگاهم به صدرا افتاد.
کت و شلوار مشکی خوش دوختی تنش بود. اخمی میان ابروهاش بود و داشت با آقای نصرتی صحبت می کرد.
با چند گام بلند و محکم سمتشون رفتم. صدرا با دیدنم لبخندی زد.
-سلام خانم فروغی!
-سلام آقای نریمان.
نصرتی هم سلام داد.
-اتفاقی افتاده؟
-داشتم با آقای نصرتی راجع به کار صحبت می کردم.
-خوبه.
موسوی اومد سمتم.
-دیانه جون، خانم آقائی اومده برای مراسم.
-با اجازه، شما به کارتون برسید.
صدرا سری تکون داد. با آسانسور به طبقه ی سوم رفتیم. با ورودم به سالن نگاهم به زوج جوونی افتاد.
-سلام. بفرمائید.
دختره لبخندی زد.
-اومدیم برای رزرو.
دستم و سمت اتاق گرفتم.
-بفرمائید.
با لبخند دفتر قرارداد رو بستم. این اولین مراسمی بود که قرار بود تو تالار ما برگزار بشه.
چند ضربه به در خورد.
-بفرمائید.
در باز شد و قامت بلند صدرا تو چهارچوب در نمایان شد.
-میتونم بیام داخل؟
-بله، بفرمائید.
نگاهش رو بهم دوخت.
-به نظر خوشحال میای، اتفاقی افتاده؟
-بله! امروز یه رزرو مراسم عروسی برای آخر هفته داشتیم.
صدرا با ژست خاصی ابروئی بالا داد.
-پس پاقدمم خیلی خوب بوده!
-بله.
کمی راجع به کار صحبت کرد. تمام هفته درگیر تالار بودم تا عروسی به بهترین نحو انجام بشه و مشتری راضی باشه.
بالاخره شب مراسم فرا رسید. مانتوی خوش رنگی با روسری پوشیدم و کمی آرایش کردم.
تعداد مهموناشون کم بود اما باز هم استرس داشتم.
بالاخره ساعت ۱ شب مراسم به خوبی تموم شد. از فرط خستگی کفش های پاشنه دارم رو درآوردم.
از برخورد سرامیک های سرد کف سالن با پاهام حس خوبی بهم دست داد.
با لذت چشمهام رو بستم و لبخندی روی لبهام نشست. آروم چشمهام رو باز کردم.
نگاهم به قامت مردونه ای افتاد که با فاصله ی کمی رو به روم ایستاده بود.
سرم رو بالا آوردم. اولین چیزی که نگاهم رو جلب کردلبخند روی لبهاش بود.
دید نگاهش می کنم آروم سرش رو پایین آورد.
-معلومه خیلی لذت داره الان سردی سرامیک ها!
سری تکون دادم.
-خسته نباشی.
کمی ازش فاصله گرفتم.
-ممنون.
ساک توی دستش رو بالا آورد.
-میدونستم خسته ای برات قهوه آوردم.
پارت 3
-ممنون، چرا زحمت کشیدین؟
-بخور، تعارف نکن.
ماگ رو از دستش گرفتم. واقعاً خسته بودم. توی تریای رستوران نشستیم. صدرا روی صندلی رو به روم نشست.
-مراسم به خوبی برگزار شد؟
-آره خدا رو شکر ... کمی استرس داشتم. امیدوارم از این مراسم ها بیشتر داشته باشیم.
-تازه اولشه ... حتماً!
بلند شدم.
-من باید برم.
-میخوای برسونمت؟ دیروقته!
-نه ممنون. ماشین دارم.
-پس با ماشینم تا یه جائی همراهیت می کنم. خوب نیست این وقت شب تنها بری خونه!
-ممنون.
سوار ماشینم شدم. صدرا هم سوار ماشینش شد.
از آینه نگاهش کردم که پشت سرم در حال حرکت بود.
سر کوچه رسیدم. بوقی زدم و دستی تکون دادم. وارد حیاط شدم.
در در حال بسته شدن بود که کسی خودش رو انداخت تو حیاط.
لحظه ای نفس تو سینه ام حبس شد. اومدم جیغی بزنم که صدای پارسا بلند شد.
-هیس، منم!
حالا زیر نور چراغ چهره اش کاملاً واضح بود.
-چرا اینطوری اومدی داخل؟
اومد سمتم. یه دست لباس اسپورت تو خونه ای تنش بود.
-سلامت رو موش خورده؟
-سلام.
-علیک! چرا انقدر دیر اومدی؟
-امشب یه مراسم داشتیم، تا تموم شد زمان برد.
دست به سینه شد.
-آفرین. پس حسابی سر فنقل شلوغه؟!
شاید با تنها کسی که راحت بودم همین پارسا بود. ابروهام پرید بالا.
-اسم جدیده؟!
-آره! بهت میاد، نه؟
-نخیر، من کجام فنقله؟
-میخوای نشونت بدم؟
و خواست بیاد سمتم که با صدای مونا ایستاد.
-دیانه؟
سر بر گردوندم.
-عه تو اومدی؟ چرا تو حیاطی؟
تازه نگاهش به پارسا افتاد.
-سلام آقا پارسا ... بفرمائید داخل.
پارسا دست تو جیب شلوار اسپورتش کرد.
-نه ممنون دیروقته ... یه وقت دیگه میام. شبتون بخیر خانوما.
سمت در حیاط رفت. با رفتن پارسا مونا اومد سمتم.
-با هم بودین؟
-نه، مثل اینکه بیدار بود چون تا رسیدم مثل اجل معلق خودش رو رسوند. بهارک خوابه؟
-آره، بریم داخل.
با هم وارد سالن شدیم.
-راستی!
-جونم؟
-خاله ات زنگ زده بود.
-خوب؟
-هیچی، برای فردا نهار تأکید کرد که باید باشی.
-وای نه، من خیلی خسته ام!
مونا شونه ای بالا داد. باید می رفتم؛ هفته ی پیش که خونه ی دائی بود نرفته بودم.
از فرط خستگی، سرم به متکا نرسیده خوابم برد.
بعد از صبحانه مونا رفت. آماده شدم و همراه بهارک سمت خونه ی خاله حرکت کردم.
وارد کوچه شدم. مثل اینکه همه اومده بودن. ماشین و پارک کردم و زنگ و زدم.
بعد از چند لحظه در با صدای تیکی باز شد. بهارک دوید تو حیاط. خاله با دیدنم لبخندی زد.
-فکر کردم نمیای!
-سلام خاله جون. مگه میشه شما امر کنی و اطاعت نشه؟
خاله لبخندی زد و گونه ام رو بوسید. با هم وارد سالن شدیم.
همه جمع بودن. دست خانوم جون رو بوسیدم و با بقیه احوالپرسی کردم.
کنار هانیه نشستم. امیر حافظ و نوشین رو به روی ما نشسته بودن.
نوشین دستش رو دور بازوی امیر حافظ حلقه کرد. با صدای امیر علی از امیر حافظ و نوشین چشم برداشتم.
-اوضاع کار چطوره؟
-خدا رو شکر، خوبه.
-کمک خواستی من و حمید هستیم!
-دقیقاً چیکار می کنید؟ یکیتون که دکترید اون یکیم که مصالح فروشه!
صدای حمید اومد.
-داری به مهندس مملکت توهین می کنیا ... ؟؟؟ مصالح فروش چیه؟ ما کارمون ساخت و سازه!
نسرین با عشوه گفت:
-پسرعمو، دیانه که از این چیزا سر در نمیاره!
در جوابش لبخندی زدم. امیر علی بحث رو عوض کرد.
بعد از کمی صحبت خاله خواست سفره پهن کنه. بلند شدم که نسرین هم بلند شد.
تعجب کردم اما به روی خودم نیاوردم. سمت آشپزخونه رفتیم.
خاله سفره رو برد. ظرف ها رو برداشتم که نسرین اومد سمتم.
ظرف ها رو از دستم گرفت و با تن صدای پایین گفت:
-فکر نمی کنی انقدر خوش و بش با دو تا پسر مجرد خوب نیست؟ اونم برای توئی که بیوه ای!
احساس کردم یه پارچ آب سرد روی سرم ریختن. پوزخندی زد و از کنارم رد شد.
هنوز شوکه به جای خالیش چشم دوخته بودم. حرفش توی سرم اکو می شد.
زن بیوه! بغض چنگ زد توی گلوم. چرا فراموش کرده بودم احمدرضا رفته؟
حالا من تنهام؛ یه زنم، زنی که همه فکر می کنن چشم به پسرها یا شوهرهاشون دوختم.
با تکون خوردن بازوم به خودم اومدم. نگاهم به هانیه افتاد.
-چته؟ حالت خوبه؟ یه ساعته دارم صدات می کنم!
-هانیه؟
-جونم؟
-تو از من نمی ترسی؟
-واه، خل شدی؟ برای چی باید از تو بترسم؟
-من یه بیوه ام؛ نمی ترسی شوهرت و ...
دستش و گذاشت روی دهنم.
-خفه شو دیانه! از تو بعیده این کوته فکریا! من طرفمو می شناسم بعد باهاش مراوده می کنم.
-بهتره بریم سر سفره، همه منتظرن!
با هم از آشپزخونه بیرون اومدیم. هیچ میلی به غذا نداشتم. حرف نسرین خیلی برام سنگین بود.
خاله تمام حواسش به نوشین بود و قربون صدقه اش می رفت. تعجب کردم.
بالاخره صدای امیر علی بلند شد.
-مامان کشتیش، این تازه دو ماهشم نشده انقدر به خوردش میدی!
-تو حرف نزن که عرضه نداری زن بگیری!
متعجب نگاهشون کردم. انگار هانیه معنی نگاهم رو فهمید.
-عه دیانه نمیدونه ها ... عمه به زودی قراره مادربزرگ بشه!
-عمه جون مادربزرگ چیه؟ من مادرجون میشم.
لبخندی زدم. نگاه خیره ی امیر حافظ رو احساس می کردم.
-مبارکه، به سلامتی. پس یه بچه ی دیگه هم قراره به این خانواده اضافه بشه.
بعد از غذا سعی کردم تو آشپزخونه باشم. برای شستن ظرف ها به خاله کمک کردم.
داشتم میز رو دستمال می کشیدم که امیر حافظ وارد آشپزخونه شد.
توجهی نکردم. لیوانی برداشت و کمی آب ریخت.
-حالت خوبه؟
دست از سر میز برداشتم و سؤالی نگاهش کردم.
-مگه قراره بد باشه؟
-آره ... نگاهت، لاغریت، همه دارن از حالت میگن!
شونه ای بالا دادم.
-اینا اشتباه می کنن، من حالم کاملاً خوبه!
-تا کی میخوای اینطوری ادامه بدی؟
نگاهم رو بهش دوختم.
-شما بهتره نگران همسرت باشی!
صدای نازک نوشین نشست توی گوشم.
-امیرم ...
با دیدن من و امیر حافظ تنها توی آشپزخونه لحظه ای رنگش عوض شد.
-تو اینجائی؟
-آره، اومده بودم آب بخورم.
کارم تموم شده بود. از کنارشون رد شدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
حوصله ی نگاههای نوشین رو نداشتم.
بالاخره مهمونی تموم شد و به خونه برگشتم. روزها می اومدن و میرفتن.
اوضاع کار بهتر شده بود و همین موضوع باعث دلگرمیم می شد.
عروسی داشتیم و تعداد مهمون ها خیلی زیاد بود. از صبح همه در تلاش بودن.
با اومدن مهمون ها و عروس دوماد، اوضاع یکم بهم ریخته تر شد.
قرار نبود مختلط باشه اما شد! آخرهای مجلس بود که بین خانواده ی عروس و داماد دعوا شد.
کار به جائی کشید که داشتن وسایل رو می شکستن. هول کرده بودم و نمیدونستم چیکار کنم.
صدرا اومد. خانم موسوی به پلیس زنگ زد و لحظاتی بعد هر دو خانواده به کلانتری برده شدند.
همه جا بهم ریخته بود. عصبی روی صندلی نشستم. صدرا اومد سمتم.
لیوانی آب گذاشت جلوم. سرم رو توی دستهام گرفته بودم.
-کمی آب بخور، این اتفاق ها طبیعیه!
کمی از آب خوردم.
-مردم مشکل دارن چرا عروسی می کنن؟
صدرا تک خنده ای کرد.
-پاشو برسونمت خونه کمی استراحت کنی.
چاره ای نداشتم. حوصله ی رانندگی هم نداشتم. از جام بلند شدم و سوار ماشین صدرا شدم.
دیروقت به خونه رسیدم. تشکری کردم و خسته وارد خونه شدم.
همه جا تو تاریکی فرو رفته بود. آباژور سالن رو روشن کردم. نگاهم به پیانوی احمدرضا افتاد.
بغض به گلوم چنگ زد. سمت پیانو رفتم. داشت ۲ سال میشد که دیگه صدای پیانو تو خونه نپیچیده بود.
چشمهام رو بستم و دستی روی پیانو کشیدم. صداش تو گوشم نشست.
چقدر دلتنگش بودم. پاهام سست شد و روی سرامیکها سر خوردم.
صدای هق هقم سکوت تلخ شب رو شکست. همونجا روی زمین تو خودم جمع شدم. دلم بی خبری مطلق می خواست.
میون هق هقام به خواب رفتم. صبح با بدن درد شدید بیدار شدم. سریع با آژانس خودم رو به رستوران رسوندم.
ظهر چند تا مأمور اومدن برای پرسیدن سؤال. بالاخره بدون مشکل حل شد.
روزها میگذشتن و صدرا خیلی تو بهبود کارها کمکم می کرد.
توی اتاقم نشسته بودم که در اتاق زده شد.
-بفرمائید.
صدرا وارد اتاق شد.
-اجازه هست؟
-بله بفرمائید.
اومد سمت میز.
-بشین.
-نه باید برم.
-چیزی شده؟
-برای فردا شب می خواستم دعوتت کنم.
-به چه مناسبتی؟
-یه دورهمی با دوستام گرفتم.
-ممنون اما من واقعاً حوصله ی مهمونی ندارم.
-میدونم اما من ازت میخوام بیای.
سر بلند کردم. نگاهم رو به چشمهای مشکیش دوختم. کمی روی میز خم شد.
-میای؟!
سکوتم رو که دید لبخندی زد.
-آدرس رو برات پیامک می کنم.
و از اتاق بیرون رفت. کش و قوسی به بدنم دادم.
چند وقتی می شد از پارسا خبر نداشتم. حتماً سرش شلوغه!
کمی زودتر به خونه رفتم تا با بهارک باشم. این روزها خیلی غرق کار بودم و کمتر باهاش وقت می گذروندم.
صدای پیامک گوشیم بلند شد. نگاهی به پیام صدرا انداختم.
مهمونی تو لواسون بود. بهارک رو نمی تونستم ببرم. باید پیش خانوم جون میذاشتمش.
شومیز زیر باسن با شلوار ۹۰ پوشیدم و کمی آرایش کردم. بهارک رو خونه ی خانوم جون گذاشتم.
سمت آدرسی که صدرا داده بود حرکت کردم. هوا داشت تاریک می شد که ماشین و کنار خونه ی ویلائی سرسبزی نگهداشتم.
پارت 4
از ماشین پیاده شدم و سمت در ویلا رفتم. زنگ رو زدم و لحظه ای بعد در باز شد.
وارد باغی بزرگ و سرسبز شدم. نگاهم به اطرافم بود که در سالن باز شد و صدرا با تیپی کاملاً اسپورت اومد سمتم.
-به به، ببین کی اومده!
-سلام.
-سلام. چرا انقدر دیر کردی؟
-کارم کمی طول کشید.
-عیب نداره ... مهم اینه که اومدی.
دستش روی کمرم نشست. کمی فاصله گرفتم تا گرمی دستش رو روی کمرم حس نکنم. انگار متوجه شد.
-از چی فرار می کنی؟
-منظورت رو نمی فهمم!
نفسش رو بیرون داد.
-چیز مهمی نیست.
با دستش در و نگهداشت.
-بفرما ... خانومها مقدم تر هستن!
لبخند کم جونی زدم و وارد سالن شدم. صدرا هم پشت سرم وارد خونه شد.
سالن باریکی رو رد کردیم و به یه سالن نیم دایره و بزرگی رسیدیم.
نگاهی به تعداد کمی زن و مرد که دور هم نشسته بودن انداختم.
توقع داشتم امیر حافظ و نوشین هم باشند. انگار صدرا فهمید که گفت:
-دعوتشون نکردم. گفتم شاید تو راحت نباشی!
-نه من مشکلی ندارم.
-بریم به دوستهام معرفیت کنم.
با هم سمت چند تا از دوستهاش رفتیم.
-اینم رئیس بنده، دیانه ی عزیز.
با همه احوالپرسی کردم. خواستم بشینم که صدای آیفون بلند شد.
-فکر کنم پارسا باشه.
با شنیدن اسم پارسا دلشوره گرفتم. اصلاً صدرا، پارسا رو از کجا می شناخت؟!
نمیدونستم عکس العملش از دیدنم چی میتونه باشه!
بعد از چند دقیقه صدرا همراه پارسا و دختری قد بلند و زیبا وارد سالن شدن.
پارسا هنوز نگاهش به من نیفتاده بود. با هم اومدن سمت بقیه. سر بلند کردم که ...
نگاهم با نگاه متعجب پارسا تلاقی کرد. انگار انتظار نداشت من و اینجا ببینه. هرچند منم انتظار دیدنش رو نداشتم!
پارسا زودتر به خودش اومد. با همه دست داد و وقتی به من رسید با فاصله ی کمی تو دو قدمیم ایستاد.
دست تو جیبش کرد و از بالا نگاهی بهم انداخت.
-سلام خانم فروغی!
نمیدونم چرا از لحن سردش دلگیر شدم. با همون لحن خودش گفتم:
-سلام آقای شمس ... خوب هستین؟
-به خوبی شما بانو!
همون دختره دستش رو دور بازوی پارسا حلقه کرد.
-سلام، منم هلیام دختر خاله ی پارسا.
-سلام عزیزم. خوشبختم.
سنگینی نگاه صدرا رو احساس می کردم. همه دوباره نشستن.
پارسا و هلیا روی مبل رو به روم نشستن و صدرا روی مبل کناریم.
-من و پارسا چند ماه پیش تصادفی با هم آشنا شدیم و از اونجا دیگه دوستی ما شروع شد.
همه با هم در حال صحبت و بگو بخند بودن اما من تمام حواسم به اخم میان ابروهای پارسا بود که صدرا سیستم رو روشن کرد.
همه با ذوق رفتن وسط تا برقصن. هر کی با زوج خودش گوشه ای رو برای رقص انتخاب کرده بودن.
هلیا دست پارسا رو کشید. با هم وسط رفتن. صدرا جلوم ایستاد.
سؤالی سر بلند کردم. دستش و سمتم گرفت.
-برقصیم؟
-نه ممنون، من نمی رقصم.
-اما با من می رقصی!
پوزخندی زدم.
-اون وقت از کجا انقدر مطمئنی؟!
گوشه ی لبش کج شد.
-میدونم ... حالا پاشو کمی خوش بگذرونیم. نوشیدنی هم که نخوردی! فکر نمی کنی دوره ی این رسومات تموم شده؟!
-شما اسمش رو بذار رسومات ... من میذارم تمایلات شخصی و الان اصلاً میلی به رقصیدن ندارم! میتونم برم تو باغ؟
صدرا بی میل گفت:
-اوهوم!
از روی مبل بلند شدم.
-ممنون.
نگاه پارسا رو از همین فاصله هم احساس می کردم.
از در در سالن بیرون رفتم. نسیم شبانه پوستم رو نوازش کرد.
نفس عمیقی کشیدم و سمت تاب بزرگی که زیر درخت تنومندی بود رفتم.
روش نشستم و آروم پام رو به زمین زدم. تاب آروم شروع به حرکت کرد.
نگاهم رو به تاریکی شب دوختم. هیچ کجا دلم آروم و قرار نداشت. هرجائی می رفتم احساس می کردم چیزی توی قلبم خالیه.
سرعت تاب بیشتر شد. کمی به عقب برگشتم که نگاهم به پارسا افتاد. تاب رو دور زد و اومد روبه روم قرار گرفت.
برای دیدن صورتش تو تاریک روشن باغ سرم رو بالا آوردم.
-این مدتی که نبودم انگار خیلی چیزها تغییر کرده!
از روی تاب بلند شدم. حالا رو به روی هم قرار داشتیم.
-مثلاً چی تغییر کرده؟
پوزخندی زد.
-دوست جدیده؟
-کی؟
-خودت رو به اون راه نزن ... صدرا!
-هر چی به ذهنت میرسه به زبون نیار!
-آها، جالب شد.
-صدرا مدیر هتله. گفته بودم دنبال مدیر هستم. امشبم دعوتم کرد، اومدم.
-چه مدیر معاون صمیمی ای!! نباید به من می گفتی مدیر جدید می گیری؟!
-تا کی باید به دیگران تکیه کنم؟ خودم باید از عهده ی کارهام بربیام.
با تمسخر ابروئی بالا داد.
-آفرین، بزرگ شدی! حرف های بزرگ بزرگ می زنی!
نگاهم رو بهش دوختم. سرش رو پایین آورد.
اونقدر نزدیک که اگر کسی ما رو با هم می دید فکر می کرد پارسا داره من و می بوسه!
هرم نفس های داغش به صورتم می خورد و عطر سردش مشامم رو پر کرده بود. صدای بمش نشست توی گوشم.
-هنوز بچه ای! باشه، دیگه کاری به کارت ندارم خانوم بزرگ. از حالا به بعد میشیم دو رقیب رو به روی هم!
ازم فاصله گرفت.
-مشکل تو نیست، من زیاد دور و برت بودم. عزت زیاد خانوم فروغی!
دستی رو هوا تکون داد و سمت ساختمون رفت. هنوز تو شوک حرفهاش بودم.
چقدر این پارسای سرد و مغرور با اون پارسای مهربون و آروم فرق داشت.
با گامهای آروم سمت ساختمون راه افتادم.
-خدا لعنتت کنه صدرا!
در سالن رو باز کردم. سینه به سینه ی کسی شدم. سر بلند کردم که نگاهم به صدرا افتاد.
-کجا بودی؟ داشتم میومدم دنبالت.
-تو حیاط.
-بریم شام.
بی میل سری تکون دادم. با هم وارد سالن شدیم. میز بزرگی برای سلف سرویس چیده شده بود.
کمی غذا کشیدم و سمت گوشه ی سالن رفتم.
چند دقیقه بعد پارسا و هلیا اومدن سمت میز. هلیا لبخندی زد.
-دیدم تنها نشستی گفتم بیایم اینجا.
اومدم جواب بدم که پارسا با همون تن صدای سرد گفت:
-البته میزها هم همه پر بودن و مجبور شدیم!
انگار رفتارش برای هلیا هم عجیب بود که متعجب از گوشه ی چشمش نگاهی به پارسا انداخت. لبم رو گزیدم.
هلیا: خوب بشینیم.
پارسا روی صندلی کنارم نشست و هلیا رو به روم. میلی به غذا نداشتم.
دست دراز کردم نمکدون رو بردارم که همزمان شد با دست دراز کردن پارسا.
دستش روی دست سردم نشست. هول کردم و اومدم فاصله بگیرم که دستم خورد به لیوان پر از نوشابه و نوشابه چپ شد روی لباس پارسا!
تمام این اتفاق ها تو کسری از ثانیه افتاد. دستم و جلوی دهنم گرفتم.
هلیا ریز می خندید. پارسا عصبی بلند شد. قطره های نوشابه هنوز روی شلوارش بود.
هول کردم. کمی دستمال برداشتم و جلوی پاش نشستم و شروع کردم به تمیز کردن.
صدای خنده ی هلیا بلندتر شده بود. نمیفهمیدم به چی می خنده! یهو مچ دستم اسیر انگشت های مردونه ی پارسا شد.
با صدای پر تحکم گفت:
-بلند شو، مضحکه شدیم!
از رو زمین بلند شدم و نگاهی به بقیه انداختم که داشتن ریز می خندیدن. اینا داشتن به چی می خندیدن؟!
نگاهم افتاد به شلوار پارسا. با دیدن خیسی جلوی شلوارش و اینکه چند دقیقه پیش جلوش زانو زده بودم و داشتم اونجا رو تمیز می کردم از خجالت گونه هام گر گرفت.
صدرا اومد سمت پارسا. جرأت سر بلند کردن نداشتم.
صدرا: بریم داداش یه دست لباس بهت بدم.
زیر چشمی نگاهش کردم. از شدت عصبانیت گردنش متورم شده بود.
لبم رو به دندون گرفتم. پارسا همراه صدرا رفت. هلیا اومد سمتم.
-واای دختر ...
انگشتم رو به دندون کشیدم.
-خیلی زشت شد!
هلیا با ذوق ابروئی بالا داد.
-نه، کلی خندیدیم.
-تقصیر من چیه؟ خودش باید مراقب می بود تا لیوان چپ نشه!
هلیا سری تکون داد. با شنیدن صدای پارسا پشت سرم هول کردم.
-شما ببخشید که لیوان حواسش رو جمع نکرده!
هلیا ریز خندید. با آرنج زدم به پهلوش. صدای جدی پارسا باعث شد دوباره خجالت بکشم.