امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#41
سلام قسمت 16 و هفده در سایت های دیگر امده است شما چرا نمی گذارید
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
آگهی
#42
نیلا با خشم نگاهش رو ازم گرفت. لبخندی زدم و بقیه ی شربتم رو یکجا سر کشیدم.

با صدای موزیک غزاله، نامزد پارسا، دستش رو گرفت و با هم وسط سالن رفتن.

نگاهم بهشون بود که نگاه پارسا نگاهم رو شکار کرد. ضربان قلبم بالا رفت.

سریع نگاهم رو از نگاهش گرفتم. بالاخره شب تموم شد.

روزها می اومدن و می رفتن. در حال مطالعه بودم که گوشیم زنگ خورد.

بهارک بدو بدو گوشی به دست اومد سمتم.

-مامان گوشیت.

لبخندی زدم و گوشی رو از دست بهارک گرفتم. باورم نمی شد اون بهارک کوچولو حالا پیش منه و داره بزرگ میشه.

نگاهی به شماره انداختم. از ترکیه بود.

-بله؟

-سلام.

-به به نهال خانوم ... یاد من کردی!

-دیانه، امیریل رو راضی کردم تا یه هفته بیایم ایران.

-این که خیلی خوبه ... به سلامتی.

-فقط ...

-چی؟

-من میخوام بیام خونه ی تو ولی این قبول نمی کنه.


-غلط کرده! من منتظرتونم.

-تا شب ایرانیم.

-فرودگاه میام دنبالتون.

-به زحمت می افتی!

-زحمتی نیست.

و گوشی رو قطع کردم. نگاهی به اطراف انداختم. همه جا تمیز بود.

چند ساعتی تا شب بیشتر نمونده بود. دوشی گرفتم. لباسهای بهارک و عوض کردم.

-مهمون داری مامان؟

موهاشو خرگوشی کردم.


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


-آره عزیزم، دوستم داره میاد.

-هوراااا ... یعنی خونمون شلوغ میشه؟

-آره خانومم.



تو سالن فرودگاه منتظر نهال و امیریل ایستادم. دلم یه جوری بود. با دیدنشون دست تکون دادم.

هر بار با دیدن چهره ی امیریل یاد احمدرضا می افتم. نهال و به آغوش کشیدم.

بهارک به پام چسبید. با امیریل احوالپرسی کردم.
-مامان؟

کمی خم شدم تا هم قدش بشم.

-جونم؟

-بابا!

با دست به امیریل اشاره کرد.

نهال: چیه دختر نازی؟ چی میگه این خانوم کوچولو؟

لبخندی زدم.

-هیچی ... بریم.

امیریل: مزاحم شما نمیشیم، یه هتل می گیریم.

-ما رو قابل نمی دونین؟ چطور زحمات شما رو جبران کنم؟

بالاخره راضی شدن و با هم سوار ماشین شدیم. ماشین و تو حیاط پارک کردم. نهال نگاهی به حیاط انداخت.

-اینجا تنها زندگی می کنی دیانه؟!


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


-آره.

-سختت نیست؟

-عادت کردم.

-من که نمیتونم!

در سالن رو باز کردم. با ورود به سالن نهال با صدایی که تعجب توش موج می زد گفت:

-واای ... این که عکس امیریله!

رفت جلو. معلوم بود امیریل هم تعجب کرده.

نهال: نه نه، این عکس انگار پخته تره!

-اون بابای منه که رفته پیش خدا.

نهال چرخید.

-این شوهرت بوده دیانه؟!

سری تکون دادم. نگاه امیریل اما هنوز روی عکس بود.



#امیریل

باورم نمی شد انقدر شباهت. حالا درک می کنم حال و روز این دختر و با دیدنم. شاید فکر کرده همسرش برگشته!

با چسبیدن چیزی به پام نگاهم رو از عکس گرفتم و به دختر کوچولویی که به پاهام چسبیده بود دوختم.

وقتی دید دارم نگاهش می کنم لبخندی زد گفت:

-شما خیلی شبیهه بابای منی ... آخه وقتی خیلی کوچولو بودم بابا پیش خدا رفت.

خم شدم و بغلش کردم.

-اسم این خانوم کوچولوی ما چیه؟

-بهارک.

-به به، چه اسم خوشگلی!

خنده ی دندون نمائی کرد. خم شدم و گونه اش رو بوسیدم. از دیانه و نهال خبری نبود.

-بقیه کجان؟

-رفتن آشپزخونه. عمو بیا پیانو بابا رو نشونت بدم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


از بغلم پایین اومد و دستم و گرفت کشید. سمت پیانو بزرگی که گوشه ی سالن بود بردم.

-ببین، این مال باباس.

دستی روی پیانو کشیدم. خونه بوی زندگی می داد با اینکه مال یه زن تنها بود اما گرم بود.

نهال و دیانه از آشپزخونه بیرون اومدن. سرجام برگشتم. نگاهی بهش انداختم.

چهره ای معمولی حتی تیپی معمولی ولی آرامش نگاهش رو تا حالا تو هیچ دختری که حداقل اطراف من بود ندیده بودم.

کلافه نگاهم رو ازش گرفتم. لازم نبود انقدر راجبش فکر کنم. با اصرارش بی میل قرار شد چند روزی رو خونه اش بمونیم.

اتاق هایی که قرار بود برای استراحت بریم رو نشونمون داد. وارد اتاق شدم.

اتاق بزرگی بود. سمت پنجره رفتم و پرده رو کمی کنار زدم. نگاهم به خونه ی روبرو افتاد.



چند روزی می شد که نهال و امیریل اومده بودن. رفتار صدرا سر کار تغییر کرده بود.

در اتاق بی صدا باز شد. سر بلند کردم. نگاهم به نوشین افتاد. متعجب از جام بلند شدم.

-سلام.

در و بست و اومد سمتم. گرد شده بود و شکمش بالا اومده بود.

-چی از جون زندگی ما میخوای؟!

-منظورت چیه؟

-آخی ... چه مظلوم! یعنی تو منظور من و نمی دونی؟ خودتو به موش مردگی نزن؛ من زنهای مثل تو رو خوب میشناسم!

-حد خودت رو بدون!

-ندونم میخوای چیکار کنی، ها؟ چیکار کنی؟! چرا نمیخوای دست از سر ما برداری؟ اول شوهرم حالام برادرم! چیه، نتونستی شوهرم رو خام کنی چسبیدی به برادرم؟

عصبی میز و دور زدم و رو به روش قرار گرفتم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-مثل آدم حرف بزن تا بفهمم چی میگی وگرنه مجبورم بیرونت کنم.

-وااو ... نمیدونستم خانم از شوهرش کلی مال بهش رسیده! خوبه دیگه ... با یه پیرمرد ازدواج کردی و اموالش برات موند. کار زنای هـ ...

هنوز حرفش کامل نشده بود که دستم بالا رفت و روی صورتش فرود اومد. دستش و روی صورتش گذاشت.

-اینو زدم تا حواست و جمع کنی و هرچی لایق خودت هست و به من نبندی! من اگر چشمم دنبال شوهر یا برادر تو بود خیلی وقت پیش به گفته ی خودت تورم رو پهن می کردم ... به جای اینکه بیای اینجا و یقه ی من و بگیری، حواست به ...


-...برادرت و شوهرت باشه. حالام از اتاق من برو بیرون.

پوزخندی زد.

-به پولت مینازی وگرنه تو هیچ چیزی نداری تا یه مرد رو جذب خودت بکنی دختره ی دهاتی!

-اگه من هیچی برای جذب و تحریک یه مرد ندارم چرا ازم میترسی؟ از من دهاتی، هان؟!

با نفرت نگاهش رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. با رفتنش دیگه تحمل نکردم و روی مبل ولو شدم.

دستم و روی گلوم گذاشتم. هوای اتاق برام سنگین بود. کیفم رو چنگ زدم و بیرون رفتم.

کارها رو به خانم موسوی سپردم و بدون اینکه صدرا رو ببینم از رستوران بیرون زدم.

سوار ماشین شدم. بغض داشت خفه ام می کرد. حرفهای نوشین توی سرم اکو می شد.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

نهال و امیریل قرار بود با بهارک بیرون برن. میدونستم هیچ کس این وقت روز خونه نیست.

ماشین و توی حیاط پارک کردم و وارد سالن شدم. کیفم و روی مبل پرت کردم و وارد اتاقم شدم.

بغضم شکست و روی زمین سر خوردم. زانوهام و توی بغل گرفتم. نمیدونم چقدر توی اتاق بودم که در اتاق به صدا دراومد و لحظه ای بعد باز شد.

قامت امیریل تو چهارچوب در نمایان شد. با هول دستی به صورتم کشیدم. تکیه اش رو به در داد.

-تا کی میخوای خودت رو تو اتاق حبس کنی؟!



-فکر نمی کنی اگه گریه قرار بود آرومت کنه، تا الان این کار و کرده بود؟ نمیگم گریه کردن خوب نیست، نه! برعکس من اصلاً با گریه کردن مشکل ندارم، از زیاد گریه کردن خوشم نمیاد چون اونجاست که خودت هم میفهمی آدم به درد بخوری نیستی که زانوی غم بغل گرفتی!

-شما هیچی نمیدونین!

هر دو دستش رو توی سینه قلاب کرد.

-ببخشید انقدر رکم! البته شاید برگرده به رشته ام اما خوب، مطمئنم امروز یکی از هم نوعان خودت روی سرت خراب شده و مدعیه که داری مخ یکی از مردهای اطرافش رو میزنی!

متعجب نگاهش کردم.

-من نه علم غیب دارم و نه چیز دیگه ای؛ از ورودت به خونه فهمیدم کسی امروز حرفهایی زده که حالت اینطوری شده اما فکر نمی کردم انقدر بهم بریزی! باید عادت کرده باشی به حرف های آدم های اطرافت! تو یه زن جوون و بیوه هستی و از قضا پولدار.

-کجای این زندگی من مقصرم؟ من خودم انتخاب کردم که نه پدری داشته باشم نه مادری؟ و تو این سن وقتی همه یه عشقی دارن، مرد من باید زیر خروارها خاک خوابیده باشه!

وارد اتاق شد و لبه ی تخت نشست و نگاهش رو بهم دوخت.

-اینطور که تعریف می کنی معلومه آدم سختی ندیده ای نیستی؛ پس چرا از حرف یه آدمی که ارزشش در حد همون حرفش هست باید انقدر بهم بریزی؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، Creative girl ، _leιтo_ ، Par_122
#43
-زندگی قرار نیست باب میل ما پیش بره اما ما هم قرار نیست باب میل اون پیش بریم!

-اما زندگی هیچ وقت اونطور که می خواستم به نفع من نبود.

-زندگی خیلی از ما باب خواسته هامون نیست اما قرار نیست از زندگی کم بیاریم و اجازه بدیم دیگران به جای ما تصمیم بگیرن.
این تو هستی که انتخاب می کنی ضعیف و توسری خور باشی یا یه آدم قوی و محکم.

-اما تو دید بقیه من یه زن جوون بیوه ام که برای مردهاشون تور پهن کردم.

-تو مگه قراره برای دیگران زندگی کنی؟

-نه!

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


-پس برات مهم نباشه؛ راهی رو که درست هست برو و بذار هر کی هر چی دلش میخواد بگه ... حالام مثل یه دختر خوب پاشو آبی به دست و صورتت بزن.

-چرا شما همراه نهال بیرون نرفتی؟

از روی تخت بلند شد.

-کمی بی حوصله بودم. راستی، سری به گلخونه ات زدم. فکر کنم وقت رسیدگی بهشون رو نداری که دارن یکی پس از دیگری خشک میشن!

-این مدتی که ایران نبودم کسی بهشون سر نزده.

سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی تو آینه به چشمهای سرخم انداختم.

حرف های نوشین خیلی برام سنگین بود.

لباس عوض کرده و از اتاق بیرون اومدم. نگاهی تو سالن انداختم. امیریل تو سالن نبود.

در سالن رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که جلوی در حیاط ایستاده بود.

پله ها رو پایین اومدم. امیریل با دیدنم گفت:

-خودشون اومدن!

-سلام.

پارسا سری تکون داد.

امیریل: همسایه تون هم اول مثل شما من و اشتباه گرفت.

لبخند تلخی زدم.

-بفرمائید داخل آقای شمس.

-نه ممنونم، مثل اینکه مهمون دارین!

و اشاره ای به امیریل کرد.

امیریل: تنهاتون میذارم ... با اجازه.

با رفتن امیریل، پارسا پوزخندی زد.

-عوض شدی دیانه خانوم!

-منظور؟!

با سر به امیریل اشاره کرد.

-روسری سر کردنت رو جلوی نامحرم باور کنم یا با نامحرم تو یه خونه موندنت؟!

-درست صحبت کن!

-آها، یادم رفته بود؛ آدم ها عوض میشن!

سرش رو توی صورتم خم کرد. عطر تلخش پیچید توی مشامم.

-تو عوض شدی دیانه، عوض شدی ... فهمیدی؟

نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم. باورم نمی شد پارسا همچین فکری راجبم داشته باشه.

-تو داری اشتباه می کنی!

-آره، من همیشه در حال اشتباهم.

با کلافگی ازم فاصله گرفت.

-کاری داشتی اومدی دم در خونه ی یه عوضی؟

-دیگه مهم نیست، به مهمونت برس!

و در رو بست و رفت. نگاهم رو به آسمون دوختم.

-خدایا همینو کم داشتم.

با صدای امیریل نگاهم رو از آسمون گرفتم.

-فکر کنم وجودم تو خونه ات باعث سوءتفاهم شد.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-چه سوءتفاهمی؟

-همین پسر همسایه تون ...

-نه اصلاً، اشتباه برداشت نکنین ... پارسا نامزد داره.

ابروئی بالا داد اما نگاهش یه چیز دیگه می گفت. هول کردم.

-همیشه نگاه آدم ها راست نمیگه!

-اینم حرفیه!
چرا نظر نمی ذارید

-کمی استراحت می کنم ... امروز پر از تشنج بود برام!

-خوبه، اگه اجازه بدی منم دستی به سر و روی گلخونه ات می کشم.

-نیکی و پرسش؟

تک خنده ای کرد. باید فکری به حال صدرا می کردم.

***

امروز قرار بود نهال همراه امیریل به دیدن یکی از آشناهاشون برن.

-بهارک بریم؟

بهارک به پای نهال چسبید.

-من با خاله میرم.

-عه، بهارک ...

نهال با صدا خندید.

-چیه، حسودیت میشه که انقدر دوستم داره؟

پشت چشمی نازک کردم و روم رو برگردوندم که نگاهم به نگاه امیریل گره خورد. هول کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

-اذیتت می کنه!

-نچ، خیلیم با هم بهمون خوش میگذره.

-بهار ...

نهال دیگه رسماً غش کرده بود. خم شد و گونه ی بهارک رو محکم بوسید.

-عاشقتم که! ... برو عزیزم، من بهارک و با خودم می برم؛ شب میایم دیگه!

-آخه ...

-آخه ماخه نداریم ... برو کارت دیر شد!

خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون. وارد رستوران شدم که صدرا اومد سمتم.

-دیروز کجا غیبت زد؟!

-حالم خوب نبود.

-چرا بهم نگفتی؟

-برای چی باید می گفتم؟

-بخاطر اینکه من دوستت دارم!

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

اخمی کردم.

-اصلاً شوخی خوبی نبود!

-شوخی نکردم؛ با اینکه از نظر خیلی ها ظاهرمون به هم نمی خوره اما خوب دله دیگه ...

پوزخندی زدم.

-بهتره دیگه از این شوخی ها نکنی!

و سمت اتاقم راه افتادم. “پسره ی عوضی، من و دست میندازه!”

ارد خونه شدم. بهارک داشت با امیریل بازی می کرد. از آشپزخونه صدا میومد.

امیریل با دیدنم بهارک رو روی شونه های پهنش گذاشت.

-بهارک، بیا پایین!

-نه ماما، خوش میگذره.

-اذیتتون نکرد؟

-نه، بهارک خیلیم دختر خوبیه.

نهال با سینی از آشپزخونه بیرون اومد.

-به به صاحب خونه ام اومد.

تا اومدم حرف بزنم صدای زنگ در بلند شد. نگاهی به مانیتور انداختم. مونا بود.

تعجب کردم؛ چه بی خبر اومده!! دکمه رو زدم.

نهال: منتظر کسی بودی؟

-نه، دوستمه.

-دیانه ی گور به گور شده کجایی؟

نهال خندید.

-اوه اوه چیکارش کردی؟

با خنده شونه ای بالا دادم.

-دیانه چرا گوشیتو بر نمیداری؟

-سلام.

مونا نگاهی به من و نگاهی به نهال انداخت.

-دوست جدید پیدا کردی؟

-نهال جان هستن.

-منم مونا جان هستم!

-مونا؟

-ها؟

لبم و به دندون گرفتم. یهو مونا زد تو سرش.

-آها ... تو خواهر اون منجی نجاتی؟؟

نهال سؤالی نگاهم کرد.

-مونا؟

-باز چیه؟

نهال دستش و سمتش گرفت.

-خوشبختم.

-منم.

با اومدن امیریل مونا با دهان باز گفت:

-واای ... جل الخالق! مگه میشه؟؟ .... مگه داریم؟؟ ... آخه انقدر شباهت!!

تو دو قدمی امیریل ایستاد.

-اگر شقیقه هات سفید بود و موهات یکم کمتر، انگار خود اون خدابیامرزی!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، Creative girl ، _leιтo_ ، Par_122
#44
اخطاری اسم مونا رو صدا کردم. برگشت سمتم.

-نه خدائی، مگه دروغ میگم؟ قربون خدا بشم آخه مگه میشه؟

بازوش رو فشار دادم. مونا اخمی کرد. امیریل گفت:

-کم کم برای شما هم عادی میشه!

نیش مونا باز شد و گفت:

-البته!

می دونستم پشت این نیش باز مونا چه خبره! شب خوبی رو کنار هم گذروندیم.

بالاخره روز رفتن نهال و امیریل رسید. از اینکه دوباره داشتم تنها می شدم ناراحت بودم.

امیریل چمدونش رو جلوی در گذاشت. بهارک چسبید به پای امیریل.

-نمیشه نری؟ ... اصلاً بیا بابای من شو و پیش ما بمون!

هول کردم.

-عه بهارک ...

بهارک لبهاش رو غنچه کرد و دوید سمت پله ها. سر بلند کردم و نگاهم رو به امیریل دوختم.

-ببخشید، بهارک یه حرفی زده!

-حرفی نزده که ناراحت بشم ... سن اون الان یه مرد، یه پدر رو می طلبه و این طبیعیه اما امیدوارم دفعه ی بعد که میام با زنی قوی تر از الانت رو برو بشم؛ قرار نیست چون تو یک زن تنها هستی نتونی پیشرفت کنی. هستن زنهایی که با داشتن بدترین شرایط موفق شدن هدفشون رو مشخص کنن! میدونم که تو هم می تونی!

سری تکون دادم. با رفتن نهال و امیریل خونه خلوت شد اما حرفهاش تو سرم بالا و پایین می شد.

باید گامی بر می داشتم؛

اول از همه هم اخراج صدرا که این روزها زیادی توی دست و پام بود!


وارد رستوران شدم. امروز سرم از همیشه شلوغ تر بود. تا دیروقت همه در تکاپو بودن.

بهارک خسته روی مبل خوابش برده بود. وارد اتاقم شدم. گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.

نگاهی به شماره انداختم؛ از ترکیه بود. همین که دکمه ی اتصال رو زدم صدای نهال پیچید تو گوشی.

-سلام.

-سلام.

لبخند روی لبم نشست.

-به به نهال خانوم، یادی از ما کردی!

-حرف نزن که خیلی از دستت ناراحتم ... تا من زنگ نزنم تو نباید یه زنگ بزنی؟

پاهام توی کفش ذوق ذوق می کرد.

-تو که نمیدونی چقدر کار ریخته سرم ... این روزا سرم شلوغه.

-کار که همیشه هست اما تو خودتم دنبالشی! گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. امیریل هم اینجاست.

-سلام برسون.

-خودت برسون، از من خدافظ!

و اجازه نداد حرف بزنم. صدای امیریل پیچید تو گوشی.

-سلام خانم مدیر!

-سلام، حالتون خوبه؟

-ما خوبیم ولی صدای تو میگه خیلی خسته ای!
-آره، امشب تو هتل مراسم بود و تازه سرم خلوت شده. پاهام از درد توی کفش ذوق ذوق می کنه!

-کاری نداره؛ کفش هاتو دربیار و پاهاتو روی سرامیک های سرد بذار .. اینجوری خیلی بهتره!

از خدا خواسته کفش هام رو درآوردم. لبخندی روی لبهام نشست.

-مشخصه خوشت اومده!

-آره راحت شدم.

-راجب حرفهایی که بهت زدم فکر کردی؟

سلام
یعنی این داستان را برای شش نفر می گذارم فقط 6سپاس crying
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Creative girl ، seedni ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
#45
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۰۹.۱۸ ۲۳:۲۸]
[In reply to عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?]
#پارت_110

اخطاری اسم مونا رو صدا کردم. برگشت سمتم.

-نه خدائی، مگه دروغ میگم؟ قربون خدا بشم آخه مگه میشه؟

بازوش رو فشار دادم. مونا اخمی کرد. امیریل گفت:

-کم کم برای شما هم عادی میشه!

نیش مونا باز شد و گفت:

-البته!

می دونستم پشت این نیش باز مونا چه خبره! شب خوبی رو کنار هم گذروندیم.

بالاخره روز رفتن نهال و امیریل رسید. از اینکه دوباره داشتم تنها می شدم ناراحت بودم.

امیریل چمدونش رو جلوی در گذاشت. بهارک چسبید به پای امیریل.

-نمیشه نری؟ ... اصلاً بیا بابای من شو و پیش ما بمون!

هول کردم.

-عه بهارک ...

بهارک لبهاش رو غنچه کرد و دوید سمت پله ها. سر بلند کردم و نگاهم رو به امیریل دوختم.

-ببخشید، بهارک یه حرفی زده!

-حرفی نزده که ناراحت بشم ... سن اون الان یه مرد، یه پدر رو می طلبه و این طبیعیه اما امیدوارم دفعه ی بعد که میام با زنی قوی تر از الانت رو برو بشم؛ قرار نیست چون تو یک زن تنها هستی نتونی پیشرفت کنی. هستن زنهایی که با داشتن بدترین شرایط موفق شدن هدفشون رو مشخص کنن! میدونم که تو هم می تونی!

سری تکون دادم. با رفتن نهال و امیریل خونه خلوت شد اما حرفهاش تو سرم بالا و پایین می شد.

باید گامی بر می داشتم؛

اول از همه هم اخراج صدرا که این روزها زیادی توی دست و پام بود!

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۰۹.۱۸ ۲۳:۲۸]
#پارت_111

وارد رستوران شدم. امروز سرم از همیشه شلوغ تر بود. تا دیروقت همه در تکاپو بودن.

بهارک خسته روی مبل خوابش برده بود. وارد اتاقم شدم. گوشیم شروع به زنگ زدن کرد.

نگاهی به شماره انداختم؛ از ترکیه بود. همین که دکمه ی اتصال رو زدم صدای نهال پیچید تو گوشی.

-سلام.

-سلام.

لبخند روی لبم نشست.

-به به نهال خانوم، یادی از ما کردی!

-حرف نزن که خیلی از دستت ناراحتم ... تا من زنگ نزنم تو نباید یه زنگ بزنی؟

پاهام توی کفش ذوق ذوق می کرد.

-تو که نمیدونی چقدر کار ریخته سرم ... این روزا سرم شلوغه.

-کار که همیشه هست اما تو خودتم دنبالشی! گفتم زنگ بزنم حالت رو بپرسم. امیریل هم اینجاست.

-سلام برسون.

-خودت برسون، از من خدافظ!

و اجازه نداد حرف بزنم. صدای امیریل پیچید تو گوشی.

-سلام خانم مدیر!

-سلام، حالتون خوبه؟

-ما خوبیم ولی صدای تو میگه خیلی خسته ای!
-آره، امشب تو هتل مراسم بود و تازه سرم خلوت شده. پاهام از درد توی کفش ذوق ذوق می کنه!

-کاری نداره؛ کفش هاتو دربیار و پاهاتو روی سرامیک های سرد بذار .. اینجوری خیلی بهتره!

از خدا خواسته کفش هام رو درآوردم. لبخندی روی لبهام نشست.

-مشخصه خوشت اومده!

-آره راحت شدم.

-راجب حرفهایی که بهت زدم فکر کردی؟



-آره خیلی؛ دارم سعی می کنم برای خودم زندگی کنم.

-آفرین، خوب خسته ای ... وقتت رو نمی گیرم.

با امیریل و نهال خداحافظی کردم که در بی هوا باز شد. نگاهی به صدرا که تو چهارچوب در نمایان شد انداختم.

-فکر کنم این اتاق در داشته باشه!

بی توجه به حرفم وارد اتاق شد.

-میخوام باهات حرف بزنم.

-می شنوم.

روی مبل رو به روم نشست.

-نظرت راجب من چیه؟

نگاهی بهش انداختم.

-هیچی! چی باید باشه؟

کمی روی میزم خم شد.

-یعنی تو از من خوشت نمیاد؟!

پوزخندی زدم و خودم رو کمی عقب کشیدم.

-چرا باید ازت خوشم بیاد؟ فکر کردی چون دو تا دختر بهت شماره میده بقیه هم مثل اونان؟

-ببین دیانه، توام تنهائی منم فعلاً تنهام؛ هر دو قصد ازدواج نداریم، می تونیم با هم باشیم!

عصبی از پشت میز بلند شدم. تمام تنم می لرزید.

-تو چی گفتی؟!

-واضح نبود؟ ... میخوام برای مدتی همه جوره باهام باشی ... توام که دختر تو خونه نیستی! تیپ و ایناتم خودم اوکیش می کنم.

دستم رفت بالا تا رو صورتش فرود بیاد که مچ دستم و گرفت.

-چیه، دور برت داشته برای من ادا درمیاری؟ از خدات باشه من بهت پیشنهاد دادم! کسی تا حالا اومده سمتت؟ دلم برات سوخته که می خوام مدتی پارتنرم باشی!

دستم و پس کشیدم.

-از اتاق من برو گمشو بیرون!
پاسخ
 سپاس شده توسط Creative girl ، sajedehh ، seedni ، ناهیدا ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
#46
خدایی خیلی قشنگه ولی سخته نظر موشتن خودت بببخش Big Grin
امیدوارم دستتم بهتر بشه
بدرود
شمایی که مرا نمیشناسید ، بی باک در چشمانم خیره نشوید آنقدر ترسناک هستم که در راهم سر به سر ، تن به مرگ بدهید آن هم مقابل زنده ماندن کسانی که با آنها در بند من شدید و باز هم من ، همان پیمان شکن نامردم که شما از او میترسید
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
آگهی
#47
Tongue 
عالیه 495
لطفا زودتر بقیشو بزارید
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#48
یه زمانی عاشق امیر حافظ بودی، نکنه الانم منتظری بیاد سمتت؟!

-خفه شو! من اونقدر پست نیستم که بخوام زندگی کسی رو خراب کنم.
بعدش هم اسم اون حس عشق نبود، فقط یه وابستگی بود که خیلی زود هم تموم شد! شمام از امشب اخراجی!

-خودت رو با من درننداز دیانه! در حقیقت تو چیزی نداری که بخوای مردی رو جذب کنی، پس بهتره به پیشنهادم فکر کنی!

-میری یا زنگ بزنم نگهبانی بیاد بندازتت بیرون؟

-چی میگی به نگهبانی؟ اینجوری فقط آبروی خودت جلوی کارکنانت میره!

-لازم نکرده شما به فکر آبروی من باشی!

سمت در اتاق رفت.

-یه روزی پشیمون میشی.

با بسته شدن در بدن لرزونم رو روی صندلی پرت کردم.

باورم نمی شد صدرا، کسی که بهش اعتماد داشتم، پیشنهاد دوستی به من بده.

حرف هاش توی سرم جولون می داد. نفهمیدم چطور وسایلم رو جمع کردم و سمت خونه رفتم.

از اون شب دیگه صدرا هتل نیومد. با اصرار از مونا خواستم تا توی کارها کمکم کنه.

هوا هنوز روشن بود که با دسته گلی سمت مزار احمدرضا رفتم
دوستان نویسنده این داستان خانم فریده با نو هست من فقط از این طرف و ان طرف گرداوری می کنم

دلم خیلی پر بود. گل ها رو روی سنگ قبر گذاشتم و نگاهم رو به عکسش دوختم. اشک توی چشمهام حلقه زد.

-دلم برات تنگ شده.

قطره اشک سمجی روی عکسش افتاد.

-شده ام یه بره که کلی گرگ دورم رو گرفته ... گاهی از زندگی خسته میشم.

کمی با احمدرضا صحبت کردم و بعد از خوندن فاتحه ای برای آقاجون و احمدرضا، از سر مزار بلند شدم.

احساس کردم کسی پشت درخت هست. سریع سمت درخت رفتم اما کسی نبود.

مطمئن بودم کسی داشت نگاهم می کرد!

هانیه مشغول تدارکات عروسیش بود و قرار بود مراسمش رو تو هتل ما بگیره.

یک هفته ای می شد که زن امیر حافظ زایمان کرده بود اما من بهانه آورده و برای عیادتش نرفته بودم.

وارد رستوران شدم. با دیدن امیر علی ابروئی بالا دادم.

-به به پسرخاله! از این ورا ...؟

-سلام دختر خاله! بده اومدم به دختر خاله ام سر بزنم؟

-دماغت چقدر دراز شده!

سریع دستش و رو دماغش گذاشت.

-دیدی چقدر دراز شده؟ پس کمتر برای من چاخان سرهم کن!

تازه متوجه منظورم شد و خنده ی دندون نمائی کرد.

-دوست دختر خاله رو دیدن انگار خود دختر خاله دیدنه!

سری تکون دادم.

-تو که مونا رو میخوای چرا کاری نمی کنی؟

-چیکار کنم؟ یه شب خونه ببرمش؟

با کیفم به شونه اش زدم.

-نخیر، منظورم اینه چرا خواستگاری نمیری؟
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، ۲۴۴۱۲۵۸ ، sajedehh ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122
#49
عالیه  Telegh_23
پاسخ
 سپاس شده توسط ۲۴۴۱۲۵۸ ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱
#50
امشب منزل آقای مرشدی دعوت بودیم.

-من دلیل این دعوت آقای مرشدی رو نفهمیدم.

مونا رژ روی لبش رو پررنگ کرد.

-الان که رفتیم می فهمی.

نگاهی به سر تا پام انداخت.

-با اینکه لباسهات تیره است اما خیلی بهت میان.
نگاهی تو آینه قدی انداختم.

مثل همیشه کت و شلوار پوشیده بودم. بهارک رو خونه خاله گذاشتم و همراه مونا به سمت ویلای آقای مرشدی تو لواسون رفتیم.

کت پاییزه ام رو پوشیده بودم. بعد از مسافتی ماشین و کنار ویلای بزرگی نگهداشتم.

خدمتکار در آهنی ویلا رو باز کرد. ماشین و تو باغ پارک کردیم. مونا سوتی زد.

-وااو ... خونه رو ...

آروم به پهلوش زدم. خودش رو جمع کرد.

-هی دیانه، اون ماشین صدرای گور به گور شده نیست؟

نگاهی به ماشین انداختم.

-چرا خودشه.

-اون اینجا چیکار داره؟

بی تفاوت شونه ای بالا دادم اما مونا دست بردار نبود. با هم وارد سالن شدیم. خدمتکاری اومد سمتمون.

-برای تعویض لباس همراه من بیاین.

کتم رو درآوردم و دست خدمتکار دادم.

-ممنون، ما تعویض لباس نداریم.

-والا، ما از این قرتی بازیا بلد نیستیم.

نگاهی به جمعیتی که اومده بودن انداختم. همه آرایش کرده و لباسهای باز تنشون بود.

آقا و خانم مرشدی اومدن سمتمون.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sajedehh ، Queen Riham ، ۲۴۴۱۲۵۸ ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان