18-06-2018، 14:53
-اووم، خانومم چه خوشمزه شده!
خنده ای کردم. عمیق نگاهم کرد. دستم و گرفت.
-بریم که همه منتظرن!
لبخندی زدم و سوار ماشین شدیم. احمدرضا با ماشین وارد باغ هتلش شد. همه جا رو چراغونی کرده بودن.
صدای سوت و دست مهمونها بلند شد. عاقد اومد و خطبه ی عقد رو خوند.
هانیه در گوشم شیطونی می کرد و باعث می شد استرس آخر شب رو بگیرم.
پارسا بهم تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد. خدا رو شکر کردم.
صدرا برادر نوشین ایران نبود. بالاخره مهمونی تموم شد.
خاله بهارک رو برد تا ما راحت باشیم و من دوباره گونه هام گل انداخت. با احمدرضا وارد آپارتمانمون شدیم.
همه جا شمع روشن بود و تمام خونه پر از گل بود. با ذوق به اطرافم نگاه کردم.
-خوشت اومد؟
-خیلی قشنگن!
-تا من میرم دوش بگیرم، توام لباساتو عوض کن.
احمدرضا سمت اتاق رفت.
هانیه گفته بود دوماد عروس و با ناز تا اتاق میبره. با یادآوریش دوباره گونه هام گل انداخت.
نفسم رو بیرون دادم و سمت اتاق رفتم. صدای آب از حموم می اومد.
لباسهای احمدرضا رو توی کمد قرار دادم.
خجالت رو کنار گذاشتم و لباس خواب گیپوری از توی لباسهام انتخاب کردم.
لباس پوشیده روی تخت نشستم که احمدرضا از حموم بیرون اومد.
لحظه ای نگاهش سر تا پام رو کاوید. لبخندی زد و گفت:
-موش کوچولو چه ناز شده!
هول کردم. متوجه شد و قهقهه ای زد. حوله اش رو درآورد و با یه لباس زیر اومد سمت تخت.
نمیدونم چرا استرس گرفتم! اومد جلو و با فاصله کنارم نشست.
دستش دور بدنم حلقه شد. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.
-اولین شبی که دیدمت یادته؟
لبخندی روی لبم نشست. نوک دماغم رو کشید.
-اون شب به نظرم یه دختر دست و پا چلفتی غیر قابل تحمل اومدی.
ابروهام پرید بالا که لبخندش رو عمیق تر کرد.
-اما رفته رفته برام داشتی مهم میشدی. شبهایی که تو بغلم بودی انقدر آروم می خوابیدم که خودمم باورم نمی شد و پسش میزدم. غرورم اجازه نمیداد قبول کنم که منشاء آرامشم یه دختربچه شده باشه. اما حالا همین دختربچه شده همه ی زندگیم.
لبم رو به دندون گرفتم. خم شد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت.
دستش پشت سرم نشست و شروع به بوسیدنم کرد.
ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد. ازم فاصله گرفت و نرم پیشونیم رو بوسید.
-بخوابیم؟
هنوز ازش خجالت می کشیدم. کشیدم توی بغلش و سرم روی سینه اش نشست. دستش دور کمرم حلقه شد.
انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم.
نگاهم به دست حلقه شده ی احمدرضا افتاد. لبخندی زدم و آروم از آغوشش بیرون اومدم.
میز صبحانه رو چیدم و دوش گرفتم. از حموم که بیرون اومدم نگاهم به احمدرضا افتاد که روی تخت نشسته بود.
لبخندی زدم.
-صبحت بخیر!
ادامه دارد... .