امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#11
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

-اووم، خانومم چه خوشمزه شده!

خنده ای کردم. عمیق نگاهم کرد. دستم و گرفت.

-بریم که همه منتظرن!

لبخندی زدم و سوار ماشین شدیم. احمدرضا با ماشین وارد باغ هتلش شد. همه جا رو چراغونی کرده بودن.

صدای سوت و دست مهمونها بلند شد. عاقد اومد و خطبه ی عقد رو خوند.

هانیه در گوشم شیطونی می کرد و باعث می شد استرس آخر شب رو بگیرم.

پارسا بهم تبریک گفت و آرزوی خوشبختی کرد. خدا رو شکر کردم.

صدرا برادر نوشین ایران نبود. بالاخره مهمونی تموم شد.

خاله بهارک رو برد تا ما راحت باشیم و من دوباره گونه هام گل انداخت. با احمدرضا وارد آپارتمانمون شدیم.

همه جا شمع روشن بود و تمام خونه پر از گل بود. با ذوق به اطرافم نگاه کردم.

-خوشت اومد؟

-خیلی قشنگن!

-تا من میرم دوش بگیرم، توام لباساتو عوض کن.
احمدرضا سمت اتاق رفت.

هانیه گفته بود دوماد عروس و با ناز تا اتاق میبره. با یادآوریش دوباره گونه هام گل انداخت.

نفسم رو بیرون دادم و سمت اتاق رفتم. صدای آب از حموم می اومد.

لباسهای احمدرضا رو توی کمد قرار دادم.

خجالت رو کنار گذاشتم و لباس خواب گیپوری از توی لباسهام انتخاب کردم.

لباس پوشیده روی تخت نشستم که احمدرضا از حموم بیرون اومد.

لحظه ای نگاهش سر تا پام رو کاوید. لبخندی زد و گفت:

-موش کوچولو چه ناز شده!

هول کردم. متوجه شد و قهقهه ای زد. حوله اش رو درآورد و با یه لباس زیر اومد سمت تخت.


نمیدونم چرا استرس گرفتم! اومد جلو و با فاصله کنارم نشست.

دستش دور بدنم حلقه شد. قلبم محکم به سینه ام می کوبید.

-اولین شبی که دیدمت یادته؟

لبخندی روی لبم نشست. نوک دماغم رو کشید.

-اون شب به نظرم یه دختر دست و پا چلفتی غیر قابل تحمل اومدی.

ابروهام پرید بالا که لبخندش رو عمیق تر کرد.

-اما رفته رفته برام داشتی مهم میشدی. شبهایی که تو بغلم بودی انقدر آروم می خوابیدم که خودمم باورم نمی شد و پسش میزدم. غرورم اجازه نمیداد قبول کنم که منشاء آرامشم یه دختربچه شده باشه. اما حالا همین دختربچه شده همه ی زندگیم.

لبم رو به دندون گرفتم. خم شد و لبهاش رو روی لبهام گذاشت.

دستش پشت سرم نشست و شروع به بوسیدنم کرد.

ناخواسته دستم دور گردنش حلقه شد. ازم فاصله گرفت و نرم پیشونیم رو بوسید.

-بخوابیم؟

هنوز ازش خجالت می کشیدم. کشیدم توی بغلش و سرم روی سینه اش نشست. دستش دور کمرم حلقه شد.

انقدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد. با تابش نور آفتاب چشم باز کردم.

نگاهم به دست حلقه شده ی احمدرضا افتاد. لبخندی زدم و آروم از آغوشش بیرون اومدم.

میز صبحانه رو چیدم و دوش گرفتم. از حموم که بیرون اومدم نگاهم به احمدرضا افتاد که روی تخت نشسته بود.

لبخندی زدم.

-صبحت بخیر!

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط †cυяɪøυs† ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، Par_122
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 18-06-2018، 14:53

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان