امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#32
رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

پارت 8


نگاهم رو به اطراف انداختم. پارسا بلند شد تا دستهاش رو بشوره، منم بلند شدم. هلیا نگاهم کرد.

-میرم دستهام رو بشورم.

-من که حوصله ندارم!

-تنبل.

-برو بابا سوسول ...

خندیدم و کفشهام رو پام کردم. با فاصله از پارسا سمت سرویس بهداشتی رفتم.

آبی به دستهام زدم و اومدم بیرون. خواستم برم سمت تختی که نشسته بودیم که توجهم به مردی جلب شد که کنار مرد دیگه ای ایستاده بود و نیم رخش مشخص بود.

احساس کردم چقدر قیافه اش آشناست! قلبم شروع به تپیدن کرد. سریع سمتشون رفتم اما تا رسیدم سوار ماشین شد.

امکان نداشت ... یعنی هامون بود؟! لعنتی؛ کاش زودتر میومدم. چرخیدم.

نگاهم به پارسا افتاد که از سرویس بیرون اومده بود و نگاهش به من بود.

با دیدنم اخمی کرد. نفسم رو بیرون دادم و سمت بقیه رفتم. نیلا چپ چپ نگاهم کرد. اهمیت ندادم!

بعد از خوردن صبحانه حرکت کردیم. ذهنم درگیر بود. اگر هامون باشه ... اما امکان نداره، شنیده بودم از ایران رفته.

ماشین توی سکوت فرو رفته بود.

-چیزی شده؟

سؤالی برگشتم سمت پارسا.

-چیزی گفتی؟

-چیزی شده؟

-نه، چطور؟

بی تفاوت ابرویی بالا داد.

-گفتم شاید دلت برای مدیر برنامه ات تنگ شده!

متعجب نگاهش کردم.

-مدیر برنامه؟!

-بله، آقای نریمان!

-چرا این فکر و می کنی؟

-نیاز به فکر کردن نیست، دارم می بینم.

گوشیم زنگ خورد و باعث شد تا حرفمون ناتمام بمونه. نگاهی به شماره انداختم، صدرا بود!


احساس کردم پارسا زیر چشمی نگاهی انداخت. ناچار دکمه ی اتصال رو لمس کردم.

-سلام خانوم، خوبی؟

-ممنون.

-حرکت کردی؟

-بله، اتفاقی افتاده؟

-نه ... باید چیزی بشه تا من با مدیر هتلم تماس بگیرم؟! فقط زنگ زدم ببینم حرکت کردین یا نه؟

-ممنون، لطف کردین.

-مراقب خودت باش.

نفسم رو بیرون دادم.

-انقدر با من رسمی صحبت نکن. خداحافظ.

گوشی رو قطع کردم.

-مثل اینکه دل مدیر برنامه برات تنگ شده!

نیم نگاهی به عقب انداختم. هلیا و نامزدش خواب بودن.

-راجب کار زنگ زده بود.

پارسا پوزخندی زد.

-جالبه، یعنی یه نصف روز نشده ایشون تو کار هتل مونده؟

نمیدونستم چی بگم. نگاهم رو به بیرون دوختم. یهو صدای پخش ماشین بلند شد و سرعت ماشین بالا رفت.

ترسیده به صندلی ماشین چسبیدم. هلیا بیدار شد.

-چه خبره؟ مگه سر می بری؟ زهر ترک شدم!

اما پارسا اهمیتی نداد. بالاخره بعد از چند ساعت رسیدیم. نگاهی به هتل بزرگ و مجلل رو به روم انداختم.

واقعاً خسته شده بودیم. خدمه اومدن و وسایل ها رو بردن بالا. آقای مرشدی نگاهی به هممون انداخت.

-میدونم همه خسته هستید ... برید استراحت ... شام رو تو سالن vip دور هم می خوریم.

همه استقبال کردن. کارت اتاقم رو گرفتم. اتاق من و پارسا دقیقاً رو به روی هم قرار داشت و اتاق مرشدی، نیلا، هلیا و بقیه کنار هم.

وارد اتاق شدم. از خستگی چشمهام باز نمی شد. سمت تخت رفتم.

لباسهام رو تو خواب و بیداری کندم و زیر لحاف خزیدم.

به ثانیه نکشیده چشمهام گرم خواب شدن.



تو خواب و بیداری بودم که احساس کردم کسی داره به در می کوبه. موهای بلندم رو از توی صورتم کنار زدم.

با همون چشمهای غرق خواب سمت در رفتم و بازش کردم. صدای پارسا توی گوشم نشست.

-تو هنوز خوابی؟

سر بلند کردم. نگاهش چرخید و از پایین به بالا اومد و روی صورتم ثابت موند.

سرم و پایین آوردم که نگاهم به تیپم افتاد. تاپ سفید بالای ناف همراه با شلواری روشن و موهام هم یه طرف صورتم ریخته بود.

با دیدن خودم خواب از سرم پرید و هول کردم. چرخیدم تا داخل اتاق برم که پام سر خورد.

دستم رو به دستگیره ی در گرفتم تا پرت نشم که دستی دور کمرم حلقه شد و به عقب کشیده شدم.

با کشیده شدنم در اتاق هم بسته شد. شوکه و متعجب نگاهم رو به در اتاق دوختم.

چرخیدم و کامل تو بغل پارسا فرو رفتم. قدمی به عقب برداشتم که به در بسته خوردم. ترسیده نگاهی به اطراف انداختم.

-در بسته شد، حالا چیکار کنم؟

-بریم اتاق من تا کارت رو بگیرم.

مچ دستم و گرفت. خواستم بکشم عقب.

-زود باش ... الان یکی میاد.

دویدم سمت اتاق پارسا. در اتاق و باز کرد و وارد شدم و پارسا رفت.

با رفتنش نفسم رو آسوده بیرون دادم. نگاهی به اتاق بزرگ و دلبازش انداختم.

باید چیزی پیدا می کردم تا دورم می گرفتم. ملحفه ی سفید روی تخت رو برداشتم.

صدای در بلند شد. ترسیده سمت در رفتم. از چشمی بیرون رو نگاه کردم، نیلا پشت در بود!

لبم رو به دندون گرفتم. باید چیکار می کردم؟ انگار پارسا اومد. نیلا دستش رو از روی در برداشت.

با فاصله ی کمی کنار پارسا ایستاد. صداش رو نمی شنیدم اما داشت چیزی به پارسا می گفت.


لبم رو به دندون کشیدم. چند لحظه بعد نیلا رفت و صدای در اتاق بلند شد. نگاهی به اطراف انداختم.

ملحفه رو روی سرم کشیدم و در و آروم باز کردم. پارسا وارد اتاق شد و نگاه متعجبی به سر تا پام انداخت.

هول کردم. ملحفه از روی سرم سر خورد. پارسا قدمی به سمتم برداشت.

قدمی به عقب گذاشتم. پوزخندی زد و کارت رو سمتم گرفت.

-میتونی بری اتاقت!

کارت رو از دستش گرفتم و آروم از کنارش رد شدم. بوی عطرش و گرمی تنش رو لحظه ای حس کردم.

نگاهی تو سالن انداختم و سریع با همون قیافه سمت اتاق خودم رفتم.

کارت رو زدم و وارد اتاق شدم. باید سریع آماده می شدم. کت کوتاهی همراه با شلوار و کفش مشکی ست کردم.

کمی رژ به لبهام زدم و از اتاق بیرون اومدم. همراه پارسا سمت سالن vip رفتیم.

همه دور میز شام جمع شده بودن. نیلا با دیدنم که با فاصله ی کمی کنار پارسا ایستاده بودم پوزخندی زد.

صندلی کنار هلیا خالی بود. همونجا نشستم. بعد از صرف شام آقای مرشدی راجع به جلسه ی فردا صحبت کرد.

چون همه استراحت کرده بودن قرار شد ذوری اطراف هتل بزنیم.

نیلا سریع اومد سمت پارسا و شونه به شونه اش با هم از هتل بیرون رفتند. هلیا آروم گفت:

-دختره ی ترشیده!

-هییسس ...

-چیه؟

-میشنوه!

-منم گفتم تا بشنوه.

و پشت چشمی نازک کرد. خنده ام گرفته بود. همایون اومد سمتمون.

-اجازه دارم با شما هم قدم بشم؟

انوشیروان، نامزد هلیا، گفت:

-البته.

همایون کنارمون شروع به قدم زدن کرد. نگاهی به اطراف انداختم.

با اینکه شب بود اما زیبائی هتل خیره کننده بود.



بعد از دور زدن به هتل برگشتیم. وارد اتاقم شدم.

لب تاپم رو باز کردم و نگاهی به گزارشهایی که موسوی راجع به رستوران فرستاده بودم انداختم.

چرخی هم تو سایت زدم و لب تاپ رو بستم. فردا روز پر کاری بود!

*

نگاه آخر رو توی آینه به چهره ام انداختم. همه چی خوب بود. کیف دستی کوچیکم رو از روی پاتختی برداشتم و از اتاق بیرون اومدم.

همزمان در اتاق پارسا باز شد. نگاهی به تیپش انداختم.

کت و شلوار مارک خوش دوختی تنش بود و موهاش رو به یه طرف سشوار کشیده بود.

ته ریشش جذاب ترش کرده بود. با صدای سرفه اش با خجالت ازش چشم گرفتم.

-صبحتون بخیر خانوم فروغی!

سرم و بالا آوردم. حالا نگاهم توی نگاهش بود. عمیق نگاهم کرد. کمی لبم رو خیس کردم.

-بریم؟

-بله.

نگاهش رو ازم گرفت. سمت آسانسور رفتیم و سوار شدیم. همه اومده بودن.

روی صندلی نشستم و نگاهی به بقیه انداختم. خیلی هاشون رو نمی شناختم.

پارسا شروع به صحبت کرد و از شروع پروژه گفت. همه حرفهاش رو تأیید می کردن.

از همه جا بی خبر بودم. آقائی گفت:

-آقای شمس، شما می دونید که ما تمام سرمایه مون رو بابتاین هتل گذاشتیم. بعد از اینهمه مدت یعنی چی که بخواید خرابش کنید؟

پارسا: آروم باشید آقای حیدری. ما اینجا اومدیم تا مشکل رو حل کنیم.

بقیه هم شروع به صحبت کردن و می خواستن تا سهمشون رو به فروش بذارن.

از اینکه مرشدی ساکت بود تعجب کردم. چون انگار همه پارسا رو طرف حساب میدونستن.

بالاخره جلسه بدون هیچ نتیجه ای به پایان رسید. خسته بلند شدم.

ادامه دارد... .
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، †cυяɪøυs† ، sajedehh ، Creative girl ، ✩σραqυєηєѕѕ✭ ، yald2015 ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ - 24-07-2018، 15:05

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان