امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#43
-زندگی قرار نیست باب میل ما پیش بره اما ما هم قرار نیست باب میل اون پیش بریم!

-اما زندگی هیچ وقت اونطور که می خواستم به نفع من نبود.

-زندگی خیلی از ما باب خواسته هامون نیست اما قرار نیست از زندگی کم بیاریم و اجازه بدیم دیگران به جای ما تصمیم بگیرن.
این تو هستی که انتخاب می کنی ضعیف و توسری خور باشی یا یه آدم قوی و محکم.

-اما تو دید بقیه من یه زن جوون بیوه ام که برای مردهاشون تور پهن کردم.

-تو مگه قراره برای دیگران زندگی کنی؟

-نه!

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))


-پس برات مهم نباشه؛ راهی رو که درست هست برو و بذار هر کی هر چی دلش میخواد بگه ... حالام مثل یه دختر خوب پاشو آبی به دست و صورتت بزن.

-چرا شما همراه نهال بیرون نرفتی؟

از روی تخت بلند شد.

-کمی بی حوصله بودم. راستی، سری به گلخونه ات زدم. فکر کنم وقت رسیدگی بهشون رو نداری که دارن یکی پس از دیگری خشک میشن!

-این مدتی که ایران نبودم کسی بهشون سر نزده.

سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی تو آینه به چشمهای سرخم انداختم.

حرف های نوشین خیلی برام سنگین بود.

لباس عوض کرده و از اتاق بیرون اومدم. نگاهی تو سالن انداختم. امیریل تو سالن نبود.

در سالن رو باز کردم. نگاهم به پارسا افتاد که جلوی در حیاط ایستاده بود.

پله ها رو پایین اومدم. امیریل با دیدنم گفت:

-خودشون اومدن!

-سلام.

پارسا سری تکون داد.

امیریل: همسایه تون هم اول مثل شما من و اشتباه گرفت.

لبخند تلخی زدم.

-بفرمائید داخل آقای شمس.

-نه ممنونم، مثل اینکه مهمون دارین!

و اشاره ای به امیریل کرد.

امیریل: تنهاتون میذارم ... با اجازه.

با رفتن امیریل، پارسا پوزخندی زد.

-عوض شدی دیانه خانوم!

-منظور؟!

با سر به امیریل اشاره کرد.

-روسری سر کردنت رو جلوی نامحرم باور کنم یا با نامحرم تو یه خونه موندنت؟!

-درست صحبت کن!

-آها، یادم رفته بود؛ آدم ها عوض میشن!

سرش رو توی صورتم خم کرد. عطر تلخش پیچید توی مشامم.

-تو عوض شدی دیانه، عوض شدی ... فهمیدی؟

نگاهم رو به چشمهای رنگیش دوختم. باورم نمی شد پارسا همچین فکری راجبم داشته باشه.

-تو داری اشتباه می کنی!

-آره، من همیشه در حال اشتباهم.

با کلافگی ازم فاصله گرفت.

-کاری داشتی اومدی دم در خونه ی یه عوضی؟

-دیگه مهم نیست، به مهمونت برس!

و در رو بست و رفت. نگاهم رو به آسمون دوختم.

-خدایا همینو کم داشتم.

با صدای امیریل نگاهم رو از آسمون گرفتم.

-فکر کنم وجودم تو خونه ات باعث سوءتفاهم شد.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-چه سوءتفاهمی؟

-همین پسر همسایه تون ...

-نه اصلاً، اشتباه برداشت نکنین ... پارسا نامزد داره.

ابروئی بالا داد اما نگاهش یه چیز دیگه می گفت. هول کردم.

-همیشه نگاه آدم ها راست نمیگه!

-اینم حرفیه!
چرا نظر نمی ذارید

-کمی استراحت می کنم ... امروز پر از تشنج بود برام!

-خوبه، اگه اجازه بدی منم دستی به سر و روی گلخونه ات می کشم.

-نیکی و پرسش؟

تک خنده ای کرد. باید فکری به حال صدرا می کردم.

***

امروز قرار بود نهال همراه امیریل به دیدن یکی از آشناهاشون برن.

-بهارک بریم؟

بهارک به پای نهال چسبید.

-من با خاله میرم.

-عه، بهارک ...

نهال با صدا خندید.

-چیه، حسودیت میشه که انقدر دوستم داره؟

پشت چشمی نازک کردم و روم رو برگردوندم که نگاهم به نگاه امیریل گره خورد. هول کردم و نگاهم رو ازش گرفتم.

-اذیتت می کنه!

-نچ، خیلیم با هم بهمون خوش میگذره.

-بهار ...

نهال دیگه رسماً غش کرده بود. خم شد و گونه ی بهارک رو محکم بوسید.

-عاشقتم که! ... برو عزیزم، من بهارک و با خودم می برم؛ شب میایم دیگه!

-آخه ...

-آخه ماخه نداریم ... برو کارت دیر شد!

خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون. وارد رستوران شدم که صدرا اومد سمتم.

-دیروز کجا غیبت زد؟!

-حالم خوب نبود.

-چرا بهم نگفتی؟

-برای چی باید می گفتم؟

-بخاطر اینکه من دوستت دارم!

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

اخمی کردم.

-اصلاً شوخی خوبی نبود!

-شوخی نکردم؛ با اینکه از نظر خیلی ها ظاهرمون به هم نمی خوره اما خوب دله دیگه ...

پوزخندی زدم.

-بهتره دیگه از این شوخی ها نکنی!

و سمت اتاقم راه افتادم. “پسره ی عوضی، من و دست میندازه!”

ارد خونه شدم. بهارک داشت با امیریل بازی می کرد. از آشپزخونه صدا میومد.

امیریل با دیدنم بهارک رو روی شونه های پهنش گذاشت.

-بهارک، بیا پایین!

-نه ماما، خوش میگذره.

-اذیتتون نکرد؟

-نه، بهارک خیلیم دختر خوبیه.

نهال با سینی از آشپزخونه بیرون اومد.

-به به صاحب خونه ام اومد.

تا اومدم حرف بزنم صدای زنگ در بلند شد. نگاهی به مانیتور انداختم. مونا بود.

تعجب کردم؛ چه بی خبر اومده!! دکمه رو زدم.

نهال: منتظر کسی بودی؟

-نه، دوستمه.

-دیانه ی گور به گور شده کجایی؟

نهال خندید.

-اوه اوه چیکارش کردی؟

با خنده شونه ای بالا دادم.

-دیانه چرا گوشیتو بر نمیداری؟

-سلام.

مونا نگاهی به من و نگاهی به نهال انداخت.

-دوست جدید پیدا کردی؟

-نهال جان هستن.

-منم مونا جان هستم!

-مونا؟

-ها؟

لبم و به دندون گرفتم. یهو مونا زد تو سرش.

-آها ... تو خواهر اون منجی نجاتی؟؟

نهال سؤالی نگاهم کرد.

-مونا؟

-باز چیه؟

نهال دستش و سمتش گرفت.

-خوشبختم.

-منم.

با اومدن امیریل مونا با دهان باز گفت:

-واای ... جل الخالق! مگه میشه؟؟ .... مگه داریم؟؟ ... آخه انقدر شباهت!!

تو دو قدمی امیریل ایستاد.

-اگر شقیقه هات سفید بود و موهات یکم کمتر، انگار خود اون خدابیامرزی!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، Creative girl ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - A.AHADIB - 08-09-2018، 11:27

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان