امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#53
روزها از پی هم می اومدن و میرفتن. سخت تلاش می کردم تمام وقتم رو صرف کار کنم.

بابت اینهمه کار کردن صدای همه دراومده بود اما خودم راضی بودم.

امشب بالاخره قرار بود امیرعلی به خواستگاری مونا بره. با اینکه هر دو اصرار داشتن منم تو مراسم باشم اما خودم ترجیح دادم نرم و راضیشون کردم.

مونا از اینکه امیرعلی پای حرفش مونده بود، خوشحال بود.

آخر شب مونا زنگ زد. از صدای خوشحالش فهمیدم همه چی باب میلش تموم شده.

آخر هفته قرار شد یه عقدکنون کوچیک بگیرن. همه در تکاپو بودن.

از یه طرف چیزی به مراسم هانیه نمونده بود، از طرف دیگه هم مراسم مونا و امیرعلی!

با دستهای پر وارد خونه شدم. با دیدن هانیه تعجب کردم.

-تو اینجا چیکار می کنی؟!

-واای دیانه، من خیلی استرس دارم!

-آخه دختر خوب، اون از استرس سری پیش که مراسم رو عقب انداختی و یک ماه فرصت خواستی، اینم از حالا! آخه چی شده؟

با هق هق خودش رو انداخت توی بغلم.

-دیانه، تو نمیدونی از شب عروسی می ترسم ... از اینکه شهروز بفهمه من پرده ام رو ترمیم کردم! اما تو میدونی من دختر بی بند و باری نبودم؛ من اون احمق رو دوست داشتم! فکر کردم اول عقد می کنم اما اون ...

هق هق اجازه نداد تا حرفش رو ادامه بده.

هانیه حق داشت. همه ی ما اون اتفاق رو فراموش کرده بودیم یا حتی تو ذهنمون کم رنگ شده بود. نمیدونستم چطور آرومش کنم.

-هانیه.

سرش رو بلند کرده و با چشمهای اشکی نگاهم کرد.

-تو به خدا باور داری؟

سری تکون داد.

-پس به خودش توکل کن، اون هواتو داره. مطمئنم هیچ وقت اجازه نمیده آبروت بره.

-من شهروز رو دوست دارم و نمیخوام از دستش بدم.

لبخندی زدم.

-میدونم، الانم پاشو این نگرانی های بیخود رو بنداز دور. دو رکعت نماز بخون و خودت رو به خودش بسپر.

هانیه گونه ام رو بوسید.

-تو چرا انقدر منبع آرامشی؟ همه ی وجودت بهم آرامش میده.

لبخندی زدم. شب رو هانیه پیشم موند. بعد از نماز صبح از خدا خواستم هواش رو داشته باشه، هوای عشقش رو!

چون عروسی هانیه و مراسم مونا مختلط نبود، به راحتی دو دست لباس شیک خریدم.

اول عقدکنون مونا بود که قرار شده بود خونه ی خانوم جون بگیرن.

پیراهن کوتاه عروسکیم رو پوشیدم. آرایشگر آرایش لایتی روی صورتم پیاده کرده بود.

با ورودم خاله قربون صدقه ام رفت. دختر امیر حافظ بغل خاله بود. دختر نازی بود.

نوشین با دیدنم ازم رو گرفت. اصلاً برام مهم نبود. مراسم به خوبی برگزار شد.

از فرط خستگی، شب رو خونه ی خانوم جون موندم. صبح زود باید می رفتم هتل.

گاهی از کار زیاد واقعاً خسته می شدم، از اینکه هیچ تعطیلی نداشتم!

روسی هانیه هم با تمام استرس هایی که داشتیم بالاخره تموم شد.

سعی می کردم با امیر حافظ رو به رو نشم. هنوز بابت حرف هایی که زده بود ازش ناراحت بودم.

با صدای گوشیم خسته چشم از صفحه ی مانیتور لب تاپ برداشتم.

-به، نهال خانوم!

-سلام دیانه، چطوری؟

-میگذره، تو چطوری؟

-منم خوبم، دلم برای بهارک تنگ شده. راستی، امیریل رو ندیدی؟

-نه، مگه اومده ایران؟!

-آره چند روزی میشه. بذار شماره اش رو بهت بدم یه زنگ بهش بزنی.

-حتماً!

بعد از کمی صحبت و گرفتن شماره ی امیریل گوشی رو قطع کردم.

نگاهی از پنجره به بیرون انداختم. بارون نم نم می بارید.

بهارک آروم خوابیده بود. چقدر این روزها تنها بودم. نفسم رو کلافه بیرون دادم و پرده رو انداختم.

****

-دیانه، راجب این هتل رامسر تو سایت زده که توام باید باشی.

-اصلاً مهم نیست چون من نمیرم.

مونا رو به روم نشست.

-دیوونه شدی؟ تو اونجا سهام داری!

-اما من واقعاً خسته ام از اینهمه صبح تا شب دویدن ... که چی؟ مگه یه آدم چقدر خرج داره؟

-من درکت می کنم. اصلاً چطوره سهام اونجا رو بفروشی و در عوض یه مؤسسه خیریه به اسم احمدرضا بنا کنی؛ اینجوری خیلی بهتره!

-راست میگیا!

-من همیشه راست میگم.

-خوبه بابا.

-پس پاشو چمدونت رو ببند.

-اما بهارک و چیکار کنم؟

-غصه ات نباشه، من و امیرعلی مراقبشیم.

چمدونم رو بستم با اینکه فقط تو سایت اطلاع داده بودن و کسی راجب هتل رامسر چیزی به من نگفته بود!

چمدون کوچیکم رو کنار در ورودی گذاشتم. مونا از زیر قرآن ردم کرد. گونه ی بهارک رو بوسیدم.

-خاله رو اذیت نکنی تا من برگردم!

بهارک لبخند دلنشینی زد. سوار ماشین شدم. هوا ابری بود. زمستان داشت تموم می شد.

با صدای زنگ گوشیم گوشه ای نگه داشتم.

-بله؟

-سلام خانوم فروغی!

پارسا بود.

-سلام آقای شمس.

-شما راه افتادین؟

-بله، چطور؟

-متأسفانه من ماشینم خارج از تهران به مشکل برخورده؛ گفتم اگه جا داشته باشد همراه شما بیایم.

با نارضایتی گفتم:

-مشکلی نیست.

بعد از مسافتی به آدرسی که گفته بود رسیدم. با دیدن ماشین پارسا کنارش نگهداشتم.

شیشه رو پایین دادم. پارسا از ماشین پیاده شد. به ناچار منم پیاده شدم.

در راننده باز شد و نامزد پارسا هم پایین اومد.

پارسا: نمیخواستم مزاحم شما بشم.

-موردی نداره!

غزاله لبخندی زد.

-شرمنده!

متقابلاً لبخند زدم. عجیب از این دختر خوشم می اومد.

15 ...... ای کاش ....
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Queen Riham ، ۲۴۴۱۲۵۸ ، Creative girl ، Doory ، seedni ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - A.AHADIB - 17-09-2018، 7:23

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان