امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#68
#پارت_143

الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...

مونا اومد سمتم.

-دیانه!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.

احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143

الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...

مونا اومد سمتم.

-دیانه!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.

احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...



-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!

-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...

با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.
عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143

الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...

مونا اومد سمتم.

-دیانه!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.

احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144

-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!

-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...

با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145

از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!

-دیانه!

با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.

-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.

-اما من اونو کشتم!

-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!

-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!

امیریل آهی کشید.

-خودمم باورم نمیشه!

زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!

نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.

-مونا، دارن می برنم ...

اشک توی چشمهاش حلقه زد.

-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.

-من می ترسم مونا ...

-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.

-بهارک کجاست؟

-خیالت راحت پیش مامانه.

-امیرعلی؟

-جانم؟

-همه فهمیدن من قاتلم؟

-تو قاتل نیستی.

-خانوم محترم، باید بریم.

بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.

نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.

ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143

الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...

مونا اومد سمتم.

-دیانه!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.

احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144

-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!

-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...

با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145

از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!

-دیانه!

با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.

-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.

-اما من اونو کشتم!

-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!

-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!

امیریل آهی کشید.

-خودمم باورم نمیشه!

زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!

نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.

-مونا، دارن می برنم ...

اشک توی چشمهاش حلقه زد.

-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.

-من می ترسم مونا ...

-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.

-بهارک کجاست؟

-خیالت راحت پیش مامانه.

-امیرعلی؟

-جانم؟

-همه فهمیدن من قاتلم؟

-تو قاتل نیستی.

-خانوم محترم، باید بریم.

بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.

نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.

ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_147

نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.

باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.

نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.

همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.


هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.

-دیانه فروغی، ملاقاتی داری.

سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟

همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.

همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-سلام، حالت خوبه؟

پوزخندی زدم.

-اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم ... عالیم!


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.


-دیگه نیستم ... خسته شدم ... از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده ... بابا، به خدا منم آدمم ...

بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.

-دیانه؟

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.

-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟

-چیزی گفتی؟

به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-نه!

و توی این “نه” چقدر حسرت بود!

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143

الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...

مونا اومد سمتم.

-دیانه!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.

احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144

-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!

-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...

با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145

از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!

-دیانه!

با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.

-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.

-اما من اونو کشتم!

-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!

-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!

امیریل آهی کشید.

-خودمم باورم نمیشه!

زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!

نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.

-مونا، دارن می برنم ...

اشک توی چشمهاش حلقه زد.

-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.

-من می ترسم مونا ...

-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.

-بهارک کجاست؟

-خیالت راحت پیش مامانه.

-امیرعلی؟

-جانم؟

-همه فهمیدن من قاتلم؟

-تو قاتل نیستی.

-خانوم محترم، باید بریم.

بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.

نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.

ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_147

نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.

باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.

نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.

همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.


هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.

-دیانه فروغی، ملاقاتی داری.

سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟

همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.

همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-سلام، حالت خوبه؟

پوزخندی زدم.

-اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم ... عالیم!


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.


-دیگه نیستم ... خسته شدم ... از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده ... بابا، به خدا منم آدمم ...

بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.

-دیانه؟

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.

-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟

-چیزی گفتی؟

به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-نه!

و توی این “نه” چقدر حسرت بود!

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_148

-مامان اومده ایران، نگران نباش چون هامون جز مادر، دیگه قیمی نداره و اینکه این قتل غیر عمد بوده؛ تو بخاطر نجات جونت شلیک کردی، منم شاهدم!

-اما من یه آدم رو کشتم.

-الان فقط به این فکر کن که به زودی میای بیرون ... بهارک خیلی دلتنگته.

با اومدن اسم بهارک نگاهم رو بهش دوختم. انگار از نگاهم متوجه حرف توی چشمهام شد.

-نگران چیزی نباش ... بهارک تا ابد دختر توئه!

بعد از مدت ها لبخند کم جونی زدم.

-وکیلت داره کارهات رو می کنه.

-ممنونم ازت.

-کاری نکردم ... شاید مقصر این اتفاقات منم.

-چه اونجا چه جای دیگه ای، باید با هامون رو به رو می شدم اما فکرشم برام عذاب آوره که من کشتمش!

با صدای سرباز که اعلام می کرد وقت تمومه امیریل گفت:

-مراقب خودت باش.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

چشم روی هم گذاشتم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همراه زن سمت سلولم رفتم.

چند روزی از ملاقاتم با امیریل میگذره و دوباره توی بیخبری به سر می برم.

نگهبان همراه با چادر مشکی وارد اتاق شد.

-تو!

با دستش به من اشاره کرد.

-پاشو بیا، دادگاهی داری.

ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.

با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.

حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_143

الان این چی گفت؟! صداش تو سرم اکو شد؛ “هامون، برادرم بود”! بی اختیار از روی صندلی بلند شدم.

-تو ... تو چی گفتی؟ امکان نداره ... امکان نداره ... اون، اون خودش گفته بود مادرش یه زن بدکاره بود ... امکان نداره ...

مونا اومد سمتم.

-دیانه!

هولش دادم.

-شنیدی چی گفت؟ گفت اون برادرش بود! من قاتل برادرشم ...

اشکهام صورتم رو خیس کرد. بی اختیار روی صندلی نشستم.

-خب آقای کران، داشتین می گفتین.

سرم و توی دستهام گرفتم. دیگه بس م بود؛ دیگه نمی تونستم بکشم ... مگه یه آدم چقدر می تونه قوی باشه؟

خسته شدم از قوی بودن. با صدای امیریل سر بلند کردم.

-هامون قبل از دیانه اومد. رقتارش یه جوری بود؛ انگار تعادل نداشت. سمت آشپزخونه رفتم.

احساس کردم دنبالم اومد. چرخیدم که با چیزی زد تو سرم و دیگه چیزی نفهمیدم!

وقتی چشم باز کردم به صندلی بسته شده بودم و هامون با پوزخند بالای سرم ایستاده بود.

-آخی، برادر کوچولوی احمقم بهوش اومد. برادر فداکار اومده برادرش رو پیدا کنه. حتماً میخوای دستم و بگیری و من و پیش اون مادر خرابم ببری!

-برای چی من و بستی؟

خم شد روی صورتم.

-تو مطمئنی سی و خورده ای سن داری؟!

یقه ام رو چسبید.

-من داداش نمیخوام ... مادر نمیخوام ...

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۰۷.۱۰.۱۸ ۲۲:۳۷]
#پارت_144

-کسی که معلوم نیست بخاطر پول با چندین مرد بوده رو نمیخوام!

-تو داری اشتباه می کنی.

-لابد تو اومدی راه درست رو بهم نشون بدی! چه دنیای عجیبیه؛ مگه نه؟ برادر عزیزم باید اونقدر به دوست و شوهر معشوقه ام شبیه باشه که برای اولین بار وقتی ببینمش فکر کنم زنده بوده اما اجازه نمیدم تو و اون دختر احمق با من بازی کنید. الان باید تمام اون هتل ها مال من می بود نه اون دختره ی دهاتی!

-راجب چی حرف میزنی؟

چرخی دورم زد.

-یادم نبود که تو یه احمقی و هیچی نمیدونی ... امروز روز منه! اون احمق کوچولو داره با پاهای خودش میاد توی تله! ...
اما در مورد تو، من نه مادری دارم نه برادری، انقدرم برای من ادای آدم خوب ها رو درنیار؛ میدونم اون مادر هرزه ات چطور زنی بوده!

عصبی فریاد زدم:

خفه شو، تو هیچی راجب مامان نمیدونی ... تو نمیدونی پدرت چقدر اذیتش کرده!

-پدر من یا اون با هرزگیاش باعث شد زندگی برای من تلخ بشه! چون پدرم پولدار نبود خانوم باید هرز می رفت! از همه تون متنفرم ... از تک تکتون ...

با صدای در خونه فهمیدم دیانه است اما هیچ کاری نمی تونستم بکنم.

شوکه به دهن امیریل چشم دوختم. قاضی پرونده رو بست.

-برای امروز کافیه. فعلاً قاتل رو به زندان منتقل می کنیم تا همه چیز مشخص بشه و جواب پزشکی قانونی بیاد.

امیرعلی: نمیشه با وثیقه آزادش کنیم؟

-فعلاً نه، اول باید به زندان انتقال پیدا کنه. می تونید وکیل بگیرید. ما منتظر اقوام مقتول هستیم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۰.۱۰.۱۸ ۱۱:۴۶]
#پارت_145

از روی صندلی بلند شدم. امیریل اومد سمتم. یعنی امیریل الان عموی بهارک بود؟!

-دیانه!

با صدای امیریل ازش چشم گرفتم.

-نگران نباش، خودم بی گناهیت رو ثابت می کنم و میارمت بیرون.

-اما من اونو کشتم!

-هیسس ... انقدر این کلمه رو تکرار نکن؛ تو فقط از خودت دفاع کردی!

-اون برادرت بود ... وااای خدا، هنوزم باورم نمیشه!

امیریل آهی کشید.

-خودمم باورم نمیشه!

زنی اومد سمتم. ته دلم خالی شد. داشتم می رفتم زندان؛ جائی که اصلاً نمیدونستم چطور جائی هست!

نخواسته قدمی به عقب گذاشتم. امیریل متوجه حالم شد. مونا اومد سمتم. رنگش پریده بود.

-مونا، دارن می برنم ...

اشک توی چشمهاش حلقه زد.

-آروم باش، فردا حتماً یه کاری می کنیم تا بیای بیرون.

-من می ترسم مونا ...

-الهی بمیرم ... چیزی نمیشه.

-بهارک کجاست؟

-خیالت راحت پیش مامانه.

-امیرعلی؟

-جانم؟

-همه فهمیدن من قاتلم؟

-تو قاتل نیستی.

-خانوم محترم، باید بریم.

بازوم رو گرفت. رعشه ای به تنم افتاد. پاهام بی اختیار خودم دنبال زن کشیده می شدن. سوار ماشین پلیس شدیم.

نگاهی به امیریل و مونا و امیرعلی انداختم که کنار هم ایستاده بودن. باورم نمی شد داشتم به زندان می رفتم.

ماشین کنار در بزرگ زندان نگهداشت.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_147

نگاهی به هم اتاقی هام انداختم. هر کدوم در حال انجام کاری بودن.

پاهام رو توی شکمم جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذاشتم.

باورم نمی شد هامون برادر امیریل بوده! تمام مدت فکرم درگیر بود.

نمیدونستم چه اتفاقی قراره برام پیش بیاد. اصلاً معلوم نبود چی میخواد بشه.

همه ی شب رو فکر کردم اما به نتیجه ای نرسیدم. دو روزی می شد تو زندان بودم.


هیچ خبری از دنیای بیرون نداشتم و این قضیه کلافه ام کرده بود. نگهبان در آهنی اتاق رو باز کرد.

-دیانه فروغی، ملاقاتی داری.

سریع بلند شدم. یعنی کی می تونست باشه؟

همراه زن از راهرو گذشتیم. پشت شیشه نگاهم به امیریل افتاد.

همانطور ایستاده بودم که اشاره کرد بشینم. روی صندلی نشستم و تلفن رو برداشتم. صداش توی گوشم نشست.

-سلام، حالت خوبه؟

پوزخندی زدم.

-اگر قتلی که انجام دادم و فضای بسته ی زندان رو ندید بگیریم ... عالیم!


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))
-درکت می کنم اما تو دختر قوی ای هستی.


-دیگه نیستم ... خسته شدم ... از روزی که خودم رو شناختم تمام زندگیم حسرت بوده ... بابا، به خدا منم آدمم ...

بغضم شکست و اشکهام گونه هام رو خیس کردن.

-دیانه؟

سرم رو بلند کردم و نگاهم رو به چشمهای آشناش دوختم. آروم زمزمه کردم.

-چی می شد انقدر زود تنهام نمیذاشتی؟

-چیزی گفتی؟

به خودم اومدم. نفسم رو سنگین بیرون دادم.

-نه!

و توی این “نه” چقدر حسرت بود!

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۱.۱۰.۱۸ ۲۳:۲۳]
#پارت_148

-مامان اومده ایران، نگران نباش چون هامون جز مادر، دیگه قیمی نداره و اینکه این قتل غیر عمد بوده؛ تو بخاطر نجات جونت شلیک کردی، منم شاهدم!

-اما من یه آدم رو کشتم.

-الان فقط به این فکر کن که به زودی میای بیرون ... بهارک خیلی دلتنگته.

با اومدن اسم بهارک نگاهم رو بهش دوختم. انگار از نگاهم متوجه حرف توی چشمهام شد.

-نگران چیزی نباش ... بهارک تا ابد دختر توئه!

بعد از مدت ها لبخند کم جونی زدم.

-وکیلت داره کارهات رو می کنه.

-ممنونم ازت.

-کاری نکردم ... شاید مقصر این اتفاقات منم.

-چه اونجا چه جای دیگه ای، باید با هامون رو به رو می شدم اما فکرشم برام عذاب آوره که من کشتمش!

با صدای سرباز که اعلام می کرد وقت تمومه امیریل گفت:

-مراقب خودت باش.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

چشم روی هم گذاشتم و گوشی رو سر جاش گذاشتم. همراه زن سمت سلولم رفتم.

چند روزی از ملاقاتم با امیریل میگذره و دوباره توی بیخبری به سر می برم.

نگهبان همراه با چادر مشکی وارد اتاق شد.

-تو!

با دستش به من اشاره کرد.

-پاشو بیا، دادگاهی داری.

ته دلم خالی شد. با گامهای نامتعادل سمتش حرکت کردم. چادری روی سرم انداخت و به دستهام دستبند زد.

با خوردن نور خورشید به چشمهام، لحظه ای چشمهام رو بستم و باز کردم. هوای آزاد بیرون زندان رو تنفس کردم.

حتی هوای داخل حیاط زندان همخفه بود. سوار ماشین شدیم.

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۲.۱۰.۱۸ ۱۱:۱۴]
[ GIF ]
"طُ" اعتیاد آوَرتَرین
مُخَـدِر جَهـانی
که تَرک کَردَنَت
مَحال اسـت??
‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌

?❤️? @eshghe_daagh2 ?❤️?

عشـــــ❤️?ـــشـق داغ?, [۱۴.۱۰.۱۸ ۱۰:۲۱]
#پارت_149

ماشین کنار دادگستری نگهداشت. چادرم رو کمی جلوتر کشیدم.

دو تا سرباز زن دو طرفم راه می رفتن. وارد دادگستری شلوغ و پر سر و صدا شدیم.

با دیدن مونا و امیرعلی کمی ته دلم گرم شد. امیریل هم کنار مادرش روی صندلی نشسته بود.

سرم و پایین انداختم و سلام آرومی زیر لب گفتم. با اومدن وکیل، همه وارد اتاقی شدیم.

روی صندلی های جلو نشستم. قاضی پرونده ی جلوی روش رو باز کرد.

وکیلم رفت جلو و چیزی به قاضی گفت که اونهم متقابلاً سری تکون داد و شروع به صحبت کرد.

-بعد از تحقیق و کالبد شکافی انجام شده متوجه شدیم مقتول در روز حادثه از قرص های توهم زا استفاده کرده بوده و قبلاً هم به دلیل مشکل روانی مدتی را در بیمارستان بستری بوده اند.
بنا بر تحقیقاتی که انجام شده و شواهد امر، خانم دیانه فروغی با پرداخت جریمه و اخذ رضایت خانواده ی مقتول آزاد هستن.

باورم نمی شد. با چشمهای اشکی به مونا نگاه کردم که لبخندی زد.


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

بعد از تموم شدن دادگاه دوباره به زندان منتقل شدم و بعد از جمع کردن وسایلم از زندان بیرون اومدم.

هوای آزاد رو نفس کشیدم. نگاهم به مونا و امیرعلی افتاد. مونا رو بغل کردم. با هم سوار ماشین شدیم.

-بهارک کجاست؟

امیرعلی از آینه نگاهی بهم انداخت.

-خوبه، پیش مامانه؛ بهش گفتیم بخاطر کار رفتی مسافرت.



‌‌‌‌
پاسخ
 سپاس شده توسط Doory ، ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، sama00 ، ناهیدا ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - A.AHADIB - 14-10-2018، 14:54

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان