امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#69
هنوز باورم نمی شد این اتفاقات رخداده باشه. انگار همه چیز توی خواب پیش اومده بود.

فعلاً نمی تونستم با کسی رو به رو بشم.

وارد خونه شدم و مستقیم به حمام رفتم. ساعت ها زیر دوش آب فکر کردم.

تمام اتفاقات زندگیم مثل یه فیلم سینمائی جلوی چشمهام در حرکت بودن. خسته از حموم بیرون اومدم.

دو روزی می شد که آزاد شده بودم. تو این دو روز فقط مونا بهارک رو آورده بود.

دلم نمی خواست هیچ کس رو ببینم. بی هوا چمدونم رو بستم.

فقط به مونا پیام دادم که دارم میرم روستا که نگرانم نباشن.

به این تنهائی نیاز داشتم. در چوبی خونه ی بی بی رو باز کردم.

هوا سرد بود. انگار سالها کسی توی خونه زندگی نمی کرده.

باغچه خشک و بدون گل بود. وارد خونه شدم. با دیدن خونه ای سرد بغضم شکست.

بی بی چقدر این خونه رو دوست داشت!

بهارک با تعجب به اطراف نگاه می کرد. مشغول تمیزکاری شدم. وقتی کارم تموم شد خسته لب باغچه نشستم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

دلم بی بی رو می خواست. لباس پوشیده دست بهارک و گرفتم و از خونه بیرون اومدم و سمت امامزاده راه افتادم.

بعضی ها با تعجب بهم نگاه می کردن. بی توجه وارد امامزاده شدم. سر قبر بی بی نشستم.

اولین قطره ی اشک روی سنگ سرد چکید و همینطور قطره های بعدی ... .
یک هفته ای می شد که اومده بودم روستا. انگار یه آرامش خاصی برام به وجود اومده بود. باید تمام بدی ها رو همینجا میذاشتم.

تو حیاط در حال بازی با بهارک بودم که صدای در بلند شد. متعجب به در نگاه کردم.

یعنی کی بود؟! با یادآوری همسایه بغلی در حیاط رو باز کردم.

با دیدن کسی که پشت در بود تعجب کردم.ابروئی بالا داد.

-میتونم بیام داخل؟

کشیدم کنار و وارد حیاط شد. بهارک با دیدنش با ذوق پرید بغلش.

-سلام عمو جون.

بهارک و انداخت رو هوا و چرخید سمتم.

-یه چائی بهم میدی یا نه، میخوای همونجا وایستی؟!

از در فاصله گرفتم.

-آدرس اینجا رو چطور پیدا کردی؟

نمایشی چهره ی متفکری به خودش گرفت.

-کلاغا خبر دادن!

ابروئی بالا انداختم.

-کلاغ ها؟!

-آره ... شک داری؟

شونه ای بالا دادم. حتماً کار مونا بوده؛ نباید آدرس رو می داد.

انگار از سکوتم فهمید به چی فکر می کنم.

-اون تقصیری نداره، من نگرانت بودم. حق بده؛ یهو غیبت زد.

-به این تنهائی نیاز داشتم.

-میدونم که گذاشتم یک هفته تنها باشی! اما دیگه وقتشه برگردی سر کار و زندگیت.

-اما من اینجا رو دوست دارم.

نگاهی به اطراف انداخت.

-خوبه، خلوته اما نه برای همیشه ... فقط برای مدت کوتاهی!
ارد سالن شدم. به دنبالم وارد شد.

-تو داری افسرده میشی؛ این اصلاً خوب نیست!

-منظورت اینه دارم دیوونه میشم؟

لبخندی زد.

-چه حرفیه؟ اصلاً دوست داشتم بیام یه سری بهت بزنم، بده؟

-نه، خوش اومدی.

وارد آشپزخونه شدم. امیریل هم سمت بهارک رفت. سریع گوشیم رو درآوردم و روشنش کردم.

شماره ی مونا رو گرفتم. هنوز اولین بوق نخورده بود که صداش پیچید تو گوشی.

-الهی گور به گور شی دیانه ... جون به لبم کردی دختر؛ چرا گوشیتو خاموش کردی؟

-یه نفس بگیر!

-مگه میذاری؟ تو آخرشم من و دق میدی!

لبخندی زدم.

-تو تازه اول چلچلیته ... بعدش، برای چی آدرس رو به این دادی؟

-به کی؟

-خودتو به اون راه نزن ... منظورم امیریله.

-آهاااا ... عه، اونجاس؟

-دارم برات مونا خانوم.

((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-خوب خیلی اصرار کرد، مجبور شدم.

بعد از کمی صحبت با مونا گوشی رو قطع کردم و با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومدم. بهارک خوابیده بود.

با فاصله کنار پشتی امیریل نشستم. هر دو توی سکوت چائی مون رو خوردیم.

-تا کی میخوای از واقعیت ها فرار کنی؟

-من اومدم فقط کمی ذهنم آروم بشه ... سخته اما این حقیقت که من قاتل اون مردم مثل یه کابوس تا ابد همراهمه!

-چرا نمیخوای بفهمی؟ تو فقط از خودت دفاع کردی ... قاتل هیچ کسی نیستی.

-حال مادرت خوبه؟

-هرچند براش سخت بود اما کنار اومد.
پدر هامون متأسفانه خودش اختلال روان داشته

و با همون کینه و تفکر هامون رو بزرگ کرد

اونقدری که هامون فکر می کرده تمام زن ها فقط یه ابزاری هستن برای رفع نیاز و همین فکرش بیمارش کرد.

اینطور که پدربزرگم تعریف می کنه هامون چند سالی بیشتر نداشته که مادرم جدا شده و پدر هامون اون رو به مادرم نداده.

بعد از چند سال با پدرم ازدواج می کنه و کلا از ایران میره.

چون اون مرد اجازه نمیداده پسرش رو ببینه، هامون هم فکر می کرده مادرش زن خرابی بوده و ولش کرده رفته.

نفسم رو بیرون دادم. الان که به قضیه فکر می کنم می بینم هامون هم زندگی خوبی نداشته و تمام عمرش توی نفرت بزرگ شده.

-چرا یه زندگی جدید شروع نمی کنی؟

-چه زندگی ؟

-شروع جدید، آخر همه چیز پایان تلخ نیست. تو سنی نداری میتونی از نو شروع کنی.

-اما نمیشه چون قلبم دیگه جائی نداره.


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

-تو اصلا بهش اجازه دادی که جا برای یکی دیگه باز کنه؟

-نه، چون می دونم نمیشه!

-امتحان کن، مطمئنم احمدرضا هم خوشحال میشه. تا کی میخوای خودت رو توی تنهائی حبس کنی؟ میتونی شروع جدیدی داشته باشی. حداقل امتحان کن اگر نشد دیگه اصرار نمی کنم.

توی سکوت به حرف هاش گوش کردم.
به حرفهام فکر کن، پشیمون نمیشی!

سری تکون دادم. شب رو امیریل اونجا موند. تمام شب فکرم پیش حرفهاش بود.

نمیدونم چرا از احمدرضا خجالت می کشیدم!

فکر به اینکه مرد دیگه ای بخواد وارد زندگیم بشه ناراحتم می کرد اما گاهی از این همه تنهائی دلم می گرفت.

بعد از صبحانه امیریل بلند شد.

-خوب، وقت برگشته.

-اما ...

-اما و اگر نداریم! حداقل شروع جدیدت رو امتحان کن؛ تو حق زندگی کردن داری، چرا میخوای این حق رو از خودت بگیری؟ اینجوری فقط داری در حق خودت ظلم می کنی.

-باید فکر کنم.

-خوبه! حالا چمدونت رو ببند.

به ناچار سوار ماشین شدم. امیریل هم سوار ماشین خودش شد.

تمام راه فکرم درگیر حرفهاش بود و در آخر تصمیم گرفتم یه فرصت دیگه به خودم بدم.

امیریل تا خونه همراهم اومد و وقتی مطمئن شد ماشین رو داخل حیاط بردم، رفت.

از ماشین پیاده شدم. لحظه ای نگاهم به خونه ی پارسا افتاد.

احساس کردم دلم برای دوستیمون تنگ شده. یعنی فهمیده بود چه اتفاقی افتاده؟!

نمیدونم چرا هیچ وقت کنجکاو زندگیش نشدم ... حتی یکبار خونه اش رو از نزدیک ندیدم!

کلافه سری تکون دادم و وارد خونه شدم.


((((دوستای گلم همراهان همیشگی به علت اینکه دست هام مشکلی براشون پیش اومده تایپ کردن دیگه برام مجاز نیست و دکتر قدغن کرده

مجبورم پارت ها رو به صورت ویس به دوستم بدم و ایشون به صورت عکس براتون بذارند)))))

****

امیرعلی باهام تماس گرفت و گفت باید برم خونه ی خانوم جون، انگار حال نداره.

سریع آماده شدم. بعد از برداشتن بهارک از مهد، سمت خونه ی خانوم جون حرکت کردم.
بعد از باز شدن در سریع وارد حیاط شدم. در سالن باز شد. امیرعلی اومد پیشوازم.

-کجائی تو دختر خوب؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ این پیرزن نگرانت میشه؟

-حق داری اما شرمنده، به تنهائی نیاز داشتم.

امیرعلی لبخندی زد. در سالن رو باز کردم.

-فقط دیانه ... چیزه ...

-چی؟ بیا داخل حرف میزنیم.

اما با دیدن مرجان وسط سالن حرف تو دهنم ماستید. باورم نمی شد بعد از چند سال برگشته بود.

سری تکون داد. وارد سالن شدم.

-خوش اومدین به کشور خودتون مرجان خانوم!

مرجان بی هیچ حرفی از کنارم رد شد. نگاهی تو سالن انداختم. خبری از خانوم جون نبود.

پا تند کردم سمت اتاقش. آروم در رو باز کردم. با دیدن خانوم جون که توی تختش دراز کشیده بود لبخندی زدم و وارد اتاق شدم.

چهره اش رنگ پریده تر شده بود. با دیدنم اخمی کرد.

-نمیگی یه مادربزرگ پیر داری؟

با فاصله کنارش روی تخت نشستم و دستهای چروکیده اش رو توی دستهام گرفتم.

-ببخشید، برای سفر کاری رفته بودم.

-از مونا و امیرعلی احوالت رو پرسیدم گفتن رفتی برای کار.

فهمیدم که از قضایا چیزی به خانوم جون نگفتن.

-چرا تو تختی خانوم جونم؟

-هی مادر ... آفتاب لب بومم ... کم کم دیگه باید بارم رو ببندم.

-این حرف و نزن خانوم جون.

لبخند کم جونی زد. دلم گرفت. تازه به بودنش عادت کرده بودم.
بعد از اینکه خانوم جون خوابید از اتاق بیرون اومدم.

امیرعلی روی مبل نشسته بود و خبری از مرجان نبود. رفتم سمتش.

-چرا نگفتی اینم اینجاست؟

-برات فرقی می کرد؟

نفسم رو بیرون دادم.

-دیگه خیلی وقته هیچی برام فرقی نمی کنه!

امیرعلی سری تکون داد. مرجان با سینی چائی از آشپزخونه بیرون اومد.

نسبت به وقتی که رفته بود کمی شکسته تر به نظر می رسید.

سینی رو جلوم گرفت. پوزخند تلخی زدم و روم رو برگردوندم.

صدای گذاشتن سینی روی میز به گوشم نشست و خودش رو اون یکی مبل نشست.

بعد از چند دقیقه بلند شدم.

امیرعلی: کجا؟

-برم خونه.

امیرعلی بلند شد.

-چی چی خونه؟ الان بقیه هم میان، میخوایم دور هم باشیم.

-اما امیر ...

با صدای زنگ آیفون حرفم نیمه کاره موند. امیرعلی سمت آیفون رفت. مرجان اومد سمتم.

-تو این چند سال چقدر پخته تر شدی!

نگاهم رو به چشمهاش دوختم.

-دلت خنک شد؟ ... دیگه احمدرضایی نیست، برای همیشه رفت!

سرش رو پایین انداخت. نفسم رو سنگین بیرون دادم و دستی زیر چشمهای اشکیم کشیدم.

در سالن باز شد و خاله وارد شد. پشت بند خاله بقیه هم وارد شدم.

هانیه با دیدنم با ذوق اومد سمتم و همو بغل کردیم. خاله رفت سمت اتاق خانوم جون.

امیرحافظ و نوشین هم اومده بودن. بچه شون خیلی بزرگ تر شده بود.

نوشین با پوزخند نگاهش رو ازم گرفت. بی تفاوت کنار هانیه نشستم.
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، _leιтo_ ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - A.AHADIB - 21-10-2018، 8:01

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان