امتیاز موضوع:
  • 7 رأی - میانگین امتیازات: 4.43
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ

#81
دلم تنهائی می خواست. با ریموت در و باز کردم. تا در خواست بسته بشه امیریل وارد حیاط شد.

-مزاحم که نیستم ... میدونم نیستم!

سمت ساختمون راه افتاد. به ناچار در و باز کردم. وارد خونه شد.

-چی شد اومدی اینور؟

روی مبل نشست.

-بالاخره خواهر من داره عروس میشه.

لبخند تلخی زدم.

-مبارکه!

-میدونی با کی؟

-بله.

-عه، یعنی من نفر دومم؟

-بله.

-نظرت چیه؟

-نظر من؟

-آره خوب، تو از همه بیشتر پارسا رو می شناسی و ازش شناخت داری هرچند معلومه چقدر پسر آقا و فهمیده ایه.

-خودت گفتی، نیازی نیست من بگم. نهالم انتخابش کرده.

-آره اون که خیلی خوشحاله.

آروم زمزمه کردم.

-بایدم خوشحال باشه.

-چیزی گفتی؟

-نه، من خسته ام.

-یعنی برم؟

شونه ای بالا دادم.

-راستی یادت نره آخر هفته حتماً بیای.

-من شاید ...

-اصلاً حرفشم نزن! نکنه میخوای همه فکر کنن تو داری حسودی می کنی؟ هرچند من که میدونم تو هیچ حسی به پارسا نداری، مگه نه؟

-آره.

-خیالم راحت شد.

-خودم میام دنبالت اما یه چیزی، آدم ها خیلی منتظر جواب احساسات ما نمی مونن. گاهی خسته میشن و میرن؛ به این میگن دیر کردن و با هیچ چیزی جبران نمیشه. خداحافظ.
ا رفتن امیریل نگاهم رو به جای خالیش دوختم. یعنی این چند سال پارسا منتظر احساسات من بود؟

یاد حرف آخر غزاله افتادم.

“پارسا فقط از روی دلسوزی با من ازدواج کرد، اون عاشق کس دیگه ای بود و هست. ازت میخوام کمکش کنی تا به عشقش برسه. “

نگاهم رو به سقف دوختم. از اشک ریختن خسته شده بودم. یاد خاطراتی که با پارسا داشتم لحظه ای ولم نمی کرد.

انگار خاطره هام قصد جونم رو کرده بودن.

“لعنتی های مزاحم دست از سرم بردارین”

هرچی روی میز بود پرت کردم روی سرامیک ها.

“دست از سرم بردارید ... آره، من یه آدم ترسو هستم که از قلبم، از احساساتم فرار کردم. ولم کنید”

روی زمین زانو زدم. خدایا من نمیتونم پارسا رو با کس دیگه ای ببینم.

حداقل حالا که فهمیدم حسم بهش چیه. خدایا خودت کمک کن.

به اجبار مونا باهاش برای خرید رفتیم. هیچ تمایلی به خرید نداشتم اما مگه از دست مونا میشد در رفت؟

-وای مونا بسه، چقدر تعریف کردی!

-باشه. ببین اون لباس گیپور کرم خیلی بهت میاد تازه آستین هم داره.

-مونا خل شدی؟ ول کن، مگه نامزدیه؟ یه جشن کوچیکه!

-رو حرف من حرف نزن، بدو.

و بی توجه به نارضایتی من کار خودش رو کرد. تمام لباسهام رو به سلیقه ی خودش خرید.
بی قرار زیر دست آرایشگر تکون میخوردم. مونا این روزها حالم رو درک نمی کرد و به زور منم با خودش آورده بود آرایشگاه.

نمیدونست دلم تنهائی میخواد. کارم تموم شد. نگاهی تو آینه انداختم. مونا با ذوق گفت:

-واای چه خوشگل شدی! بدو که امیرعلی منتظره.

-لازم بود همه ی این کارا؟

-حرف نزن که به تو باشه خودتو تا ابد تو اون خونه حبس می کنی.

سوار ماشین شدیم. نگاهم رو به تاریکی شب دوختم.

-خدایا من امشب چطوری کنار یکی دیگه ببینمش؟ بهم صبر بده خدا.

-داری چی برای خودت زیر لب میگی؟

-هیچی.

حتی نمی دونستم مراسمشون کجاست. ماشین و تو پارکینگ اختصاصی هتل پارسا پارک کردیم.

با آسانسور به طبقه ی vip رفتیم. تو اتاق پرو لباسم رو عوض کردم. شالم رو روی موهام انداختم.

وارد سالن شدیم. قلبم چنان به سینه ام می کوبید که هر آن می خواست از سینه ام بیرون بزنه.

هلیا اومد سمتمون. با هم دست دادیم. امیرعلی سری تکون داد.

-به به پرنسس چه زیبا شدن!

-همین تعدادیم؟

هلیا: نه، چند تا از دوستان هستن که تو راهن.

-آها.

در سالن باز شد و پارسا همراه نهال وارد شدن. با دیدن دستهاشون که توی دست هم بود ...
حظه ای تعادلم رو از دست دادم و چیزی تا افتادنم نمونده بود که دستی بازوم رو چسبید. نگاهی به هلیا انداختم.

چشمهام پر از اشک شد. من نمیتونستم این جمع رو تحمل کنم.

بذار بهم بگن حسود اما نمی تونم ذره ذره با دیدنشون شکنجه بشم.

با اومدنشون سمتم چرخیدم تا از سالن بیرون برم اما صدای پارسا باعث شد سر جام بمونم.

ته دلم خالی شد.

“لعنتی، صدام نکن ... نیا این سمت تا رسوام نکردی!” اما انگار دست بردار نبود.

-دیانه!

چرخیدم و لبم رو محکم به دندون گرفتم تا بغضم نشکنه. با فاصله ی کمی رو به روم ایستاد.

عطر مردونه اش مشامم رو پر کرد و تلاطم قلبم رو بیشتر.

نگاهم رو پایین انداختم. سالن تو سکوت بدی فرو رفته بود.

-نگاهم کن!

آروم سرم رو بالا آوردم. میدونستم الان چشمهام پر از اشک میشه.

-تا کی میخوای ازم فرار کنی؟

ناخواسته قدمی عقب گذاشتم. این داشت چی می گفت؟

-باهام ازدواج کن!

باورم نمی شد ... داشت اذیتم می کرد. اون امروز قرار بود با نهال ازدواج کنه! قدم دیگه ای برداشتم.

-چـ ... چرا داری اذیتم می کنی؟

پوزخندی زد.

-چرا هیچ وقت منو نمی بینی؟ نگاه کن؛ منم، پارسا! همونی که تو نگاه اول به دلش نشستی. من دوستت دارم!

نگاه سرگردونم رو به بقیه دوختم. اینجا چه خبر بود؟!!
پاسخ
 سپاس شده توسط ♱ ᴠɪᴄᴛᴏʀ ♱ ، Doory ، •SAYDA• ، _leιтo_ ، Par_122
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده زیبای ღدیانهღ - A.AHADIB - 02-12-2018، 11:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان