28-08-2018، 3:07
نام رمان : رمان گیسو
به قلم : بهاره شیرازی
خلاصه ی از داستان رمان:
داستان درباره دختری است به نام گیسو که برای گرفتن ارث پدرش راهی باغ موروثی پسرعو هایش میشود برای مدتی در انجا میماند اما در این مدت اتفاقاتی غیرمنتظره برایش می افتاد اتفاقاتی نظیر قتل ، عشق همچنین دوستی و نفرت…..
* این رمان از زبان دو نفر گفته شده ، چند صفحه اول نوشته مرحومه فهیمه رحیمی ، یکی از بزرگترین نویسندگان زن ایرانی است و میتوان گفت اخرین نوشته های وی تا قبل از مرگ است قسمت دوم نوشته دخترشان بهاره شیرازی است که کتاب را به اتمام رسانده است .قسمتی ازین رمان جهت معرفی تو سایت گذاشته شده است
صفحه ی اول رمان:
ـ گیسو؟گیسو؟! چند بار باید صدات کنم تا جواب بدی؟
ـ متاسفم! اصال حواسم نبود، داشتم به اون طرف رودخ و نه و اون درخت نگاه می کردم.به یادم میاد کنار
اون درخت یه اتاق بود، آره؟ یا دارم اشتباه می کنم؟
ـ اشتباه نمی کنی و سالها پیش اونجا یک کلبه بود که خراب شد. تو چند ساله که به باغ نیومدی؟؟
ـ آخرین بار که باغ بودم به گمانم پاییزش ده سالم تمام شد و حاال پا به بیست سالگی گذاشته ام، بله باید ده
سالی باشه! راستی چرا ؟ چرا شما و مادرت منزوی بودین و با کسی معاشرت نمی کردین؟
ـ معاشرت یعنی رفت و آمد و دید و بازدید. اما برای من و مادرم یعنی کمک حالی و یا به عبارت دیگه
کلفتی و بچه داری.وقتی پدرم فوت کرد دیدگاه همه تغییر کرد و ما شدیم بدبخت و بیچاره و قابل ترحم.
حسی که نه در وجود من بود و نه مادرم، به همین خاطر ترجیح دادیم این معاشرت و کوتاه کنیم که
کردیم و هیچ وقت هم پشیمون نشدیم.باور کن حاال هم که اینجا ایستادم حس خوبی ندارم و می خوام
هرچه زودتر برگردم.
ـ نمی خوام از فامیل دفاع کنم و بگم تو و مادرت اشتباه فکر کردین. اگه در مورد همه قضاوت نادرست
نداری در مورد خانواده ما داری.باید یادت باشه که پدرم بهت می گفت گیس گالبتون و پری دریایی و
…
ـ مهسا! یادمه خوب هم یادمه مخصوصا وقتی موهامو مادرم شونه می زد عمومی گفت کمند گیسو، انقدر
گیسو گیسو گفت که همین اسم روم موند و دیگه کسی نگفت مهسا!
ـ از حق هم نگذریم اسم قشنگی داری و با موهای کمندت تناسب داره.
ـ چه عصر دلتنگیه! با اینکه هوا گرم نیست اما احساس می کنم دارم خفه می شم. اگه تنهاتون بذارم ازم
نمی رنجین؟
ـ نه هر طور راحتین! می خواین از کارگاهم دیدن کنین؟برای تنوع بد نیست!
پشت به آفتاب قامت هردو روی زمین به درازای درخت سرو بود . وقتی ساختمان را دور زدند مهسا