تو مدرسه هیچ وقت انشائام رو جرئت نداشتم بخونم. یعنی عمدا مجبور بودم چرندش کنم معلم بهم نگه کی کمکت کرده. هر وقت انشام رو می خوندم معلم بهم می گفت کی کمکت کرده. من می گفتم هیشکی. باور که نمی کرد.
کلاس پنجم دبستان یک بار یک مسابقه داستان نویسی بود. اسم شخصیت های داستانم رو "لانی" و "دانی" گذاشته بودم. بعد وقتی بردم دفتر تحویل بدم مدیر گوشم رو گرفت گفت این چه اسم های جلفیه روی این شخصیت ها گذاشتی؛ برو بذار علی و زهرا. من هم کلا آدم نازک نارنجی ای بودم با گریه پوشه نوشته رو با هم پاره کردم ریختن تو سطل. هنوز یادم نمی یاد اون روز دقیقا چی نوشته بودم. حتی فلسفه اینکه اسم لانی و دانی را انتخاب کردم یادم نمی یاد. ولی می دونم یه خواهر و برادر بودن تو یتیم خونه که از هم جدا می شن. وبعدا با یک نشونه هم رو پیدا می کنن. یکی می رفت توی جنگل و یکی پیش یک خانواده. نمی دونم. ولی فکر کنم از داستان الیور تویست ناخودآگاه الهام گرفته بودم که خواهرم برام خونده بود چند سال قبل. ولی خب این حس جدایی میان اضداد عالم میان قطب های مخالف هستی همیشه انگار توی من نهادینه بود. اینکه از هم دایم دور می یفتن و تا ابد باید رد هم بدوند و از قضا هرگز هم به هم نمی رسن...
اینکه الان یاد این ها افتاد واسه اینه که دارم ترانه "آرزو" از محسن چاوشی رو گوش می کنم. این ترانه من رو یاد اون حسی که توی داستان داشتم می ندازه...انگار از همون حس ناشی شده باشه..
این بچه لاک پشت نگون بخت سالهاست
از تخم در می آید و سوی تو می دود
اما مقدر است که در آخرین قدم
یعنی در آستانه دریا دمر شود...
کلاس پنجم دبستان یک بار یک مسابقه داستان نویسی بود. اسم شخصیت های داستانم رو "لانی" و "دانی" گذاشته بودم. بعد وقتی بردم دفتر تحویل بدم مدیر گوشم رو گرفت گفت این چه اسم های جلفیه روی این شخصیت ها گذاشتی؛ برو بذار علی و زهرا. من هم کلا آدم نازک نارنجی ای بودم با گریه پوشه نوشته رو با هم پاره کردم ریختن تو سطل. هنوز یادم نمی یاد اون روز دقیقا چی نوشته بودم. حتی فلسفه اینکه اسم لانی و دانی را انتخاب کردم یادم نمی یاد. ولی می دونم یه خواهر و برادر بودن تو یتیم خونه که از هم جدا می شن. وبعدا با یک نشونه هم رو پیدا می کنن. یکی می رفت توی جنگل و یکی پیش یک خانواده. نمی دونم. ولی فکر کنم از داستان الیور تویست ناخودآگاه الهام گرفته بودم که خواهرم برام خونده بود چند سال قبل. ولی خب این حس جدایی میان اضداد عالم میان قطب های مخالف هستی همیشه انگار توی من نهادینه بود. اینکه از هم دایم دور می یفتن و تا ابد باید رد هم بدوند و از قضا هرگز هم به هم نمی رسن...
اینکه الان یاد این ها افتاد واسه اینه که دارم ترانه "آرزو" از محسن چاوشی رو گوش می کنم. این ترانه من رو یاد اون حسی که توی داستان داشتم می ندازه...انگار از همون حس ناشی شده باشه..
این بچه لاک پشت نگون بخت سالهاست
از تخم در می آید و سوی تو می دود
اما مقدر است که در آخرین قدم
یعنی در آستانه دریا دمر شود...