امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

☼رُمــانِ اِحسـاس اشــXــتِباهی☼

#1
رمان احساس اشتباهی
به قلم فریده بانو











روتخت چوبی مادرجون که زیر تاک

انگور کنار باغچه قرار داشت با هلنا دراز

کشیدیم هر دو خسته و کوفته تازه از سرکار اومدیم خونه عزیز

هوای تیرماه گرم و طاقت فرساس

_اوف چقد گرمه

_آره خدایی خیلی هلاک شدم

صدامو انداختم رو سرم:عزیز جون چی شد اون هندونه ی ته گریت

_اوی یابو ببر اون صدای نکرتو کر شدم

یکی زدم تو بازوی هلنا

_درد ادب داشته باش یابو چیه

_چشم عزیزم لطفا کم تر عرعر کن

_هلنا!!

_اه الان خودت گفتی ادب داشته باش

یه نسیم خنکی وزید دستمو دراز کردم و

یه خوشه انگوری که تازه داشت پخته

میشد چیدم یه حبه انگور انداختم تو

دهنم هلنا دستشو دراز کرد چند حبه

انگور یه جا انداخت تو دهنش

_مال من بودااا

_من و تو نداریم که عشقم

_اوق جمع کن بابا این بساط عاشقی رو

_میگم ساینا

_هوم

_مرض هوم چیه بگو جانم نفسم

_هلنا تو باز سیمات قاطی کرده

هلنا غش غش خندید که باعث شد منم

بخندم میون خنده گفتم

_چی میگفتی دختر

هلنا جدی شد

_میگم ساینا عمه فیروزه یادته؟

_اره  چند سال پیش رفتن اتریش

_اره یادته دوتا پسر داشت؟؟

_اوهوم پسراش از ماها بزرگتر بود

-اره اون موقع که عمه رفت اتریش ما ۱۵ سالمون بود الان ۲۵ سالمونه

_اوهوم رهام و پرهام هم با چند سال تفاوت سنی هم سن ما بودن

_چه روزای خوبی بودن...

_خوب حالا چی شد یاد اونا افتادی

هلنا سرجاش نشست بشکی زد

_مامان اینا دیشب میگفتن عمه شاید چند ماه دیگه بیان من میگم چطوره یکم این پسرعمه هارو اذیت کنیم؟؟

_چطوری!؟

هلنا چشماشو ریز کرد

_مثلا تو جای من به رهام پیام بده منم جای تو به پرهام
ببینم کدوممون میتونیم اون دوتارو عاشق کنیم..

کمی فکر کردم

_ایول بد فکری نیست از بیکاری درمیایم.

عزیرجون با هندونه اومد سمتون

_ شما دوتا دختر باز چه نقشه ای ریختین؟!؟

_اه عزیز نقشه چیه ما دخترای به این خوبی.

عزیز سری تکون داد اره خیلی من

نمیدونم شماها چرا ازدواج نمیکنین مثلا ۲۵ سالتونه من جای..

پریدم وسط حرف عزیز:

_شما ۲۵ سالتون بود همه بچه هاتون رو اورده بودید.!

عزیز خندید بعد ادای مارو دراورد پس شما دو تا ترشیده شدین

هلنا معترض گفت

_عزیززز من هنوز ۶ ماه دیگه مونده به ترشیده شدنم ساینا ترشیده شده.

لگدی پروندم سمت هلنا با دهن کجی

گفتم

_هه هه عزیزم ما الان ۵ ساله ترشیدیم اون ضرب المثل معروفو چیه که میگه دختر که رسید به ۲۰ باید به
حالش گریست من و تو کارمون از گریه گذشته

_بسه بسه باز شماها پر حرفیتون گل کرد

-بفرما عزیز مارو باش ...هی دنیا از عزیزم شانس نیوردیم

_شما دو تا مگه هندونه نمیخواستین؟

_چرااا؟!

_خوب پس چرا باز به جون این انگورای بدبخت افتادین

_کیی ما کی گفته؟!؟!

نگاهی به هلنا کردم

_هلی ما انگور خوردیم؟!

هلنا : نه باز کار این کلاغای مهاجره بوده

_شما دوتا گفتین منم باور کردم

ی قاچ هندونه برداشتم و با زور تو دهنم جا کردم

_یواش دختر چه خبرت؟ه

_عزیز تو ساینا رو نمیشناسی چقد شکمو هست

بعد خودش ی قاچ گنده ورداشت.

با دهن پر گفتم:من شکموام تو چی هستی؟!

-من خوشگل فامیلم

-اره جون عمه ات تو خوشگل فامیلی پس من چیم!؟

-تو زشت محله

-غلط کردی قوزمیت

-عه قوزمیت..!

یهو نگاهش به قیافه مثلا عصبی عزیزجون افتاد خندید

_ها چیه هلی خانم قوزمیت گفتی کیه؟

_کی من گفتم قوزمیت دهن من حرف نزار من انقد بی ادب نیستم..

عزیز :هردوتاتون تا نیم ساعت دیگه از اینجا نرین با چوب بیرون میندازمتون..!

_یعنی من کشته مرده این محبتام عزیز!اقاجون خدا بیامرزم حتما عاشق همین اخلاقتون بوده..

عزیز: بسه بچه کم زبون بریز برین خونه
هاتون پاشین هی هر روز اینجا هستین

هلی: خوب دوستت داریم عزیز

عزیز :نمیخواد نمیخواد من شما دوتا رو میشناسم باز حتما معلوم نیست چه بلایی سر ماماناتون اوردین که از خونه پرتون کرده بیرون...!

_اه عزیز یعنی انقد تابلوءه؟

عزیز:من شماها رو میشناسم حالا بگین چیکار کردین؟

انگشت اشارم ام رو وسط دندونام

گذاشتم خودمو لوس کردم

_اوووم عزیرجون ما کاری نکردیم که

-اوهوم ساینی راس میگه ما فقط شر یه مزاحمو کم کردیم

عزیز : اها فقط شر یه مزاحمو کم کردین
چطور اون وقت؟

با هلنا نگاهی بهم انداختیم و زدیم زیر خنده.
عزیز سری تکون داد

_اِ عزیز با از اون نگاه معروفات کردیا
بابا من دلم نمیخواد ازدواج کنم مامان
بدون اطلاع من یه قرار برای من و این پسره گذاشت رفتم سر قرار هلنام اومد همین

عزیز : فقط هلنا اومد نیومد که خودشو جای دوست دختره پسره جا بزنه و توام بری به مامانت بگی پسره دختر بازه

_میگم عزیر اینا از کجا فهمیدن همه چی زیر سر خودمونه؟؟

عزیز : مثلا بچه هاشونین اونم شما دوتا عالم و ادم شما دوتا رو میشناسه

_ولی بگم عزیز کارشون اشتباه مارو از خونه انداختن بیرون

_اوهوم هلی راس میگه اگه دختر فراری بشیم اگه متعاد بشیم

_وای اخرش از تزریق زیاد بمیریم وای وای

عزیز لنگه دمپاییشو در اورد هر دو ساکت شدیم

_عزیز تنبیه بدنی بده ها بد اموزی داره نزن زشته نچ نچ

عزیز : وااای از دست زبون شما دو نفر ببینم صاحب کارتون چطور شما دو تا رو تا حالا بیرون نکرده!

_عاشق چشم ابرومونه

_اره عزیز خوشگلی دردسر داره

عزیز بلند شد گفت:برین از ماماناتون معذرت خواهی کنین

_عزیز مگه ما اونا رو از خونه بیرون کردیم؟

عزیز : استغرالله همین که گفتم وگرنه منم بیرونتون میکنم

_عزیز دلت میاد دختر فراری بشیم معتاد بشیم تزریقی بشیم بعد لب جوب بمیریم..!؟

عزیز:هیچیتون نمیشه بادمجون بم افات نداره

_یعنی راهی نداره..؟

_ نه

_حالا چیکار کنیم ساینی؟؟

_چه میدونم بریم دیگه

_اوهوم راهی جز رفتن نداریم

وسایلمونو برداشتیم رفتیم سمت در داد زدم عزیززز ما رفتیم

عزیز : به سلامت برین

_ هـی عزیز نامهربون

_ دیدی عزیزم بیرونمون کرد..

_ اوهوم... وای خستم کی بره تا خوونه

_ من و توی بی نوا

_با چی؟؟

_ با خط یازده باباهامون دیگه

_اووف این عزیزم چقد گیره

خونه ما تا خونه عزیز یه کورس ماشین میخورد.

ما با عمو اینا تو یه ساختمون چهار طبقه

۸ واحده زندگی میکردیم واحد ما و عمو

رو به روی هم بود.البته این اپارتمان ها

رو قسطی خریده بودیم و خداروشکر

قسطشم تموم شده اما خونه ی خوبی هست و ما بسیار راضـی

_ میگم هلی

_چیه

_چطوره برای چابلوسی از مامان اینا گل ببریم براشون..؟

_بد فکری نیست بریم بخریم

_عه نه بابااا خریدن چیه اون فضای سبز سر کوچه مونو میبینی؟

_آره

به نظرت گلهاش قشنگ نیست..؟

_آره خب که چی؟؟

_وااای چقدر اسکول شدی هلی تو کشیک بده کسی نبینه من میرم چند شاخه میچینم میام..

_چیییی؟؟!

_چی نداره بیااا

دست هلی کشیدم نگاهی به اطراف

انداختم وقتی خیالم از خلوتی اطراف

راحت شد رفتیم سمت فضای سبز

_خب تو اینجا وایسا تا من برم و بیام

_باشه برو

تندی رفتم سمت گل های رز و از هر

کدوم چهار شاخه چیدم خواستم بیام

بیرون که نگهبان فضای سبز سر رسید

_چیکار میکنی خانم؟؟!؟

_من هیچی..!

_اونا چیه تو دستت؟

گل هارو پشتم قایم کردم

_چیزی نیست من باید برم

تندی از کنارش رد شدم

_وایساااا ببینم

_هلییی بدو هوا پسه

و هردومون شروع به دویدن کردیم سر

کوچه خودمون نفس زنان ایستادیم

_خااااک تو سرت ساینی آبرومونو بردی

_برو بابا دوتا دونه گل چیدمااا

بیا دوتاش مال زنعمو دوتاشم مال مامان من!

با کلید در اصلی ساختمون و باز کردیم

سوار اسانسور شدیم و طبقه سوم پیاده

شدیم کف دستامونو بهم زدیم

_ برو ببینم شیر میشی یا روبا!؟!

_برات ارزوی موفقیت میکنم!

کلید انداختم و اروم وارد اپارتمانمون

شدم خودمو لوس کردم و با صدای

بلندی گفتم: مامان مهربونممم بیا گل دخترت اومد

یهو مامان ملاقه به دست از اشپزخونه اومد بیرون!..

_ بسم الله...خوبی مامان؟!

مامان دست به کمر شد گفت : اوغور بخیر..از اینورا؟!!

رفتم سمتش گلای تو دستمو گرفتم

طرفش و گفتم : گل برای مامان خوشگلم اوردم..!

مامان دست به کمر شد

_باز این گلای بدبختو از کدوم فضای سبز چیدی؟

سرمو خاروندم

_خیلی تابلوعه؟

_نه اصلاااا

_پس از کجا فهمیدین.!؟!

مامان ملاقه شو برد بالا

_نزنینااااا ناقص میشم رو دستت میمونم...

_تو همین جوریشم ناقصی دختریه خل و چل

_ماااامان دلت میاد..؟ببین یه دختر داری شاه نداره از خوشگلی ماه نداره به کس کسونش نمیدی به همه....

مامان زد تو سرم

_خیلی خودتو تحویل میگیری!!..

یه دوربین مخفی بزارم تو این خونه به خواستگارات نشون بدم میرن دیگه بر نمیگردن

دستامو دور کمر مامان حلقه کردم

_مامان مهربونم شما که دلت نمیخواد ترشیده بشم رو دستت بمونم؟

_تو همین طوریشم ترشیده شدی خودت خبر نداری..

_خوب راه افتادیااا حالا بیا با هم دوس باشیم من که دختر گلتم..!

_اهاا عزیز راتون نداد حالا اومدین منت کشی ارره؟

_آاه منت کشی چیه شما سرور مایی تاج سر مایی..

_بسه بسه باز شروع کردی به زبون ریختن

_ببین تا منو داری غم ندارری

مامان رفت سمت اشپزخونه گفت:اره

راس میگی خودت یه غم بزرگی برام تا

تو عروس بشی خوشبخت بشی منو پیر و کور کردی

_واه مامان مگه اکسیر جوانی خوردی

باید پیر بشی دیگه دور دوره ی ما جووناس

مامان سری تکون داد

_این سر تکون دادن یعنی برای من  متاسفی که هنوز فرشته ام و ادم نشدم اما فرشته ها که ادم نمیشن همیشه فرشته میمونن

_تو این همه اعتماد به سقفو از کجا میاری با اون قدت نمیدونم

_قرار نشد به قد رعنای من حسودی کنیا مثلا مامان و دختریم

مامان بالاخره یه لبخندی زد منم شیر

شدم از اون ماچ های ابدارم کردمش

دست کشید رو صورتش

_تو باز منو تف مالی کردی

_مامان این بهترین بوسه منه

_خدا بخیر کنه از بقیه ی بوسات..!

مقنعه ام و از سرم دراوردم

_سامان و ساسان کجان مامان؟

_ساسان بچم که سرکاره دنبال ی لقمه نون حلال سامانم که دنبال کارای خودشه

_بهش گفتم کنکور امتحان بده دانشگاه

برو تا چند سال از سربازی خبری نیست

اما شازده میگه درس کیلو چنده !میخوام برم بازاری بشم چند سال درس

بخونم بعد سربازی برم بعد ایا کار گیرم

بیاد یا نه سربازیمو میرم بعدش میام میرم دنبال کار

_چی بگم هر کسی ی نظری داره الان

بابات جدا از کلی درس و دبیر بودن

بازنشسته شده و تو اموزشگاهای

خصوصی درس میده یه حقوق

بازنشستگی میگیره ولی خداروشکر من

راضیم همین که سالم و سلامت سایه اش بالا سرمونه کافیه..

_ای جون قربون مامان عاشقم بشم

مامان ملاقشو برد بالا

_برو چشم سفید

چشمكی زدم از آشپزخونه بیرون رفتم

خونه ی ما یه آپارتمان دلباز و سه خوابه

است كه یه خواب مال مامان و باباس ،

یه خواب مال من ، یه خواب مال ساسان و سامان

ساسان از همه بزرگتره و ٢٧سالشه ، من

سانیا ٢٥ سالمه و سامان ٢٠سالشه دیپلمه

و در شرف سربازی رفتن ساسانم

لیسانس زبان داره و مترجمه یه شركت

تجاریه ، منم داروشناسی خوندم

مشغول كار تو یه دارو خونه ی

خصوصی كه مال یه پسره قرتی مزخرفه

من یه عمه و یه عمو دارم ، عمه فیروزه

كه اتریش هست و دوتا پسر داره ، عمو

فرزاد واحد رو به روئی و دو دختر و یه پسر داره

هلنا هم سن و هم رشته ی منه ، هیوا

فعلاً دانشجو هست ، هیرادم ازدواج

كرده و نوه ای ارشده  و یه پسر كوچولو ی ناز داره

ما همه توی یه رده سنی هستیم و یه

عمه هم داشتیم  قبل از بابام بوده  انگار فوت كرده ما كه چیزی نمیدونیم

اقاجون خدا بیامرزمم دو سال پیش فوت كرد اما عزیز راضی نشد بیاد با ماها

زندگی كنه ، عمه فیروزه برای فوت اقا

جون اومده ... اما پسراشو نیاورده بود.
با یاد آوری پسر عمه های گرام یاد

پیشنهاد هلنا افتادم تندی یه شال روی سرم انداختم

_مامان من یه دقیقه میرم پیش هلنا

_مگه شما از صبح پیش هم نبودین؟

_كارش دارم

_كارای شما دوتا تمومی نداره

_من رفتم مامان

تندی رفتم سمت واحد عمو اینا زنگ

آپارتمانشونو زدم چند دقیقه بعد هیوا

با اون عینك دور مشكیش و كتاب به دست ظاهر شد

_سلام خانوم نخبه

هیوا-سلام سانیا

وارد خونه شدم

_زن عمو و هلنا كجان؟

هلنا جیغ جیغ كنان از آشپزخونه اومد

بیرون پشتش زن عمو با كفگیر

_سلام زن عمو باز این دختره چیكار كرده؟

زن عمو:سلام عزیزم میبینی از دستش

آسایش ندارم صد دفعه گفتم گلای

فضای سبزو نچین باز رفته واسه من گل چیده.

_هلنا خجالت نمیكشی با این قد و هیكل رفتی گل چیدی؟

هلنا:سانی میزنم كتلت شیا كی رفت گل چید هان؟

_كی چید من نمیدونم

هلنا:مامان كار خود عجو به اش هست

_زن عمو جونم به قیافه ی من میخوره اخه من دختر به این مظلومی خانومی
زن عمو یه دونه از اون نگاه مارپلیاش

انداخت سری تكون داد

_من نمیدونم منو عطیه جون سر شما دوتا چی خوردیم كه شما اینطوری خل و چل شدین!

_دستت طلا زن عمو با این تعریفت

هیوا:مامان راس میگه همش در حال
خراب كاری هستین ،این هلنا خانومم كهیه خواستگار نداره بره عینهو چراغ
قرمز جلوی منو گرفته شاید من دلم خواست ازدواج كنم

زن عمو:چشم من و بابات روشن آب نمیبینی شما هیوا خانوم

هیوا: إ مامان خب راست میگم دیگه

زن عمو:دختره ی چشم سفید نمیری تو اتاقت

هلنا:میبینی مامان من سن این بودم نمیدونستم شوهر چیه ولی این چشم سفیدتو ببین

من ریز ریز میخندیدم ،

زن عمو:تو یكی حرف نزن كه از دسته تو یه آب خوش از گلوم پایین نرفته

از گلومون پایین نرفت از اول مدرسه تا

دانشگاهت بعضی وقتا فكر میكنم نكنه

تو پیش فعال بودی ما نمیدونستیم

هلنا:مامـــاااااان

_وای زن عمو ببرینش دكتر شاید بوده

هلنا: باشه ساینا خانوم دارم برات مامان

چرا باور نمیکنی  همه اش زیر سر سایناس این رفت گلا رو  چید

زن عمو:اره ساینا؟

_نه زن عمو

یه نگاه دقیق بهم انداخت سرم رو انداختم پایین

زن عمو:از دست شما دوتا ، الان وقت شوهر كردنتونه

_همین دیگه زن عمو مرد خوب نیست

خودتو مامانو نگاه نكنین شانس اوردین

باباهای ما اومدن گرفتنتون ما از این شانسا نداریم كه

هلنا-والا

زن عمو كفگیرشو بالا برد گفت

_ور پریده ها یعنی باباهاتون از سر ما زیادن؟

_نه نه كی گفته شماها زیادین

دست هلنارو گرفتم همینجور كه به سمت

اتاق میرفتیم گفتم

_ شمام به آشپزیت برس بعدم زن عمو خودتو ترگل ورگل كن واسه عموم دوره زمونه بد شده یكی عموی خوشگلمو نقاپه

زن عمو: ساینا!!!

_آها نه نه نمی قاپه

رفتیم تو اتاق هلنا پام گیر كرد به مبل

_آی آی پام

هلنا:بس كه دستو پا چلفتی هستی

دهن كجی كردم

_نه كه تو خودت خانومی

پشت چشمی نازك كرد

_پس چی همه چی تموم هستم!

_پاشو جمع كن بابا چه خودشو تحویل میگیره

هلنا:میدونم بهم حسودی میكنی

_میزنم كتلت شیا هل

_دردِ هل ، صد بار گفتم به من نگو هل

_باشه دارچین

_ساینی

_إه خب بابا بشین كارت دارم

با هلنا رو تختش نشستم

_خب بگو؟

_خنگ یادت رفت خونه ی عزیز قرار شد چیكار كنیم؟

_ای وای خاك عالم ، كارای خاك بر سری؟ من كی باتوهمچین قراری گذاشتم؟

_نمكدون منظورم سركار گذاشتن پسر عمه های گرام بود ، بعدشم مالی نیستی كه من چشم دنبالت باشه

_گمشو

_خوب حالا چیكار كنیم؟

_هیچی دیگه تو با شماره ی من نرم افزار نصب كن من با شماره ی تو بهشون پیام میدم

_باشه از كی شروع كنیم؟

_از امشب چطوره؟

_باشه ولی هلنا هیچ كس نباید از این
موضوع با خبر باشه ، فهمیدی؟

هلنا سری تكون داد

_باشه قول

بعد انگشت كوچیكامونو بهم قفل كردیم

_من برم خونه

_نمیمونی؟

_نه بابا مامان از دستم شكاره

با هلنا از اتاق رفتیم بیرون

_زن عمو جان من رفتم

زن عمو:بودی عزیزم

_ممنون مامان تنهاست ، هیوا خداحافظ

هیوا:خداحافظ

با هلنا دست دادم رفتم به سمت واحد

خودمون كلید انداختم وارد خونه شدم

_مامان دختر خوشگلت اومده

_سلام زشت مامان

-فدای ابراز محبتت

بعد از كمی كمك به مامان به سمت اتاقم

رفتم و نرم افزارو با شماره ی هلنا نصب

كردم هلنا كدشو برام فرستاد یكی از

عكس های هلنا رو رو پروفایلم گذاشتم

هلناهم همین كارو كرد باباو پسرا اومدن

رفتم بیرون از اتاق بابا با دیدنم گفت : سلام عسل بابا

چشم ابرویی برای مامان اومدم پریدم بغل بابا

_سلام بابایی خودم برم برات یه چایی دختر پز بیارم

سامان_هه هه مگه چایی رو میپزن؟

_هه هه آش خور شما برو موهای خوشگلتو سه تیغه كن

_برو ترشیده

_به بابا میگما

سامان:لوسی دیگه

زبونی براش در آوردم داشتم میرفتم

سمت آشپزخونه كه ساسان از اتاقش

اومد بیرون

_فدای قدو بالای داداشم بشم....

_سلام به اقا داداش خودم

_سلام به یه دونه اجی خوشگلم

سامان: فقط من اینجا بچه سرراهیم دیگه؟

_وای اخر فهمیدی ما نمیخواستیم توبه این زودى  بفهمی ولی حالا كه فهمیدی ما تو رو از تو سطل ماست پیدا كردیم

بعد غش غش خندیدم

سامان: رو آب بخندی بی مزه،لوس

_ساكت بچه سرراهی

مامان: میبینم پسر منو، شما تنها گیر آوردین اره؟

به سمت سامان  رفت

_مادر دورت بگرده تو ته تغاری مامانی

سامانم خودشو واسه مامان لوس كرده

_ایش پسرم انقد لوس

ساسان: یه چائی برای ما میاری خانوم خوشگله

دستمو به حالت نظامى كنار پیشونیم زدم

_چشم قربان

و به آشپزخونه رفتم و با یه

سینی چائی تازه دم برگشتم یكی یه

دونه برای همه گذاشتم بعد كنار ساسان

روی مبل نشستم چون فاصله ی سنی

كمی داریم خیلی باهم راحتیم خیلی دوسش دارم

_كارو بار چطوره؟

_خداروشكر تو چیكار میكنی كار تو داروخونه چطوره راحتی؟

_اره راحتم

_خوبه

بعد از كمی دورهم نشستن و شام

خوردن به اتاقم رفتم ،گوشیمو از كنار

میز توالتم برداشتم روی تختم دراز

كشیدم تو نرم افزار رفتم و نگاهی به

پروفایل رهام پسر عمم انداختم چه

مردونه شده
سلامی نوشتم و سندرو زدم ، نمیدونم

چرا هیجان داشتم یه هیجان ناشناخته

، منو هلنا خیلی مزاحم دیگران میشیم و

كلی سر به سرشون میذاریم حتی

خودمونو جای پسر جا میزنیم

مخ این دخترای خنگو میزنیم بعد كلی

هروكر راه میندازیم با صدای ویبره ی

گوشیم از جام پریدم رهام پیام داده

بود ، ما چند وقت پیش همه باهم تو یه

گروه بودیم بعد منو هلنا اومدیم بیرون ،

نگاهی به پیامش انداختم:سلام دختر دایی

نوشتم:خوبین ، عمه جون خوبه؟

_ممنون ، شما دائی اینا خوبین؟شما كدوم دختر دائی منین؟

نوشتم:من هلنا دختر دائی فرزادم...

كمی با رهام چت كردیم راجب اونجا و اخلاقیات مردمش گفت

منم كمی راجب اینجا صحبت كردم و

زبون ریختم قرار شد گاهی باهم چت

كنیم ، گوشیو خاموش كردم خوابیدم

بی خبر از اینكه آینده چه خوابی برام دیده ....

صبح با صدای شیپور مامان بیدار شدم

صبحانه خوردم بعد از اماده شدن مامانو بوسیدم

_من رفتم مامان خوشگلم تا میام شیطونی نكنیا باشه؟

_سانیـــا

_جوونم عشقم

_برو بلكه من یه نفس راحت از دستت بكشم

_ای به چشم

رفتم سمت واحد عمو اینا تا خواستم

زنگ رو بزنم در باز شد هلنا سانتی

مانتال بیرون اومد ،سوتی زدم :به به چه خوشگل شدی بلا

_خوشگل بودم ناقلا

_حالا من یه چیزی گفتم تو باور نكن

_جای سلام صبح بخیرته؟

_تو كوچیكتری تو باید اول سلام كنی

همراه هم از ساختمون بیرون اومدیم

_راستی دیشب با رهام چت كردم

_خوب چی شد؟

_خوب به جمالت ابشو گرفتم چلو شد

_إه مسخره نشو دیگه

_واه هلی با یه چت كردن میخواستی چی بشه اصلاً بگو ببینم خودت چیكار كردی هان؟؟؟

_هیچی بابا هنوز جواب نداده

_راستی ببینم رهام بزرگست یا پرهام؟

_اوم فكر كنم پرهام

_من كه میگم اینا اونجا انقده دور برشون دارن كه بیاو ببین

_اره بابا پس فكر كردی پسر پیامبرن؟

همراه هلنا وارد داروخونه شدیم بعداز

سلام با بچه ها به قسمت خودمون رفتیم

،بیمارا اونجا نسخه میدادن و ما از رو

نسخه داروها رو میدادیم تو این دوره

زمونه ی بیكاری به نظرم كار كردن تو داروخونه خیلیم خوبه والله...

مشغول كار بودیم كه جناب شایسته

افتخار دادن تشریف اوردن ، یه پسره

خودخواه از خودراضی از دماغ فیل

افتاده بیشتر تشریف ندارندو اینجوری كه بنده

شنیدم خیلیم دختر باز تشریف دارن ،

مدیونین اگه فکر کنین من فضولم من فقط خیلی کم کنجکاوم همین ...

هلنا كنار گوشم گفت:باز این پسره ی پوفیوز اومد

_اوهوم

نینا یكی از دخترای داروخونه كه من

میدونم از دوستای صمیمی این آقای

شایسته است " فقط دوستنا از اون دوست معمولی ها "

ما تا ظهر داروخونه بودیم از اونور با

هلنا خونه ی عزیز رفتیم همین كه عزیز درو باز كرد گفت

_ باز شما دوتا

_سلام عزیزمهربون دلمون برات تنگ شده

_شما مگه دیروز اینجا نبودین؟

هلنا: ما هر روز و هر لحظه دلمون برات تنگ میشه

_باز چیكار كردین؟

_عزیز یعنی چی؟ما اومدیم ناهارو كنار

عزیز خوشگلمون بخوریم بده؟

عزیز سری تكون داد از جلوی در كنار

رفت وارد حیاط نقلی و سر سبزعزیز شدیم

_ میگم عزیز حالا ناهار چی داری؟

_چی عزیز؟؟

عزیز ریز ریز خندید میدونست از اشكنه بدم میاد

_كم تر حرف بزنین بیاین شانستون قیمه دارم

پریدم عزیزو یه ماچ آبدار  كردم

_آخ جوووون عاشقتم عزیز

_عاشق منی یا قیمه؟

_عاشق هردوتاتونم

ناهارو زیر كولر سرد میون دلقک بازیای

منو هلنا خوردیم بعد هركدوم یه ور سفره ولو شدیم

_پاشین دخترای تنبل سفره رو جمع كنین ببینم

هلی:وای عزیز انقد خوردم نمیتونم از جام تكون بخورم

_ منم از هلی بدتردمت گرم عزیز چه

قیمه ای درست كردیا بزن كف قشنگه رو به افتخار عزیز پنجه طلا

منو هلی دست زدیم

عزیز : نمیخواد واسه من دست بزنین

پاشین سفره رو جمع كنین ظرفا رو هم

بشورین زیر سماورم روشن كنید تا من یه چرت میزنم چائی بجوشه

_عزیــز

_سرو صدا نكنین میخوام بخوابم

منو هلی نگاهی بهم انداختیم نفسمو

دادم بیرون به زور از جام بلند شدم

همراه هلی ظرفا رو شستیم آشپزخونه

رو جمع كردیم زیر سماورم روشن

كردیم ، بعد نفری یه متكا برداشتیم رو

به روی باد كولر خوابیدیم باید از بعدازظهر

تا شب  داروخونه  میرفتیم ... یه چرت زده،نزده عزیز بیدارمون كرد

_پاشین ببینم چقد میخوابین؟

خمیازه ای كشیدم موهای لختمو از

صورتم كنار زدم و گفتم : عزیز اذیت نكن بذار بخوابیم

_لازم نكرده چایی دم كردم تنهایی میلم نمیكشه بیاین تو حیاط بشینیم رو تخت بخوریم

_پووف ول نمی كنیا ساینا قربونت بره

_با بزرگترت بحث نكن پاشو بیا ، اون

ناصرالدین شاه هم بیدار كن دزد بیاد

ببرتش خبردار نمیشه

_هلی پاشو ، هلی

_هووم

_پاشو

_میگم پاشو

_بذار دو دقیقه دیگه بخوابم

لگدی به باسنش زدم

_پاشو ببینم

پاشد نشست

_احمق چرا میزنی؟

_دوست دارم دختر عمومی ،پاشو بیا حیاط

به حیاط رفتیم ،عزیز همه جارو شسته بود به

درختام آب داده بود ، آب حوض

كوچیكشم عوض كرده بود

یه هندونه با چندتا دونه سیب قرمز تو آب حوض تكون تكون میخوردن

گلدونای شمدونی و حسن یوسف دور تا

دور حوض چیده شده بود با این كه

خونه ی عزیز كوچیكه و قدیمی ساز ولی

خیلی باصفاس و پر از گل ، عزیز چندتا

قناری و فنچ و مرغ عشق داره

كنار عزیز روی تخت نشستم

_من كشته مرده ی این كفتر بازیتم

_كفتر بازی چیه مگه من كفتر بازم اینا

همدمای منن مادر تو هیچ میدونی تنهایی چقدر سخته؟

_من میگم بیا شوهر كن شما میگی نه

_دختره ی ورپریده من پیر زن ٦٠ساله رو چه به شوهر

_میگما عزیز مطمئنی 70سالته بیشتر نیستی؟

_یهو یه دست محكم توسرم خورد ،سرمو

بلند كردم دیدم این هلنا اینهو وزق بالا سرمه

_چرا میزنی دیوونه؟

هلنا:تو ٢٥سالت شده هنوز نمیدونی

نباید سن یه خانوم رو ازش بپرسی؟

_بروبابا ناقص شدم

_بودی گلم

عزیز: ننه انقدر بهم نپرین از ظهر كه

اومدین یه سره دارین حرف میزنین مگه تخم كفتر خوردین؟

یه چائی با عزیز خوردیم بعد همراه با

هلنا دوباره  به داروخونه رفتیم تا شب

توداروخونه مشغول كار بودیم،  هردو

خسته به سمت خونه رفتیم

تازه رو تختم دراز كشیدم كه برام پیام

اومد نگاهی به اسم فرستنده انداختم

"رهام" پیام رو باز كردم یه تیكه شعر كوتاه ،

(شب بخیر....)

فقط همین یه جمله ، انقدر امروز خسته شده ام

 كه تا چشمامو بستم خوابم برد.

_ساینا میدونی چیه؟

_نه چیه؟

_این پسره پرهام...

_پرهام كیه؟

_احمق پسر عمت دیگه

_مگه فقط پسر عمه ی منه، خب چیكار كرده؟

_هیچی بابا بعد از یك هفته تازه جواب پیامم رو داد

_إه چی گفت؟

هلنا پشت چشمی نازك كرد

_میخواستی چی بگه پسره ی بیشعور

بعد یه هفته نه سلامی نه چیزی دیگه ایی فقط نوشت،شما؟

_خب تو چی گفتی؟

_میخواستی چی بگم منم میذارم یه

هفته دیگه جوابشو میدم  فقط یه

شكلك دهن كجی واسش فرستادم

دستمو به علامت خاك تو سرت بلند

كردم :یعنی بمیر هلی اینجوری مخ میزنی؟

_بدم میاد از پسرای مغرور،جالا تو چیكار كردی؟

_فعلاً در حد سلام صبح بخیرو شب

بخیر،من برم داروهای این نسخه رو بیارم داروهاى  این قسمت تموم شده

_باشه برو

از قسمت خودمون به ته راهروی

داروخونه به اتاق داروها رفتم ،داروهایی كه

لازم داشتمو برداشتم اومدم از اتاق برم

بیرون با یه جسم سخت برخورد كردم

همه ی داروهای تو دستم پخش زمین

شد و دستی بند كمر م  من رو كشید

سمت خودش ، چشمام كه از ترس بسته شده بود

یكی از چشمام رو آروم باز كردم نگاهم

به گردن لختی كه زنجیرش پیدا بود،

افتاد یهو اون یكی چشمم رو هم باز

كردم نگاهم با دو چشم سبز عسلی تلاقی كرد ،

یكی از ابروهاش رو به طرز جالبی بالا

داد ابروهای من ناخداگاه بالاپرید  ،

واه این كارا چیه ... مردک دیوانه است

_جات خوبه خانوم نستو؟

_بله چطور؟

پوزخندی زد

_دراینكه بغل من جای خوبیه كه شكی
نیست اما فكر نمیكنی اینجا جاش مناسب نیست؟

منظور این مسخره از بغل چیه ؟

نگاهم به دست هاى حلقه شده اش به دورم افتاد

<خاك تو سرت ساینا>

اومدم خودمو عقب بكشم كه دستشو محكم تركرد

_چیه نپسندیدی؟

_لطفا دستتونو بكشید آقای شایسته

_الان گفتی که جات خوبه

هول كردم این مردك به چه جرئتی

دستشو دوركمرمن حلقه كرده

با ناخنای بلندم نیشگونی از مچ دستش گرفتم ،

دستشو كنار كشید

_چه گربه ی وحشی

_نشستم زمین سبد داروهارو برداشتم

شروع كردم به جمع كردن

وقتی از جام بلند شدم هنوز سر جاش وایساده بود ،

سؤالی نگاش كردم كه خیلی جدی

گفت : حواست كجاس داروهارو پخش زمین كردی؟

متعجب نگاهش كردم(جان این الان چی گفت؟)

_حواست و جمع كن خانوم محترم اینجا خونه ی خاله نیست فهمیدی؟

و بعد بدون اینكه بذاره من حرفى بزنم رفت

اروم زیر لب زمزمه كردم : خدا شفاش بده ، بدبخت خوددرگیری داره

داروها رو بردم و تو قفسه مخصوصش گذاشتم

_چقدر دیر كردی

_وای اگه بدونی چی شد...

بعد همه ی ماجرا رو برای هلی تعریف كردم

_كوفت ، نخند

_وای ساینی فك كن تو بشی معشوقه ی شایسته

_عمت معشوقش بشه

_عمم شوهر داره تو براش خوب مالی هستی

_هلی میزنمت ،اعصاب ندارما

_باشه بابا،از خداتم باشه ببین چه پسر توپیه ،لارج ،هر روز با یه دختره ،ككشم نمیگذه كه پشت سرش چیا كه بهش نمیگن

_بره گمشه پسره ی دختر باز

_ساینا

_بازچیه؟

_من شوهر میخوام

زدم تو بازوش

_الهی ترشیدی

_اوهوم

_خودم برات یه شوهر جور میكنم ، اصلاً
چطوره همین شایسته رو برات جور كنم؟

_ساینی من از مردایی ازخود راضی بدم میاد

_بی شوهریه خواهر بیا برو زن همین شایسته شو

هلنا پشت چشمی نازك كرد

تایم كاری تموم شد با هلی از دارو خونه بیرون  اومدیم ، این شایسته ام سوارمزداش شد

_میگم هلی بیا پولامونو جمع كنیم بلكه فرجی شد بعدصد سال همچین ماشینى خریدیم،چطوره؟

_منظورت واسه اون دنیاته دیگه

_نه بابا من ٢٠٠سال عمر میكنم

_اون موقع دیگه فسیل شدی ، راستی امشب همه خونه ی عزیز اینا هستیم؟

_اره دیگه شب جمعه ها همه اونجاییم،

_وای آخیــش فردا تا لنگ ظهر میخوابیم

_اره اگه عزیز بذاره

همراه هلنا به خونه ی عزیز جون رفتیم

مامان اینا هم زود تر از ما اومده بودن

_سلام به اهل منزل ما اومدیم

عمو:سلام به روی ماهتون

گونه ی عمو رو بوسیدم

_هزار الله و اكبرعمو جون روز به روز جوون تر میشی بریم برات خواستگاری؟

یهو یكی محكم گوشمو كشید

_آی آی گوشم

_حالا میرى واسه عموت زن میگیری اره؟

_وای زن عمو شمائی زشته سنی از شما گذشته دیگه

زن عمو بیشتر گوشمو كشید

_كه سنی از من گذشته اما از عموت نه،اره؟

_نه كی گفته ماشالا شما دختر ١٤ساله ای

اصلاً میخواستم باعمو بیام خواستگاری خودت،حالا ول كن این گوش من و

باد بزن كبابی شد بس كه كشیدی این بدبختو

_نخیر نمیشه تو تا رو سر من هوو نیاری دلت خنك نمیشه

_من؟؟زن عمو خدا نكنه كی از شما برای عموی من بهتره
☼رُمــانِ اِحسـاس اشــXــتِباهی☼ 1
پاسخ
آگهی
#2
__از سر عمومم هم زیادی ، حالا كه ازت تعریف كردم گوشمو ول كن ، جون عزیزت ، جون همین یك دونه عموم 


زن عمو گوشمو ول كرد،دستی به گوشم كشیدم


_آخر من ناقص میشم 


سامان:الانم درست و حسابی سالم نیستی




_اه آش خورم كه اینجاس ، كی كچل میشی ما یكم بهت بخندیم



_تولازم نكرده به من بخندی،برو یه دبه بگیر كه میخوایم ترشی بندازیمت

از سر عمومم هم زیادی ، حالا كه ازت تعریف كردم گوشمو ول كن ، جون عزیزت ، جون همین یك دونه عموم 



زن عمو گوشمو ول كرد،دستی به گوشم كشیدم



_آخر من ناقص میشم 



سامان:الانم ست و حسابی سالم نیستی



_وای خوب شد گفتی نمیدونستم



مامان:ساینا



_به مامان خوشگل خودمم كه اینجاس



یه ماچ گنده از لپش كردم دستی بجای بوسم كشید



_تو باز منو تف مالی كردی



_مامااان!!



بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه مثل



كوزتا تو آشپزخونه براى كمك مامان و زن عمو رفتیم .



بعد از یه شام عالی كنار خانواده و



دورهمی ، مامان وبابا،ساسان و سامان



رفتن، عمو زن عمو،هیرادو زنش هم به خانشون رفتن.



منو هلنا و هیوا شب خونه ی عزیز موندگار شدیم.



همه در كنار عزیز تشك پهن كردیم



_عزیز چطور شد كه عمه فائزه مرد؟



هلی:آره عزیز



عزیز بعد ازكمی مكث،با صدائی كه



ناراحتی توش موج میزد گفت:فائزه و



فواد (بابای من) دوسال تفاوت سنی





بیشتر نداشتن ، فائزه دختر



شروشیطونی بود.



فیروزه رو آقاجونتون خودش شوهرش



رو انتخاب كرد ، فیروزه هم حرفی



نداشت و میگفت كه آقا جون بزرگتر ماست و



خیر وصلاحمونو بهتر از خودمون میدونه، اما فائزه اینجوری



نبود و دلش عشق و عاشقی میخواست.



١٤،١٥سالش بود عاشق پسر همسایمون



شد یه سال بیشتر نبود كه به محل ما



اومده بودن و به نظر پولدار میومدن،



اما عمر عمتون  به این ازدواج كفاف نداد .



_عزیز ، عمه فائزه چجوری مُرد،مریض بود یانه؟؟



_خسته ام، بخواب



_یعنی نمی گین؟



هلی:ساینی هیس، شاید دلش نمیخواد ،بگه



_آخه همیشه به فوت عمه میرسه دیگه نمیگه



هلی:شاید مرور خاطرات گذشته رو



دوست نداره. بعد خمیازه ای كشید



گفت:من میخوابم شب بخیر



_شب بخیر



ولی من خوابم نمیبرد باصدای ویبره ی گوشی یه چشممو باز كردم یه پیام از رهام بود...



توی این یه هفته فهمیدم پسر شیطونیه



و برعكس خیلی پسرا كه مغرورن



اصلاًمغرور نیست،پیامشو باز كردم



_سلام دختر خوابی؟



لبخندی زدم تایپ كردم



_سلام نه هنوز ، بیدارم



_خوب خدارو شكر از صبح ازت خبرى نیست، خوبی؟



_خوبم تو خوبی؟از صبح سر كارم ،  شبم دورهمی خونه ی عزیزجون بودیم



_اِه عزیز هنوزم مثل قدیما شب جمعه ها همه رو دور هم جمع میكنه؟



_اوهوم



_خیلی دلم برای اونروزا تنگ شده ما اینجا واقعاً تنها هستیم



_خوب چرا بر نمیگردین؟



_میایم به همین زودیا،بسه دیگه هر چقدر از فامیل دور بودیم



بعد از كمی صحبت با رهام شب بخیر گفتم خوابیدم.....



یك ماه از چت كردن من با رهام



میگذشت هرچی میگذره انگار بیشتر



میشناسمش ، توی این یك ماه اتفاق



خاصی نیوفتاده ، امروز سامان میره



سربازی و مامان و زن عمو تو حیاط



عزیز دارن براش آش پشت پا میپزن،منو هلنا



داریم ظرفارو آماده میكنیم هیواهم كه



از زیركار به بهانه ی درس در رفت



_راستی هلی



_چیه؟



_یادم بنداز عكسای رهامو نشونت بدم



_إه آفرین.این پرهام كه انقد نچسبه كه بیا و ببین



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت12





_ای بابا زورش میاد دوكلمه با آدم حرف بزنه منم دیگه محلش نذاشتم



_نه رهام كه خیلی خوش برخورده،



انگارحول و حوش مهر به ایران برمیگردند  



_پس ما جمال این شاه پسرای عمه جونمون رو میبینیم



زن عمو:دخترا بیاین كاسه هارو بیارین



_میگم هلی پاشو بریم آش نذری بدیم



بلكه بختمون بازشد مثل قدیما آش و میگیرن جاش گل میذارن



_عزیزم اون مال قدیما بود نه الان که همه اینترنتی همسر زندگیشونو پیدا میکنن



_ساینا كاسه شدی؟



_بدو بریم تا مامان با چماق نیومده



با صداى بلندى گفتم : مامان اومدم



سامان درحال آش خوردن بود



_آش خور، تو برو اونجا ، جز آش چیزی  ندارى بخورى،



الانم داری آش میخوری...



عزیز: ساینا سربه سر بچم نذار، بخور مادر جون نوش جونت



_ایش اخه  پسرم انقدر خودش رو لوس میكنه؟



عمو ، بابا ، ساسان و هیرادم اومدن



ساسان:سامان آماده ای بریم؟



سامان: اره داداش بریم



همه آماده برای بدرقه كنار هم ایستادیم



وقتی خواست باهام خداحافظی كنه



محكم بغلش كردم گفتم:مراقب خودت باش



_توام ، دلم برای کل کلامون تنگ میشه



بعد از خداحافظی از هممون رفت،مامان اشكشو پاك كرد



_عه مامانی واسه چی گریه میكنی رفته مرد شه بیاد



_الهی بمیرم بچم چی بخوره واسش سخت میگذاره میدونم



عزیز:عیب نداره دخترم، مرد باید این

سختیا رو ببینه ،پاشین بیاین این آش هارو بین درو همسایه تقسیم كنید



منو هلنا آش هارو به همسایه ها دادیم



اكثریت رو میشناختیم اون بچه هایی



كه باهاشون تو كوچه بازی میكردیم حالا



بزرگ شدن بعضیاشون تشكیل خانواده



دادن بعضیام دارن درس میخونن



بعد از دادن آش به همسایه ها و آش خوردن



 ...كنار هلنا تو اتاق دراز كشیدم



_وای كمرم ناقص شد



_من از تو بدترم،عكسارو بده ببینم



گوشیم رو از تو جیبم بیرون كشیدم



رفتم تو گالری عكسایی رو كه رهام فرستاده بود رو نشون دادم



_واوو چه خوشگل شده این پسر عمه ی ما



_اوهوم ته چهره ی قدیمیشو داره ولی مردونه تر شده



_اره اما الان خوشتیپ تر شده



به یكی از عكساش كه خندیده بود نگاه كردم لبخند زدم



_هوی ساینی عاشق شدی



_كی؟!من؟نه



_دروغ نگو



با این حرف هلی قلبم هری ریخت....



اما گفتم :نه دیوونه كی با دو تا پیام عاشق میشه (تو دلم گفتم اره بابا عاشقی کجا بود)



_اره انقدر از دخترای اینطوری بدم میاد



در جواب هلی فقط سرمو تكون دادم ، اما



فكرم خیلی مشغول بود ،چون ادم گاهی



الکی الکی میبینه عاشق شده و خبر نداره



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت13



رفتن سامان و یك ماهی میشه روزها تند از پی هم میگذرن  بدون هیچ اتفاق خاصی



-ساینا كجایى؟



-چی ،چی شده؟



-حواست كجاس عاشق شدی؟



-برو بابا چی میگی



-یه ساعته دارم صدات میكنم اصلاً حواست نیست



-خب بگو الان گوشم با تواِه



-نه تورو خدا میخوای الانم برو تو هپروت



بعد چشماشو تنگ كرد گفت :ببینم نكنه موادی  چیزی  میزنی ؟ هاااان ، وای خاك بر سرم معتاد شدی رفت

(همینطور جیغ جیغ میکرد)



-هیــس ، دیوونه این حرفا چیه !



-باور كنم معتاد نشدی؟بگو،من طاقتشو دارم



-سیمات قاطی كرده هلی خانوم ، بی شوهری روت فشار آورده



-ایش مرده شور همه ی مردا رو ببرن



-تو كه راست میگی،حالا چیكارم داری؟



-بیا این نسخه رو به اتاق شایسته ببر



-إه زرنگی یا قشنگی چرا خودت نمیبری؟



-ساینی ببر دیگه من پیش این پسره



احساس امنیت ندارم انقدر دختر بازه میترسم مخ منم بزنه



-آها تو بری بده... من برم خوبه؟



-ساینی تو زرنگ تر وبزرگتر از منى



- خودتو برای من گربه ی شرک نکن

پووف از دست تو ، بده ببینم



-آفرین دختر عموی گلم



-برو بابا



نسخه داروها رو گرفتم ،سمت اتاق

شایسته رفتم ،دوتا تقه به در زدم

-بیا تو



آروم در اتاق رو باز كردم وارد شدم



-سلام



دستشو زیر چونش زد نگاهی به سرتا پام كرد

سری تكون داد



(ایش انگار زبون نداره)



نسخه رو روی میز گذاشتم  



، سرشو روی نسخه خم كرد



منم سرم رو خم كردم حواسم رو به



نسخه دادم سرشو یهو بالا آورد ،سرش محكم به دماغم خورد



-آیییی دماغم



دستمو گذاشتم رو بینیم



-اووف سره یا سنگ؟



ابرویی بالا داد



-همیشه انقدر فضول هستی؟



چشمام اندازه ی توپ پینگ



پنگ شد ، دستی به دماغم كشیدم



-نخیر كی گفته؟



-كسی نگفته ، معلومه



فقط از حرص دندونامو بهم سابیدم،



نسخه رو به دستم داد



میتونی بری این نسخه مشكلی نداره



تندی سرمو پایین انداختم ،نگاهی به



نسخه كردم دیدم راست میگه



(میكشمت هلی حالا منو دست میندازی)



سرمو انداختم پایین سمت در اتاق رفتم كه با



صداشایسته ایستادم



-دفعه ی بعد برای خلوت با من یه روش



دیگه رو انتخاب كن بلکه  نتیجه بگیری



وای اگه جواب نمیدادم امشب خوابم



نمیبرد ،برگشتم سمتش خیلی جدی



گفتم:خیلی خودتونو تحویل میگیرین جناب شایسته



تند  در اتاق و باز کردم اومدم  بیرون



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت_14



درو محكم كوبیدم و با قدمهای محكم



رفتم قسمت پذیرش نسخه که من و  هلی کارمیکنیم...



اما اونجا نبود خیلی از دستش عصبی بودم



-خانوم فهیمی خانوم نستو رو ندیدی؟



خندید و با دستش اتاقی رو كه



لباسامونو میذاشتیم نشون داد،تندی



رفتم سمت اتاق همین كه درو باز كردم



هلنا گفت : خشـم اژدها وارد میشود



-خیلی بیشعوری هلی حالا منو مچل میكنی؟



میون خنده گفت : حالا چی شده مگه؟



-ابروی منو جلوی این قوزمیت بردی،



فكر كرده عاشق چشم و ابروش شدم،

هلی میكشمت فهمیدی؟



-ساینی ما كه دوستیم دختر عموییم دلت میاد



-حرف نزن خوبم دلم میاد



پریدم سمتش محكم مقنعه اش رو



كشیدم یه دونه ام لگد پروندم



طرفش ، اونم نامردی نكرد مقنعه ام رو



كشید كه باعث شد كلیپسم باز بشه و



موهای لختم بریزه رو صورتم،هنوز



درگیر بودیم كه در اتاق باز شد دست من



تو موهای فر هلی دست اونم دور یقه ی



من ،با داد شایسته هردومون هل كردیم



-اینجا چه خبره خانوما اینجارو با مهد



كودك اشتباه گرفتین؟یكبار دیگه چنین



كارهایی ازتون ببینم هردوتون اخراجید



درو محکم كوبید  رفت،



منو هلنام مثل منگلا همینطور وایساده بودیم



-خاك تو سرمون ببین با چه وضعی مارو دید



-همش تقصیره توعه



-نخیر،تو مقصری كه انقد بی جنبه ای



-میزنمتا هلی بدو بریم تا اخراج نشدیم



لباسامونو مرتب كردیم رفتیم سر كارمون





تازه رو تخت دراز كشیده بودم كه یه



پیام از رهام برام اومد ،



تو این ٢ماه خیلی بهش عادت كردم



گاهی حس میكنم دوسش دارم سری



برای افكارم تكون دادم



-سلام بانو بیداری؟



-سلام اره



-خوبی چه خبر؟



-اینجا سلامتی ، اونجا چه خبر؟



-من یه خبر خوب برات دارم



-چی؟



-ما هفته ی دیگه ایرانیم



-واقعاً؟



-اره دلم میخواد از نزدیك ببینمت



(وای حالا چیكار كنم)



-هلنا خوش حال نشدی؟



-چرا خیلی!



-پس چرا دیر جواب دادی؟



-اخه باورم نمیشد



-ای جان حتماً از خوشی غش كردی بعد ایكون خنده فرستاد



منم ایكون خنده براش فرستادم



-خب عزیزم خسته ای برو بخواب شب بخیر



-شب توام بخیر



گوشیمو روی كوسن پرت كردم به عكسم



كه روبه روی تختم نصب كرده بودم



دوختم اما فكرم جای دیگه پرسه میزد



باید با هلنا حرف میزدم (وای اگه بفهمه



من هلنا نیستم،پووف)



با فكرو خیال خوابم برد ، همش تو



خواب میدیدم رهام فهمیده من هلنا نیستم



صبح هم با سردرد بیدار شدم ،یه دوش



٢دقیقه ای گرفتم تا سرحال بیام مانتو



شلوار مشكیمو پوشیدم كیف اسپورتمو



با كفش ال استارمو برداشتم



-مامان خداحافظ



-به سلامت عزیزم....



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت15





هلنا ازواحدشون اومد بیرون



_سلام ساینا خانوم ، دپرسی؟



_سرم درد میکنه



_چی شده؟



_من نمیدونم چرا به حرفای تو گوش میدم با اینکه میدونم اشتباهه



_حالا چی شده؟



_هفته ی دیگه رهام اینا میان ایران



_واه خب بیان مگه جای تو رو تنگ میکنه؟



_هه هه خندیدم،بامزه جای من تنگ

نمیشه اما اون بفهمه من تو نیستم چی؟



_اها راس میگیا،حالا چیکار کنیم



_اگه میدونستم به توام میگفتم



_حالا کو تا اخر هفته بذار یه فکری میکنیم



_هلی زشته بفهمه



_خب یه کاری میکنیم نفهمه



_چیکار مثلا



_اوم...این یه هفته من جوابشو میدم که دروغم نشده



کمی فکر کردم



_باشه



_حله حالا بیا خوش باشیم



_چطوری؟



_مثل بچگیامون زنگ بزنیم در بریم



_مردم ازار



_نه که تو قدیسه ای، میگم ساینی خاک تو سرمون یه دوست پسرم نداریم مارو اینور اونور ببره



_اره اینور اونور میبرتت بعدش خونه

خالی و در اخر تو  میمونی و یه بچه تو شکمت



_اه اه حالمو بد کردی ساینی



_والا نمیشه به این موجودات موزی اعتماد کرد



_راس میگی،واقعا حوصلم سر رفته



_زیرشو کم کن سر نره



_هر هر با نمک ، اخ نه یه عروسی نه تولدی ، هیچی هیچی



_اره دیدی، منم دلم جشن میخواد یکم اون وسط قر بدم



از امشب قرار شد هلنا جای من به رهام



پیام بده نزدیک 3ماه شب و روز با رهام



چت کردم اون از تمام اتفاقاتی  که تو



طول روز براش می افتاد برام تعریف



میکرد منم گاهی از اتفاقات داروخونه،



گاهی براش شعر میفرستادم چون خیلی دوست داره.....



چون عادت کرده بودم قبل خواب با رهام



چت کنم ، برام سخت بود خوابیدن هی



از این پهلو به اون پهلو میشدم...



همه اش تقصیر خودمه نباید قبول



میکردم جای هلی پیام بدم...



عزیز از خوشحالی نمیدونست چیکار



کنه وقتی فهمید عمه اینا دارن میان



گریه کرد، حالام داره تمام  خونشو برق میندازه...



الان دیگه فقط دو روز مونده تا اومدن



خانواده ی عمه ، این چندروز برام سخت



بود چون به رهام و چت کردن باهاش عادت کرده بودم .



با هلنا داشتیم کف اشپزخونه رو طی میکشیدیم



_میگم ساینی این رهام پسر باحالیه ها



_چطور؟



_اخه خیلی بانمکه کلی باهاش حال



میکنم مرد باید اینطوری باشه



فقط لبخندی زدم و زیر لب گفتم:اوهوم



ساسان:ساینی یه لیوان اب بده



_وای داداش خسته شدم بیا یکم کمک کن



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت16





_تمیز کنین ببینم تنبلا دونفر ادم هنوز

کف اشپزخونه ولو هستین، کارتون تموم شد با یه سینی چایی خوش رنگ بیاین سالن



_اِه اِه دیدی رفت؟



_بله داداش جناب عالیه دیگه



_نه که داداش خودت خیلی کمک کرد



_اون باید کار کنه زحمت بکشه عیال واره



_آهان اون وقت داداش من تا اخر عمر میخواد سینگل بمونه این کار نداره



هلی دست کثیفشو کشید رو صورتم ،



منم دستمو پر کف کردم پاچیدم تو

صورتش



_ارایشم خراب شد



_حقته تا تو باشی منو کفی نکنی



صدای عصبی عزیز از بالاسرمون بلند شد



_شما دوتا...



لبخند دندون نمایی زدم



_سلام عزیز



_اینجوری کار میکنین؟؟



_عزیز خسته ایم خسته



_مگه کوه کندیدن که خسته این؟



دوتا مبل جا به جا کردین،سرامیک و درو پنجره تمییز کردین



_اینا کار نیست؟



_نه ما قدیما بچه داشتیم مهمونم داشتیم دست تنها کارم میکردیم



_اون قدیم بود عزیز



_دختر دختره قدیم و جدید نداره حالام تند کارتونوبکنین



بعد از کلی کار خسته رو مبل ولو شدیم



_وای مردم از پا درد



هلی:من از تو بدتر



_عزیز مامان زن عمو ما گشنمونه



مامان_چه خبره الان غذا رو میارن



یه سفره بزرگ پهن کردیم ، کباب کوبیده



هایی که عمو خریده  رو همه دور هم



خوردیم کنار سفره ولو شدم دستی به

شکمم کشیدم



_دستت طلا عمو،خیلی چسبید مردم از گشنگی



عمو:نوش جونت عمو جان



هلی:هوی هیوا تو همش از زیر کار در

رفتی ، برو یه سینی چایی بیار



هیوا-من درس دارم



هلی:مامان من این دخترتو میکشم



زن عمو:هیوا یکم کار کنی  بد نمی شه



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت17





هلی برای هیوا زبونی در اورد منم غش غش خندیدم



_ضایع شدی هیوا خانوم



هیوا:برو بابا



یه مانتوی صورتی روشن کوتاه با یه



شلوارکتون لوله تفنگی سفید باشال



سفید پوشیدم ، یه ارایش ملایم کردم



میخواستم برای اولین دیدار خوب به نظر بیام.



تازه اول پاییز بود هوا هنوز سرد نشده بود



 _ساینی بدو دیر میشه



_اومدم مامان



عمو فرزاد رفته بود دنبال عزیز ما هم



سوار ماشین شدیم رفتیم سمت فرودگاه



ساعت 10پروازشون بود،یکم هیجان



داشتم و دلم میخواست اولین دیدار عالی باشم.



همه کنار هم منتظر ورود مسافرا بودیم



هلنا:میگم ساینی به نظرت برخورد رهام با من چطوره؟



_نمیدونم ولی حتما خوبه این یه هفته شناختیش یا نه؟



_اره بابا یکم که تو توضیح دادی یکمم

خودم باهاش چت کردم،به نظر پسر خوبی میاد



بادیدن عمه و شوهر عمه با هیجان دستی تکون دادم



_ عزیز ببین عمه فیروزس،وای ماشالا عمه اصلا پیر نشده،اوه اونم رهامه



_کو کجاس؟



هلی:اوناهاش پشت عمه اینا



نگاهم به پسر قد بلند کت و شلواری



افتاد که پشت عمه و شوهر عمه داشت



سمت ما میومد وقتی دید نگاه ما



متوجهش هست دستی تکون داد برامون



نمیدونم چی شد با نگاهش و لبخندی که



رو لبش بود چیزی توی دلم تکون خورد



هلیا با هیجان گفت : واو چه پسر عمه ای داریمااا



با نزدیک شدن عمه اینا همه به سمتشون



رفتیم ،عزیزو عمه هم و بغل کردن و هر



دو زدن زیر گریه بعد از چند دقیقه از هم



جدا شدن عمه با برادراش احوال پرسی



کرد و بابا و عمو عمه رو   بغلش کردن



...بعد از احوال پرسی با بزرگ ترها، اومد سمت ما



عمه:ماشالا چه خانومی شدین شما سه تا



_خوش اومدی عمه جون



عمه:عمه به فدات،چقدر دلتنگتون بودم..،،



با شوهر عمم احوال پرسی کردیم بعد



رهام اومد سمت ما نگاهی به هر سه



تامون انداخت اما لبخندش وقتی به هلنا نگاه کرد عمیق تر بود

دستشو دراز کرد



_سلام خانوم های زیبا ، من رهامم یادتون که نرفته؟



هلنا دستشو فشرد



_خوش اومدین به وطن



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت18



خانواده ی ما از لحاظ دست دادن به پسر



های اقوام نزدیک ، مشکلی نداشتن و



 خیلی راحت برخورد میکنیم.



بیشتر همه با هم دوست و صمیمی بودیم



رهام دستشو طرف دراز کرد با دقت



نگاهی بهم انداخت گفت : باید ساینا باشی درسته؟



لبخندی زدم و نوک انگشتام رو گذاشتم توی دستش



_خوش اومدی پسر عمه ، درسته ساینام



دستمو فشرد



_ممنونم چه بزرگ شدی



با هیواهم دست داد، گرمی دستشو هنوز حس میکردم....



همه باهم به خونه ی عزیز رفتیم، البته



بابا به عمه فیروزه گفت :اگه خسته



هستن ما میریم فردا میایم مبینیمشون



ولی عمه گفت:خسته نیست



اما شوهر عمه، اقای ملکی، از همه عذر



خواست و خسته بود رفت تا بخوابه



ماهم کنار هم تو سالن نشستیم



بابا : ابجی پرهام چرا نیومده؟



عمه : یکم از کاراش مونده اما تا چند ماه دیگه حتما میاد ایشالا...



همه درحال صحبت بودن با هلیا رفتیم



اشپزخونه ، وسایل پذیرایی رو اوردیم



سالن ، رهام با یه دست لباس اسپرته تو



خونه ای از اتاق اومد بیرون ،کنار



ساسان نشست چون تفاوت سنی باهم



نداشتن از قدیم باهم جور بودن و با



رفتن عمه اینا این دوستی کم نشد و از



طریق تلفن و چت باهم در ارتباط بودن این چند سال و.....



دو سه روزی از اومدن عمه اینا میگذره و



قرار شده یه شب یه مهمونی بگیریم و



فامیل های نزدیک رو دعوت کنیم



مهمونی که میگم نه از اون مهمونیای



بزرگ عیونی ، نه بابا همین مهمونی



ساده خودمون به صرف شام و شیرینی



با هلنا و هیوا رفتیم بازار من یه کت



گلبهی استین سه ربع با یه زیری مشکی



که تا روی رونم بود خریدم،هلنا هم کت



وشلوار، هیوا هم یه تونیک خرید...



یه دوش دو دقیقه ای گرفتم بعد از



خشک کردن موهام یه سشوار کشیدم و



کریستال مو زدم، موهام لخت روی شونه هام ریخت



یه ساپورت کلفت مشکی با کفش



عروسکی مشکی براق پوشیدم،یه ارایش



ملایم انجام دادم عطرم رو هم زدم و از اتاق بیرون اومدم



_مامان من اماده ام



مامانمم یه کت و دامن یاسی خوشگل



پوشیده بود ،



با:ا-خوب اگه اماده هستین بریم



رمان احساس اشتباهی, [۱۴.۰۵.۱۷ ۱۳:۱۳]

#پارت19





یه شال روی سرم انداختم کیف



دستیمو گرفتم رفتم بیرون عمو اینا هم



اومدن ،بابا ماشین رو کنار خونه ی عزیز



پارک کرد و وارد حیاط شدیم،



عزیز از خوشی نمیدونست چیکار کنه.



با عمه و عزیز احوال پرسی کردیم،رهام



و ساسان نبودن رفتیم اتاق وسایل



اضافیو گذاشتیم یه نگاه کلی به قیافم

انداختم



_چطور شدم هلی



هلیا نگاهی به سر تا پام کرد



_هی بدک نشدی به پای من که نمیرسی



_برو بابا چه پرویی تو، منو ببین به این نااازی هیکل و نیگااا



هیوا:شما دوتا از هم نظر نپرسین به نظرم خیلی بهتره



هلی:بچه وقتی دوتا بزرگتر حرف میزنن نپر وسطشون



هیوا:هه هه الان شما دوتا خیلی از من بزرگترین دیگه اره؟



_پس چی بچه ام بچه های قدیم بریم ببینیم کیا اومدن



همین که رفتیم بیرون نگاهم به ساسانو



رهام افتاد که کت وشلوار پوشیده کنار



هم نشسته بودن حرف میزدن.

با خروج ما از اتاق رهام نگاهی به هر سه



تامون انداخت و لبخندی زد به سمت پسرا رفتیم



هلی : سلام ، پسر عمه و پسر دایی خوب خلوت کردین



رهام : سلام هلنا خانوم شما هم بفرمایید



خندیدم



_ما هم که بوق تشریف داریم



رهام : این چه حرفیه اصلا هم اینطور نیست



هلی : سلقمی ایی به پهلوم زد و رفت



نشست رو مبلی که رهام کنارش نشسته بود



منو هیوا هم کنار هم نشستیم



_خوب آقا رهام شما رشتتون چیه ؟



(با اینکه میدونستم )



رهام : اولش که با من راحت باش همون



رهام یا پسر عمه خیلی بهتر از اینکه آقا



به اسمم می بندی فکر میکنم خیلی سنم بالاس ،راحت نیستم



خوب من آرشتکتم



هیوا : وای چه خوب



رهام لبخندی زد

.

کم کم همه مهمونا اومدن البته



تعدادشون خیلی زیاد نبود



جوونا یه طرف سالن نشستن و میانسال ها یه طرف سالن



هرکی راجع به یه چیزی صحبت میکرد
☼رُمــانِ اِحسـاس اشــXــتِباهی☼ 1
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان