امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب مسخ عسل

#3
روز سوم بود که در بیمارستان بودم. حالم از خودم به هم می خورد. کثیف بودم و حس بدی بهم

دست داده بود. خدا را شکر که قرار بود امروز از این زندان مرخص شوم.

به کتابی که علیرضا برایم آورده بود نگاهی انداختم. "بیشعوری"*. خندیدم.

وقتی دیدمش اولین جمله ای که به ذهنم خطور کرد را گفتم »یعنی با هدیه دادن این کتاب به من،

علناً می خواستین بگین که یه بیشعور به تمام عیارم« و او به حرفم خندیده بود و گفته بود که می

داند چقدر به کتاب های روانشناسی عالقه دارم و باز مبهوت شده بودم. او این ها را از کجا می

دانست؟ نه واقعا؟ علم و غیب که نداشت. این که دیگر حاالت دقیق افراد نبود. وقتی این را بهش

گفتم، لبخندی با معنی زد و با گفتن "به وقتش" اتاق را ترک کرد!

تا خودش نمی خواست نمی توانستم حرفی را از زیر زبانش بیرون بکشم. این را در همین سه روز

که بیشتر بهش نزدیک شده بودم، فهمیدم. البته آن حرفی که شب اول در بیمارستان بودنم

هنگامی که خشمگین شده بود و گفته بود داشت مغزم را می جوید. او از خیلی وقت بود مرا می

شناخت. درست حدس زده بودم. سایه به سایه دنبالم بود! این دیگر ورای تصور من بود! مگر من

که بودم؟

با شنیدن صدای در، چشمانم را از کلمات کتاب باال کشیدم تا رسیدم به چشمانش. سالم آرامی

کردم که جوابی به آرامی سالم خودم شنیدم.

به طرف کمد توی اتاق رفت و ساک کوچکی را بیرون کشید. لباس هایم درونش بود. به طرفم آمد:

- مرخصت کردم. زود آماده شو.

سرم را تکان دادم. ساک را به دستم داد و بدون هیچ حرف اضافه ای بیرون رفت. امروز حالش

خوب نبود! این را از صبح که دیدمش متوجه شده بودم. نمی پرسیدم چون می دانستم جوابی

نخواهم داشت.

پوفی کردم و روی تخت نشستم. بهتر بودم و دیگر از آن سرفه های بد هم تقریباً خبری نبود. البته

به سالمتی آنتی بیوتیک های قویی که به خوردم داده بودند!

لباس های بد بو و مزخرف بیمارستان را از تنم درآوردم و لباس های توی ساک را پوشیدم. نمی

دانم کی علیرضا رفته بود و برایم خریده بود. شلوار پشمی و شیکی به همراه شال و پالتوی ستش.

شالم را سرم انداختم و با برداشتن وسایلم آرام آرام بیرون رفتم. هنوزم کمی بی حال بودم ولی در



آن حد نبود که نتوانم راه بروم. توی راهروی منتهی به سالن اصلی بخش روی صندلی ها نشسته

بود.

با دیدنم سریع بلند شد و به طرفم آمد. ساک را از دستم گرفت و بدون اینکه بگذارد عکس العملی

نشان دهم، انگشتانش را به دور بازویم حلقه کرد. انگشتانش اصالً با بازویم در ارتباط نبودند ولی

بازم معذب بودم. اعتماد نداشتم.

برداشت اشتباه نکنی ها. من به خودم اعتماد نداشتم. به علیرضایی که در طی این سه روز هر

کاری کرده بود تا خوب شوم اعتماد پیدا کرده بودم ولی به خودم اصالً!

شاید هم اعتماد به خود را از دست داده و محولش کرده بودم به علیرضا! اعتماد نداشتم که همان

طور که چشمانش را دوست دارم یهو محبتم قلمبه شود و گرمای دستانش را هم به سبد عالقه

هایم اضافه کنم! آغوشش را و بعد تمام وجودش را!

من این را نمی خواستم. تمام عمرم سعی کرده بودم منطقی باشم. ولی از وقتی که با این موجود

عجیب و غریب کنارم آشنا شدم منطقم را از دست رفته دیدم. در برابرش منطقی جریان نداشت!

گویی جریانش قطع شده بود و فقط دلدادگی و عالقه را به هم جاری می کرد.

نفس عمیقی کشیدم که بوی تام فورد گرم و تلخش توی بینی ام پیچید! لعنتی!

کمکم کرد از شاسی مزخرف ماشینش باال بروم. هیچ وقت از ماشین شاسی بلند خوشم نیامده! در

دل به حرف خودم پوزخندی زدم. جوری درباره ی شاسی بلند ها نظر می دادم که انگار خودم هفته

ای چندتایش را عوض می کردم و تخصص کامل دارم!

نگاهی به ماشین انداختم و آهی کشیدم. مرا چه به این اعیان ها. من با آن خانه ی اجاره ای در

حاشیه ی شهر، آری همان جا که می گویند زیر پوست شهر است، همان جا زندگی می کردم.

همان جایی که دختران بزرگترین آرزویشان ازدواج بود. ازدواج با مردی که فقط بتواند شکمشان

را سیر کند. همان جایی که وقتی دختری ساعت ده شب در خیابان باشد، مانند خودم که مجبور

بودم صدتا اتوبوس و کورس عوض کنم تا به خانه برسم، آری من و امثال من که برای لقمه ای

نان حاال گیرم که بلند پروازی هم داشته باشیم. خودمان را به آب و آتش می زدیم. فقط شریف بار

بیاییم.

همین منی که وقتی ده شب خسته و کوفته برمی گردد به خانه باید از خودش در مقابل پیشنهاد

های بی شرمانه ی مردهایی که در خیابان ها در چنین ساعتی پرسه می زنند محافظت کند! همین

منی که با دیدن قیافه اش کل زن های محل صورتشان توی هم می رود مبادا که شوهرانشان از

راه به در شوند.

تقصیر من چه بود که زیبا بودم و زیبایی را دوست داشتم؟ من که آسته می رفتم و آسته می آمدم.

من که کاری به کار کسی نداشتم. آری همین منی که از خیلی وقت است منطقی شده که در چنین

محله ای زندگی می کند و زندگی اش با امثال شکوهمند فرق می کند. همین منی که به خاطر

بلندپروازی هایش، شب دیر برگشتن هایش، زیبایی و آراستگی اش در چنین محله هایی روسپی

خوانده می شود!

البته این لقب شریف زیادی باکالس بود و مردم آن محله لقب های قشنگ تری به دخترانی مانند

من می دادند. آه آری. همین منی که جنسش از نظر بیشتر مرد ها فقط به درد زیر خوابی می خورد!

من در چنین شهری زندگی می کردم. در چنین کشوری با چنین اعتقاداتی. من را چه به اعیان

هایی که خانه هایشان آن باالها بود. آن باالهایی که حتی آب و هوای منطقه شان فرق می کرد.

گویی خدا حتی آب و هوایشان را اختصاصی فرستاده بود تا خسته نشوند! باال شهر برف می آمد و

پایین شهری ها، همان زیر پوست شهر آفتاب را تحمل می کردند. واقعاً چرا دنیا این گونه بود؟چرا

این قدر ناعادالنه سهم هایش تقسیم شده بودند؟

من با این وضع زندگی نباید به چشم هایی خاکستری فکر می کردم. چشم هایش مرض مسری

داشتند خوب داشته باشند. من واقعیت های زندگی را همیشه می دیدم. خرده نگیر بر من.

مجبورم. این طور بار آمده ام، که قناعت کنم. که پایم را از گلیمم درازتر نکنم. منم که گلیمم آنقدر

کوچک بود که پاهایم را باید در آغوش می گرفتم تا جایم بشود، درازی که پیش کش! "شمعم اما

در خودم خاموش از بس بوده ام- اشتیاق صحبت پروانه را گم کرده ام"

آهی کشیدم و رویم را به طرف خیابان گرفتم و نگاهم را به رهگذرانی دوختم که شاید هیچ

کدامشان یا شاید همه شان دردهایی مشابه دردهایم داشتند.!

***

*بیشعوری:کتابی روانشناسی نوشته ی دکتر خاویر کرمنت.



***

***

نمی دانم چند ساعتی توی راه بودیم، چون بیشتر مسیر را خواب بودم و او بی هیچ صدایی،

سکوتی را فراهم کرده بود تا راحت باشم. روی صندلی عقب خوابیده بودم و پتویی مسافرتی رویم

بود. گرمای بخاری باعث نفوذ رخوتی عجیب به تک تک سلول هایم شده بود. آرام بودم و پر از

فکر و در عین حال طوفانی و خالی از هر چیزی!

مانند شخصی سرگردان شده بودم که بر چند راهی قرار دارد و نمی داند کدامشان را انتخاب کند

تا به مقصدش برسد. از هر طرف که فکرش را می کردم به علیرضا شکوهمند می رسیدم و رفتار

عجیب و غریبش.

آهی کشیدم:

- کی می رسیم؟

با صدای آرامی جواب داد:

- داریم می رسیم اندیمشک. دو ساعت، دو ساعت ونیم دیگه انشاهلل اهوازیم.

سری تکان دادم و از حالت دراز کش درآمدم و شالم را درست کردم. آرام نشسته بودم و به جاده

چشم دوخته بودم. نگاهم به خط های ممتد جاده بود و سبقت ممنوعی که از معنی این خطوط می

گرفتم.

این دنیا در هر چیزش نشانه ای داشت. مانند همین خطوط. این خطوط برایم تداعی کننده زندگی

خودم بودند. من هیچ وقت برایم مجاز نبوده که سبقت بگیرم. سبقت بگیرم از دنیایی که عجیب

همیشه برایم خط های ممتدی به همراه داشت! دنیایی که از وقتی به دنیا آمدم راه را نشانم داد و

من کم کم و تنها بدون هیچ آموزشی از طرف کسی قوانین این جاده را آموختم. بهتر از هر شخص

دیگری که بهترین تعلیم دهنده را داشته باشد!

می دانی همیشه چیزی را که خودت کم کم کشف کنی و در پیچ و خم هایش گم شوی و دوباره

دنده بک بگیری و برگردی و دوباره روز از نو، روزی از نو، آنقدر برایت ارزشمند می شود که هیچ

وقت قوانینش را فراموش نکنی و درست هیچ وقت فراموشت نشود. این دنیا از ازل تا ابد همین

بوده و خواهد بود. خصوصاً برای اشخاصی مانند من و امثال من!



پوزخندی غمگین روی لب هایم نقش بست. امروز از آن روزهایی بود که یاد فالکت های خودم

افتاده بودم. همان فالکت هایی که نقششان همیشه روی صورتم بود و من با کشیدن نقابی شاد و

سرحال و همین طور بی خیال، پنهانشان کرده بودم!

وقتی وارد اندیمشک شدیم راهش را به سمت مرکز شهر کج کرد. گرسنه بودم و خدا خدا می

کردم چیزی بگیرد تا این شکم وامانده را ساکت کنم. من برعکس ظاهر تقریباً الغرم، غذا زیاد

می خوردم. همیشه هم الناز سرم غر می زد که چرا چاق نمی شوم و من می خندیدم و می گفتم

که خدا همه جوره هوایم را داشته و دارد!

همان طور که حدس زده بودم کنار رستورانی بی نهایت شیک پارک کرد. پیاده شد و گفت:پیاده

شو.

شال و موهایم را درست کردم و پیاده شدم. خوب شد پالتویم چرم بود وگرنه اگر جنس دیگری

بود با آن حالت خوابیدنم بدجور چروک می شد.

وقتی وارد رستوران شدم و دیدم که چگونه تحویلش گرفتند، دستگیرم شد که همیشه به اینجا

می آید. رستوران لوکس و خوبی بود. میز کنار پنجره ی سرتاسری رستوران را انتخاب کردم و

نشستم. حوصله نداشتم بروم و دست هایم را بشویم.

روبه رویم نشست و به بیرون چشم دوخت. هوا بارانی و گرفته بود. نم نم باران هم شروع شده بود

و داشت زمین را خیس می کرد.

همان طور که به دور دست خیره شده بود گفت:

- دستات بلند شو بشور.

- حوصله ندارم.

به طرفم برگشت، عجیب بود برایم که چرا به چشم هایم نگاه نمی کند. شاید خیلی خدا پیغمبری

بود. نمی دانم. راستش من اینگونه نبودم. به خدا خیلی اعتقاد داشتم ولی در قید و بند حجاب و

نماز نبودم. متاسفانه تا حاال که بیست و سه سال سن دارم کسی را ندیده بودم که از ته ته دلش

به خدا اعتقاد داشته باشد. می دیدم آدم هایی را که نماز می خواندند و حجابشان هم کامل بود

ولی در قید و بند و چارچوب های الهی نبودند. اعتقاد داشتم که چنین آدم هایی خودشان را گول





می زنند. خیلی ها را دیده بودم که به راحتی ظن و گمان های بی شرمانه و زشتی درباره ی دیگران

می کنند. نمونه اش مردم محل زندگی خودم بود.

سرش زیر بود و با جعبه ی کلینکس روی میز بازی می کرد. صدایش را شنیدم:

- استیک گوشت سفارش دادم. مشکلی که باهاش نداری؟

سرم را تکان دادم و دیگر متحیر هم نشدم. راستش توی این چند روز آنقدر از اطالعاتش درباره

ی خودم متعجب شده بودم که برایم عادی شده بود! استیک را دوست داشتم. غذای مورد عالقه

ام بود که از خیلی وقت بود نخورده بودم. گوشت گران بود و همیشه هم نمی شد درست کنم.

بودجه ام که برای خوردن توی رستوران هایی که استیک درجه یک داشتند هم که آنقدر کم بود که

فکر کنم اگر می رفتم به چنین رستوران هایی با پول هایم شاید می شد آب معدنی خرید!

حاال وقت این فکرها بود؟ زهرخندی توی دلم زدم. تو چه می دانی از تفاوت های فاحش زندگی ام

با مرد روبه رویم. من این ها را یادم می آید که شیفتگی ام از بین برود. که آرام آرام دل نبندم. که

عاشق نشوم. که دیوانه نشوم. که شیدا نشوم! بفهم نفهم. بفهم!

گارسون در حال چیدن میز بود. نگاهی به مارچوبه های سبز و کمی پخته انداختم که برای تزئین

استیک با سس قارچ استفاده شده بودند. روغن زیتون ازشان می چکید. چاقو و چنگالم را

برداشتم و مشغول خوردن شدم.

بعد از اینکه ناهارمان که چند ساعت هم از موعدش گذشته بود تمام شد، علیرضا رفت که حساب

کند و من هم از رستوران بیرون زدم. هوا رو به سردی می رفت و نم نم باران هم بند آمده

بود.غروب بود و دلگیر. هوای بارانی هم که به دلگیرتر شدن هوا دامن زده بود.

وقتی به اهواز رسیدیم ساعت نه شب بود. من تا حاال به اهواز نیامده بودم ولی تعریف این شهر را

از الناز شنیده بودم. می گفت پل های قشنگی دارد. اهواز از اندیمشک سردتر بود چون هوا ابری

نبود. بیشتر مه شهر را در برگرفته بود.

علیرضا: آهو.

به طرفش برگشتم:

- بله؟





علیرضا: قصدم از انتخاب اهواز برای موندنت این بود که اینجا برات امنیت داره چون که تقریباً

کسی نمی دونه که من یه مادربزرگ اینجا دارم. همه فکر می کنن مادربزرگم رفته آمریکا پیش

پسرش. خصوصاً اون شخصی که پشت سر قضیه ی دزدیدنت بود. من خودم همیشه برای تمدد

اعصاب می یام اینجا.

سرم را تکان دادم:

- هنوزم نمی خوایید بگید که چه کسی دنبال منِ؟

لبخندی زد:

- قرار بود من علیرضا باشم فقط.

عصبی شدم:

- می شه حرف رو عوض نکنید؟

لبخندش محو شد و اخمی کرد وحشتناک. انگار دوست داشتم اخم هایش را ببینم که هی عصبی

اش می کردم. اخم هایش را دوست داشتم. جذبه اش را بیشتر! خودش را هم که... آه خدای من!

توی خیابانی بلند و عریض پیچید:

- چرا اینقدر مشتاقی که بدونی؟ بهت گفتم که اصالً این مسئله خوشایند نیست. اگر بگم مطمئنم

که روحیه ات رو می بازی و دیگه..

آهی کشیدم:

- باشه. دیگه اصرار نمی کنم.

علیرضا: من برای خودت می گم دختر خوب. این مسئله قابل هضم نیست برات. مخصوصاً االن.

سری تکان دادم و دیگر حرفی نزدم. شاید راست می گفت. چون همین االنش هم می ترسیدم

وای به حال روزی که بهم بگوید چه مصیبتی بر سرم نازل شده!

کنار خانه ای ویالیی ماشین را متوقف کرد. کمی استرس داشتم. من را با چه عنوانی آورده بود

اینجا؟ به مادربزرگش چه گفته بود درباره ی من؟!

- آقای شکوهمند.





به داشبورد اشاره ای کرد:

- بی زحمت یه ریمونت توی داشبورده می شه بدیش به من؟

میان خرت و پرت های داشبورد ریمونت را پیدا کردم و به دستش دادم. همین طور که ماشین را

داخل خانه می برد ادامه داد:

- چیزی می خواستی بگی؟

- مادربزرگتون می دونن من به چه دلیلی اینجام؟ اصالً درباره ی من چی بهشون گفتین؟

بدون آنکه چیزی بگوید پیاده شد. با حرص پوفی کشیدم و پیاده شدم و به او که داشت کت پاییزه

اش را از روی صندلی عقب برمی داشت نگاهی انداختم:

- می شه جواب من بدین؟

همان طور که به سمت در ورودی خانه می رفت گفت:

- بیا.

حتی وقت نکردم به دور و برم نگاهی بیاندازم. به سمتش رفتم:

- سوالم جوابی نداشت؟

در را با کلید توی دستش باز کرد:

- نه تا وقتی که شما دست از سر آقای شکوهمند گفتن برنداری!

مظلوم گفتم:

- خوب پس چی باید بگم؟ زشته که..

همین طور که وارد می شد داد زد: صاحب خونه؟ کجایی؟

یه تای ابرویم را باال انداختم. به طرفم برگشت و اشاره زد که بروم داخل. کفشم را درآوردم و توی

جاکفشی کنار در گذاشتم. وارد خانه شدم و در را بستم.

به طرف علیرضا برگشتم و بی حواس گفتم:

- آقای..



تیز به سمتم برگشت. لبخندی مظلوم روی لبم نشست:

- باشه. آقا علیرضا خوبه؟

خندید و سرش را تکان داد:

- ای بدک نیست. در ضمن من از مادربزرگم چیزی پنهون نمی کنم.

با شنیدن صدایی هر دو به عقب برگشتیم. تازه متوجه شدم که بی حواس وارد سالن خانه شده

ایم. با دیدن زنی حدود هفتاد ساله لبخندی روی لبم نشست. از آن پیرزن هایی بود که گونه

هایشان گل انداخته و سرخ و سفید اند. حتی غبار پیری هم زیبایی صورتش نپوشانده بود. لبخند

زنان به طرفم آمد و بغلم کرد. آغوشش مهربانانه و مادرانه بود. احساس امنیت کردم. خصوصاً

وقتی لبخند دو نفری را می دیدم که حمایتم کرده بودند. این آغوش نشانه ی حمایت بود دیگر؟ یا

نبود؟

با لبخندی مهربان گفت:

- خوش اومدی عزیزم.

لبم را گاز گرفتم:

- ببخشید مزاحمتون شدم.

اخمی کرد:

- این حرفارو دیگه نشنوم ها. مهمون علیرضا صاحب خونه اس عزیز دلم!

بعد از زدن این حرف به طرف علیرضایی که وسط سالن ایستاده بود و با لبخندی عجیب و غریب

نگاهمان می کرد برگشت:

- مادر تو خوبی؟ چرا مدتیه سر نمی زنی؟ نمی گی دلم می ترکه از دوریت؟

روی مبل نشست و همان طور که دست هایش را در هم قالب می کرد به جلو خم شد:

- بی بی گل خودت می دونی چقدر سرم شلوغه. به خدا وقت نمی کنم سرم بخارونم.

بی بی گل به سمت مبل راهنمایی ام کرد:



- بشین عزیزم. غریبی نکن.

روی مبل نشستم. خسته بودم و دوباره احساس می کردم حالم دارد بد می شود.

علیرضا از جا بلند شد و همان طور که از سالن خارج می شد گفت:

- االن می یام.

بی بی گل کنارم نشست و دست هایم را که به هم پیچانده بودمشان را در میان دستانش گرفت:

- عزیزم حتماً خسته ای نه؟

لبخندی از لحن مهربان و قشنگش روی لبم نشست:

- نه اصالً.

بی بی گل: خداروشکر. علیرضا گفته بود که حالت بد بوده. االن بهتری؟

- شکر خدا بهترم. اگه آقا علیرضا نبودن من االن ممکن بود...

هیسی کرد:

- این حرفا چیه عزیزم؟ وظیفشه.

این را گفت و من فکر می کردم چرا باید رئیس مهرآسا وظیفه اش مداوا و نجات یک آدمی مانند

من باشد! وظیفه اش بود؟ برای چه؟ چه کسی او را موظف می دانست؟

سرم را زیر انداختم:

- من تا آخر عمرم مدیونشونم.

خواست چیزی بگوید که علیرضا سینی به دست وارد سالن شد. داشتم ابعاد جدیدی از شخصیت

علیرضا شکوهمند را می دیدم و نظرم درباره اش وقتی که به شرکتشان می رفتم تغییر کرده بود!

من چنین شخصیتی از این مرد ندیده بودم. اوایل که دیده بودمش برایم مردی مغرور و ثروتمند

بود که روی صندلی مدیریت مهرآسا نشسته بود و چند کارخانه زنجیره ای لبنیات داشت که می

دانستم اداره ی همه شان به دست خودش است.



رمان مسخ عسل | jalilavi.malihe کاربر انجمن

35 com.negahdl.www برای دانلود رمان بیشتر به نگاه دانلود مراجعه کنید

اوایل نظرم درباره اش فقط یک مرفه پولدار بود که مطمئن بودم صدتا خدمتکار و خدم و حشم

دارد. ولی این روزها، کارهایی که برایم کرده نظرهای قدیمی ام را دگرگون کرده بود. گرچه که آن

موقع ها که استارت دوست داشتن چشمانش زده شد هم محبتش زیر سیبیلی بود و من حسش

می کردم. مخصوصاً انتخاب بی چون و چرای من برای طراحی و تبلیغ محصول بزرگی که قرار بود

وارد بازار کند. انتخابی که باعث حسادت و خشم همه ی کارمند های قدیمی شرکت شده بود!

یا وقت هایی که توی بیمارستان آب میوه های طبیعی را به خوردم می داد و هنگامی که حالم واقعاً

بد بود و نمی توانستم غذا بخورم به زور غذا را در حلقم می ریخت. مانند مادری مهربان ازم

مراقبت کرده بود و چشم روی هم نگذاشته بود تا خوب شوم و حاال با دست های خودش رفته بود

آب پرتقال آورده بود و می دانستم که برای خودش درست نکرده و فکر حال و احوال مریض من

است!

چرا سرزنشم می کنی؟ اگر تو بودی و این همه محبت می دیدی اعتماد نمی کردی؟ مخصوصاً اگر

علیرضایی بود که خاکستری هایش را دوست داشتی؟ چرت می گویم. لعنتی تو که این خاکستری

های مهربان را ندیده ای تا بفهمی چه می گویم. برای منی که محبت نمی دانم با چه "میمی"

نوشته می شود، این چشم ها نعمت الهی هستند. اگر تو بودی و می دیدیشان چه می گفتی؟ ها؟

اگر همان علیرضایی که شنیده بودی همه روی اسم و شرافتش قسم می خورند را می دیدی بازم

همین را می گفتی؟ می گفتی دل نبند آهو. آهو دل بستن که عاقبت ندارد. عشق حقیقت ندارد!

تو چه می دانی که عشق چیست؟ چه می دانی که عشق گاهی اوقات آدم را به مرز جنون می

رساند؟ تو چه می دانی از انسان وقتی از کاری منع می شود و دوری می کند، ناخوداگاه بیشتر به

طرفش کشیده می شود؟ تو چه می دانی از دردهای این قلب لعنتی وقتی که می دیدش و عالقه

اش را سرکوب می کرد؟ تو چه می دانی وقتی که در روز خودت را جلوی کسی که دوستش داری

می گیری و شب تا صبح بالشتت خیس از اشک می شود و خودت را سرزنش می کنی که بار بعدی

که دیدمش بهتر رفتار می کنم؟ تو چه می دانی منطق؟ تو چه می دانی عاشق جفتی تیله خاکستری

شدن یعنی چه؟ یعنی امید به زندگی بهتر.. زندگی با آرامش با کسی که دوستش داری. گیرم که

فانتزی باشد. گیرم که حقیقت نباشد و مجازی باشد. لعنتی گیرم که....





مغرور بود؟ خوب بود که بود. درست بود که مغرور بود، ولی از خودراضی نبود. ندیده بودم به کسی

از باال نگاه کند. اخالق های عجیب و غریبی داشت که کم کم داشتند برایم رو می شدند و متحیرم

می کردند! من بی چون و چرا این مرد را. نه نه نه. نه!

سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم. من.. من.. نباید اینطور می شد. من که دوستش ندارم.

من فقط تیله هایش را که این روزها مهربان شده بودند را دوست دارم. تام فورد را با وجود آسمم

دوست دارم و... اسم علیرضا را هم دوست دارم... خودش را هم که...

بعد از اینکه آب پرتقال را خوردیم، بی بی گل به سختی از روی مبل بلند شد:

- علیرضامادر، به فخری خانم گفته بودم اتاق کنار اتاقت رو برای آهو جان آماده کنه. برو ببین کم

و کسری نداشته باشه تا آهو جان بره استراحت کنه.

علیرضا چشمی گفت و به سرعت از سالن خارج شد.ن گاهم را به سختی از قامت بلندش گرفتم و

به طرح های درهم و برهم قالی الکی زیر پایم دوختم.

خدایا نگذار از خود بی خود شوم. نگذار بدبخت شوم. نگذار بیچاره شوم. می دانی که دل بستن

برای منی که بیشتر عمرم را تنها گذرانده بودم، یعنی مرگ! یعنی تیمارستانی شدن. من شوم و بد

اقبالم. خودت که می دانی چه اعجوبه ایی از شانس هستم. به هر که دل بستم رفت و تنهایم

گذاشت و آنقدر این تنهایی گسترده شد که دلم را در برگرفت و حاال شخص سوم را فرستادی که

دیگر تیر خالصت را به دلم، به قلبم، به روحم، به تمامی وجودم بزنی؟!

خودت که می دانی طاقت ندارم. این بار عشقش قوی تر است. نمی توانم. اگر این بار هم عالقه

ام پوچ از آب دربیاید می میرم. به خداوندی خودت که دیگر تحمل ندارم. نگذار دل به دلی بدهم

که از زندگی من فرسنگ ها دور است. آنقدر دور که میانمان دره ایست نه شکافی عمیق.

باور کن اگر شکافی بیش نبود پرش می کردم. با تمام وجودم. ولی این دره چند هزار متری با هیچ

چیزی پر نمی شود. نه زیبایی و نه محبت! که من فقط همین ها را داشتم و جایگاه اجتماعی ام

خیلی پایین تر بود. جایی نزدیک به همان خانه زیر پوست شهر که هر شبم را درونش صبح می

کردم. همان جایی که مردمش مرا روسپی می دانستند به خاطر تیپ و قیافه ام و پاکی درونی ام

را کسی ندید. ندیدند با این کلمه آهو روزی هزاران بار می میرد و زنده می شود از تنهایی و بی

کسی اش!



رمان مسخ عسل | jalilavi.malihe کاربر انجمن

37 com.negahdl.www برای دانلود رمان بیشتر به نگاه دانلود مراجعه کنید

من همین بودم. منطق بود که راست می گفت. می دانم. اما این المصب چه کار کند که از خیلی

وقت است، شاید همان شب هایی که تا صبح اشک می ریخت و طلب عشق می کرد از منی که

خودم هم سرگردان و حیران این احساس گنگ و غلط بودم. این المصبی که هر وقت می بیندش،

حتی همان وقت هایی که سرد و مغرور بود، آری حتی همان وقت ها هم دوست داشت گوشه

چشمی ببیند تا دنیایی از عشق را سرازیر کند به طرف مردی که عجیب از همان روز اول وجودش

خودنمایی می کرد.

نمی دانم کی شب بخیر گفتم و به طرف اتاقی که قرار بود اتاقم شود تا نمی دانم کی، راهنمایی

شدم، فقط وقتی به خودم آمدم که قامتش پشت در بسته ی اتاق پنهان شد و دیگر ندیدمش!

آهی از سر دردهای توی سینه ام کشیدم و روی خودم را روی تخت انداختم. انتخابی برایم نبود!

"باتو مرگ و بدون تو مرگ است-عشق را هیچ انتخابـی نیست"

***

صبح که بیدار شدم اول موقعیتم را درک نکردم.مکان برایم ناآشنا بود.ولی بعد از چند دقیقه که به

خودم آمدم سریع به ساعت روی دیوار نگاهی انداختم و به پیشانی ام کوبیدم.

زشت بود تا این ساعت خوابیده بودم.با اینکه می دانستم چون بیمارم و نیاز به استراحت دارم تا

حاال سراغی ازم نگرفته اند.ولی خوب زشت بود منم چایی نخورده زود دختر خاله می شدم.

روی بازوهایم دست کشیدم.لباس که نداشتم.حاال چه بپوشم؟نگاهی به تیشرت توی تنم

انداختم.آستین سرخود بود.زشت نبود با این بیرون بروم؟من که نمی دانستم چه خانواده ای

هستند.ولی خوب از ظاهر معقول بی بی گل معلوم بود که خیلی به این مسائل اهمیت می دهد.البته

جدا از علیرضا که نمی دانستم چه تفکری دارد.

دور خودم چرخیدم و نگاهی به دور و اطرافم انداختم.اتاق قشنگی بود.دکوراسیونش طیف رنگ

هایی در میان سفید و آبی داشت که به آدم آرامش می داد.

هنوز گیج بودم که چگونه بیرون بروم که در اتاق زده شد.شالم را چنگ زدم و روی سر و دستانم

انداختم.بفرماییدی گفتم.بر خالف انتظارم بی بی گل بود.با لبخند صبح بخیری گفتم.

با مهربانی گفت:سالم به روی ماه نشستت.اومدم بیدارت کنم چون علیرضا گفته بود نیم ساعت

دیگه باید داروهات بخوری.چرا خودت نیومدی بیرون؟نکنه خجالت می کشی؟



سرم را زیر انداختم:نه این حرفا چیه.انقدر شما و آقا علیرضا به من محبت کردین که خجالت

نکشم ولی خوب نمی شد با این تیشرت بیام بیرون.

- عیبی نداره عزیز دلم.علیرضا از صبح رفته بود برات یه خورده لباس خریده بود.

لبم را با خجالت گاز گرفتم:

- وای.خدا من بکشه.چه بد!

خندید و دستم را توی دستش گرفت:

- بهت گفتم که وظیفشه.تا وقتی منِ پیرزن برم لباسات بیارم تو برو حمام.سرویس آخر

راهروِ.!اونجا توی کمد حوله هست.علیرضا فعال توی آشپزخونه داره صبحونه درست می کنه.راحت

باش.

تعجب کردم:

- آقا علیرضا؟

خندید و به طرف در رفت:

- آره تنبیهش کردم.یه کار بد کرده بود.تازه قراره ناهار هم خودش درست کنه!

رفت بیرون و من ماندم و تصور علیرضا در ذهنم.خندیدم.تصور علیرضا در حالی که پیشبند بسته و

دارد آشپزی می کند کمی خنده دار بود.مخصوصاً برای منی که نشستنش پشت میز مهرآسا را

دیده بودم!و همین طور جذبه اش را.جذبه ای که کارکنان مهرآسا مثل سگ ازش می ترسیدند.

شالم را درست کردم و بیرون رفتم.سرویس آخر راهروی اتاق ها بود.

خیلی زود دوش گرفتم و از کمد توی حمام حوله ای بزرگ برداشتم و پوشیدم.سرم را بیرون

کشیدم و توی راهرو را نگاه کردم.کسی نبود خدارا شکر.هنوزم خجالت می کشیدم ازشان.لباس

های کثیفم را در دست گرفتم و بیرون زدم.

وقتی وارد اتاق شدم دیدم که یه پالستیک بزرگ روی تخت است.بازش کردم و روی تخت سرو

ته اش کردم.واقعاً خجالت زده شده بودم.چرا داشت اینقدر به من محبت می کرد؟این همه

خرج؟برای کی؟من؟



لباس ها را زیر و رو کردم.چهار دست لباس بود.دو دست سویی شرت به همراه شلوار ست و دو تا

شلوار جین و دو تا پلیور بافتنی.دو تا شال هم ته پالستیک بود.پوفی کردم و روی تخت

نشستم.من بعد ها چگونه می توانستم این همه لطف را جبران کنم؟

چشمانم را بستم و روی هم فشردم.من نباید می آمدم.باید همان تهران می ماندم.باید می

ماندم.مگر جانت چقدر برایت مهم بود که آمدی؟فوق فوقش می زدند می کشتنت.چیزی بیشتر از

این بود؟تو که بریده بودی.پس چرا آمدی؟

رها شدن اشکی از زندان چشمم را حس کردم.کاش می شد از زندان این زندگی رها

شوم!کاش!نکن علیرضا.علیرضا شکوهمند من اگر عاشق شوم بیچاره می شوم.نکن.تو را به خدا

نکن!

از خودم متنفر بودم.من مایه ی ننگ خودم بودم!تو خیالت نباشد.این دل باید تنبیه شود!مرده

شورش را ببرند که با هر تلنگری می لرزد.مرده شورش را ببرند.

با بی حالی سرفه ای کردم و درد سینه در سینه ام پیچید.آه.قرص هایم را هنوز نخورده بودم.از جا

بلند شدم و پلیور قهوه ای و ست سویی شرت و شلوار زرد رنگ را برداشتم و پوشیدم.باید سینه

ام گرم می ماند.به اندازه ی کافی به علیرضا زحمت داده بودم نمی خواستم دوباره بیماری ام ع ود

کند.موهایم را با ب ر سی که روی میز آرایش توی اتاق دیده بودم شانه کردم و کاله سویی شرت را

کشیدم روی سرم تا موهایم را پنهان کنم.نگاهی به صورتم انداختم.

گونه هایم کمی قرمز شده بودند و رنگ پریده نبودم.پوست برنزه ام می درخشید.عجیب بود

برایم.با اینکه بیمار بودم!حاال باید زرد می بودم ولی علیرضا آنقدر ازم مراقبت کرده بود که حاال..

پوفی کشیدم و در دل به خودم لعنتی فرستادم و از اتاق بیرون زدم!

صدای قهقهه های علیرضا در خانه پیچیده بود.لبخندی زدم.منطق؟می شود خواهشی کنم؟فقط

همین بار..می گذاری برای یک بار هم که شده قربانش بروم؟می گذاری؟توی دلم قربان صدقه

اش بروم..توی دل وامانده ام که امان نمی دهد.لعنتی کسی نمی فهمد.تروخدا این بار زیر سیبیلی

ردش کن..فقط همین یک بار.

با دیدن صورت خندان بی بی،لبخندم را تکرار کردم.به لب هایی که می دانستم دیگر فقط تبسمی

دارند نگاهی نکردم و توی دلم لبخندش را...لبخندش را بوسیدم!



می ترسیدم نگاهی بیاندازم و اختیار از کف رفته ام بدتر شود و حتی کفه ی خالی اش را بدهد و

قربان صدقه ی قلبم را عملی کند.!حقیقی.!آه جمع کن خودت را دختره ی بی جنبه.!به خدا که

خجالت حالیت نیست.حیا نداری.این فکر چیست؟نمی ترسی از قهر خدا؟

خدایا ببخش.بهت گفتم که نمی توانم.می دانی بیست و سه سال صبر کردم.تحمل کردم.ولی

حاال..شش ماه است که دارم جان می کنم.!شش ماه.!

سرم را زیر انداختم صبح بخیری گفتم.با همان صدای گرمش جوابم را داد.بی بی گل داشت با

لبخند نگاهم می کرد.جواب لبخندش را با تبسمی آرام دادم.

بی بی گل یهو اخمی به پشت سرم کرد.با تعجب برگشتم و دیدم که علیرضا سرش به کارش

گرم است.بیشتر تعجب کردم.برای که چنین اخم غلیظی کرد؟

بی بی گل: علیرضا زود باش.یعنی می خواستی یه صبحونه به ما بدیا مادر.

علیرضا با لحنی که خنده در آن موج می زد جواب داد:

- چشم مادرِ من.بیا تمام شد.

صدای جلز و ولز ماهی تابه بلند شد.لبخندم ناخواسته روی لب هایم بود.دو تا بشقاب کرپ که

معلوم بود سر صبر کلی پنیر پیتزا رویشان رنده کرده بود را روی میز گذاشت.ظاهر اشتها

برانگیزش که می گفت خیلی خوشمزه است.رفت سر یخچال و بطری شیر و آب میوه را بیرون

آورد و به دستم داد.البته بدون آنکه نگاهم بکند.رفت سر کتری برقی و لیوان چایی ریخت و جلوی

روی بی بی گذاشت.دست به کمر نگاهی به میز انداخت.چیزی هم مانده بود که باید

بیاورد؟پنیر،کره،مربا،عسل، خامه و سرشیر..فقط جون آدمیزاد روی میز نبود که فکر کنم داشت

دنبالش می گشت.!

تعجب زده گفتم:

- چیز دیگه ای هم هست؟

متفکر سرش را تکان داد:

- آره.





رفت سر یخچال و مشغول وارسی شد.با تعجب نگاهی به بی بی انداختم که با لبخندی معنی دار

نگاهش می کرد.حس می کردم که این دو نفر رابطه شان،رابطه ای قوی تر از رابطه ی نوه و

مادربزرگ است.خیلی قوی تر.! انگار با نگاهشان با هم حرف می زدند.!

کنارم ایستاد و کاسه ای زیتون سیاه روی میز گذاشت و روی صندلی کناری ام نشست.نگاهم ماتِ

کاسه ی زیتون بود.این را هم می دانست یا نداسته آورده بودش؟شاید خودش هم دوست داشت.

با چشمان ریز کرده زیر چشمی می پاییدمش که با خونسردی گفت:

- شیر می خوری یا آب میوه؟

- مرسی خودم می خورم شما صبحونتون رو میل کنین.

خجالت می کشیدم.اعتماد نداشتم.!به این دلِ المصب از دست رفته اعتماد نداشتم.اعتماد نداشتم

که دیگر...آه.

سری تکان داد و مشغول شد.بی بی بدون هیچ حرفی داشت چایش را می خورد و نگاهمان می

کرد.نگاهش مهر داشت.نسبت به من مانند نوه اش و این برایم کمی عجیب بود.!

بعد از اینکه دو تاکرپ ها را که نگذاشته بود دستم را بهشان بزنم به بهانه ی بیماری ام،خورده بود

و بی بی با لبخند و من متعجب نگاهش کرده بودیم و او فقط لبخندی زده بود و گفته بود "امروز

انرژی زیادی دارم.حرفیه؟" و بی بی خندیده بود سر حرفش.آن هم خنده ای بلند و جلوی من پس

گردنی زده بودش.!مرد بزرگ را پس گردنی زده بود و من زیر چشمی نگاهی به هیکلش انداخته

بودم و توی دلم گفته بودم"نوش جانت" و بعدش هم که زبانم را گاز گرفته بودم.!

علیرضا و بی بی گل،یک جوری بودند.معنی رفتارهایشان را اصالً درک نمی کردم.مانند دو دوست

بودند که صمیمیتشان عمیق بود.و من به این صمیمیت غبطه می خوردم.

ناهار را هم خودِ علیرضا درست کرد و در محیطی صمیمی که برایم بوجود آورده بودند خوردیم.با

کلی خواهش و تمنایی که کردم اجازه دادند ظرف ها را در ماشین ظرف شویی بچینم.فقط

همین.!بماند که خودم می خواستم ناهار درست کنم و بهم اجازه نداده بودند.

ظهر بود و رفته بودند که به خواب ظهرشان برسند و من خوابم نمی آمد.تصمیم گرفتم بروم توی

حیاط و کمی هوا بخورم.توی حیاط بزرگ خانه کنار باغ تابی سه نفره دیده بودم.



وقتی رفتم بیرون و کمی باد به کله ام خورد لبخند شادی روی لبم نشست.آنقدر توی این یک هفته

ی اخیر بال سرم آمده و زندگی عادی ام مختل شده بود که برایم رویا شده بود دوباره چنین

لبخندی بزنم و شاد باشم.!

پنهان شدن خورشید زیر ابرها نشان می داد که هوا دارد ابری می شود.هوا کمی سوز داشت اما

زیاد نبود.

نمی دانستم قرار است در آینده چه اتفاقاتی بیافتد.و از همین هراس داشتم.هراس داشتم که نکند

علیرضا از پشت سرِ وجود نحسم بالیی سرش بیاید.من که نمی دانستم چه شده.اصالً چرا علیرضا

از خیلی وقت است دنبالم است.!اما تنها چیزی که این روزها توی ذهنم چرخ می خورد چیزی جز

دردسرهایی که ممکن بود برای علیرضا به وجود آید آنهم به خاطر من،نبود.!

نمی دانم چند ساعت داشتم فکر می کردم و از هوای خوب و مطبوع لذت می بردم که صدایی از جا

پراندم:

- اینجایی؟

فهمید ترسیدم،به سرعت ادامه داد:

- ببخشید ترسوندمت.!

سرم را زیر انداختم:

- خواهش می کنم.عیبی نداره.هوا خیلی خوبه اینجا.

داشت بهم نزدیک می شد:آره.منم عاشق آب و هوای اهوازم.پاییز و زمستوناش محشره.البته اگر

تابستون عجیب و غریبش رو در نظر نگیریم و گرد غبارهای گاه و بی گاهش.

روی سکوی کاشی شده ی باغچه ی کوچک تر باغ که دقیقاً روبه روی تاب بود نشست:

- اینجا که راحتی؟

لبخندی زدم:

- معلومه.بی بی گل خیلی خوبن.

چشمانش میخ دمپایی های ابری ام بودند:



- خوب خداروشکر.پس می تونم با خیال راحت برم.

لبخندم در جا محو شد.فکر اینجایش را نکرده بودم.می خواست برود؟نه پس بماند اینجا چه؟

غمگین زمزمه کردم:

- می خوایین برین؟

سرش را تکان داد:

- آره.باید برم.زود به زود می یام و سر می زنم بهتون!فقط آهو..

خیره به دستانم که درهم پیچ و تابشان می دادم، شدم:

- بله؟

همان طور که بلند می شد تا برود داخل تیر خالصش را زد:

- بدون که اگر هزار کیلومتر یا بیشتر باهات فاصله دارم بازم حواسم بهت هست.. و مواظبتم!مثل

یه حامی!

بعد از زدن این حرف وارد خانه شد.قلبم.لعنتی قلبم.!دیگر سرجایش نبود.!بالخره کار خودش را

کرده بود و به طرفش پر کشیده بود.گفتم که دیگر افسارش دستم نیست.گفتم.خدایا این رسمش

نبود.!

لب هایم را گاز گرفتم و قطره اشکم چکید همراه با اولین قطره ی باران روی صورتم.!آسمان هم

گرفته بود.مانند دلِ بی مروت نامردم.!خدا..خودت هم می دانی که این رسمش نبود.

من باختم.می دانم.فقط یه دل داشتم که آن را هم از دست دادم.!خدا...این رسمش نبود.!این بازی

ناجوان مردانه است.!خودت هم می دانی که این رسمش نبود.خنجر از پشت زدی خدا..ایــــــن

رسمش نــــبــــود.!

***

همان روز ساعت 01 شب رفت و گفت که ماشینش را در فرودگاه می گذارد.می خواست با هواپیما

برگردد و این بهتر هم بود.نمی دانم چرا مرا با ماشین آورده بود ولی حدس می زنم برای این لقمه

را این طور پیچاند تا ردمان را نزنند.



با هواپیما اگر می خواستیم برویم نمی شد و اسممان توی سیستم های اطالعاتی و لیست

مسافرین می رفت و آن وقت خر بیاور و باقالی بار کن.دیده بودم در طول راه چقدر محتاط است و

دور و اطرافش را چقدر می پاید.

وقتی به اهواز رسیده بودیم به عینه دیده بودم چطور نفس را سخت بیرون داده بود.مانند اینکه

باری سنگین از روی دوشش برداشته باشند.نمی دانم چرا کمکم کرد،این روزها آنقدر کنجکاوم که

برای ذره ای اطالعات حاضرم هر کاری بکنم.

آنقدر توی این پنج روز که علیرضا رفته بود سعی کرده بودم از زیر زبان بی بی گل حرفی بیرون

بکشم ولی نشده بود و هر بار بهم لبخندی معنی دار زده بود و با گفتن "شیطون علیرضا به وقتش

بهت می گه"حرف را عوض کرده بود.آخرین بار هم جوری پیچاندم که تا حاال هنوزم به خود پیچ و

تاب خورده ام و نمی توانم راست شوم.!

از افکار خودم خنده ام گرفته بود.از زور بیکاری چه فکر هایی که نمی کردم.!بیرون که نمی شد

بروم.شب آخر علیرضا تاکید کرده بود که نباید بیرون بروم مگر با خودش.!اصالً حتی اگر نمی گفت

هم بیرون نمی رفتم،اینجا را که نمی شناختم.فقط همین مانده بود که توی این شهر بزرگ گم

شوم و دردسری تازه برایم پیش بیاید.!

وقتی رفت تازه به خودم آمده بودم و فهمیدم که چه کار کرده ام.با آن حال بیمار و شوک هایی که

بهم وارد شده بود اگر هم کارم و الناز را فراموش می کردم حق داشتم.!مطمئنم که الناز بیچاره

حتماً االن کلی نگرانم شده.ظریف هم دارد دربه در دنبالم می گردد.!شغلم.کلی کار داشتم.

علناً از همه چیز دور افتاده بودم.خانه حتی تلفن هم نداشت.جمعش کرده بودند.نمی دانم

چرا.اینترنت که نبود.المصب حتی کتابی هم نبود که خودم را سرگرم کنم."بیشعوری" را صد بار

خوانده بودم و دیگر داشت حالم بهم می خورد ازش..منی که در هفته حداقل باید چند کتاب می

خواندم یا فیلم می دیدم یا ناخن هایم را با صبر و حوصله مانیکور می کردم حاال هیچ وسیله ی

سرگرمی نداشتم.

مانند همیشه روی تاب نشسته بودم و داشتم خودم را تکان تکان می دادم.بغضم گرفته بود و

خسته شده بودم.تازه اول بدبختی ام بود.این را می دانستم.فقط کاش کسی متوجهم می کرد که

توی چه دردسری افتاده ام تا دنبال راه چاره باشم و..

- آهو..مادر.

اشکم را که تازه چکیده بود پاک کردم و از روی تاب بلند شدم.آمدم داخل شوم که بی بی گل

خارج شد.نمی دانم توی صورتم چه دید که دستش را بلند کرد و موهایم را نوازش کرد:

- عزیز دلم چته؟

همین لحن مهربان کافی بود تا بی مهابا بزنم زیر گریه.در آغوشم کشید و روی موهایم را بوسید:

- آروم باش مادر..چرا گریه می کنی؟

کشان کشان به سمت تاب بردم و نشاندم.خودش هم کنارم نشست.در آغوشم کشید:

- بهم بگو عزیزم..بگو.

- دلم گرفته بی بی.خیلی.چی شد که زندگی تکراریم چنین بالهایی سرش اومد؟

همین طور که موهایم را نوازش می کرد با آرامش زمزمه کرد:

- انسان ها هر کدومشون یه سرنوشتی دارن مادر.هر کس به یک شکل.تو هم استثنا نیستی

عزیزم.

- فکر نکنم کسی سرنوشتش مثل سرنوشت من باشه.روز اول زندگیم مادرم رو از دست دادم و

پدرم کمرش خم شد.دو برابر سنش پیر شد.شش سالم بود که پدرم توی حادثه ی رانندگی

جونش رو از دست داد.تنهای تنها شدم.!خوشبختی نصف و نیمه ی من توی همون شش سالگیم

از بین رفت.و بعدش زندگیه سختی که پیش روم بود.بی بی من خیلی سختی کشیدم.خیلی.این

موقع از فصلِ زندگیم بیشتر از همیشه.

نفس عمیقی کشیدم تا اکسیژن بیشتری وارد ریه هایم شود و ادامه دادم:

- اگه آقا علیرضا نبود من شاید االن اون دنیا بودم..من مدیونم...و از این می ترسم که اون طور که

شاید و باید یه روزی نتونم این همه لطف رو جبران کنم.

دست هایم را جدی در دستانش گرفت و چانه ام را باال کشید.از زیبایی چشمان خاکستری اش

حتی با گذشت زمان هم کم نشده بود.

دست هایم را نوازش کرد:

- آهو.یه بار بهت گفتم این بار هم می گم.علیرضا وظیفشه.



قطره اشکم را پاک کرد و ادامه داد:

- علیرضا از اینکه داره ازت محافظت می کنه لذت می بره.این درک کن.

نگاهم را به زیر انداختم:

- نمی دونم چرا اینقدر داره خودش به آب و آتیش می زنه برای منی که..نمی دونم چی باعث شد

خیلی زود به دالیل نه چندان قانع کننده ش راضی بشم و باهاش همراه بشم و بیام اینجا.اما توی

چشماش امنیت و حمایت رو دیده بودم.انگار که...

دستش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را باال کشید:

- آره.انگار که می دونستی که علیرضا نمی تونه غیر قابل اعتماد باشه.درسته؟

سرم را به آرامی تکان دادم.جزئی از قضیه همین بود و جزء بزرگترش..آه خدایا.!

لبخندی میان گریه ی دردناکم زدم:

- همش دارم به خودم می گم چرا داره کمکم می کنه.اصالً چه بالیی سر زندگیم اومده که باعث

شده شخصی که همیشه برام مرموز بوده یهو بیاد جلوم و بگه حامیه منِ.!برام عجیبه.خیلی.!

آهی کشیدم و ساکت شدم.در میان مردابی از فکر و حدس و گمان دست و پا می زدم.واقعاً دیگر

چیزی نمانده بود به دیوانه شدنم.با اینکه به علیرضا گفته بودم اشکال ندارد نمی خواهم بدانم اما

حاال می بینم حس کنجکاوی ام که با ترس آمیخته است خیلی قوی تر از این حرف هاست.!

- آقا علیرضا برای من هنوزم مرموز بوده و هست.شش ماهه که فقط می شناسمش.اون اوایل فکر

می کردم که ..ببخشیدا...

خندید:

- فکر می کردی که یه شخص مغرور و متکبره؟که به پول و مال و منالش می نازه؟آره؟

با خجالت سرم را تکان دادم.گونه ام را بوسید و زیر لب قربان صدقه ام رفت.از شنیدن "عزیز

دلم" گفتن هایش لذتی وصف ناپذیر زیر پوستم دوید و باعث شد لب هایم به لبخندی باز

شوند.دستانم را دور گردنش حلقه زدم و گونه اش را با محبت بوسیدم.مانند خودش.!فکر کنم

حس کرده بود که چقدر به محبت نیاز دارم.



گونه اش را به گونه ام چسباند:

- هر کس علیرضارو می بینه اول این طور فکر می کنه.علیرضا شخصیت عجیبی داره و غیر قابل

نفود،البته برای اشخاصی که نمی شناسنش.برای من مثل یه کتاب هزاران بار خونده شده

س.خودم بزرگش کردم و یادش دادم که وقتی پشت میز مدیریتش نشسته بیش از پیش مغرور

باشه.چون تجارت و بازار ایجاب می کنه که یک شخص درنده باشه تا دریده نشه.

- راستش وقتی صمیمیتتون رو دیدم فهمیدم که رابطتون خیلی عمیق تر از یه رابطه نوه و

مادربزرگه.

سرش را تکان داد:

- آره.درسته.علیرضا وقتی که بچه بود...

سکوت کرد و بغض کرده نگاهش را به باغ دوخت.چشمانم را ریز کردم و گفتم:

- وقتی بچه بود؟

بی بی گل آهی کشید:

- همون طور که می دونی من مادربزرگ مادریشم.دخترم النا با شوهرش که پدر علیرضا باشه توی

یه سانحه ی هوایی...

قطره اشکی از چشمش چکید.به عینه دیدم که بغضش را فرو خورد و در کمال تعجب من بلند شد

و لبخندی زد:

- فقط پنج روزِ که باهات آشنا شدم ولی عجیب به دلم نشستی.توی رفتار و حرکاتت یه نوع

آرامش مملو از معصومیت هست که بی اراده آدم رو جذب می کنه.

به چشمانم خیره شد و آرام گفت:

- توی چشمات یه جاذبه ای هست که..

سرش را تکان داد و همان طور که به طرف در ورودی می رفت با صدای آرامی ادامه داد:

- بهش حق می دم.!



این را گفت و منِ مبهوت را برجای گذاشت.!هنوز در بهت حرف هایش بودم.یعنی علیرضا هم

مانند من طعم یتیم بودن را چشیده بود؟منظورش از آن حرف چه بود؟!چه ربطی داشت به پدر و

مادر علیرضا و سانحه ی هوایی؟

سرم را تکان دادم تا از آن گیجی خارج شوم.انگار خانوادگی عادت داشتند آدم را بگذارند توی

خماری.پوف.آخرش از دست این مادربزرگ و نوه اش راهی تیمارستان می شدم.!

***

دست هایم را از هم باز کردم و با آغوش باز قطرات شالق مانند باران را که لجوجانه سعی در فرار

از دستانم داشتند و به پایین می ریختند به جان خریدم.رخوت عجیبی به تک تک سلول های بدنم

خزیده بود که از وصفش عاجز بودم.روحم داشت تازه می شد.زیر لب زمزمه کردم:ببار باران،ببار

که زمین غسل می خواهد انگار...

زمین غسل می خواست انگار..واقعاً غسل می خواست.این دنیا غسل می خواست.آدم هایش

هم.!امروز خبر عجیبی شنیده بودم.خبری تکان دهنده و شرم آور..

فخری خانم که در هفته سه بار می آمد تا خانه را تمیز کند و مایحتاج خانه را فراهم کند،همین زن

خبری تکان دهنده آورده بود.برای منی که دختری، نمی گویم پاک،ولی سعی در پاک ماندن داشتم

این خبر واقعاً شرم آور و حیرت انگیز بود.!

می گفت نوه اش که دانشجوی حقوق است تحقیقی داشته درباره ی موضوع طالق.آخرین باری که

رفته بوده دادگاه،قبل از مالقات قاضی نشسته بوده و داشته سوال هایی که قرار است بپرسد را

مرور می کرده..می گفت نشسته بوده روبه روی دختری که سه پسر کنارش نشسته بودند.

دخترک که نگاهش به نوه ی فخری می افتد بلند می شود و به سمتش می رود و کنارش می

نشیند.بهش می گوید که اگر می خواهد می تواند باهایش مصاحبه انجام دهد و نوه ی فخری

خانم هم گفته که خبرنگار نیست ولی دارد تحقیقی درباره ی طالق انجام می دهد و شاید

اطالعاتش به درد تحقیق هم بخورد و کمکش کند.می گفت دخترک که هجده-نوزده سال بیشتر

سن ندارد شروع می کند از ماجرایی گفتن که..مو را بر تن سیخ می کند.

دختر با سه پسر دوست بوده و یکی شان را بسیار دوست داشته و متاسفانه با هر سه تاشان هم

رابطه ی ج.ن.س.ی برقرار کرده.وقتی می زند و باردار می شود و خانواده اش می فهمند و با زور و



کتک از زیر زبانش ماجرای دوست پسرهایش را می کشند و از هر سه نفرشان شکایت می کنند و

دادگاه تقاضای آزمایش دی ان ای می کند.

آن طور که می گفت نوه اش تعریف می کرده دخترک که عشقش را در خطر می دیده همه ی

تقصیر ها را به گردن پسری انداخته که دوستش می داشته و گفته که از او باردار است.تا حداقل

به او برسد.هر چند به اجبار.

واقعاً یک دختر چگونه می تواند چنین کاری بکند؟رابطه ی ج.ن.س.ی با سه نفر؟آن هم به طور

همزمان؟حاال این ها به کنار..این لعنتی ادعای عاشقی هم داشته.چگونه می توانست؟مگر حیوان

بود؟این خوی فقط مختص حیوان بود که همزمان با چند...

خدایا..ببار..می دانم گریه داری..مانند من و شاید خیلی های دیگری که دلشان از این دنیای کثیف

گرفته است.چگونه توانسته بود خود را عاشق بداند؟عشق پاک بود.خیلی پاک.شاید پاک تر از این

باران پاییزی.

پاک تر از این باران پاییزی که شالق وار فرو می ریخت از آسمانی که در این دوران می دانم گریه

اش گرفته است.واقعاً به کجا چنین شتابان؟به کجا می خواهیم برویم با این خلق و خوی های

جدیدمان.چه دارد بر سر این کشور می آید؟

مگر نه اینکه مردمش ادعای مسلمانی دارند؟چرا هر چه می گذرد این جامعه دارد بدتر می

شود؟چرا مردم نادان تر می شوند؟خدایا ببار..می دانم غصه داری..ببار که امشب دلم مانند دلت

گریه دارد..بدجور گریه دارد.!

روی زمین خیس نشستم و به آ سمان تیره با آن ابرهای گریان خیره شدم.قطرات باران به صورتم

شالق می زدند.بی امان.!بی وقفه.آسمان گریه دارد امشب.مانند چشمان من و خدای عزیزم.

گاهی اوقات که فکر می کنم و درمانده میشوم از صبر خدا..با خود میگویم وقتی که داشت انسانها

را می آفرید هم می دانست اینقدر لجن میشویم؟اینقدر متعفن میشویم؟اینقدر دورو میشویم و باز

خلقمان کرد؟!اینهمه صبر..!!عجبا.!.حقا که خالق ایوبی..!حقا.!

هنوزم باورم نمی شود.در این جامعه ای که ما درش زندگی می کنیم دارد چه اتفاقاتی می افتد و ما

ازشان بی خبریم؟این کوچک ترینش بود.شاید ریزترین موردی که توی دادگاه ها پیش می

آید.توی این جامعه.



چقدر بیهوده پیش می رویم در این زندگی.کاش می شد کمی فقط کمی تفکرمان را افزایش

دهیم.من کاری به آن پسرها ندارم.به نظرم مقصر ماجرا کسی نیست جز دخترک.او خودش را چه

ساده و ارزان به دستشان سپرده بود.یک دختر چقدر باید بی شرم باشد خدایا.چقدر؟چقدر بی حیا

باشد تا بتواند رابطه ای ج.ن.س.ی با سه نفر..سه نفر.لعنتی اگر فقط با همان پسری که ادعا می

کرد عاشقش است می بود،می شد کمی برایش تخفیف قائل شد ولی سه نفر.

االن این گونه است وای به حال سال های بعد.سال های بعدی که قطعاً کشور باید بیشتر پیشرفت

کند ولی..دارد به سمت سرازیری می رود.شیب مشکالت هم که روز به روز بیشتر می شود و رو به

ماکزیمم می گذارد.!خدایا.چگونه این همه صبر داری؟چگونه؟

دخترک مقصر ماجرا بود.اعتقاد دارم که خرابی جامعه االنمان از زنان سرچشمه می گیرد.دخترانی

که خودشان نخ می دهند و بعد طنابش می کنند و به گردن مردان می اندازند که در دامشان افتاده

اند.

خدا مرد را در چنین روابطی ضعیف آفریده.چرا از حقیقت فرار کنیم؟خیلی کم پیدا می شود

مردهایی که خودشان را بتوانند کنترل کنند در قبال زنانی که خودشان،خودشان را.آه.کاش.

کاش زن نبودم.از خیلی وقت است از جنسش بیزارم.زن باعث شد که بهشت و جهنم به وجود

آید.زن باعث شد که زمین به وجود آید.جنس زنِ لعنتی باعث شد که مردها همیشه از راه به در

شوند.!

چرا زن اینگونه است؟چرا این لعنتی خودش را حفظ نمی کند؟چرا دیگر زن حیا ندارد خدا؟مگر

نگفته بودی زن حیا دارد.شرم دارد.مگر نگفته بودی ...آخ.دردم می آید.مرکز خون بدنم دردش می

آید.متورم شده از این همه بدی دنیا.!می خواهد بترکد مانند دملی چرکی و چرک هایش را بیرون

بریزد و آرام بگیرد.

چرا آرام نمی گیرد زن؟چه شده؟چرا دختران و زنان کشورمان این گونه شده اند؟چرا برای

خودشان ارزش قائل نیستند؟ارزش یک زن باید باالتر از این ها باشد.خیلی باالتر..ولی..!

چه بگویم.فقط می گویم خدا آخر و عاقبتمان را به خیر کند با این همه خوی جدیدی که وارد

کشورمان شده است.ایران.همین کلمه که همه ی مردمش ادعا دارند خیلی مسلمانند.ولی متاسفانه

هر کدامشان را که بگیری از طرفی مسلمانی را زیر پا می گذارند.



مسلمانی به حجاب و رو گرفتن نیست.به دل پاک و نگاه پاک است.!مسلمانی به نماز و روزه ی

واجب و مستحب نیست.به خوی و سرشت پاک است.مسلمانی حج و سفرهای زیارتی نیست بلکه

به نیت و عمل پاک است.!مسلمانی یعنی این..یعنی با تمام وجود با خدا بودن.!یعنی با تمام وجود

خدا را حس کردن.!مسلمانی یعنی تک تک سلول هایت هوای روحانی خدایت را حس کند.

به اسم خودش قسم که نیاز به نماز و روزه ندارد.نیاز دارد به کمی درک کردن جهانش.تفکر در

جهانش.در آفرینش هستی اش و درک هدف آفرینشش.!

قطره اشکی از چشمم چکید و زیر لب زمزمه کردم:"دلخوش از آنیم که حج می رویم-غافل از آنیم

که کج می رویم.کعبه به دیدار خدا می رویم-او که همین جاست کجا می رویم؟.حج به خدا جز به

دلِ پاک نیست-شستن دل از دلِ غمناک نیست.دین که به تسبیح و سر و ریش نیست-هر که علی

گفت که درویش نیست.صبح به صبح در پی مکر و فریب-همه شب ناله و امن یجیب."

باران خدا بند آمده بود ولی باران من نه.خدا صبور است و من نه.منی که روزی هزاران بار از این

دنیا متنفر می شوم و مجبورم به تحملش.مجبورم به تحمل خودم.خودی که از خودش هم متنفر

است.جنس من متاسفانه مایه ی ننگ شده است و من بدم می آید.!

سرم را تکان دادم.بدم می آید.از زن بدم می آید.!از همه چیزش بدم می آید.از آن دخترک هم

بدم می آید.دختری که ه.و.س.ش را با عشق اشتباه بگیرد دیگر از نظر من الیق زنده ماندن

نیست.!

خدایا.ببار..ببار که زمین غسل می خواهد انگار..

***

عطسه ای کردم و لباس هایم را از ماشین لباس شویی بیرون آوردم.توی سبد لباس ریختم و

آمدم از جا بلند شوم که سرم گیج رفت و روی زمین افتادم.دستانم را بند دیوار کردم تا روی زمین

ولو نشوم.

جیغی گوشخراش از پشت سرم شنیدم:

- وای.آهو مادر.چت شد؟

چشمان بسته ام را باز کردم و با بی حالی زمزمه کردم:



- چیزی نیست.یهو سرم گیج رفت.

سبد را از دستم بیرون کشید و با اخم گفت:

- ببین چقدر سهل انگاری.سه ساعت زیر بارون ایستادن هم باید مریضت کنه.

سبد را کناری گذاشت و انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت:

- ببینم دیگه دور و بر این چیزا باشی من می دونم و تو.فخری خودش حواسش هست.

بازویم را گرفت و با کمک خودم بلندم کرد.سرم گیج می رفت و درد می کرد.دوباره سرماخورده

بودم.

روی مبل نشاندم و گفت:

- زود می رم برات دارو می خرم و می یام.ممکنه دوباره بیماریت عود کنه.

سری تکان دادم:

- باشه.زحمتتون شد بی بی.

اخمی کرد:

- تروخدا اینقدر نگو زحمت مادر.با این حرفت واقعاً ناراحت می شم.فکر می کنم که اون جور که

باید و شاید ازت پذیرایی نکردم که حاال بعد از گذشت دو هفته هنوزم باهام غریبی می کنی.

لبخندی زدم و گونه اش را بوسیدم:

- به خدا من خیلی باهاتون راحتم.این طور فکر نکنید.

و بعد از این حرف چشمانم را مظلوم کردم و نگاهش کردم.با دیدن چشمانم سرش را تکان داد و

همان طور که می خندید با گفتن "آخ از دست این چشما" به طرف اتاقش رفت.

گلویم دوباره درد گرفته بود.می ترسیدم دوباره پنومونی برگردد.واقعاً دیگر توانی برای مقابله

نداشتم با آن دردهای جان کاه سینه ام.!

بی بی در حالی که کش چادرش را درست می کرد گفت:



- مادر مواظب خودت باش تا برگردم.هر صدایی که اومد.زنگ زده شد.نمی دونم شنیدی کسی

داره توی خیابون کشته می شه بیرون نرو.حتی توی حیاط.

سری تکان دادم:

- چشم.

لبخندی زد:

- چشمت بی بال عزیز دلم.من رفتم.

خداحافظی گفت و از خانه بیرون زد.مثل اینکه می خواست برود بازار که نزدیک خانه بود تا دارو

بخرد.!

بی حوصله روی مبل دراز کشیدم و چشمانم را بستم.دستم را روی صورتم کشیدم.حرارت بدنم

داشت باال می رفت.پوفی کردم و کم کم به خواب رفتم.
و خدایی که به شدت کافیست Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط رها جوووون.لپتاپ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان جذاب مسخ عسل(به قلم ملیحه جلیلاوی) - negin13ha - 26-06-2019، 19:39

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان