امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 4
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان جذاب مسخ عسل

#7
» علیرضا «

عصبی پاهایم را تکان می دادم و به سعید چشم غره می رفتم.من را چه به این مجمع؟واقع اً سعید

چرا درک نمی کرد؟مگر نمی دانست من از رفتارهای مادر و خواهرش خوشم نمی آید؟اگر می

دانست پس این دعوت دیگر برای چه بود؟!

نگاهم را به کف های قهوه ی سرد شده ام دوختم و لبم را جویدم.صدای عایشه خانوم را

شنیدم:علیرضا خان؟

سرم را بلند کردم و لبخندی زورکی زدم:بله.

عایشه:چه خبر؟کارهات خوب پیش می ره؟

-شکر خدا خوبه.

نام خدا را آوردم تا بساط روبه رویی اش را جمع کند ولی متاسفانه این مادر به همراه دخترش

گمراه تر از این حرف ها بودند.

عایشه خانوم خندید و گفت:محصولتون وارد بازار نشد؟

پا روی پا انداختم:نه هنوز.

لاله که با آن زهرچشمی که ازش گرفته بودم هنوزم از رو نرفته بود با مستی گفت:این دختره.. آهو

غفار واقعاً..حیف بود.

عایشه با تعجب گفت:چرا؟

لاله خنده ای مستانه کرد:خبر نداری نه؟

عایشه:از چی باید خبردار می شدم؟

لاله سکسکه ای کرد و با خنده ای که گوشم را کر،کرد گفت:آخ دلم خنک شد.آخ خنک شد.

از بس نوشیدنی خورده بود مرحله ی پاتیل شدن را هم گذرانده بود.البته عایشه هم کم ازش

نداشت.زیر چشمی سعید را دیدم که چگونه داشت دسته ی مبل را فشار می داد.هر چه قدر که از

مادر و خواهرش هم قطع امید کرده باشد بازم غیرت دارد و این صحنه ها عذابش می دهد.صحنه

ای که می دانست ممکن است تا لحظاتی دیگر خواهرش در مستی به سمت پسر عمویش بیاید و

به زور بخواهد او را..آه!



درکش می کردم.واقعاً سخت بود!برای مرد سخت است که چنین صحنه هایی را ببیند و ساکت

بماند و خودش را به بی غیرتی بزند.گرچه آدم هایی مثل عایشه و لاله حتی لایق این غیرت هم

نبودند!

عایشه خندید و گفت:حالا چرا دلت خنک شد؟

لاله که از بس خورده بود و مانند کرم به خود می لولید با خنده ای خبیث،کشیده گفت:به درک

واصل شد..ازش بدم...می یاد.از اون چشمای.. وحشیش متنفرم.

یک هو مانند حیوانی که رم کرده باشد از جا بلند شد.خودم را آماده کردم برای حرکتش تا حالش

را جا بیاورم.به طرفم هجوم آورد و توی صورتم داد زد:دوست داشتم اون.. چشمای مزخرفش رو

از کاسه دربیارم و بندازم جلوش.دوست داشتم..ببینم دیگه کی بهش نگاه ...می

کنه..دختره..ی..پتیاره...

لبم را با عصبانیت جویدم و دست هایم را مشت کردم تا یک هو روی صورت لاله فرود نیایند!

لاله جلوتر آمد و با لحن نفرت انگیزی گفت:جون من..هیک..نه جون..من.بگو چند بار

گذاشت...باهاش بخوابی..تا.. قبول کردی..

جیغ لاله مرا به خودم آورد.با اعصابی داغان و فوران کرده داد زدم:خفه شو دختره ی

آشغال.

جای چهار انگشت دستم روی گونه اش مانده بود.کاش می شد بیشتر بزنم.داشت به جانم توهین

می کرد..می فهمی وقتی به جانت توهین می کنند یعنی چه؟این حرف ها را داشت درباره ی ب ت

پاکِ من می گفت.گ لِ من.جان من!دختری که هیچ خطایی تا به امروز ازش ندیده و نشنیده بودم.

نگاهی شرمنده به سعید انداختم ولی نگاه رضایت مندش باعث شد شیرتر شوم.عایشه با اخم

هایی درهم روبه لاله گفت:اون تن لش ت جمع کن و برو گمشو توی اتاقت.

لاله جیغ زد:نمی خوام..

به من اشاره کرد و ادامه داد:باید بفهمم..این پسر چرا..من دوس نداره.

عایشه با تحکم همیشگی اش داد زد:خفه شو لاله.این دیگه دونستن داره؟دوستت نداره مگه

جرمه؟



هه.تو گفتی و من باور کردم عایشه جان.یعنی فکر می کنی من این قدر ببو تشریف دارم؟نکند

فکر می کنی نمی دانم لاله جانت از خودت خط می گیرد؟!

تمامی این نقشه ها زیر سر دوتایشان بود.می خواستند لاله را بگیرم و بعد سرم را زیر آب کنند و

تمامی اموالم را هاپولی.مطمئناً تصاحب قلمرو علیرضا شکوهمند برایشان خیلی سود داشت که این

همه داشتند خودشان را به آب و آتش می زدند.البته چرا که سود نداشته باشد؟

سعید که اخم هایش را وحشتناک درهم کشیده بود با دندان هایی روی هم ساییده گفت:لاله

گمشو برو توی اتاقت تا بلند نشدم و ...

ادامه نداد.دوست نداشت جلوی روی من بهشان بی احترامی کند.البته احترامشان آن هم جلوی

من برایش مهم نبود و قصد دیگری داشت.

نیشخندی زدم و از جا بلند شدم.اگر بیشتر از این می ماندم ممکن بود لاله را زیر مشت و لگ

هایم بگیرم و تمامی دلتنگی هایم برای آهو را بر سرش بریزم و حالش را جا بیاورم.

لقب شریف خودش را به آهوی گریز پای من داده بود.منی که هر وقت می دیدمش دنیایی از عشق

به طرفش سرازیر می کردم و او سربه زیر خجالت می کشید.خجالت می کشید و از من رو می

گرفت!

عایشه که دید بلند شدم گفت:ببخش علیرضا.کجا می خوای بری؟

تند نفس کشیدم:ببخشید عایشه خانوم.بهتره که دیگه من پام اینجا نذارم.با اینکه اصلاً لازم هم

نیست توضیح بدم ولی می گم که واقعاً دوست ندارم دیگه چنین حرف هایی بشنوم.من اگر آهو

غفار رو از میون اون همه طراح انتخاب کردم به خاطر قیافه ش نبود،من کاری به قیافه ش

نداشتم.محصول برام مهم بود و می دونستم که اون دختر ذوق و استعدادی داره که بیشتر طراحا

ندارن.برای پول کار نمی کنه و از ته دلش برای طراحیش وقت می ذاره.من هیچ صنمی با آهو غفار

ندارم پس این همه حرف قبیح رو نمی پسندم و با تندی باهاشون برخورد می کنم!

بعد از زدن این حرف ها خداحافظی کردم و از سالن بیرون زدم.سعید و سارا پشت سرم داشتند

می آمدند.پالتویم را از خدمتکار گرفتم و همین طور که می پوشیدمش گفتم:سعید لطف اً دیگه از این

لقمه ها برای من نپیچ.این بار هم به خاطر تو اومدم.



سعید لبش را جوید و گفت:ببخش علیرضا.واقعاً نمی دونم چی بگم..فقط می تونم بگم که شرمنده

م.

سارا با نفرتی آشکار گفت:این وصله ها به علیرضا نمی چسبه و همین طور..

ساکت شد و بهم نگاه کرد.فهمیدم منظورش چیست.لبخندی میون عصبانیتم زدم و پلک زدم.همه

می دانستند که آهو غفار چقدر پاک است.شاید حتی خو دِ آهو هم این همه خودش را پاک نمی

دانست که ما می دانستیمش!

سارا خندیده ای مصنوعی کرد:بعد می بینیمت داداشی.

سعید هم لبخندی غمگین زد و گفت:آره.شاید فردا بیاییم خونه ات.حالا بعد هماهنگ می کنیم.

سری برایشان تکان دادم و سوار ماشین شدم.اگر این دو نفر نبودند واقع اً نمی دانستم می توانم

این همه فشار را تحمل کنم یا نه.

مانند هر شب،شب گردی هایم شروع شده بود.صدای سیستم را کمی بلند کردم و صدای آهنگ

مورد علاقه ام توی ماشین پیچید.

تو همچو ماهی ماهِ درخشان

منم چو دریا،با همه طوفان

اسیرِ مهتابم

چو مه بماند چهره ی زیبا

به جذبه آید پهنه ی دریا

من هم ز ر خت بی تابم

سی روز و یک ساعت گذشته.سی روز و یک ساعت است که ر خ ماهش را ندیده ام.ندیده ام و

دارم می میرم.دارم از شدت دلتنگی می میرم.می دانی دلتنگی برای چشمانش یعنی چه؟

کو آن بختی که به دامن تو رسد زمانی دستم

خواهم جانا که تو با نگهی شبی کنی سرمستم



این همه دوری عذاب آور دیگر کی قرار است تمام شود؟لعنتی می دانی سی روز و یک ساعت

یعنی چه؟می دانی؟

دو از رویت منم و غم دل به گوشه ی تنهایی

ای مه بازآ که مرا نبود غمی تو چون بازآیی

من می خواستمش.به که بگویم که دیوانه چشمانشم؟به که بگویم تا حق را به من بدهد؟به که

بگویم تا بار این خفت و شرمندگی را از روی دوشم بردارد؟

به دامِ عشقت افتادم،مبر تو ای مه از یادم

به آرزویت بنشستم،به یاد رویت دلشادم

خدای من می بینی؟می بینی که دیگر جانم به لبم رسیده؟تویی که این همه عشق را به جانم

انداختی پس راه حلی هم جلوی رویم بگذار!

چو به مه تابد رویت چه جاذبه ها دارد

چو روی بی تابم در شکنج تنهایی

همه شب چشم عاشق ب ود به راه من

که به او با دلجویی کنی نگاه من

ماشین را کنار خیابان پارک کردم و نگاه مرددم را به گوشی ام دوختم.چه می شد حالا زنگ می

زدم و صدایش را می شنیدم؟

دست لرزانم را به طرف گوشی بردم و شماره را گرفتم.چشمانم را بستم و به پشتی صندلی تکیه

دادم.خدایا چه می شود اگر این بار خودش جواب دهد؟

پیچیدن صدای آرامش دهنده اش توی گوشی باعث شد لبم را گاز بگیرم:الو.

رگه های لرزانِ میان صدایم را حس کردم:سلام.خوبی؟بی بی چطوره؟

آهو:سلام.ما خوبیم مرسی.تو خوبی؟

-خداروشکر که حالتون خوبه.می گذرونم.



صدایش برایم مانند لالایی بود:چرا گذروندن؟حالت خوب نیست؟نکنه مریض شدی؟

همان موقع سرفه ای کردم که باعث شد با نگرانی شدیدتری بگوید:علیرضا.

آنقدر قشنگ و با احساس گفت علیرضا که اختیار از کفم رفت:جو نِ دلم.

اوف خدای من.من چرا این گونه بودم؟چرا دیگر اختیاری نداشتم؟عصبانی از دست خودم ادامه

دادم:خوبم.فقط یه خورده سرماخوردم.

آهو:دارو خوردی؟

چرا حس کردم صدایش با لرزشی از سر بغض همراه است؟!

لبم را جویدم:آره.یه سرماخوردگی خفیفه.

آهو:چرا مواظب خودت نیستی؟

لبخندی زدم:من خوبم خانومی.نترس بادمجون بم آفت نداره.با یه سرماخوردگی ساده که نمی

میرم.

-حالا حقته گوشی رو بدم به بی بی و بگم چی گفتی.اون بهتر از من جوابت می ده.

خندیدم:نه جون هر کی دوست داری از این کارا نکن که با هر جیغش گوشم تا چهل و هشت

ساعت زنگ می زنه.

آهو:گفتم تا گوشی دستت اومده باشه.

حتی شوخی هایش هم مانند خودش شیرین بودند.لبم را با زبان تر کردم و گفتم:اون جا راحتی؟

آهو:آره.کاش می شد یک روزی برای فراهم کردن این همه راحتی بتونم جبران کنم.

-یک بار بهت گفتم بازم می گم،تو فقط باش و بخند.شاد باش و حتی برای لحظه ای غم به دلت

راه نده این بزرگترین جبرانِ برای من.

آهو:نه علیرضا.منی که توی تمام زندگیم حامی خاصی نداشتم و اگر هم کسی می خواست ازم

حمایت کنه یا با زور و اجبار بوده یا مصلحتی این وسط داشته،لطف های تو اونقدر برای من بزرگن

که نمی دونم چطور توی صورتت نگاه کنم و بگم..



عصبانی حرفش را قطع کردم:دیگه از این حرف ها نشنوم.کارهای من لطف نیستن، وظیفه ان.

آهو:نه تو موظف نیستی.مگه من کیم که در برابرم موظف باشی.

آهی کشیدم:هستم خانومی.

عصبانی چنگی به موهایم زدم و زمزمه کردم:تو همه کاره ای.چیزی کم و کسر نداری؟

با صدای ریز شده ای گفت:نه.خداحافظ.

قطع کرد و اجازه نداد جوابش را بدهم.انگار که ناراحت شد.با تعجب به گوشی و بوق آزادی که

ازش پخش می شد چشم دوختم.یعنی من چیز بدی گفتم؟

نگاهم را معطوف ماه روشنِ آسمان انداختم و آهی کشیدم.باید می رفتم و می دیدمش.این بازی

دیگر داشت خیلی طولانی می شد.آنقدر طولانی که دلِ من یکی را شدید زده بود!

***

نگاهم به پاهایش بود که سالن را داشتند با چه سرعتی متر می کردند.صدایش را شنیدم:علیرضا

الان نه.

عصبی گفتم:یعنی چی نه؟دیگه برای چی اینقدر می خوای کشش بدی سعید؟به نظرت این بازی

خیلی طولانی نشده؟

مشتش را کوبید روی میز و گفت:نمی شه.فقط یکی دیگه.

-یکی دیگه یکی دیگه.لامصب می دونی تا حالا چند بار از این یکی ها پیدا کردین؟

انگشت اشاره اش را به طرفم گرفت:علیرضا این قرارمون نبود.قرارمون نبود که تو وسط راه جا

بزنی و عاشق بشی.قرارمون نبود خارج عملیات کاری انجام بدی.

از جا بلند شدم و به طرفش رفتم:قرارمون یک سال بود.

با داد ادامه دادم:قرار بود این بازی یک ساله باشه ولی الان داره وارد پنج سال می شه.

مانند خودم داد زد:جناب آقای علیرضا شکوهمند من و اطرافیانم بازی که نمی کنیم داریم کار می

کنیم.فقط یه آتوی دیگه لازمه تا کار ش تموم کنیم.



پوزخندی زدم:مطمئنی؟من که بعید می دونم.

دندان هایش را روی هم سایید:از همون اول که اومدی وسط بازی بهت گفتم که عشق و عاشقی و

ننه من غریبم بازی درآوردن موقوف.رئوف بازی و قلب پاک داشتن و دلسوزی موقوف..من می

دونستم که این طور پدرم رو درمی یاری.می دونستم.

سرم را با خشم تکان دادم:چهار سال صبر کردم و پا روی همه چیز گذاشتم.زندگیم مختل شده و

خواب شب ندارم.می فهمی؟می فهمی دارم زیر این همه فشار جون می دم؟نمی فهمی چون سارا

الان توی رخت خواب گرم و نرمش خوابیده و..

داد زد:ببند دهنت علیرضا..به خداوندی خدا اگه بخوای از این اداها برام دربیاری خودم می یام جلو

و دیگه حتی اجازه نمی دم توی گود باشی.

زهرخندی زدم:خوب آره.چرا که نه.منم یه مهره ی سوخته شدم برات.دیگه به درد نمی خورم.

عصبانی به سمتم آمد و یقه ام را با دست هایش گرفت.با گستاخی در چشم هایش خیره

شدم:بگو.خجالت می کشی؟چون عاشق شدم دیگه به درد نمی خورم نه؟عاشقی که بی هوش

باشه فقط عشقش رو می بینه دیگه؟به درد نمی خورم چون اهدافت رو ممکنه به خطر بندازم با

احساسم نه؟

چشم هایش را بست و یقه ام را ول کرد.روی مبل نشست و با عجز داد زد:تو بگو من چی کار

کنم؟

چشم باز کرد و توی صورتم دادش را ادامه داد:چی کار کنم؟چند نف ر راضی نگه دارم؟بابا منم

آدمم.دل دارم.می فهمم چی می گی..ولی تا کی؟تا کی با احساس می خوای پیش بری علیرضا؟یه

خورده احساست کنترل کن تا این ماموریت لعنتی تموم شه.کنترلش کن و بعدش هر چه قدر که

می خوای برای آهو غفار عجز و لابه کن،خوبه؟

-تو چرا نمی فهمی؟یعنی این قدر من سست اراده دیدی؟آهو توی خطرِ.اون خونه هم دیگه امن

نیست.بچه ها می گن موارد مشکوکی دیدن که دور و اطراف خونه پرسه می زنن.

سعید:نگران نباش.بچه ها کاملاً روی خونه احاطه دارن و مواظبن.



لبم را جویدم و عصبی گفتم:خوبه خودت می دونی اون زنیکه ی عنکبوت و افرادش چقدر حرفه

این.اگه روی یکی چنبره زدن مگه دیگه ولش می کنن؟!از این می ترسم که یک قدم از ما جلوتر

باشه.از این می ترسم که وقتی به خودمون بیاییم که...

چشم غره ای رفت:جناب گالام اینقدر آیه ی یاس نخون لطفاً.

شانه ای بالا انداختم:هشدارم دادم و می دونی اگر اتفاقی برای آهو بیافته چی کار می کنم دیگه؟

سعید:می دونم.من خودم بیشتر از تو نگرانم ولی فعلاً نمی شه کاریش کرد.تقصیر توئه که بردیش

توی یه شهر دور.همیشه بدون اینکه باهام مشورت کنی کار خودت پیش می بری.

-بهترین کار ممکن رو کردم.اون لحظه به تو دسترسی نداشتم و مجبور بودم که تصمیم

بگیرم.بهترین جای ممکن هم اهواز بود.

سعید:اگه بشه از کشور خارجش کنیم خیلی عالی می شه.

با حیرت داد زدم:چی؟

سعید:همین که شنیدی.بهترین راهِ ممکنِ!

-مثلاً کجا؟

سعید:ترکیه.

حیرتم دو برابر شد:ترکیه؟مگه دیوونه شدی؟می دونی اگه ببریمش ترکیه..

با تمسخر حرفم را قطع کرد:حتماً تو از دوریش دق می کنی نه؟

ناراحت از روی مبل بلند شدم و گفتم:واقعاً برات متاسفم سعید.از وقتی اومدی تا حالا هزارتا حرف

بارم کردی!می دونی چیه؟مقصر اصلی خودمم که این همه بهت اعتماد دارم.تو رو مثل برادرم می

دونم و رازم رو بهت گفتم.

بعد از زدن این حرف به سمت در رفتم که صدای نادمش را شنیدم:علیرضا مثل این بچه ها قهر

نکن تروخدا.خوبِ این وضعیت افتضاح رو می بینی و ازم می خوای درست رفتار کنم.



دستش روی شانه ام نشست:من می دونم که به خاطر ما چهار ساله که از جونت مایه گذاشتی و

هر چی گفتیم،گفتی چشم و انجامش دادی..بهت حق می دم.فقط تو هم کمی درکم کن.منم که

چیزی دستم نیست.

با صدای محکم ولی دلخوری گفتم:برای هفته ی دیگه بلیط ترکیه گرفتم.

نفس عمیقی کشید:چند روز می خوای بری؟

-شاید یک هفته.

سعید:باشه.بیا که سارا تا یک ساعت دیگه می یاد و می خواد کدبانویی کنه و شام درست کنه

برات.

-نه بابا؟چه عجب!

خودش را روی کاناپه پرت کرد و من داد زدم:یواش.سرویسش کردی.

سعید:باشه بابا.خسیس.

-حتی فکر راحتی و آرامشی که توی ترکیه ممک نِ بهم دست بده هم آرومم می کنه.

سعید:می خوای چی بهش بگی؟قصدت از این سفر چیه؟

روبه روی قفسه ی کتاب هایم ایستادم و همان طور که کتابی را از میان انبوده کتاب بیرون می

کشیدم با پوزخند گفتم:برای تجدید قوا.

سعید:مطمئنی؟

روی صندلی راک کنار پنجره خانه ام لم دادم:نه..

سعید:اصلاً خودت می دونی چی می خوای؟

سرم را به معنای نفی تکانی دادم.نه نمی دانستم.توی این زمانِ مزخرف از زندگی اصلاً نمی

دانستم چه می خواهم!آهو را می خواهم یا می خواهم دور شوم؟چه می خواهم من؟

صندلی را آرام تکانی دادم:می خوام برم که آروم شم.به قول خودت یه خورده احساسم رو کنترل

کنم.هفته ی دیگه چندتا تعطیلی رسمی همزمان داریم می تونستم برم اهواز..ولی نمی خوام.



سعید:من یه حرفی زدم حالا تو چته.من که می دونم عقل و دلت می پکه اگه نبینیش.جون من

برنگردی یهو دیوونه شده باشی و آهوی خونت شدیداً پایین اومده باشه؟

پوزخندی زدم:نترس.دیگه فولاد آبدیده شدم.یک ماهِ که ندیدمش و دووم آوردم.خودم ترکیه رو

ترجیح می دم به اهواز البته فعلا.

از صورت پر از سوالش فهمیدم که منظورم را نگرفته.آمدم چیزی بگویم که زنگ خانه زده

شد.سعید از جا پرید و گفت:فکر کنم سارا باشه.

به طرف در رفت تا بازش کند و من حواسم را به کتاب توی دستم دادم ولی مگر می شد تمرکز

کرد؟

صدای شاد سارا توی خانه پیچید:صاحبخونه ی نامرد مهمون نواز..کجایی؟چرا نیومدی استقبالم؟

خندیدم:برو بذار باد بیاد.خجالت نکش فرش قرمزی چیزی دلت نمی خواد؟

وارد سالن شد و همان طور که جنب و جوش کنان پالتوی قرمز جیغش را درمی آورد گفت:آره جون

تو خیلی هوس کردم.قرمز که پوشیدم فرش قرمزم باشه دیگه کامل می شه همه چی..

-لابد یه پا هالیوودی می شی نه؟

ابرویی بالا انداخت:آره دیگه.فقط پالتوم قرمزه.هالیوودی ها بیشترشون مشکی پوشن.

روی مبل نشست و با لبخند ادامه داد:خوب چطوری؟احوالت خودت؟خانومت؟عیالت؟بچه هات؟ننه

بابات؟همه خوبن؟

سری تکان دادم:همه خوبن فقط این افراد نصفشون مرده ان،نصفشونم هنوز وارد این خونه

نشدن.

چشمکی زد:ای شیطون.جونِ من بگو چقدر از آوردن اسم عیال ذوق کردی؟

خندیدم.همیشه سارا می توانست در زمان هایی که حالم خوب نبوده سرحالم بیاورد و بگذارد

لبخند روی لب هایم بنشیند.

سعید با سینی چایی ها وارد شد و گفت:بخورید و دعا کنید به جونم.



کسی این همه شادی و بشاشی سعید را می دید مطمئنم که به دوگانه بودن شخصیتش پی می

برد.البته سعید مواقعی که باید جدی باشد،جدی بود و مواقعی که بحث شوخی و خنده باشد یک

پا دلقک می شد و مجلس را گرم می کرد.

چایی را برداشتم و نگاهش کردم:نه جدی جدی دیگه وقت شوهر دادنتِ.

سارا:مادر دعا می کنم به جونت.کیس مناسبی براش سراغ داری؟ترشیده روی دستم.

سعید موهای زنش را به هم ریخت و گفت:حالا دیگه این طوری شد؟

سارا:آره دیگه.مگه دروغه؟

با لبخند نگاهشان می کردم.همیشه به خاطر من جو را شاد می کردند تا فقط کمی لبخند روی لبم

بنشیند و شاد باشم.

سعید:خوب حالا شام چی می خوای برامون درست کنی؟

سارا:برو بابا.مگه کلفت مفت گیر آوردی.

سعید بادی به غبغب انداخت:بیا برو غذات بار بذار ضعیفه.ساعت هشتِ!

سارا:اولاً من حتی اگر درست کنم برای خودم و داداشیم درست می کنم تو این وسط چه کاره

ای؟دوم اً ضعیفه اون...استغفرالله و اتوب الیک!

-بسه بابا.خودم الان شام درست می کنم.نمی خواد به هم بپرین.

سارا:ای جونم.قربون اون قد و بالات برم من.اصلاً خودم می رم برات خواستگاری.قربونت برم من

که اینقدر خوبی.سعید ببین و یاد بگیر.

سعید:برو بابا.پس تو چه کاره ای؟

از روی صندلی محبوبم بلند شدم و به طرف آشپزخانه راه افتادم.صدای کل کل های سارا و سعید

هنوزم می آمد.

با خنده سری از روی تاسف تکان دادم و گوشت را از توی فریزر درآوردم.مطمئن بودم اگر منتظر

سارا بمانیم ساعت سه شب املتی سوخته جلوی رویمان می گذارد!برعکس آهو که توی این چنین

کارها تر و فرز بود،سارا کند و بی دقت بود.



اگر کلی هم بخواهیم بنگریم اص لاً بلد نبود آشپزی را با چه "آیی" می نویسند.البته نمی توان برش

خرده گرفت چون این گونه بزرگ و تربیت شده بود.از بچگی توی خانه ی عمو خدمتکار چرخیده و

کارهایش را کرده بودند.برعکسش آهو که از همان بچگی خودش یاد گرفته بود گلیمش را از آب

بیرون بکشد و تقریباً مانند زن و مردی محکم بار آمده بود.در مواقع لزوم ناز زنانه داشت و در

مواقع دیگر خشونت و گستاخی مردانه.

با یادِ املت فرانسوی اش چشمانم را بستم و تصورش کردم که توی آشپزخانه ی این خانه می

چرخد و..

سارا:کمک نمی خوای پسر عمو؟

از فکر شیرین چند ثانیه قبلم درآمدم و گفتم:نه.تو برو بشین و فضولی نکن.کمک کردنت پیش

کش.

سارا:خیلی بدی مگه من فضولم؟

خندیدم:کم نه.حالا بیا این سیب زمینی هارو بشور و برای ته دیگ برششون بزن.الحمدالله این که

دیگه بلدی؟

چشم غره ای رفت و پای سینک ایستاد.نایلون سیب زمینی ها را برداشتم و به دستش دادم.

همان طور که پیاز ها را ساتوری می کردم گفتم:چه خبر؟دیشب چی شد؟

سارا:هیچی اون تن لش رفت خوابید و تازه داد و بیداد عایشه بلند شد.

اخم هایم را درهم کشیدم که صدای سعید بلند شد:اوف یه کتکی بهش زدم که دلم خنک شد.تازه

نزدیک بود فک مک عایشه رو هم پیاده کنم.

با تمسخر لبم را با معنی زشت است گاز گرفتم و پلکی زدم.پوزخندی زد و به کانتر تکیه داد:بهم

می گه علاوه بر این که به علیرضا چیزی نگفتی تازه خودتم روی خواهرت دست بلند می

کنی؟یعنی اگه یه خورده بیشتر ادامه داده بود هر دوتاشو ن می فرستادم اون دنیا.

-زیاده روی که نکردی؟

سعید:حواسم هست.یه جوری زدم که فقط دلم خنک بشه.دختره ی ..لاالله الا الله!



رشته های ماکارانی را توی آب جوش قابلمه ریختم و گفتم:ولش کن.اعصاب ت داغون نکن.ارزشش

رو نداره.

سعید:نمی دونی وقتی مادر و خواهرم رو این طور می بینم چه حالی می شم.با اینکه از خیلی وقتِ

ازشون قطع امید کردم ولی خوب خیر سرم مردم یعنی..

دستی روی شانه اش زدم و گفتم:بی خیالش برادر من.بیا ببین چه ماکارونیِ درست کردم.

سعید:تو که دست پختت عالیه که دیگه واقع اً وقت شوهر دادنتِ.

سارا خندید و گفت:یعنی فقط این قضیه به خیر و خوشی بره پی کارش.خودم می رم برات

خواستگاری.

خندیدم که سعید پس گردنی اش را زد و فرار کرد.داد زدم:یعنی فقط نگیرمت.اص لاً چرا تو رو

بگیرم باید برم پیش بی بی و این عادت رو از سرش بندازم که همه تون رو یاد داده من پس

گردنی بزنید.

پوفی کردم و ادامه دادم:فکر کنم تا چند روز دیگه آهو هم یاد بگیره من پس گردنی بزنه.

سارا:آی آی.اون دیگه پس گردنی یارِ.فکر کنم این یکی برات شیرین باشه نه؟

بی هیچ خجالتی گفتم:اون بذار مال من بشه هر دم به دقیقه پس گردنی بزنه من .منم راضیم به

رضای خدا.

صدای سعید بلند شد:دِ کوفت.حالا اون کناریت حسود می شه و می خواد گردن من سرویس کنه.

-خوبت می کنه.

سارا بشقاب سیب زمینی های برش داده شده را به دستم داد و گفت:بیا.

از دستش گرفتم و گفتم:لطفاً میز بچین.

سارا:اوه چه لفظ قلم.فکر کنم آهو غفار روت تاثیر گذاشته.

چشم غره ای بهش رفتم:به آهوی من چی کار داری تو؟اون که قربونش برم با اون ادبش من

کشته.به تو هم سرایت کرده؟



چشمکی زد:آره.اصلاً این جوجه تازه از تخم دراومده روی همه تاثیر مثبت گذاشته.قربونش برم

من..کی دیگه قرا رِ ببینمش؟

لبخندی از شنیدن لحن مهربانش روی لبم نشست.سارا از خوش قلب ترین دخترهایی بود که

توی تمام عمرم دیده بودم.

-انشالله به زودی.فقط اون سعیدت یه خورده باید دست بجنبونه!

چشمانش را طبق عادتش توی کاسه گرداند:پس منتظر باش برادر.وصالتون صد سال دیگه اتفاق

می افته.

سعید:یه کلوم از قربونی زیر پای عروس.این حرفا چیه می زنی به این مجنون؟نمی ترسی فردا یه

ک لت بگیره و از دیوونگیش همه شو خالی کنه توی کله ی من؟

سارا:بادمجون بم آفت نداره.بیا که شام حاضره.

ماکارانی را توی دیس کشید و ادامه داد:به به ببین چه کدبانویی گیرت اومده سعید.رو دستم دستی

نیست با این دست پخت!

سعید:آره عزیزم.مگه نمی دونم من؟انتخابم بیسته.

پشت میز نشستم و گفتم:بسه بابا.الان رودل می کنه می افته روی دستمون.بشین.

سارا همان طور که رشته های ماکارانی اش را به دور چنگال می پیچید گفت:می خوای بری ترکیه؟

-آره.حواست باشه جلوی کسی لو ندی سارا،بگو رفته دبی.

اخمی کرد و جدی گفت:می دونم تو نمی خواد اینارو هر بار بهم بگی.

خندیدم:باشه بابا.چه بهش برمی خوره.

یهو تغییر موضع داد و با لبخندی ملیح با ناز پلک زد.من و سعید با صدای بلندی زدیم زیر

خنده.سعید با خنده گفت:علیرضا لازمه نگاهش ترجمه کنم؟

-نه لازم نیست.ولی سارا خانوم من حوصله ی مال گردی ندارم.

سارا چشم غره ای رفت:یعنی برای آهو خانمت هم نمی ری مال گردی؟



یه تای ابرویم را بالا دادم:اوه اوه.چه حسود.برای اون از صبح تا شب این یک هفته رو می رم مال

گردی و همه چی براش می خرم تا چشت درآد.

سارا:مرض.تو سفارشات من نیار و ببین چه حالی ازت بگیرم.اصلاً وسایل آهو جونت رو می دزدم.

با خباثت گفتم:آهوی من ظریفه لباساش به تو نمی خورن که...

جیغ بنفشی کشید و چنگال بزرگ ماکارانی را برداشت.خواست به طرفم بیاید که گفتم:سارا جان

شما که این قدر خانوم و باوقار و خوش هیکلی..

لبخندی زد و با ضعف گفت:جونِ من؟علیرضا قربونت برم که تو این قدر خوش سلیقه ای.اصلاً من

مطمئنم که آهوی انتخابیت بیستِ.من چیم؟خانومم؟خوش هیکلم؟وای.

بعد از زدن این حرف ها خودش را به غش زد..سعید که از خنده سرخ شده بود گفت:بسه این قدر

ادا نریز بچه.شامت بخور.

سارا:علیرضا.ترو خدا!

سرم را با خنده تکان دادم:تو بزرگ نمی شی به خدا.باشه.

با شادی گفت:ای ول.قربون چشمای عسلی آهو خانومت برم من!فردا لیستم رو می فرستم.

زیر لب دیوانه ای گفتم و مشغول شامم شدم.تا آخر شب آن قدر از دست سارا و گاهی سعید

خندیدم که روحیه ام کام لاً عوض شد.ساعت ده شب بود که عزم رفتن کردند.

قبل از اینکه از خانه بیرون بزنند گفتم:توی نبود من به شرکت سر بزن.

سعید پوفی کشید:باشه.فقط به بی بی سفارشات لازم رو بکن!

سری تکان دادم:حتما!

وقتی رفتند با خنده سرم را تکان دادم و به سمت صندلی راک مورد علاقه ام رفتم.

سارا و سعید را خیلی دوست داشتم.عشقشان زیبا بود.همیشه به روی هم لبخند می زدند و

مسخره بازی درمی آوردند.مخصوصاً سارا.سارایی که می دانستم غم هایش را همیشه پشت ظاهر

خندانش پنهان می کند.سارایی که از بچگی یتیم بود و زیر دست نامادری بزرگ شده بود.نامادری

که نه اهل کتک بود و نه اهل فحش و ناسزا.زنی بود سرد و سنگ که اص لاً بود و نبود سارا برایش



مهم نبود!عموی خدابیامرز هم که زود از دنیا رفت و سارا دیگر رسم اً تنها شد.اگر من و سعید

نبودیم حالا سارایی هم نبود.

اگر من و سعید نبودیم مطمئن بودم که این سارایی که حالا این قدر شوخی می کرد و بی خیال بود

به سارایی تبدیل شده بود که باید هر هفته در آسایشگاه ملاقاتش می کردیم.

کتاب را به دست گرفتم و غرق در موضوع کتاب مانند همیشه از این دنیا خارج شدم.

***

دسته ی ساکم را کشیدم و با برداشتن پالتویم خانه را ترک کردم.نگهبان توی کانکسش در حال

چ رت زدن بود.

پوزخندی زدم و سوار ماشین شدم.با صدای گاز ماشین بیچاره چ رتش پاره شد.دم در خانه

ایستادم و خودم را مشغول گوشی ام کردم و در اصل به طور نامحسوسی به آینه ی بغل نگاهی

انداختم.

سرجایشان بودند و با چشم باز به خانه نگاه می کردند.نیشخندی زدم و گاز دادم.مطمئن بودم

فقط تا فرودگاه دنبالم می آیند.دیگر بهشان عادت کرده بودم.از خیلی وقت بود دنبالم می کردند و

هر وقت که لازم باشد می پیچاندمشان طوری که حتی خودشان هم متوجه نمی شدند.

ماشین را توی فرودگاه پارک کردم و خیلی عادی وارد سالن شدم.واقع اً آن شخصی که این ها را

گذاشته بود تا من را بپایند نمی دانست که من خیلی باهوش تر از این حرف ها هستم؟

ساکم را تحویل باربری دادم و به طرف کافی شاپ راه افتادم.سرم درد می کرد و در چنین

موقعیتی فقط قهوه می توانست آرامم کند.

قهوه بد طعم کافی شاپ فرودگاه را خوردم و دوباره به سالن برگشتم.پرواز نیم ساعت دیگر بود و

خداراشکر تاخیر هم نداشت.روی یکی از صندلی های سالن انتظار نشستم و نگاهم را به بوت های

جیرم دوختم.

دیروز به بی بی زنگ زدم و گفتم که می خواهم بروم ترکیه،آنقدر از دستم ناراحت شد که نگو و

نپرس.می گفت یک ماه است به ما سر نزدی و حالا می خواهی تعطیلات را بروی ترکیه؟می گفت

این طفل معصوم یک ماه است چشم به راهت است و تو نیامده ای.



یعنی واقع اً آهو چشم به راه بود؟که من بروم؟دلم برایش پر می کشید ولی نمی توانستم.خیلی

سخت است معشوقت جلوی رویت باشد و تو نتوانی حتی به او ابراز علاقه کنی!نتوانی هنگام

ناراحتی هایش در آغوشش بگیری و آرامِش کنی!

آهو برایم مهم بود و نمی خواستم خواستنش را با هیچ گونه هوسی قاطی کنم.عشق من پاک بود و

باید پاک می ماند.

می خواستم دلم را یک دل کنم و بعد از برگشتنم از ترکیه کار را یک سره کنم.دیگر نمی

توانستم.دوری از آهو برایم مانند مرگ بود!مرگی واقعی.

با اعلام این که وقت پرواز است از جایم بلند شدم و کیف دستی ام را از روی صندلی

برداشتم.حواسم بهشان بود که خودشان را بین جمعیت گم کرده اند ولی نمی دانستند که من نه

فقط دو چشم بلکه ده چشم دارم.

بعد از عبور از گیت چک پاسپورت و هزار کوفت و زهرمار بلاخره سوار هواپیما شدم.مهماندار با آن

لبخند مصنوعی مسخره و رژ لب مسخره ترش خوشامد گفت و من سری برایش تکان

دادم.مهمانداری باید کاری سخت باشد و همین طور خطرناک!کلاً خلبان و خدمه های هواپیما

کارشان واقعاً خطرناک است.

صندلی ام را پیدا کردم و نشستم.پوفی کردم و چشمانم را بستم.برای آینده برنامه ها داشتم.توی

تک تک برنامه هایم آهو هم جا داشت.البته اگر مرا قبول کند!

***

از فرودگاه آتاتورک که خارج شدم گوشی ام را از حالت پرواز درآوردم که زنگ خورد.می دانستم

کیست.

لبخندی روی لبم نشست و جوابش را دادم:سلام.

-سلام پسر.رضارو فرستادم دنبالت.دم در خروجی ایستاده.

-باشه مرسی.دیدمش.

حس کردم خندید:پس می بینمت.



خداحافظی کردم و به طرف ماشین مدل بالای مشکی رنگی که دم در خروجی ایستاده بود

رفتم.سوار شدم و روبه عمو رضا با خوشرویی گفتم:سلام مش رضا.چطوری؟

عمو رضا همان طور که حرکت می کرد،خندید:من آخرش صدسا لِ شدم و این مش رضارو از زبون

تو ننداختم پسر!

-خوب دیگه.می دونی که من آدم بشو نیستم عمو.چطوری خوبی؟چه خبر؟

عمو رضا:این که همه می دونیم.خوبم،مرسی پسرم.خبری نیست جز سلامتی.تو چطوری؟بچه ها؟

-همه خوبن عمو.شما چه طوری؟

عمو رضا:خداروشکر پسرم.خوبم.

تا رسیدن به ویلای کنار بوسفورش با عمو رضا از هر دری حرف زدم.عمو رضا ماشین را کنار فواره

ی وسط باغ پارک کرد و گفت:دلش خیلی تنگ شده بود.

-منم همین طور.

پیاد شدم و ساکم را از روی صندلی عقب برداشتم.نگاهی به ویلا انداختم و نفس عمیقی

کشیدم.هوای خوب و پاک زمستانی را به ریه کشیدم و به همراه عمو رضا به طرف ساختمان راه

افتادم.

عمو رضا در را باز کرد و گفت:من باید برم یه جایی کار دارم.فکر کنم قسمت پشتی ویلا باشه.

سری تکان دادم و بی هیچ حرفی وارد خانه شدم.ساکم را کنار در انداختم و به طرف سالن اصلی

ویلا راه افتادم.در کشوی یِ که به قسمت پشتی ویلا راه داشت باز بود و نسیم سرد و باد آرامی که

می وزید پرده را به اطراف تکان می داد.از در گذشتم و دیدمش!

طبق عادتش روبه روی دریا نشسته بود و موهای یک دست سفیدش،گویی سفیدتر شده

بود!صدای پایم را شنید ولی حرفی نزد.نیشخندی زدم و گفتم:چه استقبال باشکوهی.

صدای ناراحتش را شنیدم:این استقبال هم کمه برات.

خندیدم و روبه رویش نشستم.نگاهی از سر ناراحتی بهم انداخت:خیلی بی معرفتید.همه تون!



-یعنی اگر من می یومدم نمی گفتین چرا اومدی و اون همه کار اصلی و فرعی رو ول کردی؟خوبه

همش شش ماهه که نیومدم.

لبخندی زد وگفت:بسه پسر.همین شش ماه هم عمریه.اون سعید و سارای بی معرفت رو که یک

سالِ ندیدم.بازم به معرفت تو.

با دیدن لبخندش نفسی از سرآسودگی کشیدم:حالتون چطورِ؟

سرش را تکان داد:مثل همیشه.دلتنگ و ناراحت و خسته از این دنیا.

سرم را زیر انداختم و آهی کشیدم:این روزها همه این طور شدن.

صدایش را صاف کرد و جدی گفت:چه خبر؟از پشت سرِ من که زیرآبی نمی رید؟

-خبری نیست.هر چیزی که شده رو پشت گوشی بهتون می گفتم.نه. یعنی من یکی که نه ولی

سعید رو نمی دونم.

دستی به کتفم زد و گفت:پس معلومه اومدی خبرچینی و نیومدی من رو ببینی.

پوزخندی زدم:این دلیل اصلیم نیست.این جا آروم می شم.برای روزهایی که دارن می گذرن هیچ

جایی آرامش دهنده تر از این جا نیست برام.

خندید:خوبه.پس یک هفته رو اومدی بدون تنش زندگی کنی.

-یه جورایی.

از جا بلند شد و گفت:بیا بریم داخل که هوا خیلی سر دِ.

با هم به داخل خانه برگشتیم.همین طور که به سمت شومینه می رفت گفت:برو لباست عوض کن

و بیا که قهوه ی مورد علاقه ات منتظرتِ.

سری تکان دادم و بعد از برداشتن ساکم به طبقه ی بالا رفتم.اتاقم مانند همیشه تمیز و مرتب بود.

شلوار راحتی و پلیوری را با لباس های بیرونم عوض کردم و دوباره به طبقه ی پایین برگشتم.

خودش داشت قهوه درست می کرد.وارد آشپزخانه شدم و گفتم:پس آیلین کجاست؟

فنجان های قهوه را درون سینی گذاشت:دیروز مرخصی گرفت.



سری تکان دادم و به سالن برگشتم.آیلین خدمتکار پیرِش بود که از وقتی من پایم را توی این

ویلا گذاشتم این جا بود و خدمتش را می کرد.

قهوه ام را به دستم داد و روبه رویم نشست:چرا حس می کنم بی حوصله ای علیرضا؟

نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالم خوب نیست.اصلاً خوب نیستم.

با چشمان نافذش بهم زل زد:چرا؟

-شده حس کنید توی دوراهی بدی قرار گرفتید؟دوراهی گفتن و نگفتن؟

لبخندی زد:پسر زندگی من نه فقط دوراهی،بلکه خیلی راه ها رو هم زمان بهم نشون داد.زندگی

همش دوراهی و چند راهیه.این تویی که باید بتونی راه درست تر رو از درست تشخیص بدی و دل

به جاده بزنی.

سری به نشانه ی تفهمیم تکان دادم.راست می گفت.یعنی من هم باید می گفتم؟راه درست این

بود که به آهو بگویم دوستش دارم،که اگر می گفتم و قبولم می کرد بیشتر می توانستم ازش

مواظبت کنم و حامی همیشگی اش باشم اگر هم نمی گفتم خودم در تبش می سوختم و همیشه در

عذاب بودم.

قهوه ام را خوردم و سیگارم را از جیبم بیرون کشیدم.از صبح تا حالا نکشیده بودم و دلم حداقل

یک نخ را می خواست.

با دیدن سیگارم سری تکان داد:هنوزم ترک نکردی؟

فندک را زیرش گرفتم و لب زدم:نه.نمیشه.یعنی نمی تونم!

خندید:خوبه خودت دکتری و می دونی که چقدر ضرر داره.

پوزخندی زدم:وقتی بحث آرامش وسط باشه دیگه سلامتی معنی نداره.حداقل برای من!

-حالا واقعاً از این نخ سیگار آرامش می گیری؟

سرم را به معنی نفی تکان دادم.این روزها دیگر هیچ چیز آرامش را به من هدیه نمی کند،مگر آن

که آن شخصی که باید باشد،باشد!



از رفتارهایم تعجب نکرده بود.او مرا می شناخت و مطمئن بودم که داشت دنبال نقطه ی سرطانی

شده ی کلافگی هایم می گشت.

لبخندی غمگین زدم و گفتم:خودتو ن درگیر نکنید.

با تاسف گفت:تو این طور نبودی علیرضا.حداقل تا شش ماهِ پیش که اومدی این جا.

-این روزها هر یک ساعت که می گذره یه حالی می شم.خوب،بد،افسرده و گرفته،شاد و سرحال

و..کلاً چند شخصیت پیدا کردم.

همان طور که با با فنجان توی دستش بازی می کرد گفت:هر چی که باعث کلافگیت شده رو

بیرون بریز تا آروم بگیری.

سرم را زیر انداختم و با آه گفتم:بعضی حرف ها گفتنی نیستن.یا اگر هم بخوای درباره شون حرف

بزنی تا آخر عمرت نمی تونی سرت بالا بگیری،از طرفیم اگر نگی روی دلت می مونه و تا آخر

عمرت حسرت می کشی.

با همان نگاه نافذ بهم خیره شده بود.نگاهش حرف ها داشت.حرف هایی که می توانستم به راحتی

از نگاهش بخوانمشان.

سرم را بلند کردم و خیره در نگاهش ادامه دادم:بعضی حرف ها گفتنشون سخته.خیلی سخت!

نگاه نافذش را از چشم هایم گرفت و از جا بلند شد.به طرف گرامافون قدیمی کنار شومینه

رفت.صفحه های گرام قدیمی داشت که از پدرش به ارث رسیده بود.عجیب که علاقه هایم در

آهنگ شبیه به این مرد بود.نمی دانم ارثی بود یا چیز دیگری ولی هر چه که بود مرا شبیه به این

مرد می کرد.

صدای آهنگی توی سالن ساکت پیچید و دیدمش که روی صندلی راک کنار پنجره نشست و به

دریا زل زد.بهش خیره شدم و با آهنگ انتخابی اش به دنیای الهه ام سفر کردم.یعنی فهمیده بود؟

باز ای الهه ناز،با دل من بساز

کین غم جان گداز،برود زبرم

گر د لِ من نیاسود،از گناه تو بود



بیا تا ز سر گنهت گذرم

باز می کنم دست یاری به سویت دراز

بیا تا غم خود را با راز و نیاز

ز خاطر ببرم

گر نکند تیر خشمت دلم را هدف

به خدا همچو مرغ پرشور شعف

به سویت بپرم

قطره اشک چکیده از چشمش را دیدم و با تمام وجود حسش کردم.او هم چشم آهویی اش را می

خواست.مانند من که دوست داشتم بال دربیارم و به سویش بپرم.

آن که او

ز غمت دل بندد

چون من کیست؟

ناز تو

بیش از این

بهر چیست؟

تو الهه نازی در بزمم بنشین

من تو را وفا دارم بیا که جز این نباشد هنرم

این همه بی وفایی ندارد ثمر

به خدا اگر از من نگیری خبر

نیابی اثرم



صدای لرزانش را شنیدم:روزهایی که مثل مرغ سرکنده از این جا به اون جا می پریدم رو خوب

یادمه.عاشق شده بودم و نمی دونستم با این بلای آسمونی که عشق نام داشت چه کار کنم!از

فکرش فرار می کردم و دوباره خودم رو توی دام خیالش می دیدم.این حالی که تو داری من هم

یه روزی داشتم.چشمای سرگردانت و قلبی که توی یه شهر گذاشتیش و خودت رو به این در و

اون در می زنی از بی تنفسی.

به طرفم برگشت و باعث شد که چشمانم را از شدت شرمندگی ببندم:نبند علیرضا.نبند.عاشقِ

چشم های آهویی شدن که عیب نیست پسرم.منم یه روزی عاشق عسلی های مادرش شده بودم!

پلک هایم را با عجز روی هم فشردم و لبم را جویدم.خدای من!می دانستم بلاخره می فهمد.اص لاً

من آمده بودم که بهش بگویم.بگویم که دیوانه دخترش شده ام.آمده بودم که بگویم و اجازه

اعتراف را ازش بگیرم.آمده بودم که..

با صدای لرزانی که از شدت شرمندگی می لرزید گفتم:من خیانت در امانت کردم نه؟

دستش را روی شانه ام حس کردم:پسرم عشق که بیاد نه وظیفه می شناسه و نه امانتی.می یاد و

دلت به باد می ده.

چشمانم را باز کردم و با سری افتاده گفتم:سعی کردم فراموشش کنم ولی نتونستم.یعنی نشد.

روی شانه ام زد:سرت بالا بگیر.عاشق شدن عیب نیست پسرم اتفاقا قشنگ ترین و مقدس ترین

کار در این دنیای هزار رنگِ!

به چشمانش زل زدم و نفس عمیقی کشیدم:یعنی از من ناراحت نیستین؟

سرش را به معنی نفی تکان داد.آهی کشیدم.لبخندی مهربان زد:شرمندگی برای چی پسرم؟مردتر

از تو مگر برای دخترم هم پیدا می شه؟اگر کسی به غیر از تو بود این چنین وظیفه ای اصلاً قبول

نمی کرد.چهار سال بهترین حامی برای دخترم بودی.

-هر کاری کردم وظیفه م بوده.

پلک زد:نه پسرم.وظیفه نیست.این لطف تو رو نشون می داد.

از جایم برخاستم و گفتم:من می رم یه خورده کنار دریا قدم بزنم.

به طرف صندلی اش رفت و گفت:برو باباجان.



برایش سری تکان دادم و از ویلا بیرون زدم.پلیورم گرم و پشمی بود پس دیگر نیازی به پالتو

نبود!

آسمانِ قرمز شده نوید برفی سنگین را می داد.با آرامش نفس عمیقی کشیدم و دست هایم را در

جیب هایم فرو بردم.حالا می توانستم با خیال راحت زندگی کنم و نفس بکشم چون خیانت در

امانت نکرده بودم!

هوا هنوز تاریک نشده بود.پ ل ب سفور از شدت مه دیده نمی شد و من بی خیال سرما داشتم برای

خودم قدم می زدم.صدای بوق های کشتی و لنج ها توی گوشم و نگاهم به ساییده شدن موج های

دریا به صخره ها بود.

استانبول را دوست داشتم.شاید این شهر بود که باعث شد من عاشق شوم.در همین شهر بود که

من عهدی بستم از دختری مواظبت کنم که حتی در وهله ی اول اسمش را هم نمی دانستم.

دختری که چهار سال بی قید و شرط حامی مخفی اش بودم.فقط به خاطر یک شخص که آن هم

پدرش بود.از من خواسته بود و من هم رویش را زمین نیانداختم.می توانستم قبول نکنم چنین

وظیفه ی خطیری را چون ممکن بود در این راه خودم و آهو آسیب ببینیم و آسیب دیدن آهو برای

منی که وظیفه مراقبت ازش را به عهده داشتم دردسر ساز بود!

وقتی برای اولین بار دیدمش را هیچ وقت فراموش نمی کنم.چهار سال و هشت ماه پیش بود که

در یک شب تابستانی من دختری را دیدم ورای تصوراتم!

خسته و کوفته از بیمارستان خارج می شوم و به سمت ماشینم می روم.خودم بدبختی هایم کم «

بود که حالا این وظیفه را قبول کرده بودم؟طبق آمارهای دقیقی که بهم رسیده،امشب قرار است

برود فرحزاد.

پشت رل می نشینم و به سمت فرحزاد حرکت می کنم.لباس های شیک و مارکم کمی قیافه ی

خسته ام را پنهان کرده اند.بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم ولی بازم وظیفه ام مهم تر

بود.

ماشین را پارک می کنم و پیاده می شوم.دستی به کت تابستانه و اسپورتم می کشم و به طرف

رستوران مورد نظر می روم.



رستوران سنتی و شلوغی را انتخاب کرده اند.می ترسم این دختر هم شلوغ باشد.حوصله ی آدم

های شلوغ را ندارم شاید چون خودم آدمی خونسرد و آرام هستم.

نشانه ای که بهم داده بودند چند دختر شلوغ و شاد بودند.روی یکی از تخت ها شش تا دختر

نشسته بودند که با یک نگاه کلی به رستوران و تخت ها فهمیدم که خودشان اند.

حالا آهو غفار کدامشان بود؟شش تا دختر بودند و آهو غفار هم میانشان بود.چرا یادم رفته بود

عکسش را گیر بیاورم؟

دقیقاً روی تخت روبه رویی شان می نشینم و خودم را مشغول گوشی ام نشان می دهم.قیافه ام را

کمی تغییر داده بودم تا شناسایی نشوم.توسط آهو غفار و آدم هایی که دنبالش بودند.

برای چشمانم لنز مشکی گذاشته و لباس های اسپورتی پوشیده بودم که قیافه ام را صد و هشتاد

درجه تغییر داده اند.

بعد از این که گارسون سفارش می گیرد و می رود با شنیدن صدایی از تخت روبه رویی سرم را

نامحسوس بلند می کنم و نگاهشان می کنم.یکی از دختر ها که پشتش به من بود داشت از روی

تخت بلند می شد.اول می خواستم بی اعتنا بهش دوباره سرم را توی گوشی ام کنم که با شنیدن

اسمش از زبان یکی از دخترها صاف می نشینم و بهش خیره می شوم.

به سمت من برگشت و نور چراغ های نئون روی صورتش تابید.چشمانِ عسلی کشیده با مژه های

فری که داشت فوق العاده بودند!موهای لخت و زیتونی اش از شال زیتونی رنگش بیرون افتاده و

باد رقصان درونشان جریان داشت.مانتوی کوتاه زیتونی رنگ با شلوار مشکی اش اندام اغواکننده

». اش را به نمایش گذاشته اند

با لبخند سرم را تکان دادم.جوری درباره اش برایم صحبت کرده بودند که من گفتم قرار است با

دختری فوق العاده ساده برخورد کنم.اما آن شب دختری را دیدم که زمین تا آسمان با آن شخصی

که درباره اش حرف زدند فرق می کند.در این چهار سالی که دورادور مواظبش بودم،فهمیدم که

خوشتیپی و آراستگی اش از نان شب هم برایش واجب تر است.

آن شب که دیدمش برای چند لحظه در خلسه ای مبهم فرو رفتم.نمی دانم چرا تصویر نقش

چشمانش اصلاً از ذهنم پاک نمی شد.من دخترهای زیبای زیادی دیده بودم که برای با من بودن

له له می زدند و من بهشان رو نداده بودم.آهو غفار این گونه نبود.دختر سربه زیر و خجالتی بود



برخلاف تیپ و قیافه ی غلط اندازش.آسته می رفت و آسته می آمد و من در این چهار سال حتی

یک خطا مبنی بر بد بودن ازش ندیدم.هر ماه موهایش یک رنگ بود و هر هفته یک شکل و مدل

لباس ولی این همه زنانگی را فقط برای خودش حفظ کرده و در این چهار سال ندیدم که پایش را

کج بذارد.

وقتی اخلاق های زیبایش را دیدم کم کم به دلِ سردم نفوذ کرد و نمی دانم کی بود که فهمیدم

دیوانه اش شده ام!من عاشق سیرت زیبایش شده بودم و این دنیایی برایم ارزش داشت.بعدها

کم کم که بیش تر می دیدمش عاشق خودش و قیافه اش شدم.برایم ارزش داشت چون خودش

هم دختر با ارزشی بود.

با یاد چشمانش دوباره سرم داغ کرده و نبض شقیقه ام تند و تند می زد.دوستش داشتم و حالا

می توانستم بدون هیچ گونه هراسی عشقم را فریاد بزنم.من از پدرش اجازه گرفته بودم و او هم

رضایت داده بود.فقط خودِ آهو می ماند.

راستی او مرا دوست داشت؟چرا از وقتی مرا دید حس کردم هر بار چشمانش برق می زنند؟یعنی

ممکن بود از من خوشش بیاید؟

من دوستش داشتم و حاضر بودم هر کاری برایش بکنم،فقط دستش را به من بدهد و با من پابه پا

بیاید،همین!

***

» آهو «

مبهوت روی تاب نشسته بودم و خودم را تکان تکان می دادم.دو روز گذشته و هنوزم در

ب هتم.هنوزم باورم نمی شود و شوکه ام.آن همه حرف عاشقانه برای من بود؟

هنوزم کلمه به کلمه ی یکی از نوشته هایش که با تمنا نوشته شده بود را یادم است.از بس

خواندمش و مبهوت تر شدم حفظم شده!

آهی کشیدم و کلمه به کلمه عاشقانه هایش در ذهنم جاری شد.

امشب دلم عجیب هوایت را کرده.مانند هر شب از خانه بیرون می زنم و خیابان ها را متر کرده و «

به یادت شب گردی می کنم.ولی نیستی!مانند دانته* ای شده ام که در خیابان های فلورانس به

دنبال بئاتریس می گردد و پیدایش نمی کند.



کجایی که پیدا نمی شوی؟من گم شده ام یا تویی که مخفی شده ای؟

عشق در هوا چرخ می خورد و چرخ می خورد و چرخ می خورد.از بس که من به یادت نفس کشیده

و به هوایت عاشقی کرده ام.

دیروز جلوی رویم نشسته بودی و حرف می زدی و من در عسل چشمانت غوطه ور بودم.غوطه می

خوردم و غرق می شدم.می دانی که غرق شدن در وجود تو هم خوشایند است؟می دانی که شراب

چشمانت هر عاقلی را مست می کند؟می دانی؟

خدای عاشقی های من،دلم می خواهد بیش از این دیوانه بشوم.می شود؟می شود بیش از این

دیوانه شوم؟

آهوی من.آهوی گریز پای من،می دانی" هیچ کس نمی توانست مرا به کشتن دهد.هیچ کس به

قشنگی تو مرا نکشت".

قاتل دوست داشتنی من،از چه جنسی هستی که این گونه نرم و لطیف به دور قلبم تابیده ای؟از چه

جنسی هستی عش قِ من؟

از چه جنسی هستی که اگر حتی خیالت نباشد،مانند گلی که آبی بهش نرسیده پژمرده می شوم؟از

چه جنسی هستی عسلی من؟از چه جنسی هستی که بی تو کلافه ام و گنگم و گیج؟دستم به کار

نمی رود،دلم بی قرار یک سوی خیابان خیالت را می گیرد و گم می شود لای جمعیت انبوه خیالت.

کجایی؟کجایی که "مرا از توی هزار توی خواب برهانی.تا بیایی مرا از بین این جماعت باز

شناسی؟دلهره ی من!نمی دانم تو نیمه ی پیدا شده ی منی؟یا من نیمه ی گم شده ی تو

»! برای او که احساسش را بوییدم،اما آغوشش را ..هرگز

قطرات اشک صورتم را خیس کرده اند.آن همه احساس برای من بود؟دیدی فانتزی نزده

ام؟دیدی؟

من تو را کشته ام؟علیرضا شکوهمند من تو را کشته ام؟آن همه عجز و لابه برای من بود؟برای من

این گونه عاشقی کرده ای و نمی دانستم؟



اشک هایم را پاک کردم و از روی تاب بلند شدم.بی بی با فخری خانوم رفته بود خرید و تنها

بودم.کتاب مدار صفر درجه را برداشتم و مشغول شدم.حواسم اصلاً سرجایش نبود و نمی دانستم

دارم چه می خوانم.

دیروز زنگ زد و گفت که می خواهد تعطیلات را برود ترکیه!نامردی کرد و به جای این که بیاید این

جا رفت ترکیه.این کار را می کرد که فراموشم کند؟امانتی اش بودم؟چه کسی من را به دستش

سپرده بود؟مگر من چه کسی را داشتم؟من که بی کس و تنها بودم!

کوسه بابو را خورده بود؟علیرضا عاشق من است؟م نِ بی کس و تنها؟منی که خانه ی اجاره ایم

همانجاست که می گویند زیر پوست شهر است؟باران* می خواست بابو را از کارون بیرون بکشد

ولی نتوانست نه؟کوسه بابو را خورد و باران در سوگ برادرش نشست نه؟

الهه ی علیرضا شکوهمند من بودم؟منی که چشمانم آهویی و عسلی بود؟منی که توی تک تک

باقی جملات دفتر عاشقانه هایش،عسلش خوانده شده بودم؟

صدای گوشی بی بی بلند شد.اخم درهم کشیده و نگاهی به گوشی انداختم.ریزش قلبم را حس

کردم.علیرضا بود!چگونه حرف بزنم؟چگونه که یک هو تپق نزنم؟

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم تپش های ظالمانه ی قلبم را فراموش کنم:الو.

صدای مردانه و زخمی اش توی گوشی پیچید:سلام.

آب دهانم را قورت دادم:سلام،خوبی؟

علیرضا:تا خوب ی توی چی ببینی.

نگران شدم:یعنی چی؟نکنه خوب نیستی؟

صدای نفس بلندش توی گوشی پیچید:نگرانمی؟

قلبم دوباره ریخت.نمی دانستم چه بگویم:من؟خوب معلومه که نگرانتم.

علیرضا:چرا؟

لبخندی لرزان روی لبم نشست:بیست سوالیِ؟

علیرضا:تو فکر کن آره.



-تو حالت خوبه علیرضا؟

ناله کرد:نه.

نگران گفتم:علیرضا.

با لحنی پر تمنا گفت:جو نِ دل علیرضا؟

محکم پلک روی هم فشردم.اوف خدایا!این پسر می خواست مرا دیوانه کند؟

علیرضا:می خوام یه اعترافی بکنم.

چیزی نگفتم که او با احساس ادامه داد:دلم تنگِ!تنگ چشمای عسلی و درخشانت!

نگو.دِ لامصب نگو!قلبم دیگر سرجایش نیست.نگو که دارم آب می شوم!میان مذاب احساساتت آب

می شم!

علیرضا:هر جای دنیا که خودم گم و گور کنم بازم نقش چشمات سردر قلبم حک شده.

من چه داشتم بگویم در مقابل دریای خروشان احساساتش؟

قطره اشکی از چشمم چکید:علیرضا حالت خوب نیست نه؟

با این که خودم فهمیده بودم که دوستم دارد ولی بازم هنوزم باورم نشده بود.می خواستم فرار

کنم.نباید چیزی می گفت.اگر می گفت دیگر کنترلی روی زبانم نداشتم.نداشتم!

با شنیدن صدای ناله مانندش چشم بستم:آره لعنتی.خوب نیستم!یک ما هِ که چشمای خوشکلت رو

ندیدم.می فهمی یعنی چی؟می فهمی یک ماهِ که نفس هات حس نکردم و قلبم به نفس نفس

افتاده!یک ماهِ که این قلب با ق ل و زنجیر توی سینه ام حبس شده تا به سمتت پرواز نکنه.

با عجز نالیدم:علیرضا.لطف اً!

واقعاً دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم و نگویم من هم دلتنگت شده ام.نمی توانستم.من

نباید این را می گفتم!نباید.دوباره دره ای که بینمان بود برایم قد علم کرد و خودش را نشان

داد.علیرضا شکوهمند کجا و من کجا؟

علیرضا:آهو.من..



نه خدایا نه.نباید بگویی علیرضا.اگر بگویی من هم می گویم.نگو لامصب.نگو!

-نه علیرضا.خرابش نکن.

علیرضا:چی نه؟من..

با بغض گفتم:خداحافظ!

تماس را قطع و گوشی را خاموش کردم.هق هقم سکوت مرگ بار سالن را می شکست و برایم

تنهایی دردناکم را یاداوری کرد.

*دانته آلیگیری،شاعر و نویسنده ی ایتالیایی که سه گانه های کمدی

الهی)دوزخ،برزخ،بهشت(نوشته اوست.در سده 0311 میلادی می زیسته و می گویند معشوقه ای

به نام بئاتریس داشته که بعد از رفتنش،دانته خیابان های فلورانس را به خاطرش زیر پا گذاشته.

*باران:شخصیت اصلی کتاب مدار صفر درجه،نوشته ی احمد محمود.

***

» علیرضا «

لبم را جویدم و نگاهی به گوشی توی دستم انداختم.نمی خواست بگویم؟نمی خواست بگویم که

دیوانه اش هستم؟چرا؟

آهو غفار چه بخواهی یا نخواهی من می گویم و دل به باد رفته ات را بدتر بر باد می دهم!قسم

خوردم که مال من شوی و به قسمم عمل می کنم.

دو روز بود که ترکیه بودم و یعنی امروز دل به دریا زدم و تماس گرفتم.باید حضوری بروم اهواز و

قال قضیه را بکنم.

صدای پایش باعث شد به خودم بیایم و چشم از دریای آبی روبه رویم بگیرم.بی هیچ حرفی به

طرفش برگشتم.لیوان سرامیکی پر از قهوه را به دستم داد و گفت:بخور تا بریم.

سری تکان دادم و از دستش گرفتم.لبخندی روی لبش نشست و گفت:نمی دونی چقدر دوست

دارم ببینمش.

به بخار قهوه خیره شدم و با شرم به آسما نِ روبه سیاهی خیره شدم:منم.یک ماهِ.



لبخندش وسیع تر شد:چرا یک ماه؟

-این اواخر دیگه داشتم جون می دادم.حس خائنی رو داشتم که داره با خیال راحت خیانت می

کنه.

به نرده های سنگی تکیه داد:می خوای بهش بگی که دوسش داری؟

سرم را تکان دادم که او ادامه داد:باید زود عقد کنید.

لبخند زدم:چشم.بدون حضور شما؟

آهی کشید:بدون حضور من.عروسیتو ن بعد از حضور من بگیرید تا حداقل آرزو به دل از دنیا نرم.

اعتراض کردم:وای عمو حسین لطفاً حرف از جدایی و مرگ نزنید.

صاف ایستاد و گفت:مرگ حقِ باباجان.برو لباس ت عوض کن تا بریم.

قهوه ام را خوردم و رفتم تا آماده شوم.مانند همیشه قرار بود با عمو حسین برویم رستوران و شام

بخوریم.

رستوران انتخابی عمو حسین کنار ب سفور بود.با حسرت نگاهم را از محوطه ی بیرونی رستوران که

تنگه ب سفور و پل را نشان می داد گرفتم و گفتم:هوا سردِ وگرنه بیرون می نشستیم.

عمو حسین:آره.بدجور داره برف می یاد.

یکی از میزهای کنار پنجره های مشبک بزرگ را انتخاب کردیم و نشستیم.عمو رضا که داشت

ماشین را پارک می کرد بهمان ملحق شد.

روبه رویم نشست و گفت:بزرگترین بدبختی مردم استانبول جا پارک پیدا کردنِ!

-آره.صد رحمت به تهران.

عمو رضا:از سعید چه خبر که یادی از ما فقیر بیچاره ها نمی کنه؟

خندیدم و به عمو حسین اشاره زدم:وقت نمی کنه مش رضا.

عمو حسین:اون بی معرفت ولش کنید.علیرضا با غذای کبابی موافقی؟

-آره چرا که نه.اون دفعه دونر کباب خوردم و خوب بود.



عمو رضا:این بار توصیه می کنم شیشلیک ترک ها رو بخوری که عالیه.

یه تای ابرویم را بالا دادم:باشه.حرفی نیست.

عمو رضا صمیمی ترین دوست عمو حسین بود و تنها فرد از دوست و آشنایان عمو حسین که می

دانست چه بر سر این مرد گذشته است!فردی که خودش مردی متمول بود ولی تا به این سن

ازدواج نکرده و تنها بود.مانند برادری پابه پای عمو حسین این همه سال را آمده بود و هر کاری

برایش می کرد.عمو رضا رفاقت را در حد اعلا نشان داده بود!

خیلی طول نکشید که میز روبه رویمان پر شد از انواع کباب و سالادهای ترک.من به توصیه ی عمو

رضا کمی از شیشلیک را توی بشقابم کشیدم و مشغول شدم.

صدای آهنگ لایت پیانو در محیط رستوران پیچیده بود و آرامش را بهم القا می کرد.

چنگال و کارد را درون بشقاب گذاشتم و گفتم:آخرین باری که هر دوتاتون اومدید ایران کی بود؟

عمو حسین:شانزده سال پیش.

-خیلی زیادِ.حتماً دلتونم می خواد برگردین.

عمو حسین:فقط دلم می خواد؟حاضرم هر چی که دارم رو بدم فقط با خیال راحت پا م توی ایران

بذارم و دختر قشنگم ببینم!

-انشالله دیگه چیزی نمونده.

عمو حسین سرش را تکان داد:آره.منم منتظر همون لحظه ام.لحظه ای که اون بی همه چیز دست

گیر بشه با دار و دسته اش و به سزای اعمالش برسه.

تیکه ی آخر شیشلیک را به چنگال زدم و خوردم.عمو رضا گفت:دیدی گفتم.

سرم را تکان دادم:آره.خیلی خوشمزه بود.

عمو حسین:بریم یه خورده همین اطراف قدم بزنیم؟

از جا بلند شدم و گفتم:بریم.

عمو رضا:من باید برگردم ویلا شما با تاکسی برگردین.



عمو حسین:باشه.

خداحافظی کردیم و قبل از عمو رضا از رستوران بیرون زدیم.دست هایم را درون جیب های

پالتویم گذاشتم و گفتم:خیلی سردِ!

عمو حسین:آره.تا کی اینجایی؟

-حداکثر تا دو روزِ دیگه.می خوام زودتر برگردم.

خندید:برای چی زودتر؟

سعی کردم به خنده اش که هر لحظه وسعتش بیشتر می شد توجه نکنم:شرکت کار دارم.

مشتی به بازویم کوباند:من سیاه نکن علیرضا شکوهمند.من که می دونم از استانبول یک راست

می خوای برگردی،اما نه تهران بلکه اهواز.

لبخندی که روی لبم نشست باعث صدق گفته هایش شد.با خجالت گفتم:عمو حسین تروخدا این

قدر منِ بی دل رو اذیت نکن.

عمو حسین:باشه.دیروز گفتی می خوای بری خرید.

-آره.سارا مثل همیشه یه لیست بلند بالا داد دستم و گفت اگر نیاوردیشون برنگرد.

عمو حسین:فردا برو خریدت انجام بده تا بعدش بریم جزیره،ویلای رضا.

-باشه.

آن قدر در صحبت ها و قدم زدن هایمان غرق بودیم که تا به خودمان آمدیم به بی اوغلو رسیده

بودیم.با دیدن برج گالاتا و ارتفاع زیادش گفتم:اوه از کجا سردرآوردیم.قدمت این برج با اینکه

خیلی زیادِ ولی حتی یه آجرش هم تکون نخورده!

عمو حسین:برج مستحکمیه و نشون می ده که قبل ها چه قدر به معماری خوب اهمیت می

دادن.نظرت با یه قهوه ترک اصیل چیه؟

-نیکی و پرسش عمو جان؟

کمی بیشتر راه رفتیم تا رسیدیم به یکی از کافه های بی اوغلو.سفارش قهوه دادیم و نشستیم.آن

شب از هر دری حرف زدیم و ساعت دوازده شب بود که به ویلا بازگشتیم.



***

» آهو «

ته مداد را توی دهانم گذاشتم و با دلتنگی به چشمانش خیره شدم.برای اولین بار پرتره ای را با

عشق می کشیدم.حدود دو هفته بود روی چشمانش کار کرده بودم تا این شده بود!

دو هفته روی چشمانش مکث کرده بودم.سخت بود.خیلی سخت بود کشیدن چشمانی که حتی در

خیالت می خواهی بهشان فکر نکنی.می خواهی خیال و عشقش را با هم چال کنی ولی نمی توانی!

آهی کشیدم و با خطی خوش کنار پرتره اش نوشتم:"بگذار همانطور که هستیم بمانیم.نه تو بیا.نه

من امیدوار به راه آمدنت بنشینم!می دانی چیست؟بهترست زخم کهنه ی بی تو بودنم سربسته

بماند.والا،شهر را عفونت دلتنگی برمی دارد"!

مردِ من نیا.من ضعیفم.در مقابل احساسات خروشانت ضعیفم!نیا که دیگر تاب و تحمل ندارم.نیا!

از طرفی دارم از دلتنگی می میرم و دلم می خواهد ببینمت و از طرفی دلم فرار می خواهد.هر کجا

که باشد،باشد.فقط این جا نباشد!

آمدی و رفتی و ناپدید شدی.دیدمت؟ندیدمت عزیزِ من.دوباره ندید شدی.تکرار این لحظات اما

هنوز در نبض به نبض این دلِ بی مروت واژه ها بی قرار تو بودند و امید دیدنت مثل نفس

هایت،هوایی بهاری بود.دلتنگی ام را ببین.دلتنگیت توی بغلم.علیرضا بیا و نیا.بیا ولی ابراز عشق

نکن.نگو دلتنگت شده ام.نگو تا من هم نگویم.

بگذار این راز سربه مهر بماند.حاضرم تا آخرین نفس نفس زندگی ام در تب داشتنت بمانم ولی

تو برای با من بودن حرام نشوی.من برایت کمم.آنقدر کم که خودم را کنارت هیچ می بینم.

می خواهمت و نباید بخواهم.چرا؟چرا این دنیا از این بازی ها سرِ من یکی درمی آورد؟می دانم حالا

فکر می کنی که من خیلی ضد و نقیضم،ولی تو نمی دانی.دوراهی عشق چیز بدی است.خیلی بد!

وقتی تازه عاشق شده ای،سرت داغ است و تب عشق را داری ولی وقتی وارد گود می شوی و

شرایط را سبک و سنگین می کنی تازه می فهمی که علیرضا شکوهمند برای تو نیست.یعنی حتی

اگر دست به دستش هم بدهی چند سال دیگر از دستت خسته می شود و می رود سراغ دیگری

چون تو هیچ نداری.



این است که آهو را به کشتن می دهد.همین.من چه دارم که در محافل و مجالس کنارش راه بروم

و با افتخار بگویم او همسرم است؟من و او از یک طبقه اجتماعی نبودیم پس عشقمان هم ممنوعه

بود!

آهی کشیدم و برگه را درون پوشه ی کارهایم گذاشتم.از سر بیکاری هر روز یک طرح از یک

موضوع یا یک پرتره می کشیدم که آخری طولانی تر از همه شان بود و متعلق به شخصی بود که

می خواستم حتی از خیالش هم فرار بکنم ولی نمی توانستم!لامصب قوی بود.حتی خیالش هم قوی

تر از اراده ی من بود.

بلند شدم و روبه آینه ایستادم.پوفی کردم و دستم را زیر چانه ام زدم.خیلی زشت شده

بودم.هایلات های موهایم که نابود شده بودند و شکلاتی موهایم از ریشه ها پاک شده بود.کاشت

ناخن هایم از بین رفته و من مانده بودم و ناخن های کوتاه و بدون دیزاینم.

یادش به خیر چه چیزهایی را بدون حتی کلاس رفتن یاد گرفته بودم.خودم به این واقف بودم که

آدمی باهوش هستم به همین دلیل با کمی تلاش و اراده می توانستم همه چیز که نیاز به آموزش

دارد را بدون کلاس یاد بگیرم.

مثلا گیتار را با بدبختی و به مدت پنج سال خودم در خانه تمرین می کردم تا یاد گرفتم.از روی

کتاب های آموزش گیتار.بحث آرایش گری که جدا بود،از طریق اینترت و دستورالعمل هایی که

آنجا داده بودند کم کم یاد گرفتم انواع هایلایت و لویلایت را چگونه در می آورند.رنگ ساده هم که

خیلی آسان بود.یا کاشت ناخن و دیزاینش.خیاطی را هم که از خاله مهدیس یاد گرفته و در حد

اعلا بلد بودم.

بهترین قسمت و موفقیت زندگی ام رتبه ی برتر شدن در کنکور بود.دانشگاه تهران قبول شدن

برای منی که با سختی درس خوانده بودم بزرگترین موفقیت بود.دانش آموز ممتازی بودم که دو

سال را جهشی گذرانده و در شانزده سالگی دیپلم گرفتم.

با کمترین امکانات درس خواندن و هر ترم نمره ی الف کلاس شدن،باعث شد استاد ظریف از

ترم سه درخواست کند که بروم و توی شرکتش مشغول شوم.او فهمیده بود که من می توانم به

آن بالاها برسم.آن بالاهایی که همیشه آرزویش را داشته و به خاطرش خون دل ها خورده

بودم.بعد از گرفتن لیسانس با آن همه بدبختی که بر روی دوشم بود ارشد تصویر سازی که

همیشه آرزویش را داشتم قبول شدم و خواندم.



این منم.دختری که در بیست و سه سال از زندگی اش با هر ترفندی که می شده زندگی اش را

اداره کرده.در آستانه ی بیست و چهارسالگی لیسانس گرافیک و ارشد تصویر سازی داشتم آن هم

از بهترین دانشگاه ایران.در یکی از بهترین شرکت های تبلیغاتی مشغول به کار بودم و در آن

شرکت آن قدر اسم و رسم داشتم که مرا به تنهایی مسئول طراحی برای شرکت مهرآسا که

بهترین مشتریشان بود،کرده بودند.زیبایی ظاهری و آراستگی داشتم و همیشه هم خوشتیپ و بر

حسب مد لباس می پوشیدم.

من این بودم.حقوقم ماهیانه ام کم و ناچیز بود که برای کارهایی که می کردم واقعاً کم بود.حقوقی

که نمی دانستم با آن اجاره ی خانه ام را بدهم یا خورد و خوراکم را!حقوقی که نمی دانستم پول

کرایه ی تاکسی یا بلیط مترو یا شارژ کارت شهروند برای اتوبوس را بدهم.حقوقی که نمی دانستم

باید کمی ازش را برای پرداخت قبض های برق و گاز و آب نگه می داشتم یا خرابی های سقف

خانه ی زیر پوست شهرم.حقوقی که اواسط ماه تمام می شد و من می ماندم و بدبختی هایم!

من این گونه زندگی ام را می گذرانم.من را چه به علیرضا شکوهمند،علیرضایی که شنیده بودم

اصالت خانواده اش به سلسله های قدیمی سلطنتی برمی گردد.شکوهمندهای سلطنتی را چه به

غفارها.اص لاً غفاری هم هست که من بخواهم مقایسه ای انجام دهم؟

منِ در آستانه ی بیست و چهار سالگی که آخر ماه با شکمی گرسنه سر به بالشتم می زنم را چه به

علیرضا شکوهمند.چه تضمینی وجود دارد که من بعد از مدتی دلش را نزنم؟چه تضمینی؟

علیرضا شکوهمند مردی بود متمول،خوش قیافه و تحصیل کرده.شخصیتش هم که در حد اعلا

بود.مردی که از هر لحاظ از من بالاتر و بهتر بود.آیا شایستگی این را داشتم که تا آخر عمر

همراهی اش بکنم؟شایسته بودم در مجالس سلطنتی راه بروم و با افتخار بگویم که من همسر

علیرضا شکوهمند هستم؟شایسته بودم؟

من علیرضا را می خواستم و نمی خواستم.از طرفی دلم می خواستش و از طرفی عقلم نهیب می زد

که از هیچ ب عدی باهایش هم زبان نبودم و به دردش نمی خورم.

آهی کشیدم و نگاهی به ساعت روبه روی تختم انداختم.یک ظهر بود.شب یلدا بود و بی بی مهمان

داشت.برای اولین بار قرار بود مهمان وارد این خانه شود.دو ماه بود که اهواز بودم و بی خبر از

دنیا.به علیرضا شکوهمند اعتماد کرده و تهران را ترک گفته و به اهواز آمده بودم.



بی بی همه ی خریدهای لازم را کرده و به فیزیوتراپی رفته بود.قرار بود تدارک برای مهمان ها بر

عهده ی من باشد چون فخری خانوم مرخصی گرفته بود.

از جایم بلند شدم و به طرف سالن رفتم.مهمان ها ده نفر بودند و کارِ من زیاد.قرار بود شام هم بر

عهده ی خودم باشد.بیچاره بی بی هی اظهار شرمندگی می کرد و راضی نبود من به زحمت بیافتم

اما من خودم می خواستم.دوست داشتم یک جوری این همه محبتی که خالصانه تقدیمم شده بود

را جبران کنم.

یکی از قطعه هایی که علیرضا برایم آورده بود را درون استریو گذاشتم،صدایش را تا ته زیاد کردم

و به طرف آشپزخانه رفتم.موهایم را باز کردم و دوباره بالای سرم سفت بستم تا خیالم از موهایم و

بازیگوشی هایش راحت باشد.

آلبوم صداهای عشق دیوید لانز* بود.آهنگ صدای قلب ها.!نت به نت پیانوی گوشنوازش روحم را

آرام می کرد.

آدامسی توی دهانم گذاشتم و قابلمه ی پیازهای قرمز را به دست گرفتم.روی میز نشستم و

مشغول شدم.دو روز بود که علیرضا زنگ نزده بود.یعنی ناراحت شده بود از من؟چون قطع کردم و

اجازه ندادم حرفش را بزند؟

خداراشکر آدامس کمی به دادم رسیده بود و پیازها پدرم را درنیاورده بودند چون حدود دو کیلو پیاز

بود!

می خواستم فسنجان و ماهیچه درست کنم با دو نوع برنج به همراه سالاد الویه.مرغ و گوشت ها

شسته شده و آماده بودند.تا ساعت چهار بعد از ظهر درگیر غذا بودم که بی بی برگشت.صدای در

را شنیدم.همین طور که برنج آبکشی شده را روی گاز می گذاشتم گفتم:بی بی دیر کردی نگرانت

شدم.

جوابی نشنیدم.با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن شخص پشت سرم با ترس هینی

کشیدم.دستش را بالا گرفت و گفت:آروم باش.روح که ندیدی.

خیره اش بودم و قدرت تکلمم را از دست رفته دیدم.کمی لاغر شده بود یا من حس می کردم این

گونه شده؟موهایش را از بالا خیلی کوتاه کرده و قیافه اش تغییر کرده بود.



لبم را گاز گرفتم و یاد موقعیتمان افتادم.زیر چشمی نگاهی به خودم انداختم.بلوز و شلوارم شلخته

بودند و تقریباً خیس آب شده بودم.

با صدای آرامی گفت:خوبی؟

سرم را تکان دادم:خداروشکر.شما..یعنی تو..خوبی؟

نمی دانستم چه می گویم.نمی دانستم مفرد خاطبش کنم یا جمع؟

خیره به چشمانم هنوز دم در آشپزخانه ایستاده بود.آب دهانم را قورت دادم و گفتم:بی خبر اومدی.

قدم های لرزانم را به سمت در برداشتم و گفتم:من برم لباسم عوض کنم شما...یعنی منظورم

تویی..برو توی سالن استراحت کن تا برات چایی...

دستش را به چارچوب بند کرد و نگذاشت خارج شوم.با تعجب نگاهش کردم و لب زدم:بگذار برم

دیگه.

با صدایی که خشونتش را حس می کردم گفت:برای چی می خوای از من فرار کنی؟

با تعجب گفتم:من؟فرار برای چی؟

روبه رویم چرخید که باعث شد منم بچرخم و به دیوار بچسبم.علناً قفلم کرد و با همان نگاه خیره

گفت:چرا؟

ترسیدم.برای اولین بار این گونه خشن می دیدمش.!عصبانی بود انگار.

زمزمه کردم:علیرضا.

توی صورتم داد زد:چرا؟مگه لولو خرخره ام؟

خدای من.!با حیرت و چشمانی درشت گفتم:چرا این جوری می کنی؟

ترسم را حس کرد چون یک هو خشم چشمانش فروکش کرد و جایش را به مهربانی داد.روی

صورتم خم شد و باعث شد بیشتر به دیوار بچسبم.

با عجز گفت:یعنی نمی دونی؟

خودم را به کوچه علی چپ زدم:چی باید بدونم؟



کلافه چشمانش را بست و باز کرد.یک هو ازم فاصله گرفت و گفت:هیچی،بهش فکر نکن.چی کار

داشتی می کردی؟بی بی کجاست؟

من که منظورت را فهمیدم عزیزِ دلم.ببخشم که این قدر بدم فقط بدان که این برای هر دویمان

بهتر است.

-امشب مهمون داریم.بی بی رفت فیزیوتراپی.نمی دونم چرا دیر کرده.!

اخم هایش را درهم کشید:مهمون؟

-آره.می گفت هر سال دعوتشون می کنه.

اخم هایش از بین رفت و جایش را لبخندی گرفت:آهان.بهت گفتم یه دایی دارم آمریکا؟

سرم را تکان دادم:آره.حالا ایشون می خوان بیان؟

از سبد روی میز سیبی برداشت:نه.بچه هاش هر ساله سی آذر می یان ایران تا یک ماه این جا می

مونن.

با تعجب گفتم:یعنی الان اهوازن؟

علیرضا:حتماً دیشب رسیدن.

سبد انارها را برداشتم و روی میز گذاشتم:پس چرا نیومدن این جا؟نکنه چون من اینجام؟

لبخند مهربانی زد:نه خانومی.خودشون این جا خونه دارن.ولی شب یلدا معمولاً پیشمون می مونن.

چاقویی به طرفش گرفتم و با خنده گفتم:چه خوب.حالا شما بیا بشین این جا کمکم تا انارهارو

دون کنیم.

خندید و با شوخی گفت:به من چه؟مرد خونه کار نمی کنه که..

با همان لبخند دندان نما گفتم:خواهش.

طره مویی که روی صورتم بود را کنار زد و زمزمه کرد:شما جون بخواه.

لبم را گاز گرفتم و سرم را زیر انداختم.لرزش قلبم را نمی دانستم چگونه مهار کنم.



عقب گرد کرد و با گفتن الان برمی گردم از آشپزخانه بیرون زد.پوفی کردم و با حرص چاقو را دو

طرف انارِ خوش رنگ زدم.

لبم را جویدم و مشغول شدم.غذا آماده شده بود و فقط خوراکی های مخصوص یلدا مانده بود.می

خواستم دسر یلدایی هم درست کنم.

لباس عوض کرده و برگشت.روبه رویم نشست و گفت:این همه انار برای چی؟

-به خاطر این که مهمان ها ده نفرن.

با تعجب گفت:ده نفر؟ولی بچه های دایی چهار نفرن.دوتا دختر و دوتا پسر که یکی از پسرا و یکی

از دخترا ازدواج کردن و همسراشون هم هستن.کی دیگه قرا رِ بیاد؟

شانه ای بالا انداختم:نمی دونم.فقط بی بی گفتن از فامیل هستن.

متفکر اناری برداشت و گفت:حتماً از فامیل نزدیکن چون بی بی مخصوصاً الان که تو اینجایی

غریبه دعوت نمی کنه.

وقتی انارها را درست کردیم علیرضا خواست جیم بزند که گفتم:کجا آقا؟هندوانه و دسر مونده.

با لحن خنده داری گفت:بابا من انواع نقل و نبات رو خوردم.خسته ام.می دونی چند ساعت توی

هواپیما بودم؟

-اوه.چه تنبل.خوبه ترکیه رفته بودیا.همین بغلِ.!

یه تای ابرویش را بالا داد:نه بابا؟همین بغلِ؟

بله ای کشیده گفتم.در همین یک ساعتی که آمده بود آنقدر شوخی کرده بودم که یخش آب شده و

از آن حالت گارد درآمده بود.

هندوانه را برش زدم و با چاقو به جانش افتادم.باید به کارنامه ی هنرهایم،میوه آرایی را هم اضافه

می کردم.کنارم ایستاده بود و به دستم که با دقت هندوانه را آرام آرام برش می زد خیره شده

بود.طرحم یک گل پنج پر بود.

علیرضا:خانوم شما حرفه ی حقیقیتون چیه دقیقاً؟آخه توی حرفه ی گرافیک زدین روی دست

سائول باس*.نقاشی که دیگه نگو،سالوادور دالی* رو هم رد کردید.آشپزی که دیگه نگو..



خندیدم:هندوانه هات دیگه زیر بغلم جا نمی شن علیرضا شکوهمند.

چشمکی زد:دروغه؟

بادی به غبغب انداختم:معلومه که نه.

قهقهه ای زد:روت برم دختر.

-می گم چرا بی بی نیومد؟

لبخند روی لبش ماسید.اخم درهم کشید و گوشی اش را از جیبش درآورد.علیرضا را دیدن باعث

شده بود بی بی و دیر کردنش را فراموش کنم.

علیرضا:الو.بی بی کجایی پس؟من کجام؟اهوازم.حالا بیا برات توضیح می دم.باشه.خداحافظ.

قطع کرد و گفت:می گه بعد از فیزیو رفته داروخانه به همین خاطر طول کشیده.

سرم را تکان دادم:باشه.ساعت چندِ؟.

علیرضا:ساعت پنجِ.زود باش.هشت اینجان حتماً.

بعد از درست کردن دسر و تزئینات هر کداممان رفتیم توی اتاقمان تا آماده شویم.وقتی وارد اتاق

شدم که دیدم ای دل غافل.از ظهر تا حالا بی روسری جلوی علیرضا رژه رفته ام.برای من که

خیلی مهم نبود ولی می ترسیدم علیرضا معذب شده باشد.خجالت زده حوله ام را برداشتم که در

اتاقم زده شد.بفرماییدی گفتم.وارد اتاق شد و پلاستیک بزرگی را به سمتم گرفت.با تعجب

گفتم:این چیه؟

علیرضا:این سوغاتیِ ترکیه اس.ناقابله.

پلاستیک کوچک دیگری هم به طرفم گرفت و ادامه داد:اینم سفارشت.بی بی آورده.

لبخندی زدم:راضی به زحمت نبودم.دستت دردنکنه.

علیرضا:خواهش می کنم.

بعد از زدن این حرف بیرون رفت و تنهایم گذاشت.نفس عمیقی کشیدم و پلاستیکی که بی بی

آورده بود را برداشتم.برایم رنگ مو آورده بود.کاسه ی مخصوص رنگ را قبلا از بی بی گرفته بودم.



خداراشکر توی اتاق علیرضا هم سرویس بود و لازم نبود از حمام کنار اتاق من استفاده کند.تند و

فرز طبق عادت موهایم را رنگ کردم،چون موهایم زود رنگ می گرفت معتل نشدم.هایلایتم را زدم

و فویل ها را به دور موهایم پیچیدم.

بعد از دوش گرفتن سرسری از حمام بیرون زدم.به سرعت وارد اتاقم شدم تا علیرضا نیامده و با

آن حوله دیدم نزده!حالا نه که بیچاره این کاره بود!

خندیدم و آب موهایم را با حوله گرفتم.موهایم را خشک کردم و با دیدن رنگش ضعف کردم.قهوه

ای خوشرنگ با لولایت های مسی و عسلی.

بی بی عزیزم به علاوه رنگ وسایل آرایش هم برایم آورده بود.قربونش بروم من که این قدر

مهربان است.!فکر کنم فهمیده بود من از شلختگی و سادگی بدم می آید.

لباس هایم بیشترشان ساده بودند.از قبل بلوز و شلوار جینی آماده کرده بودم تا بپوشم.وسوسه

شدم ببینم علیرضا برایم چه آورده.پلاستیک را سر و ته کردم و با دیدن محتویاتش چشمانم برق

زدند.

همین بود.!فکر کنم می دانست لباس مناسبی برای امشب ندارم به همین دلیل این ها را آورده بود.

لباس ها را سریع پوشیدم و نگاهی به ساعت انداختم.هفت و نیم بود.باید عجله می کردم.آرایشی

کردم و موهای لختم را کج بافتم.تارهای بلندی از موهایم روی صورتم بودند.روسری ابریشم

زیتونی رنگ را بستم و بلندی اش را پاپیون کردم.گیس بلندم کج بیرون افتاده بود.

از عطری که حاصل خرید من و علیرضا از بازار امام بود را برداشتم و روی مچ و گردنم زدم.همیشه

دوست داشتم با عطرم دوش بگیرم ولی این هم یکی از آرزوهای دست نیافتنی ام بود.!آسم خفیف

داشتم و همین قدر هم که می زدم حالم را بد می کرد دیگر چه رسد به دوش گرفتن.

از اتاق بیرون زدم و به طرف آینه ی قدی توی سالن رفتم.راست می گویند که آدم وقتی هل هلکی

آماده می شود بهتر به نظر می رسد.!

سوغاتی علیرضا کت و شلوار عروسکی صدری رنگ بود به همراه کفش عروسکی و پاشنه تختی

به همان رنگ.

از خودم خوشم آمده بود.شده بودم همان آهوی خوشتیپ دو ماه پیش.



خط چشم مشکی با آن سایه ی خیلی محو صدری رنگ،عسلی چشمانم را بیشتر به نمایش

گذاشته و آرایشم را با برق لب و رژ گونه ی محو طلایی تکمیل شده بود.

دستی به گیس قهوه ای با لولایت های درخشانم کشیدم که صدای بی بی باعث شد به طرفش

برگردم.کت و دامن آبی نفتی تیره ای پوشیده بود با روسری ابریشم مشکی.

لبخندی زدم و به طرفش رفتم:قربونت برم من که این قدر خوشکل شدی.

گونه اش را آرام بوسیدم و ادامه دادم:بی بی خودمی تو.

بی بی:من که ازم گذشته ولی تو رو فکر کنم امشب چشمت کنن.

-مگر این که خانوم خوشکلی مثل شما از من تعریف کنه.مرسی بابت سفارشم بی بی.

بی بی:خواهش می کنم عزیزم.برم اسپند دود کنم برات تا چشم نخوری.

بی بی رفت تا اسپند دود کند و من با خنده سری تکان دادم و به طرف میز پذیرایی رفتم.همه چیز

آماده بود.از قبل با علیرضا میز را چیده بودیم.خوراکی های اشتها برانگیز روی میز برایم چشمک

می زدند.توت خشک و انواع و اقسام خشکبار را درون ظرف های کریستال روی میز چیده بودیم و

من از سلیقه ای که علیرضا برای چیدن به کار می برد شگفت زده شدم.

هندوانه ی بزرگ با آن طرح رویش وسط میز گذاشته شده بود.درون جاهای خالی که با چاقو

رویش انداخته بودم علیرضا انار ریخته بود و جلوه خاصی بهش بخشیده بود.!دسرها و ژله های

خوشرنگ را با میوه های یلدایی تزئین کرده بودیم.

در همین افکار بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم:همه چیز آماده س؟

به طرفش برگشتم و با دیدن تیپش در دلم قربان صدقه اش رفتم.پیراهن یقه دیپلمات مشکی با

ژیله ی طوسی رنگ به همراه شلوار مشکی پوشیده بود.می خواست مرا دیوانه کند؟

نمی دانم چگونه نگاهش کرده بودم که خم شد و کنار گوشم داغی ریخت:خانومی،بهت یاد ندادن

با این چنین نگاه درنده ای به یه مرد که از قضا دیوانه هم هست،نگاه نکنی؟

خدای من.!این امشب نقشه ی قتل مرا ریخته بود؟خانومی؟مرد دیوانه؟



نگاهی به سرتاپایم انداخت،شاید همانند نگاه من و کم مانده بود بهش بگویم بی حیا که گفت:غلط

کردم.!

با تعجب گفتم:چرا؟

به لباسم اشاره ای کرد و آرام لب زد:به خاطر این.فروشنده گفت عروسکیه اما نمی دونستم

عروسکی هم عروسک می کنه.!

از تعریف مستقیمش سرخ شدم و لبم را گزیدم که لبخند داغی زد و همان طور کنار گوشم ادامه

داد:"با زلف تو قصه ایست ما را مشکل،همچون شب یلدا به درازی مشهور".

آب دهانم را به سختی قورت دادم و سعی کردم لرزش زانوهایم را مهار کنم.زلفِ من؟خدایا.!زلف

من به درازی شب یلداست برای تو؟پسر تو را به خدا این قدر به من نزدیک نشو.می ترسم.از این

احساس دیوانه کننده ای که بهت دارم می ترسم.

دهان باز کردم که چیزی بگویم اما صدای آیفون مانع از حرفم شد.خندید و به سمت آیفون رفت و

هم زمان گفت:خیلی مشتاقم بدونم مهمون های بی بی کیا هستن.چون هر چی خواستم از زیر

زبونش حرف بکشم نشد که...

چشمش به مانیتور آیفون افتاد و با چشم هایی گشاد گفت:اِ؟اینا این جا چی کار می کنن؟

از آن خلسه مخوف بیرون آمدم و به طرفش رفتم.نگاهی به مانیتور انداختم.بی بی از آشپزخانه

بیرون آمد و گفت:اومدن؟

صدایی پشت بندش گفت:بله که اومدیم.مگه می شه حرف بی بی گلی رو زمین زد و نیومد؟

بی بی:خوش آمدین عزیزای دلم.

به طرف صدا برگشتیم و شخصی را دیدم که واقعاً انتظار دیدنش را نداشتم.سعید بود به همراه

سه نفر دیگر.دو دختر و یک پسر.

علیرضا:شما این جا چی کار می کنین؟

سعید با بی بی روبوسی کرد و گفت:حالا تنها تنها می خوای شب یلدارو جشن بگیری؟فکر کردی

خبرا نمی رسه؟



پسری که نمی شناختم آمد و با علیرضا دست داد:سلام به رفیقِ شفیق خودم.

علیرضا:سلام لوطی.اص لاً کارتون خوب نبود.باید خبر می دادین تا بیام فرودگاه دنبالتون.

دختری که پرجنب و جوش تر از همه شان بود و موقع ورود دستش در دست سعید بود

گفت:علیرضای نامرد.می دونی چقدر منتظر سفارشاتم بودم؟یک راست می یایی اهواز تا من

بچزونی؟

علیرضا ابرویی بالا انداخت:دقیقاً.!

با هم مشغول احوالپرسی بودند و به منی که مانند چوب لباسی هنوزم ایستاده و صامت بودم

توجهی نداشتند که یک هو علیرضا چشم گرداند و با دیدن من که گوشه ای غریب ایستاده بودم

گفت:آهو بیا این جا بذار این مهمون های مزاحم رو بهت معرفی کنم.

همه یک صدا اعتراض کردند.با لبخند ملیحی به سمتش رفتم و کنارش ایستادم.هر چهارتایشان

یک جوری نگاهم می کردند.نگاهشان با محبت و دوستانه بود.

علیرضا به سعید و دختر کناریش اشاره کرد:سعید که می شناسی و این خانوم گل هم خانومشِ که

اسمش ساراست.هر دو هم از قضای بد روزگار بچه های عموهامن.

سارا با حالتی که یعنی ضعف کرده گفت:آی قلبم.ذلیل بشی سعید که از این محبتا نمی کنی تا یه

غریبه از راه برسه و این طور ازم تعریف کنه و من غش و ضعف برم.!

بعد حالت تهاجمی گرفت و ادامه داد:باید از خداتم باشه ما بچه های عموهات باشیم.

علیرضا:حالا بعد شاخ و شونه بکش.

به دختر و پسر پشت دیگر اشاره زد و ادامه داد:ایشون هم احسان خان دوست صمیمی بنده و

خانومش سهیلا.

و بعد به من اشاره کرد:ایشونم آهو خانومن که همه تون می شناسینش.

همه مرا می شناختند؟حتما.!چون از لبخندهای مشکوکشان معلوم بود.لبخندی زدم و با صدای

آرامی گفتم:خوشبختم.

سارا:آی قربون اون صدات برم من.بیا بغلم.



دیگر علناً خندیدم و توی بغلش فرو رفتم.محکم بغلم کرد که علیرضا گفت:یواش بابا.له شد!

سارا با کنایه گفت:تا چشت درآد حسود.

همه خندیدند و من خجالت زده از بغلش درآمده و با سهیلا روبوسی کردم که بی بی گفت:بفرمایید

داخل بچه ها.

همه وارد سالن شدیم و سارا دستم را کشید و مرا کنار خودش نشاند.علیرضا با خنده نگاهش کرد

و روبه رویمان نشست.بی بی روی صندلی مخصوصش نشست و گفت:چه خبر؟

سعید:سلامتی بی بی.شما خوبین؟

بی بی:سرت سلامت مادر.می گذرونیم.دوران پیریه دیگه.

همه اعتراض کردیم و هر کس چیزی می گفت.یکی می گفت شما دختر بیست ساله این و یکی

دیگر می گفت درد و بلاهایت در سرم بخورد چرا گذروندن؟

در همین حین بود که دوباره صدای آیفون به صدا درآمد.همه دوباره از جا بلند شدند برای استقبال

از مهمان ها.

علیرضا قبل از این که در را باز کند،نفس عمیقی کشید و با تردید گفت:بی بی درباره ی آهو چی

بهشون گفتی؟

بی بی:آهو نوه ی صمیمی ترین دوستمه که چند ماهی اومده پیش من بمونه چون مادربزرگش به

خاطر معالجه بیماریش رفته خارج.

علیرضا:باشه.

نمی خواستند آن ها بفهمند من کیستم؟علیرضا تا دم ورودی به استقبالشان رفت.

یکی یکی وارد می شدند و اول از همه با بی بی روبوسی کردند.اولین نفر دختری بود حول و هوش

سی سال با تیپی کاملاً موقر و خانومانه.اسمش بهگل بود و دختر دوم داییِ علیرضا.نفر بعد پسری

حدود سی و چهار-سه و پنج سال بود که بردیا معرفی شد و پسر اول.پسر بعدی که بچه ی سوم

بود و من تخمین زدم زیر سی سال باشد البته سنش هم کم نبود و مطمئن بودم که بالای بیست و

پنج سن دارد،با نام شهاب معرفی شد.دختر آخر هم شادان نام داشت و بهش می خورد همسن

خودم یا یک سال بزرگتر باشد.بعدش هم با فتانه ز نِ بردیا و نوید شوهر بهگل آشنا شدم.



این وسط همه بسیج شده بودند تا من بهشان معرفی شوم و آن ها معرفی شوند.از شواهد امر

فقط من غریب جمع بودم چون همه با هم آشنا بودند و خیلی صمیمی.!

وقتی همه نشستند به طرف آشپزخانه رفتم تا چایی بریزم.سیزده فنجان چایی ریختم و به سختی

سینی را بلند کردم.وقتی وارد سالن شدم زیر نگاه هایشان نزدیک بود سینی از دستم بیافتد و

آبرویم برود.یک جوری به من نگاه می کردند که انگار آدم فضایی دیده اند.علیرضا با دیدنم و

سینی بزرگ توی دستم از جا بلند شد و بی هیچ حرفی سینی را از دستم گرفت و خودش تعارف

کرد.

نفس راحتی کشیدم و بعد از چیدن پیش دستی ها به همه میوه تعارف کردم.در این آشنایی کوتاه

فهمیدم که دو نفر یک جوری نگاهم می کردند.شهاب و شادان.نگاه هر دونفرشان عادی نبود.!

به شادان می خورد از آن مغرور و تخس های روزگار باشد.چون موقع سلام و علیک فقط نوک

انگشتانش را به دستم داده بود.!از آدم هایی که مغرور و متکبر بودند متنفر بودم.این چنین رفتاری

نه در وجود بردیا و زنش بود و نه در وجود بهگل و شوهرش.آن ها اخلاقی عادی و مهربان

داشتند.شهاب هم بدک نبود ولی شادان..شادان یک جوری بود!از همان ابتدای ورودش به من

خیلی محل نداد!

بعد از این که مطمئن شدم همه چی روبه راه است مبل تک نفره ی کنار علیرضا را انتخاب کردم و

نشستم.

علیرضا به طرفم برگشت و لبخندی تحویلم داد.جواب لبخندش را دادم که صدای بهگل را شنیدم

که علیرضا را مخاطب قرار داده بود:علیرضا خان چه خبر؟

علیرضا:سلامتی بهگل جان.خبرا پیش شماست.دایی و زن دایی چطورن؟

بهگل:خوبن خداروشکر.سلام می رسونن خدمتت.

بردیا:چه خبرا از کار؟پنیرهای نمونه فرانسوی کپک زده ت وارد بازار شد؟

علیرضا:هفته ی قبل وارد بازار شد.

ای ناکس.قرار بود من از پنیرها بخورم و فاتحه بدهم پس چرا برایم نیاورده بود؟

بردیا:این محصول خوردن داره.



علیرضا:آره.خودم که خوردم خیلی خوشم اومد.

نگاهی به ساعت انداختم و از جا بلند شدم.وقت شام بود.علیرضا که دید بلند شده ام،به همراهم

بلند شد و گفت:ببخشید تنهاتون می ذاریم.

همه خواهش می کنمی گفتند.علیرضا به دنبالم راهی آشپزخانه شد.از قبل ظرف ها را آماده کرده

بودیم.سارا و سهیلا وارد آشپزخانه شدند.با دیدنشان گفتم:شما چرا به زحمت افتادین؟

سارا:عزیزم ما که غریبه نیستیم.بعدشم تو دست تنهایی.علیرضا تو برو ما کمکش می کنیم.

علیرضا از خدا خواسته گفت:حالا که اصرار می کنی باشه.

سرم را با خنده تکان دادم و به کمکشان غذا را کشیدم.سارا بوی پلو زعفرانی را به شامه کشید و

گفت:اومم.چه بویی.

به لبخندی اکتفا کردم و با کمک سهیلا و سارا میزِ سالن را چیدیم.همه چیز آماده بود.باقالی پلو با

ماهیچه،خورشت فسنجان،سالاد الویه،سوپ شیر و دو نوع دسر کرم کارامل و ژله هفت رنگ.

علیرضا که دید میز حاضر است گفت:بفرمایید.

کسی از پشت بغلم کرد و من با دیدن دست های بی بی نفس راحتی کشیدم.مثلاً فکر کن علیرضا

آمده از پشت بغلم کرده..آه بی حیا.!این دیگر چه فکریست؟

بی بی سرم را بوسید و گفت:دست گلت دردنکنه عزیزِ دلم.خیلی زحمت کشیدی.

-خواهش می کنم عزیزم.کاری نکردم.

بی بی را کمک کردم تا بنشیند و با یک نگاه سرتاسری فهمیدم که بازم علیرضا با جر زنی فقط

کنارش جای خالی گذاشته.صندلی بین علیرضا و بی بی خالی بود.

آرام سرجایم نشستم.علیرضا کنار گوشم گفت:چی می خوری؟

-سوپ.

بی هیچ حرفی برایم بشقاب سوپم را برداشت و برایم کشید.مشغول خوردن شدم.سوپ شیر را

خیلی دوست داشتم و این بار هم مزه اش مانند همیشه عالی شده بود.



بعد از خوردن شام و به به و چه چه همه از دستپختم و خجالت من،با زن های جمع به جز شادان

میز را جمع کردیم و با شوخی و خنده ظرف های کثیف را توی ظرفشویی چیدیم.

از همه شان خوشم آمده بود چون واقعاً صمیمی رفتار می کردند.خصوصاً سارا که عزیزم و جانم از

زبانش نمی افتاد و هی قربان صدقه ام می رفت!

بعد از این که کارمان تمام شد به سالن برگشتیم.صدای قهقهه های مردها نشان از

خوشگذرانیشان بود.بی بی هم با حظ به تک تک شان نگاه می کرد و حتماً زیر لب قربان صدقه

شان می رفت.

بهگل که به معنای واقعی کلمه خانوم بود،دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت:بیا بشین پیشِ

من آهو جان.

کنار بهگل نشستم و سارا هم کنارم.زیر چشمی نگاهی به علیرضا انداختم.با سعید مشغول صحبت

بود.

بهگل جمع را به سکوت دعوت کرد و روبه علیرضا گفت:

- علیرضا یادت که نرفته قرارمون ؟

علیرضا با تعجب گفت:

- کدوم قرار؟

بهگل: ای پسر دایی فراموش کار.یادت رفت پارسال یه مشکلی برات پیش اومد و صبح اومد نِ ما

رفتی تهران؟

علیرضا: آهان. یادم اومد.

بهگل: خوب نظرت چیه؟

علیرضا: چرا که نه.

بهگل لبخندی زد و روبه مایی که هاج و واج نگاهشان می کردیم توضیح داد:

- پارسال علیرضا قول داده بود یک هفته با هم بریم شمال که روز حرکت برای کارش برگشت

تهران و برنامه منتفی شد.



علیرضا: البته شمال نمی تونیم بریم. اگر دوست دارین بریم کیش که یا علی.

بردیا با تعجب گفت:

- چرا شمال نه؟

علیرضا با خونسردی ذاتی اش گفت:

- شمال الان برف و بارونه و جاده ها خطرناکه.کیش الان هوا خوبه نه گرمه و نه سرد.

بردیا خندید:

- دلیلت قانع کننده بود!

سعید و سارا نگاهی به هم انداختند و سعید گفت:

- ما که مزاحم نیستیم؟

بهگل: اختیار داری آقا سعید.این حرف ها چیه؟

تنها فرد ساکت جمع من بودم که غریبانه به همه نگاه می کردم. قرار بر این شد که فردا علیرضا

برود و برای همه بلیط تهیه کند. احسان و سهیلا هم می خواستند بروند.

از جا بلند شدم و به سمت میز پذیرایی یلدا رفتم. دلگیر شده بودم. علیرضا باز می خواست برود.

من حتی نمی دانستم با خودم چند چندم. می خواستم برود یا بماند؟

نمی دانستم به فریادهای این قل بِ لعنتی توجه کنم یا به داد و بی داد عقلم! من همیشه آدمی

منطقی بودم ولی در این برهه زمانی واقعاً نمی دانم چگونه رفتار کنم. دوست دارم دوری کنم و

دوست ندارم.

عشق که منطق حالی اش نیست. این دلِ بی مروت که تفاوت ها را نمی بیند. این لعنتی فقط دنیای

خاکستری اش را می بیند و بس!

ساعت سه شب بود که همه رفتند بخوابند. اتاق ها را تقسیم کرده بودیم. البته خانه بزرگ بود و جا

به اندازه ی کافی داشت.

". album love songs".David Lanz *



*سائول باس:گرافیست مشهور قرن بیست.

*سالوادور دالی:نقاش فراواقع اسپانیایی.

***

سینی بشقاب ها را برداشتم و از آشپزخانه بیرون زدم. هم زمان با ورود من به سالن،علیرضا هم

نان به دست وارد شد. لبخندی بهش زدم و گفتم:

- سلام.صبح بخیر.

جواب لبخندم را داد و خودش را بهم رساند. نگاهی به دور و اطرافش انداخت و خم شد کنار

گوشم گفت:

- سلام به روی ماهت.

این را گفت و منتظر عکس العمل من نماند! مطمئن بودم که گونه و گوش هایم هم رنگ لبو شده

اند. او نباید این گونه رفتار می کرد! داشتم وا می دادم و من این را نمی خواستم.

میز صبحانه حاضر بود ولی هیچ کدام از مهمان ها بیدار نشده بود. من با این که ساعت سه شب

خوابیده بودم ولی طبق یک روتین همیشگی همان ساعت هفت بیدار شدم چون عادتم بود.

علیرضا نان ها را توی سبد روی میز گذاشت و روبه بی بی گفت:

- چقدر می خوابن اینا.من رفتم بیدارشون کنم.

بی بی: بذار بخوابن پسر.

علیرضا: م ردیم از گرسنگی مادرِ من. به فکر اونا نیستم که به فکر سمفونی غم انگیز شکمم هستم!

با صدای آرامی خندیدم. پس بگو هول چه چیزی را می زد! چقدر هم شکمو بود. خنده ام ته کشید

و جایش را به لبخندی محو و پر از حسرت داد.

با وارد شدنشان به سالن بهشان صبح بخیری گفتم و دوباره به آشپزخانه برگشتم. همه چیز را

آورده بودم به جز چایی. سینی را به سختی بلند کردم و به سالن رفتم.

بهگل وقتی چشمش به من افتاد با لبخند گفت:



- آهو جان ببخشید تروخدا. چقدر زحمت کشیدی.

- خواهش می کنم بهگل جان. کاری نکردم که.

بی بی:قربونش برم من. وقتی فخری نیست همه ی کارای خونه رو می کنه.

کنار بی بی نشستم و گونه اش را بوسیدم:

- خدا نکنه عزیزِ من. وظیفمه.

مشغول صبحانه بودیم که بردیا گفت:

- علیرضا توی خونه اینترنت دارین؟

علیرضا: نه. لازم داری؟

بردیا: برای رزرو بلیط کیش.

علیرضا:

- نمی خواد.خودم می رم حضوری ردیفش می کنم.آژانس هواپیمایی نزدیکه.فقط بعد مدارک لازم

بهم بدین.

بردیا: باشه دستت دردنکنه.

بعد از صبحانه داشتم ظرف ها را جمع می کردم که علیرضا با صدای بلندی گفت:

- آهو.

به طرفش برگشتم:

- بله؟

علیرضا: زود برو لباس بپوش تا بریم.

با تعجب گفتم: کجا؟

علیرضا: می خوام برم آژانس هواپیمایی تو هم که می خواستی بری بیرون کار داشتی خودم می

برمت.



سری تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم.سریع حاضر شدم و بیرون آمدم. علیرضا توی ماشین

منتظر بود.با استرس انگشت هایم را به هم پیچاندم و سوار ماشین شدم.

نگاهم به جلو بود و ساکت به خیابان شلوغ چشم دوخته بودم. صدای نه چندان آرامش را

شنیدم:مشکلت با من چیه آهو؟

خودم را به آن راه زدم و با تعجب گفتم:

- مشکل؟ چه مشکلی؟

برای اولین بار دیدم که بهم پوزخند زد: آهو جان،کوچه علی چپ از روز ازل بن بست بود.

اخم کردم:

- منظورت چیه؟

به خیابانی فرعی پیچید و ماشین را متوقف کرد.با عصبانیت گفت:

- منظورم خوب متوجه می شی ولی خودت می زنی به اون راه.

- من متوجه نمی شم.

علیرضا: چرا ازم فرار می کنی؟

سرم را زیر انداختم:

- چون درست نیست آقا علیرضا.

گفتم آقا علیرضا تا یادش نرود که فاصله ها هیچ وقت برداشته نمی شوند. پوفی کرد و گفت:

- چی درست نیست آهو؟

آب دهانم را به سختی فرو دادم:

- همین رفتارها و حرف ها.. من و شما خیلی از هم فاصله داریم..

انگشتش را روی لبش کشید و با مکثی طولانی گفت:

- برای من لحن ت رسمی می کنی آهو؟منظورت از این رفتارها چیه؟



- تو منظورت از رفتارهات چیه؟

رفتارش مانند آتشفشانی که فوران می کند بود:

- یعنی معلوم نیست؟ دیگه باید چی کار کنم تا بفهمی دوست دارم؟ ها؟

با چشم های گشاد بهش خیره بودم. دادش غیر منتظره بود.نفس در سینه ام حبس شد.با این که

می دانستم که دوستم دارد باز هم این دو کلمه دیوانه کننده را از زبان خودش شنیدن چیز دیگری

بود!

سرم را زیر انداختم و چشمانم را بستم. لب زدم: ولی این درست نیست!

علیرضا: چی درست نیست؟ این که من عاشقتم؟

پلک روی هم فشردم: آره.

به شدت داد زد: چرا؟

خونم به جوش آمد و دیگر ندانستم چه می گویم:

- جناب آقای شکوهمند اگر شما نمی دونی داری چی کار می کنی ولی من خوب می دونم و دلم

نمی خواد از چاله دربیام و بیفتم توی چاه. از همون اول هم هیچ خطری من تهدید نمی کرد و

سرکار بودم دیگه؟ نه؟ به خاطر خودت و منافعت آوردیم اهواز تا هر جور دلت می خواد...

جوری داد زد"خفه شو" که صدایم خود به خود قطع شد. اولین بار بود که چنین عصبانیتی ازش می

دیدم. من که می دانستم دوستم دارد. می دانستم چقدر حسش واقعیست ولی برای این که دل

بکند هر کاری می کنم، حتی زدن چنین حرف هایی.!

بغضم را قورت دادم و ناله زدم:

- چی از جونِ منِ بی کس و بدبخت می خوای؟

زدم توی سر خودم و با جیغ ادامه دادم:

- چی می خوای؟

بدتر از خودم داد زد: لعنتی چرا این قدر بی انصافی؟ من برای منافع خودم اومدم جلو؟ آره؟



قطره اشکی از چشمم چکید. غم چشمانش و عجز توی صدایش دلم را ریش کردند.لعنت به من.

لعنت به منِ مادر مرده ی بی کس!

هق زدم:

- از من بگذر علیرضا شکوهمند. من به دردت نمی خورم. آهو غفار چه به شکوهمندها؟ آهو غفار

پاپتی که خونه ش توی یکی از بدترین و پایین ترین محله های تهرانِ و هر روز یه قسمت از

سقف خونه اش چکه می کنه رو چه به تویی که خونه ات فرمانیه اس؟ آهو غفار بی کس و ندار

صدقه به سری که یه مدرک فوق لیسانس داره با یه حقوق بخور نمیر رو چه به تویی که کارخانه

های زنجیره ای لبنیات داری و پزشکی و از همه مهم تر از یه خانواده با اصالتی.. من چی دارم که

بهش ببالم؟ من حتی یه خانواده ندارم. من بی کسم.! از دار دنیا الناز دارم. همین و بس.

لب گزیدم و با صدای پایینی ادامه دادم:

- من چیزی ندارم که بهم دل ببندی علیرضا شکوهمند.ندارم. من مایه ی سرافکندگیت می شم.

خندید. با صدای بلندی خندید. عصبی و هیستریک.. و بعد با عصبانیت داد زد:

- تمام شد؟

با وحشت یکه خوردم. دندان هایش روی هم ساییده شدند و ادامه داد:

- سخنرانیت تمام شد؟ همین طور بریدی و دوختی و می خوای تن من کنی ها؟ خانواده نداری که

نداری. مگه من می خوام با خانواده ات باشم؟ پول نداری که نداری، مگه همه چی این کاغذهای

لعنتی چرکِ؟ خونه ت هر جایی که هست بذار باشه، افتخارِ. می شنوی؟ برای من افتخارِ که خدا تو

رو سر راهم گذاشت. افتخارِ که توی چنین سن کمی و بدون هیچ پشتوانه ای خودت رو حفظ

کردی و مثل یه مرد کار و زندگی می کنی. اینا افتخارن آهو غفار. عار نیستن. به خودت افتخار کن

چون همه بهت افتخار می کنن و می دونن که مثل یه مرد توی زندگیِ سختت دوام آوردی و تیره

ی پشتت نلرزید.

سرم را زیر انداختم و لبم را گاز گرفتم و او هم چنان ادامه می داد:

- من دنبال عروسک ویترینی نمی گردم آهو. می تونم قسم بخورم هیچ مردی زن های نازک

نارنجی که همیشه به خانواده هاشون آویزونن و بزرگترین غصه شون از مد نیوفتادن رنگ مو و

لباسشونه رو دوست ندارن و بهشون احترام نمی ذارن. این چنین زن هایی به درد اینکه به پاشون



همه ی زندگیت رو بریزی نمی خورن! من توی وجود تو چیزی دیدم که توی وجود بیشتر دخترا

ندیدم. دخترای این دور و زمونِ متاسفانه بیشترشون نه حیا دارن و نه زنیت حالیشونه. پاش بیوفته

از هر حیوونی هم ذاتشون کثیف ترِ. دختری که با پول های باباش زندگی و زرق و برق آنچنانی

داره به درد من یکی نمی خوره چون من دنبال یه شیرزن می گردم. یه ماده شیر که توی همه ی

سختی های زندگی بتونه قلمرو م ن حفظ و ازش دفاع کنه.

پوست کنار ناخنم را کندم و گفتم:

- ولی منم یه دخترم. درسته کس ی نداشتم که خود م براش لوس بکنم ولی پاش بیوفته از هر

دختری هم دخترترم. منم ممکنه پام بلغزه چون قدیسه نیستم. هیچ کس توی این دنیا پاک مطلق

نیست.

علیرضا: می دونم عزیزم. اصلاً مگه اصلش این نیست که می گن زن نازِ و مرد نیاز؟ من می دونم

اینارو. زندگی مشترک یه راهِ دو نفره س که آسفالت هم نیست. یه را هِ پر از چاله چوله س و شیب

تندی هم داره. مثل یه جاده ی کوهستانی وحشتناک.! کافیه یکی از طرفین بچه بازی دربیارن و چم

و خم راه بلد نباشن، اونوقته که با سر به دره ی زیر پاشون سقوط می کنن.

- ولی تو خیلی چیزا رو نمی دونی.

چشم هایش را بست و نفس عمیقی کشید:

- من می دونم. چهار سال و هشت ما هِ که می شناسمت. این قدر ازت شناخت دارم که دارم این

حرف هارو می زنم. تو قدر خود ت نمی دونی آهو ولی من می دونم.

چهار سال و هشت ماه؟ خدای من.! شناختش این قدر قدیمی بود از من؟ نزدیک پنج سال است

که مرا می شناسد و من فقط شش ماهِ که می شناسمش؟

حیرت زده پرسیدم:

- چهار سال و هشت ماه؟ پس چرا من نمی دیدمت؟ اصلاً چطوری من می شناسی؟ من امانت..

حرفم را قطع کردم. مثل این که گاف دادم. با شک پرسید:

- حرف ت چرا کامل نکردی؟

- هیچی.



یه تای ابرویش را بالا داد:

- مطمئنی؟

سرم را تکان دادم:

- آره.

او که نباید می فهمید من رفتم سر شخصی ترین وسیله اش. من زیرین ترین لایه ی زندگی اش

را شخم زده بودم و این خیلی بد بود.!

سرفه ای مصلحتی کردم و جدی گفتم:

- با همه ی این ها من نمی تونم. ببخشید.

سرش را تکان داد:

- تو این طور فکر می کنی ولی من نه.فکر کنم من خوب شناخته باشی.می دونی که اگر بخوام

سمج بشم از کنه هم بدتر می شم.!

خنده ام گرفت از تشبیهی که به خودش داده بود.!

با غم خندید و گفت:

- نمی خواد جلوی خودت بگیری. بخند چون من گفتم تا بخندی.

استارت زد و حرکت کرد. لبخندم به نیشخندی تلخ تبدیل شد. علیرضا واقعاً می دانست سختی

های زندگی من را و قبولم کرده بود؟

ماشین را کنار خیابانی شلوغ پارک کرد و گفت:

- پیاده شو.

بدون این که نگاهش کنم گفتم:

- من همین جا می مونم.

بی هیچ حرفی پیاده شد و در ماشین را محکم به هم کوبید.! پلک هایم را محکم به هم فشردم.

خدا لعنتم کند که همیشه باعث غم این مرد بودم. خدا بکشتم علیرضا. بمیرم و راحت شوم!



حدود نیم ساعتی توی ماشین نشسته بودم تا برگشت. بی هیچ حرفی حرکت کرد و گذاشت که

غمم هزار برابر شود.!

لب باز کردم:

- می خوای بری خونه؟

عینک آفتابی مارکش را به چشم زد و گرفته جواب داد:

- آره.

- پس ناهار چی؟

ژستش دلم را لرزانده بود:

- چی بگیریم بهتره؟

انگشتانم را به هم پیچاندم:

- نمی دونم. از شام دیشب تقریباً چیزی نموند.

سری تکان داد:

- کباب می گیریم.

- باشه.

یعنی حالا داشت برایم قیافه می گرفت؟ من علیرضا را غیر منطقی نشناخته بودم هیچ وقت.!

آهی کشیدم و تا رسیدن به مقصد حرفی نزدم. یعنی حرفی نبود که بزنم. پس خفه شدم و

گذاشتم کارش را بکند. جلوی رستورانی لوکس ایستاد و پیاده شد.

تا نهار بگیرد و برگردد فکر کنم یک ساعتی گذشت. دیگر داشت خوابم می برد که برگشت.

وقتی به خانه رسیدیم بی هیچ حرفی پیاده شدم و داخل شدم. از علیرضا و رفتار خشکش دلخور

شده بودم. چرا این گونه رفتار می کرد؟ یعنی می خواست اجبار اً بهش فکر کنم؟

نه که تو فکر نمی کنی. جان خودت و ارواح شکم تمامی مرده های خاندان مفقود شده ات!

***



بعد از ناهار به پیشنهاد سعید همه داشتند آماده می شدند تا بروند بیرون. هوا امروز خیلی خوب بود

و همه دلشان تفریح می خواست. دوست نداشتم بروم ولی مجبور بودم. علیرضا علناً بهم بی

محلی می کرد. می دانستم با آن حرفم دلش را شکسته بودم ولی خوب این رفتار و نادیده گرفتن

ها دیگر زیاده روی بود!

حاضر و آماده توی سالن ایستاده بودم کنار دخترها. علیرضا و سعید آخرین نفرات بودند که آمدند.

همگی از بی بی خداحافظی کردیم و بیرون زدیم. ناچاراً سوار ماشین علیرضا شدم چون چاره ای

دیگر نبود! در حال سوختن بودم به خاطر این بی تفاوتی که داشت خرجم می کرد! این بی انصافی

بود. به خدا که نهایت بی انصافی بود چنین رفتاری.

مقصد بیرون شهر بود. مکان جنگلی بود و سرسبز. طبیعت زیبایی بود و من در تعجب بودم که این

یک تیکه از بهشت نزدیک اهواز است؟همیشه فکر می کردم این شهر اص لاً سرسبزی ندارد، البته

این تفکر غلط در ذهنم افتاده بود به وسیله ی کسانی که قبل از من به این استان و شهر آمده

بودند.

سارا گلیمی با نقش های اسلیمی پهن کرد. سبد میوه و چایی را به دستش دادم و کنار بهگل

نشستم. شادان کنار علیرضا و بردیا ایستاده بود و داشت به پنج تیر علیرضا نگاه می کرد و رویش

دست می کشید.

اگر علیرضا قهر نکرده بود می توانستم کلی اطلاعات درباره ی اسلحه ی توی دستش به دست

بیاورم ولی متاسفانه انگار مقدور نبود. به انواع اسلحه شکاری علاقه خاصی داشتم و کمی هم بلد

بودم. آری بلد بودم! از گذشت های دور!

با شنیدن صدای سارا از فکر بیرون آمدم:

- هوا چقدر خوبه.نه؟

سری تکان دادم:

- آره.نه خیلی گرم و نه خیلی سرد و ابری.

با ولوم پایینی گفت:

- چی شده آهو؟



لبخندی مصنوعی زدم:

- باید چیزی شده باشه؟

دستش را دور شانه ام حلقه زد و گفت:

- بلند شو بریم پیش پسرا.بلند شو.

آمدم اعتراض کنم که گفت:

- بلند شو آهو.

زشت بود دستش را رد می کردم. جان خودت. تو گفتی و من هم باور کردم. یعنی تو دلت نمی

خواست بروی آن جا؟

کفشم را پوشیدم و به دنبال سارا راه افتادم. علیرضا و سعید مسافت دوری را طی کرده بودند و تا

بهشان برسیم کمی طول می کشید.

سارا: با هم دعوا کردید؟

- آره. ازم دلخور شد.

خندید:

- چرا؟

سرم را زیر انداختم:

- تو می دونستی که اون من ...

حرفم را قطع کرد:

- دوست داره؟

با شرم گفتم:

- آره.

سارا:



- اوهوم.از خیلی وق تِ که من و سعید می دونیم.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- می دونی من و علیرضا مثل خواهر و برادریم.با هم صمیمی هستیم و چیزی از هم پنهان نمی

کنیم.

با بغض زمزمه کردم:

- من به دردش نمی خورم سارا جان.قانعش کن.باشه؟

اخم کرد:

- یعنی چی آهو؟

- موقعیت زندگی شخصی و اجتماعیمون با هم فرق می کنه سارا. من زندگیم از همون بچگی پر از

تلاطم بوده و هست. هر کس که وارد زندگیم شد و من بهش دل بستم خیلی زود رفت و دیگه

پیداش نشد.

دستم را گرفت و گفت:

- یعنی تو می ترسی علیرضا بعدها ترکت کنه؟

سرم را تکان دادم:

- آره.راستش من تحمل این یکی رو دیگه ندارم.همه رفتن ولی اگر علیرضا هم بره...

با شیطنت خندید:

- پس تو هم دوسش داری؟نه؟

- بر فرض هم که آره. دوست داشتن کفایت نمی کنه سارا.

سارا: ولی همین دوست داشتن می تونه کوه هارو از سر راه برداره و بگذره.

آهی کشیدم:

- شاید.



دیگر چیزی نگفت چون در یک قدمی سعید و علیرضا بودیم. سارا رو به علیرضا که داشت فشنگ

های زرد رنگ را توی اسلحه می گذاشت گفت:

- باز تو اسلحت دیدی همه رو فراموش کردی؟

با اخم گفت:

- سارا حواسمو پرت نکن.برین عقب.

سارا زیر لب گفت:

- و هنگامی که علیرضا سگ می شود.

آرام خندیدم و زیر چشمی نگاهم را بهش دوختم. روی زمین زانو زده بود و چشمش به هدفش

بود.

نگاهم را به کارتنی دادم که آن طرف تر روی زمین بود. به طرفش رفتم و با کنجکاوی محتویاتش

را دید زدم. اوه. تراپ*! یک کارتن پ ر تراپ بود!

با هیجان رو به سارا گفتم:

- اینارو ببین.

سارا کنارم زانو زد و گفت:

- فکر کنم مال علیرضان.

زیر لب گفتم:

- آخ علیرضا.آخ.

سارا: می دونستی یه خورده شخصیتت پسرونه اس؟

خندیدم: آره. بچه که بودم بیشتر به اسباب بازی های پسرونه علاقه داشتم تا دخترونه. انواع و

اقسام ماشین ها با مدل های مختلف رو می شناسم، همین طور اسلحه هارو.

یکی از بشقاب های تراپ را برداشتم و با حرص گفتم:

- با من قهرِ.حالا چه وقت ناز کردنت بود علیرضا؟



سارا با صدای بلندی خندید که علیرضا بی اعتنا به کارش ادامه داد ولی سعید به طرفمان چرخید و

گفت:

- چی شده این قدر بلند می خندی سارا؟ به ما هم بگو بخندیم.

سارا: هیچی. نمی خوایین از این تراپ ها استفاده کنین؟

شهاب از پشت سرمان ظاهر شد و گفت:

- چرا. کدومتون برای من پرت می کنه؟

با خوشحالی گفتم:

- من دوست دارم پرت کنم.

نمی دانم چرا حس کردم چشمانِ مشکی شهاب برق زدند. از نگاهش بدم آمد و از حرفم پشیمان

شدم.

شهاب: باشه.پس بیایین بریم اون طرف.

خواستم بروم به طرفی که اشاره زده بود که علیرضا گفت:

- آهو جان مگه قرار نبود برای من تراپ پرت کنی؟

من و سارا نگاهی به هم انداختیم و من با شیطنت مخفی در کلامم گفتم:

- حالا بعد می یام. تراپ ها زیادن. تموم نمی شن!

سارا مخالفمان چرخید و من دیدم که شانه هایش بدجور لرزیدند.! کل هیکلش روی ویبره بود. با

شهاب هم قدم شدم و سعی کردم چشم غره های علیرضا را فراموش کنم.

سعید با خنده سرش را تکان داد و با سارا مشغول پچ پچ شدند. انگار دوست داشتند علیرضا را

اذیت کنند. البته این اذیت کردن حقش بود چون از صبح خونم را با رفتارهایش توی شیشه کرده

بود.

کارتن تراپ را از دست شهاب گرفتم و روی زمین زانو زدم. برایم مهم نبود شلوار جینم کثیف شود

فقط لذت کاری که می خواستم بکنم برایم مهم بود و بس.



بشقابی به همراه دسته تراپ را برداشتم و گفتم:

- کدوم سمت پرتش کنم؟

دست راستش را دراز کرد و گفت:

- این سمت.

سری تکان دادم و بشقاب پلاستیکی را درون حلقه اش فیکس کرده و دکمه را فشردم. بشقاب

مانند تیر از چله رها شده به سمت راست جهید و با گلوله در هوا به چند تکه تبدیل شد.

با هیجان خندیدم و گفتم:

- چه باحالِ.

چندتا تراپ دیگر پرت کردم و هوس کردم خودم امتحان کنم:

- می تونم خودم امتحان کنم؟

شهاب: خودت می خوای شلیک کنی؟

با اشتیاق سری تکان دادم. لبخندی زد و گفت:

- باشه.

اسلحه را به دستم داد و گفت:

- بلدی؟

- آره بلدم.

یک خورده بلد بودم. از همان دوازده سالگی شوم بلد بودم! خودش یادم داد.

گونه ام را به اسلحه تکیه دادم و به اطراف نگاه کردم. خندیدم و قبل از این که شهاب تراپ را

پرت کند شلیک کردم.

صدای متحیرش را شنیدم:

- ای ول داری دختر..



خندیدم و بعدش متوجه درد پیچیده توی شانه ام شدم. اسلحه قوی بود و شانه ی من نحیف!

مطمئن بودم که بدجور کبود می شود.

کتف درد گرفته م که حاصل ضربه ی شدید اسلحه بود را ماساژ دادم و گفتم:

- می شه بیارینش؟

سری تکان داد و به طرف پرنده ای که شکار کرده بودم دوید. صدای عصبانی علیرضا را از پشت

سرم شنیدم:

- ببینم چه بلایی سر خودت آوردی سربه هوا.

پشت چشمی برایش نازک کردم و جوابش را ندادم. کنارم روی زمین زانو زد و گفت:

- درد می کنه؟

- نه.

با نگرانی گفت:

- بیا بریم توی ماشین بذار کتفت رو ببینم.

اخم کردم:نمی خواد. خوبم!

دندان روی هم سایید:

- لجباز.

شهاب با دو برگشت و گفت:

- علیرضا ببین چی شکار کرده.

علیرضا با حرص نگاهم کرد. در نگاهش عشق موج می زد. من چگونه می خواستم از این نگاه

بگذرم؟ چگونه؟

پرنده سفیدی که در دستان شهاب بود را ازش گرفتم و گفتم:

- مرسی.

شهاب: خواهش می کنم.

نگاه علیرضا بین دست و کتفم در چرخش بود. آرام خندیدم و سرم را تکان دادم. از جا بلند شدم

که شانه ام تیر کشید. بی اختیاری آی ریزی زیر لب گفتم که علیرضا با خشم گفت:

- تو که بلد نیستی واسه ی چی دست می زنی به اسلحه؟

حرصم گرفت: اگه بلد نبودم که الان همچین شکاری نمی کردم. وزن اسلحه زیادِ و من دستم

ضعیفِ! همین.

بعد از زدن این حرف به طرف سارا و سعید که هنوز سرجایشان بودند رفتم. پرنده ی میان دستانم

را به سارا نشان دادم که سارا گفت:

- وای. م رد؟

سعید چپ چپ نگاهش کرد:

- نه از ترس بیهوش شده.

خندیدم و گفتم:

- خودم شکارش کردم.

سعید: بله دیدیم شاهکارتون .

سارا اشاره ای به علیرضا که پشت سرم راه افتاده بود کرد. نگاهش هم نکردم. ناراحتم کرده بود.

می خواست چه چیزی را با این رفتارش ثابت کند؟

دل نازک شده بودم از بس که نازم را در این دو ماه کشیده بود. تحمل بدخلقی و اخم هایش را

نداشتم. آقا من علیرضای خوش برخورد خودم را می خواستم نه این علیرضای میرغضب را.!

سارا که هنوز داشت با سعید کل کل می کرد یهو به طرفم چرخید و گفت:

- تو هم فردا باهامون می یایی دیگه؟

فردا؟ با استفهام نگاهش کردم که گفت:

- کیش دیگه.



آمدم بگویم نه من کجا بیایم توی این هیری ویری که علیرضا نطق کور شده ام را کورتر کرد:

- آره می یاد.

با اخم گفتم:

- من کجا بیام؟پس بی بی چی می شه؟

بدتر از خودم اخم کرد:

- اولاً بی بی عادت داره و تنها زندگی می کنه و بیش تر روزها فخری خانوم هستش،دوماً من هر

جا برم شما هم می یایی.

یه تای ابرویم را بالا دادم و بدون آن که به سعید و سارا توجهی نشان دهم گفتم:

- ببخشید کی گفته که اختیار من دست شماست؟

مانند این پسر بچه های تخس گفت:

- من می گم.

بعد روبه بچه ها که هر کدامشان به سمتی رفته بودند داد زد:

- بچه ها داره شب می شه،جمع کنید بریم.

با آن "من می گم" کاملاً دهانم را بست. زشت بود جلوی بچه ها کل کل کنم وگرنه من هم بیدی

نیستم که با این بادها بلرزم.

توی راه برگشت سمت علیرضا نشسته بودم و داشتم له می شدم. احسان، سهیلا، سارا و من

پشت نشسته بودیم. علیرضا و سعید هم جلو. دل و روده ام به هم پیچیده بودند چون سارا و

سهیلا کمی تپل بودند و جا تنگ.!

علیرضا با همه شان می گفت و می خندید و وقتی با من چشم در چشم می شد در آینه جلو جوری

اخم می کرد که به غلط کردن افتاده بودم. دیگر داشت مسئله را زیادی بزرگ می کرد. وقتی می

آمدیم این قدر ناراحت و عبوس نبود ولی حالا بدتر شده بود.

بغضم در گلویم گردو شده بود و به خیابان خیره شده بودم. این رفتارهای بچه گانه از علیرضا

شکوهمند سی و دو ساله و همیشه عاقل بعید بود!



درد کتفم امانم را بریده بود و این جای تنگ هم بدتر بهش فشار وارد می کرد. تا رسیدن به خانه

صد بار مردم و زنده شدم. فکر کنم ضربه جدی بود که این گونه درد می کرد.

وقتی به اتاقم رسیدم سریع مانتویم را درآوردم و آستین تاپم را پایین دادم. کبودی به اندازه کف

دست بود و اطرافش به شدت ملتهب و قرمز شده بود!

با حرص لعنتی به خودم فرستادم و بلوز و شلوار ساده ای پوشیدم. شالم را روی سرم انداختم و

بیرون رفتم.

بی بی تنها توی سالن نشسته بود و داشت کتاب می خواند که با دیدن من کتابش را بست و با

مهربانی گفت:

- خوش گذشت؟

اگر اخم و تخم های علیرضا و خشمش، کبود شدن کتفم و درد را فاکتور می گرفتم، آری خوش

گذشته بود!

- آره خوب بود. جاتون خالی.

به سمت آشپزخانه رفتم و برای خودم چایی ریختم که با شنیدن صدای علیرضا از پشت سرم

ترسیده هینی کشیدم و اخم کردم.

با اخم ریزی گفت:

- ببخشید. ترسوندمت.

دوباره حرف اولش را تکرار کرد:

- برای منم بریز.

نزدیک بود بگویم نوکر پدرت سیاه بود ولی گفتم زشت است. هر چه باشم بی ادب که نیستم!

برایش چایی ریختم و به دستش دادم. قندان پر از پولکی را برداشتم و بهش تعارف کردم. چندتا

پولکی برداشت و بدون هیچ حرفی از آشپزخانه بیرون رفت.



با حرص پایم را به زمین کوبیدم و به دنبالش از آشپزخانه بیرون زدم. دیگر داشت روی اعصابم

راه می رفت. فکر کنم دلش می خواست آن خوی وحشی ام را ببیند که در مواقع لزوم رویش می

کردم!

چایم را داغِ داغ سر کشیدم و به سوختن زبانم توجهی نکردم. بی بی هم متوجه اخلاق عجیب و

غریبِ جدید علیرضا شده بود چون با تعجب پرسید:

- علیرضا مادر چیزی شده؟

علیرضا که داشت فیلم می دید بی تفاوت گفت:

- نه مادر جان. همه چی خوبه.

سارا روی زمین نشسته بود و با هیجان به صفحه ی تلوزیون خیره شده بود. سعید و احسان هم

روی مبل و با همان حالتِ سارا! آه فیلم اکشن مگر دیدن داشت؟

پوفی کردم و از جایم بلند شدم. به اتاقم رفتم و پوشه ی طراحی هایم را برداشتم. خودم را روی

تخت پرت کردم و مشغول شدم.

*تراپ:بشقاب هایی از جنس پلاستیک،مخصوص هدف گیری برای گلوله.

***

» علیرضا «

بعد از خوردن شام همه که خسته بودند رفتند که بخوابند و اولینِ شان آهو بود. ناراحت و گرفته

بود. می دانستم به خاطر رفتاریست که امروز داشته ام ولی این رفتار برایش لازم بود.

وقتی خانه در سکوتی مطلق فرو رفت کاپشنم را برداشته و از خانه بیرون زدم. کمی پیاده روی بد

نبود.

دستانم را درون جیب هایم گذاشتم و به خیابان خلوت خیره شدم. واقعاً از دستش ناراحت بودم.

چگونه توانست آن حرف را به من بزند؟ من به خاطر منافع خودم جلو آمده بودم؟

سرم را تکان دادم و با حرص پوفی کردم. مطمئن بودم که مخالفت می کند که اگر نمی

شناختمش علیرضا نبودم!



دلایلش منطقی بودند آن هم برای شخصی مانند خودش. منم درکش می کردم. می دانستم که

چیز ساده ای نیست برایش. باید صبر می کردم تا خودش را پیدا کند و فکر کند به شرایط زندگی

مان.

ساعت دوازده بود که عزم برگشت کردم. وارد خانه شدم و چراغ های سالن را خاموش کردم و

فقط دیوار کوب ها را روشن گذاشتم. خواستم وارد اتاقم شوم که صدای ناله ی ریزی شنیدم.

با تعجب سرجایم ایستادم و دوباره گوش دادم. ناله هایش بیشتر شده بودند. نگران تقه ای به در

اتاقش زدم و صدای ضعیفش را شنیدم:

- بفرمایید.

با نگرانی وارد اتاق شدم و گفتم:

- چته؟

لبش را گزید:

- هیچ...آی.

با حرص به طرفش رفتم و گفتم:

- شونه ات درد می کنه؟

پوفی کرد و چشمانش را با درد بست:

- آره. خیلی.

- بشین بگذار ببینمش.

یک هو چشمانش گرد شد و گفت:

- نه نمی خواد.. خوبم.

عصبانی به چشم هایش خیره شدم:

- بشین بهت گفتم.

آرام روی تخت نشست و گفت:



- لازم نیس....

حرفش را قطع کردم:

- حرف نزن.

دستم را به سمت ربدوشامبرش بردم و روی بازویش گذاشتم. از جا پرید و گفت:

- علیرضا بذار خودم..

چشم غره ای بهش رفتم:

- آهو می شینی یا بنشونمت؟بگذار شونه ت رو ببینم.

لب هایش را جمع کرد و گفت:

- باشه. خودم درش می یارم.

سری تکان دادم و منتظر شدم. می دیدم که انگشت های لرزانش به زور کمربند ربدوشامبرش را

شل می کنند. دست راستش را از توی آستینش بیرون کشید که باعث شد نگاهم را به سمتی

دیگر معطوف کنم.

یکی نبود بهم بگوید تو که طاقت نداری غلط می کنی این قدر اصرار می کنی! صدای آرام و گوش

نوازش را شنیدم:

- بدجور کبود شده علیرضا.

نگاهم را به زور به طرفش چرخاندم. سرش زیر بود و زیر چشمی نگاهم می کرد. آرام پوفی کردم

و جلوتر رفتم. با دست های لرزانم بند نازک تاپش را کنار زدم و با دیدن کبودی کتفش لبم را گاز

گرفتم تا سرش داد نزنم.

وقتی انگشتانم روی کتفش کشیده شدند، شانه اش را جمع کرد و زیر لب نالید:

- آی.

آب دهانم را قورت دادم و شانه اش را وارسی کردم:

- چی کار کردی با خودت دختر؟ بدجور کوفته شده.



کمی روی کبودی را فشردم تا ببینم استخوان مشکلی برایش پیش نیامده باشد که جیغ خفه ای

کشید و قطره اشکی از چشمش چکید.

با هول گفتم:

- ببخشید. الان خوب می شه.

نالید:

- علیرضا.

با ناراحتی گفتم:

- جونم؟

مظلوم قطره اشکی از چشمش چکید:

- درد می کنه.

از جا بلند شدم که به آستین پیرهنم چنگ زد و با ناله ادامه داد:

- نرو. درد دارم.

چشمانم را به هم فشردم و گفتم:

- برمی گردم عزیزم.الان می یام.

از توی اتاقم باند و پماد رزماری برداشتم و به همراه بطری آب و مسکن به اتاق برگشتم.

آرام اشک می ریخت. کنار پایش زانو زدم و سعی کردم بوی مدهوش کننده و پوست خوشرنگش

را فراموش کنم.

لبم را گاز گرفتم و پماد را برداشتم. کمی روی شانه اش پماد را فشردم و با انگشتانم آرام ماساژ

دادم. چشمانش را بسته بود و لبش را می گزید.

سرش را خم کرد که موهای لخش روی دست آزادم کشیده و نفسم توی سینه حبس شد. خدایا!

لعنتی بر شیطان فرستادم و به کارم ادامه دادم. حواسم نبود و کمی شانه اش را فشردم که به

ساعدم چنگ زد و گفت:



- آیی. علیرضا.

- ببخشید.

باند را برایش بستم و گفتم:

- دمر نخواب. طاق باز بخواب تا فشاری به شونه ات وارد نشه.

قرص را به طرفش گرفتم و گفتم:

- بخورش.

سری تکان داد و خواست بطری را بلند کند که آیی زیر لب گفت و قطره اشک دیگری از چشمش

چکید.

نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و بی اراده خم شدم، انگشت شصتم روی اشکش کشیده شد و

قطره ی اشک چسبید به پوست دستم.

سرم را زیر انداختم:

- دیگه گریه نکن عزیزم. شبت بخیر.

از اتاق بیرون زدم و داخل اتاقم شدم. با یاداوری چشمان جام عسلش لبخندی زدم. انگشتم را

آرام بوسیدم و تن به تخت سپردم.

***

» آهو «

ساکم را به دست علیرضا دادم تا تحویل باربری دهد و خودم به سمت دخترها رفتم که روی

صندلی های انتظار نشسته بودند. سارا به طرفم برگشت و گفت:

- چی شد پس؟

- دارن تحویلشون می دن.

نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و ادامه دادم:

- باید کم کم بلند شیم دیگه.



سری تکان داد و من با یاداوری رفتار علیرضا پوزخندی زدم. نه به نگرانی های دیشبش و نه به

رفتار امروزش! امروز بدتر از دیروز بهم اخم کرده بود.

با اعلام پرواز همه بلند شدیم. اص لاً علاقه ای نداشتم که بروم کیش. یعنی دل و دماغش را

نداشتم از بس که بی حوصله و ناراحت بودم.

از شانس خوبم صندلی ام کنار صندلی علیرضای عبوس بود. هنگام اوج بی رحمانه ی هواپیما

مانند چندباری که سوار هواپیما شده بودم معده ام آشوب شد.

زیر چشمی نگاهش می کردم و از بی تفاوتی اش حرص می خوردم. کتاب در بهشت پنج نفر

منتظر شما هستند* را با حوصله تام می خواند و به منی که داشتم برای نیم نگاهی ازش بال بال

می زدم نگاهم نمی کرد!

نزدیک بود کتاب را از زیر دستش بیرون بکشم و بکوبمش توی سر خودم تا متوجهم شود. دل

نازک شده بودم. توجه اش را می خواستم و او بدترین تنبیه را برایم برگزیده بود.

می خواست بهم بفهماند که من هم دوستش دارم و از بی توجهی اش دلگیر می شوم؟ می

خواست بگوید اگر علیرضا و محبت هایش نباشد هیچ و پوچ می شوم؟

با حرص روزنامه ای که در غلاف پشتی صندلی جلویی بود را کشیدم و مشغول خواندن شدم. البته

فقط به کلمات نگاه می کردم چون اصلاً حواسم نبود.

پوفی کردم و گفتم:

- تو که دیشب آتش بس اعلام کردی علیرضا.

بدون این که نگاهش را از کلمات کتاب بگیرد گفت:

- دیشب موقعیت ایجاب می کرد که من دلم بسوزه و یه فکری به حال شونه ات بکنم. از وقتی هم

پام از اتاقت بیرون گذاشتم آتش بس شکسته شد.

پوزخندی زد و ادامه داد: بعدشم مگه خودت نگفتی درست نیست من صمیمی بشم؟ خوب الانم

دارم به حرفت عمل می کنم دیگه.

دندان هایم روی هم ساییده شدند. مانند همیشه حرف حق نه جواب داشت و نه تلخی اش کم می

شد!



تا اواخر پرواز دیگر هیچ حرفی میانمان رد و بدل نشد. هنگام پایین آمدن از هواپیما نگاه مهماندار

پررو با آن رژ لب مسخره اش را به علیرضا دیدم و نزدیک بود تمامی حرصم را سرش خالی کنم و

کلاهش را تا روی لب هایش پایین بکشم!

برعکس بچه ها که انرژی از سرتاپایشان می ریخت من بی حال بودم و حوصله نداشتم. وقتی به

هتل رسیدیم وقت ناهار بود و منی که صبحانه نخورده و ضعف کرده بودم.

امروز از آن روزهایی بود که شانسم یارم نبود. با بدبختی تمام شادان هم اتاق من شده بود و من

از این پیامد ناگوار عزا گرفته بودم.

هوا گرم بود. دلم دوش آب سردی می خواست که تصمیم گرفتم به بعد از ناهار موکولش کنم.

شالم را با روسری عوض کردم و روبه شادان که در حال ور رفتن با موهایش بود گفتم:

- شادان جان شما می یایی یا من زودتر برم پایین؟

با لحنی بی اعتنا گفت:

- می تونی بری.

یه تای ابرویم را بالا دادم و به خاطر بی بی گل و علیرضا چیزی بارش نکردم. "می تونی بری".

مگر با خدمتکار خانه ی ددی ات صحبت می کنی دختره ی نچسب؟

با حرص برگشتم پایین. بعد از کمی پرس و جو سالن غذاخوری را پیدا کردم. بچه ها دور میزی

بزرگ نشسته بودند.

امروز از بس حرص خورده بودم فکر کنم نصف موهایم سفید شده بود. از دست علیرضا و دختر

دایی مغرور و بی ادبش.

بشقابی برداشتم و برای خودم کمی جوجه و کشک بادمجان کشیدم. لیوان دوغی ریختم و کنار

سارا نشستم. علیرضا روبه رویم بود و با آن پرستیژ باکلاسش بی تفاوت داشت غذایش را می

خورد.

از بس دندان روی هم ساییده بودم، فکم درد گرفته بود. با این که گرسنه بودم بی اشتها مشغول

خوردن شدم.



سعید روبه جمع گفت:

- امروز کجا می ریم؟

خانوم های جمع پیشنهاد بازار را دادند. مردها به جز علیرضا اعتراض کردند به این پیشنهاد و من

و علیرضا ساکت و صامت به نظریه هایشان گوش دادیم.

بهگل روبه من و علیرضا گفت:

- نظر شما چیه؟

- نظر من طبق نظر جمعِ.

علیرضا: روز اول و بازار؟بریم یه جای تفریحی.

بردیا:من با نظر علیرضا موافقم.

من،هم نظرشان بودم. عجیب بود که زن ها هیچ وقت از بازار سیر نمی شوند!

سارا:بریم مجتمع تفریحی؟ هم دریا هست هم این که با امکاناتش به همه خوش می گذره.

بعد از کلی چانه زدن و نه آوردن همه شان قبول کردند که بریم مجتمع تفریحی. منم که از بس

میانشان غریب بودم زبانم باز نمی شد. دوست نداشتم توی بحث هایشان دخالت کنم. البته همه

شان به خوبی رفتار می کردند ولی خب من هنوزم انس نگرفته بودم با جمعشان. تازه پریشب با

همه آشنا شده بودم.

بعد از خوردن ناهار که من با بی اشتهایی خوردم برگشتم توی اتاق تا لباس مناسبی بپوشم.

شلوار کوتاهی تا بالای ساق پای سفید رنگی با مانتوی کوتاه سفید نخی پوشیدم و شال پرتقالی

رنگم را با کفش نارنجی جلو بازی ست کردم.

رژ نارنجی را به لب هایم کشیدم با کمی رژ گونه. خوب شده بودم. همین کافی بود!

شادان با دیدنم گفت:

- زود آماده شدی.باید یکمی منتظر بمونیم.پسرا رفتن ماشینارو بیارن.

با تعجب گفتم:



- ماشینا؟

تاپش را با یک حرکت از تنش بیرون کشید:

- ماشین رنت کردن دیگه، رفت و آمد با تاکسی مشکلِ!

آهانی گفتم و روی تخت نشستم. مانتوی کوتاهی پوشید و از توی آینه نگاهی بهم انداخت.

لبخندی تحویلش دادم که لبخند کوچکی بهم زد و من ماندم و یک دنیا تعجب! شادان هم مشکل

داشت به خدا! بیشتر از همه با خودش!

حالا اگر اخم می کرد حرف دیگری می زدی و می گفتی مغرور است و بداخلاق! دیوانه که شاخ و

دم ندارد آهو جان! تو هم دیوانه ای.

برای خودم سری از تاسف تکان دادم. شادان شالش را روی سرش مرتب کرد و گفت:

- من آماده ام.

کیف نارنجی را از گردنم رد کردم و به دنبالش از اتاق بیرون زدم. خدابیامرزد پدر و مادر علیرضا را

که از نظر لباس تامینم کرده بود وگرنه آبرویم جلویشان می رفت!

انگار چنین وقت هایی را پیش بینی کرده بود که آن همه لباس برایم آورده بود. هر جور که دلم

بخواهد و عجیب تر از آن بر طبق سلیقه ام!

این پسر حتی با طرز لباس پوشیدن من هم آشنا بود! با یاداوری اخم های صبحش با لبخند سری

تکان دادم.

سه تا ماشین رنت کرده بودند. بچه ها همه دم در ورودی هتل ایستاده بودند. سارا با دیدنم دستم

را کشید و با گفتن "بیا پیش من سوار شو" به سمت ماشین مشکی رنگی رفت.

کمی بعد علیرضا و سعید آمدند. علیرضا پشت فرمان نشست. سارا گونه ام را بوسید و گفت:

- قرار شد پس فردا بریم کنسرت..

- چه خوب..

سعید به طرفمان برگشت و با لبخند گفت:

- چی پچ پچ می کنین زیر گوش همدیگه؟



سارا پشت چشمی نازک کرد:

- خصوصی بود.

سعید: دیگه نمی شه.. توی جمع خصوصی نداریم.. زود باش بگو تا علیرضا از فضولی نمرده..

علیرضا: والا فضول جمع تویی نه من.

سارا ابرویی بالا انداخت:

- آی قربونت برم داداشی که حقش می ذاره کف دستش.

سعید با ناراحتی ساختگی گفت:

- اِ.. اینطوریه دیگه سارا خانوم؟

سارا با خنده گفت:

- نه اون طوریه عزیزم..

تا رسیدن به مقصد سارا و سعید کل کل می کردند و من علیرضا به حرف هایشان می خندیدیم.

برای خودشان دلقک های قهاری بودند. عشق میانشان هم زیبا بود..! معلوم بود عاشق همند. چون

ورای این که شوخی می کردند نگاه عاشقشان برای هر شخصی که نگاهشان می کرد عیان بود!

***

کنار بلیبورد مجتمع ایستادم و دوباره کل کل ها راه گرفت بر سر این که اول کجا برویم یا چه کار

کنیم.

سارا دست به کمر جلویشان ایستاد و گفت:

- اصلاً چه کاریه همه ی قسمت هارو سر می زنیم.

بهگل گفت:

- آره سارا جان راست می گه.

به خودم جراتی دادم و در بحث مداخله کردم:

- می شه اول بریم دلفین هارو ببینیم؟



بهگل لبخند زد:

- آره عزیزم چرا که نه.. شما فقط امر کن.

با خجالت لبخندش را پاسخ دادم.. همه با حرفم موافقت کردند.. دلفین ها را ندیده دوست داشتم..

می گفتند باهوش هستند.

هوا تقریباً خوب بود.. چونن مجتمع تفریحی کنار دریا بود،باد شدیدی می وزید.. پشت سر بچه ها

راه افتادم و به اطرافم نگاه می کردم.. باد در موهایم چرخ می خورد..

حواسم به دور و اطرافم بود که یک هو دستی روی شالم نشست و به طرف جلو کشیدش.. با

وحشت به صاحب دست نگاه کردم و با دیدن علیرضای برزخی لبخندی به وسعت تمام سبکی

هایی که حس می کردم زدم..

پوفی کرد و نگاهش را با اخم ازم گرفت.. خاکستری هایش بیش از پیش غمگین بودند..

زیر لب زمزمه کردم:

- بد اخلاق.

به طرفم برگشت و تیز نگاهم کرد:

- چیزی گفتی؟

پشت چشمی نازک کردم:

- اخبار یه بار اعلام می کنن جناب شکوهمند.

یه تای ابرویش را بالا داد:

-اِ؟ مگه خودت نخواستی بداخلاق باشم؟ انگار به بداخلاقا بیشتر از خوش اخلاقا علاقه داشتی..

منم گفتم خودم عوض کنم شاید نظرت درباره م تغییر کرد.

بعد از زدن این حرف به طرف سعید رفت و به همراهش هم قدم شد. با عصبانیت نگاهم را ازش

گرفتم که با شادان چشم در چشم شدم.. با زیرکی و چشم هایی ریز کرده نگاهم می کرد.



وارد محوطه سرپوشیده ای شدیم.. مثل این که سانس اول ده دقیقه دیگر بود.. چشمم به علیرضا

بود که چه طور بی توجه به من می گفت و می خندید.. تنبیه بدی را برایم در نظر گرفته بود.. خیلی

بد!

منی که در این دو ماه فقط توجه و علاقه ازش دیده بودم برایم سخت بود چنین بی تفاوتی را

تحمل کنم.. برایم سخت بود.. به والله که سخت بود!

همیشه می گفتم و حال هم می گویم.. به این دلِ دلعنتی می گویم که "آموخته ام که وابسته نباید

شد،نه به هیچ کس،نه به هیچ رابطه ای.. و این لعنتی نشدنی ترین کاری بود که آموخته ام".

به حرکات دلفین های ناز نگاه می کردم ولی حواسم آن جا نبود.. فکر و خیال آخرش مرا به کشتن

می دهد.. می دانم!

کنار استخر زانو زدم و دستی به سر دلفین کشیدم.. الهی چقدر سرش نرم است.. این موجودات

یکی از مهربان ترین ها بودند.. مهربان و باهوش!

وقتی دید نوازشش کردم خودش را لوس کرد.. دمش را توی آب تکان می داد.. خندیدم و او با

دیدن خنده ام دهانش را باز کرد.. فکر کنم او هم بلد است لبخند بزند.. مشغول دلفین بودم و به

اطرافم کاری نداشتم.. که یک هو سرم گیج رفت و تا به خودم بیایم توی استخر افتاده بودم!

هیی کشیدم و سرم را از آب بیرون آوردم.. نفس نفس زنان سرم را از بالا گرفتم.. سرفه های

وحشتناکی کردم و با شنیدن دادی با وحشت سرفه هایم را فراموش کردم.. خدای من علیرضا یقه

ی پسر جوانی را چسبیده بود!

بدنم سنگین شده بود.. با بدبختی خودم را از آب بیرون کشیدم و به شلپ شلپ آبی که ازم می

چکید توجهی نکردم..

بی توجه به دردی که توی سینه ام پیچیده بود به طرف علیرضا دویدم و قبل از این که بهش

برسم مشتش را زیر چشم پسر جوان خوابانده بود..

بهش رسیدم و با چنگ زدن به ساعدش از مشت دومی که آماده کرده بود جلوگیری کردم.. به

طرفم چرخید و با دیدنم نگرانی جای خشم توی نگاهش را گرفت..

دستم را توی دستش گرفت و گفت:حالت خوبه؟



آمدم بگویم خوبم که به سرفه افتادم.. با نگرانی کیف خیسم را کشید و سریع اسپریم را پیدا کرد..

جلوی دهنم گرفت و دوتا پاف زد. نفس عمیقی کشیدم و آئروسل ها را با ولع بلعیدم.

وقتی دید نفسم جا آمد روبه پسر جوان که حالا با نگرانی کنارم ایستاده بود داد زد:

- گمشو از جلو چشمام..

پسرک بی توجه به حرف علیرضا روبه من گفت:

- خانوم حالتون خوبه؟من عذر می خوام ازتون.. بذارید پای شیطنت های پسرانه.

با اخم گفتم:

- من می بخشم.. ولی یادتون بمونه که این عمل زشتتون روی شخص دیگری پیاده نکنید چون

ممکنِ اون وقت شوخیتون به یه فاجعه تبدیل بشه.

با گفتن این حرف اسپری را از دست علیرضا کشیدم و توی دهانم پاف های پی در پی زدم.. حالم

بهتر شده بود..

وقتی دور و برمان خلوت شد دخترها دوره ام کردند و هر کدامشان چیزی گفتند.. حتی شادان هم

ابراز نگرانی کرد و دو شاخ ناقابل روی سرم سبز شد.

علیرضا از میان حلقه ی دخترها رد شد و گفت:

- بهتری؟

سری تکان دادم:

-آره.. خوب شد حواسم به اسپریم بود که بذارمش توی کیفم وگرنه الان اون دنیا بودم.

علیرضا اخم وحشتناکی کرد و دخترها تشر رفتند. برای تغییر جو خندیدم و گفتم:

- خوب بابا شکر خوردم.. بریم به تفریحمون برسیم؟

سارا با نگرانی گفت:

- حالت خوبه؟ می خوای برگردیم هتل؟

اخمی تصنعی کردم:



-نه چه کاریه. من حالم خوبِ. باور کنید.

شادان دستی به شانه ام کشید و گفت:

- من با خودم یه دست لباس اضافه آوردم، بریم لباست عوض کن.

آمدم چیزی بگویم که علیرضا گفت:

- آره شادان جان ببرش لباس ش عوض کنه. بهت زنگ می زنم و می گم کجا بیایید.

شادان سوویچ ماشین را از شهاب گرفت و گفت:

- بریم.

شادان دختر عجیبی بود. خیلی! نه به آن اخم و تخم آن شبش و نه به لبخندها و نگرانی های

الانش! اگر خجالت نمی کشیدم حتماً دلیلش را می پرسیدم.

شادان: این پسرِ چقدر پررو بود. هلت داده توی آب و تازه اومده می پرسه خانوم حالتون خوبِ؟

- آره..ولی نمی ارزید باهاش دهن به دهن بشم. زشت بود جلوی مردم.

نگاهی بهم انداخت و با خنده گفت:

- شخصیت خیلی عجیبی داری آهو.. اگر من جای تو بودم کم ترین کاری که می کردم شکایت

ازش بود.. آخه خیلی بی فرهنگ بود.

شانه ای بالا انداختم:

- اون بی فرهنگ بود، من که نبودم جلوی مردم این مسئله رو کش بدم. می دونستم علیرضا فقط

به یه جرقه نیاز داره تا دوباره طوفان بشه.. به دردسرش نمی ارزید. خداروشکر که خطر رفع شد.

همان طور که کوله اش را از توی صندق عقب برمی داشت گفت:

- آره با این حرفت موافقم.. تو افتادی توی آب و علیرضا جلدی پرید یقه ی پسر گرفت و داد زد

نفس کش..

خندیدم و او ادامه داد:

- البته این جاش دیگه خالی بندی بود.



جین آبی تیره و مانتوی آستین سه ربع کوتاه آبی تیره به طرفم گرفت و گفت:

- برو توی ماشین عوض کن من این جا منتظرم.

ممنونی گفتم و به سوار ماشین شدم.. خدارا شکر سایزمان یکی بود.. لباس را پوشیدم و صدایش

زدم.

در را باز کرد و شا لِ سفید و آبی به طرفم گرفت.. روی سرم مرتبش کردم و گفتم:

- مرسی. اندازه ی اندازه ن!

خندید:

- خوب خداروشکر.. علیرضا گفت رفتن قسمت سینما.. مثل این که خانوما دلشون هیجان می

خواد..

پیاده شدم و گفتم:

-چه خوب.. بریم.

رفتارش خوب شده بود خدا را شکر.. من همین را می خواستم! دوست نداشتم کسی ازم خوشش

نیاید یا من معذب باشم از رفتار کسی!

با ورودمان به سینما بچه ها را دیدم که برایمان دست تکان می دادند.. با شادان به طرفشان راه

افتادیم.. سارا دو صندلی کنارش را برایمان گرفته بود..

کنارش نشستیم.. سارا که وسط نشسته بود گفت:

- آخ دلم جیغ و داد می خواد.. ای ول.

مردی سبد به دست میان صندلی ها می چرخید و عینک ها را می داد.. عینک ها را به چشم زدیم و

حاضر و آماده نشستیم..

با شروع فیلم من یکی به تمام جد و آباد نداشته ام فحش کشیدم که حرفشان را گوش دادم و

آمدم. داشتم از ترس قالب تهی می کردم. فیلم درباره ی یک گروه تحقیق گر بود که به جزیره ای

دور افتاده آمده بودند و گیر چند مار بوآ می افتند.



فکر نکنم در تمام زندگی ام موجودی بوده که به اندازه ی مار ازش بدم آمده باشد. هیستریک از

مار می ترسیدم. هیچ وقت مستقیم به فیلمی که مار داشته باشد نگاه نکرده بودم. آب دهانم را

قورت دادم و عینکم را درآوردم. حالت تهوع گرفته بودم!

شادا نِ بیچاره دست کمی از من نداشت. ولی سارا! آخ که این دختر آتش پاره ای بود که لنگه

نداشت!

جیغ هایی که از سر هیجان می کشید گوش هایم را کرد کرده بودند. تحرک صندلیم به حالت

تهوع و گیجی ام دامن می زد!

نمی دانم ربع ساعت را چگونه و با چه حالی گذراندم. وقتی در باز شد اولین نفری که به سمت

بیرون دوید من بودم و البته شادان به دنبالم!

نیمکتی پیدا کردم و رویش نشستم. شادان کنارم نشست و دستی به معده اش کشید:

- تو هم از مار متنفری؟

سری تکان دادم:

- فقط متنفرم؟

شادان دندان به دندان سایید:

- من که می دونم پشت سرمون توطئه چینی کردن. مطمئنم که می خواستم حالِ من بگیرن و

اذیتم کنن با این انتخاب!

صدای شهاب از پشت سرمان بلند شد:

- آخ جوجوها حالتون بد شد؟

شادان چشم غره ای بهش رفت:

- یه چند ساعتی جلوی چشمام آفتابی نشو شهاب که از دستت شکارم! حالا من هیچی این

بیچاره هم زهرش آب شد.

شهاب نگاهی به من کرد و با دیدن رنگِ مطمئنناً زردم گفت:

- ببخشید آهو خانوم.. من نمی دونستم شما هم مثل شادان می ترسید.



اخمی کردم:

- من نمی ترسم فقط به طرز بدی از مار نفرت دارم. همین!

صدای علیرضا را از پشت سرم شنیدم:

- منم نمی دونستم. حالا خوبی؟

چه عجب شما از ما چیزی نمی دانی. فکر کردم تو هم توی این توطئه سهمی داری!

- مهم نیست.

دو بطری آب به طرف من و شادان گرفت و گفت:

- بخورید که رنگ به صورتاتون نمونده.

شادان: علیرضا تو که می دونستی من می ترسم چرا گذاشتی این انتخاب کنن؟

علیرضا لبخند مهربانی زد:

- باور کن وقتی داشتن فیلم انتخاب می کردن من با گوشی صحبت می کردم و نبودم.

شادان چشم ریز کرد و گفت:

- بعضیا به همدستاشون بگن هوا پسه. خیلی مواظب خودشون باشن!

من و علیرضا به تهدید زیر پوستی اش خندیدیم و شهاب گفت:

- خدا بخیر بگذرونه. از امشب باید برم توی سنگر.

علیرضا کنارم ایستاده بود و بازم رفته بود توی ژست! حرصی با شادان و شهاب وارد بحث شدم

که یعنی من هم حواسم به تو نیست!

با برگشت بچه ها و گرسنگی شان قرار شد برویم شام بخوریم و دوباره تفریح را از سر بگیریم.

*در بهشت پنج نفر منتظر شما هستند،کتابیست نوشته ی میچ آلبوم.
و خدایی که به شدت کافیست Heart
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان جذاب مسخ عسل - negin13ha - 16-07-2019، 21:57

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان