امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

#2
رمان همسایه من(2)
بچه ها ظرفاشون رو تو مايكروويوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توي يكي
كابينت ها بشقاب درآوردن و هر كدوم يه سهم ازغذا شون رو بهم داد و
مشغول شديم . موقع خوردن از هر دري حرف زديم بعد از مدت ها تنهايي
غذا خوردن اونروز توي جمع غذا خيلي بهم چسبيد از طرفيم دلم براي
خونوادم يه ذره شد و تصميم گرفتم توي اولن تعطيلي رسمي حتما يه سر
بهشون بزنم.
بعد از اينكه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توي سينك دست شويي
گذاشتن با ناراحتي به ظرف ها نگاهي انداختم كه فاطمه آروم زير گوشم
گفت :
-مش رحيم دوست نداره ببينه كسي ظرف ميشوره ميگه ما به اندازه ي
كافي خودمون كار داريم .-ولي آخه .
وسط حرفم پريد و گفت :-مش رحيمه ديگه
بعدم اشاره كرد به سحرو انگشتشو به علامت سكوت جلوي بينيش گرفت .
موقعي كه از آشپز خونه اومديم بيرون با ديدن تابلوي نمازخونه ياد نمازم
افتادم نگاهي به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود
هنوز نيم ساعتي تا بررسي پلان وقت داشتم و بعيدم ميدونستن با اين
ترافيك تهران عصري ميرسيدم تا برم خونه بخونم .
روم نشد به بچه ها بگم ميرم نماز گفتم پيش خودشون ميگن چه رياكاره رو
كردم بهشون و گفتم :-شما بريد من يه دستشويي برم وبيام.
با رفتنشون منم وارد دستشويي شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز
خونه همزمان با ورود من يه پسر جوون با قد متوسط
موهاي قهوه اي روشن و پوست مهتابي داشت ميومد از اونجا بيرون نا
خودآگاه چشم تو چشم هم شديم لبخندي زد و سلام كردبعد از اينكه جوابشو دادم ازم پرسيد :
-شما همكار جديدمون هستيد ؟-بله
-من مصفا هستم از مهندساي واحد بازبيني نهايي .-مشفق هستم . بخش محاسبه
-خوشوقتم از آشناييتون,التماس دعا.و با گفتن با اجازتون در و بست ورفت .
بعد از نماز نگاهي به ساعت انداختم يه ربع به يك بود با خيال راحت مانتوم
رو مرتب كردمو و كفشم و پوشيدم رفتم سمت اتاق
كارم دم در اتاق با مجد سينه به سينه شدم نميدونم چرا ولي امروز صبح از
بعد از داستان كرامت چشماش يه خون نشسته بودنيم نگاه عصبي بهم انداخت و گفت :
-ممكنه بپرسم كجاييد؟ آقاي فراست و خانوماي ديگه 10 دقيقه اي هست
منتظرتونن..
نميدونم چرا زبونم نميچرخيد بگم نمازخونه توي دودوتا چهارتاي اين بودم كه
بگم يا نه كه عصباني تر در حالي كه سعي ميكردتن صداشو بلند نكنه زير لب غريد :
- روز اول و بي نظمي خدا آخرش بخير كنه مي ترسم راجع به توام اشتباه
كرده باشم!! توي همين حين مصفا از اتاق بازبينيبيرون اومد و با لبخند به مجد و من رو كرد بهم وگفت :
- قبول باشه خانم مشفق .
وبعدم راهشو كشيد ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پيچ راهرو بپيچه
بلافاصله صورتشو رو به من كرد و گفت :-چي قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدين ...
از اين حالتش خوشم اومد يه حرصي تو چشماش بود!!! واسه ي اينكه از
حرص بتركونمش خيلي خونسرد گفتم :
- اتفاقا ميخواستم بهتون تبريكم بگم كارمنداي شايسته اي دارين .. در ضمن
يكم فكر كنيد ميفهمين در مقابل چه كارهايي قبولباشه ميگن!!!
بعدم بي توجه به خودش و چشماش كه با زبوني بي زبوني ميگفت گردنتو
ميشكنم با يه لبخندي رفتم تو اتاق ..موقعي كه وارد شدم فاطمه با دستپاچگي گفت :
-آقاي مجد رو نديدي اومد ديد نيستي خيلي عصباني شد .-چرا ديدمش
-خوب؟
-چيزي نگفتن فقط پرسيدن كجا بودي گفتم دستشويي همين.بعد خودش وبقيه نفس راحتي كشيدن كه آتوسا گفت :
-اخه اونجوري كه اون قاطي كرد از نبودنت گفتيم توبيخت حتميه .
بعدم فاطمه با گفتن بخير گذشت من رو به آقاي فراست معرفي كرد
فراستم بد از خوش آمد گويي توضيحي روي پلان ها داد ورفت .
با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسيم كرديم و هر
قسمت رو به يكي از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت
ميزشونو مشغول كار شدن و خودشم بعد از توضيحات لازم رو راجع به روند
محاسبات گفت و قرار شد اگه مشكلي داشتم ازخودش بپيرسم .
اونقدر محو كار شده بودم كه با صداي آتوسا كه گفت :-كيانا جون ساعت 5 نمياي بريم ؟
به خودم اومد و كش و قوسي به تنم دادم و گفتم :-يكم ديگه مونده شماها تموم كردين ؟
فاطمه در جوابم گفت :-آره عزيزم اولشه يكم دستت كنده بعدا سريع تر ميشي.
گفتم :-خسته نباشيد . خوش بحالتون ,منم ميمونم وقتي تموم شد ميرم .
هر سه لبخندي زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظي كردن و رفتن.
منم مشغول كار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام ميسوخت هوام تاريك
شده بود تقريبا, به ساعت نگاهي انداخنم و با ديدن
7:30 شب تقريبا از جام پريدم و بعد از مرتب كردن ميز چراغارو خاموش كردم
و از اتاق زدم بيرون ..
هيچ كس توي شركت نبود سريع رفتم سمت دستگيره ي در كه با صداي
مجد سر جام ميخكوب شدم ...-كلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونيم ..
بي تفاوت نگاش كردم و گفتم :-من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه اين افتخار نصيبتون نميشد .
خنديد .. ولي برخلاف دفعه ها ي قبل خندش عصبي بود ,اومد سمت در و
گفت :-مسيرمون يكيه هوام تاريك شده با من مياي؟
-نه مرسي-باشه اين آخرين دفعه اي بود كه گفتم!!
خواستم برم كه ديدم درباز نميشه يكم تقلا كردم كه با لحن ريلكسي گفت :-درو نشكن قفله ...
من همش يه هفته بود ميشناختمش و يه هفته براي اعتماد به آدما خيلي
كم بود تمام تنم عرق يخ كرد بر گشتم سمتش و ديدم
دست يه سينه وايساده و با لبخند موذيانه اي داره منو نگاه ميكنه ... انگار
كه از ترسيدن من لذت ميبرد شايدم يه جورايي
ميخواست بهم بفهمونه اون قوي تره ..با اينكه داشتم از ترس سكته ميكردم
وشايد حتي رنگمم پريده بود تكيه دادم به در و خيره
شدم به چشماش چند ثانيه اي به همين منوال گذشت يهو اومد سمتم
ناخود آگاه جيغ زدم كه با جيغ من شروع كرد بلند خنديدناينبار خندش عصبي نبود و از ته دل بود رو كرد بهم و گفت :
- بهت گفتم من با جوجه خونگيا كاري ندارم .. اينم تلافيه زبون درازي امروزت
بود .. در ضمن من فكر ميكردم همه رفتن كه دررو قفل كرده بودم .
با غضب نگاش كردم ... بي توجه به من كليد انداخت و قفل در رو باز كرد
بعدم دستگيره ي در رو گرفت و خود درو باز كرد وبعد سر خم كرد و گفت :
-بفرماييد ...
بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بيرون كه بهش كه كنار در وايساده بود تنه زدم ..توي راهرو صداي خندشو شنيدم ....
اول از همه حالم از ضعف ناتوانيه خودم بهم ميخورد و بدم از اون , عقده ي
امروز رو خالي كرده بود اونم به بدترين نحو ..بايد نشونش ميدادم ...
هزار تا نقشه ي مختلف تو ذهنم ميچرخيد اونقدر تو فكر بودم كه نفهميدم
كي رسيدم دم در خونه ... يه لحظه از تصور همسايه
بودنمون موهاي تنم سيخ شد .. ولي بدش به خودم نهيب زدم كيانا قوي
باش...
كليد انداختم وارد شدم اول از همه به پاركينگ نگاه انداختم ماشينش نبود
نميدونم چرا ولي نفس راحتي كشيدم و رفتم بالا ..
ساعت 9:30 دقيقه شب رو نشون ميداد كه وارد خونه شدم دررو بستم و
قفل كردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فكر انتقام ذهنم
رو به خودش مشغول كرده بود كه حتي حوصله ي اينكه به خونه هم زنگ
بزنم نداشتم ... اولين روز كاريم رو به گند كشيده بود..
شام نون و پنير خوردم و غذايي كه ديشب درست كرده بودم رو گذاشتم
براي فردا سر كار ...با تني خسته و ذهني درگير رفتم تو تخت و نفهميدم درست كي خوابم برد.
فصل ششم :
دو سه روز بعد از اون ماجرا انقدر درگير كاراي شركت و كار هاي دانشگام
بودم كه نه مجد و ديدم نه فرصت كردم با مامان اينا
تماس بگيرم تا اينكه يكشنبه عصر به محض اينكه وارد خونه شدم تلفن زنگ
زد اول با سابقه ي ذهني كه داشتم خيال كردم مجده
ولي بعد يادم افتاد از در كه اومدم , ماشينش توي پاركينگ نبود واسه ي
همين بدو رفتم سمت تلفن. به محض اينكه گوشي روبرداشتم صداي جيغ كتي پيچيد تو گوشم :
- هيچ معلوم هست كجايي بي وفا؟؟؟ ديگه رفتي سر كار خودتو گرفتي
دريغ از يه زنگ !! نميگي اين خواهر تنهاست ؟؟ تورفتي عشق و صفا ديگه منو يادت رفت ..
خندم گرفته بود راست ميگفت خيلي وقت بود با خونه تماس نگرفته بودم
واسه ي همين گفتم :-باشه باشه تسليم ... حالام نميخواي به بزرگترت سلام كني ؟
-خيلي پرويي كيانا .. خيلي... بعدم خنديد گفت :-سلامي به گرميه آفتاب شيراز , شهر عشاق ...
وسط حرفش پريدم و با خنده گفتم :
- اووووه بسه توام , حالت چطوره ؟ كتي بخدا نميدوني چقدر دلم هواتو
كرده, اينكه بشينيم با هم ساعت ها حرف بزنيم .
-آره خواهر بشينيم ساعت ها به كله پاچه ي مردم كه تو ديگ غل غل
ميخوره نگاه كنيم ..-كوفت !! ما كجا غيبت ميكنيم ؟
-آره اصلا فقط بيان واقعيته عزيزم!!!-عاشقتم ! يعني لودگي نكني اموراتت نميگذره ها ! مامان بابا چطورن ؟
-همه سر و مرو گنده ان و دارن منو چپ چپ نگاه ميكنن .بعدم خنديد و گفت :
- بيا اول با خانوم والده و ابوي صحبت كن بعد من باهات حرف ميزنم فعلا!
مامان در حالي كه داشت به كيانا غر غر ميكرد گوشي رو گرفت و تا صداي
منو شنيد گفت :-سلام مادري , قربون چشماي قشنگت برم . خوبي ؟
حرف ها و صداي مامان بعد از مدت ها يه آرامش عجيبي بهم داد اونقدر كه
براي بار هزارم ازينكه سايشون بالاي سرمه تو دلمخدارو شكر كردم و در جواب مامان گفتم :
-سلام مامان گلم .. خوبم الحمدا.. .. فقط دوري از شما و باباست كه اذيتم
ميكنه.
-بخدا منم همش تو فكرتم .. مادر نشدي بفهمي وقتي بچه ي آدم ازش جدا
ميشه چه حالي پيدا ميكنه .
تقريبا ده دقيقه اي با مامان حرف زدم و كلي نصيحت كرد كه مواظب خورد و
خوراكم باشم الان كه اواسط مهر و هوا سرد گرم
ميشه مواظب باشم سرما نخورم و....بعدم به سختي راضي شد گوشيرو به
بابا بده ..
وقتي صداي بابا توي گوشم پيچيد اون آرامش صد برابر شد نميدونم چرا
ولي از همون بچه گيم بابايي بودم نه اينكه از مامان
نوشين بيشتر دوستش داشته باشم نه فقط باهاش راحت تر بودم درست
عكس كتي ..بابا گفت :
-سلام بابا جان احوالت چطوره اين مامانت مهلت نميده آدم صداي قشنگه
دخترشو بشنوه..كجايي بابا پيدات نيست؟
- سلام بابا محسنم خوبين شما ؟؟؟ بخدا بابا نميدوني چقدر درگيرم از
شركت كه نميتونم زنگ بزنم خونم كه ميام تا غذايي
درست كنم و يه سري كاراي دانشگامو انجام بدم شده 11 ديگه جوني
واسم نمونده.
- خسته نكن خودتو بابايي, تو كه به اين پول نيازي نداري منم اگه
پيشنهادشو دادم واسه خاطر خودت بود هروقت احساس
كردي از پسش بر نمياي بگو..
- نه بابا خوبه فقط يكم هنوز دستم نيومده چجوري برنامه ريزي كنم راستي
بابا ؟ شما ميدونستيد رئيس شركتي كه من ميرمپسر خانوميه كه اين خونرو ازش خريديم ؟
-آره بابا سخاوت بهم گفته بود مگه به تو نگفته بود ؟-نه من نميدونستم
-حالا چطور مگه ؟-هيچي بابا همينجوري ...
باورم نميشدبابا ميدونسته و هيچي بهم نگفته البته پيش خودش فكر كرده
بود كه سخاوت ميگه ... ولي اون چرا نگفته ؟؟؟...باصداي بابا به خودم اومد كه ميگفت :
- بهر حال بابا زياد به خودت فشار نيار و در آرامش كامل به كارات برس. اينم
بدون من و مامانت هميشه بهت افتخار ميكنيمدوست داريم ... اگه كاري نداري گوشيو بدم كتي ..
-نه بابا مرسي به خاطر همه ي محببتاتون ... مواظب خودتون باشيد ..
بعدم خداحافظي كرديم و با كتي نزديك يك ساعت از هر دري حرف زديم از
فاميل و شركت گرفته تا دانشگاه اونو دانشگاه
خودم فقط نميدونم چرا زبونم نچر خيد راجع به مجد حرفي بزنم قرار شد
اولين تعطيلي پشت هم يا كتي بياد تهران يا من برمشيراز و ترجيح دادم وقتي ديدمش همه چي رو براش تعريف كنم.
روز بعد نميدونم چرا ساعت موبايلم زنگ نزد و شايد زنگ زده بود و من
نشنيده بودم طرفاي 7:15 بود از خواب پريدم داشتم
سكته ميكردم با جتم ميرفتم 8 نميرسيدم واسه ي همين بلافاصله زنگ زدم
به فاطمه و بهش گفتم خواب موندم اونم گفت:- ايرادي نداره اگه تونستم برات كارت ميزنم.
-آخه شمس رو چيكار ميكني؟-به ظاهرش نگاه نكن , آدم بدي نيست فقط توام گوله بيايا !
بعد از حرف زدن با فاطمه يكم خيالم را حت شد.. بدو بدو حاضر شدم و يه
لقمه نون گذاشتم دهنمو بزور آب فرو دادم تا فشارمنيفته و ساعت 7:45 از خونه زدم بيرون .
از شانس بدم مجد توي پاركينگ بود و داشت سوار ماشينش ميشد منم
بدون اينكه نيم گاهي بهش كنم بدو از در رفتم بيرون ...
به محض اينكه سر خيابون رسيدم مجدم از كنارم رد شد و رفت خدا خدا
ميكردم نره شركت آخه بعضي روزا صبح ها ميرفت
شهرداري .. دوباره بي خيال مال دنيا شدم اولين تاكسي كه از جلوم رد شد
دربست گرفتم....به محض اينكه راننده پيچيد توي
اتوبان نزديك بود گريم بگيره ...اتوبان قفل شده بود از ترافيك ..خودمو كلي
فحش دادم كه چرا با همون اتوبوس نرفتم حداقل تا
يه مسيري خط ويژه بود و سريع تر ميرفت ..خلاصه با هر بد بختي بود
ساعت 9 رسيدم شركت راه پله هارو كه داشتم ميرفتم يه
پيام به فاطمه كه توي راه كچلم كرده بود با زنگ و پيام, زدم كه من رسيدم !
و تا رفتم تو , شمس آروم بهم گفت بدو تو اتاقت
مجد شك كرده به كارتي كه فرهمند جات زده . بعدم روشو كرد انور و بي
خيال مشغول كارش شد . پيش خودم گفتم : اگه شك
كرده پس به احتمال زياد الان يا تو اتاقمه يا داره ميره اونجا . با هزار ترس و
استرس راهروي اول رو پيچيدم و يواشكي سرك
كشيدم كه ديدم بله.. داره ميره سمت در قسمت محاسبه به محض اينكه
رفتش تو گوله رفتم سمت دستشويي و كيفم گذاشتمتوي قسمت زنونه و دستمو خيس كردم و رفتم سمت اتاقم.
با وارد شدن من فاطمه و آتوسا وسحر سه تايي گفتن :-ايناهاشن خانوم مشفق.
منم بدون اينكه خودم رو ببازم رو كردم بهش و گفتم:- با بنده امري داشتين ؟در عين حالي كه عصبي بود با شك پرسيد :
-شما امروز كي تشريف آوردين شركت ؟ الان كجا بوديد؟با خونسردي گفتم :
-مثل هميشه ساعت 8 , الانم شرمنده رفته بودم دستشويي , چطور مگه ؟
مشكلي پيش اومده؟
در حالي كه ابروهاشو به نشانه ي تعجب داد بالا رو كرد به فاطمه و با لحن
تندي گفت :-پس چرا وقتي از شما ميپرسم خانوم مشفق كجان م?ن م?ن ميكنيد ؟
فاطمم كه ديگه خيالش از بابت من راحت شده بود با آرامش گفت :
- چون نميدونستم!! آخه معمولا كسي ميخواد بره دستشويي اعلام عمومي
نميكنه جناب مجد !!كارد ميزدي خونش در نميومد ولي خودشو كنترل كرد و با لحن عادي گفت :
-آهان .. حق با شماستبعدم رو كرد به من و با طعنه گفت :
- راستش شما چون به طور موقت اينجا مشغوليد.. خواستم بگم توي اين
يك ماه من تمركز زيادي روي عملكردتون دارم پسحواستون جمع تك تك كاراتون باشه .
پوزخندي زدم كه از چشمش دور نموند ومثل خودش با طعنه گفتم :
- صد البته اين نشانه ي درايت شما در امر رياسته الانم اگه با بنده كاري
نداريد برم پشت ميزم كه كارم نيمه تموم مونده.
با گفتن بفرماييد ..از اتاق بيرون رفت و به محض بسته شدن در هر چهار
نفرمون از خنده ولو شديم روي صندليامون در حالي كهسعي ميكردم بي صدا بخندم رو كردم به فاطمه و گفتم :
-دستت طلا دختر كارت عالي بود!!!
فاطمم در حالي كه ريسه رفته بود از خنده گفت :
- خدا نكشدت , وقتي شمس زنگ زد گفت مجد داره مياد اونجا نزديك بود
شلوارمو خيس كنم واسه ي همين بهش گفتم اگه تو
اومدي بگه بهت مجد شك كرده كه تو همون لحظه پيام زدي .. ولي بازم
شك داشتم بتوني كاري كني كه نفهمه ... نميدونستماينقدر فيلمي ...
آتوسا و سحرم حرفاي فاطمه رو تاييد كردن و كردن بعد از كلي خنديدن و
شكر گزاري بابت اينكه لو نرفتيم مشغول كارمونشديم ...
اونروز ساعت حدوداي دو بود كه آقاي فراست با يه سري پلان اومد و بعد از

توضيح دادنشون رو كرد به فاطمه و گفت :-مهندس فرهمند اينا بايد امروز برگردن اتاق مهندسين .
فاطمه متعجب گفت :
- چي؟ يعني ما بايد تا آخر وقت محاسبات رو انجام بديم ؟ غير ممكنه آقاي
مهندس مگه اينكه اضافه وايسيم..فراست با گفتن من نميدونم دستور جناب دكتره در رو بست و رفت.
من كه سر در نياورده بودم از سحر پرسيدم :-دكتر كيه ؟
-مجدو ميگه ديگه, دكترا داره مگه روز اول آتوسا نگفت .-اه اه چه غلطا نه دقت نكردم .
بعدم ريز ريز خنديدم كه فاطمه رو كرد بهمون و گفت :-بفرما مجد كينه ي صبح رو به دل گرفت
گفتم :-چطور؟
-نميبيني؟ ميدوني اينا چقدر طول ميكشه من بايد 6 خونه ي مادر شوهرم
باشم ..گونشو بوسيدم گفتم:
- مسئله اي نيست كه مال تورم من انجام ميدم تو همون 5 برو!ذوق كرد و گفت :
-جون فاطمه؟ زحمتت نميشه ..
-نه بابا چه زحمتي مگه تو صبح لطف به اين بزرگي نكردي در حقم .. اينكه
چيزي نيست .پريد بغلمو ماچم كرد آتوسا كه ازين حركت ما خندش گرفته بود گفت :
-خدا شانس بده
هر چهارتا خنديدم و رفتيم سركارامون ساعت 5 بود كه فاطمه كاراي
باقيماندشو آوردو با هزار شرمندگي و اينكه جبران ميكنه و
از اين حرفا داد به من و رفت كار خودم تا ساعت حول حوش 6 طول كشيد
,تموم كه شد رفتم سمت آب سرد كن داشتم آبميخورم كه كار سحر و آتوسام تموم شد .. آتوسا رو كرد به من و گفت :
-ميخواي كاراي فاطمه رو تقسيم كنيم ؟سحرم حرفش رو تاييد كرد كه گفتم :
-نه لازم نيست بيشترشو خودش انجام داده شما برين
-باشه هر جور خودت ميدوني , پس اين كاراي ما آخرش تموم شد همرو ببر
بذار اتاق مهندسين .-باشه عزيزم ... مواظب خودتون باشيد.
بعد ازاينكه بچه ها خداحافظي كردن , رفتم سر كاراي فاطمه ولي اونقدر
خسته بودم كه سرعت قبل رو نداشتم بالاخره ساعت
8:15 بود كه تموم شد برگه ها و پلان هارو دسته كردم و رفتم سمت اتاق
مهندسين توي اين فكر بودم كه چجوري با ايندستاي پر در رو باز كنم كه يهو صداي مجد اومد كه مي گفت :
-خانوم مهندس كمك نميخواين ؟بي توجه به حرفش سعي كردم در رو باز كنم كه يهو همه ي پلانا و كاغذ ها از دستم ريخت ..
عصباني نگاش كردم ... و بي تفاوت شونه بالا انداخت يعني چشمت كور!!!
ميخواستي بگذاري كمكت كنم بعدم از رو كاغذها پريد
و رفت اونقدر با نگاهم دنبالش كردم و تو دلم بهش بد و بيراه گفتن تا تو پيچ
راهرو گم شد ..
كاغذهارو خورد خورد جمع كردم و گذاشتم رو ميز وسط اتاق و اومدم بيرون.
خواستم برم سمت در كه يادم افتاد كيفم رو از
صبح توي دستشويي بانوان جا گذاشتم .. رفتم سمت دستشويي اما
هرچي گشتم نبود .. كلافه شده بودم همه ي زندگيم اون تو بود
از موبايل و كارت ملي و كارت دانشجويي و از همه مهمتر كيف پولم و كارت
بانكام ..پيش خودم گفتم شايد بچه ها رفتن
دستشويي , ديدنش و آوردنش توي اتاق .. داشتم تمام اتاق رو زير و رو
ميكردم كه سنگيني نگاهي رو احساس كردم , برگشتم
و مجد رو دم در ديدم با يه لبخند موذيانه ي آشنا.... توي دلم گفتم رو آب
بخندي باز چه خوابي ديدي؟؟!!! نگاه منو كه ديدگفت:
-فكر كردم رفتين !!!؟!- نخير
-دنبال چيزي ميگرديد خانومه مشفق!!!-نخير!!!!
-اينجوري به نظر نمياد ...آخه ..دلم ميخواست دونه دونه گل و گيسشو بكّنم ....
نميدونم توي نگاهم چي ديد كه سكوت كرد ...
منم ديگه جايز نديدم بيشتر از اين اتاق رو جلوش زير و رو كنم از طرفيم
اميدمو واسه ي پيدا كردن كيف از دست داده بودم ..فقط مونده بودم چجوري بايد تا خونه برم...
رفتم سمت در كه برم بيرون ديدم خيال نداره از جلوي در بره كنار .. با لحن عصبي گفتم :-لطف ميكنيد بريد كنار ميخوام برم ..
به آرومي رفت كنار ...به راهرو رسيده بودم كه گفت :-معمولا خانوما هميشه يه كيف گنده رو شونشونه .....
اول خواستم محلش نذارم ولي باشنيدن كلمه ي كيف يهو ضربان قلبم
شدت گرفت ... بدون اينكه بر گردم وايسادم و دستامومشت كردم اونم با وقاحت ادامه داد :
- توي اين كيف انواع اقلام آرايشي و البته گاها بهداشتي پيدا ميشه ...
روي بهداشتي تاكيد بيشتري كرد ... منظورشو فهميدم ...احساس ميكردم
يه نفر چقدررر ميتونه پررو باشه .. كه همچين چيزي روبه روي يه زن بياره .. برگشتم كه ديدم درست پشت سرمه ...نگاهش عصبي بود!!!
تا اومدم حرف بزنم داد زد گفت :-واقعا فكر ميكني من خرم ؟؟؟؟؟؟ آره ؟؟ گنده تر از توهاشم ....
بقيه ي حرفشو خورد و يكم آرومتر ادامه داد:
- تو صبح با من از در خونه زدي بيرون و ساعت 8 رسيدي اينجا !!! هه!!...
واسم مهم نيست دير اومدي... آدميزاده ... ولي از
اينكه احمق فرض شم متنفرم!!!! ميفهمي؟؟؟؟؟ اگرم جلوي اون سه تا دختر
احمق تر از تو حرفي نزدم نميخواستم بفهمن كه توهمسايه ي مني ...
بعدم با پوزخند گفت :-البته يه بار گفتم بازم ميگم اگرم بفهمن واسه ي من بد نميشه!!!!
با صدا يي كه از ته چاه در ميومد گفتم :-ميشه كيفمو بديد ..
- رو ميز شمسه ! توي دستشويي پيداش كرده بود گذاشته بود رو ميزش كه
مال هركي هست موقع رفتن برداره ... منم چونصبح ديده بودم تو دستت شناختمش!!!
بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :-نميخواي به دقت و نكته سنجيم آفرين بگي؟؟؟؟!!!
برگشتم برم كه ادامه داد :
-صبح خوب فيلمي بازي كردي... ولي بدون براي من زود همه چي رو
ميشه!!!!علي الخصوص نقشه هاي زنانه!!! چون توي اين يكي ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده و برگشتم سمتش و گفتم :
- شما حق نداريد سر من عربده بكشيد ... فكر ميكنيد كي هستيد؟؟!!!!
اوندفعه چيزي بهتون نگفتم دووور برداشتين ... كار
صبحم به تلافيه اون !!!!اونقدرام كه تصور ميكنيد جوجه نيستم!!!!! ازين به
بعدم هركاري كنيد وبيخودي بخواين منو برنجونيد يابترسونيد يا هرچي.. منتظر عكس العملش باشيد!!!!
-اُه اُه ؟؟؟ پس موش و گربه بازيه ؟؟؟!! نميترسي همچين حريف قدري
داري؟نگامو انداختم تو نگاش ..
-آخرش مشخص ميشه قدر كيه ...
خنده ي مستانه اي كرد وبعد خيلي جدي چشماشو توي چشمام انداخت و
سرش و نزديك صورتم آوردجوريكه هرم نفساش بويادكلنش و بوضوح حس ميكردم و گفت :
-ميشه بپرسم آخرش يعني كي؟
جوابي ندادم ... در عوض با پررويي تمام نگاش كردم .. بالاخره طاقت نياورد و
دستي به موهاش كشيد و سرش رو كشيد عقب..زير لب جوري كه بشنوه گفتم :-آخرش يعني اين ...
بعدم بدون حرف اضافه رومو برگردوندم و رفتم سمت ميز شمس و كيفمو
برداشتم .. داشتم به در نگاه ميكردم كه از پشت سرمبا حرص گفت :
-نترس خانوم موشه قفل نيست!!بعدم با لحن نه چندان دلپسندي ادامه داد :
- من معمولا به موشا آزادي عمل ميدم تا خودشون بيان سمتم!!!سرمو تكون دادم و با زهر خندي گفتم :
- البته به موشاي كور ديگه مثل خانوم كرامت !!!!!!! ولي اين يكي دو تا چشم داره چهار تا ديگم قرض كرده!!! خيلي وقتم هستكه ميدونه بد زمونه اي شده!!!!!توي چشماش طوفاني به پا شده بود از عصبانيت رگ گردنش به وضوح نبض ميزد!!! و سينه ي ستبرش تند تند بالا پايين ميرفت... پيش خودم گفتم چقدر عصباني ميشه جذاب تر ميشه... لبخندي نثارش كردم ازونا كه چال گونم رو قشنگ نشون ميده .. بعدمبه آرومي گفتم :-شب خوش ...منتظر نموندم تا حرف ديگه اي بزنه و سريع از در زدم بيرون... با اينكه از داستان خانوم كرامت چيزي نميدونستم ولي گويادرست زده بودم وسط خال!! با گريه اشو شروين جان گفتنش هر آدم تعطيليم ميتونست تا حدودي داستان رو بفهمه .دلم خنكشده بود و احساس ميكردم امشب برخلاف چند شب پيش اين منم كه با خيال راحت ميخوابم!!!ديرتر از هميشه رسيدم خونه,ميل چنداني به غذا نداشتم واسه ي همين بي خيال شام شدم هوا كم كم داشت سرد ميشد واسه يهمين يه گرمكن طوسي با يه بلوز آستين بلند زرشكي تنم كردم و نشستم روبروي تلويزيون ولي روشن نكردمش تمام ذهنمروي اتفاقاي چند ساعت پيش بود ..نميدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول ميزدم اگه ميگفتم ازشخوشم نمياد ... با اينكه ميدونستم آدم جالبي نيست ..البته اين طبيعت همه ي آدماست كه دوست دارن نظر كسايي كه همه ي نظرادنبال اوناست رو به خودشون جلب كنن و منم از اين قاعده مستثني نبودم ....البته چاشني غرورم از بقيه تا حدود زيادي بيشتربود...توي همين افكار بودم كه صداي ماشين مجد اومد سوييت من همه ي پنجره هاش سمت حياط بود وبنابراين به در بيرون ديدنداشت احساس كردم مجد داره با يكي حرف ميزنه واسه ي همين رفتم سمت در آپارتمان از توي چشمي نگاه كردم صدايكفشاي مجد با صداي يه كفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با يه دختر قد بلند كه توي تاريكي راهرو درستقيافش ديده نميشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ي دختر توي راهرو پيچيده بود و مجدم در حالي كه ميخنديد دائم با عزيزمو جانم گفتن انو دعوت به سكوت ميكرد .. موقعي در رو واسه ي دختره باز كرد و احساس كردم براي چند ثانيه نگاشو به درآپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!شونهامو انداختم بالا و اومدم روي كاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند ميزد نه مثل روزي كه عكساي عروسي محمد رو ديدم به قلبموزنه ي سنگيني آويزون شده بود .. شنيده بودم عشق آدم رو حسود ميكنه .. پس عاشق مجد نبودم ...زير لب چند بار زمزمه كردم ...محمد ... محمد.. يهو يه بغض بدي چنگ انداخت توي گلوم .. اون كجا و مجد كجا...دلم براينگاههاي عسليه مهربونش تنگ شده بود تو كل 4 سالي كه ميشناختمش و 3 ماهي كه نامزد بوديم كوچكترين بدي در حقم نكردهبود و مطمئن بودم براي اينكارشم دليل منطقي اي داشت ..محمد از يه خانواده ي مذهبي بود ...قدش تقريبا هم قداي مجد بود وبر خلاف مجد كه چشم و ابرو مشكي بود وبو ي ادكلنش همه جا رو بر ميداشت محمد چشماي عسلي و موهاي قهوه اي روشنداشت و هميشه فقط بوي تميزي ميداد ...تا قبل از اينكه ازم خواستگاري كنه هيچ وقت تو چشمام نگاه نميكرد ولي روزخواستگاري زل زد تو چشمام و گفت كه از ته دل دوسم داره ... چه حالي شدم بماند ... روز نامزديمون سلول سلولم خوشحال بود.. محمد حتي دوران نامزديمونم براي خودش حد و مرزهايي رو تعريف كرده بود .. خيلي كه دلش برام تنگ ميشد فقط دستموميگرفت و مهربون ميبوسيد و ميگفت منو تو محرميتمون الان عين دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون ميخنديد و ميگفت پسبهم بگو داداش .. اينجوري پذيرشمم برات راحت تر ميشه..اما نميدونم چي شد كه يهو همه چي طوفاني شد ... با اين افكار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ي موبايل محمد رو كهميدونستم از شبكه خارج شده رو گرفتم ولي به محض اينكه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پريدم و با هزار بدبختيتلفن رو قطع كردم ... قلبم داشت از سينه ميزد بيرون .. دستم ميلرزيد .. ميدونستم محمد از اين تيپا نيست كه شماره رو بگيره تاببينه كي بوده ولي بازم تلفن رو گداشتم رو ميز و خودم در حاليكه پاهامو تو سينم جمع كرده بودم نشستم رو كاناپه و خيره شدمبه تلفن ..با خودم فكر ميكردم اگه الان زنگ زد چي بگم ؟ بردارم ؟ كه يهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پريدم هوا زنگچهارم با هر جون كندني بود دكمه ي اتصال رو زدم و با صدايي كه لرزش به وضوح توش حس ميشد گفتم :-بله ؟-سلام خواب كه نبودي؟با صداي مجد در عينه حالي كه نفسم رو با خيال راحت دادم بيرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :-بر خر مگس معركه لعنت !!! فرمايش!!!!-اه اه چه لات شدي.. داداش .احساس كردم جور ي پشت تلفن حرف ميزنه كه شخصي كه بغلشه فكركنه مخاطبش مرده نه زن!!!-كاري داشتين ؟نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزديك 12 بود و اضا فه كردم :-نصفه شبي!!!!- پوزش!!! ميخواستم بگم من مهمون عزيزي دارم كه نميتونم تنهاش بگذارم .. صداي خنده ي پر عشوه اي اومد .و ادامه داد :-دزدگير با تو .. مرسي ..بعدم بدون اينكه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع كرد ..تو دلم هرچي بد و بيراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش كردم كه همچين انگلي رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چونواقعا تو كارش آدم موفق و جدي بود ولي بقول كتي : "انگل دم ذستي" كه بود... با اين فكر خنده اي كردم و ازكمد يه ژاكتبرداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پاركينگ ....بعد از اينكه رمز دزدگير رو زدم اومدم كه از پله ها برم بالا يهو صداي داد و هوار نامفهومي اومد و كه با باز شدن در آپارتمانواضح شد .. مجد در حالي كه عصباني بود داد زد :- از خونه ي من گمشو بيرون ... آدم به كثافتي تو و بابات نديدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجوييفرق كردي ولي ديدم همون آشغالي كه بودي هستيدخترم در حالي كه سعي ميكرد مجد و به آرامش دعوت كنه با صداي زير زنونه اي گفت :- شروين جان باور كن اونجوري كه تو فكر ميكني نبود من داشتم فقط...مجد وسط حرفش پريده و گفت :- ميري يا پرتت كنم بيرون منو گاگول گير آوردين ..فقط داشتي نقشه هاي پروژه ي خليج رو مي ديدي؟؟؟!!!پس اين فلشلعنتي چيه هان؟؟؟؟!!!توش فايل طرح هاي مناقصه چي كار ميكنه برو به اون بابا ي بي غيرتت بگو دخترتو به چند ميليون پولميفروشي بد بخت؟؟؟!!!دختره اينبار عصباني در حالي كه تن صداش ديگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :-حرف دهنتو بفهم آشغال نذار يه كاري كنم بابام دودمانتو به باد بده!!!-هر غلطي ميخواين بكنين !! مال اين حرفا نيستين!!من كه از اين همه عربده كشي شوكه شده بودم با صداي كفشاي پاشنه بلند دختر رفتم زير پاگرد پله ها قايم شدم ...همينكه دختره رسيد دم در برگشت و من تازه تونستم قيافشو ببينم صورت بدي نداشت شبيه باربي بود البته به لطف جراحيبيني و پروتز گونه!! با صداي جيغ مانندش گفت :-تو لياقت منو نداري ..بدم فكر نكن با اون نقشه هاي مزخرفت ميتوني مناقصه رو ببري!!اينبار مجد از پله ها سرازير شد و دخترم كه ديد هوا پسه جيغ زد و در رفت!موقعي كه ديدم دختر ه رفت به خيال اينكه مجد رفته بالا سنگرمو رها كردم نميدونم چرا ولي يه حس خوبي داشتم ... دلمخنك شده بود با اين افكار از پله ها رفتم بالا توي پاگرد اول نشسته و سرشو توي دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتماز اينكه دلم خنك شده بود!!! و يه لحظه دلم به حالش سوخت كه تا منو ديد خنديد و گفت :-تو اينجا چي كار ميكني ؟نخير! اين بشر اصلا انگار نه انگار ..-داشتم خرده فرمايشاي شمارو انجام ميدادم داداش!مخصوصا داداش رو با لحن پاي تلفن خودش گفتم . يهو بلند زد زير خنده و گفت :-آخه سوئيت روبرو رو ميخواست گفتم اجاره ي يكي از دوستامه از شهرستان اومده!!-آهان .. از اون لحاظ!!!يك نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :-از كي اينجور رو گرفتي؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!خندم گرفت كلا ذاتش خراب بود ...سكوتم رو كه ديد پروتر شد و گفت :-ولي خودمونيم تو درو همسايگي اخلاقت بهتره ها!!!سعي خودمو كردم نخندم به جاش يه اخم كردم و گفتم :- شمام كلا فرهنگ آپارتمان نشيني نداري هروزم دارين يه شم?شو نشون ميدين الانم بلند شين ميخوام رد شم صبح 7 كلاسدارم!!!در حالي كه ميخنديد گفت :-بله بفرماييد!!!!بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون كه رسيديم جدي گفت :- فردا كه مياي 3 به بعد ؟سري به نشانه ي تاييد تكون دادم .. و اومدم تو داشتم درو ميبستم كه آروم گفت :-شب بخير همسايه!!منم با لحن جدي گقتم :-شب خوش!!!واسم جالب بود آدم تو داري بود با اينكه شاهد كل جرو بحث بودم ولي هيچ توضيحي نداد كه چي شده و چرا ...منم اونقدر خستهبودم كه پي اشو نگرفتم سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم!!فصل هفتم :توي همون هفته شركت قرار بود توي يه مناقصه ي بزرگ شركت كنه , البته پدر همه ي كاركنا در اومده بود, روزاي قبل ازمناقصه مجد اونقدر عصبي بود كه هيچ كس نميتونست بره سمتش و تقريبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ي كارمندا به جزعده ي محدودي كه الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزي كه قرار بود مناقصه صورت بگيره تقريبا همه ي كارمندا با يهاسترسي كار ميكردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...تقريبا ساعت 12:30 بود كه شمس پريد تو اتاق و گفت :-مجد اومد.. نميشه از قيافش چيزي خوند .. گفته همه جمع شن اتاق كنفرانس ..ما چهارتا نگاهي بهم انداختيم كه فاطمه گفت :-خيره ايشاا...آتوسا در حالي كه نگراني از صورتش پيدا بود گفت :- وايي من كه ديگه حوصله ي عربده هاشو ندارم!!! يادتونه با مصفا سر اينكه يه قسمت ماكت ..بجاي 5 سانت ارتفاع , 4.75سانته چه كرد ؟؟؟سحر گفت :-بريم ببينيم چي شده ...فقط اين وسط من ساكت بودم واسم فرقي نميكرد يعني بنظرم خيلي فرقي نميكرد برنده شيم يا نه همه تا اونجا كه تونسته بودندزحمت كشيده بودند و نا مردي بود اگه شركت برندم نميشد از كاركنا قدر داني نشه!!وقتي وارد سالن كنفرانس شديم يه لحظه چشمم بهش افتاد براي اولين بار تو كت و شلوار رسمي ميديدمش... مطمئنم اگه كتياينجا بود يدونه از اون جووووناي معروفشو نثارش ميكرد ... واقعا هم تيكه اي شده بود نميدونم سنگيني نگاهمو احساس كرد يااتفاقي ... روشو كرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش يه برقي بود ... و در حالي كه يه لبخند كمرنگ رو لبشبود سرشو به نشونه ي سلام يه كوچولو خم كرد... يهو احساس كردم گونه هام آتيش گرفت ...بدون اينكه جواب سلامشو بدمرومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه كه تازه متوجه مجد شده بود زير گوشم گفت :-حيفه با اين تيپي كه زده مناقصه رو نبرده باشه ..سحر آروم گفت :-اينجوري كه اين سينشو داده جلو ...يعني يه موفقيتي كسب كرده!!!آتوسا با اين حرف سحر ريسه رفت و گفت :-توام ترشي نخوري يه چيزي ميشيا... تحليلاي مارپلي ميكني...با اين حرف هر 4 تامون زديم زير خنده داشتم ميخنديدم كه ديدم مجد يه ابروشو داده بالا و دوباره خيره شده به من .. فاطمه كهمتوجه اين نگاه شد آروم رو كرد به اون دوتاي ديگه و گفت :-هيس الان صاحابش مياد بيرونمون ميكنه ..اين حرفش خنده ي منو بيشتر كرد كه با صداي عصبي مجد به خودمون اومديم كه گفت :-اگه خانوماي ته سالن اجازه بدن من شروع كنم!!بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت داديم و مجدم شروع كرد ..بعد از يه ذره مقدمه چيني گفت :- با تشكر از زحمات تك تكتون توي اين چند وقته... ميدونم هممون به نوعي زير استرس شديد كار كرديم به هر حال زمان كمبود و كار زياد اما متاسفانه اين وسط براي من بد شد ...فاطمه زير گوشم گفت :-به جون خودم نبرديم!!-چون بايد يك پاداش به خاطر زحمتتانون و يه مهموني بزرگم براي برنده شدن شركت توي مناقصه ترتيب بدم ..چند ثانيه اي همه تو بهت بودن كه يهو انگار كه تازه حرف هاي مجد براشون جا افتاده شروع كردن به دست و سوت زدن ..فاطمهكه از خوشحالي هي بازوي من بد بخت رو چنگ مي انداخت ..يكي از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ي مجد گفت :-ما همه خوشحاليم ازين پيروزي ولي خوشحال تريم بابت پاداش ميشه بگيد پاداش چيه ؟مجد خنده ي مغروري كرد و گفت :-براي كسايي كه استخدام رسمين يك ماه حقوق ثابت و براي قرار داديها 15 روز..نميدونم چرا اون وسط شيطنتم گل كرد و دستمو بردم بالا ... همه ي حاضرين علي الخصوص كارمنداي زن با يه تعجبي بهم نگاهكردن ..خود مجد در حاليكه يه خنده ي متعجب و موذي رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد كه گفتم :- خوب اين وسط تكليف كارمنداي رسمي مشخص شد .. قرارداديارم كه در ادامه پاداششون رو گفتين ... ميمونم من!!! كه نهقرار داديم نه رسمي و يه جورايي آزمايشيم .. پاداش من چيه..مجد در حاليكه سعي ميكرد خندشو كنترل كنه گفت :-شما همينكه توي اين شادي سهيمي خودش پاداشتونه ..همه علي الخصوص آقايون زدن زير خنده .. احساس بدي بهم دست داد بيشعور جلوي همه ضايعم كرده بود ... اومدم بهشجواب دندون شكني بدم كه پيش دستي كرد و گفت :-ولي چشم حتما بررسي ميكنم و بهتون تا آخر ساعت كاري اعلام ميكنم ..بدون اينكه تشكر كنم نشستم سر جام ..كم كم جمعيت متفرق شدن و هركي رفت سر كارش ما 4 نفرم برگشتيم تو اتاقمون تمام مدت تا پايان وقت اداري سحر و آتوساو فاطمه راجع به پاداش و اينكه باهاش چيكار كنن بحث كردن و منم ازونجايي كه بيكار بودم سرمو گذاشتم رو ميز و نفهميدم كيخواب رفتم ...احساس كردم يكي داره گونمو ناز ميكنه .. كه خوابالو گفتم :-نكن فاطمه ...الان پا ميشم ..صدايي نيومد و باز احساس كردم گونم ناز شد ...اين دفعه آروم سرمو از روي ميز برداشتم و در حاليكه چشمام نيمه باز بود به جلو نگاه كردم ..مجد رو ديدم كه از اونور نشسته رو ميز ..فكر كردم خوابم .. چشمامو ماليدم و وقتي باز كردم ديدم داره با خنده نگام ميكنه بعدم با صداي كه توش به وضوح خنده موجميزد گفت :-خواب نميبيني خودمم..نيم متر پريدم هوا ..و بي هوا گفتم :-مگه ساعت چنده ؟گفت :-نترس يه ربع به پنجه..-پس بچه ها كوشن ..- نيم ساعت پيش اومدم تا بگم بياي تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنيم .. ديدم خوابي دوستات حول كرده بودن .. خواستنبيدارت كنن كه اجازه ندادم يعني دلم نيومد ... و مرخصشون كردم .. كل شركتو..عصباني شدم اخم كردم گفتم :-يعني چي .. اينكارا يعني چي .. ؟خنده ي بلندي كرد و گفت :- من مرده ي اون عذاب وجدانيم كه الان داري بخاطر اينكه رييست موقع خواب در وقت اداري مچتو گرفته احساس ميكني!!!!!!-نفهميدم كي خوابيدم قتل كه نكردم!!-وقتي خوابي معصومي فقط ...ولي پاميشي..حرفشو قطع كردم در حالي كه از جام بلند ميشدم گفتم :-به چه حقي وقتي خواب بودم گونه ي منو ناز كردين؟يه لحظه متعجب شد ولي سريع بي تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :-من ؟؟؟؟ خواب ديدي ... بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :-من فقط در يه صورت گونه ي يه دختر رو ناز ميكنم ..از حرف خودش قهقه اي سر داد و ادامه داد :-مثل اينكه خيلي دوست داري طعم ناز و نوازشاي منو بچشي..عصبي و كلافه شده بودم .. دلم ميخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندي زد و گفت :-حالا خونتو نميخواد كثيف كني ..بلاخره يه نفر..نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :-مرسي بابت پاداشتون .. عالي بود ..كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون ...نميدونم چرا عقده ي رياست داشت عقده ي اينكه بچزوندم .. مگه چيكارش كرده بودم ... آدمم اينقدر كينه اي ؟؟؟؟از ساختمون شركت زدم بيرون نم نم بارون ميومد ولي تصميم گرفتم پياده برم سمت ايستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفتهبودم كه بارون تند تر شد و يهو رگبار گرفت ...بي خيال پياده روي شدم و رفتم اون سمت خيابون تا تاكسي سوار شم .. توي همينحين ماشينش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شيشه رو داد پايين و گفت :-بارونيه سوار شو .. سرما ميخوري..با نفرت نگاش كردم ...-اگه نگفتيد بالاخره يكي پيدا ميشه .. شايد از بركت بارون ... يه خوبشم پيدا شه !!!!!!!!زير لب غريد :-لجبازبعدم بي هيچ حرفي شيشرو داد بالا و تمام حرصشو روي پدال خالي كرد و با سرعت رفت ..تقريبا 2 ساعتي توي راه بودم خيابونا به خاطر بارندگي كيپ شده بود از ترافيك.. سر كوچه در حالي كه لباساي خيس به تنمچسبيده بود از ماشين پياده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در يه لحظه سرمو بالا كردم و ديدم پشت پنجره وايساده باديدن من سري به نشانه ي تاسف تكون داد و رفت .. منم كليد انداختم و وارد شدم .. از پله ها كه رفتم بالا ديدم جلوي درآپارتمانش تكيه داده به چارچوب ...نگاهي بهش انداختم كه اومد جلو تر و گفت :-ميدوني سرما بخوري خودم ميكشمت ؟؟؟!!!سكوت كردم كه ادامه داد :-باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولي احمق كوچولو .... تام و جريم مواقع بحران باهم دوست ميشن!!!از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو ديد پررو شد و گفت :-بيا پيش من چايي تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!جوري چپ چپ نگاش كردم كه دستاشو به حالت تسيم برد بالا بعدم با خنده گفت :-زبونتو موشه خورده همسايه؟؟؟؟-نه همسايه آقا گربهه نطقمو كور كرده!!!خنديد گفت :-آخيش متلك خونم افتاده بود پايين ..بدم گفت:-برو تو ديگه يخ زدي ..-اگه شما اجازه بدي .. ماشاا.. نفست زياده ..خنديد و گفت :-بله زحمت رو كم ميكنم... عصر عالي بخير..طبق معمول يه پشت چشمي نازك كزدمو سري تكون دادم و كليد انداختم رفتم تو!!!از ترس اينكه سرما بخورم تا در رو بستم شروع كردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ريختمشون توي سبد رختچركها و بلافاصله رفتم زير دوش آب گرم...از حموم كه اومدم بيرون احساس بهتري داشتم مو هامو خشك كردم و يه لباس گرم پوشيدم ولي محض اطمينان و واسه ي اينكهيه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذيتم كنه يه ليوان بزرگ آب پرتقال واسه ي خودم گرفتم و با يه قرص سرماخوردگي خوردم... طرفاي 9 ام اونقدر كه تنم خسته بود رفتم تقريبا سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم..صبح روز بعد موقعي كه از خواب پاشدم اول دو دقيقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و كش و قوسي اومدم تا ببينمسرما خوردم يا نه وقتي ديدم حالم خوبه خوبه با فكر اينكه مجد ضايع ميشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم وزدم بيرون .. داشتم در رو قفل ميكردم كه در اونور باز شد و مجد با موهاي بهم ريخته و يه دست گرم كن كاپشن مشكي اومدبيرون و تكيه داد به چهار چوب در.. نگاهي بهش انداختم و اومدم برم كه با صدايي كه بد جور گرفته بود گفت :-كجا؟در حالي كه خندم گرفته بود و به سختي سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :-خوب شركت ديگه ..خيلي جدي گفت :-امروز شركت مركت تعطيله!!! بايد بموني خونه به رئيس شركت برسي ...-چي شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!سرفه اي كرد و كلافه نگام كرد :-بمون!!! حالم خيلي بده ...-خوب برين دكتر ... مگه من دكترم ؟-حرف دكترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشكي هيچ دكتري نرفتم!!مونده بودم چيكار كنم برم يا بمونم از طرفي يه كرمي افتاده بود تو وجودم برم از طرفيم دلم سوخت واسش .. توي همين فكرابودم كه موشكافانه نگام كرد و گفت :-چيه؟ داري فكر ميكني بري و حالمو بگيري؟؟؟ خوب برو هر چند كه زنگ ميزنم ميگم راه ندنت تو ساختمون شركت!!!-بعدم با لحن شيطوني ادامه داد :-افتخار بزرگي نصيبت شده ... با يه زنگم ده نفر اينجا بودن .... ولي خوب ...-حالا من نخوام افتخار نصيبم بشه بايد كيو ببينم ؟؟؟با بد جنسي گفت :-بازم منو!!!!خندم گرفته بود ...يكم سبك سنگين كردم و ديدم بدم نيست كلي كار عقب افتاده براي دانشگاه داشتم كه ميتونستم امروز كه توخونم انجام بدم..واسه ي همين گفتم :-باشه ... قبول...بدون اينكه ابراز خوشحالي كنه سري تكون داد و از جلوي در رفت كنار ... ديدم نميره تو گفتم :-خوب برين تو ديگه كاري داشتين زنگ بزنين ..جوري كه انگار احمق ديده نگام كرد و گفت :- حيفه موش!!! تو با اين آي كيو چجوري مهندس شدي؟ من اگه ميخواستم مريضم تو خونه تنها بمونم كه ميگفتم برو شركتحالم بد بود زنگ ميزنم!!! بيا اينجا يه سوپي برام درست كن يه آب ميوه اي بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نيستم!!!!ا من ميرمبالا تو اتاقم ميخوابم توام پايين بشين كاري داري بكن ولي تو خونه باش!!!بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..معلوم بود حالش بده تمام مدت تكيه داده بود به ديوار حرف ميزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و كيف و كتاباي دانشگامو برداشتمو با همون مانتو روسري رفتم ..وارد خونه كه شدم اول از بودن كليد روي در مطمئن شدم و نا خودآگاه كليد رو برداشتم و گذاشتم تو جيب مانتوم بعدم توجه امرو به اطراف دوختم ورودي خونه يه كريدور نيم دايره بود كه توش كمد وجاكفشي و يك در كه احتمال دادم سرويس بهداشتيباشه و يه در نيمه باز سفيد از چوب وشيشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد يه راهرو شدم كه سمت راستش نرد ه هاي چوبيبود با دوتا پله به سمت پايين وارد يه سالن بزگ كه قشنگ دو تا ست كامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و يه گوششم يه پيانوي بزرگ سفيد قرار داشت ميشد و طرف ديگش به سمت آشپزخونه ميرفت از در سمت راست آشپزخونه با يه اختلاف سطحخيلي قشنگ وارد يه فضا ميشد كه يه ميز ناهار خوري 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد يه حال نسبتا بزرگ ميشدي كهكنارش پله هاي چوبي خراطي شده به سمت بالا ميرفت توي حال يه عكس خانوادگي از مجد توش به ديوار زده شده بود تويعكس مجد بيست سالشم نبود ولي از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخيم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهي به نظرمن مجد چهره ي گيرا تري داشت و بيشترم شبيه پدرش بود.در كل خونه ي قشنگي بود و همه ي خونه با تركيب رنگ هاي آبي خيلي كمرنگ وشيري تزئين شده بود بعد از اينكه خوباطراف رو ديد زدم وارد آشپز خونه شدم و در يخچال رو باز كردم .. خدارو شكر فراووني بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشوگرفتم ويكم نون و كره و پنير گذاشتم تو ي سبني و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فكر ميكرم .. كدوم در اتاقشه كه ديدم فقط يه درهكه شبيه دراي ديگه نيست .. نميدونم چرا ولي ياد در اتاقش توي شركت افتادم كه با ساير درها متفاوت بود واسه ي همين اولتوي اون اتاق سرك كشيدم, حدسم درست بود به سينه روي تخت دراز كشيده بودخس خسه نفسش شنيده ميشد .. خوابه خواببود ...بعد از اينكه سيني رو گذاشتم روي پاتختي .. نگاهي به اطراف انداختم .. اتاق سرمه اي سفيد بود با يه ميز كار سمت راستاتاق و يه تخت دونفره سمت چپ ...و يه در كه باز حدس زدم سرويس بهداشتي باشه اتاق ساده اي بود روي ديوار چندتا عكس ازخودش و دوستاش كه همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوييشه به چشم ميخورد .. با صداي سرفش برگشتم سمتش .خواب بود هنوز.. احساس كردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پيشونيش كه حدسم درست و بودداشت تو تب ميسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم كنار و سعي كردم بيدارش كنم .. ولي هر چي تكونش دادم فقطهذيون ميگفت و دوباره خواب ميرفت .. با اين هيكل مردني سعي كردم طاق بازش كنم وكاپشن گرمكنشو از تنش در آرم با هربد بختي بود اينكارو كردم و سريع رفتم سمت آشپزخونه يكم يخ از تو فريزر برداشتم و دنبال لگن همه ي سوراخ سنبه هايخونرو گشتم و آخر توي يه اتاقك كنار دستشويي دم حال كه توش فقط ماشين لباسشويي بود و حدس زدم رخت شور خونستپيدا كردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توي دست شويي خودش پر كردم و چند تا تيكه يخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشواز تخت انداختم پايين و كردم توي لگن ..بعد از اينكار يهو شروع كرد لرزيدن رفتم تنشو گرفتم تو بغلم كه نلرزه... و آروم ارومپيشونيش كه خيس عرق بود رو ناز كردم و زير لب گفتم :- هييس آروم.. تبت بالاست با اينكار زود زود خوب ميشي ..آروم.. آفرين پسر خوب..بعدم يكم از يخ هارو لاي دستمالي كه ازپايين آورده بودم پيچيدم و گذاشتم روي پيشونيش.كم كم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش كم شد .. ترسيدم چشماش باز شه و ببينه اينجوري بغلش كردم از رو تخت اومدمپايين و پاهاشو از لگن درآوردم و خشك كردم , دوباره درازشون كردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توي دستشويي .. وبرگشتم ..ديدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روي پيشونيش .. تبش خيلي پايين اومده بود تا دستمو اومدم بردارم يهو مچموگرفت و منم از تر س جيغ زدم كه با يه لبخند كمرنگي گفت :-هيييس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟سعي كردم مچمو از دستش در آرم كه سفت تر گرفت و گفت :-بشين لب تخت ... من با اين حالم نميتونم لقمه بگيرم .. واسم لقمه بگير..كلا آدم پرويي بود!!! و يه نگاه به سيني انداختم كره آب شده بود واسه ي همين با اين بهانه گفتم :-ول كن دستمو كره آب شده برم عوضش كنم ..- يه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من كره نميخوام همون نون پنير ..با دستيم كه آزاد بود سيني رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو كشيد بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تكيه داد بهش..منيدونم چرا ولي قلبم تند تند ميزد ..زير نگاهش با هر جون كندني بود و با يه دست لقمه مي گرفتم براش و اونم با دستشكه آزاد بود و دست منو نگرفته بود ميذاشت دهنش و روش يه قلپ آب پرتقال ميخورد ...يه دفعه نميدونم چي شد دستمو ول كرد .. اروم دستش رفت سمت كاپشن گرم كنش و در حالي كه ابروشو داده بود بالا و ازچشماش شيطنت ميباريد گفت :-تو اينو در آوردي؟؟؟؟سر تكون دادم و گقتم :-آره ..چطور ..يهو چشماشو ريز كرد و يه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :-خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود ديگه كدوم لباسامو در آري...اخم كردم و گفتم :-تب داشتين ميخواستم تبتونو بيارم پايين اين چه حرفاييه..بلند با اون صداي گرفتش خنديد و گفت :-من خودم آدم لخت كنم ... تو ديگه ميخواي سر منو شيره بمالي ..مخم سوت كشيد ا اين همه وقاحت و پررويي .. اومدم پاشم كه سريع باز دستمو گرفت و گفت :-من هنوز گشنمه ...عصبي نفسمو دادم بيرون ميدونستم حتي با اينكه مريضه زورم بهش نميچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساكت نگامميكرد و لقمه هاشو ميخورد .. يكم كه گذشت احساس كردم مچ دستم داغتر شد واسه ي همين گفتم :-فكر كنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورين .. نميخواد پنيرارو بخورين ..ديدم چيزي نگفت نگاش كردم كه ديدم يه جوري داره نگام ميكنه ... قلبم عينه جوجه شروع كرد زدن ..انگار فهميد چون گفت :-مال تبِ مريضي نيست ...-با يه لحني كه خودمم از ضعفي كه توش بود حالم بهم خورد گفتم :-ميشه دستمو ول كنين؟؟؟دستمو با عصبانيت ول كرد و گفت :-تلفن رو بردار اين شماررو بگير 912 …....... ..بزن رو آيفنشماررو گرفتم دو تا بوق خورد كه صداي ظريف يه دختر پيچيد و گفت :-واي شروين عزيزم تويي.-سارا سلام-سلام عزيزم صدات چرا اينجوريه-سرما خوردم سوپ بلدي درست كني واسم بياري؟؟-معلومه عشقم تا 1 ساعت ديگه اونجام!!تازه يه لباسم ازونا كه دوست داري خريدم ببيني تو تنم خودت خوب ميشي!!!!-نه بذار اونو براي بعد حالم بده بدو !-زود اومدم بوووس!!!!اشاره كرد قطع كنم ...نگاش كردم ...يه چيزي رو قلبم سنگيني ميكرد ..بدون حرف سيني رو برداشتم كه برم كه با صداي عصبي گفت :-اين مياد , اينورا و تو راهرو آفتابي نشو...جوش آوردم سيني رو كوبيدم رو پاتختي و گفتم :-آخه من داشتم سينه چاك ميدادم به خلوت همايوني شما راه پيدا كنم يا همش اينجا ولو بودم .....بعدم درو زدم بهم و رفتم بيرون .. گربه صفت .. جاي تشكرش بود ... لياقت نداره!!!! كيفمو برداشتم و كليداشو گذاشتم سر جاشوزدم بيرون .. دلم نميخواست برم خونه .. ولي ترسيدم برم جايي موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فكر كنه واسم مهم بودهنشون بدم يه دختر توي اين خونست واسه ي همين بي خيال شدم برگشتم تو سوئيتم ...ولي نميدونم چرا همش گوشم به در بودكه كي دختره مياد...تقريبا سه ربع بعد صداي كفش پاشنه بلندي توي راهرو پيچيد منم واسه ي اينكه صحنه اي رو از دست ندم عين كنه آويزون درشدم ..دختر كه ميدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفيد و چشمهاي درشت سبز و موهاي شرابي فر كه ازپشت شال تا كمرش بود داشت لباشو يه رژ لب زرشكي همرنگ موهاش زده بود و يه تاپ و شلوار سفيد با يه پانچوي سر مه ايكه جلوش رو باز گذاشته بود پوشيده بود و يه قابلمه ي كوچيكم دستش بود مجد با همون تيپ صبح اومد دم در و سارا تا ديدتشبا عشوه گفت :-الهي بميرم شرويني نبينم مريض باشي..موقعي كه رسيد بهش مجد دستشو دور كمرش انداخت و گونشو رو بوسيد موقع اين كار نميدونم چرا ولي احساس كردممخصوصا در آپارتمان منو نگاه كرد و رو كرد به سارا و گفت :-مرسي اومدي آتيش پاره ..دخترم خنديد و رفتن تو...قلبم يه جوري شده بود ... تند و سنگين ميزد . رفتم پهن كاناپه شدم.. و چشمامو يه لحظه بستم .. پيش خودم فكر كردم .. چرا ؟؟چرا به مجد دارم احساس پيدا ميكنم ... دختر دبيرستاني نبودم كه كوركورانه عاشق شم ..ميديدم مجد آدم اصلا جالبي نبود .. اونمواسه مني كه محمد رو ديده بودم ...كسي كه از ديد من ربع النوع نجابت بود...با خودم فكر كردم كاش محمدي نبود!!! كسي كههي ناخودآگاه همرو باهاش مقايسه كنم .. بغضم گرفت .. اينكه بكارت روحم با محبت محمد از بين رفته بود برام ضربه ي بديبود اونم واسه مني كه مثل خيلي از دختراي هم وطنم معتقد بودم فقط يه مرد بايد تو زندگيم باشه ..درسته اين ذهنيت يه جورايياز جامعه به افكار ما زن ها تزريق ميشد ولي متاسفانه بيشترمون پذيرفته بوديمش ... توي اونروزها بيشتر ازينكه فكر رفتنناگهاني محمد آزارم بده اينكه چطور به نفر بعدي كه قرار آيندمو باهاش بسازم توضيح بدم من يه زماني با يكي بدون اينكهاتفاقي بيفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس ميكردم اگه طرف مقابل عكس العمل بدي نشون بده ته مونده ي غرور منه كهلگد مال ميشه !!! اونم مرداي ايراني ... كم دور و برمون ازين داستانا نشنيده بوذيم ...به هر حال از تمام اين حرفا گذشته ... نبايدخودمو گول ميزدم من داشتم درگير عاطفي ميشدم اون خوشتيپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولي تمام صفاتي رو كهدر وهله ي اول يه زن رو جذب ميكنه داشت ...ولي اينا ملاك درستي نبود .... نبايد ميذاشتم اين اتفاق بيفته ..درست بودكه مننامزد كرده بودم و بهم خورده بود ولي خودم و جسممو هنوز پاك ميديدم و شك نداشتم كه مجد و امثالش لياقت منو ندارن ولواينكه از لحاظ ظاهر و موقعيت از اونا پايين تر باشم ...اونشب بعد از كلي كلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پيشي گرفت ...ولي ميدونستم هميشه همه چيز عقلاني پيش نميره ...فصل هشتم :تفريبا يك هفته اي بود كه همه چي در آرامش بود هم مجد به پرو پام نميپيچيد همم اينكه من سعي ميكردم خيلي جلوش آفتابينشم اواسط آبان بود و هوا كم كم داشت سرد ميشد و خونه تقريبا عين يخچال شده بود... يكي از همين روزا كه يادمه اولينروز عادت ماهيانه امم بود , با اينكه اونقدر سردم بود كه دوتا پليور و دوتا شلورا گرمكن رو رو ي هم پوشيده بودم يه كلاههپشمي كشيده بودم سرم ولي بازم نميدونم چرا پام پيش نميرفت برم به مجد بگم كه شوفاژ هارو روشن كنه.. نشسته بودم داشتمدرسهاي دانشگامو مرور ميكردم كه زنگ آپارتمانم زده شد از توي چشمي كه نگاه كردم ديدم خودشه .... از بعد از اون سرماخوردگيه يه هوا لاغر تر شده بود ولي بهش ميومد ..بالاخره دل از چشمي كندم و درو باز كردم .. طبق عادتش بدون اينكه سلامكنه گفت :-فكر كردم خونت هزار متر زير بناست چرا اينقدر لفتش ميدي تا درو باز كني ؟جوابشو ندادم ..كلا دوست داشت نيشرو بزنه!!! .. بي تفاوت گفتم :-خوب حالا امرتون ؟؟؟- اومدم بگم من دارم فردا صبح يه هفته ميرم اصفهان واسه ي همون مناقصه اي كه برديم .. البته قبل رفتنم يه سر ميام شركت وسفارشاي لازم رو ميكنم ولي خواستم قبلش به تو بگم .. توي اين چند وقتي كه نيستم علاوه بر دزد گير در پاركينگ و در اصليمقفل كن .. اگرم بري خونه ي يكي از قوم و خويشات تا تنها نموني كه خيلي خيلي بهتره و خيال منم راحت تره!!!نگاهي بهش انداختم و گفتم :-خوب ديگه؟-يعني نميري خونه ي اقوامت ؟-نه .. دليلي نميبينم .. شما خيلي شبا نيستيد!!! ... بعدشم مگه تا الان تنها نبودم؟؟!! ..موشكافانه نگام كرد بعدم يه خنده ي محو رو لبش نشست و گفت :-چه شجاع!!! ببينم آمار رفت و آمد منم داري؟؟؟پيش خودم گفتم باز آتو دادم دستش ...داشتم فكر ميكردم چي بگم كه ديدم داره سر تاپام رو بر انداز ميكن واسه همين گفتم :-شاخ دارم يادم؟؟؟ چرا اينجوري نگام ميكنين؟با شك گفت :-سردته؟-چطور- آخه اين همه لباس و كلاه تنته .. اول فكر كردم چاق شدي بعد ديدم يه شلواره ديگه ازون زير زده بيرون بعدم اشاره كرد بهپاچه ي شلوارم ..پيش خودم گفتم نميري كيانا با اين تيپ پسر كشت!!!!!در ادامه گفت :-يعني با اينكه شوفاژا روشنه بازم سردته ؟ نكنه مريض داري ميشي..با تعجب نگاش كردم و تقريبا داد زدم :-مگه روشنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!تعجب كرد گفت :-نزديك يه هفتست ... هوا سرد شده ديگه !!دلم ميخواست هونجا قربونيش ميكردم!!!!! با عصبانيت گفتم :-يعني شما شوفاژارو روشن ميكني نبايد به من بگي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!انگار تازه دوزاريش افتاده باشه گفت :-آخه فكر ميكردم ..-شما اينجور فسفر نسوزون ...-ببخشيد .. حالا ميخواي واست شوفاژارو روشن كنم!!!! شيراش قلق داره!!-لازم نكرده چلاغ كه نيستم ..يه نگاه موزماري بهم كرد و شونه هاشو انداخت بالا وگفت :-خودت ميدوني پس.. فعلا!!!تا در و بستم بدو رفتم سمت شوفاژها.. اولي رو هر چي زور زدم باز نشد .. دومي سومي.. خلاصه .. هيجكدوم رو نتونستم باز كنم ..مونده بودم برم بهش بگم يا نه .. اگه نميرفتم بايد يكيو مياوردم شيرارو باز كنه .. منم تنها , به هركسي نميشد امتحان كرد ..تو دوبه شك بودم كه بي خيال شدم و رفتم سمت در تا درو باز كردم ديدم به ديوار كنار در تكيه داده و با يه لبخند موذيانه نگامميكنه!!!!! بعدم گفت :-چي شد؟؟؟!! نتونستي نه ..!!!؟؟از جلو در بي هيچ حرفي رفتم كنار ..اومد تو اول به دور و بر يه نگاه كرد .. بعدم روشو كرد به من و گفت :-چه با سليقه ...-مرسي!- بي هيچ حرف ديگه رفت سمت شوفاژ اول و با يه حركت بازش كرد .. بعدم با يه دونه ازون خنده مهربوناش كه منو ياد باباممينداخت نگام كرد و گفت :- آخه تو با اين دستاي ظريف از پس اينا بر مياي دختره ي لجباز ...قلبم دوباره شروع كرد به تند زدن .. پيش خودم گفتم كيانا اون به درد تو نميخوره اينقدر بي جنبه نباش باز به روت خنديد..بعدمناخودآگاه بهش اخم كردم!!!!!انگار كه به حال درونيم پي برد بي هيچ حرفي رفت سراغ بقيه ي شوفاژا ..وقتي 3 تا شوفاژ پايين رو روشن كرد رو كرد بهم وگفت :-اجازه هست مال بالارم روشن كنم ؟ اين سه تا كفاف كل خونرو نميده!چه مودب شده بود .. نگاش كردم گفتم :-همرو روشن كنيد .. ممنون ميشم!!-پس مشكلي نداره برم تو اتاق خوابت ؟-نه برين ...نشستم رو كاناپه .. وقتي از بالا اومد .. نگاش مهربون تر شده بود!! با خودم گفتم يا خدا!!! اين چرا اينجوري ميكنه امشب؟؟؟!!!!براي اينكه از كارشم تشكر كنم تعارف زدم گفتم :-مرسي تو زحمت افتادين يه چايي ميخورين ؟ميگن تعارف اومد نيومد داره ... گفت :-آخ گفتي آره اگه زحمتي نيست ..تو دلم كلي بد و بيراه بار خودم كردم..شما حرف نزني كسي نميگه لالي.. خلاصه رفتم تو آشپزخونه و كتري رو گذاشتم نميدونم بااينكه دوست نداشتم توي خونم باشه ولي دوست داشتم حالا كه هست نشون بدم خانه داري بلدم واسه ي همين يه سبد ميوه ودو تازير دستي بردم تا كتري جوش بياد..موقعي كه وارد حال شدم ديدم قاب عكش خانوادگيمون دستشه و داره نگاه ميكنم تامنو ديد قاب و گذاشت سر جاش و اومد سبد رو از دستم گرفت و گذاشت رو ميز بعد مهربون خنديد و گفت :-چرا زحمت كشيدي با اين حالت خانوم موشه ..پيش خودم فكر كردم كدوم حالت كه دوباره گفت :-خواهر خوشگلي داري..نميدونم چرا خيلي خوشم نيومد با اينكه كتي رو خيلي دوست داشتم ولي ته دلم يه جوري شد .. با اين حال گفتم :-لطف داريد ..چند ثانيه به صورتم خيره شد و گفت :-ولي تو بانمك تري ...يه نسيم خنكي از دلم رد شد.. با صداي سوت كتري به خودم اومدم و گفتم :-برم چايي رو دم كنم كتري جوش اومد..بعد از اينكه چاي دم كشيد توي استكان ريختم و با خرما و قند گذاشتم تا اومدم بردارم يهو زير دلم تير كشيد و دستم رو گرفتمزير دلم ويه ناله ي آروم جوري كه نشنوه كردم ..توي همين حين سنگيني نگاهي رو احساس كردم برگشتم ديدم .. تكيه داده به در زبونم بند اومده بود ...با لبخند اومد تو وروبروم وايساد و گفت :-مامانم هر وقت ازين دردا داشت چاي دارچين ميخورد ... هم درد و تسكين ميداد همم ..قلبم داشت از سينم ميزد بيرون و نوك انگشتام يخ كرده بود .. يه جورايي دوست داشتم آب ميشدم ميرفتم تو زمين يه جورايي امدوست داشتم ميكشتمش..انگار كه فهميده باشه ادامه داد :- از چيزايي كه رو تختت بود فهميدم .. الانم كه ديدمت مطمئن شدم.. ميخواي تو بشيني من واست چاي دارچين دم كنم خانومموشه مريض؟با صدايي كه از ته چاه ميومد گفتم :- ميشه بريد ؟؟؟ من دوست ندارم يه مرد غريبه تو خونم باشه ... اونم از اون مردايي كه به خودشون اجازه ميدن به حريمخصوصي افراد سرك بكشن ..نگاهي بهم كرد و با لحن يكم عصبي گفت :- دوباره شدي همون موشه كه بايد دمشو چيد !!!!! يه هفته كه نيستم خوب جولوناتو بده چون بعد از اينكه بيام ميخوام تصميمبگيرم لياقت اينكه توي شركتم باشي رو داري يا نه!!!با اخم نگاش كردم و رومو كردم اونور..عصبي غريد و گفت :-هر وقت باهات حرف ميزنم روتو بكن سمت من..مخصوصا رومو همون ور نگه داشتم ..كه يهو با دستش چونمو گرفت چرخوند سمت خودش و گفت :- اگه ميبيني گاهي لي لي به لالات ميذارم مال اين كه پدرت به سخاوت گفته كه به من بگه هواتو داشته باشم!!وگرنه من عادتدارم نازمو بكشن نه اينكه ناز كسي رو بكشم!!!نگاش عين گوله ي آتيش شده بود تنم يخ كرده بود و به وضوح فشارم پايين بود ..مطمئنم فهميده بود چه حاليم چون آروم چونمو ول كرد و بدون حرف اضافي از آشپزخونه رفت بيرون چند لحظه بدم صداي درخونه اومد...همونجا روي صندلي آشپزخونه ولو شدم .. سرمو گذاشتم رو ميز و اجازه دادم اشكام جاري شه.. موقع هاي ماهانم خيلي نازكنارنجي ميشدم گريه يكم بهم تسكين ميداد .. همين طور كه اشكام ميومد به اين فكر كردم چرا ؟؟؟ چرا بايد اجازه بدم هر جووردوست داره باهام رفتار كنه!!!! چرا كوتاه ميام خيلي جاها ..من كه اينجوري نبودم .. يهو فكري به ذهنم رسيد.... آروم اشكامو پاككردم و يه لبخند موذي زدم .. احساس ميكردم اين يه هفته فرصت خوبيه تا حريف رو از ميدون به در كنم!! اون كاملا داشت روقاعده ي بازي پيش ميرفت اون يه گربه بود كه قشنگ داشت با طعمه بازي ميكرد... پس نوبت من بود ... با اين فكر جوندوباره اي گرفتم ..براي برد از حريف اول بايد خوبه خوب ميشناختمش... . اين هفته يه فرصت طلايي بود!!اونشب با هزاران نقشه ي تو ذهنم خوابيدم اولين قدم اين بود فردا با روحيه برم شركت تا فكر نكنه بهم ضربه اي زده!!! صبحساعت شش سر حال از خواب پاشدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سر كمد لباسام يه بارونيه شيك سرمه اي داشتم واسه يمهموني كه هر وقت ميپوشيدم كتي ميگفت : دوزار افتاد روت!!!!! تصميم گرفتم اونو بپوشم با يه شلوار جين سرمه اي راسته و يهكيف و بوت پاشنه بلند قهوه اي سوخته . يه شال سفيدم انداختم سرم و يه آرايش حسابيم كردم وقتي جلوي آينه وايسادم كليفرق كرده بودم يه لبخند پسر كشم نشوندم رو لبام و با بسم ا.. از در اومدم بيرون...وقتي رفتم پايين از ماشين توي پاركينگ فهميدم نرفته ... گفتم معطل كنم شايد بياد .. واسه ي همين رفتم دزدگير رو قطع كردمو يه كمم طولش دادم .. نا اميد داشتم از پاركينگ مي رفتم سمت در كه ديدم داره از پله ها مياد پايين يه نگاه انداختم كه ديدمابروهاشو داد بالا و گفت :-داري ميري شركت ؟؟؟-بله....-چه تيپي زدي..-آخه بعد از شركت قراره برم بيرون !چپ چپ نگا كرد و گفت :-به سلامتي كجا ؟؟؟بي تفاوت گقتم :-خونه ي آقا شجاع .بعدم يه دونه ازون خنده هاي پسر كش كه چال گونم قشنگ به چشم ميومد رو بهش انداختم و تو بهت گذاشتمش و رفتم ...وسطاي كوچه بودم كه ماشين با قيژي جلوي پام نگه داشته شدو مجد ازش پياده شد اومد سمتم .. يه لحظه ترسيدم تو چشماش يهطوفاني بود .. ولي خودمو نباختم و سينمو دادم جلو و بي تفاوت نگاش كردم اومد سمتم و با يه حركت گلمو گرفت چسبوندتم بهشيشه ي ماشين ..و عصباني گفت :-خوش ندارم عين فا حشه ها كسي بياد شركتم!!!باورم نميشد من كه لباس بدي نپوشيده بودم .. اخم كردم و در حالي كه سعي ميكردم دستش رو از دور گردنم باز كنم گفتم :-چته رم كردي ؟؟؟؟ ولم كن لعنتي....جلوي مردم..دستشو محكم تر فشار داد دور گلوم ...و گفت:- پس سوار شو..بي هيچ حرفي در رو باز كرد و هلم داد تو ماشين ...خودشم سوار شد .. اومدم درو باز كنم بپرم پايين كه ديدم قفل كودك رو زده عصبي گفتم :-اين مسخره بازيا چيه ؟- تو اين مسخره بازيا چيه ؟؟ اين كفشا چيه ؟؟؟ مگه عروسي دعوتي ؟؟؟ با كي داري لج ميكني... با خودت ؟ بعدم دستمالگرفت جلومو گفت :-زود اون ماتيك سرخ رو از رو لبت پاك كن ... شبيه زناي هرجايي شدي..مخم داشت سوت مي كشيد .. دستمال رو گرفتم و پرت كردم اونور و با عصبانيت گفتم :-نگه دار وگرنه من ميدونم و تو ..هرجايي تويي و اون زنايي كه هرشب با يكيشونيپوزخندي زد انگار نه انگار ...و گفت :-اونا كه اگه هرجايي نبودن كه هرشب نميومدن پيش من!!!با عصبانيت داد زد :-لعنتي تو مگه كيه مني به تو چه آخه...-كسيت نيستم ولي ميدونم يه مرد بي ناموس اينجوري ببيندت پيش خودش چي فكر ميكنه ..-كافر همه را به كيش خود پندارد!!!!زد رو ترمز و بزگشت سمتم و با صدايي از عصبانيت دورگه شده بود گفت :-من هر گهي كه هستم ناموس دزد نيستم!!! اينو يادت باشه ..ترسيده بودم ولي با پررويي گفتم :-پس اون دخترايي كه ميان پيشت بي ننه بابان ؟؟؟ آدم نيستن كه بي حيثيتشون ميكني؟- اونا خودشون ميخوان در ضمن من تا حالا با دختري نبودم كه ... استغفرا... كيانا يه كاري نكن اون روي سگ من بالا بيادا ... اونرژ كثافتو عين بچه ي آدم پاك كن وگرنه خودم پاكش ميكنم..نميدونم چرا دوست داشتم با خودم و خودش دوئل كنم واسه ي همين دوباره دستمال رو پرت كردم تو صورتشو گفتم :-فكرشم نكن اين رژ از رو لبم پاك شه !!!نمبدونم از تجربه ي زياد با دخترا بودن بود يا كلا آي كيوش بالا بود چون يه نگاه مشكوكي بهم كرد و گفت :-مثل اينكه بدت نمياد من پاكش كنم ... قند تو دلت آب شد؟؟؟مخم سوووت كشيد ..دلم ميخواست ناخناشو دونه دونه بكشم!!!!!!!!!!!!!!!دستمال رو با آرامش برداشت تا اومد بيارتش سمت من گفتم :-هوووي!!! چيكار ميكني ؟؟ بدش خودم!!!با عصبانيت چند دفعه كشيدم به لبم كه با لحن شيطوني گفت :-اووووه بسه حالا توام!!! لبتو كه نگفتم بكني اون لب حالا حالا بايد سالم بمونه ...دلم ميخواست سرمو بزنم به شيشه!!!!! براي اينكه حرصش بدم گفتم :-خوبه يه هفته در نبودتون نفس ميكشم!!!!! اونوقت ميخوام ببينم كيه به رژم گير بده ...بدم يه پوزخند زدم بهش...عين سيب زميني نگام كرد و در كمال اعتماد به نفس گفت :-خدا ازون ته دلت بشنوه!!!!!!!!بعدم در كمال خونسردي عينكشو رد و راه افتاد ...رك بگم ازون آدماي هفت خط بود گاهي وقتا كه به چشمام نگاه ميكرداحساس ميكردم تا ضمير نا خودآگاهمم داره ميخونه... نميدونم شايد من به عنوان يه زن از مردي كه نگام كنه بفهمه چمه برايزندگي خوشم بياد ولي قبول اينكه به چه قيمتي اين تجربه رو بدست آورده باشه برام مهم بود ...بگذريم اولين بار بود توماشينش نشسته بودم خدا وكيلي دست فرمونش عالي بود....ولي يكم تند ميرفت البته من از سرعت بدم نميومد ولي از لاييكشيدن ميترسيدم ... اونم نميدونم مخصوصا ميخواست دست فرمونش رو به رخم بكشه يا عادتش بود خيلي تند ميرفت گاهگداري از بين دو سه تا ماشين لايي ميكشيد ..بالاخره با هزار بدبختي بود رسيديم نزديكاي شركت كه يهو زد رو ترمز و گفت :-اينجا پيادت ميكنم دوست ندارم كسي ببينتمون .. نميخوام واست بد شه...بدون حرف پياده شدم كه شيشه رو داد پايين و گفت :-با اون كفشاتم خيلي تو شركت راه نرو امروز...چپ چپ نگاش كردم كه گفت :-فعلا بابات تورو دست من سپرده!!!!!عصباني گفتم :-يكي بايد پيدا كنيم شمارو دستش بسپريم ..خنديد و گفت :-شيطون!!!!!!!!اخمي كردم ..و رومو ازش برگردوندم ...اونم گاز داد و رفت...وفتي رسيدم شركت ديدم بغل ميز شمس وايساده و داره به دو سه تا از بچه هاي شركت امر و نهي ميكنه .. منو كه ديد طبقمعمول سرشو يه هوا تكون داد بعدم نگاش رفت سمت كفشام .. و يه اخم ريز كرد ... و ادامه ي حرفشو گرفت..رفتم توي اتاقم ..فقط فاطمه اومده بود تا منو ديد سوتي كشيد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت : اااوووووه چه تيپي زدي .... چه ناز شدي .. پيشخودم گفتم خبر نداري اين تيپ باعث خلق چه صحنه هاي اكشني شده... ازش تشكر كردم كم كم سر و كله ي سحر وآتوسامپيدا شد هر كدوم يه نظري راجع به تيپ ما دادن ... يه ساعتي گذشت و مشغول كارام بودم كه يه پيام از شماره ي ناشناس اومد .." آقا گربه داره ميره ... برو تو ريكاوري تا من بيام!!!!هيچ از موشاي ضعيف خوشم نمياد!!! چون مجبور ميشم بخورمشون!!! "كار مجد بود ... تو دلم گفتم : بري ديگه بر نگردي .. ولي بعدش زبونمو گاز گرفتم ديگه راضي به مرگش كه نبودم!!!!نميدونم چرا بر خلاف صبح كه خوشحال بودم از رفتنش .. ولي الان كسل شده بودم اونروز تا عصري بي حوصله و دمغ بودم ووقتيم رفتم خونه و به جاي خالي ماشينش نگاه كردم بغضم گرفت ...وقتي رسيدم خونه ناخوآگاه شماره ي مامان اينارو گرفتم دو سه ساعتي خودمو با مامان و بابا و علي الخصوص كتي سرگرم كردم.. وقتي كه صحبتم تموم شد و قطع كردم تازه فهميدم چقدر دلتنگشون بودم ...بدم براي خواب آماده شدم..شب موقع خواب به تنها چيزي كه فكر ميكردم اين بود كه مجد الان كجاست يا چيكار ميكنه و اونقدر حالت هاي مختلف در نظرگرفتم تا بالاخره خواب رفتم ...فردا صبحش كسل و بيحال از خواب پاشدم و به زور حاضر شدم رفتم سر كار ...انگار مجد نبود منم حال و حوصله نداشتم ... وقتيرسيدم طبق معمول فقط فاطمه اومده بود بعد از اينكه بهش سلام كردم و با خنده گفتم :-تو از چند مياي كه هميشه اولي ؟خنديد و گفت :-تقصير محسنه كلا آدم سحر خيزيه منم بد عادت كرده .. ما 7.5 تقريبا ميرسيم..يكم ميزمو مرتب كردم تا كارمو شروع كنم توي همين حين نگاهي به ساعت انداختم ديدوپم 8:30 شده رو كردم به فاطمه وگفتم :-آتوسا و سحر دير نكردن ؟-نه مگه نميدوني؟ با سه تا از مهندسا رفتن اصفهان ديشب ..پيش خودم گفتم خوش بحالشون ..مجد سحر رو گفته بياد ولي من رو.. توي اين فكرا بودم كه فاطمه گفت :- البته گويا مجد به معاونش گفته به آتوسا و تو بگه ولي بعد بي خيال تو شده و گفته سحر .. من فكر ميكنم چون رسمي نيستيهنوز ...بازم جاي اميدواري بود اول اسمي از من برده ولي واسم عجيب بود چرا تغيير عقيده داده...توي اين عوالم بودم كه يه لحظه بهذهنم خطور كرد حالا كه سحر و آتوسا نيستن بهترين موقعيت كه از زير زبون فاطمه داستان اون كرامت گريان رو بپرسم... روكردم به فاطمه و گفتم :-راستي فاطمه اوني كه قبل از من اينجا بود چي شد يهو رفت ؟فاطمه خنديد و گفت :- واي بالاخره پرسيدي ... من كم كم داشتم فكر ميكردم تو چيپ فضولي مغزت خرابه يا سوخته .. من اگه بودم روز اول آماريارورو در مياوردم ..بعدم شكلك بانمكي در آورد و انگار كه يه سوژه ي ناب دادم دستش اومد يه صندلي كشيد دم ميز منو روبروم نشست و شروعكرد :- وا.. توي اين دوسالي كه من آدماي مختلفي پشت ميز تو و سحر نشستن ..ميدوني داستان دختراي مجرد اين شركت چيه اينكههمشون عاشق يه نفرن اونم مجده ...رك بهت ميگم يه جورايي حق دارن يعني منم شايد اگه مجرد بودم جذبش ميشد م...خندم گرفت بايد يه پروژه تحت عنوان علل بيماري مجد گرايي و دلايل شيوع آن رو براي خودم تعريف ميكردم تا بتونم بهتر ازپس مجد بر بيام..فاطمه ادامه داد :- ميدوني از ديد خيليا مجد انحراف اخلاقي داره ولي از ديد من يه مرد جوونه كه اونقدر دورش رو دختر حسابي و نا حسابيگرفته كه ناخودآگاه گه گاه به اين خوان نعمتي كه جلوش بازه يه ناخونكي ميزنه..وگرنه كسي كه منحرفه نسبت به همه منحرفهولي باورت نميشه مجد به من يا آتوسا كه شوهر نامزد داريم حتي نگاهم نميكنه موقع حرف زدن .. من به شخصه خيلي واسشاحترام قائلم ..اما راجع به كرامت بگم كه اونم مثل خيلياي ديگه به مجد نخ داد و مجد نگرفت ولي اونقدر تكرار كرد تا بالاخرهتقريبا خودش رفت نخ رو داد دست مجد ..فاطمه كه از تشبيه خودش ريسه رفته بود از خنده بعد از اينكه خندش تموم شد ادمه داد :- كرامت مجد رو شام دعوت كرد بيرون و اونجور كه با وقاحت براي ما تعريف كرد شبم رفته بودن خونه ي كرامت و با همقهوه خورده بودن كرامت اونقدر ابله بود كه فكر ميكرد چون مجد بهش روي خوش نشون داده تمومه و اون عاشقش شده واسهي همين گويا ادعا كرده بوده كه مجد باهاش رابطه داشته و به جسمش صدمه زده ولي مجدم ازون زبل تر شكايت كرده و كار بهپزشك قانوني اين صحبتا كشيده و مشخص شده نه بابا خانوم جندين دفعه جراحي كرده ... به هر حال تموم اين قضايا منجربيرونش كنه ..اونروزيم كه تو اومدي , كرامت اومده بود واسه ي تسويه حساب و اين حرفا..من كه دهنم باز مونده بود ... فقط يه سوال تو ذهنم ميچرخيد اونم اينكه اين داستان از كجا درز پيدا كرده ؟ كه فاطمه در جوابمگفت :
- يه دختره بود لنگه ي كرامت به اسم خانوم درمنش تمام جيك و پوك كرامت
و اين يكي بود مثلا صميمي بودن ولي تا كرامت
رفت همه ي داستان رو واسه همه تعريف كرد البته خودشم بعد از دو هفته
اخراج شد چون اونم داشت به مجد طناب ميداد ..
مجدم كه ديده بود وضع شركتش داره متشنج ميشه بلافاصله درمنش رو
هم اخراج كرد!فاطمه در ادامه ي حرفش گفت :
- توي اين مدت تنها كسي كه ديدم به مجد توجهي نداره تو بودي هر چند كه
من حس ميكنم بر خلاف تو اون بهت توجه داره ...
از اينكه ميديدم حالت دروني علاقه به مجد نمود بيروني پيدا نكرده خوشحال
شدم وگفتم :-نه بابا من احساس ميكنم يه جورايي ميخواد ضايعمم كنه!!
فاطمه خنديد و گفت :
- نه احساس ميكنم يه جورايي نسبت بهت يه نوع احساس مسئوليت
پدرانه داره .. ميدوني اونروز كه رو ميز خوابت برده بود من
اومدم بيدارت كنم پيش خودم گفتم توبيخت حتميه ولي ديدم داره با يه
لبخندي نگات ميكنه و بعدم رو به ما كرد و مرخصمونكرد ..
براي اينكه سوتي مجد روجمعش كنم به دروغ گفتم :-توبيخم نكرد ولي يه جوري فاميليمو صدا كرد كه ده متر پريدم از جام ..
فاطمه گفت :-بهر حال ببين كي بهت گفتم بعدم انگار كه چيزي يادش افتاده باشه گفت :
- -بهتره جلوي سحر راجع به مجد حرف نزني .. سحرم يه جورايي گرفتار
عشق مجده البته يه مدت بود به هر بهانه اي ميرفت
توي اتاقش ولي ازون جا كه نوه ي مش رحيمه مجد بهش رك گفته بوده كه
دوست نداره از دختر خوبي مثل سحر رفتاراي سبك
ببينه .. واسه ي همينه از مجد خوشم مياد اگه آدم كثيفي بود ميتونست به
راحتي از سحرم سوءاستفاده كنه ..ولي اينكارو نكرد البتهخوب اين با توجه به شناختيه كه من در حد محيط كار ازش دارم ..
قبول كردم به سحر چيزي نگم .. حرفاي فاطمه كه تموم شد هردو برگشتيم
سر كار ولي من حواسم هنوزم پيش ديدگاه فاطمه به
مجد بود راستش يه جورِ بي طرفي راجع بهش قضاوت كرده بود و همين
باعث ميشد صحت ديدگاهش تاحدودي غير قابل انكارباشه..
سه چهار روز ديگم گذشت و من هرروز دلتنگ تر ميشدم دلم براي سر به
سر گذاشتنامون تنگ شده بود علي الخصوص توي
خونه با اينكه همسايم بود ولي در نبودش خونه بد جور سوت و كور شده بود
شايد تمام اينا به خاطر اين بود كه من خيلي تنها بود
با بچه هاي دانشگاه چون بيشترشون پسر بون و دختراشم هم تيپ من
نبودن اصلا جور نشده بودم و توي شركتم به جز فاطمه و تا
حدوديم آتوسا با كسي احساس صميميت نميكردم دوستاي خودمم كه
شيراز بودن و در حد تلفن و پيام و ايميل گه گاهي ازشون
خبري ميگرفتم ... خلاصه اونروز از راه دانشگاه اونقدر كسل بودم كه شركت
نرفتم مجدم كه نبود و انگيزه ي لازم رو به قولي
نداشتم واسه ي همين يه راست اومدم خونه ..موقعي كه اومدم بالا با ديدن
در آپارتمان مجد عصبي شدم رفتم سمت در و چند باربا پا كوبيدم و به در و با خودم گفتم :- لعنتي لعنتي ... ازت متنفرم كه من و تنها گذاشتي و رفتي .. توي همين عوالم بودم كه در يهو باز شد و مجد با قيافه ي خوابالو و
وحشت زده و موهاي بهم ريخته و يه تي شرت سفيد چسبون و يه شلوار
ورزشي طوسي در رو باز كرد ....
باورم نميشد داشتم سكته ميكردم فكر كردم خواب ميبينم كه با صداي
خوابالو و دورگه ي مجد فهميدم به خودم اومد :- چي شده كيانا ؟؟؟ چرا اينجوري درو ميكوبي ؟
من كه به تته پته افتاد بودم با سر هم كردن اصوات نا مفهومي فقط گفتم :- ش ش شم ااا م م اااو م م دي ؟؟
يهو يه نگاه به قيافه ي من انداخت و زد زير خنده و در حالي كه ميخنديد
گفت :
- آهان فكر كردي نيستم ؟؟؟؟ داشتي دق دليتو سر در خونم خالي ميكردي؟بعدم ازون نگاههايي كه باهاش مچ ميگرفت كرد و گفت :
- ازين به بعد هر وقت خواستي دق دليتو خالي كني به در كاري نداشته
باش من سينم اونقدر قوي هست كه توان مقابله با مشتهاي ظريف تورو داشته باشه ...
بعدم نگاهشو انداخت توي عمق چشام ...تاب نيوردمو نگامو دزديم .. گفتم :- كي اومدين ؟؟ چرا ماشين پايين نبود پس؟
- وسط راه خراب شد تعميرگاست .. بعدم موذيانه گفت :- دلتنگم شده بودي ؟؟؟
تقريبا از توي شوك در اومده بودم واسه ي همين گفتم :
- تو خواب ببينيد من دلتنگتون شم!!! حالام كه اومدين از امشب دزدگير با شما!!!ابروشو داد بالا و يه لبخندي زد و گفت :
- چه مسئله ي بغرنجي!!!!به روي چشم!!!بعدم به راحتي گفت :
- ولي من دلتنگت شده بودم .. ميدوني اونجا كسي نبود سر به سرش
بگذارم ..البته به حسام (معاون شركت!) زنگ زدم و گفتم باتيم بفرستدت ... بعدم در حالي كه اومد روبروم وايساد ادامه داد و گفت :
- ولي ديدم خانوم موشه درس داره .... ببين چه به فكرتم خال قزي خانوم..در حاليكه تو دلم كله قند آب ميشد سعي كردم با لحن بي تفاوتي بگم :
- همين شما موندين كه به فكر من باشين .. البته شمام ميگفتين من نميومدم...خنديد و يكم بهم نزديكتر شد و درست روبروم وايساد و آروم گفت :
- مطمئني؟؟؟ رو حرف رئيست حرف بزني گرون تموم ميشه واستا
...راستي .. ماتيك قرمزت كو ؟؟؟ مگه قرار نبود من نيستم...داشتم سنكوپ ميكردم ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود ... خودمو كنترل كردم و گفتم :- امروز دانشگاه بودم اونجا كه خبري نيست!!! مهم شركته كه كلي مهندساي جوون و خوشتيپ داره!!!! بعدم يه پوزخند زدم وگفتم :- كاري نداريد؟؟؟؟؟دندون قروچه اي كرد و گفت :- داغ ماتيك سرخ رو به دلت ميذارم ...همين طور داغ تورو به دل ...باقي حرفش رو خورد منم خونسرد گفتم :- بله!!! خواهيم ديد جناب وكيل وصي!!!!! روز خوش!!!
زود تر از من بي هيچ حرفي رفت تو خونه و در كوبيد بهم ..
نقطه ضعفش دستم اومده بود بر خلاف ظاهرش كه آدم راحتي بنظر ميومد
ولي غيرتي بود و واسش خيلي چيزا اهميت داشت ...و
اين حساسيت ش رو من ميتونست يه برگه بنده واسه ام باشه تا به
موقعش تلافيه همه ي اذيتاشو در آرم!!! البته اون موقعنميدونستم بازي با غيرت يه مرد يعني بازي با دم شير....فصل نهم :صبح روز بعدي كه مجد از اصفهان اومد بر خلاف يه هفته ي اخيرش سر حال و قبراق راس 6 از خواب پاشدم و صبحونه روخوردم رفتم سر وقت كمدم ..يه بارونيه كرم يكم براق داشتم با يه شلوار كرم تنم كردم و يه شال قهوه اي سير انداختم سرم تيپمو با يه كفش چرم كرم وقهوه اي و يه كيف كرم تكميل كردم ...آرايش ملايمي كردم و به جاي رژ فقط يه برق لب زدم و تو آينه يكم ژست گرفتم و سر حال زدم بيرون داشتم در آپارتمان روقفل ميكردم كه مجدم اومد بيرون و يه نگاه به سر تاپام انداخت و طبق معمول بي سلام گفت :-آخه توي سياه سوخترو چه به كرم پوشيدن!!!اول صبحي بايد كرمرو بريزه .. در جوابش گفتم :-شما بتون ياد ندادن اول سلام كنين ؟؟؟؟با لحن شوخ و در عين حال پررو گفت :-نه!! تازه مثل تو كه بهت ياد ندادن به بزرگتر سلام كني ...7 سالي از من بزرگتر بود ...من تاحالا بهش سلام نكرده بودم!!!!! - همچين بيراهم نميگفت مجد حداقل 6به روم نيووردم كه گفت :-من امروز ماشين ندارم با تو ميام!!اخم كردم و گفتم :-يعني چي ؟؟؟ با من ميخواين راه بيفتين ؟؟؟-خنديد گفت :- - نيست كه توام بدت مياد؟عصبي گفتم :-آره بدم مياد!!انگار از عصباني شدن من لذت ميبرد گفت :-خدا از ته دلت بشنوه بعدم ... بهتر با رئيس بعد از اينت بهتر صحبت كني ...يهو متعجب نگاش كردم كه گفت :-يه ماه امتحانيت تموم شد ..بعدم ابروهاشو داد بالا و خنديد ..در حالي كه خوشحال بودم استخدامم ولي با پررويي گفتم :-اون كه مسلم بود !!!!كي بهتر از من ..يهو از منفجز شد از خنده و گفت :-يعني كم نياري يه وقتا ....بعدم گفت :-بدو ديرمون شد ..
دوست داشتم باهاش باشم واسه ي همين ديگه حرفي نزدم و راه افتاديم
.. اولين باري بود كنارش راه ميرفتم ..شونه به شونه ..
بوي ادكلنش ديوونم ميكرد ..قدم خيلي براش كوتاه بود .. تا وسط بازوش
بودم تقريبا .. وقتي رسيديم دم خيابون ..بدون توجه به
من كه داشتم ميگفت اتوبوس اونوره به اولين ماشين گفت دربست و در رو
واسم باز كرد ..
سوار شدم اونم كنارم نشست ... تاسوار شديم و ماشين حرت كرد با
اعتراض گفتم :-منو مسخره كردين ميگين با هم بريم بعد دربست ميگيرين ؟مهربون نگام كرد و گفت :
-آخه من دلم مياد خانوم موشرو با اتوبوس ببرم ؟؟؟؟زير نگاش تاب نيووردم و رومو كردم اونور...
اونم ديگه حرف نزد و لي گه گاه سنگيني نگاشو احساس ميكردم.

رمان همسایه من(2)
بچه ها ظرفاشون رو تو مايكروويوا گذاشتن و بعد از گرم شدن از توي يكي
كابينت ها بشقاب درآوردن و هر كدوم يه سهم ازغذا شون رو بهم داد و
مشغول شديم . موقع خوردن از هر دري حرف زديم بعد از مدت ها تنهايي
غذا خوردن اونروز توي جمع غذا خيلي بهم چسبيد از طرفيم دلم براي
خونوادم يه ذره شد و تصميم گرفتم توي اولن تعطيلي رسمي حتما يه سر
بهشون بزنم.
بعد از اينكه ناهارمون تموم شد بچه ها ظرفارو توي سينك دست شويي
گذاشتن با ناراحتي به ظرف ها نگاهي انداختم كه فاطمه آروم زير گوشم
گفت :
-مش رحيم دوست نداره ببينه كسي ظرف ميشوره ميگه ما به اندازه ي
كافي خودمون كار داريم .-ولي آخه .
وسط حرفم پريد و گفت :-مش رحيمه ديگه
بعدم اشاره كرد به سحرو انگشتشو به علامت سكوت جلوي بينيش گرفت .
موقعي كه از آشپز خونه اومديم بيرون با ديدن تابلوي نمازخونه ياد نمازم
افتادم نگاهي به ساعت انداختم ساعت 12:30 بود
هنوز نيم ساعتي تا بررسي پلان وقت داشتم و بعيدم ميدونستن با اين
ترافيك تهران عصري ميرسيدم تا برم خونه بخونم .
روم نشد به بچه ها بگم ميرم نماز گفتم پيش خودشون ميگن چه رياكاره رو
كردم بهشون و گفتم :-شما بريد من يه دستشويي برم وبيام.
با رفتنشون منم وارد دستشويي شدم بعد از وضو گرفتن رفتم سمت نماز
خونه همزمان با ورود من يه پسر جوون با قد متوسط
موهاي قهوه اي روشن و پوست مهتابي داشت ميومد از اونجا بيرون نا
خودآگاه چشم تو چشم هم شديم لبخندي زد و سلام كردبعد از اينكه جوابشو دادم ازم پرسيد :
-شما همكار جديدمون هستيد ؟-بله
-من مصفا هستم از مهندساي واحد بازبيني نهايي .-مشفق هستم . بخش محاسبه
-خوشوقتم از آشناييتون,التماس دعا.و با گفتن با اجازتون در و بست ورفت .
بعد از نماز نگاهي به ساعت انداختم يه ربع به يك بود با خيال راحت مانتوم
رو مرتب كردمو و كفشم و پوشيدم رفتم سمت اتاق
كارم دم در اتاق با مجد سينه به سينه شدم نميدونم چرا ولي امروز صبح از
بعد از داستان كرامت چشماش يه خون نشسته بودنيم نگاه عصبي بهم انداخت و گفت :
-ممكنه بپرسم كجاييد؟ آقاي فراست و خانوماي ديگه 10 دقيقه اي هست
منتظرتونن..
نميدونم چرا زبونم نميچرخيد بگم نمازخونه توي دودوتا چهارتاي اين بودم كه
بگم يا نه كه عصباني تر در حالي كه سعي ميكردتن صداشو بلند نكنه زير لب غريد :
- روز اول و بي نظمي خدا آخرش بخير كنه مي ترسم راجع به توام اشتباه
كرده باشم!! توي همين حين مصفا از اتاق بازبينيبيرون اومد و با لبخند به مجد و من رو كرد بهم وگفت :
- قبول باشه خانم مشفق .
وبعدم راهشو كشيد ورفت ..مجد منتظر موند تا مصفا از پيچ راهرو بپيچه
بلافاصله صورتشو رو به من كرد و گفت :-چي قبول باشه ؟؟ چه زود با همه ام آشنا شدين ...
از اين حالتش خوشم اومد يه حرصي تو چشماش بود!!! واسه ي اينكه از
حرص بتركونمش خيلي خونسرد گفتم :
- اتفاقا ميخواستم بهتون تبريكم بگم كارمنداي شايسته اي دارين .. در ضمن
يكم فكر كنيد ميفهمين در مقابل چه كارهايي قبولباشه ميگن!!!
بعدم بي توجه به خودش و چشماش كه با زبوني بي زبوني ميگفت گردنتو
ميشكنم با يه لبخندي رفتم تو اتاق ..موقعي كه وارد شدم فاطمه با دستپاچگي گفت :
-آقاي مجد رو نديدي اومد ديد نيستي خيلي عصباني شد .-چرا ديدمش
-خوب؟
-چيزي نگفتن فقط پرسيدن كجا بودي گفتم دستشويي همين.بعد خودش وبقيه نفس راحتي كشيدن كه آتوسا گفت :
-اخه اونجوري كه اون قاطي كرد از نبودنت گفتيم توبيخت حتميه .
بعدم فاطمه با گفتن بخير گذشت من رو به آقاي فراست معرفي كرد
فراستم بد از خوش آمد گويي توضيحي روي پلان ها داد ورفت .
با رفتن فراست فاطمه پلان ها رو به چهار قسمت تقسيم كرديم و هر
قسمت رو به يكي از ماها داد آتوسا و سحر رفتن پشت
ميزشونو مشغول كار شدن و خودشم بعد از توضيحات لازم رو راجع به روند
محاسبات گفت و قرار شد اگه مشكلي داشتم ازخودش بپيرسم .
اونقدر محو كار شده بودم كه با صداي آتوسا كه گفت :-كيانا جون ساعت 5 نمياي بريم ؟
به خودم اومد و كش و قوسي به تنم دادم و گفتم :-يكم ديگه مونده شماها تموم كردين ؟
فاطمه در جوابم گفت :-آره عزيزم اولشه يكم دستت كنده بعدا سريع تر ميشي.
گفتم :-خسته نباشيد . خوش بحالتون ,منم ميمونم وقتي تموم شد ميرم .
هر سه لبخندي زدن و با گفتن مواظب خودت باش خداحافظي كردن و رفتن.
منم مشغول كار شدم تا بالاخره تموم شد . چشمام ميسوخت هوام تاريك
شده بود تقريبا, به ساعت نگاهي انداخنم و با ديدن
7:30 شب تقريبا از جام پريدم و بعد از مرتب كردن ميز چراغارو خاموش كردم
و از اتاق زدم بيرون ..
هيچ كس توي شركت نبود سريع رفتم سمت دستگيره ي در كه با صداي
مجد سر جام ميخكوب شدم ...-كلا انگار قسمته منو و شما باهم تنها بمونيم ..
بي تفاوت نگاش كردم و گفتم :-من متوجه گذر زمان نشدم وگرنه اين افتخار نصيبتون نميشد .
خنديد .. ولي برخلاف دفعه ها ي قبل خندش عصبي بود ,اومد سمت در و
گفت :-مسيرمون يكيه هوام تاريك شده با من مياي؟
-نه مرسي-باشه اين آخرين دفعه اي بود كه گفتم!!
خواستم برم كه ديدم درباز نميشه يكم تقلا كردم كه با لحن ريلكسي گفت :-درو نشكن قفله ...
من همش يه هفته بود ميشناختمش و يه هفته براي اعتماد به آدما خيلي
كم بود تمام تنم عرق يخ كرد بر گشتم سمتش و ديدم
دست يه سينه وايساده و با لبخند موذيانه اي داره منو نگاه ميكنه ... انگار
كه از ترسيدن من لذت ميبرد شايدم يه جورايي
ميخواست بهم بفهمونه اون قوي تره ..با اينكه داشتم از ترس سكته ميكردم
وشايد حتي رنگمم پريده بود تكيه دادم به در و خيره
شدم به چشماش چند ثانيه اي به همين منوال گذشت يهو اومد سمتم
ناخود آگاه جيغ زدم كه با جيغ من شروع كرد بلند خنديدناينبار خندش عصبي نبود و از ته دل بود رو كرد بهم و گفت :
- بهت گفتم من با جوجه خونگيا كاري ندارم .. اينم تلافيه زبون درازي امروزت
بود .. در ضمن من فكر ميكردم همه رفتن كه دررو قفل كرده بودم .
با غضب نگاش كردم ... بي توجه به من كليد انداخت و قفل در رو باز كرد
بعدم دستگيره ي در رو گرفت و خود درو باز كرد وبعد سر خم كرد و گفت :
-بفرماييد ...
بغض چنگ انداخته بود تو گلوم اونقدر با عجله از در رفتم بيرون كه بهش كه كنار در وايساده بود تنه زدم ..توي راهرو صداي خندشو شنيدم ....
اول از همه حالم از ضعف ناتوانيه خودم بهم ميخورد و بدم از اون , عقده ي
امروز رو خالي كرده بود اونم به بدترين نحو ..بايد نشونش ميدادم ...
هزار تا نقشه ي مختلف تو ذهنم ميچرخيد اونقدر تو فكر بودم كه نفهميدم
كي رسيدم دم در خونه ... يه لحظه از تصور همسايه
بودنمون موهاي تنم سيخ شد .. ولي بدش به خودم نهيب زدم كيانا قوي
باش...
كليد انداختم وارد شدم اول از همه به پاركينگ نگاه انداختم ماشينش نبود
نميدونم چرا ولي نفس راحتي كشيدم و رفتم بالا ..
ساعت 9:30 دقيقه شب رو نشون ميداد كه وارد خونه شدم دررو بستم و
قفل كردم .. اونقدر اعصابم داغون بودو فكر انتقام ذهنم
رو به خودش مشغول كرده بود كه حتي حوصله ي اينكه به خونه هم زنگ
بزنم نداشتم ... اولين روز كاريم رو به گند كشيده بود..
شام نون و پنير خوردم و غذايي كه ديشب درست كرده بودم رو گذاشتم
براي فردا سر كار ...با تني خسته و ذهني درگير رفتم تو تخت و نفهميدم درست كي خوابم برد.
فصل ششم :
دو سه روز بعد از اون ماجرا انقدر درگير كاراي شركت و كار هاي دانشگام
بودم كه نه مجد و ديدم نه فرصت كردم با مامان اينا
تماس بگيرم تا اينكه يكشنبه عصر به محض اينكه وارد خونه شدم تلفن زنگ
زد اول با سابقه ي ذهني كه داشتم خيال كردم مجده
ولي بعد يادم افتاد از در كه اومدم , ماشينش توي پاركينگ نبود واسه ي
همين بدو رفتم سمت تلفن. به محض اينكه گوشي روبرداشتم صداي جيغ كتي پيچيد تو گوشم :
- هيچ معلوم هست كجايي بي وفا؟؟؟ ديگه رفتي سر كار خودتو گرفتي
دريغ از يه زنگ !! نميگي اين خواهر تنهاست ؟؟ تورفتي عشق و صفا ديگه منو يادت رفت ..
خندم گرفته بود راست ميگفت خيلي وقت بود با خونه تماس نگرفته بودم
واسه ي همين گفتم :-باشه باشه تسليم ... حالام نميخواي به بزرگترت سلام كني ؟
-خيلي پرويي كيانا .. خيلي... بعدم خنديد گفت :-سلامي به گرميه آفتاب شيراز , شهر عشاق ...
وسط حرفش پريدم و با خنده گفتم :
- اووووه بسه توام , حالت چطوره ؟ كتي بخدا نميدوني چقدر دلم هواتو
كرده, اينكه بشينيم با هم ساعت ها حرف بزنيم .
-آره خواهر بشينيم ساعت ها به كله پاچه ي مردم كه تو ديگ غل غل
ميخوره نگاه كنيم ..-كوفت !! ما كجا غيبت ميكنيم ؟
-آره اصلا فقط بيان واقعيته عزيزم!!!-عاشقتم ! يعني لودگي نكني اموراتت نميگذره ها ! مامان بابا چطورن ؟
-همه سر و مرو گنده ان و دارن منو چپ چپ نگاه ميكنن .بعدم خنديد و گفت :
- بيا اول با خانوم والده و ابوي صحبت كن بعد من باهات حرف ميزنم فعلا!
مامان در حالي كه داشت به كيانا غر غر ميكرد گوشي رو گرفت و تا صداي
منو شنيد گفت :-سلام مادري , قربون چشماي قشنگت برم . خوبي ؟
حرف ها و صداي مامان بعد از مدت ها يه آرامش عجيبي بهم داد اونقدر كه
براي بار هزارم ازينكه سايشون بالاي سرمه تو دلمخدارو شكر كردم و در جواب مامان گفتم :
-سلام مامان گلم .. خوبم الحمدا.. .. فقط دوري از شما و باباست كه اذيتم
ميكنه.
-بخدا منم همش تو فكرتم .. مادر نشدي بفهمي وقتي بچه ي آدم ازش جدا
ميشه چه حالي پيدا ميكنه .
تقريبا ده دقيقه اي با مامان حرف زدم و كلي نصيحت كرد كه مواظب خورد و
خوراكم باشم الان كه اواسط مهر و هوا سرد گرم
ميشه مواظب باشم سرما نخورم و....بعدم به سختي راضي شد گوشيرو به
بابا بده ..
وقتي صداي بابا توي گوشم پيچيد اون آرامش صد برابر شد نميدونم چرا
ولي از همون بچه گيم بابايي بودم نه اينكه از مامان
نوشين بيشتر دوستش داشته باشم نه فقط باهاش راحت تر بودم درست
عكس كتي ..بابا گفت :
-سلام بابا جان احوالت چطوره اين مامانت مهلت نميده آدم صداي قشنگه
دخترشو بشنوه..كجايي بابا پيدات نيست؟
- سلام بابا محسنم خوبين شما ؟؟؟ بخدا بابا نميدوني چقدر درگيرم از
شركت كه نميتونم زنگ بزنم خونم كه ميام تا غذايي
درست كنم و يه سري كاراي دانشگامو انجام بدم شده 11 ديگه جوني
واسم نمونده.
- خسته نكن خودتو بابايي, تو كه به اين پول نيازي نداري منم اگه
پيشنهادشو دادم واسه خاطر خودت بود هروقت احساس
كردي از پسش بر نمياي بگو..
- نه بابا خوبه فقط يكم هنوز دستم نيومده چجوري برنامه ريزي كنم راستي
بابا ؟ شما ميدونستيد رئيس شركتي كه من ميرمپسر خانوميه كه اين خونرو ازش خريديم ؟
-آره بابا سخاوت بهم گفته بود مگه به تو نگفته بود ؟-نه من نميدونستم
-حالا چطور مگه ؟-هيچي بابا همينجوري ...
باورم نميشدبابا ميدونسته و هيچي بهم نگفته البته پيش خودش فكر كرده
بود كه سخاوت ميگه ... ولي اون چرا نگفته ؟؟؟...باصداي بابا به خودم اومد كه ميگفت :
- بهر حال بابا زياد به خودت فشار نيار و در آرامش كامل به كارات برس. اينم
بدون من و مامانت هميشه بهت افتخار ميكنيمدوست داريم ... اگه كاري نداري گوشيو بدم كتي ..
-نه بابا مرسي به خاطر همه ي محببتاتون ... مواظب خودتون باشيد ..
بعدم خداحافظي كرديم و با كتي نزديك يك ساعت از هر دري حرف زديم از
فاميل و شركت گرفته تا دانشگاه اونو دانشگاه
خودم فقط نميدونم چرا زبونم نچر خيد راجع به مجد حرفي بزنم قرار شد
اولين تعطيلي پشت هم يا كتي بياد تهران يا من برمشيراز و ترجيح دادم وقتي ديدمش همه چي رو براش تعريف كنم.
روز بعد نميدونم چرا ساعت موبايلم زنگ نزد و شايد زنگ زده بود و من
نشنيده بودم طرفاي 7:15 بود از خواب پريدم داشتم
سكته ميكردم با جتم ميرفتم 8 نميرسيدم واسه ي همين بلافاصله زنگ زدم
به فاطمه و بهش گفتم خواب موندم اونم گفت:- ايرادي نداره اگه تونستم برات كارت ميزنم.
-آخه شمس رو چيكار ميكني؟-به ظاهرش نگاه نكن , آدم بدي نيست فقط توام گوله بيايا !
بعد از حرف زدن با فاطمه يكم خيالم را حت شد.. بدو بدو حاضر شدم و يه
لقمه نون گذاشتم دهنمو بزور آب فرو دادم تا فشارمنيفته و ساعت 7:45 از خونه زدم بيرون .
از شانس بدم مجد توي پاركينگ بود و داشت سوار ماشينش ميشد منم
بدون اينكه نيم گاهي بهش كنم بدو از در رفتم بيرون ...
به محض اينكه سر خيابون رسيدم مجدم از كنارم رد شد و رفت خدا خدا
ميكردم نره شركت آخه بعضي روزا صبح ها ميرفت
شهرداري .. دوباره بي خيال مال دنيا شدم اولين تاكسي كه از جلوم رد شد
دربست گرفتم....به محض اينكه راننده پيچيد توي
اتوبان نزديك بود گريم بگيره ...اتوبان قفل شده بود از ترافيك ..خودمو كلي
فحش دادم كه چرا با همون اتوبوس نرفتم حداقل تا
يه مسيري خط ويژه بود و سريع تر ميرفت ..خلاصه با هر بد بختي بود
ساعت 9 رسيدم شركت راه پله هارو كه داشتم ميرفتم يه
پيام به فاطمه كه توي راه كچلم كرده بود با زنگ و پيام, زدم كه من رسيدم !
و تا رفتم تو , شمس آروم بهم گفت بدو تو اتاقت
مجد شك كرده به كارتي كه فرهمند جات زده . بعدم روشو كرد انور و بي
خيال مشغول كارش شد . پيش خودم گفتم : اگه شك
كرده پس به احتمال زياد الان يا تو اتاقمه يا داره ميره اونجا . با هزار ترس و
استرس راهروي اول رو پيچيدم و يواشكي سرك
كشيدم كه ديدم بله.. داره ميره سمت در قسمت محاسبه به محض اينكه
رفتش تو گوله رفتم سمت دستشويي و كيفم گذاشتمتوي قسمت زنونه و دستمو خيس كردم و رفتم سمت اتاقم.
با وارد شدن من فاطمه و آتوسا وسحر سه تايي گفتن :-ايناهاشن خانوم مشفق.
منم بدون اينكه خودم رو ببازم رو كردم بهش و گفتم:- با بنده امري داشتين ؟در عين حالي كه عصبي بود با شك پرسيد :
-شما امروز كي تشريف آوردين شركت ؟ الان كجا بوديد؟با خونسردي گفتم :
-مثل هميشه ساعت 8 , الانم شرمنده رفته بودم دستشويي , چطور مگه ؟
مشكلي پيش اومده؟
در حالي كه ابروهاشو به نشانه ي تعجب داد بالا رو كرد به فاطمه و با لحن
تندي گفت :-پس چرا وقتي از شما ميپرسم خانوم مشفق كجان م?ن م?ن ميكنيد ؟
فاطمم كه ديگه خيالش از بابت من راحت شده بود با آرامش گفت :
- چون نميدونستم!! آخه معمولا كسي ميخواد بره دستشويي اعلام عمومي
نميكنه جناب مجد !!كارد ميزدي خونش در نميومد ولي خودشو كنترل كرد و با لحن عادي گفت :
-آهان .. حق با شماستبعدم رو كرد به من و با طعنه گفت :
- راستش شما چون به طور موقت اينجا مشغوليد.. خواستم بگم توي اين
يك ماه من تمركز زيادي روي عملكردتون دارم پسحواستون جمع تك تك كاراتون باشه .
پوزخندي زدم كه از چشمش دور نموند ومثل خودش با طعنه گفتم :
- صد البته اين نشانه ي درايت شما در امر رياسته الانم اگه با بنده كاري
نداريد برم پشت ميزم كه كارم نيمه تموم مونده.
با گفتن بفرماييد ..از اتاق بيرون رفت و به محض بسته شدن در هر چهار
نفرمون از خنده ولو شديم روي صندليامون در حالي كهسعي ميكردم بي صدا بخندم رو كردم به فاطمه و گفتم :
-دستت طلا دختر كارت عالي بود!!!
فاطمم در حالي كه ريسه رفته بود از خنده گفت :
- خدا نكشدت , وقتي شمس زنگ زد گفت مجد داره مياد اونجا نزديك بود
شلوارمو خيس كنم واسه ي همين بهش گفتم اگه تو
اومدي بگه بهت مجد شك كرده كه تو همون لحظه پيام زدي .. ولي بازم
شك داشتم بتوني كاري كني كه نفهمه ... نميدونستماينقدر فيلمي ...
آتوسا و سحرم حرفاي فاطمه رو تاييد كردن و كردن بعد از كلي خنديدن و
شكر گزاري بابت اينكه لو نرفتيم مشغول كارمونشديم ...
اونروز ساعت حدوداي دو بود كه آقاي فراست با يه سري پلان اومد و بعد از

توضيح دادنشون رو كرد به فاطمه و گفت :-مهندس فرهمند اينا بايد امروز برگردن اتاق مهندسين .
فاطمه متعجب گفت :
- چي؟ يعني ما بايد تا آخر وقت محاسبات رو انجام بديم ؟ غير ممكنه آقاي
مهندس مگه اينكه اضافه وايسيم..فراست با گفتن من نميدونم دستور جناب دكتره در رو بست و رفت.
من كه سر در نياورده بودم از سحر پرسيدم :-دكتر كيه ؟
-مجدو ميگه ديگه, دكترا داره مگه روز اول آتوسا نگفت .-اه اه چه غلطا نه دقت نكردم .
بعدم ريز ريز خنديدم كه فاطمه رو كرد بهمون و گفت :-بفرما مجد كينه ي صبح رو به دل گرفت
گفتم :-چطور؟
-نميبيني؟ ميدوني اينا چقدر طول ميكشه من بايد 6 خونه ي مادر شوهرم
باشم ..گونشو بوسيدم گفتم:
- مسئله اي نيست كه مال تورم من انجام ميدم تو همون 5 برو!ذوق كرد و گفت :
-جون فاطمه؟ زحمتت نميشه ..
-نه بابا چه زحمتي مگه تو صبح لطف به اين بزرگي نكردي در حقم .. اينكه
چيزي نيست .پريد بغلمو ماچم كرد آتوسا كه ازين حركت ما خندش گرفته بود گفت :
-خدا شانس بده
هر چهارتا خنديدم و رفتيم سركارامون ساعت 5 بود كه فاطمه كاراي
باقيماندشو آوردو با هزار شرمندگي و اينكه جبران ميكنه و
از اين حرفا داد به من و رفت كار خودم تا ساعت حول حوش 6 طول كشيد
,تموم كه شد رفتم سمت آب سرد كن داشتم آبميخورم كه كار سحر و آتوسام تموم شد .. آتوسا رو كرد به من و گفت :
-ميخواي كاراي فاطمه رو تقسيم كنيم ؟سحرم حرفش رو تاييد كرد كه گفتم :
-نه لازم نيست بيشترشو خودش انجام داده شما برين
-باشه هر جور خودت ميدوني , پس اين كاراي ما آخرش تموم شد همرو ببر
بذار اتاق مهندسين .-باشه عزيزم ... مواظب خودتون باشيد.
بعد ازاينكه بچه ها خداحافظي كردن , رفتم سر كاراي فاطمه ولي اونقدر
خسته بودم كه سرعت قبل رو نداشتم بالاخره ساعت
8:15 بود كه تموم شد برگه ها و پلان هارو دسته كردم و رفتم سمت اتاق
مهندسين توي اين فكر بودم كه چجوري با ايندستاي پر در رو باز كنم كه يهو صداي مجد اومد كه مي گفت :
-خانوم مهندس كمك نميخواين ؟بي توجه به حرفش سعي كردم در رو باز كنم كه يهو همه ي پلانا و كاغذ ها از دستم ريخت ..
عصباني نگاش كردم ... و بي تفاوت شونه بالا انداخت يعني چشمت كور!!!
ميخواستي بگذاري كمكت كنم بعدم از رو كاغذها پريد
و رفت اونقدر با نگاهم دنبالش كردم و تو دلم بهش بد و بيراه گفتن تا تو پيچ
راهرو گم شد ..
كاغذهارو خورد خورد جمع كردم و گذاشتم رو ميز وسط اتاق و اومدم بيرون.
خواستم برم سمت در كه يادم افتاد كيفم رو از
صبح توي دستشويي بانوان جا گذاشتم .. رفتم سمت دستشويي اما
هرچي گشتم نبود .. كلافه شده بودم همه ي زندگيم اون تو بود
از موبايل و كارت ملي و كارت دانشجويي و از همه مهمتر كيف پولم و كارت
بانكام ..پيش خودم گفتم شايد بچه ها رفتن
دستشويي , ديدنش و آوردنش توي اتاق .. داشتم تمام اتاق رو زير و رو
ميكردم كه سنگيني نگاهي رو احساس كردم , برگشتم
و مجد رو دم در ديدم با يه لبخند موذيانه ي آشنا.... توي دلم گفتم رو آب
بخندي باز چه خوابي ديدي؟؟!!! نگاه منو كه ديدگفت:
-فكر كردم رفتين !!!؟!- نخير
-دنبال چيزي ميگرديد خانومه مشفق!!!-نخير!!!!
-اينجوري به نظر نمياد ...آخه ..دلم ميخواست دونه دونه گل و گيسشو بكّنم ....
نميدونم توي نگاهم چي ديد كه سكوت كرد ...
منم ديگه جايز نديدم بيشتر از اين اتاق رو جلوش زير و رو كنم از طرفيم
اميدمو واسه ي پيدا كردن كيف از دست داده بودم ..فقط مونده بودم چجوري بايد تا خونه برم...
رفتم سمت در كه برم بيرون ديدم خيال نداره از جلوي در بره كنار .. با لحن عصبي گفتم :-لطف ميكنيد بريد كنار ميخوام برم ..
به آرومي رفت كنار ...به راهرو رسيده بودم كه گفت :-معمولا خانوما هميشه يه كيف گنده رو شونشونه .....
اول خواستم محلش نذارم ولي باشنيدن كلمه ي كيف يهو ضربان قلبم
شدت گرفت ... بدون اينكه بر گردم وايسادم و دستامومشت كردم اونم با وقاحت ادامه داد :
- توي اين كيف انواع اقلام آرايشي و البته گاها بهداشتي پيدا ميشه ...
روي بهداشتي تاكيد بيشتري كرد ... منظورشو فهميدم ...احساس ميكردم
يه نفر چقدررر ميتونه پررو باشه .. كه همچين چيزي روبه روي يه زن بياره .. برگشتم كه ديدم درست پشت سرمه ...نگاهش عصبي بود!!!
تا اومدم حرف بزنم داد زد گفت :-واقعا فكر ميكني من خرم ؟؟؟؟؟؟ آره ؟؟ گنده تر از توهاشم ....
بقيه ي حرفشو خورد و يكم آرومتر ادامه داد:
- تو صبح با من از در خونه زدي بيرون و ساعت 8 رسيدي اينجا !!! هه!!...
واسم مهم نيست دير اومدي... آدميزاده ... ولي از
اينكه احمق فرض شم متنفرم!!!! ميفهمي؟؟؟؟؟ اگرم جلوي اون سه تا دختر
احمق تر از تو حرفي نزدم نميخواستم بفهمن كه توهمسايه ي مني ...
بعدم با پوزخند گفت :-البته يه بار گفتم بازم ميگم اگرم بفهمن واسه ي من بد نميشه!!!!
با صدا يي كه از ته چاه در ميومد گفتم :-ميشه كيفمو بديد ..
- رو ميز شمسه ! توي دستشويي پيداش كرده بود گذاشته بود رو ميزش كه
مال هركي هست موقع رفتن برداره ... منم چونصبح ديده بودم تو دستت شناختمش!!!
بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :-نميخواي به دقت و نكته سنجيم آفرين بگي؟؟؟؟!!!
برگشتم برم كه ادامه داد :
-صبح خوب فيلمي بازي كردي... ولي بدون براي من زود همه چي رو
ميشه!!!!علي الخصوص نقشه هاي زنانه!!! چون توي اين يكي ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده و برگشتم سمتش و گفتم :
- شما حق نداريد سر من عربده بكشيد ... فكر ميكنيد كي هستيد؟؟!!!!
اوندفعه چيزي بهتون نگفتم دووور برداشتين ... كار
صبحم به تلافيه اون !!!!اونقدرام كه تصور ميكنيد جوجه نيستم!!!!! ازين به
بعدم هركاري كنيد وبيخودي بخواين منو برنجونيد يابترسونيد يا هرچي.. منتظر عكس العملش باشيد!!!!
-اُه اُه ؟؟؟ پس موش و گربه بازيه ؟؟؟!! نميترسي همچين حريف قدري
داري؟نگامو انداختم تو نگاش ..
-آخرش مشخص ميشه قدر كيه ...
خنده ي مستانه اي كرد وبعد خيلي جدي چشماشو توي چشمام انداخت و
سرش و نزديك صورتم آوردجوريكه هرم نفساش بويادكلنش و بوضوح حس ميكردم و گفت :
-ميشه بپرسم آخرش يعني كي؟
جوابي ندادم ... در عوض با پررويي تمام نگاش كردم .. بالاخره طاقت نياورد و
دستي به موهاش كشيد و سرش رو كشيد عقب..زير لب جوري كه بشنوه گفتم :-آخرش يعني اين ...
بعدم بدون حرف اضافه رومو برگردوندم و رفتم سمت ميز شمس و كيفمو
برداشتم .. داشتم به در نگاه ميكردم كه از پشت سرمبا حرص گفت :
-نترس خانوم موشه قفل نيست!!بعدم با لحن نه چندان دلپسندي ادامه داد :
- من معمولا به موشا آزادي عمل ميدم تا خودشون بيان سمتم!!!سرمو تكون دادم و با زهر خندي گفتم :
- البته به موشاي كور ديگه مثل خانوم كرامت !!!!!!! ولي اين يكي دو تا چشم داره چهار تا ديگم قرض كرده!!! خيلي وقتم هستكه ميدونه بد زمونه اي شده!!!!!توي چشماش طوفاني به پا شده بود از عصبانيت رگ گردنش به وضوح نبض ميزد!!! و سينه ي ستبرش تند تند بالا پايين ميرفت... پيش خودم گفتم چقدر عصباني ميشه جذاب تر ميشه... لبخندي نثارش كردم ازونا كه چال گونم رو قشنگ نشون ميده .. بعدمبه آرومي گفتم :-شب خوش ...منتظر نموندم تا حرف ديگه اي بزنه و سريع از در زدم بيرون... با اينكه از داستان خانوم كرامت چيزي نميدونستم ولي گويادرست زده بودم وسط خال!! با گريه اشو شروين جان گفتنش هر آدم تعطيليم ميتونست تا حدودي داستان رو بفهمه .دلم خنكشده بود و احساس ميكردم امشب برخلاف چند شب پيش اين منم كه با خيال راحت ميخوابم!!!ديرتر از هميشه رسيدم خونه,ميل چنداني به غذا نداشتم واسه ي همين بي خيال شام شدم هوا كم كم داشت سرد ميشد واسه يهمين يه گرمكن طوسي با يه بلوز آستين بلند زرشكي تنم كردم و نشستم روبروي تلويزيون ولي روشن نكردمش تمام ذهنمروي اتفاقاي چند ساعت پيش بود ..نميدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول ميزدم اگه ميگفتم ازشخوشم نمياد ... با اينكه ميدونستم آدم جالبي نيست ..البته اين طبيعت همه ي آدماست كه دوست دارن نظر كسايي كه همه ي نظرادنبال اوناست رو به خودشون جلب كنن و منم از اين قاعده مستثني نبودم ....البته چاشني غرورم از بقيه تا حدود زيادي بيشتربود...توي همين افكار بودم كه صداي ماشين مجد اومد سوييت من همه ي پنجره هاش سمت حياط بود وبنابراين به در بيرون ديدنداشت احساس كردم مجد داره با يكي حرف ميزنه واسه ي همين رفتم سمت در آپارتمان از توي چشمي نگاه كردم صدايكفشاي مجد با صداي يه كفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با يه دختر قد بلند كه توي تاريكي راهرو درستقيافش ديده نميشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ي دختر توي راهرو پيچيده بود و مجدم در حالي كه ميخنديد دائم با عزيزمو جانم گفتن انو دعوت به سكوت ميكرد .. موقعي در رو واسه ي دختره باز كرد و احساس كردم براي چند ثانيه نگاشو به درآپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!شونهامو انداختم بالا و اومدم روي كاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند ميزد نه مثل روزي كه عكساي عروسي محمد رو ديدم به قلبموزنه ي سنگيني آويزون شده بود .. شنيده بودم عشق آدم رو حسود ميكنه .. پس عاشق مجد نبودم ...زير لب چند بار زمزمه كردم ...محمد ... محمد.. يهو يه بغض بدي چنگ انداخت توي گلوم .. اون كجا و مجد كجا...دلم براينگاههاي عسليه مهربونش تنگ شده بود تو كل 4 سالي كه ميشناختمش و 3 ماهي كه نامزد بوديم كوچكترين بدي در حقم نكردهبود و مطمئن بودم براي اينكارشم دليل منطقي اي داشت ..محمد از يه خانواده ي مذهبي بود ...قدش تقريبا هم قداي مجد بود وبر خلاف مجد كه چشم و ابرو مشكي بود وبو ي ادكلنش همه جا رو بر ميداشت محمد چشماي عسلي و موهاي قهوه اي روشنداشت و هميشه فقط بوي تميزي ميداد ...تا قبل از اينكه ازم خواستگاري كنه هيچ وقت تو چشمام نگاه نميكرد ولي روزخواستگاري زل زد تو چشمام و گفت كه از ته دل دوسم داره ... چه حالي شدم بماند ... روز نامزديمون سلول سلولم خوشحال بود.. محمد حتي دوران نامزديمونم براي خودش حد و مرزهايي رو تعريف كرده بود .. خيلي كه دلش برام تنگ ميشد فقط دستموميگرفت و مهربون ميبوسيد و ميگفت منو تو محرميتمون الان عين دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون ميخنديد و ميگفت پسبهم بگو داداش .. اينجوري پذيرشمم برات راحت تر ميشه..اما نميدونم چي شد كه يهو همه چي طوفاني شد ... با اين افكار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ي موبايل محمد رو كهميدونستم از شبكه خارج شده رو گرفتم ولي به محض اينكه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پريدم و با هزار بدبختيتلفن رو قطع كردم ... قلبم داشت از سينه ميزد بيرون .. دستم ميلرزيد .. ميدونستم محمد از اين تيپا نيست كه شماره رو بگيره تاببينه كي بوده ولي بازم تلفن رو گداشتم رو ميز و خودم در حاليكه پاهامو تو سينم جمع كرده بودم نشستم رو كاناپه و خيره شدمبه تلفن ..با خودم فكر ميكردم اگه الان زنگ زد چي بگم ؟ بردارم ؟ كه يهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پريدم هوا زنگچهارم با هر جون كندني بود دكمه ي اتصال رو زدم و با صدايي كه لرزش به وضوح توش حس ميشد گفتم :-بله ؟-سلام خواب كه نبودي؟با صداي مجد در عينه حالي كه نفسم رو با خيال راحت دادم بيرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :-بر خر مگس معركه لعنت !!! فرمايش!!!!-اه اه چه لات شدي.. داداش .احساس كردم جور ي پشت تلفن حرف ميزنه كه شخصي كه بغلشه فكركنه مخاطبش مرده نه زن!!!-كاري داشتين ؟نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزديك 12 بود و اضا فه كردم :-نصفه شبي!!!!- پوزش!!! ميخواستم بگم من مهمون عزيزي دارم كه نميتونم تنهاش بگذارم .. صداي خنده ي پر عشوه اي اومد .و ادامه داد :-دزدگير با تو .. مرسي ..بعدم بدون اينكه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع كرد ..تو دلم هرچي بد و بيراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش كردم كه همچين انگلي رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چونواقعا تو كارش آدم موفق و جدي بود ولي بقول كتي : "انگل دم ذستي" كه بود... با اين فكر خنده اي كردم و ازكمد يه ژاكتبرداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پاركينگ ....بعد از اينكه رمز دزدگير رو زدم اومدم كه از پله ها برم بالا يهو صداي داد و هوار نامفهومي اومد و كه با باز شدن در آپارتمانواضح شد .. مجد در حالي كه عصباني بود داد زد :- از خونه ي من گمشو بيرون ... آدم به كثافتي تو و بابات نديدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجوييفرق كردي ولي ديدم همون آشغالي كه بودي هستيدخترم در حالي كه سعي ميكرد مجد و به آرامش دعوت كنه با صداي زير زنونه اي گفت :- شروين جان باور كن اونجوري كه تو فكر ميكني نبود من داشتم فقط...مجد وسط حرفش پريده و گفت :- ميري يا پرتت كنم بيرون منو گاگول گير آوردين ..فقط داشتي نقشه هاي پروژه ي خليج رو مي ديدي؟؟؟!!!پس اين فلشلعنتي چيه هان؟؟؟؟!!!توش فايل طرح هاي مناقصه چي كار ميكنه برو به اون بابا ي بي غيرتت بگو دخترتو به چند ميليون پولميفروشي بد بخت؟؟؟!!!دختره اينبار عصباني در حالي كه تن صداش ديگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :-حرف دهنتو بفهم آشغال نذار يه كاري كنم بابام دودمانتو به باد بده!!!-هر غلطي ميخواين بكنين !! مال اين حرفا نيستين!!من كه از اين همه عربده كشي شوكه شده بودم با صداي كفشاي پاشنه بلند دختر رفتم زير پاگرد پله ها قايم شدم ...همينكه دختره رسيد دم در برگشت و من تازه تونستم قيافشو ببينم صورت بدي نداشت شبيه باربي بود البته به لطف جراحيبيني و پروتز گونه!! با صداي جيغ مانندش گفت :-تو لياقت منو نداري ..بدم فكر نكن با اون نقشه هاي مزخرفت ميتوني مناقصه رو ببري!!اينبار مجد از پله ها سرازير شد و دخترم كه ديد هوا پسه جيغ زد و در رفت!موقعي كه ديدم دختر ه رفت به خيال اينكه مجد رفته بالا سنگرمو رها كردم نميدونم چرا ولي يه حس خوبي داشتم ... دلمخنك شده بود با اين افكار از پله ها رفتم بالا توي پاگرد اول نشسته و سرشو توي دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتماز اينكه دلم خنك شده بود!!! و يه لحظه دلم به حالش سوخت كه تا منو ديد خنديد و گفت :-تو اينجا چي كار ميكني ؟نخير! اين بشر اصلا انگار نه انگار ..-داشتم خرده فرمايشاي شمارو انجام ميدادم داداش!مخصوصا داداش رو با لحن پاي تلفن خودش گفتم . يهو بلند زد زير خنده و گفت :-آخه سوئيت روبرو رو ميخواست گفتم اجاره ي يكي از دوستامه از شهرستان اومده!!-آهان .. از اون لحاظ!!!يك نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :-از كي اينجور رو گرفتي؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!خندم گرفت كلا ذاتش خراب بود ...سكوتم رو كه ديد پروتر شد و گفت :-ولي خودمونيم تو درو همسايگي اخلاقت بهتره ها!!!سعي خودمو كردم نخندم به جاش يه اخم كردم و گفتم :- شمام كلا فرهنگ آپارتمان نشيني نداري هروزم دارين يه شم?شو نشون ميدين الانم بلند شين ميخوام رد شم صبح 7 كلاسدارم!!!در حالي كه ميخنديد گفت :-بله بفرماييد!!!!بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون كه رسيديم جدي گفت :- فردا كه مياي 3 به بعد ؟سري به نشانه ي تاييد تكون دادم .. و اومدم تو داشتم درو ميبستم كه آروم گفت :-شب بخير همسايه!!منم با لحن جدي گقتم :-شب خوش!!!واسم جالب بود آدم تو داري بود با اينكه شاهد كل جرو بحث بودم ولي هيچ توضيحي نداد كه چي شده و چرا ...منم اونقدر خستهبودم كه پي اشو نگرفتم سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم!!فصل هفتم :توي همون هفته شركت قرار بود توي يه مناقصه ي بزرگ شركت كنه , البته پدر همه ي كاركنا در اومده بود, روزاي قبل ازمناقصه مجد اونقدر عصبي بود كه هيچ كس نميتونست بره سمتش و تقريبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ي كارمندا به جزعده ي محدودي كه الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزي كه قرار بود مناقصه صورت بگيره تقريبا همه ي كارمندا با يهاسترسي كار ميكردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...تقريبا ساعت 12:30 بود كه شمس پريد تو اتاق و گفت :-مجد اومد.. نميشه از قيافش چيزي خوند .. گفته همه جمع شن اتاق كنفرانس ..ما چهارتا نگاهي بهم انداختيم كه فاطمه گفت :-خيره ايشاا...آتوسا در حالي كه نگراني از صورتش پيدا بود گفت :- وايي من كه ديگه حوصله ي عربده هاشو ندارم!!! يادتونه با مصفا سر اينكه يه قسمت ماكت ..بجاي 5 سانت ارتفاع , 4.75سانته چه كرد ؟؟؟سحر گفت :-بريم ببينيم چي شده ...فقط اين وسط من ساكت بودم واسم فرقي نميكرد يعني بنظرم خيلي فرقي نميكرد برنده شيم يا نه همه تا اونجا كه تونسته بودندزحمت كشيده بودند و نا مردي بود اگه شركت برندم نميشد از كاركنا قدر داني نشه!!وقتي وارد سالن كنفرانس شديم يه لحظه چشمم بهش افتاد براي اولين بار تو كت و شلوار رسمي ميديدمش... مطمئنم اگه كتياينجا بود يدونه از اون جووووناي معروفشو نثارش ميكرد ... واقعا هم تيكه اي شده بود نميدونم سنگيني نگاهمو احساس كرد يااتفاقي ... روشو كرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش يه برقي بود ... و در حالي كه يه لبخند كمرنگ رو لبشبود سرشو به نشونه ي سلام يه كوچولو خم كرد... يهو احساس كردم گونه هام آتيش گرفت ...بدون اينكه جواب سلامشو بدمرومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه كه تازه متوجه مجد شده بود زير گوشم گفت :-حيفه با اين تيپي كه زده مناقصه رو نبرده باشه ..سحر آروم گفت :-اينجوري كه اين سينشو داده جلو ...يعني يه موفقيتي كسب كرده!!!آتوسا با اين حرف سحر ريسه رفت و گفت :-توام ترشي نخوري يه چيزي ميشيا... تحليلاي مارپلي ميكني...با اين حرف هر 4 تامون زديم زير خنده داشتم ميخنديدم كه ديدم مجد يه ابروشو داده بالا و دوباره خيره شده به من .. فاطمه كهمتوجه اين نگاه شد آروم رو كرد به اون دوتاي ديگه و گفت :-هيس الان صاحابش مياد بيرونمون ميكنه ..اين حرفش خنده ي منو بيشتر كرد كه با صداي عصبي مجد به خودمون اومديم كه گفت :-اگه خانوماي ته سالن اجازه بدن من شروع كنم!!بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت داديم و مجدم شروع كرد ..بعد از يه ذره مقدمه چيني گفت :- با تشكر از زحمات تك تكتون توي اين چند وقته... ميدونم هممون به نوعي زير استرس شديد كار كرديم به هر حال زمان كمبود و كار زياد اما متاسفانه اين وسط براي من بد شد ...فاطمه زير گوشم گفت :-به جون خودم نبرديم!!-چون بايد يك پاداش به خاطر زحمتتانون و يه مهموني بزرگم براي برنده شدن شركت توي مناقصه ترتيب بدم ..چند ثانيه اي همه تو بهت بودن كه يهو انگار كه تازه حرف هاي مجد براشون جا افتاده شروع كردن به دست و سوت زدن ..فاطمهكه از خوشحالي هي بازوي من بد بخت رو چنگ مي انداخت ..يكي از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ي مجد گفت :-ما همه خوشحاليم ازين پيروزي ولي خوشحال تريم بابت پاداش ميشه بگيد پاداش چيه ؟مجد خنده ي مغروري كرد و گفت :-براي كسايي كه استخدام رسمين يك ماه حقوق ثابت و براي قرار داديها 15 روز..نميدونم چرا اون وسط شيطنتم گل كرد و دستمو بردم بالا ... همه ي حاضرين علي الخصوص كارمنداي زن با يه تعجبي بهم نگاهكردن ..خود مجد در حاليكه يه خنده ي متعجب و موذي رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد كه گفتم :- خوب اين وسط تكليف كارمنداي رسمي مشخص شد .. قرارداديارم كه در ادامه پاداششون رو گفتين ... ميمونم من!!! كه نهقرار داديم نه رسمي و يه جورايي آزمايشيم .. پاداش من چيه..مجد در حاليكه سعي ميكرد خندشو كنترل كنه گفت :-شما همينكه توي اين شادي سهيمي خودش پاداشتونه ..همه علي الخصوص آقايون زدن زير خنده .. احساس بدي بهم دست داد بيشعور جلوي همه ضايعم كرده بود ... اومدم بهشجواب دندون شكني بدم كه پيش دستي كرد و گفت :-ولي چشم حتما بررسي ميكنم و بهتون تا آخر ساعت كاري اعلام ميكنم ..بدون اينكه تشكر كنم نشستم سر جام ..كم كم جمعيت متفرق شدن و هركي رفت سر كارش ما 4 نفرم برگشتيم تو اتاقمون تمام مدت تا پايان وقت اداري سحر و آتوساو فاطمه راجع به پاداش و اينكه باهاش چيكار كنن بحث كردن و منم ازونجايي كه بيكار بودم سرمو گذاشتم رو ميز و نفهميدم كيخواب رفتم ...احساس كردم يكي داره گونمو ناز ميكنه .. كه خوابالو گفتم :-نكن فاطمه ...الان پا ميشم ..صدايي نيومد و باز احساس كردم گونم ناز شد ...اين دفعه آروم سرمو از روي ميز برداشتم و در حاليكه چشمام نيمه باز بود به جلو نگاه كردم ..مجد رو ديدم كه از اونور نشسته رو ميز ..فكر كردم خوابم .. چشمامو ماليدم و وقتي باز كردم ديدم داره با خنده نگام ميكنه بعدم با صداي كه توش به وضوح خنده موجميزد گفت :-خواب نميبيني خودمم..نيم متر پريدم هوا ..و بي هوا گفتم :-مگه ساعت چنده ؟گفت :-نترس يه ربع به پنجه..-پس بچه ها كوشن ..- نيم ساعت پيش اومدم تا بگم بياي تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنيم .. ديدم خوابي دوستات حول كرده بودن .. خواستنبيدارت كنن كه اجازه ندادم يعني دلم نيومد ... و مرخصشون كردم .. كل شركتو..عصباني شدم اخم كردم گفتم :-يعني چي .. اينكارا يعني چي .. ؟خنده ي بلندي كرد و گفت :- من مرده ي اون عذاب وجدانيم كه الان داري بخاطر اينكه رييست موقع خواب در وقت اداري مچتو گرفته احساس ميكني!!!!!!-نفهميدم كي خوابيدم قتل كه نكردم!!-وقتي خوابي معصومي فقط ...ولي پاميشي..حرفشو قطع كردم در حالي كه از جام بلند ميشدم گفتم :-به چه حقي وقتي خواب بودم گونه ي منو ناز كردين؟يه لحظه متعجب شد ولي سريع بي تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :-من ؟؟؟؟ خواب ديدي ... بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :-من فقط در يه صورت گونه ي يه دختر رو ناز ميكنم ..از حرف خودش قهقه اي سر داد و ادامه داد :-مثل اينكه خيلي دوست داري طعم ناز و نوازشاي منو بچشي..عصبي و كلافه شده بودم .. دلم ميخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندي زد و گفت :-حالا خونتو نميخواد كثيف كني ..بلاخره يه نفر..نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :-مرسي بابت پاداشتون .. عالي بود ..كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون ...نميدونم چرا عقده ي رياست داشت عقده ي اينكه بچزوندم .. مگه چيكارش كرده بودم ... آدمم اينقدر كينه اي ؟؟؟؟از ساختمون شركت زدم بيرون نم نم بارون ميومد ولي تصميم گرفتم پياده برم سمت ايستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفتهبودم كه بارون تند تر شد و يهو رگبار گرفت ...بي خيال پياده روي شدم و رفتم اون سمت خيابون تا تاكسي سوار شم .. توي همينحين ماشينش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شيشه رو داد پايين و گفت :-بارونيه سوار شو .. سرما ميخوري..با نفرت نگاش كردم ...-اگه نگفتيد بالاخره يكي پيدا ميشه .. شايد از بركت بارون ... يه خوبشم پيدا شه !!!!!!!!زير لب غريد :-لجبازبعدم بي هيچ حرفي شيشرو داد بالا و تمام حرصشو روي پدال خالي كرد و با سرعت رفت ..تقريبا 2 ساعتي توي راه بودم خيابونا به خاطر بارندگي كيپ شده بود از ترافيك.. سر كوچه در حالي كه لباساي خيس به تنمچسبيده بود از ماشين پياده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در يه لحظه سرمو بالا كردم و ديدم پشت پنجره وايساده باديدن من سري به نشانه ي تاسف تكون داد و رفت .. منم كليد انداختم و وارد شدم .. از پله ها كه رفتم بالا ديدم جلوي درآپارتمانش تكيه داده به چارچوب ...نگاهي بهش انداختم كه اومد جلو تر و گفت :-ميدوني سرما بخوري خودم ميكشمت ؟؟؟!!!سكوت كردم كه ادامه داد :-باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولي احمق كوچولو .... تام و جريم مواقع بحران باهم دوست ميشن!!!از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو ديد پررو شد و گفت :-بيا پيش من چايي تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!جوري چپ چپ نگاش كردم كه دستاشو به حالت تسيم برد بالا بعدم با خنده گفت :-زبونتو موشه خورده همسايه؟؟؟؟-نه همسايه آقا گربهه نطقمو كور كرده!!!خنديد گفت :-آخيش متلك خونم افتاده بود پايين ..بدم گفت:-برو تو ديگه يخ زدي ..-اگه شما اجازه بدي .. ماشاا.. نفست زياده ..خنديد و گفت :-بله زحمت رو كم ميكنم... عصر عالي بخير..طبق معمول يه پشت چشمي نازك كزدمو سري تكون دادم و كليد انداختم رفتم تو!!!از ترس اينكه سرما بخورم تا در رو بستم شروع كردم تند تند لباسامو در آوردن بعدم رفتم بالا و ريختمشون توي سبد رختچركها و بلافاصله رفتم زير دوش آب گرم...از حموم كه اومدم بيرون احساس بهتري داشتم مو هامو خشك كردم و يه لباس گرم پوشيدم ولي محض اطمينان و واسه ي اينكهيه وقت سرما نخورم و گزگ بدم دست مجد تا اذيتم كنه يه ليوان بزرگ آب پرتقال واسه ي خودم گرفتم و با يه قرص سرماخوردگي خوردم... طرفاي 9 ام اونقدر كه تنم خسته بود رفتم تقريبا سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم..صبح روز بعد موقعي كه از خواب پاشدم اول دو دقيقه تو رختخوابم نشستم آب دهنمو قورت دادم و كش و قوسي اومدم تا ببينمسرما خوردم يا نه وقتي ديدم حالم خوبه خوبه با فكر اينكه مجد ضايع ميشه سر وحال قبراق بعد از خوردن صبحانه حاضر شدم وزدم بيرون .. داشتم در رو قفل ميكردم كه در اونور باز شد و مجد با موهاي بهم ريخته و يه دست گرم كن كاپشن مشكي اومدبيرون و تكيه داد به چهار چوب در.. نگاهي بهش انداختم و اومدم برم كه با صدايي كه بد جور گرفته بود گفت :-كجا؟در حالي كه خندم گرفته بود و به سختي سعي ميكردم كنترلش كنم گفتم :-خوب شركت ديگه ..خيلي جدي گفت :-امروز شركت مركت تعطيله!!! بايد بموني خونه به رئيس شركت برسي ...-چي شده ؟ پشه لگدتون زده ؟؟؟!!!!سرفه اي كرد و كلافه نگام كرد :-بمون!!! حالم خيلي بده ...-خوب برين دكتر ... مگه من دكترم ؟-حرف دكترم نزن من تاحالا تو عمرم جز دندون پزشكي هيچ دكتري نرفتم!!مونده بودم چيكار كنم برم يا بمونم از طرفي يه كرمي افتاده بود تو وجودم برم از طرفيم دلم سوخت واسش .. توي همين فكرابودم كه موشكافانه نگام كرد و گفت :-چيه؟ داري فكر ميكني بري و حالمو بگيري؟؟؟ خوب برو هر چند كه زنگ ميزنم ميگم راه ندنت تو ساختمون شركت!!!-بعدم با لحن شيطوني ادامه داد :-افتخار بزرگي نصيبت شده ... با يه زنگم ده نفر اينجا بودن .... ولي خوب ...-حالا من نخوام افتخار نصيبم بشه بايد كيو ببينم ؟؟؟با بد جنسي گفت :-بازم منو!!!!خندم گرفته بود ...يكم سبك سنگين كردم و ديدم بدم نيست كلي كار عقب افتاده براي دانشگاه داشتم كه ميتونستم امروز كه توخونم انجام بدم..واسه ي همين گفتم :-باشه ... قبول...بدون اينكه ابراز خوشحالي كنه سري تكون داد و از جلوي در رفت كنار ... ديدم نميره تو گفتم :-خوب برين تو ديگه كاري داشتين زنگ بزنين ..جوري كه انگار احمق ديده نگام كرد و گفت :- حيفه موش!!! تو با اين آي كيو چجوري مهندس شدي؟ من اگه ميخواستم مريضم تو خونه تنها بمونم كه ميگفتم برو شركتحالم بد بود زنگ ميزنم!!! بيا اينجا يه سوپي برام درست كن يه آب ميوه اي بده دستم ...نترس لو لو خور خوره نيستم!!!!ا من ميرمبالا تو اتاقم ميخوابم توام پايين بشين كاري داري بكن ولي تو خونه باش!!!بعدم بدون حرف اضافه در رو باز گذاشت و رفت ..معلوم بود حالش بده تمام مدت تكيه داده بود به ديوار حرف ميزد دلم سوخت.. رفتم تو خونه و كيف و كتاباي دانشگامو برداشتمو با همون مانتو روسري رفتم ..وارد خونه كه شدم اول از بودن كليد روي در مطمئن شدم و نا خودآگاه كليد رو برداشتم و گذاشتم تو جيب مانتوم بعدم توجه امرو به اطراف دوختم ورودي خونه يه كريدور نيم دايره بود كه توش كمد وجاكفشي و يك در كه احتمال دادم سرويس بهداشتيباشه و يه در نيمه باز سفيد از چوب وشيشه قرار داشت از اون در رفتم تو وارد يه راهرو شدم كه سمت راستش نرد ه هاي چوبيبود با دوتا پله به سمت پايين وارد يه سالن بزگ كه قشنگ دو تا ست كامل مبل رو تو خودش جا داده بود.. و يه گوششم يه پيانوي بزرگ سفيد قرار داشت ميشد و طرف ديگش به سمت آشپزخونه ميرفت از در سمت راست آشپزخونه با يه اختلاف سطحخيلي قشنگ وارد يه فضا ميشد كه يه ميز ناهار خوري 12 نفره قرار داشت و از در چپش وارد يه حال نسبتا بزرگ ميشدي كهكنارش پله هاي چوبي خراطي شده به سمت بالا ميرفت توي حال يه عكس خانوادگي از مجد توش به ديوار زده شده بود تويعكس مجد بيست سالشم نبود ولي از الانشم بهتر بود!!! خانوم فرخيم جوون و لاغرتر بود دوتا برادراشم خوب بودن منتهي به نظرمن مجد چهره ي گيرا تري داشت و بيشترم شبيه پدرش بود.در كل خونه ي قشنگي بود و همه ي خونه با تركيب رنگ هاي آبي خيلي كمرنگ وشيري تزئين شده بود بعد از اينكه خوباطراف رو ديد زدم وارد آشپز خونه شدم و در يخچال رو باز كردم .. خدارو شكر فراووني بود چند تا پرتقال برداشتم و آبشوگرفتم ويكم نون و كره و پنير گذاشتم تو ي سبني و از پله ها بالا رفتم .. داشتم فكر ميكرم .. كدوم در اتاقشه كه ديدم فقط يه درهكه شبيه دراي ديگه نيست .. نميدونم چرا ولي ياد در اتاقش توي شركت افتادم كه با ساير درها متفاوت بود واسه ي همين اولتوي اون اتاق سرك كشيدم, حدسم درست بود به سينه روي تخت دراز كشيده بودخس خسه نفسش شنيده ميشد .. خوابه خواببود ...بعد از اينكه سيني رو گذاشتم روي پاتختي .. نگاهي به اطراف انداختم .. اتاق سرمه اي سفيد بود با يه ميز كار سمت راستاتاق و يه تخت دونفره سمت چپ ...و يه در كه باز حدس زدم سرويس بهداشتي باشه اتاق ساده اي بود روي ديوار چندتا عكس ازخودش و دوستاش كه همه پسر بودن و معلوم بود مال دوران دانشجوييشه به چشم ميخورد .. با صداي سرفش برگشتم سمتش .خواب بود هنوز.. احساس كردم تب داره گونه هاش گل انداخته بود .. آروم دستمو گذاشتم رو پيشونيش كه حدسم درست و بودداشت تو تب ميسوخت , نگران شدم .. آروم لحاف رو زدم كنار و سعي كردم بيدارش كنم .. ولي هر چي تكونش دادم فقطهذيون ميگفت و دوباره خواب ميرفت .. با اين هيكل مردني سعي كردم طاق بازش كنم وكاپشن گرمكنشو از تنش در آرم با هربد بختي بود اينكارو كردم و سريع رفتم سمت آشپزخونه يكم يخ از تو فريزر برداشتم و دنبال لگن همه ي سوراخ سنبه هايخونرو گشتم و آخر توي يه اتاقك كنار دستشويي دم حال كه توش فقط ماشين لباسشويي بود و حدس زدم رخت شور خونستپيدا كردم و بدو رفتم بالا .. لگن رو توي دست شويي خودش پر كردم و چند تا تيكه يخ انداختم توش و آوردم لب تخت .. پاهاشواز تخت انداختم پايين و كردم توي لگن ..بعد از اينكار يهو شروع كرد لرزيدن رفتم تنشو گرفتم تو بغلم كه نلرزه... و آروم ارومپيشونيش كه خيس عرق بود رو ناز كردم و زير لب گفتم :- هييس آروم.. تبت بالاست با اينكار زود زود خوب ميشي ..آروم.. آفرين پسر خوب..بعدم يكم از يخ هارو لاي دستمالي كه ازپايين آورده بودم پيچيدم و گذاشتم روي پيشونيش.كم كم لرزشش آروم شد و حرارت بدنش كم شد .. ترسيدم چشماش باز شه و ببينه اينجوري بغلش كردم از رو تخت اومدمپايين و پاهاشو از لگن درآوردم و خشك كردم , دوباره درازشون كردم رو تخت ..لگن رو بردم گذاشتم توي دستشويي .. وبرگشتم ..ديدم هنوز خوابه .. آروم دستمو گذاشتم روي پيشونيش .. تبش خيلي پايين اومده بود تا دستمو اومدم بردارم يهو مچموگرفت و منم از تر س جيغ زدم كه با يه لبخند كمرنگي گفت :-هيييس بابا .. مگه مرده زنده شده؟؟؟سعي كردم مچمو از دستش در آرم كه سفت تر گرفت و گفت :-بشين لب تخت ... من با اين حالم نميتونم لقمه بگيرم .. واسم لقمه بگير..كلا آدم پرويي بود!!! و يه نگاه به سيني انداختم كره آب شده بود واسه ي همين با اين بهانه گفتم :-ول كن دستمو كره آب شده برم عوضش كنم ..- يه دفعه گقتم دوست ندارم خر فرض شم ...من كره نميخوام همون نون پنير ..با دستيم كه آزاد بود سيني رو گذاشتم رو پاهام اونم خودشو كشيد بالا ونشست بالشت رو گداشت پشتشو تكيه داد بهش..منيدونم چرا ولي قلبم تند تند ميزد ..زير نگاهش با هر جون كندني بود و با يه دست لقمه مي گرفتم براش و اونم با دستشكه آزاد بود و دست منو نگرفته بود ميذاشت دهنش و روش يه قلپ آب پرتقال ميخورد ...يه دفعه نميدونم چي شد دستمو ول كرد .. اروم دستش رفت سمت كاپشن گرم كنش و در حالي كه ابروشو داده بود بالا و ازچشماش شيطنت ميباريد گفت :-تو اينو در آوردي؟؟؟؟سر تكون دادم و گقتم :-آره ..چطور ..يهو چشماشو ريز كرد و يه نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :-خوب شد پاشدم وگرنه معلوم نبود ديگه كدوم لباسامو در آري...اخم كردم و گفتم :-تب داشتين ميخواستم تبتونو بيارم پايين اين چه حرفاييه..بلند با اون صداي گرفتش خنديد و گفت :-من خودم آدم لخت كنم ... تو ديگه ميخواي سر منو شيره بمالي ..مخم سوت كشيد ا اين همه وقاحت و پررويي .. اومدم پاشم كه سريع باز دستمو گرفت و گفت :-من هنوز گشنمه ...عصبي نفسمو دادم بيرون ميدونستم حتي با اينكه مريضه زورم بهش نميچربه مشغول لقمه گرفتن شدم و اونم ساكت نگامميكرد و لقمه هاشو ميخورد .. يكم كه گذشت احساس كردم مچ دستم داغتر شد واسه ي همين گفتم :-فكر كنم تبتون رفت بالا باز فقط ته آب پرتقال رو بخورين .. نميخواد پنيرارو بخورين ..ديدم چيزي نگفت نگاش كردم كه ديدم يه جوري داره نگام ميكنه ... قلبم عينه جوجه شروع كرد زدن ..انگار فهميد چون گفت :-مال تبِ مريضي نيست ...-با يه لحني كه خودمم از ضعفي كه توش بود حالم بهم خورد گفتم :-ميشه دستمو ول كنين؟؟؟دستمو با عصبانيت ول كرد و گفت :-تلفن رو بردار اين شماررو بگير 912 …....... ..بزن رو آيفنشماررو گرفتم دو تا بوق خورد كه صداي ظريف يه دختر پيچيد و گفت :-واي شروين عزيزم تويي.-سارا سلام-سلام عزيزم صدات چرا اينجوريه-سرما خوردم سوپ بلدي درست كني واسم بياري؟؟-معلومه عشقم تا 1 ساعت ديگه اونجام!!تازه يه لباسم ازونا كه دوست داري خريدم ببيني تو تنم خودت خوب ميشي!!!!-نه بذار اونو براي بعد حالم بده بدو !-زود اومدم بوووس!!!!اشاره كرد قطع كنم ...نگاش كردم ...يه چيزي رو قلبم سنگيني ميكرد ..بدون حرف سيني رو برداشتم كه برم كه با صداي عصبي گفت :-اين مياد , اينورا و تو راهرو آفتابي نشو...جوش آوردم سيني رو كوبيدم رو پاتختي و گفتم :-آخه من داشتم سينه چاك ميدادم به خلوت همايوني شما راه پيدا كنم يا همش اينجا ولو بودم .....بعدم درو زدم بهم و رفتم بيرون .. گربه صفت .. جاي تشكرش بود ... لياقت نداره!!!! كيفمو برداشتم و كليداشو گذاشتم سر جاشوزدم بيرون .. دلم نميخواست برم خونه .. ولي ترسيدم برم جايي موقع برگشتن با دختره روبرو شم و فكر كنه واسم مهم بودهنشون بدم يه دختر توي اين خونست واسه ي همين بي خيال شدم برگشتم تو سوئيتم ...ولي نميدونم چرا همش گوشم به در بودكه كي دختره مياد...تقريبا سه ربع بعد صداي كفش پاشنه بلندي توي راهرو پيچيد منم واسه ي اينكه صحنه اي رو از دست ندم عين كنه آويزون درشدم ..دختر كه ميدونستم اسمش ساراست قد متوسط رو به بلند با صورت سفيد و چشمهاي درشت سبز و موهاي شرابي فر كه ازپشت شال تا كمرش بود داشت لباشو يه رژ لب زرشكي همرنگ موهاش زده بود و يه تاپ و شلوار سفيد با يه پانچوي سر مه ايكه جلوش رو باز گذاشته بود پوشيده بود و يه قابلمه ي كوچيكم دستش بود مجد با همون تيپ صبح اومد دم در و سارا تا ديدتشبا عشوه گفت :-الهي بميرم شرويني نبينم مريض باشي..موقعي كه رسيد بهش مجد دستشو دور كمرش انداخت و گونشو رو بوسيد موقع اين كار نميدونم چرا ولي احساس كردممخصوصا در آپارتمان منو نگاه كرد و رو كرد به سارا و گفت :-مرسي اومدي آتيش پاره ..دخترم خنديد و رفتن تو...قلبم يه جوري شده بود ... تند و سنگين ميزد . رفتم پهن كاناپه شدم.. و چشمامو يه لحظه بستم .. پيش خودم فكر كردم .. چرا ؟؟چرا به مجد دارم احساس پيدا ميكنم ... دختر دبيرستاني نبودم كه كوركورانه عاشق شم ..ميديدم مجد آدم اصلا جالبي نبود .. اونمواسه مني كه محمد رو ديده بودم ...كسي كه از ديد من ربع النوع نجابت بود...با خودم فكر كردم كاش محمدي نبود!!! كسي كههي ناخودآگاه همرو باهاش مقايسه كنم .. بغضم گرفت .. اينكه بكارت روحم با محبت محمد از بين رفته بود برام ضربه ي بديبود اونم واسه مني كه مثل خيلي از دختراي هم وطنم معتقد بودم فقط يه مرد بايد تو زندگيم باشه ..درسته اين ذهنيت يه جورايياز جامعه به افكار ما زن ها تزريق ميشد ولي متاسفانه بيشترمون پذيرفته بوديمش ... توي اونروزها بيشتر ازينكه فكر رفتنناگهاني محمد آزارم بده اينكه چطور به نفر بعدي كه قرار آيندمو باهاش بسازم توضيح بدم من يه زماني با يكي بدون اينكهاتفاقي بيفته فقط نامزد بودم زجر آوربود احساس ميكردم اگه طرف مقابل عكس العمل بدي نشون بده ته مونده ي غرور منه كهلگد مال ميشه !!! اونم مرداي ايراني ... كم دور و برمون ازين داستانا نشنيده بوذيم ...به هر حال از تمام اين حرفا گذشته ... نبايدخودمو گول ميزدم من داشتم درگير عاطفي ميشدم اون خوشتيپ بود فوق العاده جذاب و موفق بود و بقولي تمام صفاتي رو كهدر وهله ي اول يه زن رو جذب ميكنه داشت ...ولي اينا ملاك درستي نبود .... نبايد ميذاشتم اين اتفاق بيفته ..درست بودكه مننامزد كرده بودم و بهم خورده بود ولي خودم و جسممو هنوز پاك ميديدم و شك نداشتم كه مجد و امثالش لياقت منو ندارن ولواينكه از لحاظ ظاهر و موقعيت از اونا پايين تر باشم ...اونشب بعد از كلي كلنجار عقلم با اقتدار از احساسم پيشي گرفت ...ولي ميدونستم هميشه همه چيز عقلاني پيش نميره ...فصل هشتم :تفريبا يك هفته اي بود كه همه چي در آرامش بود هم مجد به پرو پام نميپيچيد همم اينكه من سعي ميكردم خيلي جلوش آفتابينشم اواسط آبان بود و هوا كم كم داشت سرد ميشد و خونه تقريبا عين يخچال شده بود... يكي از همين روزا كه يادمه اولينروز عادت ماهيانه امم بود , با اينكه اونقدر سردم بود كه دوتا پليور و دوتا شلورا گرمكن رو رو ي هم پوشيده بودم يه كلاههپشمي كشيده بودم سرم ولي بازم نميدونم چرا پام پيش نميرفت برم به مجد بگم كه شوفاژ هارو روشن كنه.. نشسته بودم داشتمدرسهاي دانشگامو مرور ميكردم كه زنگ آپارتمانم زده شد از توي چشمي كه نگاه كردم ديدم خودشه .... از بعد از اون سرماخوردگيه يه هوا لاغر تر شده بود ولي بهش ميومد ..بالاخره دل از چشمي كندم و درو باز كردم .. طبق عادتش بدون اينكه سلامكنه گفت :-فكر كردم خونت هزار متر زير بناست چرا اينقدر لفتش ميدي تا درو باز كني ؟جوابشو ندادم ..كلا دوست داشت نيشرو بزنه!!! .. بي تفاوت گفتم :-خوب حالا امرتون ؟؟؟- اومدم بگم من دارم فردا صبح يه هفته ميرم اصفهان واسه ي همون مناقصه اي كه برديم .. البته قبل رفتنم يه سر ميام شركت وسفارشاي لازم رو ميكنم ولي خواستم قبلش به تو بگم .. توي اين چند وقتي كه نيستم علاوه بر دزد گير در پاركينگ و در اصليمقفل كن .. اگرم بري خونه ي يكي از قوم و خويشات تا تنها نموني كه خيلي خيلي بهتره و خيال منم راحت تره!!!نگاهي بهش انداختم و گفتم :-خوب ديگه؟-يعني نميري خونه ي اقوامت ؟-نه .. دليلي نميبينم .. شما خيلي شبا نيستيد!!! ... بعدشم مگه تا الان تنها نبودم؟؟!! ..موشكافانه نگام كرد بعدم يه خنده ي محو رو لبش نشست و گفت :-چه شجاع!!! ببينم آمار رفت و آمد منم داري؟؟؟پيش خودم گفتم باز آتو دادم دستش ...داشتم فكر ميكردم چي بگم كه ديدم داره سر تاپام رو بر انداز ميكن واسه همين گفتم :-شاخ دارم يادم؟؟؟ چرا اينجوري نگام ميكنين؟با شك گفت :-سردته؟-چطور- آخه اين همه لباس و كلاه تنته .. اول فكر كردم چاق شدي بعد ديدم يه شلواره ديگه ازون زير زده بيرون بعدم اشاره كرد بهپاچه ي شلوارم ..پيش خودم گفتم نميري كيانا با اين تيپ پسر كشت!!!!!در ادامه گفت :-يعني با اينكه شوفاژا روشنه بازم سردته ؟ نكنه مريض داري ميشي..با تعجب نگاش كردم و تقريبا داد زدم :-مگه روشنن؟؟؟؟؟؟؟!!!!!تعجب كرد گفت :-نزديك يه هفتست ... هوا سرد شده ديگه !!دلم ميخواست هونجا قربونيش ميكردم!!!!! با عصبانيت گفتم :-يعني شما شوفاژارو روشن ميكني نبايد به من بگي؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!انگار تازه دوزاريش افتاده باشه گفت :-آخه فكر ميكردم ..-شما اينجور فسفر نسوزون ...-ببخشيد .. حالا ميخواي واست شوفاژارو روشن كنم!!!! شيراش قلق داره!!-لازم نكرده چلاغ كه نيستم ..يه نگاه موزماري بهم كرد و شونه هاشو انداخت بالا وگفت :-خودت ميدوني پس.. فعلا!!!تا در و بستم بدو رفتم سمت شوفاژها.. اولي رو هر چي زور زدم باز نشد .. دومي سومي.. خلاصه .. هيجكدوم رو نتونستم باز كنم ..مونده بودم برم بهش بگم يا نه .. اگه نميرفتم بايد يكيو مياوردم شيرارو باز كنه .. منم تنها , به هركسي نميشد امتحان كرد ..تو دوبه شك بودم كه بي خيال شدم و رفتم سمت در تا درو باز كردم ديدم به ديوار كنار در تكيه داده و با يه لبخند موذيانه نگامميكنه!!!!! بعدم گفت :-چي شد؟؟؟!! نتونستي نه ..!!!؟؟از جلو در بي هيچ حرفي رفتم كنار ..اومد تو اول به دور و بر يه نگاه كرد .. بعدم روشو كرد به من و گفت :-چه با سليقه ...-مرسي!- بي هيچ حرف ديگه رفت سمت شوفاژ اول و با يه حركت بازش كرد .. بعدم با يه دونه ازون خنده مهربوناش كه منو ياد باباممينداخت نگام كرد و گفت :- آخه تو با اين دستاي ظريف از پس اينا بر مياي دختره ي لجباز ...قلبم دوباره شروع كرد به تند زدن .. پيش خودم گفتم كيانا اون به درد تو نميخوره اينقدر بي جنبه نباش باز به روت خنديد..بعدمناخودآگاه بهش اخم كردم!!!!!انگار كه به حال درونيم پي برد بي هيچ حرفي رفت سراغ بقيه ي شوفاژا ..وقتي 3 تا شوفاژ پايين رو روشن كرد رو كرد بهم وگفت :-اجازه هست مال بالارم روشن كنم ؟ اين سه تا كفاف كل خونرو نميده!چه مودب شده بود .. نگاش كردم گفتم :-همرو روشن كنيد .. ممنون ميشم!!-پس مشكلي نداره برم تو اتاق خوابت ؟-نه برين ...نشستم رو كاناپه .. وقتي از بالا اومد .. نگاش مهربون تر شده بود!! با خودم گفتم يا خدا!!! اين چرا اينجوري ميكنه امشب؟؟؟!!!!براي اينكه از كارشم تشكر كنم تعارف زدم گفتم :-مرسي تو زحمت افتادين يه چايي ميخورين ؟ميگن تعارف اومد نيومد داره ... گفت :-آخ گفتي آره اگه زحمتي نيست ..تو دلم كلي بد و بيراه بار خودم كردم..شما حرف نزني كسي نميگه لالي.. خلاصه رفتم تو آشپزخونه و كتري رو گذاشتم نميدونم بااينكه دوست نداشتم توي خونم باشه ولي دوست داشتم حالا كه هست نشون بدم خانه داري بلدم واسه ي همين يه سبد ميوه ودو تازير دستي بردم تا كتري جوش بياد..موقعي كه وارد حال شدم ديدم قاب عكش خانوادگيمون دستشه و داره نگاه ميكنم تامنو ديد قاب و گذاشت سر جاش و اومد سبد رو از دستم گرفت و گذاشت رو ميز بعد مهربون خنديد و گفت :-چرا زحمت كشيدي با اين حالت خانوم موشه ..پيش خودم فكر كردم كدوم حالت كه دوباره گفت :-خواهر خوشگلي داري..نميدونم چرا خيلي خوشم نيومد با اينكه كتي رو خيلي دوست داشتم ولي ته دلم يه جوري شد .. با اين حال گفتم :-لطف داريد ..چند ثانيه به صورتم خيره شد و گفت :-ولي تو بانمك تري ...يه نسيم خنكي از دلم رد شد.. با صداي سوت كتري به خودم اومدم و گفتم :-برم چايي رو دم كنم كتري جوش اومد..بعد از اينكه چاي دم كشيد توي استكان ريختم و با خرما و قند گذاشتم تا اومدم بردارم يهو زير دلم تير كشيد و دستم رو گرفتمزير دلم ويه ناله ي آروم جوري كه نشنوه كردم ..توي همين حين سنگيني نگاهي رو احساس كردم برگشتم ديدم .. تكيه داده به در زبونم بند اومده بود ...با لبخند اومد تو وروبروم وايساد و گفت :-مامانم هر وقت ازين دردا داشت چاي دارچين ميخورد ... هم درد و تسكين ميداد همم ..قلبم داشت از سينم ميزد بيرون و نوك انگشتام يخ كرده بود .. يه جورايي دوست داشتم آب ميشدم ميرفتم تو زمين يه جورايي امدوست داشتم ميكشتمش..انگار كه فهميده باشه ادامه داد :- از چيزايي كه رو تختت بود فهميدم .. الانم كه ديدمت مطمئن شدم.. ميخواي تو بشيني من واست چاي دارچين دم كنم خانومموشه مريض؟با صدايي كه از ته چاه ميومد گفتم :- ميشه بريد ؟؟؟ من دوست ندارم يه مرد غريبه تو خونم باشه ... اونم از اون مردايي كه به خودشون اجازه ميدن به حريمخصوصي افراد سرك بكشن ..نگاهي بهم كرد و با لحن يكم عصبي گفت :- دوباره شدي همون موشه كه بايد دمشو چيد !!!!! يه هفته كه نيستم خوب جولوناتو بده چون بعد از اينكه بيام ميخوام تصميمبگيرم لياقت اينكه توي شركتم باشي رو داري يا نه!!!با اخم نگاش كردم و رومو كردم اونور..عصبي غريد و گفت :-هر وقت باهات حرف ميزنم روتو بكن سمت من..مخصوصا رومو همون ور نگه داشتم ..كه يهو با دستش چونمو گرفت چرخوند سمت خودش و گفت :- اگه ميبيني گاهي لي لي به لالات ميذارم مال اين كه پدرت به سخاوت گفته كه به من بگه هواتو داشته باشم!!وگرنه من عادتدارم نازمو بكشن نه اينكه ناز كسي رو بكشم!!!نگاش عين گوله ي آتيش شده بود تنم يخ كرده بود و به وضوح فشارم پايين بود ..مطمئنم فهميده بود چه حاليم چون آروم چونمو ول كرد و بدون حرف اضافي از آشپزخونه رفت بيرون چند لحظه بدم صداي درخونه اومد...همونجا روي صندلي آشپزخونه ولو شدم .. سرمو گذاشتم رو ميز و اجازه دادم اشكام جاري شه.. موقع هاي ماهانم خيلي نازكنارنجي ميشدم گريه يكم بهم تسكين ميداد .. همين طور كه اشكام ميومد به اين فكر كردم چرا ؟؟؟ چرا بايد اجازه بدم هر جووردوست داره باهام رفتار كنه!!!! چرا كوتاه ميام خيلي جاها ..من كه اينجوري نبودم .. يهو فكري به ذهنم رسيد.... آروم اشكامو پاككردم و يه لبخند موذي زدم .. احساس ميكردم اين يه هفته فرصت خوبيه تا حريف رو از ميدون به در كنم!! اون كاملا داشت روقاعده ي بازي پيش ميرفت اون يه گربه بود كه قشنگ داشت با طعمه بازي ميكرد... پس نوبت من بود ... با اين فكر جوندوباره اي گرفتم ..براي برد از حريف اول بايد خوبه خوب ميشناختمش... . اين هفته يه فرصت طلايي بود!!اونشب با هزاران نقشه ي تو ذهنم خوابيدم اولين قدم اين بود فردا با روحيه برم شركت تا فكر نكنه بهم ضربه اي زده!!! صبحساعت شش سر حال از خواب پاشدم بعد از خوردن صبحانه رفتم سر كمد لباسام يه بارونيه شيك سرمه اي داشتم واسه يمهموني كه هر وقت ميپوشيدم كتي ميگفت : دوزار افتاد روت!!!!! تصميم گرفتم اونو بپوشم با يه شلوار جين سرمه اي راسته و يهكيف و بوت پاشنه بلند قهوه اي سوخته . يه شال سفيدم انداختم سرم و يه آرايش حسابيم كردم وقتي جلوي آينه وايسادم كليفرق كرده بودم يه لبخند پسر كشم نشوندم رو لبام و با بسم ا.. از در اومدم بيرون...وقتي رفتم پايين از ماشين توي پاركينگ فهميدم نرفته ... گفتم معطل كنم شايد بياد .. واسه ي همين رفتم دزدگير رو قطع كردمو يه كمم طولش دادم .. نا اميد داشتم از پاركينگ مي رفتم سمت در كه ديدم داره از پله ها مياد پايين يه نگاه انداختم كه ديدمابروهاشو داد بالا و گفت :-داري ميري شركت ؟؟؟-بله....-چه تيپي زدي..-آخه بعد از شركت قراره برم بيرون !چپ چپ نگا كرد و گفت :-به سلامتي كجا ؟؟؟بي تفاوت گقتم :-خونه ي آقا شجاع .بعدم يه دونه ازون خنده هاي پسر كش كه چال گونم قشنگ به چشم ميومد رو بهش انداختم و تو بهت گذاشتمش و رفتم ...وسطاي كوچه بودم كه ماشين با قيژي جلوي پام نگه داشته شدو مجد ازش پياده شد اومد سمتم .. يه لحظه ترسيدم تو چشماش يهطوفاني بود .. ولي خودمو نباختم و سينمو دادم جلو و بي تفاوت نگاش كردم اومد سمتم و با يه حركت گلمو گرفت چسبوندتم بهشيشه ي ماشين ..و عصباني گفت :-خوش ندارم عين فا حشه ها كسي بياد شركتم!!!باورم نميشد من كه لباس بدي نپوشيده بودم .. اخم كردم و در حالي كه سعي ميكردم دستش رو از دور گردنم باز كنم گفتم :-چته رم كردي ؟؟؟؟ ولم كن لعنتي....جلوي مردم..دستشو محكم تر فشار داد دور گلوم ...و گفت:- پس سوار شو..بي هيچ حرفي در رو باز كرد و هلم داد تو ماشين ...خودشم سوار شد .. اومدم درو باز كنم بپرم پايين كه ديدم قفل كودك رو زده عصبي گفتم :-اين مسخره بازيا چيه ؟- تو اين مسخره بازيا چيه ؟؟ اين كفشا چيه ؟؟؟ مگه عروسي دعوتي ؟؟؟ با كي داري لج ميكني... با خودت ؟ بعدم دستمالگرفت جلومو گفت :-زود اون ماتيك سرخ رو از رو لبت پاك كن ... شبيه زناي هرجايي شدي..مخم داشت سوت مي كشيد .. دستمال رو گرفتم و پرت كردم اونور و با عصبانيت گفتم :-نگه دار وگرنه من ميدونم و تو ..هرجايي تويي و اون زنايي كه هرشب با يكيشونيپوزخندي زد انگار نه انگار ...و گفت :-اونا كه اگه هرجايي نبودن كه هرشب نميومدن پيش من!!!با عصبانيت داد زد :-لعنتي تو مگه كيه مني به تو چه آخه...-كسيت نيستم ولي ميدونم يه مرد بي ناموس اينجوري ببيندت پيش خودش چي فكر ميكنه ..-كافر همه را به كيش خود پندارد!!!!زد رو ترمز و بزگشت سمتم و با صدايي از عصبانيت دورگه شده بود گفت :-من هر گهي كه هستم ناموس دزد نيستم!!! اينو يادت باشه ..ترسيده بودم ولي با پررويي گفتم :-پس اون دخترايي كه ميان پيشت بي ننه بابان ؟؟؟ آدم نيستن كه بي حيثيتشون ميكني؟- اونا خودشون ميخوان در ضمن من تا حالا با دختري نبودم كه ... استغفرا... كيانا يه كاري نكن اون روي سگ من بالا بيادا ... اونرژ كثافتو عين بچه ي آدم پاك كن وگرنه خودم پاكش ميكنم..نميدونم چرا دوست داشتم با خودم و خودش دوئل كنم واسه ي همين دوباره دستمال رو پرت كردم تو صورتشو گفتم :-فكرشم نكن اين رژ از رو لبم پاك شه !!!نمبدونم از تجربه ي زياد با دخترا بودن بود يا كلا آي كيوش بالا بود چون يه نگاه مشكوكي بهم كرد و گفت :-مثل اينكه بدت نمياد من پاكش كنم ... قند تو دلت آب شد؟؟؟مخم سوووت كشيد ..دلم ميخواست ناخناشو دونه دونه بكشم!!!!!!!!!!!!!!!دستمال رو با آرامش برداشت تا اومد بيارتش سمت من گفتم :-هوووي!!! چيكار ميكني ؟؟ بدش خودم!!!با عصبانيت چند دفعه كشيدم به لبم كه با لحن شيطوني گفت :-اووووه بسه حالا توام!!! لبتو كه نگفتم بكني اون لب حالا حالا بايد سالم بمونه ...دلم ميخواست سرمو بزنم به شيشه!!!!! براي اينكه حرصش بدم گفتم :-خوبه يه هفته در نبودتون نفس ميكشم!!!!! اونوقت ميخوام ببينم كيه به رژم گير بده ...بدم يه پوزخند زدم بهش...عين سيب زميني نگام كرد و در كمال اعتماد به نفس گفت :-خدا ازون ته دلت بشنوه!!!!!!!!بعدم در كمال خونسردي عينكشو رد و راه افتاد ...رك بگم ازون آدماي هفت خط بود گاهي وقتا كه به چشمام نگاه ميكرداحساس ميكردم تا ضمير نا خودآگاهمم داره ميخونه... نميدونم شايد من به عنوان يه زن از مردي كه نگام كنه بفهمه چمه برايزندگي خوشم بياد ولي قبول اينكه به چه قيمتي اين تجربه رو بدست آورده باشه برام مهم بود ...بگذريم اولين بار بود توماشينش نشسته بودم خدا وكيلي دست فرمونش عالي بود....ولي يكم تند ميرفت البته من از سرعت بدم نميومد ولي از لاييكشيدن ميترسيدم ... اونم نميدونم مخصوصا ميخواست دست فرمونش رو به رخم بكشه يا عادتش بود خيلي تند ميرفت گاهگداري از بين دو سه تا ماشين لايي ميكشيد ..بالاخره با هزار بدبختي بود رسيديم نزديكاي شركت كه يهو زد رو ترمز و گفت :-اينجا پيادت ميكنم دوست ندارم كسي ببينتمون .. نميخوام واست بد شه...بدون حرف پياده شدم كه شيشه رو داد پايين و گفت :-با اون كفشاتم خيلي تو شركت راه نرو امروز...چپ چپ نگاش كردم كه گفت :-فعلا بابات تورو دست من سپرده!!!!!عصباني گفتم :-يكي بايد پيدا كنيم شمارو دستش بسپريم ..خنديد و گفت :-شيطون!!!!!!!!اخمي كردم ..و رومو ازش برگردوندم ...اونم گاز داد و رفت...وفتي رسيدم شركت ديدم بغل ميز شمس وايساده و داره به دو سه تا از بچه هاي شركت امر و نهي ميكنه .. منو كه ديد طبقمعمول سرشو يه هوا تكون داد بعدم نگاش رفت سمت كفشام .. و يه اخم ريز كرد ... و ادامه ي حرفشو گرفت..رفتم توي اتاقم ..فقط فاطمه اومده بود تا منو ديد سوتي كشيد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت : اااوووووه چه تيپي زدي .... چه ناز شدي .. پيشخودم گفتم خبر نداري اين تيپ باعث خلق چه صحنه هاي اكشني شده... ازش تشكر كردم كم كم سر و كله ي سحر وآتوسامپيدا شد هر كدوم يه نظري راجع به تيپ ما دادن ... يه ساعتي گذشت و مشغول كارام بودم كه يه پيام از شماره ي ناشناس اومد .." آقا گربه داره ميره ... برو تو ريكاوري تا من بيام!!!!هيچ از موشاي ضعيف خوشم نمياد!!! چون مجبور ميشم بخورمشون!!! "كار مجد بود ... تو دلم گفتم : بري ديگه بر نگردي .. ولي بعدش زبونمو گاز گرفتم ديگه راضي به مرگش كه نبودم!!!!نميدونم چرا بر خلاف صبح كه خوشحال بودم از رفتنش .. ولي الان كسل شده بودم اونروز تا عصري بي حوصله و دمغ بودم ووقتيم رفتم خونه و به جاي خالي ماشينش نگاه كردم بغضم گرفت ...وقتي رسيدم خونه ناخوآگاه شماره ي مامان اينارو گرفتم دو سه ساعتي خودمو با مامان و بابا و علي الخصوص كتي سرگرم كردم.. وقتي كه صحبتم تموم شد و قطع كردم تازه فهميدم چقدر دلتنگشون بودم ...بدم براي خواب آماده شدم..شب موقع خواب به تنها چيزي كه فكر ميكردم اين بود كه مجد الان كجاست يا چيكار ميكنه و اونقدر حالت هاي مختلف در نظرگرفتم تا بالاخره خواب رفتم ...فردا صبحش كسل و بيحال از خواب پاشدم و به زور حاضر شدم رفتم سر كار ...انگار مجد نبود منم حال و حوصله نداشتم ... وقتيرسيدم طبق معمول فقط فاطمه اومده بود بعد از اينكه بهش سلام كردم و با خنده گفتم :-تو از چند مياي كه هميشه اولي ؟خنديد و گفت :-تقصير محسنه كلا آدم سحر خيزيه منم بد عادت كرده .. ما 7.5 تقريبا ميرسيم..يكم ميزمو مرتب كردم تا كارمو شروع كنم توي همين حين نگاهي به ساعت انداختم ديدوپم 8:30 شده رو كردم به فاطمه وگفتم :-آتوسا و سحر دير نكردن ؟-نه مگه نميدوني؟ با سه تا از مهندسا رفتن اصفهان ديشب ..پيش خودم گفتم خوش بحالشون ..مجد سحر رو گفته بياد ولي من رو.. توي اين فكرا بودم كه فاطمه گفت :- البته گويا مجد به معاونش گفته به آتوسا و تو بگه ولي بعد بي خيال تو شده و گفته سحر .. من فكر ميكنم چون رسمي نيستيهنوز ...بازم جاي اميدواري بود اول اسمي از من برده ولي واسم عجيب بود چرا تغيير عقيده داده...توي اين عوالم بودم كه يه لحظه بهذهنم خطور كرد حالا كه سحر و آتوسا نيستن بهترين موقعيت كه از زير زبون فاطمه داستان اون كرامت گريان رو بپرسم... روكردم به فاطمه و گفتم :-راستي فاطمه اوني كه قبل از من اينجا بود چي شد يهو رفت ؟فاطمه خنديد و گفت :- واي بالاخره پرسيدي ... من كم كم داشتم فكر ميكردم تو چيپ فضولي مغزت خرابه يا سوخته .. من اگه بودم روز اول آماريارورو در مياوردم ..بعدم شكلك بانمكي در آورد و انگار كه يه سوژه ي ناب دادم دستش اومد يه صندلي كشيد دم ميز منو روبروم نشست و شروعكرد :- وا.. توي اين دوسالي كه من آدماي مختلفي پشت ميز تو و سحر نشستن ..ميدوني داستان دختراي مجرد اين شركت چيه اينكههمشون عاشق يه نفرن اونم مجده ...رك بهت ميگم يه جورايي حق دارن يعني منم شايد اگه مجرد بودم جذبش ميشد م...خندم گرفت بايد يه پروژه تحت عنوان علل بيماري مجد گرايي و دلايل شيوع آن رو براي خودم تعريف ميكردم تا بتونم بهتر ازپس مجد بر بيام..فاطمه ادامه داد :- ميدوني از ديد خيليا مجد انحراف اخلاقي داره ولي از ديد من يه مرد جوونه كه اونقدر دورش رو دختر حسابي و نا حسابيگرفته كه ناخودآگاه گه گاه به اين خوان نعمتي كه جلوش بازه يه ناخونكي ميزنه..وگرنه كسي كه منحرفه نسبت به همه منحرفهولي باورت نميشه مجد به من يا آتوسا كه شوهر نامزد داريم حتي نگاهم نميكنه موقع حرف زدن .. من به شخصه خيلي واسشاحترام قائلم ..اما راجع به كرامت بگم كه اونم مثل خيلياي ديگه به مجد نخ داد و مجد نگرفت ولي اونقدر تكرار كرد تا بالاخرهتقريبا خودش رفت نخ رو داد دست مجد ..فاطمه كه از تشبيه خودش ريسه رفته بود از خنده بعد از اينكه خندش تموم شد ادمه داد :- كرامت مجد رو شام دعوت كرد بيرون و اونجور كه با وقاحت براي ما تعريف كرد شبم رفته بودن خونه ي كرامت و با همقهوه خورده بودن كرامت اونقدر ابله بود كه فكر ميكرد چون مجد بهش روي خوش نشون داده تمومه و اون عاشقش شده واسهي همين گويا ادعا كرده بوده كه مجد باهاش رابطه داشته و به جسمش صدمه زده ولي مجدم ازون زبل تر شكايت كرده و كار بهپزشك قانوني اين صحبتا كشيده و مشخص شده نه بابا خانوم جندين دفعه جراحي كرده ... به هر حال تموم اين قضايا منجربيرونش كنه ..اونروزيم كه تو اومدي , كرامت اومده بود واسه ي تسويه حساب و اين حرفا..من كه دهنم باز مونده بود ... فقط يه سوال تو ذهنم ميچرخيد اونم اينكه اين داستان از كجا درز پيدا كرده ؟ كه فاطمه در جوابمگفت :
- يه دختره بود لنگه ي كرامت به اسم خانوم درمنش تمام جيك و پوك كرامت
و اين يكي بود مثلا صميمي بودن ولي تا كرامت
رفت همه ي داستان رو واسه همه تعريف كرد البته خودشم بعد از دو هفته
اخراج شد چون اونم داشت به مجد طناب ميداد ..
مجدم كه ديده بود وضع شركتش داره متشنج ميشه بلافاصله درمنش رو
هم اخراج كرد!فاطمه در ادامه ي حرفش گفت :
- توي اين مدت تنها كسي كه ديدم به مجد توجهي نداره تو بودي هر چند كه
من حس ميكنم بر خلاف تو اون بهت توجه داره ...
از اينكه ميديدم حالت دروني علاقه به مجد نمود بيروني پيدا نكرده خوشحال
شدم وگفتم :-نه بابا من احساس ميكنم يه جورايي ميخواد ضايعمم كنه!!
فاطمه خنديد و گفت :
- نه احساس ميكنم يه جورايي نسبت بهت يه نوع احساس مسئوليت
پدرانه داره .. ميدوني اونروز كه رو ميز خوابت برده بود من
اومدم بيدارت كنم پيش خودم گفتم توبيخت حتميه ولي ديدم داره با يه
لبخندي نگات ميكنه و بعدم رو به ما كرد و مرخصمونكرد ..
براي اينكه سوتي مجد روجمعش كنم به دروغ گفتم :-توبيخم نكرد ولي يه جوري فاميليمو صدا كرد كه ده متر پريدم از جام ..
فاطمه گفت :-بهر حال ببين كي بهت گفتم بعدم انگار كه چيزي يادش افتاده باشه گفت :
- -بهتره جلوي سحر راجع به مجد حرف نزني .. سحرم يه جورايي گرفتار
عشق مجده البته يه مدت بود به هر بهانه اي ميرفت
توي اتاقش ولي ازون جا كه نوه ي مش رحيمه مجد بهش رك گفته بوده كه
دوست نداره از دختر خوبي مثل سحر رفتاراي سبك
ببينه .. واسه ي همينه از مجد خوشم مياد اگه آدم كثيفي بود ميتونست به
راحتي از سحرم سوءاستفاده كنه ..ولي اينكارو نكرد البتهخوب اين با توجه به شناختيه كه من در حد محيط كار ازش دارم ..
قبول كردم به سحر چيزي نگم .. حرفاي فاطمه كه تموم شد هردو برگشتيم
سر كار ولي من حواسم هنوزم پيش ديدگاه فاطمه به
مجد بود راستش يه جورِ بي طرفي راجع بهش قضاوت كرده بود و همين
باعث ميشد صحت ديدگاهش تاحدودي غير قابل انكارباشه..
سه چهار روز ديگم گذشت و من هرروز دلتنگ تر ميشدم دلم براي سر به
سر گذاشتنامون تنگ شده بود علي الخصوص توي
خونه با اينكه همسايم بود ولي در نبودش خونه بد جور سوت و كور شده بود
شايد تمام اينا به خاطر اين بود كه من خيلي تنها بود
با بچه هاي دانشگاه چون بيشترشون پسر بون و دختراشم هم تيپ من
نبودن اصلا جور نشده بودم و توي شركتم به جز فاطمه و تا
حدوديم آتوسا با كسي احساس صميميت نميكردم دوستاي خودمم كه
شيراز بودن و در حد تلفن و پيام و ايميل گه گاهي ازشون
خبري ميگرفتم ... خلاصه اونروز از راه دانشگاه اونقدر كسل بودم كه شركت
نرفتم مجدم كه نبود و انگيزه ي لازم رو به قولي
نداشتم واسه ي همين يه راست اومدم خونه ..موقعي كه اومدم بالا با ديدن
در آپارتمان مجد عصبي شدم رفتم سمت در و چند باربا پا كوبيدم و به در و با خودم گفتم :- لعنتي لعنتي ... ازت متنفرم كه من و تنها گذاشتي و رفتي .. توي همين عوالم بودم كه در يهو باز شد و مجد با قيافه ي خوابالو و
وحشت زده و موهاي بهم ريخته و يه تي شرت سفيد چسبون و يه شلوار
ورزشي طوسي در رو باز كرد ....
باورم نميشد داشتم سكته ميكردم فكر كردم خواب ميبينم كه با صداي
خوابالو و دورگه ي مجد فهميدم به خودم اومد :- چي شده كيانا ؟؟؟ چرا اينجوري درو ميكوبي ؟
من كه به تته پته افتاد بودم با سر هم كردن اصوات نا مفهومي فقط گفتم :- ش ش شم ااا م م اااو م م دي ؟؟
يهو يه نگاه به قيافه ي من انداخت و زد زير خنده و در حالي كه ميخنديد
گفت :
- آهان فكر كردي نيستم ؟؟؟؟ داشتي دق دليتو سر در خونم خالي ميكردي؟بعدم ازون نگاههايي كه باهاش مچ ميگرفت كرد و گفت :
- ازين به بعد هر وقت خواستي دق دليتو خالي كني به در كاري نداشته
باش من سينم اونقدر قوي هست كه توان مقابله با مشتهاي ظريف تورو داشته باشه ...
بعدم نگاهشو انداخت توي عمق چشام ...تاب نيوردمو نگامو دزديم .. گفتم :- كي اومدين ؟؟ چرا ماشين پايين نبود پس؟
- وسط راه خراب شد تعميرگاست .. بعدم موذيانه گفت :- دلتنگم شده بودي ؟؟؟
تقريبا از توي شوك در اومده بودم واسه ي همين گفتم :
- تو خواب ببينيد من دلتنگتون شم!!! حالام كه اومدين از امشب دزدگير با شما!!!ابروشو داد بالا و يه لبخندي زد و گفت :
- چه مسئله ي بغرنجي!!!!به روي چشم!!!بعدم به راحتي گفت :
- ولي من دلتنگت شده بودم .. ميدوني اونجا كسي نبود سر به سرش
بگذارم ..البته به حسام (معاون شركت!) زنگ زدم و گفتم باتيم بفرستدت ... بعدم در حالي كه اومد روبروم وايساد ادامه داد و گفت :
- ولي ديدم خانوم موشه درس داره .... ببين چه به فكرتم خال قزي خانوم..در حاليكه تو دلم كله قند آب ميشد سعي كردم با لحن بي تفاوتي بگم :
- همين شما موندين كه به فكر من باشين .. البته شمام ميگفتين من نميومدم...خنديد و يكم بهم نزديكتر شد و درست روبروم وايساد و آروم گفت :
- مطمئني؟؟؟ رو حرف رئيست حرف بزني گرون تموم ميشه واستا
...راستي .. ماتيك قرمزت كو ؟؟؟ مگه قرار نبود من نيستم...داشتم سنكوپ ميكردم ... چقدر دلم واسش تنگ شده بود ... خودمو كنترل كردم و گفتم :- امروز دانشگاه بودم اونجا كه خبري نيست!!! مهم شركته كه كلي مهندساي جوون و خوشتيپ داره!!!! بعدم يه پوزخند زدم وگفتم :- كاري نداريد؟؟؟؟؟دندون قروچه اي كرد و گفت :- داغ ماتيك سرخ رو به دلت ميذارم ...همين طور داغ تورو به دل ...باقي حرفش رو خورد منم خونسرد گفتم :- بله!!! خواهيم ديد جناب وكيل وصي!!!!! روز خوش!!!
زود تر از من بي هيچ حرفي رفت تو خونه و در كوبيد بهم ..
نقطه ضعفش دستم اومده بود بر خلاف ظاهرش كه آدم راحتي بنظر ميومد
ولي غيرتي بود و واسش خيلي چيزا اهميت داشت ...و
اين حساسيت ش رو من ميتونست يه برگه بنده واسه ام باشه تا به
موقعش تلافيه همه ي اذيتاشو در آرم!!! البته اون موقعنميدونستم بازي با غيرت يه مرد يعني بازي با دم شير....فصل نهم :صبح روز بعدي كه مجد از اصفهان اومد بر خلاف يه هفته ي اخيرش سر حال و قبراق راس 6 از خواب پاشدم و صبحونه روخوردم رفتم سر وقت كمدم ..يه بارونيه كرم يكم براق داشتم با يه شلوار كرم تنم كردم و يه شال قهوه اي سير انداختم سرم تيپمو با يه كفش چرم كرم وقهوه اي و يه كيف كرم تكميل كردم ...آرايش ملايمي كردم و به جاي رژ فقط يه برق لب زدم و تو آينه يكم ژست گرفتم و سر حال زدم بيرون داشتم در آپارتمان روقفل ميكردم كه مجدم اومد بيرون و يه نگاه به سر تاپام انداخت و طبق معمول بي سلام گفت :-آخه توي سياه سوخترو چه به كرم پوشيدن!!!اول صبحي بايد كرمرو بريزه .. در جوابش گفتم :-شما بتون ياد ندادن اول سلام كنين ؟؟؟؟با لحن شوخ و در عين حال پررو گفت :-نه!! تازه مثل تو كه بهت ياد ندادن به بزرگتر سلام كني ...7 سالي از من بزرگتر بود ...من تاحالا بهش سلام نكرده بودم!!!!! - همچين بيراهم نميگفت مجد حداقل 6به روم نيووردم كه گفت :-من امروز ماشين ندارم با تو ميام!!اخم كردم و گفتم :-يعني چي ؟؟؟ با من ميخواين راه بيفتين ؟؟؟-خنديد گفت :- - نيست كه توام بدت مياد؟عصبي گفتم :-آره بدم مياد!!انگار از عصباني شدن من لذت ميبرد گفت :-خدا از ته دلت بشنوه بعدم ... بهتر با رئيس بعد از اينت بهتر صحبت كني ...يهو متعجب نگاش كردم كه گفت :-يه ماه امتحانيت تموم شد ..بعدم ابروهاشو داد بالا و خنديد ..در حالي كه خوشحال بودم استخدامم ولي با پررويي گفتم :-اون كه مسلم بود !!!!كي بهتر از من ..يهو از منفجز شد از خنده و گفت :-يعني كم نياري يه وقتا ....بعدم گفت :-بدو ديرمون شد ..
دوست داشتم باهاش باشم واسه ي همين ديگه حرفي نزدم و راه افتاديم
.. اولين باري بود كنارش راه ميرفتم ..شونه به شونه ..
بوي ادكلنش ديوونم ميكرد ..قدم خيلي براش كوتاه بود .. تا وسط بازوش
بودم تقريبا .. وقتي رسيديم دم خيابون ..بدون توجه به
من كه داشتم ميگفت اتوبوس اونوره به اولين ماشين گفت دربست و در رو
واسم باز كرد ..
سوار شدم اونم كنارم نشست ... تاسوار شديم و ماشين حرت كرد با
اعتراض گفتم :-منو مسخره كردين ميگين با هم بريم بعد دربست ميگيرين ؟مهربون نگام كرد و گفت :
-آخه من دلم مياد خانوم موشرو با اتوبوس ببرم ؟؟؟؟زير نگاش تاب نيووردم و رومو كردم اونور...
اونم ديگه حرف نزد و لي گه گاه سنگيني نگاشو احساس ميكردم.
پاسخ
 سپاس شده توسط AMIRMAHDI_AEZAZI


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 11:40
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 14:07
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 17:51
RE: رمان - رها جوووون - 14-06-2019، 10:40
RE: رمان - رها جوووون - 15-06-2019، 15:57
RE: رمان - رها جوووون - 19-06-2019، 21:27
RE: رمان - Farina❤ - 19-08-2019، 6:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان