امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

#3
رمان همسایه من(3)

نرسيده به شركت به راننده گفت كه نگه داره و زير گوشم گفت :

- شركت ميبينمت كيانا
بعدم پياده شد و پول رو حساب كرد و به راننده گفت :
-خانو م رو تا مسيري كه ميرن برسون .
بعدم سرشو به معني خداحفظي خم كرد و دستاشو كرد تو جيبش تا ماشين را افتاد ...
نميدونم چه حسي داشتم .. خيلي خوب بلد بود با يه دختر جوون رفتار كنه و توقع هايي كه اون از يه مرد داررو برآورده كنه ...
توي همين افكار بودم كه رسيدم و تمام مدت اينكه برسم به اتاقم تو فكر مجد بودم با ديدن و آتوسا و سحر و سوغاتيايي كه
واسه ي منو فاطمه از اصفهان خريده بودن تا حدودي از فكرش در اومدم بعد از تشكر و روبوسي فاطمه رو كرد به آتوسا و گفت :
-خوب بگو ببينم اين پروژه چجوري با كيا همكاري دارين ؟؟
- وا.. از قرار معلوم با شركت ايران پايا همكاريم يعني سرمايه گذار اونان اتفاقا رئيس شركتم با دخترش و چند تا از مهندسا
بودن ..
سحر ميون حرقش پريد و گفت :
-بساطي داشتيم با اين دختره رئيس!!! همش به مجد آويزون بود ..
آتوسا ادامه داد :
- اه اه عينه سريش اصلا من مونده بودم ...تمام مدت تو ماشين مجد بود با اون ميرفت و با اون ميمومد ...البته عملا خودشو
تحميل كرده بود ...
با شنيدن اين حرفا نميدونم چرا نفسم به شماره افتاد پيش خودم گفتم.. كيانا آروم باش .. كيانا اين بچه بازيا چيه اصلا زندگي اون
به تو چه ...
سحر با ناراحتي گفت :
- همه چيزش خوب بودا ولي اين دختره گند زد به همه چي ... تازه دو شبم رفت تو اتاق مجد ..
آتوسام حرف سحر رو تاييد كرد ..
با شنيدن اين حرف يه بغضي چنگ زد به گلوم ...اين فكر كه من فقط يه بازيچه ام براي مجد عينه خوره به جونم افتاده بود ... من
احمق چه زود درگير احساسات شدم ..
با شنيدن صداي فاطمه به خودم اومدم :
- پس سوژه اي بوده !! حالا دختر چه ريختي بود به مجد ميومد ؟
آتوسا با اكراه گفت :
- نامردي بگيم زشته ... يه جورايي .. خيليم خوب بود ... چشماي سبز وحشي ابروهاي كموني قهوه اي روشن و لباو دماغشم كه
نگو قدشم بلند بود ولي اخلاق نداشت ... واسه ي مجد خودشو لوس ميكرد با ما يه جور حرف ميزد كه انگار نديمه هاشيم ..
اونجور كه فهميديم دورگم بود مادرش گويا آلمانيه .. البته اين بچه بوده از پدرش جدا شده .. پدرم واسه مجد و ما كه به عنوان
تيمش بوديم سنگ تموم گذاشت در صورتي كه سه تا تيم ديگم براي قسمت هاي ديگه پروژه بودن .....توي تيم ها فقط ما و آقاي
حجت و رامش دخترش هتل عباسي بوديم بقيه تيم ها هتل هاي ديگه بودن ...
فاطمه گفت :
- اي شيطونا ديدم آب زير پوستتون رفته ها !! نگو هتل عباسي بودين ... آتوسا و سحر خنديدن .. فقط اين وسط من بودم كه
ساكت بودم يه جورايي زبونم قفل شده بود .. آتوسا داشت ميخنديد كه نگاش افتاد به من و گفت :
- كيانا جون حالت خوبه ...
- چي؟؟ .. آره آره خوبم .. فكر كنم قندم افتاده ..صبح دير پاشدم بدو اومدم چيزي نخوردم ..
باورم نميشد چه راحت دروغ ميبافتم .. فاطمه گفت :
- اي بابا بيا بيا يكم ازين گزهاي اصفهان بخور حالت جابياد ..
گز رو از دستش گرفتم واسه ي اينكه ضايع نشه بزور قورتش دادم البته بدم نشد چون باهاش لااقل بغضم رو فرو دادم ...
بعد از حرفاي آتوسا و سحر همگي به كارشون مشغول شدن البته منم مثلا كار ميكردم ولي ... تمام مدت توي ذهنم هزار تا فكر و
خيال بود ... ازينكه بازيچه شده بودم خون خونمو ميخورد ...ازينكه عين احمقا فكر كرده بودم شايد محبتش از رو علاقست .. از
خودم بدم ميومد ... پيش خودم گفتم حتما تا الان كلي به ريشمم خنديده ...توي همين عوالم بودم كه خط رو ميزم زنگ خورد
گوشي رو كه برداشتم صداي پر انرژي مجد تو گوشم پيچيد كه گفت :
- كيانا خانوم من به هركسي خودم زنگ نميزنما ... ولي شما ديگه حق آب و گل داري ميخواستم بگم بيا تو اتاقم كارت دارم..
البته واسه ي حفظ ظاهر الان به شمسم ميگم باهات تماس بگيره ..
بعدم بدون اينكه منتظر حرفي از من بشه گوشيو گذاشت ...از درون جوش آورده بودم ... بايد بهش نشون ميدادم من ازون دخترا
نيستم كه بتونه دمي رو باهاشون خوش باشه ...
بعد از تماس شمس با اقتدار كامل از جام پاشدم و خيلي جدي رفتم جلو در اتاقش در زدم و با شنيدن بفرماييد رفتم تو به محض
ورودم بر خلاف انتظار پاشد واسم وايساد با خنده گفت :
- چطوري ؟ راحت رسيدي ؟
بي تفاوت گفتم :
- ممنون
بازم مهربون خنديد و گفت :
- بگم مش رحيم واست چي بيار چاي قهوه ..
وسط حرفش پريدم و بالحن نه چندان دوستانه اي گفتم :
- آقاي مجد امرتون رو بگيد !!!
يه نگاه بهم انداخت و سري تكون داد و جدي گفت :
- تصميم دارم به عنوان استخدام رسمي اينجا مشغول شي ...اينم برگه ي استخدامت تا عصر پر كن .. مبلغ پيشنهادي حقوقتم
نوشتم اگه مبلغي مد نظرت بود ..بنويس..
برگرو از دستش گرفتم و بلند شدم كه گفت :
- ميشه بپرسم چت شده و اين چه رفتاريه ؟؟؟
- نگاهي بهش انداختم ... بعدم گفتم :
- همه ي رئيس ها با كارمنداشون اينقدر صميمن كه فعل مفرد به كار ميبرن ؟؟؟؟؟؟؟
- يه لحظه با تعجب نگام كرد و بعد عصبي از جاش بلند شد و اومد سمتم و گفت :
- نه!! فقط من اونم نه با هركسي فقط با تو!!!!
با لحن ستيزه جويي گفتم :
- من علاقه اي به اين صميميت ندارم!!!
با آرامشي خاصي بهم نزديكتر شد و گفت :
- مهم تو نيستي كه علاقه داشتي باشي هر چند توام بالاخره علاقه مند ميشي..
ديگه بيشتر ازين موندنو جايز ندونستم واسه ي همين يه قدم عقب برداشتم با اخم گفتم :
- زيادي خيالبافين آقاي مجد!!! بدون اينكه منتظر جواب باشم از در زدم بيرون ...
يهو از درون تهي شدم ...من مجد رو دوست داشتم .. اين غير قابل انكار بود .. به خودم كه نميتونستم دروغ بگم ..ولي اين دوست
داشتن نابودم ميكرد ... بازم محمد اومده بود جلوي چشمم.. مجد چي داشت كه اون نداشت ؟؟؟ چرا جنس دوست داشتنا فرق
ميكرد ؟؟؟... چرا عكس محمد رو كنار دختر عموش ديدم ناراحت شدم ولي نه ازين جنس... محمد متين بود پاك بود ولي چي
نداشت كه منو اسير نكرده بود ...فكرم به جايي قد نميداد..مجد آرزوي خيليا بود محمدم همين طور...پس مشكل از من بود ...
محمد مرد مطيع زندگي بود كه گاهي وقتا از محبتاي بي حد و حصرش كلافه ميشدم و ازينكه هر چي ميگفتم نه نميورد شرمنده
!!!... شايد اين روح من بود كه طالب آرامش نبود!! شايد مبارزه جو بودم حتي با كسي كه عشقم بود .. شايد اينكار جذابيت
طرف مقابل رو برام بيشتر ميكرد .. نميدونم ... بگذريم ..
اونروز تا ساعت 4 تقريبا سرم خيلي شلوغ بود و وقت نكردم به برگه ي استخدامم رو نگاهي بندازم ... ساعت نزديكاي 4 بود كه
كار رو تحويل بخش مهندسي دادم و برگشتم پشت ميزم و برگرو گذاشتم جلوم بعد از پر كردن مشخصات نگاهي به قسمت
حقوق مزايا انداختم حقوقي كه مجد برام در نظر گرفته بود 1.5 برابر حقوق فاطمه اينا بود با عصبانيت خط زدم و حقوق فاطمه رو
كه ميدونستم چقدره نوشتم!! محتاج نبودم اون اجازه نداشت با اينكار منو كوچيك كنه ..
ساعت پنج شد و كم كم بچه ها يكي يكي رفتن .. منتظر شدم تا شركت خالي شه .. با عزم راسخ رفتم در اتاق مجد رو زدم ..
خودش در رو باز كرد و بي هيچ حرفي رفت كنار .. خيلي جدي بود .. وارد كه شدم در رو بست و بازم بي هيچ كلامي نشست پشت
ميزش...
رفتم يكم جلوتر و جلوي ميزش وايسادم ...يكم اين پا اون پا كردم و برگرو گذاشتم رو ميزش وگفتم :
- پرش كردم!!
بازم حرفي نزد و برگه رو برداشت و نگاهي كرد روي مبلغ مكث طولاني اي كرد و يهو سرش رو آورد بالا و گفت :
- اين چه كاريه ؟
با اينكه ميدونستم منظورش چيه بي تفاوت گفتم :
- كدوم كار؟
از جاش بلند شد و دستاشو حائل ميز كرد و گفت :
- يعني نميدونين!!!؟؟؟
سري به نشانه ي نفي تكون دادم!!!!
از پشت ميز اومد سمتم ... نبايد خودمو ميباختم سعي كردم بي تفاوت باشم ...اومد روبروم وايساد و گفت :
- من واست يه حقوقي در نظر گرفتم .. واسه ي چي خط زدي كمش كردي ؟!!؟؟ اين بچه بازيا چيه ؟؟؟؟!!!
اخمي كردم و گفتم :
- من محتاج پول شما نيستم .. چرا بايد حقوق من بيشتر از بقيه همكارام باشه ؟؟؟!! ميخواين منو مديون كنين ؟؟؟چي عايدتون
مي شه ؟؟؟
- عصبي شد و بازومو محكم گرفت و تو يه حركت منو كشيد سمت خودش و گفت :
- احمق تو به چيه من احتياج داري ؟؟؟!!!! اونقدر مغزت كوچيكه كه نميفهمي تو فوق ليسانسي اونم بهترين دانشگاه پايه ي
حقوقيت با اونا كه فوق ديپلم و ليسانسن فرق ميكنه!!!وقتي تو خودت واسه ي سوادت ارزش قائل نيستي ميخواي بقيه باشن ؟؟؟
طرحايي كه تو زده بودي كجاو كارهايي كه اونا روز اول به من دادن كجا ... من خرو باش كه ميخواستم بعنوان پاداشي كه بهت
قول دادم ,بفرستمت بخش مهندسي ...ولي ميبينم لياقت نداري.. همون حقوقيم كه درخواست كردي مبناي حقوقيت ميشه ...
بغضم گرفته بود ... ازينكه اينقدر به نمونه كارام دقت كرده بود و براش اهميت داشت...و من خر...مونده بودم هر وقت ميومدم
ازش بدم بياد يه دليل ديگه به دلايلي كه فكر ميكردم براش ارزش دارم اضافه ميشد ...سرمو انداختم پايين و روبروش وايسادم ..
اونم ولم كرد و دستي تو موهاش كشيد و با لحن خسته اي گفت :
- برو بيرون ..
بي هيچ حرفي رفتم سمت در كه عصبي گفت :
- منتظر باش ... بدجوري پا رو دمم گذاشتي كيانا!!!! بازيمون يادت نره!!! از الان به بعد قواعد عوض ميشه !!! تا الان خيلي لي لي
به لالات گذاشتم .. خودت خواستي...
بغض تو گلوم داشت خفم ميكرد ... به سختي نگاش كردم ...قيافش از هميشه جدي تر بود ... خودمو نباختم ولي با صدايي كه از ته
چاه در ميومد گفتم :
- پس بچرخ تا بچرخيم!!!!
از در شركت كه زدم بيرون بدون توجه به مسير شروع كردم پياده رفتن .. الان كه اونم ديگه عملا شمشير رو از رو بسته بود بايد
تا آخرش ميرفتم ... اشتباه كرده بودم ولي كاراي اون بدتر از من بود ...نبايد كوتاه ميومدم و نبايد مثل بقيه ميشدم .. شايد اصلا من
عاملي بودم كه بايد توي اين دنيا دهن شروين مجد رو ميماليد به خاك .. با اين افكار جون دوباره گرفتم و با گرفتن دربست
راهيه خونه شدم روح و جسمم خسته و بود و مطمئن بودم اينبار همه چي رنگ و بوي ستيزه جويي به خودش ميگيره ..
روز بعد صبح دانشگاه داشتم و سه به بعد ميرفتم شركت لباس ساده اي پوشيدم و راهي شدم تمام مدت كلاسا حواسم هول
اتفاقاي ديروز ميچرخيد ... انقدر فكرم مشغول بود كه ساعت 1 كلافه از در دانشگاه زدم بيرون و تصميم گرفتم تا شركت پياده
برم راهي نبود ولي اونقدر سلانه سلانه رقتم كه ساعت نزديكاي 2 بود رسيدم دم در شركت وقتي رفتم تو شمس يه دونه ازون
لبخنداي بي روحش رو زد و گفت :
- چي شه امروز مگه كلاس نداشتي زود اومدي؟
واسه ي اينكه پاپيچم نشه گفتم :
- تشكيل نشد!
- ا؟ پس برو توي اتاق كنفرانس جلسست شركت ايران پايا يه جلسه ي توجيهي واسه ي همه گذاشته ... توي همين حين يه
دختر قد بلند و با موهاي روشن و چشم سبز كه آرايش حسابييم داشت اومد سمت ميز شمس و با لحن دستوري گفت :
- از روي همه ي اينا به تعداد مهندسين و تيم بازبيني شركتتون يه كپي بگير زود بيار.. بعدم نگاهي به من انداخت و رو كرد به
شمس و گفت :
- اين خانوم كين ؟؟؟
شمس چپ چپي نگاش كرد و گفت :
- ايشون از همكارا هستند ..
دختر نگاه تحقير آميزي به من انداخت و گفت :
- پس چرا اينجا وايسادين سريعتر برين اتاق كنفرانس ..بعدم روشو كرد اونور و رفت ..
وقتي رفت, شمس گفت :
- چقدر من ازين دختره بدم مياد دختر رئيس شركت ايران پاياست .. انگار ما كلفت خانوميم!!!
با سر حرف هاي شمس و تاييد كردم پيش خودم گفتم پس رامش اينه و.... خدا وكيليم عين تنديس زناي رومي بود ... توي اين
افكار بودم كه شمس گفت :
- برو تا اين گوشت تلخ نيومده باز ..
نگاه تشكر آميزي بهش انداختم و رفتم سمت اتاق كنفرانس اتاق تاريك بود و داشتن اسلايدايي رو از فضايي كه قرار بود روش
كار شه نشون ميدادن يه مرد چاق و نسبتا قد كوتاه كه ريش پروفسوري داشت و موهاي جلوش ريخته بود داشت روي هر كدم از
اسلايدها توضيحات لازم و انتظارايي كه از طرح ميرفت رو بيان ميكرد حدس زدم حجت رئيس شركت باشه نگاهي به اطراف
انداختم هيچكس متوجه حضور من نشده بود همه مشغول نت برداري بودن منم از فرصت استفاده كردم چشم انداختم دنبال مجد
گشتم كه ديدم كنار دختره حجت نشسته.. دختره زير گوشش حرف ميزد و مجد با لبخندي در جوابش سر تكون ميداد .. تو قلبم
ولوله اي به پا بود ... زوم كرده بودم روشون كه چراغاي سالن روشن شد و مجد يهو سرش رو آورد بالا و براي چند ثانيه
نگاهمون افتاد تو نگاه هم حس كسي رو داشتم كه موقع دزدي مچشو گرفتن ضربان قلبم چند برابر شده بود بالاخره به خودم
نهيب زدم و با يه اخم سرمو برگردوندم ... و از در رفتم بيرون ...رفتم تو اتاقم كه كم كم بچه هام سر وكلشون پيدا شد ..
باهاشون سلام عليك كردم فاطمه رو كرد بهم و گفت :
- چه زود اومدي امروز..
- كلاسم تشكيل نشد .. 2 اومدم
- آتوسا گقت :
- پس چرا نيومدي تو اتاق كنفرانس؟؟؟
سحر كه سعي ميكرد آروم باشه گفت :
- آره صحنه هاي رمانتيك زيادي رو از دست دادي..
فاطمه در ادامه ي حرفش گقت :
- آره رامش جون دل و دين مجد رو برده ...حالمون رو بد كرد بايد ميديديش فكر ميكنه ..... آسمون باز شده خاونم تالاپي
افتاده پايين ..
با اين حرف هرسه خنديدن و منم به لبخندي اكتفا كردم ....بعدش از فاطمه خواهش كردم اگه حرف مهمي زدن در رابطه با كار ما
برام توضيح بده توضيح ها ي فاطمه و حرفاشون راجع به حاشيه هاي كنفرانس كه تموم شد تقريبا ساعت پنج شده بود .. كار
خاصي نداشتم ولي طبق قرار داد بايد تا 7 ميموندم .. بچه هام كه ميدونستن خداحافظي كردن و رفت ... تمام فكرم حول حرفاشون
بود گويا قرار بود يه اتاق توي شركت ما تا پايان طرح به نماينده هاي ايران پايا اختصاص داده بشه و البته يكي از اين نماينده
ها كسي نبود جز رامش به اضافه ي چند تا از مهندساشون...اينكه ميتونستم تحمل كنم يا نه نميدونم ولي بايد قبول ميكردم.. بايد
خودمو واسه ي همه چيز آماده ميكردم ..بقول بابا محسن من قوي بودم, يه دفعه از پسش بر اومدم مطمئن بودم اين دفعم ميتونم
نبايد ضعف نشون ميدادم وگرنه مجد ميتونست با اين نقطه ضعف زنونه نابودم كنه ..ساعت 6 بود ديگه حوصلم سر رفته بود واسه
ي همين از جام پاشدم كه برم ... توي راهرو صداي خنده ي رامش ميومد و صداي بم مجد كه داشت چيزي رو توضيح ميداد ..
خودمو به نشنيدن زدم و تا اومدم از در شركت برم بيرون يهو رامش گفت :
- شروين همه ي كارمندات اگه مثل اين خانوم از زير كار درو باشن كه شركتت ور شكسته ميشه ..
نگاهي به پشتم كردم ديدم دوتايي توي راهرويي بودن كه تهش اتاق مجد قرار داشت و داشتن ميومدن سمت من كس ديگه ام
اونجا نبود ...
در كمال خونسردي گفتم :
- ببخشيد با منين؟؟؟
پوزخندي زد و گفت :
- مگه كسي ديگه ايم اينجا هست ؟؟؟!!
منم با همون پوزخند جواب دادم :
- شما بازرس ارزيابي كاركنان هستين ؟؟؟؟
پشت چشمي نازك كرد و رو كرد به مجد و با اعتماد به نفس گفت :
- شروين جان كارمندات خيلي زبون درازنا ..نميخواي زبونشونو كوتاه كني؟؟؟
منم عصبي گقتم :
- شما كم آوردي سوت بزن چرا پاي آقاي مجد رو ميكشي وسط...
رو كرد به شروين و گفت :
- نگفتم عزيزم ..اون از منشيت اينم از اين خانوم!!!!!
شروين اخمي كرد و رو كرد به من و گفت :
- خانوم مشفق ايشون خانوم حجت دختره رئيس شركت ايران پايا هستن كه تا يه مدت با ما همكاري ميكنن..
خونسرد گفتم :
- به سلامتي ايشاا... مزين فرمودن شركت رو ...
از حرف من خوشش نيومد انگار چون با اخم ادامه داد :
- ايشون تا زماني كه پروژه ي شركتشون دست ماست مسئوليت قسمت مهندسي دستشونه ...
به بي حس ترين شكل ممكن گفتم :
- باريكلا ... ما كه الحمدا.. بازبينييم !! (يعني كه يعني!!!)
دختره نگاه تحقير آميزي به من كرد و گفت :
- گفتم بهتون نمياد مهندس باشين ...همون...بازبيني هستين ..
لبخند مليحي تحويلش دادم و گفتم :
- آره عزيزم متاسفانه تو دور زمونه اي كه هر كسي تا يه دوره ي معماري و نقشه كشي فني ميبينه توي مجتمع فني , اسم
خودش رو ميذاره مهندس معمار ما فوق ليسانس هاي معماري ترجيح ميديم بهمون نگن مهندس.....
انگار درست زده بودم وسط هدف چون رنگش تقريبا به سرخي ميزد و از حرص داشت رژ لبشو ميخورد ... بعدم رو كرد به مجد و
گفت :
- بهتره فكري به حال زبون دراز كاركنات بكني وگرنه من اينجا بمون نيستم بعدم عين فشنگ در حالي كه به من تنه زد از در
خارج شد و رفت ...
مجد نگاهي به من كرد و با عصبانيت گفت :
- اين چه طرزحرف زدنه ؟؟
بي خيال گفتم :
- لياقتشون بيش از اين نبود!!!
نفسشو محكم داد بيرون و گفت :
- هرچي كه هست فعلا بزرگترين موفقيت شغلي من وابسته به ايناست دوست ندارم با حرف هاي خاله زنكي زنونه اين موقعيت
از بين بره ...
- نترسيد كارم كه بي خيال بشين مزاياي حضور شما براشون بيش از اين حرفاس
از اونجايي كه توي اين چيزا تيز بود ابرو هاشو داد بالا و با يه لبخند گفت :
- نكنه بعضيا حسوديشون ميشه ...
شونه هامو انداختم بالا و گفتم :
- آخه بعضيا آش دهن سوزي نيستن كه كه آدم حسودي كنه .. اتفاقا خدا خوب در و تخته رو باهم جور ميكنه!!!!
خنده ي كوتاه و تا حدودي عصبي كرد و گفت :
- نه !! خوشم مياد راه افتادي ... ولي ميدوني كيانا من ميدون ميدم .. تا به وقتش زمين زدن طرف مقابل لذت بخش تر باشه ...
يه دونه ازون خنده هام كردم و گفتم :
- بالاخره آدما بايد يه جوري به خودشون دلخوشي بدن ...
آروم اومد سمتم و سينه به سينم وايساد و نگاه خمارشو انداخت تو چشمام ..
- ميدوني با يه مرد كه بازي رو شروع ميكني بايد پيه خيلي چيزارو به تنت بمالي؟؟؟!!!
منظورشو فهميدم ... ميخواست منو بترسونه ...
- آره اونقدر نامردن كه وقتي كم ميارن... كثيف بازي ميكنن!!! اميدوارم شما نامرد نباشيد ...
آروم چونمو گرفت و نگاشو دوخت به چشام :
- هيچ فكر كردي اگه باشم چه بلايي سرت مياد ؟؟؟!!!!
نگاش كردم ...قلبم داشت ميزد از سينم بيرون آروم لباشو نزديك صورتم كرد ... نگامو از چشمش بر نداشتم .. نميخواستم كم
بيارم ...هرم نفساش ميخورد رو لبم ...يه لحظه ديگه طاقت نيوردم سرمو كشيدم عقب... تمام تنم يخ كرده بود...
نگاش كردم توي نگاش هيچي نبود ...اروم انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده گفت :
- ديگه ساعت 6 شركت رو نپيچون كه بري.. وايسا تا 7 با آژانس برو فيششم بذار پاي شركت!
نميدونم اين حرفش چه ربطي داشت ولي فكر كنم در درجه ي اول واسه ي اينكه فضا رو عوض كنه گفت بعدم رفت سمت تلفن و
به يه آژانس زنگ زد .. بعد از گذاشتن گوشي رو كرد سمت منو گفت :
- ميدونم خوش نداري با من بياي واسه ي همين واست آژانس گرفتم ...
بعدم كلافه ادامه داد:
- شب قراره رامش و حجت براي يه سري حرف هاي تكميلي بيان خونه .. ممنون ميشم اگه ..
داشت اين پا اون پا ميكرد كه گفتم :
- بله تو قفسم ميمونم بيرون نميرم جيكم در نميادو ....!!!!! بعدم عصبي ادامه دادم :
- -كاري نداريد .. سرشو به نشانه ي نه تكوني داد و منم از شركت زدم بيرون ....
موقعي كه رفتم پايين ماشين منتظرم بود ... وقتي سوار شدم و آدرسو گفتم سرمو تكيه دادم به پنجره ي خنك ... و چشمامو بستم
... خدايا ... من اومدم تهران تا از تمام فشارهاي روحي كه بهم وارد ميشد راحت شم .. چرا از چاله افتادم تو چاه .. چاهي كه با پاي
خودم رفته بودم توش و ته دل دوست ندرارم از توش در بيام!!! از خودم بدم ميومد ...موقعي كه مجد سرشو آورده بود جلو
صورتمو .. نميدونم چرا بدم نميومد ببوستم... منم آدم بودم .. دختر بودم , احساس داشتم ...خسته بودم از چيزايي كه احساسمو به
بازي گرفته ...از همه مهمتر كمبود محبت يه جنس مخالف رو خيلي احساس ميكردم .. خدايا راجع من چي فكر ميكني ..بغض
كردم...چه حالي بودم ... به محض رسيدن به خونه رفتم لباسامو درآوردم و رفتم زير دوش .. شروع كردم بلند بلند گريه كردن ...
مشتامو كوبيدم به ديوار ... من چم شده بود ؟؟؟؟داد ميزدم به همه بد وبيراه ميگفتم به محمد به مجد به رامش ...... دلم براي
آغوش مامان تنگ شده بود براي محبتاي بابا .. خنده هاي كتي ...
يكم كه گريه كردم آروم شدم و از حموم اومدم بيرون ميلي به شام نداشتم ... خيلي دلم ميخواست برگردم خونه ولي به بابا قول
داده بودم ... همون شب سر نماز از خدا خواستم يه موقعيتي پيش بياد واسه ي دوسه روز شده با تلفن خودشون برم شيراز و
ازينجا دور شم ....
صبح روز بعدش با تن كوفته و گلو درد شديد از خواب پاشدم ... شب قبلش اونقدر گريه كرده بودم تا همونجا رو مبل با موي
خيس و بدون پتو خواب رفته بودم و حتي نفهميده بودم حجت و دخترش اومده بودن يا نه .. از جام پاشدم و رفتم سمت دستشويي
تا حاضر شم .. از قيافه ي خودم تو آينه وحشت كردم رنگم شده بود عين گچ ... خيلي نتونستم رو پا وايسم .. عادت داشتم به
محض اينكه مريض ميشدم فشار هميشه پايينم پايين تر ميومد .. واسه ي همين بلافاصله رفتم رو ي كاناپه نشستم بايد به شمس
اطلاع ميدادم جون شركت رفتن نداشتم ... ساعت تازه 6.5 بود و كسي هنوز نرفته بود شركت... واسه ي همين رفتم سمت
آشپزخونه و به سختي يه ليوان آب قند واسه ي خودم درست كردم و خوردم. .... تاثيري نداشت چون پايين پتو نداشتم تصميم
گرفتم برم تو اتاقم از فشار پايين پله هارو نشسته رفتم بالا.. وقتي رو تختم دراز كشيدم تمام تنم خيس عرق يخ شده بود .... و از
ضعف خواب رفتم ...
موقعي كه دوباره پاشدم ساعت نزديكاي 9 بود و گوشيم داشت زنگ ميخورد ... فاطمه بود .. تلفن رو برداشتم كه گفت :
- كيانا ؟؟؟؟ معلوم هست كجايي؟؟؟ نگراني مردم ... چرا شركت نيومدي؟ خواب موندي ؟؟
سعي كردم صدام عادي باشه گفتم :
- نه يكم سرما خوردم ... نميام امروز ... به شمس ميگم مرخصي رد كنه ..
فاطمه يكم آرم تر شد و گفت :
- ميخواي بيام پيشت ؟ بريم دكتر ..
- نه خوبم
خلاصه با هزار بدبختي رازيش كردم كه خوبم و حتي مجبور شدم به دروغ بگم كه دختر عموم تو راه و داره مياد ...
بعد ازينكه تماس رو با فاطمه قطع كردم بلافاصله به شمس زنگ زدم و گفتم مريضم نميام خوشبختانه اون عادت نداشت پا پي
قضيه بشه و گفت كه برام مرخصي رد ميكنه...
تلفن رو قطع كردم سرم به بالشت نرسيده دوباره خواب رفتم ...نميدونم چقدر گذشته بود كه با صداي زنگ در از خواب پريدم
...توي تب ميسوختم و جام خيس شده بود از عرق تا پامو گذاشتم از تخت پايين سرم گيج رفتو محكم خوردم و زمين و تقريبا
ديگه چيزي نفهميدم ...توي اون حال احساس كردم يكي بغلم كرد و چيزي دورم پيچيده شد و بعدم صداي بوق ماشين و خيابون
اومد و با سوزش دستم چشمامو باز كردم ....كه يه خانوم سفيد پوش مسن رو بالاي سرم ديدم سزمو بلند كردم و گفتم :
- من كجام ؟
اروم منو دوباره خوابوند رو تخت و گفت :
- آروم گل دختر بيمارستني خدارو شكر به موقع به دادت رسيدن وگرنه .. معلوم نبود چه بلايي سرت بياد ...تبت 40 بود دير
رسونده بودت تشنج كرده بودي ...
با تعجب به زن پرستار خيره شده بودم از حرفاش سر دز نميوردم دوست داشتم كب به دادم رسيده بود ؟؟؟ توي اين فكر بودم
كه يهو مجد از در اتاق اومد تو و بهم نگاه كرد مهربون خنديد و گفت :
- بيدار شدي خانوم؟؟؟!!بهتري؟
يه حس عجيبي بهم دست داد ... آروم گفتم :
- ممنون ..
با حضور مجد خانوم پرستار با خنده ي معني داري به من از در رفت بيرون .. مجدم اومد بالاي تخت وايساد و آروم شروع كرد
موهام از روي پيشونيم كنار زدن و پيشونيمو ناز كرد ...
نگاهي بهش كردم . گفتم :
- شما اينجا چي كار ميكنيد ؟
- امروز از صبح يه استرسي داشتم وقتي ساعت 11 خانوم شمس برگه ي درخواست مرخصي تو رو آورد امضا كنم ازش پرسيدم
چي شده كه نيومدي گفت كه گفتي سرما خوردي و اين حرفا ...منم معطل كردم گفتم بيام بهت سر بزنم تو كه ماشين نداشتي كه
بري دكتر ...ميدونم اونقدرم لجبازي كه به اقوامتونم زنگ نميزدي وقتي رسيدم كلي زنگ زدم ديدم جواب نميدي .. مجبور شدم
كليد بندازم و اومدم بالا ديدم افتادي كف اتاقت .. موقعي كه برت گردونرم ديدم از تنت آتيش بلند ميشه بغلت كردم و
گذاشتمت تو ماشين و سريع آوردمت اينجا ..بقيشم كه خودت در جرياني..
اخمي كردم و با صداي گرفته گفتم :
- - شما كليد خونرو از كجا داشتيد ؟
خنده اي كرد و گفت :
- فكر كنم اونجا قبلا مال من بوده ها!! توام كه ماشاا... يادت رفته بود توپي در رو عوض كني ...
آروم دستي كشيد رو موهامو گفت :
- اونقدر ظريفي وقتي بغلت كردم انگار يه دختر بچه ي پنج ساله تو بغلمه ..
از چشماي شيطونش معلوم بود كه ميخواد بروم بياره اين موضوع رو ...
بي تفاوت نگاش كردم وگفتم :
- كي ميريم؟
- الان ميرم از پرستارت ميپرسم ..وقتي كه از اتاق رفت نفس راحتي كشيدم .. فقط يادم افتاد ديشب پيرهن خوابم كه ركابي و
نازك بود تنم بود لحاف رو زم كنار با ديدن يه شلوار گرمكن با يه تي شرت ...آب دهنم خشك شد.. لبا سمم عوض كرده بود
سينم تند تند از عصبانيت بالا پايين ميرفت ...متاسفانه با پرستار وارد شد و نتونستم حرفي بزنم بعد از جدا كردن سرم از دستم
مانتو و روسريمو از روي چوب لباسي در آورد و جلوي پرستار عين بچه ها تنم كرد و روسريمم گره زد و بعدم گفت تو بشين
من برم نسختو بگيرم و ماشينم بيارم دم در ..بعد رفت ..يه ربع بعد اومد از جام كه پاشدم سرم باز گيج رفت كه دستشو انداخت
دورم .. اول حودموكشيدم كنار و با اخم نگاش كرد و زير گوشم گفت :
- - هييييسسسس الان وقت لجبازي نيست تكيه بده به من ..
- مجبور شدم بي خيال شم و بهش تكيه بدم ... سرمو آروم چسبوند به سينش و دستشو حلقه كرد دوره شونم .. با گفتن يواش
خانوم آروم .. الان ميرسيم ...كل مسير تا ماشين رو رفتيم من تب داشتم ولي تن اون از منم داغتر بود به هر ترتيبي بود رسيديم
درو باز كرد با يه حركت منو بلند كرد و نشوند رو ي صندلي ماشينش... گر گرفته بود .. روم نميشد تو چشماش نگاه كم .. خدايا ..
اين چه بلايي بود انداختي به جونم ... ياد لباسام كه ميفتادم كه ديگه نگوكل راه ساكت بودم اونم حرفي نميزد ... بر خلاف دفعه ي
پيش آروم ميروند قبل از اينكه بريم سمت خونه دم يه سوپر و ميوه فروشي نگه داشت و همه جور مركبات و لوازم سوپ و خلاصه
از شير مرغ تا جون آدميزاد خريد و گذاشت پشت ماشين .. . وقتي سوار شد گفتم :
- - افتادين تو زحمت .. اين كارا چيه ؟
خنديد و گفت :
- آخه من يه همسايه كه بيشتر ندارم ...
بعدم خيلي جدي رو كرد بهم و گفت :
- كيانا ... نميدوني چقدر ترسيدم اونجوري پخش زمين ديدمت ...
بي حال سرمو تكون دادم و دوباره ازش تشكر كردم همه ي فكرم حول و حوش لباسم بود .. نميدونم بايد چي بهش ميگفت ...
وقتي رسيديم اول اومد در سمت من رو باز كرد حالم بهتر بود واسه ي همين گفتم خودم ميرم .. اونقدر جدي گفتم كه بي هيچ
حرفي قبول كرد رفتام بالا يادم افتاد كليد ندارم منتظر شدم تا بياد در رو با كليد خودش باز كرد و من رفتم تو و اونم قرار شد باقي
خريدارو بياره بالا ...مستقيم رفتم تو اتاقم لباس خوابم روي تخت بود .. عصبي پرتش كردم اونوذ و يه پليور صورتي روشن از تو
كمدم درآوردم و روي تيشرتم تنم كردم و موهام پريشونم رو با يه كش ساده پشت سرم چمع كردم و رفتم پايين ديدم داره تو
كابينت ها دنبال چيزي ميگرده تا منو ديد گفت :
- آب ميوه گيريت كجاست ..
بي حال رفتم سمتش و آب ميوه گيري رو دادم بهش ...هنوز تب داشتم واسه ي همين نشستم رو صندليه آشپزخونه .. داشت
پرتقالارو ميشست كه گفتم :
- ميخواين جبران كنيد ؟ من خوبم شما الان بايد شركت باشين ...
-هييييسسس مريض كه اينقدر حرف نميزنه شركت رو سپردم دست رامش .. بعدم زير چشمي نگام كرد تا ببينه عكس العملم
چيه ..
حرفي نزدم ولي دلم ميخواست با همون كيسه ي پرتقالها بزنم تو سرش ..
بعد ازاينكه آب ميورو داد دست من ميوه ها رو گذاشت تو يخچال اومد نشست روبروم و گفت :
- بهتري خانوم موشه ؟
در جوابش گفتم :
- شما كار بدي كرديد كه منو ..
- بغلت كردم ؟
- نه!!! نبايد ..
نميتونستم بگم ... دوزاريش اصلا كج نبود .. بلافاضله گفت :
- نميتونستم با اون لباس ببرمت بيرون سرد بود ..
عصبي با چشم تبدار نگاش مردم ..
- ميتونستيد پالتومو تنم كنين ميتونستين پتو دورم بپيچيد ..
- تو پيرهن تنت بود هرچي ميكشيدم روت باز پاهات لخت بود ..
بي راه نميگفت ولي خوب .. اه لعنتي.. انگار فهميد كلافم گفت :
- من اونقدر استرس داشتم ... كيانا باور كن قصدي نداشتم تنها فكري بود كه به ذهنم رسيد نميتونستم ريسك كنم باد بخوري
حالت بد تر شه ...
بغض كردم ولي رومو كردم اونور و گفتم :
- ميشه يادتون بره ؟؟
شيطون خنديد و گفت :
- راستشو بگم ....اون همه ظرافت رو ؟ نه نميشه ازم نخواه!!!
هيچي نگفتم كه ادامه داد :
- بهت گفتم تو بازي با يه مرد .. بايد پيه همه چيو به تنت بمالي ...
لعنت بهت .. توي مريضيمم منو ول نميكرد ...از جام پاشدم كه گفت :
- كم آوردي ؟
-نه فقط كلمه اي كه لايقش باشين رو پيدا نميكنم ..
خنديد و گفت :
- ازين حرفا بگذريم اين چند وقت كه مريضي بي خيال بازي ميشم تا خوب شي بازي با موش مريض مزه اي نداره .. بعدم
مهربون نگام كرد و گفت :
9 بايد ببرمت يكي ديگه از آمپولات رو بزني ...الانم ساعت 4 تا ناهار كه چه عرض كنم عصرونه رو آماده - - شب طرفاي 8
كنم برو بالا بخواب..
با شك گفتم :
- شما ميمونيد همين جا ؟
اخم كرد و گفت :
- ببين كيانا يه بار بهت گفتم دله نيستم!!!! پس راحت برو بخواب...
رفتم بالا و در اتاقمو بستم و دراز كشيدم .. يهو ياد لباس و وقاحت اين بشر افتادم پريدم در رو قفل كردم ...
ساعت حول و حوش 6 بود با صداي مجد كه از پشت در صدام ميكرد از خواب پريدم موهام پريشون دورم ريخته بود گونه هام
گل انداخته بود فكر كنم بازم تبم رفته بود بالا, قفل رو بعدم در رو بازكردم ... مجد كلافه نگام كرد و عصبي گفت :
- چرا دررو قفل كردي ؟؟ ميدوني چقدر صدات كردم ..
- با چشماي تب دارم نگاش كردم و گفتم :
- دوباره تب دارم ...
- معلومه از گونه هات .. بعدم رفت مانتو روسريمو آورد و داد دستم و گفت :
- بپوش بريم درمونگاه نگرانتم ..
بعدم دوباره شيطون شد و گفت :
- ميتوني راه بياي ؟؟ يا دوست داري ...
چپ چپ نگاش كردم كه زير گوشم گفت :
- كيانا .. اينجوري نگام نكن ..دله ميشما!!!!
سرمو انداختم پايين و زير لب گفتم :
- بر مردم آزار لعنت ..
بلند خنديد و رفت ماشين رو از پاركينگ درآورد وبعد از اينكه سوار شديم به سمت درمونگاه راه افتاد توي راه سرمو تكيه دادم
به پشتي ماشين و سكوت كردم حال خوبي نداشتم خوشبختانه مجدم عقلش رسيد و حرفي نزد موقعي كه رسيديم مهربون دست
كشيد رو لپم كه آروم دستشو كنار زدم بعدم با خنده گفت :
- اگه از آمپول ميترسي ميخواي منم باهات بيام دستتو بگيرم بهت روحيه بدم؟
يه نگاه بهش انداختم بعدم گفتم :
- مجد؟؟؟؟
- جااانم ؟؟
- ببند!!!!!!
غش غش خنديد و گفت :
- بپر پايين شيطون بپر ...
موقع ورود به درمونگاه آروم زير گوشم گفت :
- خوب جولوناتو بده خوب شي ديگه از اين شروين مهربون خبري نيست.. چون من از باخت متنفرم!!!!
حرفي نزدم ولي پيش خودم گفتم ميشناسمت چه اعجوبه اي هستي !!!!!!
لعنتي پرستاره چه آمپولي زد...نميتونستم درست راه برم ولي از ترس اينكه مجد دستك دنبك كنه و دري وري بگه سعي كردم
عادي راه برم .. وقتي از اتاق اومدم بيرون اومد سمتم و گفت :
- ادبت كرد خانوم پرستار؟
خيلي جدي گفتم :
- شما حرف نزني كسي نميگه لاليا...!!!!
خنديد ولي ديگه چيزي نگفت تا رسيديم خونه ... نزديكا 7.5 بود ... موقعي كه رسيديم دم در آروم گفت :
- كيانا ؟
- - بله
- بهتري؟
- آره ..
دستشو گذاشت رو پيشونيم ...
- تب نداري جوجو..
سرمو تكون دادم با كليد خودش در رو باز كرد منتظر شدم بياد تو كه گفت :
- واست سوپ پختم .. دستپختم خوب نيست ولي از هيچي بهتره.. بخور كاري داشتيم زنگ بزن من بيدارم ..
پيش خودم گفتم ... خدارو شكر باز شعورش ميرسه شبو اينجا اطراق نكنه ..
بعد از تشكر در رو بستم ومانتومو در آوردمو انداختم همونجا رو كاناپه و رفتم آشپزخونه خيلي گرسنه بودم واسه ي همين يه
كاسه از سوپش ريختم و وجداني مزش عالي بود .. وقتي خوردم يكم جون گرفتم و بعد ازينكه ظرفمو شستم رفتم سمت اتاق
خواب بهترين كار اين بود استراحت كنم .. تا اومدم بخوابم تلفن زنگ خورد برداشتم مجد گفت :
- چطوري؟
- خوبم ..
- ببين توي كيسه ي دواهات آموكسي سيلينه 8 ساعت يه باره اونجوري كه خودت ساعتاشو راحتي بخور ... شام خوردي؟ خوب
بود؟
- ممنون .. سير شدم!!!
خنديد و گفت :
- يعني خوب نبود ..
- به پاي دستپخت مامانم نميرسيد ..
- اونكه صد البته ..كيانا؟
- بله ؟
- حالت بد شد زنگ بزنيا !! باشه؟
- باشه ممنون ..
كتابخانه نودهشتيا هم سايه ي من – شايسته بانو كاربر انجمن نودهشتيا
w W w . 9 8 i A . C o m 100
- آفرين جوجو .. يه چيز ديگه تا موقعيم كه خوب نشدي نيا شركت...
بد جنس شدم و گفتم :
- ميترسين رامش جووون بگيره ازم؟؟؟
بلند خنديد و گفت :
- مثل اينكه خوب شدي باز شروع كردي!!!بعدم ادامه داد :
- آره آخه اگه مريض شه نميتونه خوب به من برسه ...
سكوت منو اينور خط كه ديد آروم گفت :
- كيانا!!! بذار تا زماني كه خوب نشدي توي صلح باشيم ..
- باشه!!!! بعدم با خنده گفتم:
- پس مراتب ارادت بنده رو به رامش جان برسونيد!!!
خنديد و گفت :
- بله چشم!!! شب عالي خوش..
- شب بخير
گوشي رو گذاشتم نميدونم چه حكمتي بود تا بهم توجه نميكرد واسش بال بال ميزدم و تا توجه ميكرد بي تفاوت ... بي جنبه
بودما!!!
ساعت 10 قرصمو خوردم تا بشه 10 شب 6 صبح و 2 بعد از ظهر... بعد از خوردن قرص خوابيدم ..
صبح با زنگ گوشيم از خواب پريدم ...فاطمه بود يكم حال و احوال كرد و عين مادرا دستور چند مدل سوپ و آش مخلوط آبميوه
كه تقريبا هيچكدومش يادم نموند و داد و بعدم شروع كرد اخبار شركت و اينكه مهندسا از دست رامش و تيمش چه خون به
جگري شدن و چي ميكشن تعريف كرد و اينكه ديروز در غياب مجد رامش نزديك بوده تو كار بايگاني و كارگزينيم دخالت
كنه... اين وسط فضوليم گل كرده بود كه ببينم مجد علت غيبتش رو تو شركت چي گفته واسه ي همين از فاطمه پرسيدم كه گفت:
- وا.. درست نميدونم ولي مثل اينكه يكي از بستگان مسنشون مريض شده و بود و چون بچه هاي طرف همه خارج بودن مجد
رفته دنبال كاراش .. البته يه ساعت پيشم رفته بيرون از شركت , رامشم داشت باز به همه ي سوراخ سنبه ها سرك ميكشيد .. در
همين حين صداي كليد انداختن و در باز شد ن در اومد آروم با فاطمه خداحافظي كردم و سريع رو تخت دراز كشيدم و خودمو
زدم بخواب ..
تو دلم گفتم راست ميگن كرم از خود درخته و... صداي باز شدن آروم در اومد و بوي ادكلن مجد تو اتاقم پيچيد ... آروم نشست
كنار تختم و موهامو از روي گونم كنار زد .. و يواش صدام كرد ..
- كيانا جان ؟؟؟.... خانوم ؟؟؟؟ نميخواي پاشي؟
مخصوصا عكس العملي نشون ندادم ... آروم دستشو گذاشت رو پيشونيم و ديد تب ندارم نفس راحتي كشيد و از رو ي تخت پاشد
با صداي در فكر كردم رفته و تو جام خنديدم و نيم خيز شدم كه ديدم رو صندلي ميز توالتم نشسته و داره با شيطنت منو نگاه
ميكنه .. وقتي چشماي گرد شدمو ديد بلند زد زير خنده و گفت :
- واقعا فكر ميكني بعد از 32 سال سن نميفهمم كي واقعا خوابه كي بيدار چشمات پرت پرت ميكرد گلابي!!!
منم براي اولين بار خنديدم و ناخودآگاه گفتم :
- وقتي بچه بودم بابا محسنم هم هميشه ميفهميد خواب نيستم ..
با مهربوني گفت :
- يعني الان ميخواي بگي بزرگ شدي؟؟؟!!!
هيچي نگفتم , سكوتمو كه ديد گفت پاشو دست و روتو بشور منم واست يه آب ميوه بگيرم بخور بريم آمپولتو بزني .. بدو كه بايد
برم شركت تا رامش بچه هارو فراري نداده ..
غش غش خنديدم .. كه گفت :
- مثل اينكه خبر داشتي ..
- آره پيش پاي شما با فاطمه حرف ميزدم ...
كلافه دست كرد تو موهاش و گفت ..
- اخلاقه كاريش خوب نيست وگرنه...
بقيه ي حرفشو خورد ..تو دلم گفتم وگرنه تو خلوت ... اه!!!! مردشور!!!نخواستم به چيزي فكر كنم مجدم بدون حرف ديگه اي
رفت پايين دست رومو شستم مسواك زدو موهامو شونه كردم و جمع كردم بالا سرم و يه كاپشن گرمكن آبي آسماني تنم كردم و
مرتب رفتم پايين !!
موقعي كه منو ديد خنديد و گفت :
- واسه خانوم پرستاره تيپ زدي آمپولتو يواش بزنه؟؟؟
خنديدم و عين بچه ها لبامو و جمع كردم و سر تكون دادم ...
گفت :
- نه مثل اينكه حالت خوبه!!! از فردا مياي سر كار من دلم براي بازيمون تنگ شده!!!
اخمي كردم و گفتم :
- ا مروز چهارشنبست فردام نيام ديگه نميدوني چقدر از درسام عقبم...!!!!
گفت :
- بسوزه پدر اين دل با رحم ومروت .. فردام نيا ولي از شنبه سر ساعتي كه بايد باشي شركتي!!! كاراي بخشتون خيلي زياده!!!
سري تكون دادم و ليوان آب پرتقال رو ازش گرفتم و خوردم !!
توي راه درمونگاه بوديم كه همراهش زنگ خورد گوشيو برداشت
- الو
... -
- مرسي باز چي شده ...
.... -
- باشه تا يك ساعت ديگه شركتم ...
.... -
- باشه تو خودتو ناراحت نكن عزيز!!
.. -
- فعلا!!
از حرفاش حدس زدم با رامشه ولي بروم نياوردم قطع كه كرد روشو كرد سمت منو با يه لحن كلافه اي گفت :
- رامش بود!
- بله .. .
- آمپولتو زدي بردمت خونه ميرم شركت .. اگه حالت بد اينا شد به گوشيم زنگ بزن !! شمارشو داري؟
- نه!!
- من كه بهت پيام زده بودم باهاش!!
- بله ولي پاك كردم!!!
متعجب شده بود بدون پيش خودش فكر كده بود پيام كه زده با هيكل افتادم رو شماره و چه بسا از حفظم بودمش!!!
گوشيمو از دستم گرفت و شمارشو زد توش وبعدم ذخيرش كرد!!!
موقع برگشتن بر خلاف اين چند بار اخير تند تر ميرفت و من تا حدودي چسبيده بودم به صندلي وقتي رسيديم خواستم پياده شم
.. آروم دستمو گرفت و گفت :
- ببخش تند رفتم نگران شركتم!!!!
سرمو تكون دادم كه گفت :
- كاري داشتي زنگ بزنيا.. بي تعارف ..
- باشه ... از ماشين پياده شدم وايساد تا برم تو بعد از اينكه در رو بستم صداي كشيده شدن لاستيك ها روي آسفالت .. خبر از
رفتن شو ميداد...
فصل دهم :
تقريبا دو هفته از اون روزي كه من مريض شدم گذشت توي اون دو هفته اونقدر همه مشغول بوديم و هر كي به نوعي داشت با
خواسته هاي نا معقول شركت ايران پايا سر و كله ميزد كه تقريبا نه من به پرو پاي مجد مي پيچيدم نه اون در واقع به نوعي اون
اگه از پس رامش بر ميومد كلاهشو بايد مي انداخت هوا و ديگه وقتي واسه ي من نميموند ..
از طرفي منم علاوه بر كاراي شركت و دانشگاه ميان ترما مم شروع و شده بود اونقدر ذهنم درگير بود و كار ريخته بود سرم كه
3 صبح بيدار - فرصتي براي رويا بافي و خيال پردازي و نقشه كشي نداشتم ... البته ناگفته نماند چون گاه گداري مجبور ميشدم تا 2
باشم از رفت و آمد هاي رامش به خونه ي مجد كه اقلا هفته اي دو سه بار بود بي خبر نبودم ...
يه هفته اي به دادن متمم طرح تكميلي پارت اول پروژه مونده بود كه نقشه هاش براي محاسبه اومد بخش ما... فاطمه استرس
داشت و مدام مي گفت :
- بچه ها با نهايت دقت كار كنيد اين با همه ي كارهايي كه تا الان داشتيم فرق ميكنه ...
ماهم نهايت دقتمون رو روي كار گذاشتيم اما هنوزم من دستم كند بود البته لازم به توضيح كلا هم وسواس زيادي به خرج ميدادم
طرفاي ساعت 5 بود كه كار بچه ها يكي يكي تموم شد فاطمه اومد بالاي سرم و گفت :
- واي كيانا تو هنوز كارت مونده ؟؟؟؟
- آره ميمونم تا تمومش كنم ..
- كيانا جون تمو كني بريا ... وگرنه من بايد جواب مجد رو بدم .. ميدوني كه كارام سنگين ميشه اخلاقياتش بهم ميريزه ..
سري تكون داد و گفتم :
- نگران نباش شما برين من تمومش ميكنم ...
فاطمه با گفتن : موفق باشي با بچه هاي ديگه راهي شدن و رفتن ..
توي محاسباتم يه قسمت بود كه هر چي محاسبه ميكردم با عدداي ديگه جور در نميومد يعني به نظرم به طور كل اشكال از طرح
اصلي مهندسي بود كه نقشه رو كشيده .. پايين صفحه رو نگاه كردم اما متاسفانه اسم طراح اون قسمت نبود ..
رفتم روبروي تخته سفيدم وايسادم شروع كردم طرح خودمو مطابق با ساير قسمت ها كشيدم و محاسبتشم زير ش نوشتم ...
بنظرم اين خيلي بهتر و دقيق تر بود ... منتهي نميدونستم بايد چجوري اين طرحمو ارائه بدم تصميم گرفتم يه سر اتاق مهندسي
بزنم .. وقتي رفتم هيچكس توي اتاق نبود مندسين مهمان ايران پايام رفته بودن ... رفتم ببينم اگه مجد باشه با اون لااقل يه
مشورتي بكنم در اتاقشو زدم كه ديدم صدايي نيومد آروم در رو باز كردم ديدم سرش رو ميزه فكر كردم خوابه واسه ي همين
اومدم از اتاق برم بيرون كه گفت :
- كاري داشتي؟
- مزاحمتون شدم!
چشماشو از نور ريز كرده وبود وگفت :
- نه مزاحم نبودي بگو كارتو ..
- ميشه چند لحظه بياين اتاقم .. احساس ميكنم يكي از نقشه ها يه مشكل غير قابل اغماض داره ..
اصلا فكر نميكردم اينقدر تحويلم بگيره خيلي جدي گفت :
- حتما ... بريم فقط بهتر نبود اول با مهندس طرح صحبت كني ..
- خواستم اما زير طرح اسمي نبود ..
ابروشو داد بالا و در رو باز كرد و گفت :
- بفرماييد ..
تمام مدتي كه من و واسش ايرادات رو گفتم و طرح پيشنهادي خودمو براش توضيح دادم سكوت كرده بود و به دقت گوش ميداد
..
حرفام كه تموم شد ... ديدم هنوز ساكته و داشت نقشه ي روي ميز رو بررسي ميكرد ... يه نگاه به طرح من انداخت و گفت :
- ميتوني تا شب پلان كاملشو بكشي؟؟؟؟؟!!! منم ميمونم شركت يكم كاراي عقب افتاده دارم ..
تعجب كردم :
- يعني طرح من مورد تاييده ؟
مهربون نگام كرد و گفت :
- بله خانوم مهندس..
اين اولين بار بود با لحن جدي و خوب منو مهندس خطاب ميكرد يه حس خوبي بهم دست داد و منم با يه لبخند گفتم :
- پس از همين الان شروع ميكنم..
سري تكون داد و از اتاق بيرون رفت
ساعت 6 بود شروع كردم و طرفاي ساعت 8 بود كه در اتاقم زده شد و مجد با دو تا ظرف غذا اومد تو و گفت :
- در چه حالي؟
- يه نيم ساعت سه ربع ديگه كار داره فكر كنم ...
- پس بيا شامتو بخور مريض نشي..
از اونجايي كه خيلي گشنم بود قبول كردم و رفتيم توي آشپزخونه و مشغول شديم .. تا حالا غذا خوردنشو نديده بودم و واسم
جالب بود خيلي تميز و آروم ميخورد و لقمه هاي كوچك بر ميداشت در حين غذا خوردن ازم پرسيد:
- كيانا ايراد ديگه اي پيدا نكردي نقشه ها رو خوب بررسي كن يه هفته بيشتر وقت نيست .. بعدم انگار با خودش حرف ميزنه
گفت :
- اين هفته تموم بشه اين نقشه ها تاييد شه من يه نفس راحتي مي كشم!!!
غذامو كه خوردم رو كردم بهش و گفتم :
- -من برم سر كارم راستشو بگم يه ذوقي دارم!!!!
خنده اي كرد و سرشو تكون داد ...
تقريبا سه ربع بعد كه كارم تموم شد و با شوق دستمو زدم بهم خيلي خوب شده بود همون موقع در زد و وارد شد ..گفتم :
- تموم شد!!!!!
4 دقيقه اي بي - بدون حرف اومد بالاي سرم دستاشو حائل ميز نقشه كشي كرد و شروع كرد با دقت بررسي كردن كارم .. يه 3
هيچ حرفي گذشت و سرشو آورد بالا وگفت :
- ميخواي بدوني مهندسي كه ازش ايراد گرفتي كي بود؟؟؟!!!
با ذوق گفتم :
- آره ...كي بود ..
خنده ي تلخي كرد وگفت :
- توي اين شركت فقط زير طرح هاي رئيس شركت اسمي نوشته نميشه ..
اول نفهميدم منظورشو ولي بعد از چند ثانيه دوزاريم افتاد ... آب دهنم رو قورت دادم وگفتم :
- من ...نمي..
انگشتشو گذاشت رو لبم و گفت :
- هيييسس!! خوشحالم تو فهميدي ... فقط بايد يه قول كوچيك بدي ... اونم به كسي نگي..
سرمو به نشونه ي موافقت تكون دادم ولي ته دلم يه ذوقي داشتم كه نگو ازينكه ازش ايراد گرفتم ..گويا اين ذوق زائد الوصف از
صورتم معلوم بود چون گفت :
- حالا از خوشحالي نتركي ...
با اين حرفش نتونستم خودمو كنتر كنم زم زير خنده كه اومد سمتم وآروم انگشتشو كشيد رو چال گونم ...نميدونم تو نگاش چي
بود كه خندمو خوردم ...آروم گفت :
- ميدوني تا اين وقت شب نبايد يه موش پيش يه گربه ي گرسنه بمونه ... اونم موشي كه اينقدر موشه!!!
مهربون خنديد و ادامه داد :
- كيانا باورم نميشه تو جوجه مهندس فقط متوجه ايرادم شدي ..ميدوني اين نقشرو همه ي مهندسا بررسي كرده بودن ؟؟؟
سرمو به نشانه ي نه تكون دادم كه گفت :
- خوشحالم از اينكه احساسي استخدامت كردم پشيمون نشدم .. الانم زودي برو تو پاركينگ تا من بيام بريم خونه!! زود تا
مجبور نشدم كثيف بازي كنم ..
- حرفش خيلي جدي بود و اسه ي همين سري كيفمو برداشتم از در زدم بيرون ...همين كه رسيدم دم در شركت .. رامش از در
اومد تو و با نگاه پر از سوال و غير دوستانه اي گفت :
- اين وقت شب اينجا چي كار ميكني ؟؟؟؟؟!!!
تا اومدم جواب بدم مجد با لحن عصبي گفت :
- من گفتم يكي از بخش محاسبات بمونه هيچكدوم حاضر نشدن جز خانوم مشفق..
رامش با لحن بدي گفت :
- آخه واسه هيچكدومشون قد اين خانوم صرف نداشت كه بمونن!!!!
عصبي شدم گفتم :
- اون مدل صرفارو كه شما خوب بلدي چرتكش رو بندازي!!!!
رامش عصبي اومد سمتم و گفت :
- زبونتو بكن تو حلقت وگرنه ميندازمت ازينجا بيرونا ....
با اين حرف مجد اومد سمت رامش و گفت :
- چه خبرته عزيزم .. به خانوم مشفق چيكار داري ايشون لطف كردن تا الان موندن!!
رامش در حاليكه تابلو خودش رو لوس ميكرد گفت :
- شروين ديدي كه اين دختره ي عقده اي چشم ديدن منو نداره ...
مجد در حاليكه نگاش به من بود زير گوش رامش گفت :
- عزيزم همه به تو و معلومات تو حسوديشون ميشه يه مدير خوب كه نبايد اينجوري سر هيچي از كوره در بره!!!
بغض بدي چنگ انداخت به گلوم .... پوزخندي زدم و گفتم :
- آره واقعا!!! نيست هاروارد مدرك گرفتن!!!
رامش دوباره عصبي برگشت سمت من اما تا اومد حرفي بزنه مجد عصبي گفت :
- خانوم مشفق زيادي بهتون ميدون دادم ... بريد بيرون تا توبيخ كتبي نشديد!!!!!
نگاه پر از نفرتي به هردوشون انداختم و زير لب جوري كه مطمئن بودم مجد ميشنوه گفتم :
- خلايق هر چه لايق!!!!
ساعت 10 شب بود هوام سوز بدي داشت ..از در ساختمون زدم بيرون شماره ي آژانسم نداشتم بغضم گرفته بود تا ميومدم يكم
به مجد اميدوارم شم ...اون روي پليدشو به نمايش ميذاشت كثافت تو تخم چشماي من نگاه كرد و گفت ...حسودي... هه!!!
تا آژانس حدود يه ربع پياده بود .. از سرما نوك انگشتام گز گز ميرفت .. از همه بد تر قلبم بود كه انگار يكي چنگ انداخته بود
بهش ... توي همين فكرا بودم كه با بوق يه ماشين به خودم اومدم .. ديدم مجد پشت فرمون و داره بوق ميزنه .. با ديدنش شيشرو
داد پايين و گفت :
- كيانا سوار شو دختر يخ زدي ...
عصباني نگاش كردم و بي توجه بهش راهمو ادامه دادم پا به پام ميومد و ميخواست مجابم كنه كه سوار شم كه يه لحظه برگشتم
عقب و ديدم ماشين نيروي انتظامي از پشت داره مياد ..روسريمو يكم كشيدم جلو و مثلا رفتم سمت ماشين مجد ولي به محض
اينكه مجد وايساد تا سوار شم واسه ي ماشين پليس دست تكون دادم و ماشين مجد رو نشونشون دادم اونام بلا فاصله با بلند گو
به مجد اخطار دادن كه وايسه وقتي افسر ها پليس پياده شدن يكيشون رفت سمت مجد و از ماشين پيادش كرد و اون يكي ازم
پرسيد چي شده در كمال خونسردي گفتم :
- اين آقا الان 5 دقيقست مزاحمه منه ...و پا به پام داره مياد ...
كارد ميزدي خون مجد در نميومد .. از نگاش آتيش ميباريد و با چشماش ميخواست خفم كنه ..
مامور پليس ازم پرسيد كه شما چرا اين وقته شب اينجا هستيد كه گفتم :
- من داشتم ميرفتم آژانس سر خيابون ماشين بگيرم چون شمارشو گم كرده بودم كه اين آقا مزاحمت ايجاد كرد ..
- افسر آروم بدون اينك مجد بشنوه گفت :
- شما شكايتي داريد ..
نگاهي به مجد كه داشت با عصبانيت به اون يكي مامور جواب پس ميداد انداختم و در حالي كه دلم غنج ميرفت از خوشحالي
گفتم :
- نه شكايتي ندارم ولي بدم نمياد يه گوشمالي حسابي به اين افراد بدين مامور با تكون سر منظورمو فهميد و گفت :
- - شما ميتونيد بريد ...بقيه اش رو بسپريد به من ..
ازشون تشكر كردم با خوشحالي راهي شدم!!!
اونشب تا برسم خونه كلي با خودم خنديدم ... انگار خدام جواب دل سوختمو داده بود و اون ماشين پليس رو سبز كرده بود ...مدام
قيافه ي مجد با اون تيپ و كب كبه و دب دبش ميومد جلوي صورتم و ناخودآگاه ريز ريز ميخنديدم ... فكر كنم راننده آژانسم
شك كرد به سلامت عقلم..
ساعت نزديكاي 11 بود رسيدم خونه و يه راست رفتم تو اتاقم داشتم لباس خوابمو كه يه بلوز ساتن ركابي آسماني با يه شلوار
همرنگش بود رو ميپوشيدم احساس كردم يه صدايي از پايين اومد ..ولي بعد كه گوش دادم چيزي نشنيدم ..پيش خودم گفتم
لابد باز توهم زدم ...رفتم دستشويي مسواكمو زدم و برگشتم تو اتاق .... جلوي ميز توالتم وايستاده بودم تا كرم بزنم به صورتم
كه توي آينه با ديدن مجد كه تكيه داده بود به در اتاقم ميخكوب شدم اول فكر كردم خيالاتي شدم برگشتم ديدم نه ... اونجا
ايساده و با نگاهي كه از توش آتيش ميباريد زل زده بود به من ... نفسام به شماره افتاد.... در اتاق رو بست و اومد سمتم و من
ناخودآگاه چند تا قدم به عقب برداشتم ...تا اينكه خوردم به ميز ...مجد در حاليكه موهاش بهم ريخته بود و داشت دندوناشو بهم
فشار ميداد از عصبانيت.. آروم آروم نزديكم شدو گفت :
- اين چه كاري بود كه كردي ؟؟؟؟؟!!!
سعي كردم خودمو نبازم و گفتم :
- تو اينجا چيكار ميكني؟؟؟ مگه ...
فرياد زد :
- خفه شو!!! بهت ميگم اين چه غلطي بود كردي ....؟؟؟
همزمان با فريادش موهامو تو چنگش گرفت و سرمو درست روبروي صورتش قرار داد و گفت :
- قرارمون اين بود بازيه كثف نكنيم درسته ؟؟؟؟ زير قولت زدي كوچولو!!!...پس حالا نوبت منه ..بدون خودت خواستي خانوم
موشه بعدم با دست آزادش شروع كرد سر شونه هامو لمس كردم ... از درد موهام كه كشيده ميشد نفسم بالا نميومد ... بغض
كردم ...تنها صدايي كه از گلوم در اومد يه نه نا مفهوم بود ...
- صورتشو به صورتم نزديك كرد و گفت :
- نه چي؟؟؟ هان ؟؟؟ بگو... بگو تا همينجا يه كاري نكردم كه مجبور شي تا آخر عمر دنبالم بيفتي...
بغضم تركيد با صداي لرزون گفتم :
- تورو خدا ولم كن ...
موهامو ول كرد و دستشو به شونم گرفت و هولم داد وچسبوندتم به ديوار و خنده ي عصبي كرد و داد زد :
- حالا مونده خال قزي ...فهميدي؟؟؟ حالا مونده!!!
و شروع كرد به باز كردن دكمه هاي بلوزش ..
گريم تبديل به هق هق شد ...بعد از باز كردن دكمه هاش دستشو حائل ديوار كرد و خيمه زد روم اومد بياد جلو تا لبامو ببوسه كه
دست آزادمو حائل كردم به سينشو با هق هق گفتم :
- تورو خدا ... تورو خدا ولم كن ...
- عصبي داد زد :
- ولت كنم كه پروتر شي؟؟ اره ..ميخواستي آبرومو ببري كه چي بشه؟؟؟
تنشو روي دستم كه حائل بود فشار داد ... تنش عين كوره بود و قلبش زير دستم محكم ميكوبيد به سينش ...
اون يكي دستشو از شونم سر داد و از زير بلوزم حلقه كرد دور كمرم و منو كشيد سمت خودش كه طاقت نياوردم ميون هق هق
داد زدم :
- شروين توروخدا ..به قرآن من منظوري نداشتم .... توام اذيتم كردي .... شروين بس كن ... شروين به جون مامان نوشينم
منظوري نداشتم ...
احساس كردم دستش شل شد ...
يه لحظه چشمم افتاد تو چشماش نگاش ديگه اون كينه و عصبانيت توش نبود ...
چند ثانيه اي بهم زل زد و بعد يهو دستاشو ول كرد و يه قدم رفت عقب ...سينه ي مردونش بالا و پايين ميرفت و روي پيشونيش
عرق نشسته بود .. .ديگه توان نداشتم ..نشستم رو زمين و شروع كردم زار زار گريه كردن ... تمام تنم ميلرزيد .. يه لحظه
احساس كردم دستي كشيد رو موهام ... عصبي دستشو پس زدم و گفتم :
- گمشو بيرون .... زورت از همه ي عالم و آدم فقط به من رسيده آره ؟؟؟ اين همه عروسك دورتن ... دست از سرم بردار..
فهميدي ..
انگشتشو به نشونه ي تهديد تكون داد و گفت :
- اينكارو كردم تا بدوني با كي طرفي .. از فكر عوض كردن قفل درم بيا بيرون چون درو ميشكونم و كلا اپن ميشي!!!!!
از اينكه فكرمو خونده بود گريم شدت بيشتري گرفت و در حالي كه صدام يارا نداشت ولي با همه ي توانم داد زدم :
- عقده اي ... تو مشكل داري .. تو... تو.... تعادل روحي نداري..
پوزخندي زد و از در اتاق رفت بيرون ....موقعي به خودم اومد كه صداي در پايين خونرو لرزوند ..
با بدبختي خودمو كشيدم رو تخت و اونقدر به حال خودم اشك ريختم تا خواب رفتم ....
صبح روز بعد طرفاي 10 از خواب پريدم ...يادم افتاد كه دانشگاه دارم سريع از جام بلند شدم ... با ديدن خودم تو آينه وحشت
كردم چشمام ورم كرده بود و سر شونم كبود شده بود ...نميدونم چرا با يادآوري شب قبل دوباره بغض كردم ..... بايد تلافي
ميكردم ... حس انتقام تو بند بند وجودم رخنه كرده بود .. نميدونم تو وجود آدميزاد چيه كه مثل يك اينرسي در مقابل كلمه هاي
دستوري عمل ميكنه .... اين اينرسي تو وجود من در مقابل مجد به اوج خودش ميرسيد براي همين يه حسي از درون دستور به
سركشي ميداد ...
براي مبارزه بايد يه دژ مستحكم واسه خودم ميساختم واسه ي همين در نظرم اولين كاري كه بايد ميكردم عوض كردن قفل در
بود!!! حداقل تا درو ميشكست وقت ميشد فرار كنم ..يه جا پناه بگيرم .. كار بعديم كه ضربه ي آخر محسوب ميشد اين بود كه
براي در حفاظ آهني بگذارم ... ولي اون كار يكم وقت گير بود با اين حال ميدونستم اين روزا مجد زود تر از ساعت 8 نمياد .. بايد
زود دست بكار ميشدم .. ...حاضر شدم و بعد از اينكه از بانكي كه توش حساب داشتم پول برداشتم يه پرس غذا از تهيه ي غذايي
كه همون نزديكي بود خريدم ساعت حول و حوش 12 بود كه با يه قفل ساز برگشتم خونه مادامي كه توپي در داشت عوض ميشد
راهنماي همشهري كه سر راه خريده بودم باز كردم با اولين شماره كه از پيش شمارش نشون ميداد همين اطرافه و يكي ازين
شركتهايي بود كه كارشون نصب حفاظه تماس گرفتم ... براي ساعت 2 قرار گذاشت كه كاگراشو بفرسته براي انجام كار ... و
4 ساعت طول ميكشيد... وبا احتساب بد قولي و استراحت و زمان هاي پرت حدودا تا ساعت 7 - اونجوري كه گفت حدود 3
كارشون تموم ميشد ..
بعد از حساب كردن پول قفل ساز و گرفتن كليد هاي جديد در رو قفل كردم و نهارمو خوردم .. بي خيال شركت رفتنم شدم
....ترجيح دادم زنگم نزنم!!!فقط به فاطمه يه پيام زدم و گفتم كه كلاسم طول ميكشه تا 5 و نميتونم بيام ...
ساعت تقريبا 2:15 بود كه نصابا اومدن و مشغول شدن ساعت 4 شمس زنگ زد به موبايلم و گفت كه مجد سراغمو گرفته و وقتي
ديده نيومدم عصبي شده و گفته پي گير شه ..منم خيلي عادي در جواب شمس گفتم كلاسم تا 5 طول ميكشه و ديگه بعدشم
ديره بيام يه جور خودش جواب مجد رو بده!!!
بر خلاف انتظارم كار نصابا طول كشيد و ساعت نزديكاه 8 بود و هنوز يكم ديگه از كارشون مونده بود خدا خدا ميكردم مجد
ديرتر از هميشه بياد ولي متاسفانه 8:10 دقيقه بود كه صداي ماشينش اومد ..احساس كردم رنگم پريد ولي واسه ي اينكه صحنه
ي ديدني چهرشو وقتي با حفاظ روبرو ميشه از دست ندم توي راهرو وايسادم ... تا مثلا نشون بدم كه دارم به كار عزيزان كارگر
شخصا!!! نظارت ميكنم ...با صداي پاهاش ضربان قلب منم شدت گرفت .. وقتي از پاگرد پله ها پيچيد براي چند ثانيه شوكه به در
آپارتمان من خيره شد و بعدم سعي كرد به خودش بياد بدون توجه به من رفت سمت آپارتمانشو داخل شد!!
بالاخره طرفاي 9 كار تموم شد براي حساب كتاب مجبور شدم تا دم در خونه باهاشون برم بعد از كلي چونه قيمت نه چندان
معقولي رو بابت حق الزحمه و نصب ازم گرفتن...
وقتي كه برگشم بالا .. ديدم مجد به چهارچوب در آپارتمانش تكيه داده و با يه پوزخند داره منو نگاه ميكنه بهش توجهي نكردم
و رفتم سمت آپارتمانم كه بلند گفت :
- من اگه بخوام يه كاري رو بكنم از ديوار چينم شده رد ميشم!!!
جواب ندادم .. ولي جلوي چشمش نردرو كشيدم و قفل زدم و در حالي كه داشت از عصبانيت چشماش ميزد بيرون درو محكم
بستم و قفل كردم!!!
فررداي انروز باحس بهتري از خواب پاشدم… حس امنيت ... حس قدرت .. بعد از صبحانه خوردن يه مانتو شلوار مشكي از تو
كمد برداشتم و يه كاپشن قرمز كه سر كلاهش خز داشت رو روش پوشيدم و يه شال قرمز و مشكيم سرم و كردم و اون ماتيك
قرمزه كه ميدونم مجد خيلي!! دوستش داشت رو هم زدم و با ريمل مشكيم حسابي مژه هامو حالت دادم!!! با ديدن خودم تو آينه
حسابي كيف كردم ... و با خنده گفتم :
- ايييييييييييييينه!!!!!!
بازم بي خيال مال دنيا شدم و ترجيح دادم تا براي جلوگيري از برخورد مجدد با مجد با آژانس برم واسه ي هيمن بلافاصله تماس
گرفتم و بعد از يه ربع ماشين اومد راس 8 بود كه رسيدم شركت شمس با ديدن متعجب نگام كرد و براي اولين بار گفت :
- چه خوشگل شدي مشفق!!!
خنده ي مهربوني بهش كردم و گفتم :
- مرسي لطف داري..
طبق معمول كه عينه كش زود به حالت اوليه بر ميگشت سري تكون داد ومشغول كارش شد! منم كارتمو زدمو رفتم سمت اتاقم
..توي پيچ اول راهرو .. بي هوا سينه به سينه ي يه آقا شدم كه باعث شد تمام كاغذهايي كه دستش بود بريزه روي زمين ..
معذرت خواهي كردم و دستپاچه نشستم و كمك كردم تا كاغذ ارو جمع كنيم ...
سر كاغذ آخر دوتايي همزمان دستمون رفت به كاغذ كه باعث شد براي يه لحظه نگاهم با يه جفت چشم ماشي رنگ تلاقي پيدا
28- كرد .. بلند شدم و درحاليكه كاغذهارو تحويلش ميدادم نگاهي بهش انداختم .. و معذرت خواهي كردم يه پسر تقريبا 27
ساله بود .. باپوست تيره و چشماي ماشي خوشرنگ و موهاي خرمايي و قد نسبتا بلند و هيكل ورزيده و ... يه كت قهوه اي
پوشيده بود با يه شلوار جين و پليور سرمه اي و در كل خوشتيپ بود ..
لبخندي زد و گفت :
- تقصير منم بود .. راستش منم اصلا حواسم نبود ..
- بهر حال عذر ميخوام
ميخواستم برم كه دوباره پرسيد :
- شما مال اين شركتين ؟
- بله ..
- من پوريا راد .. از مهندساي هاي ايران پايا هستم
- خوشبختم مشفق هستم .. بخش محاسبه
لبخندي زد و گفت :
- خوشحال شدم از آشناييتون خانوم مهندس!
سري تكون دادم و خواستم از كنارش رد شم كه خز كاپشنم گير كرد به دكمه ي كتش تقلا كردم كه درآد كه خنديد و گفت :
- چند لحظه آروم باشيد خانوم مشفق الان آزادش ميكنم ..
- توي همين حين صداي سرفه و بعدم سلام كردن دستپاچه ي راد باعث شد رومو بكنم اونور كه با ديدن چشماي به خون
نشسته ي مجد .. سلام آرومي دادم!!!
مجد با صدايي كه از عصبانيت دورگه شد بود گفت :
- اينجا چه خبره ؟
تا اومدم حرف بزنم راد گفت :
- خزه كلاهه خانوم مشفق به دكمه ي ... آهان .. آزاد شد ... بعدم اشاره كرد به كتش منم كامل برگشتم سمت مجد و بعد ازينكه
با يه پوزخند زير پوستي به مجد نگاه كردم ..رو كردم سمت راد . مخصوصا با غلظت بيش از حد گفتم :
- خيلي لطف كرديد آقاي راد!!ممنونم! بعدم با گفتن با اجازه رفتم سمت اتاقم!!!!
حس خوبي داشتم ... يه گرماي مطبوعي از ديدن قيافه ي عصبي مجد تو وجودم نشست... در حاليكه هنوز سنگيني نگاهشو
احساس ميكردم وارد اتاق شدم... بعد از سلام و احوالپرسي با روحيه ي مضاعفي مشغول كار شدم... اونقدر كارا زياد بود كه
نميتونستيم حتي سر بلند كنيم .. تا اينكه يهو با صداي آتوسا همه بخودمون اومديم ...
- وااااايي؟؟؟؟ كيانا؟؟؟ اسمتو زير اين طرح چي كار ميكنه؟؟؟
متعجب نگاش كردم كه طرحو رو ميزش گذاشت و گفت :
- خوب بيا ببين !!!
از جام پاشدم و رفتم سمت ميزش...طرح خودم بود كه پريشبش كشيده بودم براي محاسبه ي مجدد اومده بود بخش ما!!! به
آتوسا كه منتظر جواب بود نگاهي كردم و بعدم داستان رو براشون البته!! با سانسور!!! تعريف كردم .. بعد از اينكه حرفم تموم شد
فاطمه نگاهي بهم كرد و گفت :
- عجيبه!! باورم نميشه مجد چنين كاري كرده باشه!!!
آتوسا و سحرم سرشونو به نشانه ي مثبت تكون داد و آتوسا ادامه داد :
- يه دفعه من از يكي از نقشه هاي بي نام كه در واقع مال خودشه يه ايراد كوچولو گرفتم بچه ها شاهدن باهام چه كرد!!!
تعجب كرده بودم ... يعني واقعا مجد اينقدر انتقاد ناپذير بود؟؟؟ پس چرا حرف منو بي هيچ برو برگردي قبول كرد تازه اسمم
آورد زير نقشه؟؟!!!
تمام مدت روز تا زمان ناهار فكرم حول حوش اين موضوع ميچرخيد و آخرم به اين نتيجه رسيدم حتما محاسبات طرح جايگزينم
منطقي و بدون اشكال بوده..
موقع ناهار مطابق هروز همه قابلمه به دست رفتيم سمت آشپزخونه .. موقعي كه رسيديم راد و دوتا آقاي ديگه از شركت ايران
پايام سر ميز بودن ..راد با ديدن من ازجاش بلند شد و مجدد سلام و احوال پرسي كرد و بعدم قبل از اينكه ما غذامون رو شروع
كنيم خودش و همكاراش از آشپزخونه رفتن بيرون .. تا رفت فاطمه كه اصولا آدم تيزي بود با لحن بامزه اي گفت :
- به به !!! اين آقا كي باشن ..
- هيچي بابا امروز سر پيچ راهرو با هم متصادف شديم و يه سلام عليكي كرديم!! همين!!
- خوشتيپه ها كيانا!!! مهندسم كه هست!!!
- مباركه مامانش باشه!!
آتوسا خنديد وگفت :
- راست ميگه فاطمه, از دستش نده!!! بالاخره ما دوتا پيرهن از تو بيشتر پاره كرديم!!!
فاطمه در ادامه ي حرف آتوسا گفت :
- ما با همين يه نگاه بود بل گرفتيم چسبيديم به شوهرامون عينهو سريش اونام ديگه مجبور شدن ..
بعدم زد زير خنده كه آتوسا گفت :
- وااا!!! فاطمه دلشونم بخواد!!!!!!
همه خنديديم و مشغول شديم ... بعد از غذا بلافاصله برگشتيم سر كارامون معمولا هفته هايي كه آخرش تحويل داشتيم كارا
بقدري زياد بود كه وقت سر خاروندنم نداشتيم !!! ساعت طرفاي 4 بود كه فاطمه اومد بالاي سرم و گفت :
- ببين كيانايي من كارم مونده ولي بايد حتما برم وقت دكتر دارم!!! تو ميتوني در حقم خواهري كني؟؟؟
خنديدم و گفتم :
- زبون نريز !!!!! چقدر هست؟؟؟
- به جون كيانا 1 ساعت بيشتر نميشه!!
نميدونم چرا اينقدر فاطمه به دلم نشسته بود خنديدم و گفتم :
- پدر مرام بسوزه برو خيالت راحت ...
گونمو بوسيد و گفت :
- برام دعا كن كيانا!!!!
نگاش نگران بود!!! نمي دونم چي شده بود!!! سرمو تكوون دادم و گونشو بوسيدم و گفتم :
- هر چي هست توكل به خدا...
دوباره تشكر كرد و رفت . نزديكاي 5 آتوسا و سحرم آماده شدن واسه رفتن و باز من فقط عين اين شاگرد تنبلا موندم كاراي
فاطمه خيلي نبود واسه ي همين 45 دقيقه بيشتر طول نكشيد از اونجايي كه كلي كار واسه دانشگامم داشتم بعد از تموم شدن كارم
سريع طرح ها رو لوله كردم و بعد از اينكه تحويل بازبيني دادم كيفمو انداختم رو دوشمو از شركت زدم بيرون ... يكم بيشتر از
ساختمون شركت دور نشده بودم كه يهو ديدم يكي داره صدام ميكنه برگشتم ديدم راده ... رفتم اونور خيابون ببينم چي ميگه كه
ماشين پياده شد وگفت :
- خانوم مشفق هوا سر د شده افتخار ميديد برسونمتون ..
- نه مرسي لطف داريد ..
- تورو خدا تعارف نكنين لا اقل تا يجا كه مسيرتونه ..!!!
توي همين گير و دار تعارفات يهو چشمم افتاد اونور ديدم ماشين مجد از پاركينگ شركت پيچيد توي خيابون!!! و اومد سمت ما
...نميدونم چرا ولي يهو ..يه حس پليدي وادارم كرد كه بي مقدمه به راد گفتم :
- باشه ميام!!
و بعدم بلافاصله جلو چشم مجد كه تازه مارو ديده بود سوار ماشين راد شدم!!!
از طرفي رادم كه تعجب كرده بود كه چرا تو 1 ثانيه مني كه اينقدر سفت و سخت وايساده بودم ميگفتم نميام يهو تغيير عقيده
دادم با طمانينه راه افتاد!!!!
راد براي اينكه جو سنگين ماشين رو عوض كنه شروع كرد حرف زدن و از پروژه گفتن اما من تمام مدت حواسم به ماشين مجد
بود كه پشتمون با فاصله ي يكي دو ماشين داشت ميومد و به نوعي تعقيبمون ميكرد !! واسه ي همين سوال هاي راد با يه بله يا نه
سر سري جواب ميدادم!!!البته گاه گداريم راهنماييش ميكردم و آدرس رو بهش ميگفتم !!بالاخره حدود نيم ساعت بعد رسيديم
سر كوچمون و من بدون اينكه يه كلمه فهميده باشم كه راد چي گفته و من چي شنيدم ازش تشكر كردم وپياده شدم!!! وقتي
ماشين راد رفت از دور ماشين مجد رو ديدم!! تازه يادم افتاد كه فكر اين يه تيكه مسيرو نكردم!!!! راستش يكم ترسيدم ولي
بعدش گفتم : تو كوچه كه ديگه نميتونه غطي بكنه !!!
با كمي استرس راه افتادم سمت خونه و بر خلاف تصورم ماشين مجد از بغلم گاز داد ورفت ... با رد شدن ماشين از كنارم نفس
راحتي كشيدم .... موقعي كه رسيدم خونه ...ماشينش تو ي پاركينگ بود از پله ها رفتم بالا كه ديدم توي پاگرد نشسته ... خواستم
از بغلش رد شم كه خيلي آمرانه گفت :
- كيانا بشين!!!!!
بي تو جه بهش از پله ها رفتم بالا كه بر خلاف انتظار خيلي ملايم بازومو گرفت و برم گردوند سمت خودش و گفت :
- خواهش ميكنم!!
بي هيچ حرفي نشستم پيشش كه گفت :
- مگه بهت نگفتم دوست ندارم كسي بفهمه توي يه ساختمونيم خانوم موشه؟؟؟؟
اخم كردم و گفتم :
- من سر كوچه پياده شدم!!!
مهربون خنديد و گفت :
- ميدونم سر كوچه پياده شدي ... ولي ..حرفم اينه!! اصلا چرا سوار شدي؟؟؟
- خوب اصرار كرد منم..
- وسط حرفم پريد و گفت :
- يعني هر كي اصرار كنه ...
- عصبي نگاش كردم و گفتم :
- -نخير!!! آقاي راد همكارمه!!
آروم عين بابا ها خواست گونمو ناز كنه كه سرمو عقب كشيدم نفس عميقي كشيد . گفت :
- دوست ندارم بخاطر لج و لجبازي سوار ماشينه غريبه ها شي!!!!
- بعدم در حاليكه خز كاپشنمو با دستش لمس ميكرد گفت :
- - دوست ندارم بخاطر لج و لجبازي كاپشن قرمز بپوشي..
اومدم حرف بزنم كه انگشت گذاشت رو لبمو گفت :
- آقاي راد همكارته درست!!! ولي چند وقته ميشناسيش؟؟؟!! مني كه الان رئيسشم!! روزي 10 دفعه ميبينمش باهاش طرف
صحبت ميشم نميشناسمش!!!
با اينكه حرفاش منطقي بود ولي دلم ميخواست كلشو بكنم!!!!!با خودم بايد روراست ميبودم!! من هر كاري ميكردم تجربه اي كه
مجد داشت رو نداشتم!! ازينكه ميديم تك تك حركتامو تا حدودي ميفهمه حرصي ميشدم.. توي همين فكرا بودم كه ديدم زيادي
داره پدرانه نطق ميكنه نا خودآگاه كفتم :
- باشه!! درست .. نميشناسمش .. ولي لامصب خوب تيكه ايه!!!
يهو براي چند ثانيه با دهن باز نگام كرد و بعد در حالي كه سعي ميكرد عصبي بودن خندشو قايم كنه گفت :
- به پاي هم پير شيد فقط بپا همه مثل من نيستن تا لب چشمه برن ولي محض خاطر چشمه تشنه برگردن!!!
چپ چپ نگاش كردم كه دوباره زير گوشم گفت :
- قيافش بد نيست ... ولي مال اين حرفا نيست!!!
با عصبانيت گفتم:
- كدوم حرفا ؟؟
- حالا!!!
اومدم پاشم كه مچ دستمو گرفت و پيچوند ...
بعد م زير گوشم گفت :
- اين دفعرو ميذارم به حساب بچگيت!!!
دستمو با تقلا از تو دستش درآوردمو گفتم :
- فكر نكنم اينكه توي سن 24 سالگي دوست دارم با يكي آشنا بشم به شما ربطي داشته باشه!!!!
خيلي عادي گفت :
- ميترسم برات گرون تموم شه جوجو!!!
عصبي شدم و گفتم :
- تهديدم ميكنين؟؟؟
- نه ... هم جنساي خودمو ميشناسم!!!
تقريبا با لحن بدي گفتم :
- جنس شما كه از نامردي و كثيفي تكه!!! پس بعيد بدونم هم جنس شما وجود داشته باشه كه بخواين بشناسين!!!
بعدم نگامو از چشماش كه از زور عصبانيت ريز شده بود و رنجش بوضوح توش ديده ميشد برداشتم و رفتم سمت آپارتمانم....
فصل يازدهم :
بالاخره اون يه هفته ي كذايي تموم شد و متمم طرح هاي پارت اول مورد قبول ايران پايا و شخص حجت قرار گرفت الحقم
نگذريم كار مجد عالي بود !! هم طرح هايي كه كشيده بود فوق العاده بود همم نظارتش روي تيم دقيق و حساب شده بود ... اين
موفقيت واسه شركت نوپاي آتيه اونقدر بزرگ بود كه مجدبه مناسبتش يه جشن بزرگ بگيره!!!
اونروز طرفاي ساعت 11 بود كه شمس اومد تو اتاق به 4 نفرمون كارت دعوت داد!! بعد از رفتن شمس هركي كارته خودش كه
اسمشم روش بود رو برداشت .. مهموني پنج شنبه شب از ساعت 8 شب توي خونه ي خودمون بود!!!همچنين پنج شنبه براي كل
كاركنان تعطيل اعلام شده بود!!!
نميدونم چرا عصباني شدم يعني اصلا فكر منو نكرده بود؟؟؟!!!من يا نبايد ميرفتم مهموني يا بايد اونقدر وايميستادم تا همه برن ...
واي!!!! اين يكي رو نبودم....توي همين افكار بودم كه تلفنه رو ميزم زنگ زد و تا برداشتم صداي مجد پيچيد تو گوشم طبق معمول
بدون سلام گفت :
- كيانا فوري بيا تو اتاقم!! با شمسم هماهنگه!!!
تا اومدم حرفي بزنم گوشيو قطع كرد ..
فاطمه كه حواسش به من بود گفت :
- كي بود كيانا..
حواسمو جمع كردم كه سوتي ندم!!!
- شمس بود گفت مجد كارم داره!!
خنديد و گفت :
- وا !! پس چرا اين ريختي شدي!!
- آخه يهو قطع ميكنه!! حتي نذاشت من حرف بزنم!!
- همينه بابا مدلشه ولي به خدا خيلي دختر گليه!!
سحر كه حرفاي مارو گوش ميكرد خنديد گفت :
- آره گل خر زهره!!!
- هر چهارتا خنده اي كرديم و منم اومدم بيرون و رفتم سمت اتاق مجد... تقه اي به در زدم كه گفت :
- بيا تو!!!
وارد كه شدم پاشد.. يه كت شلوار خوش دوخت دودي تنش بود و زيرش يه بلوز سفيد كه خيلي برازندش بود!!! خيلي مودب
تعظيمي كرد و با يه خنده گفت :
- به به كيانا خانوم!!
- سلام..
- سلام به روي ماهت!!! خوبي؟؟؟
- بي تفاوت گفتم :
- مرسي شما بهتري؟!!
خنده سرخوشي كرد و گفت :
- چرا بد باشم.. بذار بعدا طرحهايي كه كشيدي اجرا بشن ... هركدومش واست يه ارزشي پيدا ميكنه!!!
اونجوري كه راجع به كارش حرف ميزد نشون ميداد عاشقانه كارشو دوست داره و رك ميگم اين حالتش حس احترام طرف مقابل
رو بر مي انگيخت واسه ي همين نا خود آگاه خنده اي اومد رو لبم و گفتم :
- تبريك ميگم بهتون!!
يهو پاشد اومد سمتم و مهربون خنديد و گفت :
- همش از پا قدم تو بوده .. تازه يادت نره يه قسمته طرحم به نام شماست خانوم!!!
سرمو انداختم پايين و آروم تشكر كردم .. اينجوري كه ميشد دلم يه جوري ميشد دوست داشتم بي خيال همه چي بشم و منم با
عشق زل بزنم به چشماش!! ولي خوب ديگه .... مام واسه خودمون غرور داشتم ..
سكوتمو كه ديد گفت :
- كيانا بشين كه ديدمت اصلا يادم رفت ميخواستم چي بگم!!
بعدم خودش برگشت پشت ميزشو و گفت:
- كارت دعوتت رو شمس داد؟!
تازه ياد مهموني افتادم و اخمام رفت تو هم !!!
خنديد و گفت :
- حدسم درست بود با توپ پر مياي!!!
- بعدم دستاشو به حالت تسليم بالا برد و گفت :
- - حق داري من شرمندم ولي .. تو رو در بايستي گير كردم!! راستش اول قرار بود جشن از طرف حجت باشه و خونه ي اونا
برگزار كرد ولي رامش گفت چون اونا توي پنت هاوس برجن ممكنه سر و صدا ي مهموني صداي بقيه ساكنين رو درآره واسه ي
همين به حجت پيشنهاد خونه ي من كه هم بزرگه و هم كسي جز من!! توش نيست رو داد و حجتم از خدا خواسته واسه دوزار و
ده شاهي كمتر خرج كردن با خوشحالي قبول كرد!!!
با اومدن اسم رامش و آشي كه اون تائيس ( تائيس زني است كه به تحريك وي اسكندر پرسپوليس را به آتش كشيد!!!) واسم
پخته بود اخمام رفت تو هم!!! جوابي ندادم .. كه پاشد اومد روبروم صندليم رو چرخوند و تكيه داد به ميز و گفت :
- خانوم موشه؟؟؟ چاره اي نداشتم!! بعدم گفتم بياي اينجا من تا حالا مهمونيه به اين بزرگي ندادم .. ميتوني كمكم كني؟؟؟!!!
- عصبي نفسمو دادم بيرون و با اخم نگاش كردم و نا خودآگاه گفتم :
- رامش جون مگه مرد ه؟؟؟!!!
- بلند خنديد و گفت :
- كيانا ؟؟؟ اخه اون كار بلده؟؟؟
- آهان آخه بنده با 50 سال سابقه ي اداره سور و سات همايوني در خدمتتونم!!!!
بلند زد زير خنده و گفت :
- كيانا رومو زمين ننداز جبران ميكنم!!!
چقدر اين بشر رو داشت!!!!! جبرانم ميخواست بكنه!!! اصلا چجوري روش شده بود ... داشتم به اين چيزا فكر ميكردم كه يهو
چونمو ملايم گرفت صورتمو كرد سمت خودش و با مهربوني گفت :
- كيانا .. باور كن نزديكترين كسم تويي فعلا!!! واسه ي همين به تو گفتم!!!!
- پوزخندي زدم وگفتم :
- شما كه با دو تا تماس سارا خانوم و ليلا جونو و الي ماشاا... دست به سينه ميرسن خدمتتون؟؟!!
موذيانه نگام كرد و گفت :
- حسوديت ميشه ؟؟؟؟!!!!
- چونمو از دستش كشيدم بيرون و با حرص گفتم :
- -نه بابا حسودي كدومه!! دلم ميسوزه واسشون!!!! همه كه اونجور كه من شمارو ميشناسم نميشناسنتون!!!!!
بر خلاف اينكه فكر ميكردم عصبي بشه .. خنديد و گفت :
- آره خدايي تو بيشتر از بقيه منو شناختي..وگرنه تا الان خودت اومده بودي سراغم!!!!!! ميدوني كه منظورم چيه!!؟؟!
- شيطون زل زد بهم كه در حالي كه از حرفش چندشم شده بود و توي چهرمم به وضوح معلوم بود گفتم :
- شما آدم نميشيد!!!!
با صدا بم مردونش با لحن عجيبي گفت :
- آره خيلي وقته سيب حوا ديوونم كرده!!!!
و به لبام خيره شد...
سرفه اي كردم و از جام پاشدم كه به خودش اومد و گفت :
- كيانا؟؟؟!!! كمكم ميكني؟؟!!
نميدونم چرا ولي شيطنتم گل كرد!! بدم نميومد قبول ميكردم و يه ذره ازش كولي ميگرفتم و به ارائه ها و كاراي عقب افتاده
دانشگام ميرسيدم!!!
واسه ي همين خيلي عادي گفتم :
- چند تا شرط داره!!!
از ذوقش گفت :
- هر چي باشه قبوله!!
موقع هايي كه شبيه پسر بچه ها ميشد ديدني بود قيافش خنديدم و گفتم :
- اول بپرس چيه ..
- خنديد و گفت :
- - هرچي بگي قبوله..
سري تكون دادم و با بدجنسي تمام گفتم :
- همم.... اولا كه از فردا مرخصي ميخوام تا آخر هفته ....
- وسط حرفم پريد و گفت :
- باشه اينكه چيزي نيست ... دستمو به نشانه ي سكوت بالا بردم كه خنديد و گفت :
- - بفرماييد فعلا دور دور شماست !!
خيلي ريلكس نگاش كردم و گفتم :
- شرط دومم اينه كه اين يه هفته ..... ماشينت دست من باشه!!!!
بر خلاف اينكه فكر ميكردم الان اخماش عين خيلي از مردا كه عاشق ماشيناشون ميره تو هم ولي در جا دست كرد تو جيبشو
سوئيچ رو گرفت سمتم و خنديد و گفت :
- گواهينامه كه داري؟؟؟!
در حاليكه يه جورايي شوكه بودم سوئيچ رو گرفتم و گفتم :
- آره بابا!!! ميخواي اگه ناراحت ماشينتي...
- خنديد و گفت :
- نه ناراحت توام آخه ميترسم نداشته باشي بزني يكي رو ناكار كني قتل عمد شه .. اونوقت من بمونم تو خماريت ..
بعدم يه قدم اومد جلو جوري كه مجبور شدم سرمو بالا بگيرم تا صورتشو ببينم .. آروم دستشو گذاشت رو شونم و گفت :
- مرسي قبول كردي.... فكر نميكردم شرطات اينقدر كوچولو باشن!! بعدم خنديد و زير لب گفت :
- - شرطاتم عين خودته كوچولو و ظريفه!!!!
چپ چپ نگاش كردم و امدم عقب همزمان با اين كارم در باز شد و من و مجد برگشتيم سمت در .. رامش چپ چپي به من نگاه
كرد و بعدم بدون اينكه منو آدم حساب كنه رفت و گونه ي مجد رو بوسيد ... تقريبا قلبم وايساد!!!! ولي نميدونم چرا ولي مجد يه
نگاهي بهم كرد كه معنيشو درست نفهميدم با اين حال يكم آرومم كرد !!! در حاليكه معذب بود به رامش گفت :
- نبايد در بزني؟؟؟!!! بعد بياي تو ..
رامش پشت چشميبه من نازك كرد و با شك رو به مجد گفت :
- - مگه چي كار ميكردي ؟؟!! هان؟
- مگه بايد كاري ميكردم؟!؟! رسم ادبه ...
رامش خودشو لوس كرد و واسه اينكه منو بيشتر حرص بده دستشو انداخت دور بازوي مجد و زير گوشش چيزي گفت كه مجد
پررو سرخ و سفيد شد و بدون اينكه جوابشو بده رو كرد سمت من و گفت :
- خانوم مشفق شما تشريف ببريد و اگه مشكل ديگه اي بود من رو در جريان بگذاريد ..
چپ چپي نگاش كردم و سرمو تكون دادم و زدم بيرون ..
نميدونم چرا غصم گرفته بود ... سوئيچ ماشينشو تو دستم فشار دادم براي يه لحظه دلم خواست من جاي رامش دستمو دور بازوي
مردونه ي مجد حلقه ميكردم .. با اين فكر نفس عميقي كه كشيدم سوئيچ رو گذاشتم تو جيب مانتوم رفتم تو اتاق .. تا طرفاي 5
كارامو جمع و جور كردم و با بچه ها رفتيم از شركت بيرون داشتم طبق معمول پياده ميرفتم سمت ايستگاه كه يهو ياد ماشين و
سوئيچ افتادم.. خيلي وقت بود نرونده بودم... واسه ي همين با يه ذوقي برگشتم شركت و رفتم سمت پاركينگ در حاليكه تمام
جوانب احتياط اينكه كسي منو نبينرو رعايت ميكردم ماشينشو پيدا كردم و پريدم بالا .. استارت زدم و روشن شد... خودم توي
شيراز يه 405 داشتم .. ولي دو سه دفعه پشت رونيز بابامم نشسته بودم .. ولي هيچكدوم اتومات نبودن!!! با خودم فكر كردم مجد
هيچي نداشته باشه دل گنده اي داره كه سوئيچ يه ماشين صدوچند ميليوني رو بدون اينكه حتي بدونه رانندگيم در چه حده داده
بهم!!! بعدم با فكر اينكه معلوم نيست با اينكار مخ چندتا از دخترارو زده خودمو قانع كردم .... بالاخره دل رو زدم به دريا و دندرو
و بسم ا.. گفتم گاز دادم ... واااايي عجب نرم بود!!! از پاركينگ كه اومدم بيرون ضبط رو روشن كردم كه صداي Drive گذاشتم رو
فريدون فروغي تو ماشين پيچيد ...
- دوتا چشم سياه داري
- دوتا موي رها داري
- تو اون چشات چيا داري
- بلا داري بلا داري
- دوتاچشم سياه داري
-
*** -
- توي سينت صفا داري
- توي قلبت وفا داري
- صف عشاق بدبخت
- ازينجا تا كجا داري
-
*** -
-
- به يكدم ميكشي مارا
- به يكدم زنده ميسازي
- رقابت با خدا داري
*** -
خندم گرفته بود از مجد يه همچين آهنگهايي بعيد بود ... پيش خودم گفتم منم چشمام سياهه ها بعدم در حاليكه با خودم ريز ريز
ميخنديدم زدم يه آهنگ شاد اومد يكم تو خيابونا ويراژ دادم و بعدم رفتم سمت خونه .. طرفاي 8 بود كه رسيدم با ديدن مجد دم
در تعجب كردم و ماشين رو جلوي پاركينگ نگه داشتم و پياده شدم و گفتم :
- سلام ..دم در چيكار ميكنين؟؟؟
خسته نگام كرد و گفت :
- كجا بودي؟؟؟ گوشيتو چرا جواب نميدادي؟
با تعجب نگاش كردم و گفتم :
- مگه زنگ زدين ؟؟!
بعدم از تو كيفم گوشيمو درآورم و ديدم 20 تا تماس داشتم ازش!!!!
متعجب نگاش كردم .. و گفتم :
- ببخشيد ..خنديدم و به ماشين اشاره كردم و ادامه دادم :
- جو گير شده بودم نشنيدم ... نگران شدين نه ...؟؟
نفس عميقي كشيدو گفت :
- نگران ...
بعدم بي هوا كشيد منو تو بغلش و گفت :
- احمق كوچولو فكر كردم چيزيت شده ...بعدم آروم سرمو بوس كرد ..
من كه هاج و واج مونده بودم به خودم اومدم و تقريبا خودمو از بغلش كشيدم بيرون ولي نخواستم ضايعش كنم فقط گفتم :
- خوب حالا بابا شمام منتظر سوژه اي ها!!! حالا چرا دم درين؟؟؟؟!!!
خنديد ...و باز نگام كرد ...
يه ابرومو دادم بالا كه با خنده گفت :
- ظهري جو گير شدم سوئيچ رو دادم!!! يادم رفت كليداي خونم بهشه!!
با خنده ي حرصي گفتم :
- بله!! رامش جون رو ديدين از خود بيخود شدين!!
اخم كرد و گفت :
- حرف اون رو نزن!!! امروز خيلي بدم اومد پريد تو اتاق بعدم باز خودش شد و با نگاه شيطون گفت :
- وگرنه داشتم مخ يه دختر بچه ي جونورو ميزدم!!!
باز رو دادم پررو شد!!! چپ چپ نگاش كردم !!!
- از مادر زادا نشده!!!
غش غش خنديد و گفت :
- كي!!؟؟
- اونكه مخ منو بزنه؟؟؟!!!
بي هوا دستشو برد و روسريمو بهم ريخت و گفت :
- مطمئني؟؟!!!
ديدم داره زياده روي ميكنه بي خيال شدم و رفتم درو باز كردم و با يه لحن دستوري گفتم :
- ماشينو گذاشتي تو پاركينگ سوويچشو بيار دم در بهم بده!!
در حالي كه سعي ميكرد نخنده زير لب گفت :
- برو تو بچه پررو!!!
خودمو به نشنيدن زدم و گفتم :
- چيزي گفتين؟؟!!!
سري به نشونه ي نه تكون داد و منم اومدم تو!!! و رفتم بالا ...
داشتم لباسامو عوض ميكردم كه زنگ آپارتمانمو زد ..بدو يه سوئي شرت رو تاپ و گرمكنم پوشيدم و رفتم پايين در رو كه
بازكردم سوئيچ رو گرفت جلومو گفت :
- تقديم به شما مادمازل!!!
سري تكون دادم و گفتم :
- مرسي!! بعدم نگام به سوئيچ افتاد و با تعجب گفتم :
- كليداي خونه كه هنوز بهشه ..
- در رو باز كردم كليد زاپاسا تو خونه بود اينام باشه پيشت توي اين هفته لازمت ميشه!!!
بعدم مهربون خنديد و گفت :
- عجله اي اومدي درو باز كردي؟؟
- آره چطور؟
خنديد و گفت:
- هيچي !! راستي كيانا اين شماره ي زينت خانومه ... توي كاراي خونه به مامانم كمك ميكرد ... واسه تميز كاريو اينا بهش زنگ
بزن بياد .. يه وقت خودت كاري نكنيا!؟؟!!
چپ چپي نيگاش كردم.. كاغذ رو گرفتم و گفتم :
- نخير!!! بنده ايشونم نميومد كاري نميكردم .. همين در حد نظارت !!
خنديد و گفت :
- معلومه خانوم!!!
- بعدم سر خم كرد :
- شب عالي بخير!!!
- موقعي كه اومدم تو توي آينه تازه ديدم كاپشنمو اشتباه پوشيدم!!! خندم گرفت فهميده بود عين گوله اومده بودم در رو باز
كردم!!!!
اونشب طرفاي ده بود كه يه تلفن از خونه داشتم وطبق معمول با مامان و بابا و آخرم تا يكي دو ساعت با كتي حرف زدم و داستان
مهموني شركت رو شرط و شروطم رو با سانسور بخش هاي احساسي واسش تعريف كردم البته از اونجايي كه كتي تيز بود با شك
ازم پرسيد :
- كيانا اين پسره از تو خوشش مياد ؟؟؟
- نه بابا صد تا دوست دختر داره ..منم ديگه چون رئيسم بود قبول كردم ..
بعدم با كمي مكث گفت :
- آخه پسرايي كه دختره نامزدشونه پرايدشون رو نميدن دختره ...وااااي به حال پاجرو!!!!!
من كه احساس ميكنم بهت نظر داره!! بعدم شيطون گفت :
- من كه ميگم بچسب بهش ولش نكن بد بخت!! همه چيش اكيه ها!!!
ته دلم يه ذوقي بود سرخوش خنديدم و گفتم :
- چرت نگو بابا همه دوست دختراش عين مانكنان آخه من لي لي پوت رو ميخواد چي كار؟؟؟!
كتي خيلي جدي گفت :
- گم شو دلشم بخواد !!! تاززززه كيانا به جون تو مرداي درشت و قد بلند عاشق زنايين كه تو بغل جاشن!!!
در حاليكه از خنده ريسه رفته بودم گفتم :
- خفه شو كتي... توام منحرفيا!!!!!!!!!!!!!!!!
خودشم خنديد وبعد با جديت گفت :
- حالا نه ببين كي گفتم اين بابا ازت خوشش مياد!! در ضمن !! توي مهموني عين قربتي ها پا نشي بريا قشنگ به خودت برس!!!!
- اوووه باشه بابا!!!
يكم ديگه ازين در اون در حرف زديم بالاخره از تلفن دل كندم و رفتم سر طرح دانشگام كه فردا بايد ارائه ميدادم!!ولي تمام مدت
فكرم پيش حرفاي كتي بود!!!يعني واقعا مجد از من خوشش ميومد كه حاضر شد ماشينشو بده ؟؟؟؟ شايدم كارش خيلي گير بود!!!
بعدم بدون اينكه نتيجه اي بگيرم كارمو تموم كردم و رفتم خوابيدم!!!!
فرداش ساعت 6 پاشدم!!! راستش دلم نميومد من با ماشين مجد برم و اون پياده واسه ي همين تصميم گرفتم زود حاضر شمو
اونو برسونم بعد برم دانشگاه بعد از خوردن صبحانه يه جين سرمه اي و يك مانتو مقنعه ي سرمه اي و كوله و كفش سفيد
پوشيدم و يه عطر ملايم زدم و رفتم از در بيرون زنگ آپارتمانشو زدم كه بعد از چند دقيقه خواب آلود درو باز كرد يه شلوار
گرمكن بلند مشكي پاش بود بدون بلوز!!!!!! راستش يه لحظه محو هيكلش شدم!!!! اهل ورزش نبود البته نميخواستم... فابريك
عضله اي بود!!! با سلامش به خودم و اومدم و با لبخند گفتم :
- ا.. سلام .. ببين !! حاضر شو برسونمت بعد برم دانشگاه!!
خميازه اي كشيد و گفت :
- مهمون دارم!!! تو برو!!! اون ميرسونتم!!!
نميدونم چرا يه لحظه راه تنفسيم بسته شد!!!! تنم از تو ميلرزيد و سر انگشتام يخ كرد!! كليدارو گرفتم طرفش و با صدايي كه از
ته چاه در ميومد گفتم :
- مرسي..
- هاج و واج نگام كرد و گفت :
- چرا اينو پس ميدي؟؟؟!!
- نفس عميقي كشيدم و گفتم :
- نميخوامشون!! بعدم آويزونش كردم به دستگيره ي در و بي توجه بهش كه آروم صدام ميزد از پله ها بدو اومدم پايين ..دم در
ماشين رامش بود ....اونقدر حالم بد بود مخصوصا رفتم يه لگد به ماشينش زدم كه صداي دزدگيرش تو كوچه پيچيد ... نزديك بود
سكته كنم واسه ي همين دوييدم و در رفتم .. بغضم وسط كوچه تركيد .... نميدونم چم شده بود!!!!!...
چند دقيقه اي پشت يه درخت وايسادمو اشكامو پاك كردم ..آرومتر شده بودم .. نميخواستم ديگه بهش فكر كنم!!!!!نبايد ضعف
نشون ميدادم!!!! مگه اون حرفي زده بود؟؟! ... با اين فكراخودمو قانع كردم كه خودم و بعدم حرفاي كتي باعث شده خيالات برم
داره و مجد فقط محض راه افتادن كارش سوئيچ ماشينشو داده!!!!!
سر خيابون واسه ي دانشگاه در بست گرفتم .. فقط كلاس اولمو موندم و طرحمو تحويل دادم ..بعد برگشتم خونه ...وارد كه شدم
ماشين مجد توي پاركينگ بود هنوز ... رفتم بالا كه ديدم كليدا به دستگيره ي درم آويزونه!! عصبي شدم و پرتشون كردم وسط
كريدور .... بعدم رفتم تو .....
بعد از تعويض لباس....از زور ناراحتي و فكر مشغول بدون ناهار رو كاناپه خوابم برد!!!!
طرفاي 3 بود با صداي تلفن از خواب پريدم ...خوابالو گوشي رو برداشتم كه صداي بم مجد تو گوشي پيچيد و گفت :
- كيانا ؟؟؟؟ پشت درم !!! درو باز كن..
خوابالو رفتم دم در و باز كردم كه مجد بي تعارف اومد تو .. تازه تازه خواب داشت ميپريد و ياد صبح افتادم واسه ي همين اخمام
رفت توهم... و گفتم :
- بفرماييد تووو ..... دم در بده ...
- يهو عصبي رو كرد بهم و گفت :
- اين مسخره بازيا چيه ..
- بعدم سوئيچ رو گرفت سمتم و گفت :
- مگه با هم قرار نداشتيم؟؟؟ من رو حرفت حساب باز كردم!!!!
بدجور كك افتاده بود به جونم !!!! واسه ي همين بي خيال خميازه اي كشيدم و گفتم :
- كدوم قرار؟؟؟؟!!!
عصبي دستي كشيد تو موهاش و گفت :
- مگه شرط نذاشتي كه واسه ي مهموني كمكم كني!!!!!؟؟؟؟!
- خوب ؟؟!! شرط گذاشتم ....ولي تعهدي كه ندادم!!!!الانم دوست ندارم!!!!!!اصلا كار دارم!!!!!
- كيانا اون روي سگ منو بالا نيارآآآآآآآآآآا...
- عصبي شدم تقريبا داد زدم :
- هووو ... بالا بياد ببينم !!!!! نه بالا بياد ميخوام ببينم چه غلطي ميخواي ميكني؟؟؟؟!! برو بده همون دگوري كه اين آش و واست
پخته خودشم نوش جان كنه ... مگه چلاغه!!! اتفاقا خوبه ياد ميگيره!!! واسه ي آيندتونم خوبه !!!!!!!!!
يهو نگاش يه جوري شد .. اومد طرفم كه گفتم :
- بخدا دست بهم بزني من ميدونم و تو!!
سر جاش وايساد و گفت :
- از صبح ناراحتي؟؟؟!! بخدا رامش ديشب مست مست از مهموني اومده بود اينجا..مي گفت اونجايي كه بوده نزديك اينجا ست
و چون ترسيده مست پشت فرمون تا خونشون برونه ترجيح داده بياد اينجا كه نزديكتره!!
واسه ي اينكه نشون بدم براي من مهم نيست شونه بالا انداختم و گفتم :
- خوش بحال باباش با اين دختر تربيت كردنش!! منو سننه؟؟؟؟!!!
آروم صورتمو كرد سمت خودش...و گفت :
- كارم گير باباشه!!!!
- خوب...
- كيانا ...با من اينجوري نكن!!!!
- چجوري؟؟؟!!
- نگام كن؟!؟؟!
سرمو كردم اونور كه چونمو محكم تر گرفت صورتمو برگردوند ...
- كيانا ...
هر يه كيانا كه ميگفت قلبم ميومد تو دهنم!!! نا خداگاه نگاش كردم ...
نميدونم تو چشماش چي بود ....شايدم من خودمو گول زدم .. شايد خواهش بود توي نگاش به هر حال طاقت بيش از اين نياوردم
و با بد خلقي گفتم :
- خيله خوب بابا!!!! قيافرو!!!شكل اين مادر مرده ها!!!! باشه فقط چون دلم سوخت واست قبول میکنم .
پاسخ
 سپاس شده توسط AMIRMAHDI_AEZAZI


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 11:40
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 14:07
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 17:51
RE: رمان - رها جوووون - 14-06-2019، 10:40
RE: رمان - رها جوووون - 15-06-2019، 15:57
RE: رمان - رها جوووون - 19-06-2019، 21:27
RE: رمان - Farina❤ - 19-08-2019، 6:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان