امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

#4
رمان همسایه من(4)

خندید و گفت :- فکر کنم تا مهمونی روزی یه دفعه این سوئیچ بیچاره از این آپارتمان به

اون آپارتمان پرت شه!!از لحنش خندم گرفت و تا خندمو دید پررو شد و گفت :- ولی

ماشاا.. شش دونگ صدارم داریا!!! چه هوار هواری کردی!!!!بعدم غش غش خندید ..-

چپ چپ نگاش کردم که گفت :- اه اه !! غلط کردم!! قیافش خیلی بامزه شده بود واسه

ی همین لبخند زدم و گفتم :- حالا برو دیگه میخوام نهار بخورم معدم داره سوراخ

میشه!!!با ذوق گفت :- بخاطر اینکه باهام آشتی کردی و زحمت مهمونی رو به دوش

گرفتی ناهار مهمون من!!!دو به شک بودم که قبول کنم یا نه که گفت :- رومو زمین

ننداز!!!ناهار درست حسابیم نداشتم واسه ی همین منم دیگه حرفی نزدم فقط گفتم :-

پس بذار حاضر شم!!مهربون نگام کرد و گفت :- برو منتظرم!!!رفتم بالا دست رومو یه آب

زدم ...نمیدونم چرا دوست داشتم تیپ بزنم نا سلامتی اولین باری بود که داشتیم

میرفتیم با هم رستوران .. ازین فکر خندم گرفت ولی مشغول شدم .. یه شلوار لوله

تفنگی مشکی پام کردم با یه چکمه ی تا زیر زانوی ورنی مشکی و یه تونیک بافت

مشکی .. یه شال گردن قرمزم پیچیدم دور گردنمو و به جای روسریم کلاه تپل قرمز

سرم کردم ... اون رژ قرمز معروفمم زدم و با ریمل مشکی مژه هامو حالت دادم!! یه کیف

ظریف مشکیه بند بلندم کج انداختم !!!همممم... خوب شده بودم ...از پله ها که رفتم

پایین مجد یهو از رو کاناپه پاشد ... و بعد بی هوا گفت :- چه ناز شدی..- مرسی.. -

همین جوری محو من بود که با صدام که گفتم : بریم؟؟؟!! به خودش اومد یهو اخم کرد و

گفت :- باز تو این لباتو سرخ کردی؟؟!!- به شما مگه ربطی داره؟؟؟- با من داری میای

بیرون!!!پس داره .. بعدم خیلی ریلکس یه دستمال برداشت و گرفتش سمتم :- پاک کن

...بی خیال گفتم :برو بابا!!!یهو چونمو گرفت تو دستش و گفت :- دوست ندارم وقتی

میای بیرون به چشم دخترای بد بهت نگاه کنن رژ قرمز لایق تو نیست اونم تو خیابون!!!

نمیگم نزن تو خونه بزن خیلیم بهت میاد .. ولی نمیخوام تو خیابون به چشم اون سبک

دخترا که یه موی گندیده ی تو به صد تاشون میرزه نگات کنن ... بعدم آروم شروع کرد

لبامو با دستمال پاک کردن ...- اعتراضی نکردم بیراه نمیگفت .. بعدم .. کدوم دختریه که

از غیرتی شدن مردی که دوست داره بدش بیاد... بعد از اینکه لبمو پاک کرد خندید و

گفت :- حالا شد .....حیف رنگ لبای خوشگلت نیست جوجو!!!احساس کردم تنم داغ

شد انگار خودشم فهمید چون بلافاصله روشو برگردوند و گفت : - من برم ماشین رو

درآرم بدو بیا کیانا که مردم از گرسنگی..بعدم از در زد بیرون ...منم یکم صبر کردم تا

التهابم کم شه ...و رفتم پایین که دیدم به ماشین تکیه داده و داره سوت میزنه تا منو

دید رفت سمت کمک راننده و گفت :- بپر بالا شوماخر!!خندم گرفت ..و گفتم :- خودتون

بشینین دیگه ..شونه هاشو انداخت بالا و گفت :- فعلا دست تو جغلست بشین ببینم

چیکار میکنی!!!!- سوار شدم ..راستش یکم حول شده بود ولی سعی کردم به روم نیارم

.. تو دلم بسم ا.. گفتم و راه افتادم .. توی راه خیلی حرف نزدیم فقط گه گاه راهنماییم

میکرد که از کدوم مسیر برم وکجا بپیچم آخرم توی یه کوچه ی دنج پر درخت جلوی یه

رستوران گفت که نگه دارم وقتی ماشین رو پارک کردم .. یهو واسم دست زد و با یه

لبخند گقت :- کیانا .. عالی بود!!!! خیلی خوبه دست فرمونت .. لیاقتشو داری بعدا ها

واست بهترین ماشینارو بخرم!!!!!!!!!!!!!!!متعجب گفتم :- مرسی .. ولی شما چرا

بخری؟؟؟خندید و گفت :- این فضولیها به تو نیومده بدو که مردم از گرسنگی... اونروز

صرفنظر از صبحش یکی از بهترین روزای عمرم بود .. توجه و محبت های مجد به حدی

بود که گاهی وقتا یادم میرفت این همون رئیس بد اخلاق شرکته که همه ازش حساب

میبرن ... واسم جالب بود محبتای مجد جنسش با محمد فرق داشت شاید از لحاظ

عقلانی محمد شخص مناسب تری بود برای ادامه ی زندگی ...شاید بکر بودن روحش و

نجابت ذاتی که داشت اونو به وضوح از مجد متمایز میکرد!!! ولی در عوض مجد به

واسطه ی روابط زیادی که با دخترا داشت به شناخت کاملی از هم جنسای من رسیده

بود که باعث میشد محبتاش ملموس باشه و رفتارش پخته تر از محمد!!! از طرفی من

اون موقع تصورم این بود که مجد بدلیل روابط آزادی که با دخترا داشته خیلی راحت تر

میتونه با نامزدی سه ماهه ی من کنار بیاد... چیزی که عین خوره منو میخورد!!! شاید

توی جامعه ی ما داشتن دوست پسر که به مراتب بدتر از نامزد بودن و محرم شدن به

کسیه پذیرشش راحت تر بود تا به هم خوردن یه نامزدی ...و تصوراتی که ازش میشد و

حرفایی که پشتش بود!!!! نمیدونم شاید بابا محسنم به این فکر کرده بود که منو

فرستاد تهران ... شاید اونم دوست داشت مثل من گذشتمو به هر طریقی شده

فراموش کنه!!! بابا منو میشناخت میدونست نمیتونم نگاههای آدمارو که با تصور لغت

نامزد بودن چه فکرایی پیش خودشون نمیکنن رو تحمل کنم ...بعد از خوردن ناهار که چه

عرض کنم عصرونه در حالی که فک جفتمون اینقدر که خندیده بودیم درد گرفته بود از

رستوران زدیم بیرون .. سوئیچ رو گرفتم سمتشو گفتم:- بس که هی گفتین بخور بخور

دارم میترکم نمیتونم رانندگی کنم ... خندید و گفت :- الان میبرمت یه جا تا غذات هضم

شه ..هستی یا نه؟؟!سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم ونشستیم تو ماشین و گازشو

گرفت و رفت ... آهنگ شادم گذاشت ...خیلی تهران رو وارد نبودم ولی از اونجایی که هر

وقت میومدیم همیشه بام تهران میرفیم از مسیر حدس زدم میریم اونجا . ذوق زده گفتم

:- وای میریم بام ؟؟؟؟!- ا؟پس بلدی؟- آر ه هر وقت میومدیم تهران کتی کچلمون میکنه

بس که میگفت بریم بام!!خندید و گفت :- کتی خواهرته دیگه؟؟!- آره چه خوب یادتون

مونده!!!!!شیطون گفت :- من دخترای خوشگل رو خوب یادم میمونه!!!!!چپ چپی نگاش

کردم که بلند خندید و گفت :- قیافتو وقتی اینجوری میکنی ....خیلی بامزه میشه!!! رومو

کردم اونور که گفت :- خوب بابا!! شما غیرتی نشو!!! من یه خوشگل تر از خواهرتو پیدا

کردم فعلا!!! با اون کاری ندارم!!!دلم یهو ریخت حتما منظورش رامش بود آخه تم رنگ مو و

چشماش شبیه کتی بود!! ولی کتی با نمک تر بود!! با اخم گفتم :- رامش جووون رو

میگین ؟؟ نخیر کتی ما خوشگلتر!!!یه دونه ازون تک خنده های مردونش کرد و گفت :-

کیانا ؟؟؟ تو چه اصراری داری این رامش رو به من بچسبونی؟؟؟!شونه هامو بالا انداختم

و گفتم :- وا.. من اصراری ندارم .. ولی جوانب امر رو که بررسی میکنی اینجوری نشون

میده !!!!خندید و انگار ترجیح داد بحث و تموم کنه گفت :- نه رامش نیست!! حدست

غلطه!!!! حالا مونده تا بفهمی کیه!!!دلم چنگ خورد!!!!! نفسم یهو گرفت .. رومو کردم

اونور.. یعنی کی بود؟؟؟!!! نفس عمیقی کشیدم و ترجیح دادم بهش فکر نکنم اونم دیگه

تا رسیدنمون حرفی نزد ..وقتی که رسیدیم تصمیم گرفتیم پیاده بریم بالا و برگردیم ...

وقتی بغلش راه میرفتم زیادی ازش کوتاهتر بودم یهو یاد حرف کتی افتادم که مردای قد

بلند زن کوتاه دوست دارن ... تنم داغ شد و خندم گرفت!!! با تعجب نگام کرد و گفت :-

کیانا به چی میخندی؟؟؟!!!خندم شدت گرفت و گفتم :- اینکه من و شما عین فیل و

فنجونیم!!!!یهو وایساد و با خنده گفت :- مگه بده ؟؟؟!! بعدم بی هوا از کمر بلندم کرد و

گذاشتم روی جدول بغل مسیر پیاده روی!!!- ببین این بالا که وایسی میشی هم

قدم!!!بازم خندم شدت گرفت :- هنوزم کوتاهترم یکم!!!بعدم با شیطنت ادامه دادم :-

البته قد من خوبه ها شما زیادی بلندین!!!!مهربون نگام کرد عین این بابا ها که از خنده ی

بچه هاشون شاد میشن بعدم دستمو گرفت گفت :- بیا بریم شیطون ... بیا تا کار دستم

ندادی!!!!منظور حرفشو درست نفهمیدم ولی احساس کردم کلافست ... بقیه مسیر

آروم کنار هم راه رفتیم .. هردختری از بغلمون رد میشد اول به مجد خیره میشد و بعدم

یه جوری به من نگاه میکرد ..ولی مجد تمام مدت تو فکر بود دیگه حرفی نزد ... موقعی

که رسیدیم بالا عین این بچه ها با ذوق گفتم :- آخ جوووون اینجا کلی خوراکی داره ...

من خوراکی میخوام ..- مجد خنده ی با محبتی کرد و گفت :- هرچی میخوای بگو برات

بخرم ..با ناراحتی گفتم :- نخیر نوبت من مهمونتو ن کنم...اومدم دست کنم تو کیفم که

مچمو گرفت و در حالیکه اخم مهربونی کرده بود گفت:- اینکار زشت رو نکن ...!!!! وقتی

یه مرد هست یه جوجو دست نمیکنه تو جیبش!!!!روشنه؟؟؟- ولی آخه ... دستم محکم

فشار داد و گفت :- آخه نداریم!!!دیگه حرفی نزدیم و رفتیم توی یکی از کافه ها اول از

همه دوتا لیوان شیر کاکائو ی داغ خوردیم و بعدم هوس کیک شکلاتی کردم و سفارش

دادم که نصفشم نتونستم بخورم ... مجد مال خودشو که خورد کیک باقی مونده ی منم

کشید سمتش و با چنگالم شروع کرد خوردن .. راستش تعجب کردم و گفتم :- چنگال

خودتون اون بودا ...خندید و گفت :- با چنگال تو خوشمزه تره!!!!!- جلل الخاق...خندید و

گفت :- هنوز مونده این چیزارو بفهمی!!!!بعدم میز روحساب کرد و رفتیم...از در کافه که

اومدیم بیرون یه لرز نشست به تنم .. سعی کردم به روم نیارم که سردم شده که مجد

یهو گفت :- کیانا ؟؟ چرا رنگت پریده؟؟- هیچی خوبم!!!- آروم دستمو گرفت و گفت :- -

دستت یخ زده میگی خوبم .. بدون اینکه مهلت حرف زدن بده کتشو درآورد و انداخت رو

دوشم ..- با اعتراض گفتم :- خوبه بابا .. خودتون چی آخه ...چیزی تنتون نیس ..بعدم یه

نگاه به کتش کردم و گفتم :- - قیافه ای واسم ساختین ها!!!!- ختدید و گفت :- خیلیم

خوبه ... عوضش دیگه کسی نگات نمیکنه بعدم کلامو کشید رو صورتمو خندید ... تا پایین

برسیم خیلی حرفی نزدیم ..من که مست عطر کتش بودم و انم تو فکر بود و گه گاهی

فقط ازم میپرسید گرم شدی؟؟! خوبه ؟ راحتی و خلاصه ازین حرفا ...توی راه برگشت

بودیم که موبایلش زنگ خورد موقعی که به صفحه ی موبایل خیره شد اخماش رفت تو

هم و جواب داد :- بله؟- ...- سلام مرسی... تو چطوری؟؟؟ - .....- خوب تقصیر خودته

جنبه ی مشروب نداری میخوری!!!!- ....- چیییییییییییی؟؟؟؟! اونجا چیکار میکنی؟؟؟!!!!-

.....- نه نیستم .. - .......................- اومده بودم بیرون شام بخورم!!- ................- نه

...تو راهم دارم میام ...- .....................- نه .... اومدم!!!عصبی گوشی رو قطع کرد و

پرتش کرد اونور....بعدم رو بهم کرد و گفت :- کیانا رامش دم دره!!!!با تعجب گفتم :-

چییییی؟؟؟؟!!!- کیانا ... نمیخوام تورو ببینه .. نصف شبیم نمیخوام دو قدم انورتر خونم

پیادت کنم!!!کلافه در حالیکه دلم میخواست خودشو رامشو تیر بارون کنم گفتم :- خوب

حرفتو بزن!!انگار که تو شش و بش بود گفت :- چیز کن .. میری پشت ماشین قایم

شی؟؟؟ .. من در رو قفل نمیکنم ما که رفتیم بالا بپر پایین!!!دلم میخواست میمردم و

اینقدر خوار نمیشدم !!! عصبی گفتم :- نگه دار!!!!!!!!!با تعجب نگام کرد و گفت :- دیوونه

شدی نصفه شبی؟؟؟!- اااه ... خنگیا ..مگه نمیخوای برم پشت!!! از روت که نمیتونم

بپرم!!!!نفس راحتی کشید و گفت :- آهان!! سکته کردم دختر!! - زد کنار و پیاده شدم

اونم پیاده شد و در پشت ماشین که حکم صندوق عقبم داشت رو باز کرد و رفتم اون تو

موقعی که اومد درو ببنده گفت :- کیانا ... جوابشو ندادم که گفت :- قهر نکن کیانا .... دل

خوشیم تویی!!!!!!طاقت نیوردم و گفتم :- خوب بابا!!!لبخنده غمگینی زد و گفت :- اگه

سوئیچ رو دیگه نمیاری پس بدی و شوتش کنی تو راهرو میذارمش رو ماشین!!!سرمو

تکون دادم و گفتم :- باشه!! راه بیفت که سفیر کبیر منتظره!!!در رو بست و راه افتاد!!!!

بقیه را رو هم من هم اون ترجیح دادیم ساکت باشیم .. موقعی که رسیدیم از صدای

رامش چندشم شد :- بابا چه عجب اومدی شروین کم مونده بود قهر کنم برما!!!! بعدم

خندید و گفت :- امشب تلافیه دیشب که خواب رفتم رو در میکنم!! موافقی؟؟مجد با

لحن عصبی گفت :- لازم نکرده .. تو ازین به بعد خواستی بیای زنگ بزن!!!! بقیه کارا

پیش کش!!!نمیدونم چرا شیطنتم گل کرد باز !!! یعنی بدم نمیومد یکم سر به سر رامش

بذارم..واسه ی همین با موبایلم شماره ی مجد رو گرفتم .. .موبایلش تو ماشین بود تا

دررو بازکرد برداره سریع قطع کردم .. رامش گفت :کی بود؟؟؟!!مجد در جوابش گفت : -

نمیدونم قطع شد!!!!بلافاصله دوباره گرفتم ...تا مجد برداشت قطع کردم ..رامش با

کنجکاوی پرسید :- کیه که هی قطع میکنه ...مجد با صدایی که شیطنت و طعنش رو به

وضوح فهمیدم گفت :- نمیدونم یه شیطون کوچولوئه لابد!!!!رامش که صداش عصبی به

نطر میرسید :- شیطون کوچولو چه کوفتیه بده ببینم کیه ..گویا اسممو به نام خودم

ذخیره نکرده بود چون بلافاصله صدای نکره رامش اومد که گفت :- خانوم موشه کیه

دیگه؟؟؟؟؟؟!!!!همون موقع واسه ی اینکه حرصشو بیشتر در آرم سریع یه sms به این

مضمون زدم > و بلافاصله ام گوشیمو silent کردم که اگه زنگ زد ضایع نشه!!صدای

دینگ sms که اومد بعد از چند لحظه داد و هوار رامش بلند شد :- این کیه

هاااان؟؟؟؟؟؟؟!!!! بعدم شروع کرد فحش دادن ولابلای حرفاش تهدید کردن و اینکه به بابا

ش میگه و .... قرار داد رو فسخ میکنن و ...جالبیش اینجا بود که مجد تمام این مدت

سکوت بود ... وآخرم با صدای در و بعدم ویراژ ماشین فهمیدم که رامش رفته .... از خنده

کف ماشین ولو بودم که در یهو باز شد و به خودم اومد .... فکر اینجاشو نکرده بودم که

مجد ممکنه عصبانی بشه . توی تاریکی پارکینگ تشخیص ندادم صورتش چه فرمیه ولی

چشماش برق عجیبی داشت ... با صدای بمش گفت :- نمیای بیرون ؟؟؟!!!با طمانینه

پیاده شدم .... در ماشین رو بست و تو تاریکی روبروم وایساد .. تا اومدم حرف بزنم ..

انگشتشو گذاشت رو لبم و سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت :- میخوای جواب sms رو

بدم؟؟؟!!!بعدم با مکث گفت :- بخصوص تیکه ی آخرشو؟؟؟!!!قلبم داش از جاش کنده

میشد نمیدونستم چی بگم ... اومدم برم که بازومو گرفت :- کجا؟؟؟!!!! تنم لرزید ...از

ترس نبود .. آهسته زیر گوشم گفت :- حالا واقعا امشب خوب بود ...سرمو به نشونه ی

مثبت تکون دادم که گفت :- نمیخوای ازم تشکر کنی؟؟؟!!آروم گفتم :- مرسی...-

مرسی کی؟؟؟!!نگاش کردم .. چشمام به تاریکی عادت کرده بود میشد شیطنت رو تو

صورتش به وضوح دید واسه ی همین گفتم :- مرسی جناب مجد!!!- جناب مجد بابای

خدا بیامرزم بود!!پررو !!! میخواست مجبورم کنه اسمشو بگم!! واسه ی همین گفتم :-

مرسی آقای مجد!!! همین!!!!بازومو فشار داد و گفت :- پس آقای مجد؟؟؟!!- بله

!!!!حرصی بازومو ول کرد و گفت :- باشه به وقتش !!!بعدم دستاشو کرد تو جیبش و

گفت :- راستی میدونی با کار امشبت یه خرج کادوی آشتی کنون رامش رو رو دستم

گذاشتی؟؟؟!!با تعجب نگاش کردم و گفتم :- واقعا آشتی میکنه؟؟!؟!!خنده ی موذیانه

ای کرد و گفت :- هنوز منو نشناختی ..اخمی کردم و رفتم سمت پله ها که بلند خندید

پشتمو و گفت :- حالا باز از حسودی قهر نکنی بیای باز کلیدارو پرت کنی تو

صورتما!!!برگشتم و با حرص گفتم :- نخیر!!!! شما ارزونی همون رامش جون!!!! منم

میبینین گاهی هم صحبتتون میشم از تنهاییه!!!!به ماشین تکیه داد ... و یه لبخند کجی

رو لباش بود...و چیزی نگفت ..رفتم بالا و درو بستم ... خدایا این چه آتیشی بود انداختی

به جونم؟؟؟!!!کلا ه و شالمو درآوردم و داشتم با چکمه هام سر و کله میزدم که زنگ

آپارتمان زده شد ... با هر جون کندنی بود چکمه هامو درآوردم و رفتم دررو باز کردم ...

مجد خندون پشت در بود .. گفت :- بیا باز سوئیچ یادت رفت شیطون!!!!- مرسی..بعدم

تعظیمی کرد و رفت !!!!اونشب تا خود صبح به مجد فکر کردم چشماشو خنده هاش

حرفاش صدای مردونش .. بد جوری گرفتار شده بودم!!! عصبانی بودم!!! ولی واقعا از

دستم خارج بود!!!!! حتی دلیلشم نمیدونستم .. ..هرچند دوست داشتن دلیل

نمیخواست....


فردا ی اونروز طرفای ساعت 9 بیدار شدم فقط دوروز به مهمونی مونده بود و واسه ی

اینکه به مجد ثابت کنم که بقول معروف زنیت دارم و میتونم از پس خیلی کارا بر بیام زمان

کمی بود.. همین که داشتم صبحانه میخوردم لیست کارایی که باید انجام بدم رو

نوشتم تا بلافاصله برم دنبالشون ...ساعت نزدیکای 10.5 بود که حاضر شدم .. فقط یه

موضوع بود که باعث شده بود دو به شک به تلفن خیره شم .. اونم این بود که من پول

لازم رو واسه سفازش غذا و کیک و گل و .. نداشتم .. توی همین افکار بودم که موبایلم

زنگ خورد!!!! ذوق کردم خودش بود!!! دکمه ی اتصال و زدم :

- به به !!!! خانوم مشفق!!!!- به به!!! ... آقای مجد ..- سر خوش خندید و گفت :- کیانا

هنوز که نرفتی دنبال کارا؟؟؟- نه هنوز!!- آهان .. ببین پس قبلش برو تو آپارتمان من توی

اتاقم یه پاکت رو پاتختیمه اونو بردار توش پوله... دیشب خواستم بهت بگم که دیر وقت

یادم اومد صبحم دلم نیومد بیدارت کنم..واسه ی خودم کلاس گذاشتم و گفتم :-

مرسی.. حالا خودم حساب میکردم بعدا با هم حساب میکردیم .. با لحن مهربونی گفت

:- شمام تا الانم کلی مارو شرمنده کردی ...- نه بابا این چه حرفیه ..- راستی کیانا .. به

زینت خانوم زنگ زدم.. واسه ی فردا صبح ساعت 9 میاد تو فقط در رو باید براش باز کنی

هم امینه همم همه ی زیر وبم خونرو بلده نیازی نداره بالا سرش وایسی...- باشه

..مرسی گفتی ..- مرسی از تو برو به سلامت ...گوشیو که قطع کردم رفتم اون آپارتمان

... . وارد اتاقش شدم و پاکت رو برداشتم داخل پاکت خیلی بیشتر از حد تصورم پول بود

واسه ی همین مقداری که فکر میکردم لازمه رو برداشتم و بقیه ی پولارو گذاشتم سر

جاش و با ذوق رفتم سمت پارکینگ .. ماشینو درآوردم و رفتم دنبال کارا..اول از همه رفتم

یه رستوران که دختر عموم برای عروسیش از اونجا سفارش غذا داده بود میدونستم

اسمش فارسیه و سمت دولته خلاصه پرسون پرسون رفتم تا پیدا کردم خداروشکر

سرراست بود ...سفارش چند مدل غذای ایرانی و چند مدل غذای فرنگی دادم وبعد از

دادن آدرس دقیق نیمی از پول رو دادم وبقیرم قرار شد موقع تحویل غذاها بهشون

بدم!!!بعد از اونجا رفتم و به چند تا شیرینی فروشی سر زدم که اصلا باب میلم نبودن

..یهو یاد یه شیرینی فروشی افتادم که یکی از بچه های سال دومی واسه ی دفاعش

شیرینی هاشو از اونجا خریده بود و همه ی بچه ها خیلی ازش تعریف میکردن آدرس

دست و پا شکستشو بلد بودم .. خوشبختانه ازونجایی که بنام بود و همه میشناختن

اونجارم راحت پیدا کردم و سفارش چند مدل دسر و شیرینی های خشک و تر چند مدل

آجیل دادم و بعد از حساب کردن پولشون آجیلا و شیرینی ها ی خشک رو تو ی ماشین

گذاشتن و شیرینی تر , دسر و اینارم با دادن آدرس موکول کردم به روز مهمونی...نوبت

به میوه بود از اونجایی که هوا سرد شده بود و میوه های این فصلم خیلی نبود فقط

پرتقال و نارنگی و سیب و موز و خیار گرفتم و البته برای اینکه یه ذرم خودی نشون بدم یه

جعبه انارم گرفتم تا شب پنج شنبه خودم دون کنم ... بعد از اینکه واسه خودم یه پرس

غذا گرفتم سر راه برگشت به گل فروشی سر کوچه ام سفارش چند شاخه مریم ,

لیلیوم و ارکیده بنفش کمرنگ دادم و قرار شد پنج شنبه اونارم بیارن دم خونه!!!وقتی

رسیدم خونه ساعت از سه گذشته بود معدم داشت سوراخ میشد بعد از اینکه ناهارمو

خوردم ولو شدم رو تخت ..تمام کارارو راست و ریس کرده بودم ... فقط میموند تمیز کاری

خونه که فردا قرار بود کمک بیا د و بعدم میموند لباسم با این فکر عین فشنگ از جام

پاشدم و رفتم سر کمدم ...تقریبا تمام کمد رو زیر و رو کردم ولی هیچ لباس رسمی ای

نداشتم که چشممو بگیره .. باید حتما یه خرید میرفتم .. بیخیال استراحت شدم ..

داشتم دوباره لباس میپوشیدم که موبایلم زنگ خورد .. :- کیانا کجایی؟؟؟- اول سلام

بعدا کلام جناب مجد!!!!بلند خندید و گفت :- یه دفعه گقتم اون بابام بود!! همون صدام

نکنی بهتره!!!- باشه ..امرتون ..- آهان ..ببینم بیرونی؟؟؟!- نه الان داشتم دوباره میرفتم

...با طمانینه گفت :- کیانا چیزه ... میای دنبالم؟؟؟خندیدم :- بابا ماشینه خودته .. آره

میام فکر کنم طرفای 5.5 اونجا باشم..- مرسی کیانا ..گوشیو گذاشتم خدا خدا میکردم

ترافیک نباشه تا بتونم همون شب برم خرید ولی از بخت بد بخاطر بارون خیابونا بد جور

شلوغ بود .... ساعت 6 بود رسیدم دم در شرکت محض احتیاط رفتم توی یکی از کوچه

های شرکت و بهش sms زدم بیاد اونجا ...تا وقتی که بیاد سرمو گذاشتم رو فرمون که با

رِنگی که روی شیشه ی ماشین گرفت سرمو برداشتم ...یه نگاه بهش کردم ... یا خدا

چقدر خوشتیپ شده بود یه پلیور مشکی ساده پوشیده بود با یه شلوار جین سرمه ای

سیر و کفشاشم که نگو .. موهاش بارون خورده بود و خیلی بهش میومد درو زدم که پرید

بالا و با خنده گفت :- چه بارونی ...بوی ادکلنش پیچید تو ماشین یه لحظه به رامش

حسودیم شد که بی خیال بغلش میکرد یا گونشو میبوسید ...محوش بودم که گفت :-

کیانا خانوم کجاییی؟؟؟؟!!!چشم ازش برداشتم و گفتم :- هیچی ... خسته نباشین. ..

بریم؟؟؟!مهربون خندید و گفت :- شما خسته نباشی... ببخش مجبورت کردم بیای

دنبالم .... بعدم گفت :- ناراحت نمیشی گه من بشینم ؟ راستش جایی کار دارم .. با

کمال میل قبول کردم و جامون رو با هم عوض کردیم اینجوری میتونستم یکم نگاش کنم

...توی راه براش خلاصه ای از کارایی که امروز کردم رو گفتم و اون هر بار مهربون میخندید

و تشکر میکرد ... یهو نگاه کردم دیدم سمت الهیه ایم ... گفتم :- اینجا چی کار

داریم؟؟!!خندید گفت :- تورو نمیدونم ولی من باید یه دست کت شلوار بخرم واسه ی

مهمونی ... راستش از لباس پوشیدنت معلومه با سلیقه ای واسه همین رامشو

پیچوندم و بعدم یه نگاه بهم کرد و ادامه داد :- مزاحم شما شدم!!!با خودم فکر کردم بدم

نشد منم میتونم مغازه های اینجا رو نگاه کنم شاید چیزی چشممو گرفت و فردا یه سر

اومد و خریدمش...ماشین رو پارک کردم و وارد یه پاساژ کوچیک شدیم که فقط 4-5 تا

مغازه توش نبود ..ته پاساژ یه مغازه ی بزرگ وخیلی شیک بود که یه سمتش لباسای

مردونه بود سمت دیگش لباسای زنونه ...صاحب مغازه که انگار مجد رو میشناخت سلام

علیک گرمی باهامون کرد ..منم برای اینکه مجد رو همراهی کرده باشم رفتم سمت

لباسای مردونه یه کت شلوار دودی خیلی شیک با یه بلوز زرشکی دیدم که خیلی به

نطرم شیک اومد ... داشتم بررسیش میکردم که دیدم مجد بالای سرمه داره با لبخند

نگام میکنه ...لبخند زدم و گفتم :- این چطوره ؟؟!!رو کرد به فروشنده و گفت :- اینارو

میخوام امتحان کنم .. - موقعی که رفت توی اتاق پرو منم رفتم سمت لباسای زنونه ...

من با اینکه پوستم سبزه بود ولی لباس آبی آسمونی خیلی بهم میومد بخصوص اینکه

با موهای مشکیمم تضاد خوبی داشت روی رگال مغازه یه همچین رنگ لباسی نظرمو

جلب کرد لباس یقه ی گرد بسته داشت و آستین حلقه ای و چسبون تا بالای زانو بود و

روی کل لباس یه حریر آبی میومد و روی همه ی اینا یه کمربند نقره ای که درست روی

گودی کمر قرار میگزفت بنظرم لباس شیکی بود ..داشتم بنداز بر اندازش میکردم که با

صدای مجد بخودم اومدم :- - از این خوشت اومده ؟!!- برگشتم سمتش...- وااااااییییی

چقدر برازندش بود ... ناخود آگاه با یه لخند و نگاهی که میدونم از توش تحسین می

بارید گفتم :- - چه خوب شدین !!!- مهربون زیر گوشم گفت :- - سلیقه ی شماست

دیگه ...بعد از اینکه لباسشو عوض کرد همین طوری که داشتم بقیه ی جنسای مغازرو

میدیدم مجدم حساب کتاب کرد و زدیم بیرون ...مجد پیشنهاد داد که بریم یه رستوران

برای شام ولی من اونقدر خسته بودم ترجیح دادم غذارو تو خونه بخورم واسه ی همین

از یه رستوران خوب غذا گرفت و اومدیم سمت خونه .. ساعت نزدیکای 10 بود که رسیدم

... موقعی که اومدیم بالا مجدم خیلی راحت وبدون تعارف برای خوردن غذا اومد آپارتمان

من .. منم دیگه درست ندیدم حرفی بزنم و غذا هارو ازش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه

... داشتم میز رو میچیدم که از توی دستشویی بلند گفت :- کیانا شیر دستشویی

پایینت فشارش کمه .. میشه برم بالا ذستمو بشورم ..- آره برو!!!میز و که چیدم اومدم

که صداش بزنم دیدم داره از بالا میاد پایین..مموقع خوردن هردو ساکت بودیم بعد از اینکه

غذامون تموم شد بلند شد رفت سمت ظرفشویی که با اعتراض گفتم :- چی کار

میکنین ... خودم میشورم خندید گفت :- جشمات سرخه سرخه مرامی بیدار موندی

وگرنه عین بچه شیطونا پای سفره خوابت میبرد!!خندیدم و گفتم :- نابودم !!!بعدم

نشستم رو صندلی و ظرف شستنشو تماشا کردم ...و تقریبا چرت زدم کارش که تموم

شد دستمو گرفت و منو کشوند دنبال خودش تو هال و بعدم اشاره کرد :- تو برو بخواب

منم بیشتر ازین مزاحمت نمیشم...!!خوابالو تشکر کردم وکیسه ی لباساشو دادم

دستش ...و با یه شب بخیر درو بستم .. سلانه سلانه از پله ها بالا رفتم بعد از مسواک

زدن وارد اتاق شدم که دیدم یه بسته ی کادویی رو تختمه .. روش یه کاغذ بود که

نوشته شده بود : تقدیم به جوجوی خسته!!خط .. خطه مجد بود ببا ذوق بازش کردم ..

از دیدن پیرهن آبی آسمانی که تو دستم بود شاخام داشت در میومد .. کی اینو خریده

بود؟؟؟!!!نمیتونم حس اون لحظمو بزبون بیارم فقط اونقدر خوشحال بودم که دوست

داشتم داد بزنم و به همه بگم مجد چیکار کرده ... پیش خودم میگفتم یعنی دوسم داره

؟؟ شایدم مال این بود که کمکش کردم .. بعدم توی یه لحظه حال خودمو با این فکر که

شاید با هر دختر دیگه ای میرفت این کارو میکرد بهم ریختم .. خیلی بد بود ..توی یه

تضاد عاطفی گیر کرده بودم ... مجد توی لفافه خیلی کارا کرده بود که میدونم هر دختری

دیگه ای جز من بود به حساب علاقه میذاشت ولی من نمیتونستم ... نمیگم آدم بد

بینی بودم .. ولی دوست داشتم واقع بین باشم و ترجیح میدادم دست به عصا راه برم

...اونشب لباس رو با دقت توی کمدم آویزون کردم و تصمیم گرفتم در اسرع وقت ازش

بابت این محبتش تشکر کنم ... و با هزار جور فکر و خیال بالاخره خواب رفتم .. صبح روز

بعد ساعت نزدیکای 8 بود که از خواب پاشدم بعد از اینکه صبحانه خوردم لباس مناسب

کار پوشیدم و رفتم اون آپارتمان راس 9 زینت خانوم که یه زن حدود 55 ساله نشون میداد

اومد ... سلام علیک کردم و گفتم :- زخمت کشیدین اومدین ... منم واسه ی کمک

هستم!!با تعجب نگاهی بهم کرد و گفت :- نه خانوم جون من خودم کارارو انجام میدم!!-

آخه دست تنها که نمیشه خونه ی به این بزرگی .. کاری بود به منم بگین!!لبخندی زد و

گفت :- باشه دختر جون!!!همین طور که زینت خانوم مشغول شد منم توی آشپزخونه

میوه ها رو شستم و خشک کردم و مشغول دون کردن انارا شدم ...موقعی که تموم شد

ساعت نزدیکای 12.5 بود بد جور احساس گرسنگی میکردم پاشدم لباس پوشیدم و

رفتم پیش زینت خانوم :- من دارم میرم غذا بگیرم چی دوست دارین ؟؟؟!!مهربون نگاهی

بهم کرد و گفت :- من ناهار میارم با خودم دختر جون!!!- حالا میشه لطف کنید ناهاروتونو

بذارین بعدا امروز یه چلو کباب حسابی بخوریم؟؟؟خندید و گفت :- شمام عین آقای دکتر

حرف میزنیدا !!!منظورش شروین بود خیلی دلم میخواست راجع به مجد یه چیزایی

بدونم ولی ضایع بود اگه سوال میکردم ...رو کردم بهش و گفتم :- پس حاضر شین بریم

یه رستوران توپ..با مهربونی گفت :- مادر جون اگه بیاری خونه من راحت ترم الان وسط

کار سختمه .. قبول کردم و رفتم یکی از رستوران های خوب اطراف و یه پرس برگ یه

پرس جوجه گرفتم و برگشتم ..موقع خوردن ناهار رو کرد بهم و گفت :- شما نامزد آقا

دکتری؟؟!!غذا پرید تو گلوم و دست و پا شکسته گفتم :- نه .. بابا !! من همسایه

روبروییشونم !! البته توی شرکتشونم کار میکنم!!مهربون خندید و گفت :- آخه دیدم با

بقیه ی دخترایی که اینجا میومدن خیلی فرق میکنین گفتم شاید آقای دکتر دست از

جوونی کردن برداشته باشه!!خندیدم .. هر چند خندم خیلی شاد نبود , گفتم :- نه آقای

مجد کلا خیلیی جوونی میکنه!!!!زینت خانوم سری تکون داد و گفت :- ماشاا... بس که

خوش قد و بالاست دخترا دست از سرش بر نیمدارن دختر جون اونم مرده دیگه ....زمان

رو مناسب دیدم واسه ی همین گفتم :- شما خیلی سال میشناسیشون ؟؟- آره مادر

جون تقریبا هم سن و سالای الان تو بودم که شوهرم زمین گیر شد !! از کارگرای جناب

مجد بود از روی داربست افتاد .. جناب مجد همه جوره هوامونو داشت و واسه ی اینکه

فکر نکنم داره در حقمون ترحم میکنه در ازای کمک کردن به خانومش به من حقوق میداد

حقوقی که دو سه برابر اون چیزی بود که واقعا حقم بود... دوتا دختر دارم .. هردوشون

جناب مجد جهیزیه داد .. خدا بیامرزتشون!! خیلی آدم با خدایی بود!!!- خانوم مجد

چی؟؟!!- اونو که نگو ماهه ..هر چی بگم کم گفتم عین خواهرم دوستش دارم .. هرچند

ظاهرش خیلی خو ش اخلاق نیست ولی قلبش خیلی مهربونه ... بعدم ادامه داد :- آقا

شاهین و آقا شهاب پسرای بزرگشون خیلی شبیه خانومن ولی این ته تغاریه دور از

جونش عین خود جناب مجده .. راستشو بخوای دختر جون من آقا شروین رو عین پسر

خودم دوست دارم ..و همیشه آرزومه بهترین زن نصیبش بشه !!!خودمم توی این مدت

فهمیده بودم مجد با تمام اخلاقای ناپسند اجتماعیش ولی چهره ی محبوبیه از کارمندا

گرفته تا یه زن عامی همه دوستش دارن و براش احترام قائلن...خیلی دوست داشتم

ببینم اگه مجد یه زن بود با همین منش فقط دوست پسر داشت یا با یکی نامزد کرده

بود و بهم خورده بود بازم راجع بهش اینجوری فکر میکردن ... یا مثل خونواده ی من توی

خفا میگفتن لابد دختره یه ایرادی داشته .. خیلی جالب بود همیشه ته تهش ایراد رو از

دختر میدیدن .. بیخیال این فکرا شدم و ظرفهای ناهارو جمع کردم و شستم , زینت

خانوم رفت دنبال بقیه ی کارا....طرفای ساعت سه داشتم توی کابینت ها دنبال ظروف

مناسب واسه آجیل و شیرینی و اینجور چیزا میگشتم .. توی یکی از کابینت های یه ظرف

خیلی شیک نظرمو جلب کرد داشتم سعی میکردم روی نوک انگشتام وایسم برش دارم

که یهو احساس کردم یکی پشتمه برگشتم مجد خنده ای کرد و ظرف رو از کابینت

برداشت و داد دستم ..- چطوری خانوم کوچولو!!!؟؟؟با تعجب در حالی که به کابینت تکیه

داد و مجد روبروم وایساده بود گفتم :- شما اینجا چی کار میکنی؟؟!! - حوصله ی

شرکت رو نداشتم زدم بیرون گفتم بیام کمک دستت .. زینت خانوم اومده ؟؟؟!!- آره

بالان ... پایین تموم شد .. - پس من برم یه سلام علیکی بکنم ...دم در برگشت و گفت

:- کیانا یه چایی میذاری؟؟!!- آره .. حتما ... - مرسیاز بالا صدای سلام علیک گرمی

میومدو خنده های سر خوش زینت خانوم .. چایی رو که دم کردم مجد و زینت خانوم وارد

آشپزخونه شدن و مجذ رو کرد به من و گفت :- کیانا با خاله زینت من آشنا شدی؟؟؟

ازوون زن های گل روزگاره..زینت خانومم که ازین حرف محد ذوق کرده بوددر جواب گفت

:- آره پسرم ماشاا.. چه همسایه ی خانومی داری بعدم با شیطنت به مجد نگاه کرد که

مجد گفت :- خانوم؟؟؟ یه تیکه جواهره ازین همسایه ها توی این دوره و زمونه کم پیدا

میشه ..هردو خنده ای کردند و من تقریبا هاج و واج نگاشون کردم و زیر لب ازشون بابت

تعریفا تشکر کردم بعد از چایی که تمام مدتش به حرفای مجد و زینت خانوم از خانواده

های همدیگه سراغ میگرفتن گوش دادم .. زینت خانوم برگشت سر کارش و مجدم رفت

کمکش ...ساعت طرفای 6 بود که کارهای خونه تموم شد و مجد اومد پایین و در حایکه

کتش دستش بود گفت :- کیانا من میرم خاله زینت رو برسونم .. توام میای؟؟؟نمیدونم

چرا احساس کردم شاید مزاحم باشم واسه ی همین گفتم :- نه منم دیگه کاری ندارم

تقریبا ...میرم خونه یکم استراحت کنم - خوب ما رفتیم همین حا استراحت کن دیگه خونه

میری چی کار؟؟!!- نه .. اونور راحت ترم!!دیگه اصرار نکرد و بعد ازینکه از زینت خانوم تشکر

کردم خداحافظی کردن و رفتن!!!موقعی که اومدم خونه از زور خستگی همون جا روی

کاناپه بیهوش شدم!!!!بالاخره روز مهمونی رسید و از اونجای که مجدم خونه بود پا به

پای من کمک کرد جالبیش اینجا بود نه من نه مجد هیچکدوم اشاره ای به لباسی که

برام خریده بود نکردیم و منم تصمیم گرفته بودم برای قدردانی همون لباس رو شب

بپوشم... اونروز از صبحش میوه و شیرینی و آجیل رو تو ظرفهای مختلف چیده بودیم و

توی جاهای مختلف سالن قرار داده بودیم از طرفیم گل ها رو توی گلدونای مختلف

گذاشتم و تموم خونه رو با شاخه های مختلف گل تزئین کردم ... همه جای خونه رو بوی

گل گرفته بود تا ساعت 1 تقریبا کارها تموم شد فقط میموند پذیزایی و شام که قرار

دادی که با فارسی نوشته بودم شامل پذیرایی شامم میشد و همه ی ظرف و ظروف و

چیدمانم از خودشون بود !!!! برای پذیرایی کلیم گویا قرار بود مش رحیم از ساعت 4 بیاد و

کارها رو به عهده بگیره ...بعد از تموم شدن کار مجد رو کرد به من و گفت :- کیانا ناهار رو

چی کار کنیم ؟!!- نمیدونم وا... میگم شام که قراره حسابی باشه بیا ناها ر نیمرو یا

املت بخوریم !!!- خنده ی بلندی کرد و گفت :- پایه ای؟؟؟!! اگه تو مشکلی نداری منم

حرفی ندارم ..- رو کردم بهش و گفتم :- پس بیا سمت من ... اینجا رو نمیخوام کثیف

کنم ..- نه منتظر کسیم قراره چیزی بیاره ... همین جا بخوریم!!!شونه هامو بالا انداختم و

گفتم :- هرجور راحتی.. حتما هم باید من درست کنم دیگه؟؟؟!!ابروهاشو داد بالا وگفت

:- نه استثنا این یکی رو بلدم ...خندیدم و اونم مشغول کار شد .. وسطای غذامون بودیم

که زنگ زده شد .. با تعجب نگاش کردم که گفت :- نگران نشو دم در کارم دارن تو غذاتو

بخور الان میام ..موقعی که اومد دوتا کیسه ی سیاه دستش بود با تعجب پرسیدم :- اینا

چیه ...خندید و گفت :- مال بچه ها نیست .. اخمام کردم تو هم که گفت :- آقای حجت و

دخترشون توی مهمونی مشروب نباشه بهشون خوش نمیگذره ...- چی؟؟؟؟ یعنی اینا

مشروبه ؟؟؟!!!!!خندش گرفت گفت :- خوب آره!!نمیدونم چرا غصم گرفت با ناراحتی

گفتم :- یعنی شمام میخوری؟؟!!!مهربون نگام کرد و گفت :- یه لبی تر میکنم ولی حدمو

میدونم !!!!پیش خودم گفتم .. به به !! گل بود به سبزه نیز آراسته شد!!! ناهار که تموم

شد رو کردم بهش و گفتم :- دیگه کار خاصی نمونده .. من برم سمت خودم ا حاضر شم

باید فکر کنم ببینم چه جوری بیام که کسی متوجه نشه من همسایه ی بغلیتونم!!!تا دم

در همراهیم کرد و داشتم میرفتم بیرون که بی هوا بازومو گرفت رومو کرد سمت خودش

و گفت :- کیانا نمیدونم چجوری محبتاتو جبران کنم!!!نمیدونم چم شده بود بی فکر گفتم

:- نیازی به جبران نیست شما رئیس شرکتین و من کارمندتون!!!اخمی مهربونی کرد و

گفت :- یعنی من مجبورت کردم ؟؟ یا بهت دستوری دادم که اینجوری فکر

میکنی؟؟!!شونه هامو انداختم بالا که گفت :- کلا آدم پلیدی هستی گاهی وقتا!!!- همه

گاهی وقتا پلیدن!!!بازومو فشاری و داد و گفت :- همه بیشتر وقتا پلیدن ولی تو گاهی !!

بازومو از تو دستش در آوردم و بعد از خداحافظی اومدم تو آپارتمانم ... اول از همه نیاز به

یه چرت داشتم تا یکم سر حال شم و بعدا برای مهمونی حاضر واسه ی همین بلافاصله

رفتم بالا و ولو شدم رو تخت ... طرفای ساعت 6 بود که از خواب بیدار شدم و با دیدن

ساعت عین فشنگ از جام پریدم خیلی دیرم شده بود بلافاصله رفتم تو یحموم و بعد

ازینکه یه دوش گرفتم موهامو با سشوار یکم خشک کردم .. اتو کشیدم .. موهام چند

سانتی پایین تر از سر شونم بودو لخت ریختم دورم!!بعدم شروع کردم آرایش کردن یه

خط چشم سرمه ای که خیلی بهم میومد پشت چشمام کشیدم و یکم سایه ی آبی

کمرنگ زدم و با ریمل سرمه ای سیرم مژه هامو حالت دادم گونه هامم رژ گونه ی گلبهی

زدم و با یه رزژ و برق لب صورتی آرایشمو تکمیل کردم بنظرم بد نشده بودم صورتمم

بخاطر خوابی که کرده بودم شاداب بود ...یه جوراب شلواری کلفت رنگ پا پام کردم .. و

لباسی که مجد برام خریده بود رو تنم کرد ... و کمر نقره ایشو بستم ... خیلی بیشتر از

حد تصورم بهم میومد و کمر باریکم رو به رخ میکشید.. راحتی رو ترجیح دادم و یه کفش

عروسکی نقره ای تخت ساده پوشیدم .. البته اصولا خیلی اهل کفش پاشنه بلند نبودم

نمیدونم چرا ولی قدم کوتاه بود دیگه چه میشد کرد!!! کمی عطر زدم و یه گوشواره ی

برگ مانند نقرم انداختم به گوشم و با یه کیف کوچیک دستی آبی آسمانی ام تیپمو

کامل کردم!! فقط میموند اینکه چجوری یواشکی برم پایین و بدون اینکه کسی ببینتم

زنگ بزنم و برم تو ساعت 9 بود از تو چشمی خوب بررسی کردم کسی تو راهرو نبود یه

پانچو ی سرمه ای با روسری همرنگ لباسم سرم کردم و از پله ها رفتم پایین .. بیرونم

سرکی کشیدم دم در پایینم کسی نبود .. سری زنگ رو فشار دادم بلافاصله در باز شد

نفس راحتی کشیدم و رفتم تو ... مش رحیم در رو باز کرد و بعد از گرفتن روسری و

پانچوم منو راهنمایی کرد سمت سالن .. تقریبا نصف مهمونا اومده بودن ولی نمیدونم

چرا من فقط دنبال یه نفر میگشتم ... با شنیدن صدای مجد از پشت سرم قلبم برای یه

لحظه وایساد :- سلام خانوم مشفق ...برگشتم سمتش.. چقدر توی کت شلواری که با

سلیقه ی من خریده بود مردونه و جذاب شده بود .. توی چشماش یه برق خاصی بود ...

کنارش یه آقای دیگه که نمیشناختم و سنش حدود 50 سالی بنظر میومد وایساده بود

واسه ی همین منم رسمی در جوابش گفتم :- سلام آقای مجد ...- مجد رو کرد به

سمت آقایی که کنارش ایستاده بود و گفت :- آقای فلاحی معاون شرکت ایران پایا!!بعدم

رو کرد به من و گفت :- خانوم مشفق از مهندسین خوب شرکت!!مرد تعظیمی کرد و

گفت :- خوشوقتم خانوم!!!- منم همین طور!!!مجد رو کرد بهم و مهربون خندید و گفت :-

خیلی خوش آمدید ..- ممنونم از لطفتون ...بعدم تعظیمی کرد و با اشاره ی دست گفت

:بفرمایید .. خانوم فرهمند و محمدی اون سمت سالن هستند ... اینجا رو عین خونه ی

خودتون بدونید و از خودتون پذیرایی کنین!!!نمیدونم ولی دوست داشتم تا ابد کنارش

وایسم مو قعی که اینجوری رسمی حرف میزد کلامش زیادی دلنشین و متین بود..

بالاخره با هزار زحمت چشم ازش گرفتم و نگاهی انداختم سمت سالن که فاطمه و

آتوسا هردوهمزمان برام دست تکون دادن سر راه با بعضی از کارکنان شرکت سلام

علیکی کردم و رفتم پیششون ..آتوسا یه کت و شلوار کرم خیلی شیک که واقعا برازنده

ی قد بلندش بودپوشیده و بود و موهاشم جمع کرده بود بالای سرش و فاطمم یه

پیرهن حریر مشکی بلند تنش و بود موهاشو دورش شلوغ درست کرده بود جفتشون ناز

شده بود تا رسیدم بهشون آتوسا گفت :- اهوی خیلییییییییییی تیپ زدی !!! میخوای دل

راد بد بخت رو ببری؟؟؟!!!خندیدم و سلام علیک گرمی با هردوشون کردم .. فاطمه

خندید و رو کرد بهم :- خوب یه هفته مرخصی رفتی حال کردیا!!!- آره درسام سنگین

شده بود!!!آتوسا خندید و گفت :- آب رفته زیر پوستتا!!بعدم زیر گوشم ادامه داد :- الان

نگاه نکن ولی راد چشم ازت بر نمیداره ...ریز خندیدم که گفت :- زهر مار چه کیفی

میکنه!!روکردم به فاطمه گفتم :- راستی سحر کوشش؟؟؟!!- گویا حال مادرش خوب نبود

نمیتونه بیاد!!!- ای بابا !!! ایشاا.. مشکلی نباشه ...همون موقع آهنگ شادی گذاشته

شد و و فاطمه خندید و گفت :- وایییی من دلم میخواد برقصم ...بعدم اشاره زد به

همسرش که کنار چند تا از همکارای مرد وایساده بود و دوتایی به همراه چند نفر دختر و

پسر دیگه رفتن وسط!موقعی که فاطمه رفت آتوسا گفت :- تو نمیرقصی ..- سری به

نشانه ی نه تکون دادم که گفت :- - پس من میرم دستشویی و میام- باشه برو!! چند

لحظه بد که به تعداد افرادی که وسط سالن مشغول رقص بودن اضافه شد رفته رفته

چراغام خاموش شد ... منم از تازیکی استفاده کردم و چشمی انداختم به دور و بر...اول

از همه بالای پله های سالن رامش پدرش و دیدم که با مجد و یکی دو نفر دیگ مشغول

گفت و گو بودن دست همشون لیوانهای نوشیدنی بود که حدس میزدم مشروب باشه ..

رامش یه پیراهن کوتاه دکلته ی بنفش پوشیده و بود موهای بلندشو با بی قیدی رها

کرده بود دورش و آرایش غلیظیم داشت ولی از حق نباید گذشت جذاب شده بود!!ترجیح

دادم عشوه هایی که واسه ی مجد میاد رو تماشا نکنم واسه ی همین رو کردم سمت

دیگه سالن و راد رو کنار پیانو دیدم ... یه بلوز مردونه ی سفید اسپرت پوشیده بود با یه

جین مشکی شیش تیغ کرده بود و موهاشم ژل زده بود و داشت با یه آقای دیگه حرف

میزد ... خدایی قیافش بد نبود ولی به پایه مجد نمیرسید!! نمیدونم چرا با این فکر یه

لبخندی رو لبم نشست و نا خودآگاه دوباره رومو برگردوندم سمتی که مجد وایساده بود

.. دیدم داره از بالای شونه ی رامش در حالیکه اخم عمیقی روی صورتشه منو نگاه

میکنه .. به محض اینکه دید دارم نگاش میکنم بی تفاوت روشو کرد اونور و دستشو حلقه

کرد دور کمر رامش.. نمیدونم چرا احساس کردم مخصوصا اینکارو کرد و با این فکر یه

لبخند از ته دلی روی لبم نشست .. پیش خودم گفتم بخور جناب مجد .. این همه تو منو

چزوندی حالام بسوز!!!توی افکار خودم غوطه ور بودم که با صدای راد بخودم اومدم :-

سلام خانوم مشفق .. امسال دوست پارسال آشنا!!!یه درصد احتمال دادم مجد این

صحنرو ببینه واسه ی همین با یه لبخند پسر کش گفتم :- سلام آقای راد خوب هستین

؟- ممنونم خانوم شما چطورین ؟؟- مرسی ..- بعدم خیلی مودبا نه رو کرد بهم و گفت :-

چیزی میل دارید براتون بیارم .. خیلی دور از همه چی نشستین ..- نه ممنونم از لطفتون

..از رو نرفت و بعد از چند ثانیه گفت :- ممکن کنارتون بشینم ..دیدم ضایعست بگم نه!!

جای دوستمه واسه همین با طمانینه گفتم :- بفرمایید ... از طرفی آتوسام وقتی که

برگشت با دیدن راد کنار من چشمکی زد و راشو کج کرد و رفت پیش یکی دیگه از

همکارا...راد رو کرد به من و گفت :- درسا در چه حال خانوم؟ شنیدم دانشجوی ارشد

هستید !!- بله .. ای بد نیست .. یه ذره حجم کارامون زیاده ولی در کل خوبه ...خندید و

گفت :- جای خسته نباشید حسابی داره هم کار میکنید و هم درس میخونید ...-

ممنونم!!!یکم که گذشت رو کرد بهم و گفت :- شما همیشه اینقدر ساکتید؟- لبخندی

زدم و گفتم :- نه !!! سرشو انداخت پایین و با لحن آرومی گفت :- پس شانس منه ...- نه

راستش رو بخواین یکم خستم!!- چرا خانوم ؟!! شما که یک هفته ای میشه سر کار

نیومدید!!!با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم :- چه خبرا زود میپیچه!!!خندید و گفت :-

نه از خانوم فرهمند همکارتون سراغتون رو گرفتم فرمودند مرخصی هستید!!- بله..

راستش اونقدر کارای دانشگام سنگین شده بود گفتم یه هفته مرخصی بگیرم تا عقب

افتادگی هارو جبران کنم ...با این حرفم شروع کرد به تعریف یه خاطره از دوران

دانشجوییش و خدا وکیلیم بامزه تعریف کرد... آخر داستان داشتیم میخندیدم که

احساس کردم یه سایه افتاد رومون .. سر بلند کردم و دیدم مجد با ابروهای گره کرده

وایساده جلومون ...راد به رسم ادب از جاش بلند شد و گفت :- آقای دکتر

بفرمایید...مجدم بدون تعارف سر جاش نشست و بعدم رو کرد بهش و گفت :- به گمونم

آقای فلاحی دنبالتون میگشتن...راد با سر تعظیمی کرد و رو به من گفت : - با اجازتون

خانوم مشفق ..منم سری تکون دادم و رفت ...مجد رو کرد به من و در حالی که

میخواست حفظ ظاهر کنه آروم گفت :- میشه بپرسم دقیقا با این بچه قرطی چی

میگفتی که اینجوری نیشت باز بود!!!چپ چپ نگاش کردم که سرشو آورد جلو تر گفت :-

اون دفعه رو گذاشتم به حساب نفهمیت ولی شاید از ایندفعه نتونم بگذرم!!!!از بوی

مشروبی که میداد چندشم شد و توی دلم گفته این بابا یه سور به مرده شوره زده

اینقدر پرروئه!!!! بعدم با لحنی که سعی میکردم آروم باشه رو کردم بهش و گفتم :-

ببخشید دقیقا شما چه نسبتی با من دارید ؟؟؟!! بابا مین ؟؟؟ داداشمین؟؟؟!!انتظار

چنین حرفی رو نداشت عصبی دستی به موهاش کشید و گفت :- خوش ندارم توی

شرکتم ...بقیه حرفشو گرفتم واسه ی همین وسط حرفش پریدم و با پررویی گفتم :-

مطمئنید؟؟؟ وا.. ما از روز اول شکست عشاق رنگ و وارنگ شما رو دیدیم!! فکر نمیکنید

شما خودتون یه پا الگویید!!!!!؟؟؟بعدم بی توجه به دندون قروچه ای که از عصبانیت کرد از

جام بلند شدم و رفتم پیش آتوسا و فاطمه ...آتوسا تا منو دید با خنده گفت :- راد چی

میگفت ؟؟؟!!!- هیچی بابا !!! بعدم واسش به صورت خلاصه تعریف کردم فاطمه خندید و

گفت :- واسه ی آشنایی بد نبود!!!بعدم توی یه فرصت که آتوسا داشت با یکی از

همکارها صحبت میکرد آروم ازم پرسید :- کیانا؟ مجد چی میگفت ؟؟؟! خیلی اخمالو

باهات حرف میزد!!از دقتش متعجب شدم ولی به روم نیاوردم در جوابش گفتم :-

چمیدونم جدیدا مثا اینکه مسئول حراست شرکتم شده به جای خیر مقدم و پذیرایی

میگفت دوست ندارم توی شرکت مسائل عاطفی پیش بیاد!!فاطمه ابروشو به نشانه ی

تعجب داد بالا و با لحن بامزه ای گفت :- بییییییی خیاااال!!! مجد؟؟؟!؟- آره منم توی

همین موندم!!!فاطمه رفت تو فکر و دیگه چیزی نگفت ... با صدای مردونه و پر جذبه ی

مجد که همرو به شام دعوت کرد به خودمون اومدیم .. تقریبا آخرین نفری بودم که از

سالن داشت میرفت سمت ناهار خوری ... مجد توی یه فرصت مناسب در حالیکه هنوزم

اخم داشت زیر گوشم گفت :- چقدر دیگه باید پول بدم به رستوران؟؟!!بدون اینکه نگاش

کنم گفتم :- 400 هزار تومن !!!! توی پاکت بغل پاتختیتون پول هست ... من همرو

برنداشتم!!سری تکون داد و بدون تشکر دور شد!!!لجم گرفته بود همه ی زحمتای این

مهمونیه مزخرف رو دوش من بود تازه یه چیزیم طلب کار شده بودم!!موقع شام مجد

مرتب به همه سر میزد و تعارف های معمول رو بهشون میکرد موقعی که به جمع ما

رسید بدون اینکه نگاهی به من کنه در کمال ادب شخص آتوسا و فاطمه و همسرش رو

مخاطب قرار داد و گفت :- تورو خدا تعارف نکنید و کم و کسری بود به بزرگیه خودتون

ببخشید!!!نمیدونم چرا با اینکه هنوز کلی از غذام مونده بود!! اشتهام کور شد!!!! بعد

ازاینکه رفت منم ظرف غذامو بردم سمت آشپزخونه سرکی کشیدم کسی نبود!! واسه

ی همین با حرص همهی غذا رو ریختم توی سطل و ظرف رو با حرص گذاشتم رو میز!!!

اومدم از در بیرون برم در حالیکه زیر لب داشتم به روح و روانش فحش میدادم ... سینه به

سینش در اومدم!!!! عین زبل خان همه جا بود!!! عصبانی نگاش کردم که با خنده ی

موذیانه ای که کرد به حد انفجار رسیدم .. اومدم رد شم برم که مخصوصا دوباره جلوی

راهم رو سد کرد خوشبختانه تا اومد چیزی بگه صدای آقای حجت از پشت سر اومد که

گفت :- شروین جان دستت درد نکنه واقعا سنگ تموم گذاشتی و در همین حین که مجد برگشت سمتش منم باهاش چشم تو چشم شدم!!- حجت در کمال وقاحت با

چشمای سرخش به من زل زد و گفت :- شروین جان این خانوم از کارمندات هستن!!؟-

مجد که خیلی از نگاه حجت به من خوشش نیومده بود ... به سردی گفت :- بله !!!

چطور!!!؟؟- حجت ابروهای کم پشتشو بالا انداخت و گفت :نمیخوای معرفیشون

کنی؟؟!!!- مجد نفسشو محکم داد بیرون رو کرد به حجت:- خانوم مشفق از مهندسای

ارشد هستن!!حجت با پررویی شکم گندشو کمی جلو داد و گفت :- چهره ی شرقی

زیبایی دارین خانوم!!! بهتون تبریک میگم!!!!بعدم با پررویی تمام رو کرد به شروین گفت :-

واقعا زن های خودمون یه چیز دیگن!! اگرم دقت کرده باشی اونقدر که در وصف چشم و

موی مشکی اشعار مختلف هست در وصف سایر رنگها چنین اشعاری نمیبینیم!!!

درست نمیگم خانوم مشفق...؟؟نگاهش اونقدر وقیح بود که میخواستم چشماشو

درآرم!!!! از طرفی مجدم کارد میزدی خونش در نمیومد... واسه ی همین با بیتفاوتی

شونه ای بالا انداختم و گفتم :- من خیلی اهل شعر و شاعری نیستم!! به هر حال

خوشوقتم!! بعدم سریع ازونجا دور شدم!!!شام تموم شده بود همه جوونها با انرژی

بیشتری وسط بودن و میرقصیدن فاطمه و آتوسا هم با هم داشتم میرقصیدن که با دیدن

من ... دستمو گرفتن و آوردن وسط... منم بی خیال حجت و مجد و هر خر دیگه ای شدم

و زدم به سیم آخر و یکم همراهیشون کردم .. واسه ی روحیمم بهتر بود..توی همین

حین با شروع آهنگ بدی .. راد اومد سمتم و با سر تعظیمی کرد و گفت :- افتخار میدین

یه دورم با من برقصیم ...راستش میخواستم قاطعانه در خواستشو رد کنم که با شنیدن

دست و سوتا ی بچه ها به افتخار وسط اومدن رامش با مجد ... پشیمون شدم .. بر

خلاف تمام عقاید قلبیم درخواستشو قبول کردم .. یه کینه و بغضی تو وجودم بود!!!!

نگاهی به آتوسا و فاطمه انداختم جفتشون چشمکی زدن... خنده ی تلخی رو لبم

نشست ... از حق نگذریم رادم حریمو کامل رعایت میکرد و تقریبا هردو فقط رو بروی هم

بشکن میزدیم نکاهی به اونور سالن انداختم ... رامش با عشوه ی خاصی همراه آهنگ

میخوند و میرقصید و مدام میرفت توی بغل مجد که فقط وایساده بود و مردونه دست

میزد ...یه کاری میکنم عاشق من شی نتونی از دلم ساده تو رد شی...یه کاری میکنم

هر شب و هر روزبگی دوسم داری عاشق من شی ...****دلم میخواست کله ی مجد

رو بعدم رامش رو بکنم!!! ولی خوب کاری ازم بر نمیومد!! توی همین فکرا بودم که رادم

سرشو آورد جلو وگفت :- آهنگ قشنگیه .... یه جورایی حرف دل منه ....این وسط همین

ابراز احساسات پوریا راد کم بود که نمک بپاشه رو زخم من ....من میگم عاشقتم صدام

کن ...با چشمات بازم منو نگاه کن ..هرچی خواستی تو بگی قبوله ..روی دوست داشتن

من حساب کن...*****نمیدونم چرا بدون اینکه به حرف راد توجهی کنم رومو کردم

سمت مجد که نگاهمون برای چند ثانیه با هم تلاقی کرد ... نمیدونم توی نگاش چی بود

که با بیتی که خواننده خوند باعث شد یه بغض بدی چنگ بندازه به گلوم ...دوست دارم..

به دلم خیلی نشستی ...نگو دل به من نبستی ..اون که میخوام پیش من باشه ...تو

هستی !!به دلم خیلی نشستی...******بالاخره با هر جون کندنی بود آهنگ تمو م

شد راد مجدد سر خم کرد و منم ازش تشکر کردم که گفت :- آهنگ بدیم ... وسط

حرفش پریدم گفتم :- مرسی ترجیح میدم بعدی رو تماشاچی باشم ..پسر خوبی بود

بدون اینکه ناراحت شه لبخندی زد و گفت :- هرجور شما مایلید .. ممنونم بابت لطفی

که کردید!! لبخندی زدم و برگشتم سمت بچه ها و کنار آتوسا نشستم!!! انگار اونام

خیلی از زوج مجد و رامش خوششون نمیومد چون بلافاصله فاطمه رو کرد به ما و گفت

:- خدایی از مجد بعیده به این سبک دخترا اینقدر رو بده !!!!! این دختره کیه دیگه!!!!

مست مسته!!!آتوسا خندید و گفت :- آهنگ یکم دیگه ادامه پیدا میکرد .. جلوی ما مجد

رو کلا بغل میکرد!!!فاطمه خنده ای کرد و با سر حرف آتوسا رو تاییدکرد و در ادامه گفت

:- ولی مجدم سعی میکرد لبخند بزنه ها وگرنه موقعی که میرفت رامش تو بغلش تمام

عضله های فکش از حرص منقبض میشد..آتوسا رو کرد به جفتمون و گفت :- مجد زرنگه

.. فعلا واسه ی منافعشه که به این دختره چیزی نمیگه ... وگرنه ما که دیگه میدونیم

آخر عاقبت رابطه ی این تیپا با مجد چیه ..فاطمه جدی شد و در حالیکه تو فکر بود گفت:-

آررررره حق با توئه آتی!بعدم رو کرد به من و گفت :- اوووی شیطون فکر نکن ما مسخ

رامش بودیم از تو غافل شدیم.. راد چی میگفت ؟؟؟!!- آتوسا ذوق زده گفت :- آره بگو

ببینم .. وایی نمیدونی کیانا چفدر بهم میاین!!!لبخندی زدم و گفتم :- هیچی فقط

روبروی هم بشکن زدیم .. فکر کنم اون بنده خدام توی حرکات رامش مونده بود...بعدم

گفت یه آهنگ دیگه .. که دیدم پررو میشه ..- فاطمه ریسه رفت و گفت :- باریکلا!!! توام

با سیاستیا... نزدیکای ساعت 12 بود که کم کم مهمونا عزم رفتن کردن فاطمه ام رو کرد

به من و گفت :- کیانا جون تو با ما میای ؟؟! ما آتوسا رو هم میرسونیم...رو کردم بهش و

گفتم :- نه عزیزم من میان دنبالم راستشو بخواین ...بچه ها لباس پوشیدن و خداحافظی

کردن و رفتن ...مونده بودم … داشتم فکر میکردم اگه رامش جان بخواد شب اینجا بمونه

چی کار کنم که متوجه نشه همین بغلم که با صدای راد به خودم اومدم :- خانوم

مشفق؟؟! اگه وسیله نداریم من در خدمتم...- نه ممنون میان دنبالم !!!- خوب مسئله

ای نیست فکر میکنم خیلی نزدیک اینجا باشید چون اوندفعه سر همین خیابون اصلی

پیادتون کردم!!!- یه لحظه ضربان قلبم وایستاد ..نمیدونم مجد از کجا پیداش شد و گفت

:- نه پوریا خان !! خانوم مشفق پسر عموشون از دوستان دوران تحصیل من هستن ..

قرار بیان دنبالشون .. امشبم اگه مهمونی نبودن دلیلش مشغله ی کاری بود.. ولی قول

دادن آخر شب بیان تا دیداری تازه کنیم!!- راد لبخندی زد و گفت :- بهر حال من در خدمت

گذاری حاضرم!!!!- لبخندی زدم و برای حرص دادن مجدبا یکم عشوه گفتم :- مرسی از

لطفتون جناب راد ...راد هم لبخندی زد و با مجد دست داد و بعدم سمت من با سر

تعظیمی کرد و رفت ...موقعی که برگشتم دیدم مجد با چشمایی که ازش آتیش میبارید

نگاهی کرد و رفت .. آخرین مهمونا حجت و رامش بود و آقای فلاحی بودن خدارو شکر از

قرار معلوم رامش اونقدر خورده بود که حال خوبی نداشت و داشت میرفت ... بعد از اینکه

آقای فلاحی خداحافظی کرد ... حجت با نگاه چندش آورش سر تا پای من رو دوباره کاوید

و گفت :- خانوم مشفق این افتخار رو به بنده میدید که برسونمتون ؟؟؟!!!!!داشتم دنبال

جواب میگشتم که مجد نجاتم و داد و همون جوابی رو که به راد داد ه بود برای حجت هم

تکرار کرد .. اما حجت دست بردار نبود .. که بالاخره مجد از پسش بر اومد و راضیش کرد

ولی آخر سر که داشت میرفت در حالی که عین آدم خورا به من نگاه میکرد رو کرد به

مجد و گفت :- هر وقت مهمونی بود خانوم مشفق رو هم با خودتون بیارین .. خوشحال

میشم تو جمعمون ببینمشون ... بعدم با یه ژست خاصی گفت :- ما جمعامون افراد

خاصین ... خوشحال باش که توام جز اون افراد خاصی عزیزم!!!!چشمکی زد و به مجد

گفت :- مگه نه شروین جان ...احساس کردم یکم دیگه حجت ادامه بده مجد جفت پا

میاد تو صورتش ...- مجد در حالیکه صداش از عصبانیت میلرزید گفت :- بله .. حتما ..

مرسی ازینکه تشریف آوردین (یعنی زحمت رو کم کنین !!!) ..خدارو شکر رامش توی حال

خودش نبود و نفهمید من موندم و اون داره میره در حالیکه رو ی پاش بند نبود اومد گونه

ی مجد رو ببوسه که مجد نگهش داشت و باهاش خداحافظی کرد ...آقای حجتم زیر

بازوشو گرفت و در حالی که نگاه آخر رو به من کرد خداحافظی کرد و رفت .. جالبیش

اینجا بود مجد حتی به خودش زحمت نداد باهاشون تا دم در پایین بره .. تا رفتن در رو

بست ... و رو کرد سمت من و در حالیکه داشت گره ی کراواتشو شل میکرد گفت : یه

لیوان آب بهم میدی؟؟؟بعدم رفت ...ر فتم توی اشپزخونه ...بیچاره مش رحیم ...تمام

ظرفارو شسته بود و رفته بود .. یه لیوان از توی کابینت برداشتم توش آب ریختم و رفتم

سمت سالن مجد نبود رفتم سمت هال که اونجام نبود ...صداش زدم که جواب

نداد...لیوان آب رو گذاشتم رو میز و دوباره صدا زدم :- آقای مجد ...با ترس رفتم سمت

پله ها و دوباره صداش کردم اما جوابی نشنیدم!!!بیخیال شدم و کیفمو برداشتم و پانچو

و روسریمو انداختم روی دستم و رفتم سمت در ..خواستم بازش کنم که هر چی تقلا

کردم در باز نشد ... بغضم گرفته بود دوباره تلاش کرد اما باز نشد!!!!....با صدای مجد به

خودم اومد ...- قفله ... نشکنش!!!رومو کردم سمتش و چسبیدم به در ....موهاش شلوغ

شده بود وچشماش قرمز بود .. یاد حرف بابا محسنم افتادم که همیشه میگفت به آدم

مست اعتباری نیست ...ترس بدی سراسر وجودم رو گرفت نا خدا گاه گفتم :- شما الان

تعادل ندارید !!! بخدا راست میگم ...- پوزخندی زد و گفت :- گفتم بهت من حد خودمو

میدونم ... پس مطمئن باش توی متعادل ترین وضعمم..- بعدم بدون اینکه نگام کنه گفت

:اونجا واینسا اون در باز بشو نیست بیا تو سالن ...دیدم چاره ای نیست واسه ی همین

دنبالش رفتم که بلکه خرش کنم در رو باز کنه ..کنار پله های سالن وایسادم که رفت

سمت ضبط و یه آهنگ آروم گذاشت .. بعدم اومد و پایین پله ها وایساد و دستشو

سمت من دراز کرد و گفت :- افتخار میدید ؟؟!!!نا خود آگاه دستمو گذاشتم تو دستش

اونم لباسامو ازم گرفت و گذاشت روی یکی از مبلها ومنو با خودش برد وسط سالن

...دستمو کشید سمت خودش و دست دیگشو حلقه کرد دوره کمرمو آروم آروم شروع

کرد با آهنگ تکون خوردن ...تمام تنم از درون میلرزید و یه اضطراب بدی داشتم ولی

میترسیدم چیزی بگم عصبانی بشه ..زیر گوشم گفت :- لباستو دوست داشتی

جوجو؟در حالیکه مطمئن بودم صدام میلرزه گفتم :- بله ...- مهربون خندید و دستیمو که

تو دستش بود رو به لبش برد و بوسید بعدم سرشو نزدیک گوشم آورد و گفت :-

میدونستی خیلی بهت میومد؟؟!؟!بعدم ادامه داد ...- شده بودی عین یه پری

کوچولو...نمیدونم چرا بغضم گرفته بود جای بوسش رو دستم داشت میسوخت ...

حرفی نمیزد ولی ترسناک شده بود ...طاقت نیاوردم و گفتم :- نمیخواین بذارین من

برم!!! خیلی خستم!!!یهو عصبانی شد و حلقه ی دستشو از دور کمرم باز کرد و وایساد

روبروم :- خیلی با من بودن ناراحتت میکنه ؟؟؟!!!!! با اون بچه قرتی یه آهنگ رقصیدی و

کل مهمونیم حرف زدی ...ولی منو تا نصفه ی یه آهنگم نمیتونی تحمل کنی؟؟؟؟

نمیدونم چرا ازین توهینش عصبانی شدم و واسه ی همین ناخود آگاه اخمی کردم و

گفتم :- اون بچه قرتی مشروب نخورده بود حریمم رعایت میکرد .. ولی شما دوست

دارین .. تمام حریم هارو بشکنید و راحت باشید و این تو مرامم نیست الانم خیلی بهتون

محبت کردم تا اینجام پا به پاتون اومدم لطف کنید درو باز کنید!!! میخوام برم!!!!!نمیدونم

چه لذتی میبرد منو اینجوری عصبی میدید!! بلافاصله ابروش رفت بالا و موذی نگام کرد و

گفت :- نه فکر میکردم خانوم موشه با آقا گربه صلح کرده ولی مثل اینکه ... بعدم آروم

دست کشید به موهام که سرمو دزدیدم .. اونم محکم سرمو گرفت تو دستاشو گفت :-

ببین گفته بودم اوندفعه رو میذارم به حساب بچگیت ولی کیانا به اون خدایی که

میپرستی یه دفعه دیگه ببینم دم خور شدی با این مرتیکه راد گردنتو میشکنم ...اینقدرم

نگو مشروب مشروب من الان از صد تا هوشیار هوشیارترم!! یه دفعم بهت گفتم دله

نیستم!!!! پس از تنها بودن با من نترس میفهمی نترس...... جمله ی آخرش بیشتر

التماسی بود تا دستوری سرمو تکون دادم از تو دستش خارج کردم و با حرص گفتم :-

اولا به شما مربوط نیست که من با کی رفت و آمد میکنم .. در ثانی دله نبودنتون از رنگ

و وارنگ دخترایی که میان و میرن مشخصه من حالم از امثال شما بهم میخوره از تنها

بودن باهاتون نمیترسم بلکه متنفرم .. چندشم میشه!!با چشم های گرد شده نگام کرد

... نمیدونم این حرفا از کجا اومد .. فقط اینو میدونم خیلی زیاده روی کردم ... اونم

خشکش زده بود .. تمام تنم یخ بست...یکم بد به خودش اومد کلید رو گرفت سمتم و با

صدای دورگه ای گفت :- اگه از من بدت میاد بهتره زود تر بری!!!!با آخرین توانم کلید و

گرفتم از اونجا اومدم بیرون ...وقتی در خونمو بستم .. گرمی اشک و روی گونم احساس

کردم ...نمیدونم چرا پشیمون بودم از حرفایی که زدم ... یاد اون چند روزه خوبی که با

هم داشتیم آتیشم میزد .. چرا همه چی رو خراب کردم .. شاید .. میخواست باهام

حرفی بزنه ... با این فکر بغضم بیش از پیش ترکید ... .و وقتی لباسو توی تنم دیدم

لباسی که اون واسم خریده بود و من حتی تشکر نکردم به هق هق افتادم ... اونشب تا

دم دمای صبح به مجد فکر کردم و اینکه چرا اون حرفارو زدم .. من واقعا ازش متنفر که

نبودم هیچ عاشقشم بودم ...ولی خوب پشیمونی سودی نداشت .. پس بهتر دیدم همه

چی رو بسپرم دست تقدیر و بعدم زمان.. ___________________ دو سه روز ی از

مهمونی گذشت و توی این چند روز سعی کردم هچ برخورد مستقیمی با مجد نداشته

باشم البته احساس میکنم اونم همین نیت رو داشت چون یه روز توی شرکت تا از در

اتاقم اومدم بیرون ..توی راهرو عقب گرد کرد و رفت به هر حال اونروز از دانشگاه یه راست

رفته بودم شرکت و ساعت نزدیکای هفت بود که خیس از بارون رسیدم خونه بعد از اینکه

یه دوش گرفتم رفتم سمت یخچال تا آبی بخورم که با دیدن تقویم روش یه فکری به

ذهنم رسید هفته ی بعد یک شنبه یکی از اعیاد بود و تعطیل بود امروزم از بچه های

شرکت شنیده بودم که شنبه رو هم دولت تعطیل کرده بود بدم نمیومد یه سر برم

شیراز یعنی حقیقتش دلم برای مامان و بابا و کتی یه ذره شده بود با این فکر بلافاصله

تلفن رو برداشتم و شماره ی خونرو گرفتم با دومین زنگ کتی تلفن رو برداشت و با

خنده گفت :- کیانا عجب حلال زاده ای هستی میخواستم همین الان بهت زنگ بزنم..-

اوی!!اول سلام!!!- با صدای پر انرژی گفت :- سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت

..چطوری خره؟؟- خر خودتی دیوونه .. تو چطوری؟ مامان اینا چطورن؟- همه خوبن شکر!

یه خبر دست اول واست دارم.. حدس بزن ؟یکم فکر کردم و گفتم :- کتی جون من بگو

حدسم نمیاد!!!- فریبا دختر خاله نیره داره عروسی میکنه ... همین پنج شنبه!!!با

خوشحالی گفتم :- آخی به سلامتی ...منم یه خبر دست اول دارم خنده ی شیطونی

کرد و گفت :- نکنه توام تو تهرون بببببببععععللله!!!خنده ای کردم و گفتم :- کتی کوفت

نگیری توام که ذهنت فقط رو یه چیزی میچرخه ..نه بابا میخوام پس فردا چهارشنبه ت...ا

یکشبه بیام خونه!!!یهو بر خلاف انتظارم که کتی خوشحال میشه پشت تلفن سکوت

شد !!! جوری که فکر کردم قطع شده ..- الو کتی؟- جانم ... - چی شدی ؟!!- با لحن

متعجبی گفت :- هیچی .. یعنی میخوای عروسی فریبام بیای؟- خوب آره مگه چیه ؟؟؟با

ناراحتی گفت :- آخه چیزه ؟؟؟!- عصبانی شدم و با لحن رنجیده ای گفتم :- چیه کتی

؟.. خوب بگو دیگه ..یعنی اینقدر از اومدنم ناراحت میشی؟؟؟- کتی که تازه انگار دوزاریش

افتاده گفت :- نه بابا دیووونه اونکه از خدامه بیای راستش حرفم سر قضیه ی عروسیه ..

آخه راستش داماد .. چجوری بگم .. گویا تو نامزدیه تو .... آخه .....داماد نوه خاله ی

محمده!!!تازه فهمیدم کتی چرا به تته پته افتاده بود ... با بی خیالی گفتم:- خوب باشه

..به من چه ؟؟؟!! مهم اینه همدیگرو دیدن و پسندیدن!! ایشاا.. خوشبخت بشن..کتی با

لحن پر از ابهامی گفت :- یعنی تو ناراحت نمیشی اگه محمد رو ببینی؟؟؟!!فکر اینجاشو

نکرده بودم!!! از طرفیم برام جالب بود که خالم اینا که اینقدر با مذهبی بودن خانواده ی

محمد مخالف بودم و میگفتن به سبک خانوادگی ما نمیخورن چجوری حاضر شدن دختر

بدن بهشون .. بعدشم مگه محمد منو نذاشته بود کنار بخاطر دل من بد بختم شده بود

نمیتونستن کاری دیگه ای کنن؟؟؟...توی همین افکار بودم که با صدای کتی به خودم

اومدم..- کیانا میدونم به چی فکر میکنی ...منو مامانم به همین فکر کردیم ولی دیدیم

اگه حرفی بزنیم میذارن پای حسادت .. میدونی جالبش چیه اینه که اینا از بعد از نامزدی

تو با هم دوست بودن و اون موقع که بابا در به در دنبال محمد میگشته اینا با نوه خالش

مراوده داشتن البته فریبا میگفت امیررضام نمیدونسته محمد چرا اینکارو کرده به هر حال

دروغ یا راستش پای خودشون .. توام بیا قدم سر چشم .. ولی اگه دیدی نمیتونی بری

عروسی منم نمیرن باهم میشینیم غیبت میکنیم ...بعدم خندید تا مثلا من روحیم عوض

شه ...منم خندیدم .. نمیدونم فهمید مصنوعیه یا نه ..بعدم گفتم :- نه اتفاقا میام

عروسی .. دلیلی نداره من خودمو قایم کنم .. اگه اینکارو کنم فقط به شایعه ها دامن

زدم ... دیگه خودم که میدونم من مشکلی نداشتم...کتیم حرفمو تایید کرد و قرار شد به

مامان بابا نگه که دارم میام تا سورپریزی باشه واسشون و بعد از اینکه یکم دیگه از این در

اون در حرف زدیم با یه امید دیدار گفتن گوشی رو گذاشتم...این وسط میموند شرکت و

مجد که چهارشنبه پنج شنبرو بهم مرخصی میده یا نه .. با خودم فکر کردم ..کارمند از

من پرروتر نیست هنوز یه ماه نشده رسمی شدم نصفشو مرخصی گرفتم .. با این فکر

با ودم ری ریز خندیدم و بعدم فکرم رفت سمت عروسی و محمد ... احساس خاصی

نداشتم از دیدنش .. نمیگم هیچی ولی بیشتر حس کنجکاوی بود و اینکه شاید با

دیدنش دلیل کارشو بهم بگه .. ولی خوب ناخودآگاه استرسم داشتم .. استرس نگاه

های مردم و حرفاشون ... باید توکل به خدا میکردم .. از صدقه سر مجد و مهمونیه

جذابش کلی نماز قضا رو دستم مونده بود تصمیم گرفتم اوشب یکم با خدای خودم

خلوت کنم ... که ابته خیلی موثر بود چون واقعا بهم آرامش عجیبی داد...صبح روز سه

شنبه از شکت به یه آژانس مسافرتی زنگ زدم و یه بلیط رفت و برگشت واسه ی شیراز

گرفتم و پولشم به صورت اینترنتی پرداخت کردم و فرار بود پیک ساعت 12 بلیطارو به

آدرس شرکت بیاره...قدم بعدی دادن برگه درخواست مرخصی بود و امضای مجد .. بعد از

اینکه یه برگه در خواست از کارگزینی گرفتم و پر کردم رفتم پیش شمس تا برگه

درخواستمو دید یه دونه ازون لبخندای نایابشو زد و گفت :- مشفق واقعا فکر میکنی بعد

از اون یه هفته مرخصی مجد بهت مرخصی بده ؟؟؟- وا.. چمیدونم بعدم خندیدم و ادامه

دادم :- توکل به خدا!!!- شمسم خندید نمیدونم از اعتماد به نفس من خوشش اومد یا

اینکه به خیال باطلم خندید!!!- خلاصه یه نفس عمیق کشیدم و تقه ای به در اتاق مجد

زدم .. با صدای گیراش که گفت :- - بفرمایید .. داخل شدم بر خلاف دفعه های پیش برام

بلند نشد و نگاه گذرایی بهم کرد و بعدم سرشو انداخت رو پرونده ی زیر دستش ..به

آرومی سلام کردم و رفتم سمتش و کاغذ در خواست مرخصی رو گذاشتم روی

میز...کاغذ رو برداشت و نگاهی انداخت با اخم رو کرد سمتم و گفت :- واقعا بازم

مرخصی میخواین ؟؟؟نمیدونم چرا از اینکه لحنش دیگه مثل قدیم صمیمی نبود دلم

گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و با جدیت گفتم :- بله .. باید برم شیراز!!ابروهاشو داد

بالا و یه لحظه نگاهش نگران شد و گفت :- اتفاقی افتاده ؟شیطنتم گل کرد واسه ی

همین یه لبخند با چاشنی خجالت زدم و گفتم :- نه امر خیره ایشاا...ابرو هاشو داد بالا و

گفت :- ا؟ به سلامتی حتما برای خواهرتون؟؟؟!!خیلی پلید بود .. با اخم گفتم :- نه ...

چرا اینجوری فکر میکنید ؟؟تک خنده ی مردونه ای کرد و گفت :- آخه این روزا پوست

سفید و چشم روشن تو بورسهدلم میخواست سرشو بکوبم به تیزی دیوار ..حرفش

یعنی که یعنی !!!! لبخندی زدم و با آرامش ساختگی گفتم :- اتفاقا نشنیدین میگن

سفید سفید 100 تومن سفید و سرخ سیصد تومن .. حالا که رسید به سبزه هرچی

بگن میارزه ؟؟؟!!نگاه شیطونی کرد و گفت :- بله شنیدم ... ولی اون سبزست... نه

سیاه سوخته ...یعنی گیوتینم کمش بود!!!!!! با عصبانیتی که سعی میکردم کنترلش

کنم گفتم :- حالا بهم مرخصی میدین ؟؟در حالیکه از پیروزیش غرق لذت بود و لبخند

موذییم رو لبش بود برگه رو امضا کرد و رو کرد بهم و گفت :- اگه به همه ی کارمندا

اینجوری مرخصی میدادم شرکت تا الان ورشکسته بود .. ایندفعه رم بخاطر دینی که

هنوز احساس میکینم به گردنمه دادم ولی دیگه مرخصی خبری نیست!! روشنه

؟؟؟!!!سری تکون دادم و بدون تشکر رفتم سمت در که با لحنی که توش شیطنت موج

میزد ...گفت :- حسابم باهات صافه دفعه ی بعدی تشکر یادت نره!!!!!!چپ چپ نگاش

کردم و زدم بیرون .. در رو که بستم صدای قهقهشم اومد این بشر کلا از رو نمیره خدای

اعتماد به نفسه .. داشتم زیر لب غر غر میکردم که شمس رو کرد بهم و گفت :-

نداد؟؟؟!- چرا ولی با کلی غر غر ...متعجب نگام کرد و بعدم شونشو انداخت بالا و گفت

:- چه خوش شانس!!منم دیگه حرفی نزدم .. ساعت 12.5 بود و وقت ناهار طبق قول

آژانس هواپیمایی تا ساعت 12 بایستی پیک میومد واسه ی همین قبل از اینکه برم

آشپزخونه یه سر رفتم پیش شمس ..- ببین برای من پیک چیزی نیاورد ؟؟!!یه ابروشو

داد بالا و گفت : - وا.. یه پیک اومد .. مجدم اینجا بود اون پولشو حساب کرد و بسته رو

گرفت منم دیگه دخالت نکردم!!!نفسمو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم :- این مرتیکه مگه

رئیس شرکت نیست؟؟؟؟؟چرا همش ول میچرخه پس؟؟؟!؟! بره بشینه پشت میزش

دیگه ....- دیدم شمس یهو رنگش عین گچ دیوار شد و سرشو اندا خت پایین!!!!!برگشتم

دیدم مجد در حالی که اخم عمیقی روی صورتشه ... نگاه بدی به من انداخت و رفت

سمت راهرو ...راستش بدمم نیومد ... پیش خودم گفتم اینم تلافی اون دری وری که

گفتی!!!! سیاه سوخته هفت جدته!!! بعدم نگاهی به شمس که عین شیر شده بود

کردم و گفتم :- خوب حالا توام ... من گفتم ..اخمشم به من کرد تو چرا رنگت رفت

...پشت چشمی ناز کرد و گفت :- مشفق برو ...!!!! داشتی سکتم

میدادی!!!ایشششی گفتم و خندیدم .. بعدم رفتم سمت آشپزخونه ..تا آخر وقت اداری

در گیر این موضوع بودم که چجوری بلیطارو از چنگ مجد درآرم نمیدونم چه کرمی داشت

!! اه ... آخر سر تصمیم گرفتم بی خیال شم و همون رفتم خونه برم ازش بگیرم ... اونجا

لااقل بحث رئیس و مرئوسی نبود!!!ساعت 5 بود که بعد از خداحافظی حسابی و آرزوی

تعطیلات خوب واسه ی بچه ها ازشون جدا شدم و برای خرید سوغاتی و چند تا از

سفارش های کتی رفتم سمت تجریش !!!!موقعی که رسیدم طرفای 9 بود ولی از

ماشین مجد خبری نبود ... رفتم توی خونه گوش به زنگ اینکه کی میاد .. فردا ساعت 7

صبح پروازم بود واسه ی همین ساکمو بستم و لباسی که مجد برام خریده بود رو هم

گذاشتم برای عروسی که بپوشم واسه ی پاتختیم یه لباس قرمز کوتاه دکلته با یه ژاکت

همرنگش و کیف و کفش ست برداشتم ... ساعت نزدیکای دوازده بود که دلم شور افتاد

نه فقط برای بلیطا برای خودش... بی خیال ژست و قیافه شدم و شماره همراهش رو

گرفتم ... اما خاموش بود!!! قلبم داشت میومد توی دهنم .. جز شماره ی همراهش .. از

هیچکسی که بشناسدش شماره ای نداشتم .. بدون اینکه دست خودم باشه یه ژاکت

پوشیدم و رفتم توی پله ها روبروی در ورودی نشستم و تلفنم گذاشتم بغلم و گه گاه به

امید اینکه همراهش روشن شده باشه زنگ زدم ... نمیدونم کی و چه ساعتی بود که

همونجور که سرمو چسبونده بودم به دیوار خواب رفتم ... با احساس معلق بودن از خواب

بیدار شدم .. اول فکر کردم خواب میبینم وبعد ا حساس کردم .. رو ی یه سطح نرم دراز

کشیدم .. چشمامو باز کردم ..اول تشخیص نمیدادم کجام که صدای مجد منو به خودش

آورد ..- نترس کیانا تو خونه ی منی..- نگاه خواب آلودم رو انداختم بهش... گیج گیج بودم و

تنم یخ بسته بود .. پتویی پیچید دورمو نشست کنارم رو کاناپه و ادامه داد :- توی راهرو

چی کار میکردی ؟؟؟ خوابت برده بود صدات کردم بیدار نشدی دیدم تنت یخ کرده مجبور

شدم بغلت کنم بیارمت تو ..کم کم هوشیار شدم و یادم افتاد مجد چقدر نگرانم کرده بود

یهو اخمام رفت توهم که گفت :- واسه ی من نگران شده بودی یا بلیطا؟؟؟عصبی نگاش

کردم و گفتم :- شما که کلا اومدن و نیومدنتون دست خداست .. .. واسه ی بلیطام

...یهو از جا پریدم و گفتم :- ساعت چنده ؟لبخند خسته ای زد و گفت :- 4.5 نگران نشو 6 راه میفتیم !!- با تعجب گفتم :- راه میفتیم ؟؟؟!- آره دیگه پس میذارم این وقت صبح

تنها بری!!!چیزی نگفتم .. لااقل بهتر از آژانس بود ..نگاهی بهش انداختم قیافش خیلی

درب و داغون بود ... نمیدونم کجا بود نخواستمم بپرسم که خودش گفت :- حال شوهر

خاله زینت بد شده بود برده بودمش بیمارستان الحمدا.. بخیر گذشت .. گوشیمم

باطریش تموم شده بود ..در حالی که حس فضولیم ارضا شده بود گفتم :- خدارو شکر

بخیر گذشت .. بعدم مگه من از شما توضیح خواستم ..نگاه شیطونی کرد و گفت :-

خودتم نپرسی چشمات پر از سوال میشه ..- بعدم پاشد و گفت :- - کیانا من یه ساعت

چشم بذارم رو هم 5.5 بیدارم کن بریم!!!با گفتن این حرف از پله ها رفت بالا منم یکم

دیگه دراز کشیدم .. ساعت پنج بود که از جام پاشدم میز صبحانه رو چیدم و رفتم سمت

خودم و حاضر شدم یه شلوار ورزشی مشکی با یه کفش ورزشی مشکی پام کردم و یه

پلیور سرخابی با یه بارونی مشکی یه روسری سرخابی مشکیم سرم کردم .. بدون

آرایش!!... بعد از اینکه خونرو چک کردم .. در رو قفل کردم و با ساکام رفتم اون سمت ..

ساعت نزدیکای 5.5 شده بود که رفتم بالا و دیدم مجد بیهوشه از خواب .. نمیدونستم

چجوری بیدارش کنم چند بار صداش زدم بیدار نشد .. آخر سر با ریشه های شالم اونقدر

دماغشو قلقلک دادم که با یه عطسه از خواب پرید.. و بلافاصله سر جاش نشست و

گفت :- ساعت چنده ؟- 5.5 نترس دیر نشده ...- باشه پس من یه دوش بگیرم لباس

بپوشم میام پایین ..سرمو تکون دادم و از در اتاقش رفتم سمت آشپزخونه .. تقریبا ده

دقیقه بعد در حالیکه یه پلیور قهوه ای یقه گرد با یه شلوار مخمل قهوه ای پوشیده بود و
موها ی خیسش برق میزد اومد توی آشپزخونه .. با دیدن میز چشماش خندید و رو کرد

بهم و گفت :- مرسی کیانا .. نمیدونی چقدر گشنم بود .. بعدم نشستیم و باهم

صبحانه خوردیم ..وقتی صبحانه تموم شد اومدم میز رو جمع کنم که دستمو گرفت و

گفت:- دیرت میشه اومدم خودم راست وریسش میکنم .. وسایلت رو آوردی ؟؟..سرمو

تکون دادم و گفتم :- آره دم دره .. - پس بریم !!!تمام وسایلمو خودش برداشت .. منم در

رو قفل کردم و رفتیم سمت ماشین .. توی راه رو کرد بهم و گفت :- چیزی کم و کسر

نداری سوغاتی اینا خریدی ؟؟؟!!!- آره دیروز بعد از شرکت رفتم یه سر تجریش..- خوبه ..

کی بر میگردی؟؟!!- خندم گرفت .. ابرومو دادم بالا و با لحن پرروی گفتم :- وا... فکر کنم

شما بهتر بدونی؟؟!!!- خنده ای کرد و گفت :- درست فکر کردی .. بعدم جدی شد و

ادامه داد :- ساعت 8 یکشنبه پروازته ... تا برسی تهران 9.15 با تاخیر 9.5 میشه من 9.5

میام فرودگاه باشه ؟؟اخمی کردم و گفتم :- نیازی نیست .. خودم میام!!!با لحن آمرانه

ای گفت :- احمق نشو کیانا!!!! اون وقت شب از مهر آباد میخوای رو چه حسابی تک و

تنها بیای !! خودم میام!!! کل کل باهاش فایده نداشت تقریبا هم رسیده بودیم واسه ی

همین سری به نشانه ی توافق تکون دادم و از ماشین پیاده شدیم .. تمام مدت عین بابا

ها مواظب بود تمام کارا از حمل تا تحویل بار رو خودش انجام داد ..و بلیطارو بهم داد ومنم

گذاشتم توی کیف دستیم موقعی که داشتم میرفتم سمت سالن ترانزیت رو کردم

بهش و گفتم :- مرسی بابت اینکه منو رسوندین ..مهربون خندید گفت :- هر چند تو از

من بدت میاد ولی من بهت عادت کردم .. زود بیا!!! خونه بی تو صفا نداره .. بعدم بدون

توجه به همه ی آدمای توی فرودگاه منو کشید تو بغلش و سرمو بوسید ..از تو بغلش در

ومدم چپ چپی نگاش کردم که خندید و گفت :- اونجوری نگام کن دم رفتنی .. بعدشم

این یکی کاملا برادرانه بود .. قسم میخورم ...خندم گرفت ...اونم خندید و مطمئن بودم با

نگاش تا موقعی که برم توی سالن دنبالم میکنه ... واسه ی همین با همه ی حرصی که

از دستش خورده بودم توی آخرین لحظه ی ورودم برگشتم و واسش دست تکون دادم

که باعث شد لبخند مردونه و زیبایی به پهنای صورت برام بزنه ... لبخندی که کل مسیر

تا شیراز توی خاطرم بود...
پاسخ
 سپاس شده توسط AMIRMAHDI_AEZAZI


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 11:40
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 14:07
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 17:51
RE: رمان - رها جوووون - 14-06-2019، 10:40
RE: رمان - رها جوووون - 15-06-2019، 15:57
RE: رمان - رها جوووون - 19-06-2019، 21:27
RE: رمان - Farina❤ - 19-08-2019، 6:08

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان