امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان

#8
رمان همسایه من(7)

صبح روز بعد در حالیکه آفتاب پهن بود توی اتاق از خواب پاشدم .. تمام تنم
کوفته بود و انگار از یه بلندی پرت شده بودم پایین .. با یاد آوری دیشب ..
سرمو کردم زیر پتو ... و دوباره اون صحنه مثل فیلم سینمایی از جلوی
چشمم رد شد .. نفس عمیقی کشیدم ... و از جام پاشدم ... توی اتاق یه
چرخی زدم و با دیدن قیافم شوکه شدم .. چشمای ورم کرده موهای ژولیده
... نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم یه تغییری توی قیافم بدم .. واسه ی
همین بی خیال شرکت رفتن شدم.. از طرفیم ساعت نزدیکای 10 صبح بود
و اگرم میخواستم برم مسخره بود ... از پله ها پایین اومدم و بعد از یه تماس
کوتاه با خونه گوشیمو خاموش کردم و بعد از خوردن صبحانه یه پالتوی
خاکستری گرم با شلوار جین و نیم بوت پوشیدم و زدم بیرون .. هوا خیلی
سرد بود ولی از خرت خرت برفای یخ زده زیر پام لذت میبردم ..مغزم خالی
بود .. از همه چی .. نمیدونم چجوری حسم رو توصیف کنم ... کار سختیه
... فقط میدونم اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم دم یه
آرایشگاه که از ساختمون و تابلو و ایناش معلوم بود بد نیست ... شونه هامو
بالا انداختم و رفتم تو .. وارد که شدم منشی رو کرد بهم و گفت :
- عزیزم کاری داشتی ؟؟؟!!!تقریبا منگ نگاهی بهش کردم و گفتم :- میخوام
یکم عوض شم ... رو کرد به یه خانوم مسن که گویا مدیر سالن بود و براش
توضیح داد.. مدیر سالن لبخندی زد و در حالیکه روسریمو میزد کنار گفت :-
عزیزم مش لایت ؟؟؟! رنگ ؟؟؟! کدوم رو دوست داری؟! میتونم یه کوپ
محشرم برات بکنم !!!منگ نگاش کردم ... یه لحظه قیافمو توی آینه دیدم ..
گفتم :- اول ابرو و اصلاح بعدم میخوام موهامو رنگ کنم و یکمم زیرش رو
مرتب همین!!بلافاصله رو کرد به ابرو بردارش و منو سپرد دستش .. تنها
چیزی که از دهنم در اومد این بود که نازک نکن!! و مشغول شد ..بعد از ابرو
برداشتن بدون اینکه خودمو نگاه کنم رفتم و رو یه صندلی دیگه نشستم یه
دختر جوون دیگه صورتمو اصلاح کرد بعد از اون همون خانوم مسن بردتم توی
یه قسمت دیگه و هزار مدل آلبوم مدل و رنگ مو گذاشت جلوم تا انتخاب کنم
.. دلم نمیومد موهام مشکی بود و براق . واسه ی همین تصمیم گرفتم فقط
یه لایت بلوطی روش بکنم وقتی نظرمو به اون خانوم گفتم بلافاصله قبول
کرد و گفت به نظرش خوبه ومشغول شد تقریبا دوساعتی طول کشید و
آخرم از زیر موهام یک سانتی کوتاه کرد و بعد ا اینکه سشوار کشید
چرخوندتم سمت آینه تا خودمو ببینم!!! خیلی تغییر کرده بودم واقعا ابرومو
قشنگ برداشته بود کلفت و یکم هلالی .. صورتمم باز شده بود تا آخرین
باری که ابروهامو مرتب کرده بودم واسه ی عروسی فریبا بود ... واسه ی
همین اینقدر تغییر کرده بودم از طرفی های لایت موهامم صورتمو روشن تر
نشون میداد آرایشگرم راضی به نظر میومد و مدام از توی آینه لبخند میزد و
میگفت خیلی عوض شدم .. بعد از اینکه مو هام با گیره بستم و هزینه ی
کارمو حساب و روسریمو سر کردم و از اونجا اومدم بیرون .. نمیدونم چرا
ولی حس بهتری داشتم و دوست نداشتم برم خونه ... تحمل تنهایی
نداشتم ... واسه ی همین راه افتادم سمت تجریش و از اونجایی که پیاده
چندان راهی نبود واسبی خیال تاکسی شدم سر راهم واسه ی اینکه
ضعف نکنم یه ساندویچ گرفتم و خوردم ساعت نزدیکای 4 بود رسیدم تجریش
اول یه سری به قائم زدم و یه ژاکت قرمز خریدم و بعدم رفتم سمت تندیس و
در جا از یه مغازه یه پالتو یه بارونی گرفتم ... بعدم با خرید دو تا شلوار جین
تتمه ی پول تو جیبم رو هم خرج کردم .. خندم گرفته بود ... حالا با این همه
خرید چجوری میرفتم خونه ... ؟؟؟!!! فقط 4 هزار تومن برام مونده بود و با
گرفتن یه دربستی و چک وچونه زدن بالاخره راضیش کردم با این مبلغ منو
برسونه خونه ... ... ساعت نزدیکای 9 بود که داخل ساختمون شدم .. ازونجا
که دستم بند بود چراغ رو روشن نکردم و کیسه هارو با هن هن از پله هل
بردم بالا درست روی آخرین پله سینه به سینه ی مجددر اومدم... توی
تاریکی معلوم نبودم واسه ی همین خوشحال بودم قیافه ی جدیدمو نمیبینه
زیر لب گفت :- کجا بودی؟؟؟!!!روم نشد نگاش کنم ...منم آروم جواب دادم :-
بیرون ..خم شد و کیسه هامو گرفت .. منم بدون مقاومت دادمشون دستش
.. داشتم در رو باز میکردم صدای نفساش از پشت سرم میومد رفتم تو و در
رو باز گذاشتم .. از همون جا کیسه های خریدم رو گذاشت تو منم چراغ ها
رو زدم .. سرش رو که بلند کرد یهو نگاش رو موها و صورتم ثابت موند و
لبخندی به پهنای صورت زد و با تحسین نگاهم کرد .. نمیدونم چم شده بود
از نگاهش گرمم شد ... تاب نیاوردم و سرمو انداختم پایین که گفت :- دیدم
تحویل نمیگیری .. نگو رفتی..... بعدم خندید .. یه خنده ی مهربون ...دلم
ضعف رفت و سرمو که آوردم بالا درست روبروم بود ...آّب دهنمو قورت دادم
که گفت :- میشه امشب یه چایی مهمونت باشم؟؟؟!! سرمو به نشانه ی
مثبت تکون دادم و رفتم بالا یه شلوار و بلوز قهوه ای سوخته که به لایت
موهام بیاد تنم کردم و ناخودآگاه یکمم عطر زدم به خودم و بدو اومدم پایین ...
و رفتم سمت آشپزخونه و کتری رو گذاشتم و اومدم کنارش .. لبخندی زد و
گفت :- کیانا ؟؟؟! رئیس کشکه دیگه؟؟؟!!نباید یه زنگ بزنی بگی
نمیای؟؟؟!!- خواب موندم!!!- خوش بحالت من دیشب تا صبح نخوابیدم!!ناخود
آگاه گفتم :- چرا؟؟؟!!!نفس عمیقی کشید و گفت :- از خودت بپرس!!!!!ابرو
هامو دادم بالا و دیگه چیزی نگفتم ...با صدای سوت کتری رفتم و چایی رو
دم کردم و دوباره اومد نشستم روی کاناپه ...خیلی راحت انگار که خونه ی
خودشه تلویزیون رو روشن کرد و زد کانال 3 فوتبال و مشغول شد به دیدن
منم چایی ریختم و گذاشتم جلوش ... تقریبا نیم ساعتی گذشت و دیدم
خیال رفتن نداره .. رو کردم بهش و گفتم :- شروین شامم میمونی؟؟!!یهو
نگاهی بهم نداخت که تا ته قلبم آتیش گرفت ... بعدم عین فشنگ پاشد
وایساد و گفت :- نه ... مرسی از چایی .. بعدم رفت سمت در و برای یه
لحظه برگشت و نگاهی بهم کرد و از در بیرون رفت!!!!با بهت نگاهی به در
بسته کردم ... نمیدونم کار درست بود یا نه ولی عکس العملش نشون میداد
که انگار ناراحت شد هر چند توی نگاهش این نبود .. اونقدر منگ بودم که بی
خیال شدم و بعد از جمع کردن لیوانا و شستنشون یه تخم مرغ نیمرو کردم
و خوردم و اونفدر از پیاده روی خسته بودم که تا رفتم تو اتاق سرم به بالشت
نرسیده بیهوش شدم ... فرداش یادم نیست چه ساعتی پاشدم ولی
میدونم قد مرگ کار داشتم باید برای فردا دانشگام 3 تا طرح میکشیدم
واسه ی همین تقریبا از صبح بدون اینکه سر بلند کنم مشغول شدم طرفای
ساعت 1.5 با صدای غر غر شکمم یاد نهار افتادم و زنگ زدم برام غذا بیارن ..
نمیدونم چقدر گذشته بود که زنگ آپارتمان زده شد و به خیال اینکه یارو پیک
رستورانه روپوش روسری سر کردم و در رو باز کردم .. با دیدن مجد و کیسه
ی غذایی که دستش بود ناخودآگاه لبخندی زدم و اونم با لبخند جوابمو داد و
کیسرو گرفت سمتم ...:- بیا داشتم از بیرون میومدم غذاتم از پیکه دم در
گرفتم ...- مرسی چقدر میشه ؟؟؟!!اخمی کرد و روسریمو کشید رو صورتم
و خندید ... در حالیکه روسریمو میدادم عقب گفتم :- لوس این چه کاریه
؟؟؟!!!بدون اینکه جواب بده گفت :- شب دورهمی با بچه هاست .. میای
توام!!!؟؟؟ - واای نه 3 تا طرح دارم تازه یکیشو کشیدم ... خیلی داغونم...-
میخوای کمکت کنم؟؟؟؟! البته اگه منو قبول داشته باشی .. بعدم لبخند
شیطونی زد ... راستش از خدام بود ولی خوب ... دو به شک بودم .. سکوتم
رو از رضایت دید و اومد تو و رو کرد بهم گفت :- تو برو ناهارتو بخور فقط به من
بگو چیه طرحت ..بعد از اینکه براش توضیح دادم کاپشنش رو درآورد و رفت
سمت طبقه ی بالا اتاق کارم .. یه جین سرمه ای تنش بود با پلیور یقه هفت
زرشکی زیادی خوشتیپ بود!!!! این فکارو با تکون دادن سرم ریختم کنار و
رفتم آشپزخونه و با بوی غذا.. تازه یادم اومد چقدر گشنمه و با ولع مشغول
خردن شدم ... یه ربع بعد با شکمی سیر و چشمای خمار از ناهار رفتم بالا
و یه سرکی توی اتاق کشیدم خم شده بود رو نقشه و داشت میکشید ...
بعد از چند ثانیه احساس کرد حضورمو و سرش رو بالا و آورد با خنده گفت :-
نمیخوای مانتو روسریتو در بیاری جغله؟؟؟!! با روسری عینه خاله سوسکه
میشی!!!بعدم ادامه داد :- اونی که خودت داشتی میکشیدی رو گذاشتم
کنار الان دارم دومی رو میکشم .. تو برو یکم استراحت کن ... لبخندی زدم و
با یه لحنی که واسه ی خودمم ناشناخته بود گفتم :- نمیدونم چجوری
تشکر کنم .. مرسی .. بعدم خندیدم و ادامه دادم :- چایی قهوه ای چیزی
میخوری؟؟!!!چشماش برق زد وگفت :- وای قهوه عالیه .. اگه زحمتی
نیست بدو رفتم توی اتاقم بعد ازاینکه مانتو روسریمو درآوردم رفتم پایین و یه
قهوه ریختم با یه ظرف شکلات براش بردم بالا . گذاشتم کنار دستش اومدم
برم که دستمو گرفت و یه لحظه گذاشتش رو لپش ... بعدم خندید و گفت :-
دستات همیشه خنکه ... دوست دارم..من که گونه هام داشت آتیش
میگرفت سرمو انداختم پایین که دستمو آروم ول کرد و گفت :- جوجو برو
بخواب چشمات خماره خوابه بعد از اون غذای چرب و چیلی که خوردی
..خندم گرفت ولی به روم نیاوردم و رفتم سمت در که دوباره گفت :- اینقدر
آت و آشغال بیرون رو نخور حیف دست پخته به اون عالییه خودت نیست
؟؟!؟ بعدشم چاق میشی ... من دوست ندارم!!!برگشتم و ابروهامو با تعجب
دادم بالا که قهقه ای زد وگفت :- کلا مردا منظورم بود!! اونوقت میمونی رو
دستمون!!!از حرفش حرصم گرفت و گفتم :- نترس رو دست کسی نمیمونم
...یه تای ابروش رو برد بالا و گفت :- چرا رو دست من میمونی!!!ایهام
جملش رو ندید گرفتم و از اتاق اومدم بیرون ... چقدر عزیز بودم برام .. چقدر
این نگاههای مهربونش دوست داشتنی بود!!!باید اعتراف میکردم از اینکه
باهاش تا ابد زیر یه سقف باشم خسته نمیشدم ... یه عالمه فکر و خیال
شیرین وتلخ هجوم آورد به ذهنم ... برای اینکه دورشون کنم چشمامو محکم
بستم و روهم فشار دادم و بعد یهو باز کردم ... امتحان خوبی بود ...
همشون از ذهنم پریدن .. رسیده بودم دم اتاق که یهو یادم افتاد نمازم مونده
بی صدا وضو گرفتم و رفتم توی اتاقم و مشغول شدم ...نماز دومم که تموم
شد داشتم ذکر میگفتم که احساس کردم یکی پشت سرمه برگشتم و
دیدم مجد تکیه داده به چهار چوب و در حالیکه دستاشو جمع کرده تو
سینش داره نگام میکنه با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم و زانو زد روبروم و
گفت :- خاله قزی تو نمازم میخونی؟؟؟!!ابرومو دادم بالا چیزی نگفتم که
پایین چادرمو گرفت تو دستشو برد دم بینیش و بو کرد و با یه لحن عجیبی
گفت :- بوی چادر نماز خانوم جون , مادر بابامو میده ... خیلی برام عزیز بود
... مثل تو ...نفسمو تو سینم حبس کردم و سرمو انداختم پایین که آروم
دست برد چونمو گرفت و داد بالا و گفت :- کیانا اومدم صورتتو توی خواب
ببینم ولی ازون قشنگ تر نصیبم شد .. چقدر اینجوری معصومی.. علی
الخصوص با این ابروهای کمونیه جدیدت!!نمیدونم ولی حس خوبی بود اینکه
یه مرد بفهمه دقیقا چه کارایی کردی اینکه واسش مهم باشه مدل ابروت
عوض شده یادم اومد مامانم همیشه آرزوش بود بابا تغییراتی رو که میکرد
بفهمه ولی بابام هیچوقت متوجه نمیشد ..و حالا میفهمیدم مامانم از چه
لذت شیرینی محروم بوده ....سکوتم و گونهای داغم که مطمئن بودم قرمز
شده باعث شد که مجد از جاش پاشه و رو کنه بگه :- هر وقت خواستی بیا
... طرح دوم تموم شد سومی رو میخوام شروع کنم توام اگه خوابت نمیاد بیا
اولیت که نصفست رو تموم کن تا 6 باهم بریم یه چند تا چیز میز بخریم بچه
ها 8-8.5 میان!!!
سرمو تکون دادم و تا موقع بیرون رفتن نگاش کردم بعدشم یهو عین بختک
پریدم جلوی آینه چادرم سفید و بلند بود و گل های ریز و درشت بنفش
داشت و راست میگفت با چادر قیافم معصوم تر میشد .. نمیدونم چرا ولی
ازینکه منو اینجوری دیده بود دلم یه حالی بود یه نسیم خنکی توش پیچیده
بود ...و ذوق داشتم عد از اینکه جا نمازمو جمع کردم دستی به موهام
کشیدم و از اتاق رفتم بپیش مجد .. رو کرد بهم و گفت :- ببین خوبه این
؟؟؟!!با دیدن طرح دوم ذوق زده نگاش کرد عالی بود ... بعد یهو اخمام رفت
توهم و گفتم :- یعنی استادمون باور مبکنه ابن کار منه ؟؟!!1لبخندی زد و
گفت :- چرا نکنه ؟؟؟! دست کمی از کار خودت نداره ...انگار با تاکید مجد
خیالم راحت شد لبخندی زدم و طرح خودم که نصفه کار بود رو برداشتم و
گفتم :- من میرم پایین اینو تمو کنم ...- نه بیا ... بیا یکم جمع و جور
میشینیم با هم انجام میدیم ...چجوری میگفتم از خدامه کنارت بشینم ولی
حواس برام نمیذاری؟؟!!! لبخندی زدم و گفتم :- نه مرسی پایین راحت ترم ..
داشتم از در بیرون میرفتم که گفت :- کیانا یه آهنگ میذاری؟؟؟!!!لبخندی
زدم و گفت :- چه سبکی؟؟؟! ایرانی؟؟ خارجی ؟؟؟- ایرانی بیشتر دوست
دارم .. هر چی خودت دوست داشتی ....سرمو تکون دادم از اتاق اومدم
بیرون نمیدونم چرا بد جور هوس یکی از آهنگ های ابی رو کرده بودم از
طرفیم میدونستم با توجه به سن مجد آهنگهای ابی واسش خاطره انگیزه
واسه ی همین معطل نکردم و سریع سی دیش رو گذاشتم و بلند کردم : تو
ای بال و پر من رفیق سفر من میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من -----تو
ای خود خود عشقکه بی تو نفسم نیست کجا تو خونه داری ؟؟ که هر جا
میرسم نیست ----- اهل کدوم دیاری کجا تو خونه داریکه قبله گاه همون جا
هر جا که پا میذاری -----آی دلبرم آی دلبرای از همه عزیزتر ای تو مرا همه
کسداشتن تو مرا بس ----- همینطور که مشغول انجام دادن کارم بودم زیر
لبم آهنگ رو هم زمزمه میکردم ....با تموم شدن آهنگ سرمو بلند کردم که
کش و قوسی به خودم بدم و خمیازه ای بکشم که با دیدن مجد دم در که
داشت با یه لبخند با نمک و شیطون نگام میکرد ... بزور قورتش دادم ...
نمیدونم توی نگاش چی بود ولی ... بیشتر نگاش عین کسی بود که مچ
گرفته واسه ی اینکه خودم رو از تک و تا نندازم گفتم :- تموم
شد؟؟؟!!سرشو تکون داد و گفت :- این سومیه چی بود؟؟؟؟!!! در حد
دانشجوی فوق دیپلم بود !!!!- بالاخره این رو باید بدن که یکی که تو دوتای
دیگه مشکل داشت لااقل ازین یه نمره ای بگیره ..شونشو انداخت بالا و
گفت :- تموم نشد ؟؟؟!! چرا یکم مونده .. دست گذاشت رو شونم و گفت :-
جوجو برو حاضر شو بریم دیر میشه .. اینم تا تو حاضر شی من میکشم ..بدو
...نگاه قدر شناسانه ای کردم و دوییدم رفتم بالا تا لباش بپوشم ... یه پلیور
لیمویی بلند پوشیدم با شلوار جین مشکی و بارونیه مشکی .. دکمه های
جلوی بارونیمم باز گذاشتم و یه شال پشمیه لیمویی ام انداختم سرم و
موهامم یکم ریختم تو صورتم .. آرایشم گذاشتم واسه ی وقتی اومدیم و
مهمونا میخواستن بیان .. بدو رفتم پایین که دیدم طرحمو لوله کرده و داد
وداره میاد سمت پله ها .. همون دم ازش گرفتم و بعد از اینکه گذاشتم روی
دو تا طرحه دیگه گوله اومدم پایین ... موقعی که داشتم کفش میپوشیدم با
صدای جدی گفت :- شما همیشه میری بقالیه سر کوچ اینقدر به خودت
میرسی؟؟؟!!!یهو وارفتم ... پیش خودم گفتم .. این دیگه کیه .. واسه ی
همین رو کردم و گفتم :- من همشه سعی میکنم مرتب باشم ...یه ابروشو
داد بالا و گفت :- مرتب بودن با قرتی بودن فرق داره ...- از نطر خودم من
مرتبم!!!لبخندی و زد و سرشو آورد و جلوی صورتمو و گفت :- از نظر من تو
قرتی شدی!!!!یه ابرومو دادم بالا و گفتم :- همین اختلاف سلیقه هاست که
جهان رو زیبا میکنه!!!خنده ی بلندی کرد و گفت :- کلا بچه پررویی!!!از اونجا
که زحمت کشیده بود واسم ... چیزی بهش نگفتم ولی یه اخمی کردم که
باعث شد بلندتر بخنده ..موقعی که سوار ماشین شدیم .. رو کرد بهم و
گفت :- قضیه ی این آهنگ عهد بوق ابی چی بود گذاشتی ...وا رفتم زهی
خیال باطل منو باش فکر میکردم خوشش میاد واسه ی همین برای اینکه
حرصش بدم خیلی عادی گفتم :- ازش خاطره داشتم !!!!!خنده ی بلندی
کرد و گفت :- وا.. تا اونجا که من یادم میاد این آهنگ زمانی که تو بورس بود
سرکارعلیه یه الف بچه بیشتر نبودی .. حالا موندم توی جوجه چه خاطره ای
میتونی از این آهنگ داشته باشی ؟؟؟!! حالا باز منو بگی یه چیزی اون موقع
تازه اول جوونی و شیطنت و عشق و عاشقی و هال و هول و اینجور
چیزامون بوده ...نگاهی بهش انداختم ... یعنی شرارت از چشماش میباریدآآ
واسه ی همین با حرص گفتم :- وا.. شیطنت و هال و هول شما که اول و
وسط نداره ...لبخندی زد و با صدای آرومی گفت :- شاید ولی حتما آخر داره
....بعدم نگاهی بهم کرد که تا مغز استخوونم تیر کشید ...با رسیدن به
فروشگاه نزدیک خونه از ماشین پیاده شدیم و رو رد بهم و گفت :- کیانا خرید
با تو هر خوراکی که فکر میکنی خوبه بگیر..- راستی شام چی؟؟؟!!- از
بیرون میگیرم!!!- نه نه !! اصلا حرفشو نزنید ؟؟!!با تعجب نگام کرد و گفت :- وا
چرا ؟؟؟!!!شیطون خندیدم و گفتم :- ا؟؟ خوب نمیخوام بمونم رو دستتون!!!
... بعدم شونه هامو انداختم بالا و گفتم :- والُا!!!خنده ی بلندی کرد و مثل
همیشه با دستش موها و روسریمو بهم رخت ...تو ی همین حین وارد
فروشگاه شدیم و منم بدو رفتم یه چرخ دستی برداشتم و با ذوق گفتم :-
حالا بریم!!!لبخندی زد و با تعجب گفت :- این چی چیه دختر مگه میخوای
واسه ایل بور بور خرید کنی؟؟؟؟!!!از حرفش خندم گرفت و گفتم :- نه!!! وی
من عاشق این چرخام بعدم هدایتش کردم سمت قفسه ها ...تقریبا 45
دقیقه ای خردیمون طول کشید با اینکه گاهی وقتا احساس میکرئم
کلافست از اینکه من اینقدر دم هر قفسه معطلش میکنم ولی هر بار که
میفهمید دارم نگاش میکنم لبخند مهربونی تحویلم میداد... کارمون که تموم
شد گوله رفت طرف خونه و ساعت نزدیکای 7:15 بود که رسیدیم ..
بلافاصله رو کرد بهم و گفت :- کیانا تو برو بالا حاضر شو زودی بیا اونور ...
منم خریدارم میبرم بالا ... اینجوری کلی زمان به نفعمونه ... بچه ها تا یه
ساعت دیگه میان ..سرمو به نشانه ی مثبت تکون دادم با یه فعلا دوییدم بالا
و رفتم توی خونه ... موهام ازدیزور تمیز و مرتب بود واسه ی همین بی حیال
حموم رفتن شدم دلم میخواست امشب ر اوج سادگی قیافم معقول به نظر
بیاد واسه ی همین یه شلوار پارچه ای پاچه گشاذکرم و یه کفش پاشنه
بلند همرنگش پوشیدم و یه پلیور چسبون یقه اسکیه قهوه ای هم به رنگ
موهام میومد هم به پوستم .. یه گوشواره ی آویز داره طلاییک انداختم به
گوشم و با یکم رژگونه ی صورتیه تیره و ریمل ريالهوه ای آرایشمو تکمیل
کردم .. خوب شده بودم . تازه موهام داشت خودشو نشون میداد ... از توی
آینه بوسی واسه ی خودم فستادم و دوییدم سمت در که همزمان تلفن زنگ
خورد خواستم بر ندارم که با دیدن شماره ی همراه کتیه ذوق کردم و
باشادی گفتم :- سلاااااام!!!!!- سلام!!! به به کبکت خروس میخونه آبجی
..خنده ی سرخوشانه ای کردم و به شوخی گفتم :- چیه ؟؟؟!! به ما
نمیاد؟؟؟!!!؟؟؟ یعنی نمیتونی شادیه یدونه خواهرتو ببینی!!!!خنده ای کرد و
گفت :- ای بابا .. ما مخلص این یدونه خواهریم!!! ببین کیانا میخوام برات نامه
بنویسم !! پلاکت چنده ؟؟؟!!- اه اه!!! چه غلطا!!!!! نامه؟؟؟- آره بابا .. بگو
دیگه!!!- 24 جدید 37 قدیم ... خوب خودت چطوری مامان اینا چطورن قطع کن
من خونرو بگیرم!!!! با موبایل چرا زنگ زدی حالا؟؟!!- نه نمیخواد دیگه برو
مزاحمت نمیشم!! کار دارم..تا اومدم جوابشو بدم صدای بوق بوق تلفن
نشون میداد که کتی قطع کرده راستش نگران شدم واسه ی همین
بلافاصله شماره ی خونرو گرفتم که کسی جواب نداد توی هول و ولا بودم
که با صدای زنگ در پایین 50 متر از جام پریدم و بدو رفتم سمت آیفون چون
شب بود خیلی معلوم نبود ... ولی به نظر یه خانوم میومد ... آیفون رو
برداشتم و گفتم :- کیه؟؟!! بفرمایید!!!یهو صورت زن برگشت سمت آِیفون با
دیدن کتی جیغ کوتاهی کشیدم و گفتم :- قربونت برم تو اینجا چی کار
میکنی؟؟!!!شکلکی درآورد و گفت :- ناراحتی بر گردم؟؟؟!- خنده ی سر
خوشانه ای کردم و در رو باز کردم دوییدم توی راه پله ها ..وفتی دیدمش
دیدیم جیغ کوتاهی زدیم و همدیگر و بغل کردیم و دماآآچ .. آخر سرم صدای
کتی در اومدم رو به من گفت :- بسه بابا بی جنبه ..گونمو کندی!!!خندیدم
باز و گفتم :- چی شد یهو یاد من کردی ؟؟!!- حالا تمام این سوال هارو باید
توی این دالون تاریک کنی .. خوب لامصب یه تعارف بزن تو دیگه!!!دستشو
گرفتم و بدو بردمش از پله ها بالا داشتیم میرفتیم سمت در آپارتمان من که
چراغ های راهرو روشن شد و مجد با تعجب دم در اول به من و بعد به کتی
نگاهی انداخت .. از اونجایی که آدم باهوشی بود یهو لبخندی روی لبش
نشست و خیلی مردونه و متشخص رو کرد به کتی و گفت :- سلام عرض
کردم خانوم مشفق کوچک!!!کتیم که تیز بود نگاه بانمکی به من کرد و رو کرد
مجد و گفت :- سلام ... بعدم خندید و گفت :- کیانا جون این آقا همون
پیرمرد مهربون یه مقدار کنجکاون که میگفتی تو همسایگیته ؟؟؟!!من که
حرف کتی رو گرفتم رو کردم بهش و گفتم :- نه ایشون خونه بغلین!!! این
آقای مجد همسایه و رئیس شرکتیه که توش کار میکنم!!- کتی ابرو ها شو
داد بالا و گفت :- آهان!!!! خوشوقتم جناب!!!مجد که از زور خنده شونه هاش
میلرزید نگاهی بهم کرد و گفت :- زود باش دختر الان مهمونا میرسن!! بعدم
رو کرد به کتی و گفت :- خانوم افتخاریه برای بنده امشب تو جشن کوچک
ما حضور داشته باشید ..کتی لبخند نمکینی زد و گفت :- کدوم جشن
؟؟!!من براش توضیح دادم که یه سری از دوستای مجد دارن میان و منم
دعوتم .. سری تکون داد و روکرد به مجد و گفت :- لطف دارید .. حتما
میرسم خدمتتون!!!مجد سری خم کرد و رفت تو ... موقعی که وارد آپارتمان
شدیم کتی نیشگونی از بازوم گرفت و گفت :- تو روووحت کیانا عجججب
تیکه ایه!!!بعدم یهو تازه یادش افتاد که برای اولین باره توی خونه ی من اومده
و با ذوق نگاهی به سرتا سر خونه انداخت و با ذوق گفت :- خوش یه
سعادتت .. این از خونه .. اون از همسایه ... این از خواهر به این نازی..
(اشاره به خودش!)خنده ای کردم و ساکش رو گرفتم و بردم بالا .. دنبالم
اومد در حالیکه به همه جا سرک میکشید مدام راجع به خونه و سلیفه ی
بابا و تزئینات خونه اظهار نظر میکرد .. بعد از 5 -6 دقیقه رو کردم بهش و
گفتم :- بسه دیگه بگو ببینم چطوری؟؟؟ مامان ؟؟ بابا؟؟ چی شد که
اومدی؟؟ .. داشتی سکتم میدادی با این حرکتت!!!- خوبم .. اونام خوبن ..امشب خونه ی خاله بودن فریبا جوون از ماه عسل برگشتن پاگشا بود!!!
اومدنمم ... راستش میان ترمام تموم شد دیدم اگه الان نیام تا اسفند
نمیتونم بیام داشتم از کنجکاوی میمردم واسه ی همین این هفته درس و
زندگی رو تعطیل کردم و حقیقتشو بخوای هم دیشب میخواستم بیام بلیط
گیرم نیومد!! واسه ی همین امشب اومدم و تا جمعه ی دیگه ام در
خدمتتونم!!! با ذوق یه بوس دیگش کردم و رو کرد بهم و گفت :- این مهمونی
چیه ؟؟!!یهو زدم تو صورتم و گفتم :- وای کتی بدو بیچاره منتظره .. یه دور
همیه با چند تا از دوستاش!!کتی نگاهی بهم کرد و گفت :- کیانا ؟؟! تو با
مجد دوست شدی؟؟؟!!- نه بابا...ابروهاشو داد بالا و گفت :- ولی جون
آبجی بد جووری خاطرشو میخوای اصلا از چشمات معلومه!!!ناراحت شدم و
با اخم گفتم :- ا؟ کتی منو بازو خواست نکن ... من خواهر بزرگما!!!- جون
آبجی بازخواست نمیکنم ... خوب واسه ی منی که میشناسمت تابلوئه!!!
نمیگمم حق نداری اتفاقا حق داری منم بودم...خندیدم و گفتم :- حالا برو
حاضر شو بریم شب برات همه چی رو تعریف میکنم!!مهربون بوسیدتم و یه
ربع بعد با یه شلوار جین تیره و یه بوت قهوه ای تا سر زانو که روی شلوار
پوشیده بود و یه بلوز قهوه ای که روش ژاکت سرمه ای پوشیده بود اومد
پایین ...و خدایی عین مجسمه ها شده بود از زیبایی .. لبخندی به روش زدم
و رفتیم سمت آپارتمان مجد .. با اولین زنگ در باز شد و مجد با یه شلوار
مخمل کبریتیه مشکی و یه بلوز مردونه ی آستین کوتاه سفید با راه راه
های مشکی ظاهر شد جلو در ...یه لبخند به من زد و بعدم با کتی دست
داد .. کتیم جعبه ی یوخه ای( شیرینی شیرازی!) رو که آورده بود بهش داد و
گفت :- قابل دار نیست ...توی این فرصت کم .. ببخشید خلاصه!!مجد سری
خم کرد و گفت :- شما همین که قابل دونستید تشریف بیارید لطف بزرگی
کردید .. ممنونتونم ..کتی که ازین همه تواضع و ادب به وجد اومده بود
لبخندی زد و با خجالت سرش رو انداخت پایین .. مجد من و کتی رو
راهنمایی کرد سمت هال و بعدشم وقتی نشستیم رو کرد به کتی و گفت
:- نوشیدنی چی میل دارین خانوم؟!!کتی نگاهی به من کرد و گفت :- یه
لیوان آب از شیراز تا الان همش بدو بدو کردم خیلی تشنم .. مجد سری خم
کرد و رفت سمت آشپزخونه با رفتنش کتی رو کرد به من و گفت :- کیانا ..
این چی میگه ؟؟؟! چقدرر آقاست .. از نظر من که اکیه ..خنده ای کردم و
گفتم :- چرت نگو.. همچین میگی انگار باطبق طبق نقل و نبات اومده
خواستگاریم...کتی نگاهی بهم کرد و گفت :- نترس امشب از نگاهاش
میفهمم دوستت داره یا نه!!وایسا تو هنوز کارآگاه کتی رو نشناختی مادام
کیانا!!!با این حرفش ریسه رفتم از خنده که همزمان مجدم اومد و با دیدن
خنده ی من لبخندی زد و بعد از اینکه یه لیوان آّ ب به کتی و یه لیوانم آب
پرتقالم به من تعارف کرد رو کرد به کتی و گفت :- خانوم مگه شما بیایید ما
این خنده رو .. روی لبای کیانا ببینیم!!!کتی لبخندی زد و گفت :- اختیار دارید
کیانا که نخنده اموراتش نمیگذره !!!چپ چپی نگاش کردم که باعث شد
خندشو قورت بده که گویا این نگاه من به کتی از چشم مجد دور نموند و رو
کرد به کتی و گفت :- عرض نکردم ... کیانا خانومه و این نگاه خصمانه!!!با این
حرف اینبار هرسه زدیم زیر خنده که صدای خنده هامون با صدای زنگ در
یکی شد و مجد با یه با اجازه رفت سمت آیفون .. از فرصت استفاده کردم و
واسه ی کتی توضیح دادم برای اینکه دوستای مجد راجع به رابطه ی ما دچار
سوتفاهم نشن بهشون گفته که من دختر دوست قدیم پدرشم .. کتیم که
اصولا تیز بود چشمکی زد و با یه لبخند رو به حمید و نسترن که اولین گروه
از مهمونا بودن کرد و بعد از سلام علیک و معرفیه کتی از سوی مجد تازه
صحبتامون گل انداخته بود که دوباره زنگ به صدا در اومد و اینبار سروش و
رضا و ماهرخ و بلافاصله بعدشونم بهزاد و بهروز با پژمان و پگاه اومن ..من که
مهر پگاه بد جوری به دلم نشسته بود با ذوق رفتم و بعد از روبوسی ,
آوردمش بین خودم و کتی و بعد از معرفیه کتی شروع کردیم حرف زدن ...
کم کم جمع زنونه مردونه شد و صحبت ها گل انداخت ... این وسط گه گاه
مجد نگاهی بهم میکرد و با یه لبخند همراهیم و همین لبخندای کوچیک
باعث میشد یه ذوقی تو دلم بشینه و دلگرم شم .. تقریبا ساعت نزدیکای 9
بود که بهروز رو کرد به جمع و گفت :- ببینم کسی پایه ساز و آواز
نیست؟؟!!!بقیه که انگار این قسمت جز لاینفک دورهمی هاشون بود با ذوق
دست زدن و بهروز گیتارش رو در آورد و همه دور نشستن.. مجدم دونه دونه
چراغارو خاموش کرد و فقط آباژورا روشن موندن ...توی همین حین هرکی
پیشنهاد یه آهنگ رو داد اما در کمال تعجب من بهروز رو کرد به کتی و گفت
:- خانوم کتایون ... شما چه آهنگی دوست دارید؟؟؟!!!کتی لبخندی زد و با
وقار گفت :- نمیدونم .. چی بگم ...اگه یه روز بری سفر فرامرز اصلانی رو
بزنین ...!!بهروز خندید و گفت :- دیدین!!! بهترین پیشنهاد ...بعدم شروع کرد
هم زمان زدن و خوندن البته یه جاهایی ماهرخ و حمیدم همراهیش میکردن
.. اگه یه روز بری سفر بری زپیشم بی خبر اسیر رویاها میشم دوباره باز
تنها میشم به شب میگم پیشم بمونه به باد میگن تا صبح بخونه بخونه از دیار
یاریچرا میری تنهام میذاری!!! اگه فراموشم کنی ترک آغوشم کنیپرنده ی
دریا میشمتو چنگ موج رها میشمبه دل میگم خاموش بمونه میرم که هر
کسی بدونهمیرم به سوی اون دیاریکه توش من رو تنها نذاری اگه یه روزی
نوم (نام!!) تو توو گوش من صدا کنه دوباره باز غمت بیاد که منو مبتلا کنه به
دل میگم کاریش نباشهبذار درد تو دوا شه بره توی تموم جونم که باز برات
آواز بخونم اینجای آهنگ که رسید کتی سقلمه ای بهم زد و من ناخودآگاه رو
کردم سمت مجد که برای یه لحظه نگاهامون توی هم قفل شد ... احساس
میکردم توی نگاهش پرده از خیلی چیزا برداشته شده و توی اون نور کم
میتونم خیلی از درونیاتشو که تا به اونروز آرزوم بود ببینمو رو خوب تماشا
کنم ولی چه بد که زود پلک زد و چشم ازم برداشت ودر عوض توی بیت بعد
شروع به همراهیه بچه ها کرد الحق صداشم برای من دلنواز بود .. هرچند
که از حقم نگذریمم واقعا گیرا بود ..اگه بازم دلت مبخواد یار یکدیگر
باشیممثال ایوم قدیم بشینیم و سحر پاشیمباید دلت رنگی بگیرهدوباره
آهنگی بگیره بگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نذاری اگه میخوای
پیشم بمونیبیا تا باقیه جوونی ( تا جوانی باقی هست!)بیا تا پوست به
استخوونهنذار دلم تنها بمونهبذار شبم رنگی بگیره دوباره آهنگی
بگیرهبگیره رنگ اون دیاری که توش منو تنها نذاری موقع خوندن این قسمت
ها گه گاهی که نگاهش به من میفتاد حس میکردم لبخند کمرنگی میشینه
رو لباش و این باعث شده بود ضربان قلبم تند تر از حد طبیعی بزنه نمیدونم
چرا تاب نگاشو نداشتم و تاب این حرفا که معنیش برام زیادی ملموس بود از
همه بد تر اون شکه آخر توی دلم بود که آیا تموم این رفتارا تعبیرش اونیه که
من میکنم .. یا نه .. منم و یه خیال دخترونه .. با این فکربغضی تو گلوم
نشست و سوز آهنگ ناخودآگاه باعث شد یه قطره اشک از چشمم بیاد که
زود پاکش کردم و بعد برا ی اینکه ببینم کسی ضعفمو دیده یا نه نگاهمو توی
جمع چرخوندم خوشبختانه همه حواسشون به آهنگ بود و تنها کسی که
دیدم نگاهش رو منه خود مجده که تا دید رومو کردم سمتش نگاهشو دزدید
.. خدا خدا میکردم که چیزی ندیده باشه ... و امیدوارم بوذم که فکرم راجع
به احساسش به خودم همون باشه که تمام و کمال طالبشم! بعد از تموم
شدتن آنگ همه با سوت دست و بهروز رو تشویق کردن و بعد از اونم با
خوندن چند تا آهنگ شاد کارشو رو تکمیل کرد با تموم شدن آخرین آهنگ
رضا که تا اون لحظه ساکت بود رو کرد به مجد و گفت :- ببینم شروین
امشب که مهمونتیم نمیخوای دستی به پیانوت ببری؟؟؟!!!شروین اخمی
کرد و خیلی جدی گفت :- نه !چند بار باید بهت بگم !!!ماهرخ رو کرد به رضا و
گفت :- ولش کن رضا اینو که میشناسی مرغش یه پا داره!!!بهزاد در حالیکه
میخندید دوتا زد پشتش و گفت :- به این داداش شروین ما میگن مرد!!!
حرفش یکیه!!! همه با خنده سراشون رو تکون میدادن که بهروز رو کرد به
بهزاد و گفت :- میدونی بهزاد اینجور مواقع چی میگن!!؟؟!بهزاد سرشو به
نشانه ی نفی تکون داد که بهروز گفت :- به روباه میگن شاهدت کیه میگه
دمم!!! چه نوشابه ای واسه ی رفیقش باز میکنه !! بعدم رو کرد سمت پژمان
و گفت :- پژی یاد بگیر!!!!!همه به این حرکت بهروز خندیدیم ...جز من که تو
فکر پیانو و دلیل رد درخواست از طرف مجد بودم ... توی همین حین مجد از
جاش بلند شد و با یه اخم مردونه رو کرد به من و آروم گفت :- کیانا بی
زحمت چند لحظه بیا!!بعدم رفت سمت آشپز خونه!!! منم از تو فکر دراومدم و
از خدا خواسته از جام بلند شدم و بعد از اینکه شلوارمو مرتب کردم رفتم
پیشش!!موقعی که وارد شدم رو کرد به من و گفت :- به نظرت غذا چی
سفارش بدم؟؟!شونمو بالا انداختم و گفتم :- پیتزا میتزارو بی خیال شین!!!!
من میگم زنگ بزنین یه جا 4 مدل غذای ایرانی بیارن !!!رو کرد به من و گفت
:- چینی چی؟؟؟!!- نه بابا یهو مونده بود این رو اونرو میشن!!! چند مدل کباب
بگیرین !! از همه بهتره!!در حالیکه نمیخواست صدای خندش بره بیرون رو
کرد به من و گفت :- این اصطلاحات رو از کجات در میاری ؟؟؟..باشه خودمم
هوس کردم!! موهامو دادم پشت گوشمو گفتم :- حالا از هرجا که در میارم
... زنگ بزنین 10.5 شد!!در حالیکه شماره میگرفت نگاهی بهم نداخت و
روی صورتم خیره شد بعدم همینطور که داشت با رستورانیه حرف میزدو
سفارش میداد آروم یهو دست برد و با انگشتاش گوشم رو لمس کرد یکم
سرمو کشیدم عقب که همزمان شد با قطع تلفن و گفتم :- چی کار
میکنین؟؟! لخند زد و گفت :- جون شروین بیا جلو!!!! یکم سرمو بردم جلو که
دیدم خیره شده به گوشامو آروم با نوک انگشت لمسشون میکن!! تنم ازین
کارش مور مور شد واسه ی همین دوباره سرمو کشیدم عقب و گفتم :-
اسکل کردین منو!!!؟؟؟- با یه لبخند نگام کرد و گفت :- نه...نه به خدا!! کیانا
چقدر گوشات خوشگله و کوچولوئه!!!!!دهنم وامونده بود!! این دیگه کیه توی
این گیر و دار به گوشه من چیکار داشت!!! خندم گرفت ...رو کردم و گفتم :-
پس میخواین این جثه گوشاش عین فیل باشه ؟؟!!لبخندی زد و رو کرد بهم و
گفت :- یه چیزی میخوام بگم .. منتها!...هممماخم کردم و گفتم :- منتها
چی؟؟؟!!یهو نگاش شیطون شد و سرشو آورد دم گوشم و گفت :- گوشات
جون میده آدم گازش بگیره!!!نمیدونم چرا ولی ازین حرفش.. قلبم ناخودآگاه
شروع کرد به کوبیدن و تنم یخ بست یه قدم رفتم عقب و محکم خوردم به
میز که باعث شد در اثر ضربه لیوانی که لبه ی میز بود بیفته و صد تیکه
شه!!!!با صدای شکستن مجدم به خودش و اومد و اون نگاه کذایی که باعث
میشد نفس آدم بند بیاد رو از من گرفت یه لحظه چشم دوخت به زمین و
بعدم با خنده گفت :- اه اه !!!چه شدت اثری داشت!!!اخمی بهش کردم و
اومدم دوتا دری وری بارش کنم که با سر رسیدن بقیه که از صدای شکستن
ترسیده بودن اومدن حرفمو قورت دادم بعدم با کمک کتی و پگاه شیشه
هارو جارو زدیم!!تمام اونشب دیگه خیلی سعی کردم طرف مجد نرم و
باهاش دهن به دهن نذارم حتی موقعی که غذارو آوردنم منو کتی و پگاه با
کمک هم غذاهارو رو میز چیدیم و مجد رو راه ندادیم توی آشپزخونه .. بعد از
شام تقریبا ساعت طرفای 12.5 بود که بالاخره همه عزم رفتن کردن و منم
به کتی که داشت به مجد تعارف میکرد که ظرفارو جمع کنه اشاره زدم که
بی خیال شه وبریم واقعا هم برام جونی نمونده بود وگرنه به جبران تمام
زحمتایی که اونروز واسم کشیده بود کمکش میکردم .. البته خستگیه منم
از چشم تیزبین جناب مجد دور نموند چون توی یه فرصت مناسب دم گوشم
گفت :- بهتره زودتر بری کیانا وگرنه از خستگی از حال میری اونوقت مجبورم
ببرمت تو تخت!!! نمیدونم کلامش ایهام داشت یا نه .. ولی دوباره شده بود
همون مجد شیطون پرروئه دریده!!! و من!!! ... هر جور که فکر میکردم ....
عاشقه این مجد بودم!!!!__________________________ تقریبا یه ماهی
از اون شب گذشت ... توی اون مدت اونقدر سرم شلوغ بود که به مجد که
سهله به براد پیتم فکر نمیکردم طفلک این وسط کتی که اومده بود من رو
ببینه ولی من یا سرم توی پروژه های دانشگام بود و یا شرکت بودم .. البته
جور من رو اون مدت پگاه کشید و چون هم سن کتیم بود حسابی باهم جور
شده بودند و مدام اینور اونور بودن و خلاصه بخیر گذشت وگرنه اگه پگاه نبود
کتی کلمو میکند و نمیذاشت به کارام برسم.....البته اینم نا گفته نماند
مجدم کلا ستاره ی سهیل شده بود .. فردای روز مهمونی واسه ی یه کار
اورژانسی رفت اصفهان تقریبا یه هفته ای نبود بعد از اون هم اونقدر توی
شرکت کارای عقب افتاده .. مربوط به پارت 2 پروژه ی ایران پایا بود که هر
کدوم از کارکنان 2 تا دست داشتن دو تا ی دیگم قرض گرفته بودن و خلاصه
روزای قاراشمیشی سپری شد و تقریبا بلافاصله بعد از این همه کارم .. تا
اومدم استراحت کنم .. امتحانات پایان ترم و تحویل ها و چشم بهم زدم یک
ماه گذشت...اونروز خوب یادمه آخرین امتحان تئوریمو صبحش داده بودم و
بعدشم یک ساعتی سر توضیح پروژه ی همون درس توی اتاق استادش
آویزون بودم و از اونجایی که شب قبلش اصلا نخوابیده بودم داغونه و له
داشتم از پله های روبروی در اصلی دانشکده میومدم پایین که با دیدن هاله
ی یه آقا که به نظر خیلی آشنا میومد و داشت از توی حیاط به سمت
دانشکده میومد یهو خواب از سرم پرید و هوشیار شروع کردم به وارسی از
اونجایی که فاصله زیاد بود چشمامو ریز کردم و با دقت بیشتری نگاه کردم ...
با دیدن چیزی که میدیدم شوکه نیشگونی از رونم گرفتم و با نزدیکتر شدن
مرد بدو از پله ها پایین رفتم و پشت یه ستون قایم شدم... خدای من مجد
اینجا چیکار میکرد!!!؟؟ خیلی وقت بود که مکالماتمون در حد یه سلام علیک
و احوالپرسی دوستانه و حرفای مربوط به کار بود و یه جورایی احساس
میکردم مشغله ی دو طرف از اون صمیمیت قبلیمون کم کرد .. توی همین
افکار بودم که مجد از کنارم رد شد و بدون اینکه من رو ببینه رفت سمت دفتر
آموزش دانشکده ... نمیدونم چرا ولی حس کنجکاویم بدددد جوور !!! داشت
قلقلکم میداد اینکه اینجا چیکار میکرد و چرا اومده بود و ... از همه مهتر از
تصور اینکه نکنه اومده باشه راجع من پرش و جو و کنه هزار و یه جور فکر که
فقط میتونه زاییده ی ذهن یه دختر باشه ... به همین خاطر شدید دنبال یه
راهی میگشتم تا ببینم چجوری میشه سر از کار این بنی بشر در بیارم ..
همونطور که با خودم درگیر بودم با صدای یکی از هم کلاسیام به اسم ریحانه
به خودم اومدم ...- سلام کیانا!- سلام ...- خوب دادی؟؟!!- ای!! بد نبود!-
رفتی پیش سبحانی (استاد درس!)؟- آره .. یه یک ساعتی پیشش بودم ..
توچی رفتی؟!- نه الان وقت داده برم! راستی؟؟!!! رفتی آموزش ؟؟! دروس
اختیاری که به حد نصاب نرسه ارائه نمیشه واسه ی همین برو آموزش ببین
تو پیش ثبت نام درست به حئ نصاب رسیده یا نه .. اگه نه باید عوضش
کنی!!با این حرف ریحانه از خوشحالی شش متر پریدم هوا دلم میخواست
صورتش رو ماچ کنم که خوب بهانه ای داده بود دستم.. برای سرک کشیدن
واسه ی همین بیش از حد معمول ازش تشکر کردم و راه افتادم سمت دفتر
آموزشد م در بعد ا اینکه یه نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط باشم
خیلی ریلکس در زدم و وارد شدم ... بلافاصله نگاهم افتاد به صندلی که
مجد روش نشسته بود ..سرش پایین بود و متوجه ی اومدن من نشد گویا
منتظربود که بره توی اتاق رئیس آموزش .. منم مخصوصا واسه ی اینکه
تجهش رو جلب کنم رفتم پیش مسئول انتخاب واحد ها و با صدای رسایی
گفتم :- ببخشید میخواستم ببینم مدیریت مصالح و مواد که جز دروس
اختیاریه به حد نصاب رسیده .. خانومه بعد ا اینکه نگاهی به چارتش انداخت
رو کرد به من و گفت :- آره تنها درسیه که به حد نصاب رسیده .. اگه
دوستاتو دیدی چیزی غیر از این برداشته بودن بو بیان عوض کنن..لبخندی
زدم و تشکر کردم ...همزمان که برگشتم برم سمت در با مجد چشم تو
چشم شدم و نهایت سعیمو کردم که نخندم و عادی باشم ولی نمیدونم چرا
یهو یه لبخند نشست رو لبم!!! ولی بر خلاف تصور مجد بدون هیچ عکس
العملی روشو از من گرفت و کرد یه سمت دیگه ...خیلییی بهم بر خورد ..
اونقدر که ناخودآگاه تمام حرصمو سر در دفتر آموزش خالی کردم و گرومپی
بستمش... هر چی فحش بلد بودم نثار اول مجد و بعدشم به خودم که اون
لبخند احمقانه رو زدم!!!!! اونقدر عصبانی بودم که بی خیال شرکت رفتنم
شدم و تصمیم گرفتم با گرفتن در بست یه راست برم خونه ...وقتی رسیدم
خونه ساعت از یک گذشته بود و سرم از بیخوابی داشت از درد میترکید
واسه ی همین بعد از قطع کردن زنگ تلفن و موبایلم خزیدم زیر لحاف و با
فکر حرکت زشت مجد بیهوش شدم ... نمیدونم طرفای ساعت چند بود فقط
هواتاریک بود که با صدای زنگ در آپارتمان از خواب پریدم ... و خوابالو در
حالیکه گیج میزدم رفتم سمت در و باز کردم .. مجد پشت در بود ...اخمی
کردم که گفت :- کیانا خوبی؟؟؟!! چرا این شکلی ای؟؟!با صدای دورگه از
خواب گفتم :- فکر میکنم خواب بودم!!!خنده ای کرد و گفت :- راست میگن
دختر و دست رو شسته موقعی که از خخواب پا میشه باید دیدا!!!!!خمیازه
اکشیدم و با اخم گفتم :- خوب .. امرتون!!!!!!!!؟؟!- هیچی بابا میخواستم بگم
بابت امروز توی دانشگاهتون شرمنده نمیخواستم آشنایی بدم .. یعنی
واسه ی خودت بد میشد ..!!!چشمامو مالیدم و گفتم :- باشه مسئله ای
نیست!!!انگار نمیخواست بره چون رو کرد و گفت :- امروز آخرین امتحات
بود؟؟!!سری تکون دادم که گفت :- پس چرا امروز نیومدی شرکت ..جوابی
ندادم که دست کرد تو جیبشو و با یه نگاه مهربون گفت :- از من دلخور بود
خاله سوسکه؟؟!!!نمیدونم چم شده بود لبامو به نشونه ی غصه دادم جلو و
سرمو به نشونه ی آره تکون دادم که باعث شد بلند بخنده و آروم با دستش
موهای ژولیده از خوابمو بیشتر بهم بریزه ...دلم تنگش بود خیلی ... انگاری
حس نتقابل بود چون همون موقع گفت :- کیانا امشب دعوت یه همسایه به
یه شام اسپشیال رو توی یه ستوران درجه یک قبول میکنی؟؟؟!!!!خندیدم و
گقتم :- این شکلی؟؟؟!!اخمی کرد و گفت :- نه دیگه!! لیدی وار .. منم از
شرکت اومدم میرم خونه یه دوش بگیرم ... ساعت 8.5 میام دنبالت بریم ..
خوبه ؟؟؟!!! سرمو به عقب برگردوندم ساعت نزدیک 6 بود .. لبخندی زدم و
گفتم :- باشه قبول .. همم فقط ..- فقط چی؟؟!!- مهمون من باشه !!!اخم
مردونه ای کرد و گفت :- هییییییییییییییییییسسسسس!! !!!خندیدم .. اونم
خندید و گفت :- پس تا 8.5 مادمازل!!!وقتی در رو بستم یه ذوقی کردم و با
دیدن قیافم خندم گرفت ... چقدر زشت بودم با خودم گفتم ماشاا... اعتماد
به نفس رفتم سمت حموم ...تقریبا نیم ساعت بعد از حموم اومدم بیرون و
بعد از اینکه یه آهنگ شاد واسه ی خودم گذاشتم مشغول شدم.. اول یه
حوله بستم به سرم و بعد م یه لاک قرمز خوشرنگ برداشتم و بعد از مدت
ها یه لاک دبش زدم و تا خوش شه شروع کردم واسه خودم جلو آیینه قر
دادن و با آهنگ خوندن!!!! آب موهام که گرفته شد یه سشوار توپم کشیدم و
موهامو لخت ریختم دورم و بعد از یه آرایش محو در کمدم رو باز کردم و با
دقت شروع کردم لباس انتخاب کردن تا اونروز تقریبا همه ی پالتو ها و
بارونیامو مجد دیده بود .. جز یک ژاکت بافت طوسی با راهها ی قرمز ..
هرچند یکم کوتاه بود و تقریبا تا وسطای رونم میومد ولی خوب بانمک بود یه
پلیور قرمز زیرش پوشیدم با یه شلوار جین طوسی و یه چکمه ی و یه کیف
کوچولوی مشکی و با یه روسری قرمز طوسی مشکیه در هم تیپمو تکمیل
کردم .. از پله ها که اومدم پایین ساعت 8.25 دقیقه بود و به محض اینکه
ضبط رو خاموش کردم زنگ در زده شده و برای آخرین بار خودمو برانداز کردم و
در رو باز کردم با دیدن مجد نفسم یه لحظه حبس شد یه بلوز سفید آستین
بلند با یه ژیله ی اسکاچ سرمه ای با خطوط قرمز پوشیده بود و یه شلوار
مردونه ی سرمه ای ام تنش بود و یه کت اسپرت سرمه ای سیرم دستش!!!
بوی ادکلنشم که نگو .. البته ناگفته نمونه اونم خیره خیره نگام میکرد .. بعد
از یه مدت که به خودمون اومدیم و رو کرد بهم و گفت :- بریم خانوم خوشگله
؟؟؟!!!لبخندی زدم و سمو تکون دادم .. توی پارکینگ بعد از اینکه در ماشین
رو برام باز کرد و سری خم کرد و با خنده گفت :- خانوم مشفق بفرمایید!!!از
این حرکتش خوشم اومد .. وقتی راه افتادیم لبخندی هم زد و با لحن
شوخی گفت : - میدونی اولین دختری که این افتخار نصیبش میشه من در
رو براش باز کنم؟؟!!!ابرومو دادم بالا و گفتم :- شمام میدونید اولین پسری
هستید که افتخار باز کردن در برای اینجانب رو داشته؟؟؟!!خندید و با یه لحن
عجیبی گفت :- کیانا میدونی از چیت خوشم میاد؟؟!!! خودتی .. رک حرفت
رو میزنی و ..کمم نمیاری.. بعدم خندید و گفت :- بی شیله ای پیله ای
جوجو!!!!لبخندی زدم و چیزی نگفتم .. تا موقع رسیدن هر دو ساکت بودیم
هر چند منم فقط به در کنارش بودن راضی بودم .. لبخندی زدم و چیزی
نگفتم .. تا موقع رسیدن هر دو ساکت بودیم هر چند منم فقط به در کنارش
بودن راضی بودم .. ولی فکرم بد جوری مشغول حرفی بود که بهش زدم .
واقعا مجد اولین مرد بود؟.. مسلما نه .. پس محمد چی.. با خودم فکر کردم
کاش میشد با پاک کن میفتادم به جون اون قسمت از زندگیم کاش محمدی
نبود و مجد اولین و آخرین مرد بود ... اونوقت اونقدر دوستش داشتم که
روحمم .. تقدیمش کنم .. بعدم اینجوری توجیه کردم که خوب مجدم قبل از
من با ده نفر بوده ... پس چرا باید عذاب وجدان میداشتم .. این چه آتیشی
بود که به جون ما زن ها میفتاد ... چرا یه عمر تو گوشمون فرو کرده بودن
خدا یکی یار یکی!!!!! برای اینکه این افکار مزخرف رو از خودم دور کنم سرمو
آروم تکونی دادم و به مجد نگاهی انداختم اونم با لبخند جوابمو داد ..تقریبا
رسیدیم به محل مورد نظر ...باهم وارد یه رستوران با سبک سنتیه خیلی
قشنگ شدیم که انواع غذاها شمالی و کباب ها رو داشت جای قشنگی
بود .. مجد بلافاصله زیر گوشم گفت :- بریم اون گوشه بشینیم ؟؟؟! دنج تر
از بقیه ی جاهاست ..سرمو به نشانه ی موافقت تکون دادم بعد از اینکه
صندلیمو عقب کشید و نشستم خودشم به جای روبروم صندلیشو کشید
سمت من و تقریبا کنارم نشست...چند لحظه بعد گارسون اومد و من که از
غذاهاش شمالی جز مرغ ترش چیزیش رو نخورده بودم واسه ی همین
تصمیم گرفتم همون رو سفارش بدم ولی بر خلاف من مجد انگار وارد بود و
رو به من گفت :- کیانا چی میخوری؟؟!!-مرغ ترش!!!(یک غذای شمالی با
مغز ران مرغ و لپه و آبغوره و سبزی پلویی)- کال کبابم خوبه ها !!(كال كباب
یك غذای اشتها آور شمالی است كه از بادنجان، آب انار ترش، سبزى، سیر
و مغز گردو درست می شود)- نه دوست ندارم!!یهو ابروش و برد بالا و گفت
:- جون شروین تا حالا خوردیش؟؟؟!!خندیدم و یه تچ گفتم که باعث شد یه
دونه با انگشت بزنه رو دماغم و بگه :- همون مرغ ترش رو بخور میترسم یه
چیزی بگم بیاره بدت بیاد من خودمم ازون جایی که کلا از جنس لطیف علی
الخصوص ریزه میزه هاش خوشم میاد ..یه ناز خاتون میخورم!!!(غذای
شمالی خوش طعم با مغز ران و بادمجون و سبزی )با گفتن این جمله نگاه
معنا داری به من کرد و لبخند زد ... بعدشم یهو جدی شد و با اشاره به
گارسون سفارشارو داد و رو کرد به من و گفت :- کیانا تا شروع ترم جدیدت
چند روز تعطیلی ؟؟؟!- تقریبا بیست روز!- خوب خوبه!! پس میتونی..- میتونم
چی؟؟!!!- راستش قراره یه جلسه ی یک هفته ای توی اصفهان برگزار بشه
و تمام شرکت هایی که توی پروژه هستند روند کارشون رو برای هم توضیح
بدن .. درواقع یه نوع ایجاد هماهنگی .. از اونجام که بعد از من تو تنها کسی
هستیم که روی همه ی نقشه ها اشراف کامل داره و توام تعطیلی من و تو
جمعه میریم اصفهان!!!! فردام که پنج شنبست و نصفه روزه نمیخوای بیای
سرکار!! استراحت کن که یه هفته بکوب کار داریم!!! با تعجب نگاش کردم و
گفتم :- ولی من میخواستم برم شیراز!!!لبخندی زد و گفت :- مسئله ای
نیست اگه اونجا کارمون زود تموم شد میریم سمت شیراز و تو یه دیداری با
خانوادت تازه و کن بر میگردیم .. چون واقعا دیگه بیش از حد بهت مرخصی
دادم .. من توی کار زیادی جدیم ولی نمیدونم چرا تو که مرخصی میخوای
...بعدم یه نگاهی بهم کرد و سرشرو یکم خم کرد و گفت :- بعدم من دلم
برای این همسایه ی شیطونم تنگ میشه!!!! نمیخوام از خودم دورش کنم!!
روشنه!!!؟- اخمی کردم و گفتم :- وا یعنی چی؟؟؟!!- یعنی همین .. بعدم
خندید و گفت :- نیست که توام بدت میاد !!!چپ چپ نگاش کردم ... ولی
واقعا کدوم دختری از اینکه مردی رو که عاشقشه بگه دوست دارم نری
جایی پیشم بمونی یا ابراز دلتنگی کنه بدش میاد؟؟!! جز این نبود و دلم از
ذوق غنج رفت!!!!! شام رو که آوردن .. مجد تمام مدت یا داشت برام گوشت
میذاشت یا هی میگفت : "بخور" " میخوای بازم بگم بیاره " و خلاصه کلافم
کرده بود .. آخرشم که تموم شد خیلی راحت باقی مونده ی نوشابمو که
توی لیوان بود رو خورد وبعدم خندید و گفت :- چیه؟؟؟!!! ایدز که نداری!!!!؟؟؟!
.... به به !! عجب نوشابه ای بود!!!- از کجا میدونی ایدز ندارم؟؟!!!بلند خندید
و گفت :- از اونجا که معتاد نیستی ... تصادفم نکردی خون بد بهت تزریق
کنن ...میمونه یه راه که اونم ... مااال این حرفا نیست!!!خندم گرفت ولی
قورتش دادم وگفتم :- پرررو!!!!! خجالت بکش!!!!چشماش خمار شد و گفت :-
از چی؟؟؟!!! یه نیازه دیگه!!!! ازین حرفش بدم اومد ... یه اخمی کردم و گفتم
:- واقعا که!!!! فقط یه نیازه ؟؟ یا .. - روم نشد حرفمو ادامه بدم که یهو خندید
و دستش رو گذاشت رو دستم و من دستمو سریع کشیدم واسه ی همین
صاف نشست و تو شمام خیره شد و گفت :- تا زمانی که عاشق یکی
نشی آره!!!! ولی وقتی طرفتو بپرستی میشه .. یه جور ابراز احساسات!!! و
اونموقع چیز زیبایی میشه .. ولی فقط واسه ی اون دونفر!!!بعدم مهربون
خندید و گفت :- پاشو بریم دیگه وگرنه مجبور میشم قضیرو بشکافم واست
...خندم گرفت .. اینبار نتونستم جلوی خندم رو بگیرم یه دونه با مشت
ناخودآگاه زدم به بازوش که با یه لبخند مرموذی نگام کرد و آروم دستامو که
تقریبا یک سوم دستاش بود توی دست گرفت و این بار مقاومتی نکردم و از
رستوران اومدیم بیرون ..موقعی که به ماشین رسیدیم سوئیچ رو داد دستم
و زیر گوشم گفت :- پایه ی یه دور دور هستی؟؟؟!!!خندیدم و سرمو با ذوق
تکون دادم و پریدم بالا و شروع کردم روندن ...راهنماییم کرد تا رفتیم سمت
سعادت آباد .. شلوغ بود و قیافه ی دختر پسرام دیدنی ... دم یه آب میوه
فروشی که گویا پاتوق بود اشاره کرد که بزنم کنار .. منم که بد جور هوس
آب انار کرده بودم با ذوق پارک کردم... منتظر سفارشمون بودیم که یهو یه
دختر قد بلد با پاشنه های ده سانتی و یه پالتوی کوتاه مشکی و آرایش
غلیظ اومد سمتمون و زد روی شونه ی مجد و گفت :- شرویییین ...
عززززیززم!!!! مجد لبخند زورکی زد و گفت :- ملودی!!!!!!- خوبی
عشششقم؟؟؟!!!- ممنون!!!دختره نگاه گذرا و خشنی به من کرد و بعد
دوباره با لبخند رو به مجد گفت :- نمیدونی چقققدر چند وقت پیش یادت
میکردم ... کجایی تو بی معرفت؟؟؟!!!مجد لبخند تمسخری زد و از فرصت
استفاده کرد توی یه لحظه دستاشو دور شونم حلقه کرد و من رو چسبوند
به خودش و گفت :- ملودی جان این خانوم کیانای عزیز همسرمه... درگیر
مراسمامون بودم ..بعدم یه نگاه عاشقانه بهم کرد و رو به دختر گفت :- بعدم
کیانا اونقدر عزیز و خانوم هست که کامل دوران مجردیم رو بریزم دور!!!حرفش
زیادی دو پهلو بود و دخترم کاملا متوجه شد ولی خودش رو از تک و تا
ننداخت و رو کرد به من و با اکراه گفت :- تبریک میگم!!!!!!!!!!!بعدم به مجد
نگاهی کرد و گفت :- من دیگه برم .. .. بچه ها منتظرن!!!هردو سری تکون
دادیم و تا رفت من خودم از تو بغل مجد در آوردم و گفتم :- اه لهم کردی
توام.. این دیگه چه عجوبه ای بود!!!مجد که نمیدونم چرا ولی یکم گرفته بود
رو کرد بهم و گفت :- یه عجوبه که لنگش پیدا نمیشه!!!نمیدونم چرا غمم
گرفته بود پیش خودم گفتم همیشه باید یه چیزی باشه که بزنه تو
حالم!!!1ناخوآگاه با حرص زیر لب ادامه دادم :- ازون عجوبه ها که برای رفع
نیازن دیگه!!!یهو غش غش شروع کرد خندیدن و گفت :- کیانا توام
واردیااااااااااا!!! زیر لب یه پرررو نثارش کردم که همزمان شد با صدا کردن
شمارمون و مجد رفت تا آبمیوه هامون رو بگیره اشتهام کور شده بود چندان
میلی نداشتم مجدم ازونجا که ازون مردای پر خور نبود نصفه آب میوشو خورد
و رفتیم سمت ماشین اینبار هر چقدر اصرار کرد من بشینم نشستم .. یه
جورایی فهمیده بود ازش دلخورم ولی اونقدر غد بود که نمیخواست بروش
بیاره و تا رسیدن به خونه تو سکوت گذشت .. نمیدونم چم شده بود ... انگار
تازه تازه داشت دوزاریم میفتاد ... حرصی بودم واسه ی همین به محض
اینکه رسیدیم و ماشین رو توی پارکینگ پارک کرد سریع پیاده شدم و بی
خداحافظی رفتم سمت پله ها و بهش که هی صدام میزد و میگفت وایسا
!کجا میری؟؟؟چت شد ؟؟! توجهی نکردم توی پاگرد پله ها بودم که شونمو
گرفت و با خنده گفت :- وایسا دختر تو چت شد یهو؟؟؟!!با اخم نگاهی
بهش کردم و گفتم :- هیچی خستم!!! میخوام برم بخوابم!!!- آهان یعنی
هیچیت نیست؟؟!! اگه حرفی هست بگو میشنوم!!لجم گرفته بود حتی اون
لحظم حاضر نبود از خودش مایه بذار و توضیح بده .. میخواست من بگم ..
بگم که با دیدن اون دختر ناراحت شدم .. و اینم یه نوع اعتراف غیر مستقیم
بود به دوست داشتنش دیگه وگرنه اگه برام مهم نبود که ... با حرص رومو
برگردوندم و گفتم :- نه چیزی برای شنیدن نیست ..بعدم رفتم سمت
آپارتمان که دنبالم اومد و هیمنطور که داشتم در رو باز میکردم خم شده بود
داشت نگاه میکرد .. در رو که باز کردم .. سریع رفتم تو و یه شب بخیر تند
گفتم و اومدم در رو ببیندم که دستشو حائل کرد و گفت :- از حضور اون
دختره ناراحت شدی؟؟!!شونه هامو انداختم بالا و گفتم :- نه !! به من
چه!!خیلی جدی گفت :- یعنی واست مهم نیست من قبلا باهاش یه
شیطونیهایی داشتم؟!!!نفسمو دادم بیرون و گفتم :- نه مگه من مفتش
کارای دیگرانم یا مثلا بابای شما یا دخترم!!!؟این بار اون نفسشو داد بیرون و
سکوت کرد منم واسه ی اینکه دست پیش رو بگیرم رو کردم و گفتم :- وا ..
عینه اینه که من یه پسر رو تو خیابون ببینم از آشناهامون باهاش بگم و
بخندم شما ناراحت شین ... خوب منم ناراحت نشدم دیگم!!یهو عصبی در رو
هول داد و در با ضرب باز شد و گفت :- یا خری واقعا...که بعید بدونم .. یا
خودتو زدی به خریت !!!اخمی کردم و گفتم :- چتونه ..!!! ا نکنه ناراحتین من
بودم ...نتونستین با ملودی جون مرور خاطرات کنید؟؟!!عصبانی شد و با
حرص گفت :- آخه بیشعور!!! من اگه میخواستم تجدید خاطره کنم اونجوری
سر اون زنیکرو میزدم به طاق و میگفتم تو زنمی؟؟؟!!! واقعا خری!!!!منم
عصبی نگاش کردم و گفتم :- بسه .. هر چقدر توهین خواستین کردین !!
ممنون از شب زیبایی که با هم داشتیم همسایه!! خوب خستگیه امتحانا رو
از تنم درآوردید!!!بعدم محکم در رو بستم و با صدای گرومپ در ناخودآگاه یه
خنده ی موذیانه نشست رو لبم!!!! راضی بودم حرفاش بوی خوبی میداد ... و
از همه مهمتر تونسته بود یه نقطه از ذهنیتم راجع به علاقش به من رو
روشن کنه البته هنوز نقاط ابهامی زیادی وجود داشت ... من که دستم
پیش خودم رو بود و میدونستم دوستش دارم .. ولی مهم دست اون بود که
پیش من رو شه بدون اینکه من مجبور باشم به علاقم پیشش اعترافی
بکنم!! اونشب اول با خودم تصمیم گرفتم که فردا برم دنبال بلیط و مجد رو
بپیچونم و برم شیراز ولی هیجان سفر با مجد بد جوری افتاده بود به جونم
واسه ی همین بی خیال شدم فقط با خودم قرار گذاشتم سر رفتن نرفتنم
بامبول دربیارم و حسابی حرصش بدم ... واسه ی همین با هزاران نقشه
توی ذهنم اونشب خواب رفتم ...فردا ش طرفای ساعت 12 بود دراز کشیده
بودم و داشتم فیلم میدیدم که تلفن زنگ زد و با دیدن شماره ی شرکت ..
پریز رو کشیدم و موذیانه خندیدم تقریبا یه ربع بعد موبایلم زنگ خورد مجد بود
.. جوابش رو ندام ..دو سه بار دیگم زنگ خورد و جواب ندادم.. میخواستم فکر
نکنه همیشه در دسترسم.. حتی یه sms ام به این مضمون زد " کیانا خانوم
کارت دام به م زنگ بزن!!!" پیش خودم گفتم نکنه کار واجب داشته باشه !!!
ولی بعد بی خیال شدم و گفتم اگه خیلی واجب بود توی پیغامی داد بهش
اشاره میکرد واسه ی همین با خیال راحت نشستم و بقیه فیلمم رو دیدن
طرفای ساعت 3 بود که چشمم گرم شد و نمیدونم چجوری خوابم برد که با
صدای زنگ درآپارتمان .. از خواب پریدم و بدو اول یه نگاه توی آینه انداختم و
موهامو مرتب کردم بعدم در رو باز کردم ...با استرس نگام کرد و گفت :- تو
خونه ای؟؟؟؟!! پس چرا جواب ندادی؟؟!!- خواب بودم!!!!پریز رو کشده بودم
موبایلمم سایلنت بود- نگرانت شدم دختر!!!- حالا چیکار داشتی ؟؟!!شونه
هاشو انداخت بالا و گفت :- چیز خاصی نبود یکی از نقشه ها که قرار بود تا 3بفرستیم اصفهان نصفه بود .. زنگ زدم بگم راننده میفرستم بیاد دنبالت که
کاملش کنی شانس آوردم فرهمند به نقشه اشراف داشت!!ناراحت شدم به
خاطر من فاطمه کارش زیاد شده بود ...رو کردم و گفتم :- همش تقصیر
شماست مرخصی میدین دیگه !! وگرنه فاطمه جور من رو نمیکشید!!خندید
و گفت :- ببخشید خانوم .. دیگه مرخصی نمیدم بهتون!!از لحنش خندم
گرفت با دیدن خندم رو کرد بهم و گفت :- راستی فردا طرفای 9 شب را
میفتیم سمت اصفهان !! من توی شب راحت ترم ! حاضر باش دیگه!!سرمو
تکون دادم و گفتم :- حالا واقعنی من باید بیام؟؟؟!!- آره باید بیای!!!شونمو
انداختم بالا و گفتم :- باشه!!خنده ای کرد و گفت :- کیانا تنبل شدیا!!!!! قرار نیست اینجوری باشی با انرژی دختر!!!سرمو تکون دادن و گفتم :- به خدا
میخوام با انرژِی باشم !!! دل و دماغ ندارم... خستم!!!خندید و ازون نگاه های
شیطون کرد و گفت :- میخوای سر کیفت بیارم؟؟؟!!چپ چپی نگاش کرم که
خندید و دستی تکون داد و گفت :- من امشب بر میگردم باز شرکت با
حسام کار دارم.. شب دیر میام .. فردام باید ماشین رو ببرم سرویس واسه
ی همین تا فردا شب شاید نبینمت!! مواظب خودت باش..!- باشه .. تا فردا
!!!اونشب تا آخر شب فیم دیدم و تخمه شکستم و با مامان اینا حرف زدم ..
فرداشم تقریبا ظهر پاشدم از خواب و اسبابمو رو بستم و رفتم خرید برای
توراه .. رفتم حموم و بعدشم شامم درست کردم که بخوریم بریم طرفای
ساعت 7 بود که به مجد زنگ زدم و نا خودآگاه بعد از اینکه صدای مردونه ی
قشنگش توی گوشی پیچید گقتم :- شروین شام پختم میای اینجا ؟؟؟!!بعد
از یه سکوت طولانی ...بالاخره گفت :- آره!! تا یه ربع دیگه!!!لبخندی زدم و
گوشیرو قطع کردم!!!میز رو قشنگ چیدم و خودمم یه بلوز سفید ساده با یه
جین تنم کردم و موهای خیسمم ساده بستم پشت سرم ... درست راس
یه ربع زنگ زده شد و با یه گرمکن طوسی و تی شرت مشکی اومد تو ..
نگاهی بهم انداخت و گفت :- جوجو چطوره!!؟؟!- خوبه !!!- شما چطوری
..!!؟؟- عالی !!! بخصوص که دعوت شدم به صرف شام با یه خانوم
خوشگل!!خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین که یهو دنب موهامو گرفت
تو دستشو گفت :- کیانا موهات خیسه خشک کنی بعد بریما هوا
سرده!خندیدم و گفتم :- باشه!!!- قول؟؟؟!- قول نمیدم!!انگار که فهمیده بود
تنبلم دستمو یهو و گرفت و بردتم بالا و توی راه گفت :- بیا بیا!!! من به تو
اطمینان ندارم!!!بردتم توی اتاقمو نشوندتم روی صندلی میز توالت و رو کرد و
گفت :- کجاست سشوارت؟؟!!دست کردو از کشوی اول دادم دستش ..زد
به برق و شروع کرد به خشک کردن موهام و آروم دست میکشید به موهام
... نمیدونم چم شده بود قلبم تند میزد و گونه هام داغ شده بود یه لحظه از
توی آینه بهش نگاه نداختم که دیدم اونم چشماش یه برقی داره آروم خندید
و گفت :- موهات شبیه ابریشم.. چه برقی داره!!!... هیچوقت کوتاه نکن ...
باشه؟؟!!- سرمو تکون دادم .. یهو سشوار رو خاوش کرد و سرشو کرد توی
موهام .. عین مجسمه یخ بستم ... آروم سرمو بوسید و با یه ببخشید رفت
از اتاق بیرون ... چقدر توجهاش شیرین بود!!! چقدر دوستش داشتم...
نمیدونم چرا ولی تاب مقاومت موقعی که اینجوری محبت میکرد رو نداشتم
.. چشماش بی ریا بود!!! زیادی بی ریا!! لبخندی تو آینه به گونه های سرخم
زدم و موهامو با کش جمع کردم بالا ورفتم پایین!!!روی مبل نشسته بود و
سرشو گرفته بود توی دستاش ..با حس حضورم سرش رو بلند کرد و با یه
لبخند بی رمق گفت :- شام چی پختی؟؟؟!!خندیدم و گفتم :- کتلت ..
دوست داری؟؟!!مهربون خندید و گفت :- آره!!!بی صدا نشستیم و خوردیم!!
اونم حرفی نمیزد فقط گاهی واسه ی منم لقمه میگرفت و میذاشت گوشه
ی بشقابم ... الحقم لقمه هاش گوشت میشد به تنم!!!غذا که تموم شد
پاشد ظرفارو بشوره که رو کردم بهش و گفتم :- شروین تو مهمونی برو
بشین من خودم میشورم!!با تعجب ابروشو داد بالا و همون جا نشست و تا
آخر ظرف شستنم زل زد به من!! ظرفا که تموم شد رو کردم و گفتم :- چایی
دم کنم؟؟!!- نه باید بریم دیگه !!!! من برم حاضر شم توام حاضر شو شیر گاز
و اینارم ببند!!- باشه بابا بلدم !! دم در رو کرد بهم و گفت :- مرسی بابت
شام!!اخمی کردم و گفتم :- وا چیزی نبود که !!لبخند عجیبی زد و آروم با
پشت دست گونمو ناز کرد!!!در رو بستم .. تمام وجودم نیاز بود!! نیاز روحی
نیاز به حضورش حرفاش محبتاش!! یعنی دوسم داشت؟؟؟! با ذوق ساکمو بر
داشتم همه جارو چک کردم و سبد خوراکیو فلاسک چای و چندتا ساندویچ
رو هم برداشتم داشتم از در میومدم بیرون که دیدم مجد دمه دره .. رو کرد
بهم وگفت تو برو من اینارو میارم .. خندیدم و ازش تشکر کردم ... موقعی که
سوار شد و حرکت کردیم بر خلاف تصورم از در پارکینگ که اومد بیرون آروم
زیر لب بسم ا.. گفت و بعدم یه دوهزارتومنی گذاشت توی داشبورد .. برام
عجیب بود .. پس واقعا من مجد رو هنوز نشناخته بودم تا نزدیکای جاده راجع
به کارمون توی اصفهان حرف زدیم موقعی که وارد جاده شدیم رو کرد بهم و
گفت :- کیانا خانوم خوابت میاد برو عقب قشنگ بخواب خوبیه دخترای ریز
میزه اینه اون پشت قشنگ جا میشن!!!خندید م و گفتم :- نمردیم و یه
حسن این قد کوتاه رو هم دیدیم!!!خندید و گفت :- نه محاسنش زیاده ..
یکی دیگش اینه که تو بغل جا میشین ..بعدم خندید و گفت :- بازم
بگم!!دستمو آوردم بالا و گفتم :- نه نه ... مرسی..خندید و زد کنار تا برم
عقب منم که بد جور خوابم میومد تا رفتم و دراز کشیدم با تکون های گهواره
وار ماشین خواب رفتم...نمیدونم چه ساعتی بود .. فقط یادمه داشتم توی
خواب هق هق میکردم خواب بدی دیده بودم ... خواب اینکه محمد و مجد
روبروی هم بودن و توی یه لحظه محمد یه اژدها شد و مجد رو خورد و من با
همه ی وجودم توی خواب اشک میریختم!!! که با احساس یه آغوش گرم از
خواب پریدم .... مجد منو تو بغلش گرفته بود و آروم نوازش میکرد و اشکامو
پاک میکردو زیر گوشم میگفت :- هییس .. عروسکم آروم .. خواب دیدی
خانوم.. آروم خوشگلم!! آروم!!!تازه هوشیار شده بودم با نوازشایی که رو ی
موها و گونه هام میکرد تنم داغ شد طاقت نیاوردم و چشمامو باز کردم!! با باز
شدن چشمام لبخندی به پهنای صورت زد و گفت :- کوچولو خواب بد دیدی
!!! داشتی جیغ میدی ترسیدم اومدم آرومت کنم .. از جام پاشدو نشستم
که رو کرد بهم و گفت :- خواب چی میدیدی؟؟؟!!- چیزی نبود..شیطون نگام
کرد و گفت :- آخه همش منو صدا میکردی!! معلوم نبود تو خوابت چه خبر
بود!!!اولش نفهمیدم چی میگه ولی بعد دوزاریم افتاد و چپ چپ نگاش کردم
اونم خندید و گفت :- تا دوساعت دیگه میرسیم .. میخوای بخوابی؟؟!!با
صدای دورگه گفتم :- ساعت چنده؟!- نزدیکای شش!!- نه دیگه .. خوابم
نمیاد گشنت نیست؟؟؟ چای اینا داریم بساط صبحونه ام آوردم!!لبخند
مهربونی زد و در حالیکه از قیافش خستگی میبارید گفت :- نیکی و پرسش .
. بعد از خوردن صبحانه با انرژی مضاعف دوباره پشت فرمون نشست و تقریبا
طرفا 8 رسیدیم اصفهان... با رسیدن به مقصد یه راست رفتیم سمت هتل
... مجد رو کرد به من و گفت :- کیانا برامون هتل عباسی جا رزرو شده
دوست داری ؟؟ یا بریم جای دیگه؟؟!!- نه بابا جا به این خوبی..لبخندی زد و
بلافاصله به سمت هتل روند!!موقعی که رسیدیم ماشین رو پارک کرد و
ساک هارو برداشت و راه افتادیم سمت قسمت رزرو هتل .. توی لابی
منتظر بودم تامجد بیاد که یهو با یه صدای آشنا به خودم اومد..- سلام آبجی
خانوم!!!برگشتم و با دیدن محمد خندون قلبم شروع کرد تند زدن!!! نه برای
اینکه دل تنگش بودم یا ازین چیزا.. از مجد ترسیدم.. ازینکه بفهمه من ..
دست و پام رو گم کردم و با لکنت گفتم :- سلام! تو اینجا چیکار
میکنی؟؟؟!!- واسه ی کار از طرف شرکتمون ماموریت دارم!!! باورم نمیشه
اینجا دیدمت!!!بعدم خندید!!!! نگاهی بهش انداختم چشماش از دفهعه ی
پیش خیلی آرومتر بود ..گفتم :- منم برای ماموریت اومدم!!!! فکر نمیکردم
ببینمت!!توی همین گیر و دار مجد از دور با اخمی که به وضوح معلوم بودبا
گام هایی محکم اومد سمتمون و ضربان قلب من شدت گرفت ... قبل از
اینکه محمد حرفی بزنه رو کردم به مجد و گفتم :- آقای ناطق از
اقواممون!!!بعدم رو کردم به محمد و گفتم :- جناب مجد رئیس
شرکتمون!!محمد بلافاصله نگاهی به من کرد و گفت :- میدونم ..
میشناسمشون!!!بعدم به مجد دست داد وخیلی سرد ..دو طرف با هم
احوالپرسی کردن!!!!مجد با اخم و خیلی جدی نگاهی بهم انداخت و گفت :-
کیانا کلیدارو گرفتم ..دم آسانسور منتظرم!!!مجد که رفت محمد رو کرد به
من و گفت :- تو توی آتیه کار میکنی؟؟؟!! - آره چطور!!!- بابا کیانا خانوم...
میدونی اونجا چه جاییه درسته که کاراشون عالیه ولی همه میگن از لحاظ
اخلاقی مشکل داره ... اونم با یه همچین رئیسی!!!!! مرتیکرو نزدیک بود
فکشو بیارم پایین .. آشغال به تو میگه کیانا .. خجالت نمیکشه!!عصبی شدم
و رو کردم بهش و گفتم :- دقیقا شما کی باشید؟؟ این چه طرز قضاوت راجع
به آدماست ... مگه تو اومدی شرکت مارو دیدی که اینجوری میگی..
میدونی ندیده و نشناخته به چند نفر تهمت زدی؟؟!!محمد در حالیکه
میخواست مجابم کنه و یه جورایی حرف نسنجیدش رو ماست مالی گفت :-
بابا آخه تو نمیدونی که دوماه پیش گنده رابطه ی همین آقا با دختر رئیسه
ایران پایا در اومد ... بعدم با غیط نگاهی به مجد انداخت و ادامه داد :- کیانا
خانوم حواست باشه ها .. گول امثال اینارو نخور ... حیف توئه روحت آلوده
بشه!!از حرفاش عصبی شدم و تقریبا با لحن بدی گفتم :- اون آدم بد!!!
درست ولی اونی که به روح من آسیب زد تو آدم خوبه بودی!!! نه اون!!
اینقدرم راجع به آدما بد قضاوت نکن .. من که زنم گاهی وقتا اشکال رو از
هم جنسام میبینم!!!! ولی تو یه جوری داری مطلب رو ادا میکنی که انگار
دختره رئیس ایران پایا قدیسه بود و این بابا شیطون!!!خدایی لااقل رامش رو
خووب میشناختم و میدونستم چه جور آدمیه .. واسه ی همین دوست
نداشتم کسی به مجد تهمت اغقال و این مزخرفات رو بزنه!!محمدم که اصولا
ذاتا آدم بدی نبود رو کرد به من و با لبخند گفت :- به خدا آبجی نخواستم به
کسی توهین کنم!1 دست خودم نیست نگرانت شدم !!!نگاهی بهش
کردم!!!! احساس کردم توی همون لحظه با حضورم روبروی محمد و گوش
دادن به حرفاش دار به الهام خیانت میکنم ...درست اون .... ولی خوب اگه
منم همون کار رو میکردم که میشدم عینه اون ... با این فکر رو کردم به
محمد و گفتم :- حالا بگذریم ازین حرفا مامان اینا چطورن الهام چطوره
؟؟!لبخند غمگینی زد و گفت :- خوبن!! سلام میرسونن!!- سلامت باشن ..
من دیگه برم!!! - باشه .. راستی آره منم از طرف شرکت نوین سازه توی
شیراز اومدم .. یه طرفه قسمت از پروژه ام دست ماست ایشاا.. میبینمت
بازم!لبخندی زدم و گفت :- به سلا متی!! باشه !تا بعد !با این حرف راه افتادم
سمت مجد که با یه اخمی عمیق دم در آسانسور وایساده بود موقعی که
وار شدیم رو کرد به من و گفت :- ایشون از اقوام بودن ؟؟!!احساس میکردم
رنگم پریده سرمو انداخم پایین و گفتم :- آره گفتم که!!- دقیقا با چه
نسبتی!!!؟؟؟- نوه داییه شوهر دختر خالم!!!مجد در حالیکه صداش عصبی
بود گفت :- آهان واقعا هم چه نسبت نزدیکی!!!!!!! احساس نمیکنی یکم
صمیمی تر از این نسبت فامیلی بودید با هم؟؟!!خودمو کنترل کردم و گفتم
:- نه!! بعدشم پسر خوبیه!!!مجد دستی به موهاش کشید و اومد چیزی بگه
که با باز شدن در سکوت کرد و ساک بدست رفت سمت راهرو اتاقامون
درست روبروی هم بود اول در اتق من رو باز کرد و ساکمو گذاشت تو بعدم
بدون حرف اضافه رفت سمت اتاق خودش که طاقت نیاوردم و گفتم :-
شروین؟؟!!رو کرد سمتم و بعد از چند ثانیه اخماش باز شد و گفت :-
جانم؟؟؟!!با این حرفش سرمو انداختم پایین که اومد سمتمو و چونمو گرفت
تو دستش و گفت :- اخممو نبین .. ترسیدم کسی ذهنت رو نسبت بهم
مسموم کنه.. کیانا .. من رو بازی میکنم!!! ولی باور کن 90 % آدما ...-
لبخندی زدم که باعث شد آروم دستی به صورتم بکشه و بعدشم با شیطنت
گفت :- برو تو دیگه!!!!! به من اعتباری نیست!!!با این حرفش با تعجب نگاش
کردم که باعث شد بلند بخنده ... بعدش تقریبا خودش هولم داد تو و با گفتن
ساعت 1 حاضر باش واسه ی ناهار در رو بست و رفت!!!نمیدونم چه سری
بود تا در رو بست دلم تنگش شد!!! با خودم خدا خدا کردم زودتر به عشقش
اعتراف کنه وگرنه به خودم اعتباری نبود..با تکون دادن سرم به خودم اومد و
بعد از باز کردن ساکم و چیدن لباسام توی کمد .. رویتخت دراز کشیم تا
ساعت 1 یکم استراحت کنم .. ولی تمام مدت ذهنم روی این حرفش
میچرخید .. راست میگفت آدم روراستی بود و همین رو راستی و صداقتش
تو حرفا و عملش باعث میشد دوست داشتنی باشه ولی بر عکس اون من
بودم که محمد رو ازش قایم میکردم .. چجوری بهش میگفتم .. طبق معمول
خودمو با این فکر که به موقع بهش میگم گول زدم و با خیال آسوده ای به
خواب رفتم.
کــآش فقـــط بودی . . .
وقتی بغـــض میکردم . . .
بغلــــم میکردی و میگفتی . . .
ببینــــم چِشــآتو . . .
منـــو نیگــــآ کُن . . .
اگه گریــــه کنی قهر میکنــــم میرمــــ.. .
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 11:40
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 14:07
RE: رمان - رها جوووون - 13-06-2019، 17:51
RE: رمان - رها جوووون - 14-06-2019، 10:40
RE: رمان - رها جوووون - 15-06-2019، 15:57
RE: رمان - رها جوووون - 19-06-2019، 21:27
RE: رمان - Farina❤ - 19-08-2019، 6:08
RE: رمان - رها جوووون.لپتاپ - 15-09-2019، 14:34

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان