امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شعر طنز برای مردسه

#1
Wink 
ورده اند در ازمنه ی قدیم

دانش آموزی رفت پیش حکیم

پیشش که رسید غش نمود

از دهانش خون ریخت مثل رود

از کله اش دود شد بلند

همانند اگزوز یک سمند

چشمانش شد کاسه ی خون

از چشمانش صاعقه زد بیرون

حکیم چون بدید حال او

رفت و پرسید احوال او

گفت به او:« تورا باشد چه؟

بگو دردت را به من ای بچه

بگو به من تا که علاجت دهم

نمینزنم به تو فروتن دم به دم»

چون که دهان کرد آن پسر باز

گشود پرده از مخوف ترین راز

حرف خیلی دل ها آن پسر گفت

با سخن گفتنش جداً در سفت

گفت او را:« دارم بسی انتقاد

مغز من کرده ست بسی انبساط

چه غلطی کردیم دانش آموز شدیم

دانش آموز یعنی تفِ رو به خودیم

هفت ساله بودیم که چون شنگول

خوردیم با حروف زیبا گول

وقتی که در را ما کردیم باز

از آن روز بدبختی شد آغاز



اوایل داشتیم روز های خوبی

نه سیلی بود نه لگد نه چوبی

هفته ی دوم مدیر شد یک خرده بد

زنگ تفریح رَه بر کلاس می کرد سد

هفته سوم دشنام شد رایج

شاگرد هم از کلاس شد خارج

چهارم هفته پس گردنی می زد مدیر

نعره ها می کشید مانند شیر

ماه دیگر مدیر شد ییپ من

با بچه ها میکرد جنگ تن به تن

بعد ها بروسلی شد آموزگار

شاگردان را میبرد بالای دار

اواخر،معلم شد آمیتا چاخان

صد نفر می کشت چون سلمان خان

آنگَه که می رسید تعطیلات عید

سیه میشد روزگار تقریبا سفید

باید پر می کردیم دفتری صد برگ

میشدیم در خوناب بدبختی غرق

گر بود تعطیل فردای سیزده بدر

نمیدادیم این تعطیل به یک کوه زر

اُردیجَهَنَّم میشد برایمان اردیبهشت

باید میرفتیم به کشتارگاه زشت

خرداد یعنی انتظار برای آزادی

پایان خرداد مساوی با شادی

تابستان بالا رفتیم ز تیر

پس از مرداد آمدیم به زیر

گذشت شهریور با سرعت نور

دیدیم که اول مهر نیست دور

آخر تابستان بودیم سوگوار

شیون کردیم و کشیدیم هوار

سحر چون بر آمد بلند آفتاب

مدرسه رفتیم گذشتیم ز خواب

گوش دادیم به این آهنگ بزور

"آغاز سال نو،باشادی و سرور"

چون که زدند برای کلاس زنگ

صدایش دردناک تر از سرنگ

زان پس هی علوم و هی حساب

یار مهربان گفتند به ریاضی کتاب

نگو آموزگار بگو عزرائیل

ناز می کردمان با چوب و سیل

می گفتند به معلم چنگیز

پنجه اش از مال ببر هم بود تیز

می گفتند جومونگ بود جدّش

چون دسخطش بود شبیه دسخطّش

به او میگفتند پریا شاه

چون که داشت صد جن در یک چاه

معلمانمان بودند چُنین افرادی

که از ما گرفته بودند آزادی



خلاصه روز هایی آمد و رفت

تا اینکه رسیدیم به کلاس هفت

یواش یواش در می آمد سبیل

قدی دو برابر دسته ی بیل

صدایی داشتیم بس زیبا

می گفتند انکرالاصوات به صدا

چون که گذاشتیم در این مکتب پا

شروع شد محبت بی انتها

ماهم که آمده بودیم از قتلگاه

از میان قاتلانی بس بدخواه

هرچه فرمودند دبّیران

گوش کردیم ما با دل و جان

امّا بدیدیم پس از مدتی

شکنجه می دهندمان با چه شدتی

خونمان را کردند در شیشه

برابرمان خشم کردند پیشه

چند روزی گذشت بدین ترتیب

که شاگردی کرد دست در جیب

ناگهان بیرون آورد یک شمشیر

فریاد زد:«شمشیر بهترین تدبیر

من به لبم رسیده این جانم

«من رئیس آزادی خواهانم

این قسمت را باید کنیم سانسور)

(چاپ این قسمت هست از عقل دور

سپس دانش آموز که نامش قنبر

بدستورید معلمان شوند پرپر

همه ی دانش آموزان شدند متفقین

در برابر معلمان،همان متحدین

متفقین کشیدند کمان وشمشیر

متحدین گفتند این سلاح ها هستند پیر

سپس متحدین کردند زرنگی

آوردند مسلسل و توپ جنگی

متفقین را بستند به رگبار

من زنده ام چون همه کردند ایثار

حکیما کنون آمده ام نزد تو

گرچه ما نداریم حق وتو

ولی خواهانم از دانش آموزان

قنبر را باشند پشتیبان

تا مگر حذف شود چوب و شِلنگ

«مدارس هم شوند خوش آب و رنگ

این دانش آموز را بود کلام آخری

میدانم که می گیرند آنرا سرسری

ولی همه می دانند متفقین

شدند پیروز بر متحدین

پس بر آن آموزگاری درود

که صحیح شمرد این گفت و شُنود



ای قنبر،ای قنبر حمایتت می کنیم

پاسخ
 سپاس شده توسط ρσєѕɪ ، sshs 41148
آگهی
#2
دمت گرم عالیبود
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان