امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده طنز ناتاشا

#13
پارت۲۰
داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت_کیو میخواین بکشیندخترا ...از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم_هیچکیسرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین..نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود .سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید._ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم ..سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید..نیوشا_چراااااا؟سرهنگ_غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ..._نهسرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن..فعلا برید بخوابید تا صبحتو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید.نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ...سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه ._مگه نرفته؟سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه.بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردارنیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم .سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه .چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ...نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا. منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم .سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم .در زد و با کسب اجازه وارد شد .نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم .د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم .راستی ناتاشا میگم عجیبنیست_چی عجیبه؟نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه ._خوب اینکجاش عجیبه؟نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست ._نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که .نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت ._اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ...از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..

پارت۲۱
در همین لحظه در باز شد .سرهنگ به سمت ما اومدنیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نهنیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ...دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید...بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ...قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم._سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم...نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم..._نیوشا...نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من ..نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز.._چچچچچچچشششششششششممسرهنگ بازبخندی به اون زد ...یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. امابا راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا...سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون.تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد_ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش .._نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ...نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی ..تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش..._احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ...با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اوردنیوشا _یالا کمرتو یاز کن_چرا؟نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .نیوشا_ سس..سسس..سسشلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین_چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.نیوشام چیزی نمیگفت._ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تاحالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید ._اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود ...._دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریعنیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .._مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز .بازم حرکتی نکردم .تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .نیوشا_ناتاشا ...هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه.نفس عمیقی کشیدم وگفتم_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ...از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...لبخند پیر وز مندانه ای زد_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...

پارت۲۲
نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون..._ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتمیوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ..._ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..نیوشا_ چیزی نشده که ._چیزی نشده؟ هان؟نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزتمانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ..._ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد .._کو چیز که کوفت کنیم ؟لبخند موذیانهای زد_هنوز خوارتو نشناختی ؟سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم.._ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ..._ میگم شیطونودرس میدینیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ..._خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم.... صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..لباستو بپوش ..چکمتو...نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم ..انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟نيوشا خواست
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فوق العاده طنز ناتاشا - پایدارتاپای دار - 20-04-2020، 14:53

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان