امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر سر کش(تموم شد)

#10
دیگه از همه دنیا ناامیدبودم.درست یک هفته بعد ارمین زنگ زدو گفت درخواست رو تنظیم کرده و فردا میره واسه تحویلش اقدام کنه.تو اون مدت همش خونه شهره بودم شهره انصافا مثل یه خواهر ازم نگهداری میکرد.ارمین هم که فقط ازازدواج حرف میزد و اینشم حسابی کلافم کرده بود اما چون بهش نیاز داشتم نمیتونستم حرفی بزنم.یه روز عصرکه داشتم تی وی میدیدم ارمین اومد خونه منم تا دیدمش بهش گفتم:کی وقت داداگاه میشه؟-:علیک سلام خانومم!
-:ببخشید سلام خب کی؟
-:ایشالله یه ماه دیگه مال خودم میشی
-:راست میگی؟
-:اره بابا تا دو سه روز دیگه هم احضاریه فرزاد میرسه دستش حالا مژدگونی منو بده
با خودم گفتم چه مژدگونی؟دارم با دست خودم شوهرمو از دست میدم ولی گفتم:ممنون
حس میکردم قلبم داره کنده میشه درسته ما باهم رابطه نداشتیم ولی من بازم دوستش داشتم مخصوصا روزای اخر چقدر مهربون شده بود شاید اینجوری به خونه میرسیدم اما فرزادو از دست میدادم اصلا به درک فرزاد خر کیه خونه رو بچسب!میدونم دیوونه شدم دارم چرت میگم ولی یعنی فرزاد اندازه خونه به اون بزرگی ارزش داره؟!
تو اون مدت هنوز نتونسته بودم فیلمو نگاه کنم یعنی راستش دلشو نداشتم فقط یه دونه از روش برای ارمین زدم ارمین هم اصلا از فیلم حرفی نمیزد.یه شب شهره دیگه از دستم کلافه شده بود باعصبانیت گفت:چه مرگته دختر؟برو گمشو که از بوی گندت حالم بهم خورد
راست میگفت من تو این مدت فقط 3بار حموم کرده بودم ولی بازم جوابشو ندادم.دو باره داد زد:گمشو تو حموم که حالم بهم خورد بعدشم با هم میریم عشف وحال
تودلم گفتم راست میگه بذار برم حال کنم تمرگیدم تو خونه که چی بشه؟بلند شدم لباس ورداشتم رفتم تو حموم کلی اواز خوندم دلم که خالی شد اومدم بیرون خوشگل کردم با شهره بریم بیرون ارمین هم همرامون اومد هر وقت دستمو میگرفت حس بدی بهم دست داد یعنی راستش هیچوقت اون حسی رو که تو اغوش فرزاد بودمو نداشتم اصلا بیخیال بابا به شهره گفتم:شهره بریم شهر بازی؟
ولی شهره راضی نمیشد اینقدر اصرار کردم تا قبول کرد اون شب خیلی حال کردم اخرشم گفتم گور بابای فرزاد دنیا رو بچسب.روز بعدش میخواستم برم خرید شهره هم که سرگرم bfجدیدش بود حاضر شدم رفتم خیابون تاکسی گرفتم برم شهرک غرب خرید وقتی همه ی خریدامو کردو رفتم پارک هوا بخورم ولی خب رو هوا یه بستنی هم خوردم خیلی تو اون هوا میچسبید کلا بستنی تو هوای سرد بیشتر میچسبه داشتم راه میرفتم که حس کردم صدای ارمین میاد کنجکاو شدم ببینم چه خبره که دیدم رمین داره با یه دختر می حرفه دختره پشتش به من بود اما من حس کردم مهشیده!
خیلی خر شدم همه رو مهشید میبینم من که فرزادو دوست داشتم از دستش دادم ارمین دیگه کیه؟بذار هر غلطی میخواد بکنه ولی بازم ته دلم میگفت اون زنه مهشیدبود خب اخه مهشید چیکار ارمین داره؟اصلا به جهنم مغز فندقی من کی به این چیزا فکر کرده؟بذار بستنیمو بخورم وقتی رفتم خونه دیدم دوست پسر شهره داره میره مردک پررو همش خونه شهره جل میشه خجالتم خوب چیزیه؟اصلا به من چه مگه من فضولم؟
شهره که دید دوباره سر حال شدم خیلی خوشحال شدم اومد بغلم کنه که دیدم بوی ادکلن هزار تومنی همون مردکو میده بهش گفتم:اوف اوف برو اونور که خفه شدم
-:گمشو احمق منو باش که دارم به تو محبت میکنم
دیدم بی چاره حق داره فقط اون به دادم رسیده
-:ببخشید ولی خب خیلی بوی گندیه اخه از چیه این پسره خوشت میاد؟
که یهو با بالش زد دنبالم منم فرار کردم انقدر دوییدم که دیگه اصلا نا نداشتم باهم شروع کردیم غذا پختن اونم چه غذایی دوتا ادم بااستعداد داشتن کوکو میپختن خیلی بد شکل شد اخر کار یادمون افتاد که تخم مرغ نداره ولی خب مزش بد نبود خوردیمش ورفتیم بخوابیم من دوییدم رفتم رو شهره اونم شروع کرد جیغ جیغ کردن ولی من ادمی نبودم که از رو برم اخرشم اون بیچاره رو زمین خوابید.
صبح که بیدار شدم دیدم شهره هنوز خوابه اومدم برم پایین که دیدم ارمین خونه هست داره با موبایلش میحرفه منم که کلا ادم فضولی نیستم رفتم گوشمو چسبوندم به در که دیدم ارمین میگه باشه مهشید الانه که بیدار شن

بازم مهشید این دفعه دیگه این فضولی ولن نمیکرد وایسادم ببینم چی میگن؟فقط شنیدم بعدش گفت فردا فیلم حاضره بعدشم که خدافظی کرد تازه یادم اومد چی تنمه یه لباس قرمز گشاد موهامم که خودم ازش وحشت میکردم صدای پاشوکه شنیدم دوییدم تو اتاق لباس مناسب پوشیدم رفتم پایین که دیدم ارمین داره میره سلام و احوال پرسی کردیم واقعادلم میخواست بدونم با مهشید چی کارداره ولی باید صبر میکردم رفتم بالا شهره رو بیدارکنم باهم بریم بیرون ولی شهره با اون نره غول قرار داشت منم بیخیال بیرون رفتن شدم نشستم موبایل بازی کردن یه دو ساعتی که گذشت موبایلو گذاشتم کنار دراز کشیدم دیدم تا روز دادگاه بیست و پنج روز مونده رو چندتا برگه از یک تا بیست و پنجو نوشتم چسبوندم به دیوار اینکارو از فیلما یاد گرفته بودم خوب که فکرکردم دیدم دلم خیلی واسه فرزاد تنگیده حتی واسه دعواهامون خودمم نمیدونستم چی میخوام هم خدارومیخواستم هم خرمارو هم میخواستم فرزاد مال من باشه هم خونه دیدم جدی جدی خیلی دلم براش تنگ شده میخواستم برم بیرون تا از فکرو خیال راحت شم پاشدم یه مانتو ساده با یه شلوار وشال مشکی پوشیدم اومدم موهامو بریزم تو صورتم که یادم افتاد فرزاد اصلا از این مدل خوشش نمیومد هر کاری کردم دلم نیومد موهامو بریزم تو صورتم موهامو زدم بالا و اومدم ژایین بازم این مردک جل اینجا بود واقعا که شهره با این سلیقش گل کاشته شهره که دید من دارم میرم بیرون اومد تو اتاقم منم تا دیدم تنهاست شروع کردم-:شهره اخه ادم تر از این مردک پیدا نکردی؟
-:مگه چشه دلتم بخواد؟
-:میشه بگی چیه این مردک خپل گنده جل رو باید بخوام؟
-:حالا یکم چاقه چه اشکالی داره؟
معلوم بود شهره کم اورده منم دیگه ادامه ندادم دیدم خیلی گناه داره.شهره اومد بغلم کنه که دو باره بوی اون ادکلن مسخره هزار تومنی رو حس کردم
-:شهره یه چیزی بگم پاچه نمیگیری؟
-:بنال
-:این چه وضع حرف زدنه؟اها واسه این مردک یه ادکلن بخر حال ادمو بهم میزنه
دیدم دوباره داره حمله میکنه با دو اومدم بیرون از دم در هم براش یه پشمک زدم زبونمو هم در اوردم و اومدم بیرون نمیدونستم کجا برم داشتم به ارمین و مهشید فکر میکردم که اخرشم این مغز فندقیم به هیچ نتیجه ای نرسید ولی فضولی هم ولم نمیکرد سرمو که بالا اوردم دیدم در خونه قبلیمون هستم اخه خونه شهره اینا به خونه ما یعنی خونه فرزاد خیلی نزدیک بود ترسیدم منو ببینه رفتم پشت درخت یزرگ سر کوچه قایم شدم هوا هم که ماشالله گرم بود داشتم خفه میشدم یه نیم ساعت بعدش که از دیدن فرزاد نا امید شدم فهمیدم هم دست شوییم میاد هم گشنمه میخواستم بازم صبر کنم که دیدم خیلی شدیده رفتم سمت پارک تو راه که اینقدر عجله داشتم برم دستشویی نتونستم فکر کنم وقتی رسیدم دم در پارک یه نفس راحت کشیدم رفتم سمت دستشویی که دیدم یه کیلومتر صف هم اونجا هست خشکم زده بد تا من تو این صف به دستشویی برسم که همه ی شلوارم خیس شده یهو یه فکری به مغزم رسید خودمو زدم به مریضی که اون پیرزنه که اول صف بود دلش به حالم سوخت و اجازه داد من برم تو وای که راحت شدم خدا این دستشویی رو از ادم نگیره عجب جای مفیدی هستش اومدم بیرون با کلی تشکر از این پیرزنه بعدشم رفتم بوفه پارک یه ساندویچ توپ خوردم رو صندلی نشسته بودم که دیدم فرزاد دم در پارکه هم خوشحال بودم که بالا خره دیدمش هم ترسیدم که منو نبینه با دو رفتم پشت درخت خیلی تعجب کرده بودم که چرا با مهشید اویزون نیست که یاد ارمین افتادم بازم این مغز خنگ من میخواست معادله حل کنه بیخیالش شدم فرزاد ربع ساعت بعدش رفت بعد از رفتنش فهمیدم که چقدر دلم براش تنگیده دیگه به خونه خیلی فکر نمیکردم همش دلم پیش فرزاد بود حالا جدی جدی فهمیدم عاشقش شدم با دو اومدم بیرون که حداقل از پشت ببینمش ه باکله رفتم تو شکم یه نفر سرمو که اوردم بالا دیدم یه مرد گنده هست از ترس داشتم میلرزیدم که با گفتن یه ببخشید فلنگو بستم حتی کمکش هم نکردم میوه هاشو جمع کنه یه ده متری با فرزاد فاصله داشتم چقدر دلم میخواست یه لگد به پاش یزنم تا متوجهم بشه ولی خودمو کنترل کردم تا دم در خونه با فرزاد رفتم بعدشم برگشتم سمت خونه شهره اینا نزدیک خونه فرزاد یه اتلیه بود یکم بیشتر باهاش فاصله نداشتم که دید مهشید وارمین دارن از توش میان بیرون دوباره این فوضولی اومد توم رفتم دنبالشون میخواستم ببینم کجا میرن که شنیدم ارمین به مهشید گفت فردا ساعت ده برو اتلیه
مهشید هم با عشوه بهش گفت باشه چشم فردا میگیرمش بهن ظرت خوب شده؟
-:اگه تو گند نزده باشی و طبیعی درست شده باشه هیچکس شک نمیکنه
-:یعنی تو به من شک داری؟من کارمو خوب انجام دادم
-:ببینیم وتعریف کنیم خب برو دیگه
مونده بودم دارن در باره چی حرف میزنن چه فیلمی رو مهشید درست کرده که حتما هم باید طبیعی باشه؟مغزم داشت سوت میکشید امروز خیلی کاراگاه بازی در اورده بودم مغز منم که کار نمیکنه خب بی خیال فردا ساعت ده میام اینجا ببینم چه خبره
هوا خیلی سرد بود منم وا قعا سردم بود رفتم تو بستنی فروشی دو تا بستنی بزرگ خوردم وای که چقدر چسبید کیف کردم امدم بیرون تاخونه رو تقریبا با دو رفتموقتی رسیدم برای اولین بار دیدم اون نره غوله تو خونه نیست بعد از خوردن اون دو تابستنی بازم گشنم بود من دیگه چه ادمیم نمیدونم چرا چاق نمیشم؟به درک ولش کن برم یه چیزی سر هم بکنم رفتم تو که دیدم شهره قرمه سبزی پخته از تعجب چشمام چهار تا شده بود با دیدن قورمه سبزی یاد فرزاد افتادم دوباره دلم براش تنگید تصمیم گرفتم به جای فرزاد هم بخورم 2تا بشقاب پر خوردم رفتم تو رخت خواب واقعا که امروز چه روزی بود پر از ماجرا حال کردم
صبح برای اولین بار ساعت9پاشدم خرکی یه صبحانه خوردم وبا دو رفتم سمت اتلیه ربع ساعتی زود رسیده بودم ده دقیقه بعد مهشید رفت تو و بایه پاکت برگشت فضولی داشت خفم میکرد رفتم تو مغازه از مرده بپرسم اون فیلم چی بوده

تارفتم تو مغازه چشمام از تعجب چهار تاشد خانومی که روبروم تو اتلیه وایساده بود یکی از دوستای قدیمیم به اسم میترا بود ما از چهارم ابتدایی با هم دوست بودیم ولی از وقتی که رفت امریکا دیگه ازش خبری نداشتم حدود دو دقیقه ما ها توبهت بودیم ولی من چون اصولا احساساتی نیستم زود به خودم اومدم و با کیفم دو نا زدم تو سرش اونم که بیچاره به خودش بیاد بعدشم یه لگد جانانه زدم تو زانوش اونم بیچاره مونده بود توکار من بعدش باخنده گفت:سارا تو هنوزم خنگی اخه این چه وضع سلام کردنه مثلا کلی وقته ندیدمت خجالت بکش دختر
دیدم بیچاره حق داره راست میگه خیلی بد رفتار کردم منم که کلا استاد ماسمالی کردنم
-:میترا وضع زندگیت خوبه؟
-:ای میگذره بد نیست تو از خودت بگو
منم که عقده دلم سر باز کرده بود این مدت هم با کسی حرف نزده بودم میترا هم ادم قابل اعتمادی بود یا به عبارت خودمونی دهن لق نبود شروع کردم به گفتن همه چی رو گفتم از وضع بد مالیمون از اینکه صاحب خونه داشت جوابمون میکرد از شرط خانوم جون برای بخشیدن اون خونه از اجبارا و تحقیرای بابام از وضع خوب بابای فرزاد از ازدواجمون همه چی رو گفتم از شیطنتا نقشه کشیدنا از مهشید ارمین شهره سفر ارمین به خارج در خواست طلاق همه چی سه ساعت که نگاه کردم دیدم یه ساعت تمومه دارم میحرفم وقت ناهار هم بود منم واقعا گشنه بودم اما خب از بس که من کمرو هستم چیزی نگفتم
-:سارا باورم نمیشه تو یه سال اینهمه ماجرا تو زندگیت بوجود اومده باشه
-:خودمم باورم نمیشه حالا بیخیال بیا بریم ناهار بخوریم
میترای بیچاره هم که فکر میکرد پول غذارو من حساب میکنم حسابی خر کیف شده بود و تند قبول کرد منم کم نذاشتم بردمش بهترین رستورانی که اون دورو برا پیدا میشد خودم هم کباب برگ سفارش دادم از بچگی عاشق کباب برگ بودم اونم که دید میشه خوب سفارش داد استیک سفارش داد وقتی غذامونو خوردیم سرمو کردم توکیفم که مثلا میخوام پول غذا رو حساب کنم که یهو زدم تو سر خودم و گفتم اخ که کیف پولمو جا گذاشتم میترای بدبخت هم هاج و واج داشت نگام میکرد اخرشم مجبور شد خودش پولو حساب کنه انصافا هم زیاد شد اما به من چه من چرک کف دستامو دوست دارم الکی هم خرجشون نمیکنم تو راه برگش به اتلیه حسابی سر کیف بودم هم یه غذای مفتی گیرم اومده بود و کلی هم با خودم حال میکردم داشتم اهنگ جدید سلنا رو میخوندم که از یهو فرزادو دیدم قلبم گرفت فکر کنم اونم منو دیده بود چون اونم خشکش زده بود ولی من زودتر به خودم اومدمو با دو رفتم سمت اتلیه درو پشت سرم بستم داشتم سکته میکردم از پشت شیشه فرزادو نگاه کردم دیدم بعد از چند دقیقه رفت حتما منو ندیده بود خیلی جالب بود اینبارم اون میمون جل همراش نبود میترا هم که دیگه حالا همه چی رو میدونست گفت
-:دختر خب چرا بر نمیگردی پیشش؟
-:میترا تو نمیفهمی اون غرور منو له کرد جلوی چشم من که مثلا زن قانونیش بودم یه زن صیغه ای رو اورد و همش قربون صدقش میرفت بعدشم فکر کرد با یه ادکلن میتونه دل منو بدست بیاره
میترا هم دید دارم راست میگم خودم هم از حرفای خودم تعجب کرده بودم منو از این حرفای با کلاس زدن؟!بیخیال بابا بهش فکر نکن حالا چی میشه اگه منم یه بار تریپ دکتر مهندسی حرف بزنم؟بذار حال کنم.خلاصه بعد از خداحافظی رفتم سمت خونه شهره اینا وقتی رسیدم خونه دیدم هیچکس خونه نیست یه یادداشت هم رو در یخچال بود که نوشته بود:با بابک رفتیم بیرون شام هم میگیرم میارم شهره خوب میدونست پیغاماشو کجا بنویسه چون من نیومده میپریدم سمت یخچال یه بستنی برداشتم رفتم جلو تی وی ولی فکرم سمت فرزاد وامروز میچرخید یه جورایی مطمئن بودم منو دیده ولی نمیدونم چرا نیومد سمتم؟خاک بر سر خنگم کنن یادم رفت ما جرای فیلمو از میترابپرسم واقعا که...حالا بیخیال چه عجله ای هست فردا میپرسم سرگرم کاری که به حساب خودم اسمش فکر کردن بود بودم که صدای درو شنید با خیال اینکه شهره با اون مردک اومده منم بیخیال نشستم ولی دیم ارمین اومد تو اونم تنهای تنها اونقدرا عقل تو کلم بود که بفهمم نباید با اون تو خونه تنها باشم بهخ اطر همین هم با دو رفتم تو اتاقم ارمین هم از پایین میگفت صبر کن بابا کارت دارم ولی من صبر نکردم رفتم تو اتاقم با گوشیم ور رفتم که دیدم اینجوری هم حوصلم سر میره که یهو دیدم یه صدا میاد خیلی کنجکاو بودم از لای در یواشکی پایینو نگاهیدم که دیدم ارمین داره یه فیلم عروسی نگاه میکنه یه لحظه چشمم به عروس افتاد دیدم چقدر شبیه منه فقط قیافش زنونه هست سریع درو بستم دراز کشیدم رو تختم هر چی فکر کردم مخم به جایی قد نداد گفتم اخه من که عروسی نکردم حتما زنه خیلی شبیه منه روم هم نمیشد از ارمین چیزی بپرسم گفتم بیخیال بابا
صبح حدودا ساعت 10 از خواب بلند شدم هرچی فکر کردم یادم نمی اومد دیشب کی خوابیدم یه جسم سنگین رو روی شکمم حس میکردم سمت چپمو که نگاه کردم دیدم پای شهره روم افتاده تازه یادم افتاد که دیشب یادم رفته درو ببندم به زور لنگای شهره رو جمع کردم اومدم پایین دست صورتمو شستم و یه صبحونه خوردم رفتم لباس بپوشم برم بیرون که یهو رو میز چشمم به یه حلقه فیلم افتاد حتما فیلم همون عروسی بود وقتی مطمئن شدم کسی نیست فیلمو برداشتو گزاشتم پیش فیلمی که مه شید بهم داده بود بعدم یه برگه از تقویممو کندم درست22روز مونده بود زدم بیرون تابرم اتلیه تو راه هم یه جفت جوراب برای میترا کادو گرفتم ترخداسلیقه رو حال کنین خب اخه جوراب انصافا چیز به درد بخوریه خلاصه با همون جوراب کادو شده رفتم اتلیه بعد از سلام واحوال پرسی یادم اومد تو خونه دستشویی نرفتم پریدم تو دستشویی و یه تخلیه بار صورت دادم واومدم بیرون یاد کادو افتادم اونو دادمش به میترا میترا هم بعد از کلی ناز کردن قبولش کرد وبازشکرد داشتم میپکیدم از خنده اونم با تعجب داشت به جوراب گل گلیش نگاه میکر
-:خاک تو سرت سارا خیلی بیشعوری این چیه دیگه؟
-:ا نمیدونی چیه؟تو دهات ما بهش میگن جوراب اونم از نوع گل گلیش
-:خاک بر سر میدونم چرا اینو برای من اوردی واقعا که خیلی احمقی
-:نظر لطفته بازم بگو تعارف نکنیا عوض تشکرته؟برای تشکر بابت ناهار دیروزه دیگه
-:برو. گمشو
منم مثلا قهر کردم رفتم زیر میز نشستم که از شانس توپ من همون موقع ارمین اومد و گفت:خانوم اون فیلم گم شده میشه یه دونه دیگه برام بزنین ؟
منم دیگه بیرون نیومدم ارمین هم بعد از دادن پول رفت منم دوباره یادم اومد بپرسم ماجرا چیه؟میترا هم گفت فقط میدو نه که یه فیلم عروسی هست ولی میتونه از همکارش بپرسه منم از خدا خواسته بهش گفتم خب بپرس دیگه به جاش منم برات یه جوراب دیگه میخرم اونم یه لگد زد تو پام تازه یادم اومد هنوز زیر میزم بلند شدم میترا هم زینگ زد و یه ربع ساعت بعد قطعش کرد

در حالیکه واقعا حس میکردم قلبم اومده تو حلقم داشتم به فک میترا نگاه میکردم که همینجوری در حال جنبیدن بودیه حسی بهم میگفت اون فیلم عروسی به زندگیم ربط داره تا میترا گوشی رو گذاشت بهش گفتم میترا ترخدا زود بگو اون بیچاره هم که دید دارم میلرزم شوخی رو گذاشت کنارو شروع کرد به گفتن:
سارا جان نمیدونم چی بگم این همکار ما میگفت این خانوم واقا حدود یک هفته پیش اومدن اینجا و یه حلقه فیلم با دو تا عکس به من دادن که ظاهرا یکی از عکسا عکس همون مرد بود بعدشم ازم خواستن که یکی از فیلمای عروسی رو که تو اتلیه داشتیم با عکس اون دو تا دو باره پرکنیم و البته خیلی هم اصرار داشت طبیعی باشه میگفت نمیخوام کسی شک کنه یه مبلغ خیلی زیاد هم بهم دستمزد داد گفت دوباره هم میده منم فیلمو قبول کردم اما ظاهرا همونجوری که شنیدی فیلم گم شده و اون اقا دوباره فیلمو میخواد
خدایا چی میشنیدم؟یعنی ارمین داشت فیلم عروسی با منو حاضر میکرد؟شایدم من خیالاتی شدم اخه چرا؟خب میذاشت بعد از طلاقم مگه چیزی ازش کم میشد؟کلافه بودم به میترا گفتم:میترا به نظرم اون یکی عکس هم مال من بوده
-:مال تو؟اخه چرا مگه تو نگفتی که بهش قول ازدواج دادی؟
-:چرا ولی یه جای کار میلنگه اخه اون روز که تو خونه تنها بودم ارمین اومد تو منم رفتم تو اتاق اما بعدش از کنجکاوی اومدم بیرون ببینم چه خبره که دیدم داره فیلم عروسی نگاه میکنه منم کنجکاو شدم که یه لحظه عروسو دیدم خیلی خیلی شبیه خودم بود ولی قیافش زنونه تر میزد منم فیلمو برداشتم ولی هنوز وقت نکردم ببینمش
-:خب چرا زودتر به من نگفتی دختر؟یعنی ممکنه؟ولی خب اخه چرا یعنی چه دلیلی داره؟
0:نمیدونم نمیدونم میترا میشه یه کاری برام بکنی؟
ـ:بگو ببینم چی میخوای
-:میشه به این همکارت زنگ بزنی ازش خواهش کنی که بیاد منو ببینه چون اون عکسارو دیده شاید خودم باشم که البته یه حسی بهم میگه حتما خودمم ولی حالا بازم برای احتیاط میپرسی؟ممنون
-:باشه بذار بهش زنگ بزنم ببینم چی میگه
میترا دو باره شماره گرفت منم تو مدت حرف زدنش داشتم فکر میکردم اخه ارمین برای چی میخواد یه فیلم عروسی دروغی حاضر میکرد؟اونم با کی بامن چرا مهشید باهاش همکاری میکرد یعنی مهشید دیگه فرزادو نمیخواد؟اخ فرزاد بازم یادش افتادم دلم خیلی براش تنگ شده کاش جرئت داشتم برم ببینمش ولی نمیشه ازش میترسم تو همین افکار بودم که تلفن میترا تموم شد گفت که اون هم کارش گگفته الان برای یه مراسم دانشجویی رفته اصفهان تا پ.نزده روز دیگه بر میگرده
وای خدا پونذده روز یعنی فقط چهار روز مونده به وقت طلاق من دیگه مغزم قد نمیداد از میترا خواستم کمکم کنه
-:منم نمیدونم چی بگم اما میخوای یه کاری بکن برو فیلمو بیار تا با هم ببینیمش شاید یه چیزی دستگیرمون شد دیدم راست میگه اگه باهم ببینیمش بهتره رفتم سمت خونه تو راه همش داشتم به کار ارمین فکر میکردم چرا به خودم نگفته بود چرا مهشید باید میدونست ولی من نه؟تو عمرم باورم نمیشد که یه بار اینقدر جدی فکر کنم ولی حالا مونده بودم به خونه که رسیدم رفتم اشپزخونه دیدم شهره لباسارو ریخته ماشین لباسشویی الانم رو مبل توحال ولو شده بود منم یه لیوان اب برداشتم رفتم بالا یادم اومد فیلمو گذاشته بودم تو جیب لباس خوابم رفتم که برش دارم که دیدم شهره لباس خوابمو انداخته تو ماشین لباسشویی ای خدا یعنی بدتر از این هم میشه؟فقط همون فیلمو داشتم که اونم از دستم رفته بود خدایا مگه من چیکار کردم
میدونستم که شهره هیچوقت جیب لباسارو نگاه نمیکنه یهو اشکام اومدن تو چشمم شاید اولین باری بود که واقعا داشتم از ته دل زار میزدم من هیچکسو نداشتم این از ارمین که نمیدونم داره چه غلطی میکنه اونم از فرزاد که تا عاشقش شدم ولم کرد به خدا داشتم نابود میشدم بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم بلند شدم رفتم پایین دیدم شهره هنوز رو مبل افتاده بی حوصله یه لقمه نون پنیر برداشتم رفتم به میترا زنگ زدم همه ماجرا رو براش گفتم اون بیچاره هم به خاطر من ناراحت شده بود دیگه هیچی دم دستم نبود فقط تونستم دو تا مسکن بردارم برم تو رخت خواب
تا ده روز اوضاع من همین بود یعنی نه میترا تونسته بود خبری گیر بیاره منم تو این مدت حتی یه بارم درست و حسابی ارمینو ندیده بودم شهره میگفت خیلی عجیبه که ارمین تا چند روز اونجا نیومده به کل بهم ریخته بودم دیگه حس و حال هیچ کاریو نداشتم فقط یه بار حس کردم وقتی از خواب بیدار شدم صدای مهشیدو شنیدم که داشت خداحافظی میکرد یعنی مهشید اینقدر با ارمین رفیق شده بود که ارمین اونو خونه اورده بود؟نمیدونم میترا هم میگفت تا همکارش نیاد نمیتونن فیلمو به ارمین تحویل بدن حداقل میدونستم کاری نمیتونه بکنه چند روز بعدم میترا گفت مهشید اومده یه حلقه فیلم دیگه واسه رایت داده یعنی اون بیچاره که نمیدونست مهشید کیه واسه همین هم از روش کپی نکرده بود اما من وقتی از مهشید براش حرفیدم گفت حتما همونه حالا دیگه مطمئن شدم این دوتا دارن یه غلطایی میکنن

امروز صبح که از خواب بلند شدم بادیدن تقویمم جا خوردم یعنی فقط هشت روز دیگه من و فرزاد پیوندمونو میشکنیم؟اخه چرا خدا اگه میخواستی جدا شیم چرا گذاشتی روزای اخر این قدر مهربون شه؟چرا گذاشتی عاشقش بشم؟چرا....
از این همه چرا خسته شده بودم میدونستم میتونم برم خونه فوقش هم دوتا سیلی میخوردم ولی غرورم اچازه نمیداد اخه این غرور لعنتی از من چی میخواد من نمیدونم با هزار بد بختی از رخت خواب بلند شدم طبق معمول هم که دست به سیاه و سفید نزدم خلاصه 1اشدم رفتم پایین که یه صبونه کوفت کنم که یهو صدای زنگ موبایلم اومد برگشتم بالا تا به موبایلم جواب بدم که دیدم میترا هست بی وصله تلفنو جواب دادم که میترا گفت:سلام بی معرفت چرا یه حالی نمیپرسی؟
-:سلام میترا به خدا حالم خوب نیست حالا بگو چته؟
-:هیچی بابا بد اخلاق میخواستم بگم همکارم امروز صب رسیده پاشو بیا اینجا
-:باشه میترا جونم دستت درد نکنه
-:ا چی شد حالا شدم میترا جونت؟!خیلی خب بابا منتظرم بای
-:برو گمشو میترا حوصله ندارما...بای
در حالی که واقعا داشتن تو دلم رخت میشستن لباس پوشیدم رفتم سمت مغازه میترا اینا با اخرین سرعتی که میتونستم خودمو رسوندم به اونجا یه ده متری به اون مغازه مونده بود واقعا داشتم سکته قلبی و مغزی و کبدی و همه رو با هم میزدم بهم نخندین من هیچوقت اینارو باد نگرفتم خلاصه با پاهای لرزون وارد اتلیه شدم که دیدم میترا خیلی خونسرد نشسته ته دلم یکم اروم شد اما بازم استرس داشتم-
-:سلام میترا خوبی؟
-:سلام دختر چرا صدات میلرزه بذار یه چایی چیزی برات بیارم
-:نمیخوام میترا فقط ترخدا به این همکارت بگو زود تر بیاد
تااین حرفو زدم یه مرد نسبتا جوون با موهای بلند که پشت سرش بسته بود با یه سلام اومد تو منم زورکی یه سلام کردم اما تا میترا گفت این همون همکارمه صاف نشستم تو صورتم میشد اضطرابو دید جوری که میترا فهمید الم خوب نیست به خاطر همین هم از همکارش خواست سریع تر ماجرا رو بگه اون مرد هم همینجوری داشت برو بر منو نگاه میکرد منم که کم طاقت
-:ببخشید اقا میشه بگین دارین به چی من نگاه میکنین؟
-:البته که میشه میترا خانوم تا دودی در باره شما برای من گفتن الان هم داشتم شما رو با عکستون مقایسه میکردم که...
-:که چی اقا؟لطفا بگین
-:اون عکس خود شما بودین
-:اقا میشه خواهش کنم بگین ماجرا چی بوده؟
-:یه روز توی اتلیه تنها نشسته بودم که یه اقا و خانم جوون اومدن مغازه اون مرد جوون که بعدا موقع فیش دادن فهمیدم اسمش ارمینه از من خواست که یکی تز فیلمای فوق العاده عروسی رو که توی اتلیه هست با دو تا عکسی رو که بهم داد بزنم مبلغ قابل توجهی هم پاداش داد یکی از اون عکسا خود اون اقا بود ویکیش هم که الان متوجه شدم شما بودید
-:ببخشید الان اون فیلمو دارین؟ ـ:البته که دارم لطفا تشریف بیارین به اتاق فیلم تا نشونتون بدم
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
منم با یه دنیا دلهره وارد اتق شدم دستام واقعا یخ کرده بودن وهمش داشتم دستای میترا رو فشار میدادم همکار میترا یه لقه فیلمو توی دستگاه گذاشت وplayرو زد
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA قلبم دیوانه وار میزد بعد از یک ساعت که فیلم تموم شد فهمیدم چشمام خیس از اشکه چیزایی رو که میدیدم باور نمیکردم ای ارمین نامرد چرا با من اینکارو کردی؟ازت متنفرم ای خدا کاش فقط فیلم عروسی بود کاش فقط منو عروس میکرد ولی چرا اون کارو کرد؟

وقتی سرمو چرخوندم دیدم میتراهم داره گریه میکنه اونم چه گریه ای یهو اومد بغلم کردو باهم شروع کردیم به گریه خدایا اخه واسه چی؟مگه من بد بودم؟خدا جون تو که میدونی من بد نبودم تو زندگیم به کسی بدی نکردم ولی چرا؟اصلا نمیفهمیدم یعنی این ارمین همون ادم با کلاس و پولدارو متشخصه؟پس چرا این کارو کرد کاری که اون کرد حتی مردایی هم که توخیابونن نمیکنن یعنی غیرت ایرانی همینه؟ای خدا نجاتم بده همینجوری داشتم گریه میکردم و بلند بلند داد میزدم میترای بیچاره هم نمیدونست چیکار کنه اون همکارش هم سرشو انداخته بود پایین بعد از نیم ساعت میترا به زور بلندم کرد و آوردم بیرون گفت بذار یه ابی به یرو روت بخوره باهم رفتیم بیرون دوتامون هاج و واج مونده بودیم که آخه چرا؟باهم رفتیم سمت پارک میترا دو تا ابمیوه خرید و اورد و شروع کرد
-:سارا دیگه تو اون خونه نمون اون مردک چه جوری روش ید این فیلمارو بسازه
-:نمیدونم نمیدونم نمیدونم!واقعا نمیدونم چی باید بگم من که بهش قول ازدواج داده بودم این چه کاری بود
-:از فردا بیا خونه ی ما همین امروز وسایلتو جمع کن
-:باشه میترا جان باشه خب کاری بامن نداری سرم درد میکنه میخوام برم تو اون خونه لعنتی کپه مرگمو بذارم
-:نه کاری ندارم فقط حالت خوبه؟مطمئنی میتونی تنها بری میخوای همراهت بیام؟
-:بابا مگه چلاقم؟خودم که پا دارم میتونم برم
-:خدا مرگت بده دختر تو هر شرایطی دو متر زبونتو حفظ میکنی
-:میخوای نیم مترشو به تو قرض بدم
-:نه خبرت پاشو برو دیگه بای
ـ:مرگ و بای خدانگه دار
راه افتادم سمت خونه ولی مغزم همش سمت اون اتاق و فیلم میچرخید خدا جون چی بگم؟تو همین فکرا بودم که بوی کباب به دماغم خرد چقدر گشنم بودا تصمیم گرفتم برم دو سیخ کباب بخورم که نمیدونم چه جوری هشت تا سیخ شد خلاصه خوردم و اومدم بیرون تو اون هوای سرد بستنی میچسبید رفتم یه بستنی هم گرفتم وخوردم واقعا نمیدونم چه جوری من اینقدر جا دارم بیخیال حالا که دارم باید ازش استفاده کنم
وقتی رسیدم خونه دیدم شهره خونه نیست رفتم بالا بدون اینکه لباسمو در بیارم خودمو پرت کردم رو تخت دو باره یاد اون فیلم افتادم دوباره یادم اومد دلم میخواست مرور کنم ببینم شاید بفهمم چرا ارمین اون فیلمو درست کرده
-:رفتم تو اون اتاق همکار میترا که حالا فهمیدم اسمش علی بوده برامون حلقه فیلمو گذاشت داشتم از دلهره خفه میشدم بالاخره فیلم شروع شد:فیلمش از یک باغ مجلل عروسی شروع شده بو با دیدنش کلی حال کردم یه دو دقیقه بعد باکلی جیغ وکل ودست ماشین عروسو دیدم ای خدا چه خونواده خرپولی بودن حال کردم ماشینشون یهbmwسری جدید بود بعد ا زاینکه ریختن اسفند ونقل وپول تموم شد عروس خانم با توری که روسرش بود اومد بیرون چه عروس خوش هیکلی بود چه لباسی داشت واقعا حال کردم تاسفره عقد دست زدنا ادامه داشت وقتی سر سفره نشستن و عاقد خطبه رو خوند عروس بعد از بار چهارم بالاخره لطف کرد بله رو گفت اینجا که از نزدیک دامادو نشون میداد با دیدن ارمین جا خوردم یعنی ارمین عروسی کرده بود ولی خب باکی اخه؟ارمین بلند شد تورو زد کنار بادیدن خودم نزدیک بود قلبم وایسه من اونجا در نقش عروس همراه ارمین چه غلطی میکردم؟ای خدا این دیگه چیه که من دارم میبینم یعنی اینقدر هوله که رفته فیلمو قبل از عروسی گرفته بعد از یهساعت توی فیلم اخرشبو نشون میداد همه ی مهمونا داشتنمیرفتن خونه و اون کسی که احتمالا من بودم همراه ارمین داشتم باهاشون خدافظی میکرد اخرشم دو تا خانوم با گریه و زاری روی مارو بوسیدن و دستمونو گذاشتن تو دست همدیگه منم با خوشحالی روی اونارو بوسیدم بعدم ارمین دست منو گرفت وبرد توی ماشین مدل بالاش منم مستانه میخندیدم وبه قول خودم داشتم حال میکردم جلوی یه Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA خونه ی خوشگل نگه داشت و چند تا بوق زد یه پیرمرد اومد درو برای ما باز کرد با دیدن داخل خونه شکه شدم خونه که نبود ماشالله قصر بود حیاطش که مثل یه باغ بود واقعا خیلی خیلی خوشگل بود بعد از ده دقیقه به ساختمون رسیدیم با دیدن ساختمون به اون بزرگی فکم شش متر باز مونده بود من بیچاره تو خواب هم همچین چیزایی رو ندیدم چه برسه به واقعیت دست در دست ارمین رفتم داخل توی خونه دیگه واقعا قصر بود یهو ارمین اون وسط سالن وایسادو من حتی از دور هم با اون کارش داغ شدم یهو رو دستاش بلندم کردو مثل پر کاه منو برد تو اتاق خواب البته اتاق که نبود یه خونه خودمونی بود دیگه یهو منو انداخت رو تخت ولباساشو در اورد...من حتی با دیدنش هم شرمم میشد چه برسه به انجامش بعدم که ارمین خان خوابشون برد اخر فیلم هم یه pageبود که نوشته بود:بازن من کاری نداشته باش دنبالش نگرد اقا فرزاد
ایخدا دارم روانی میشم پس فرزادم داشته دنبالم میگشته ولی من خر نفهمیدم همون لحظه از روی تخت بلند شدم تازه چشمام داشت حقیقتارو میدید بلند شدم برم ببینم فیلمی که مهشید داده بودو ببینم دستام واقعا داشت میلرزید تازه فهمیدم فیلم خالی بوده ای خدا من داشتم میمردم یعنی ارمین این قدر پسته؟فیلمو برداشتم گذاشتم تو جیبم وسایلمو جمع کردم یه نامه هم واسه شهره گذاشتم و ازش تشکر کردم بعدم زدم بیرون رفتم سمت خونه میترا اینا بعد از سلام و احوال پرسی بامیترا رفتم تو
-:ببخشید میترا مزاحمت شدم
-:مزاحم چیه بابا بیخیال
-:حالا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی میگیری خودم میدونم مراحمم
-:کوفت
بعد از کلی کل کل کردن ماجرای فیلمو براش تعریف کردم اونم نظر خودمو داشت باید میرفتم سراغ فرزاد ولی نه حالا باید اول فیلمو میدید میخواستم عکس العملشو ببینم.تصمیم گرفتم برم یه سر به مامان اینا بزنم راه افتادم سمت خونه اونا سر کوچه بودم که بادیدن چیزی که میدیدم جا خوردم..........

خدایا من باید چندتا بدبختی بکشم مگه من ادم نیستم؟به خدا گناه دارم چرا هرچی بدبختی هستو میریزی رو سرمن ازدواجم که زوری بود عاشقیم هم که همش با بد بختی بود حالا این یکی هم سرم اومد خدا جونم ازت گله دارم چرا با من این جوری میکنی؟
به خدا دیگه طاقت ندارم تازه داشتم به فرزادم میرسیدم تازه حقیقتو فه میده بودم ولی اخه چرا باهام اینجوری میکنی چرا نمیذاری دو روز خوش باشم؟
تارفتم دم در خونه با دیدن پارچه ای که دم در چسبونده بودن خشکم زد زانو هام شل شده بود چرا خدا چرااااااااااااااااااااااا ااااااااااااا؟چرا هفت روز دیر فهمیدم؟چرا اصلا باید برای من باید این اتفاق بیافته؟خدا جونم چیکار کنم؟
با پاهایی که به وضوح داشتن میلرزیدن به سمت در خونه رفتم فامیل هایی روکه ده سالی میشد رو دیدم باورش برام ممکن نبود به هر بدختی بود خودمو رسوندم بالا مامان خوشگلم ماتش برده بود همه فامیل با دلسوزی نگامون میکردن منم مثل خواب زده ها داشتم راه میرفتم ولی امیر زودتر از بقیه اومد طرفمو واسه اولین بار تو زندگیش بغلم کرد واسه اولین بار داشتم اشکای داداشمو میدیدم داداشی که منبع شادی بود که یهو شروع کرد به حرفیدن:
-:سارا اخه تو کجا بودی؟میدونی چه بد بختی رو سرومون هوار شده؟
-:امیر بگو دیگه جون به لب شدم
هنوز باورم نمیشد دلم میخواست امیر بگه همش شوخی بوده
-:بابا مرد بابا رفت دیگه بابایی نیست که غرغر کنه
اون داشت حرف میزد منم که تازه از شک در اومده بودم با صدای بلند زدم زیر گریه هرچی باشه بالاخره بابام بود بهترین اوقات زندگیمو تو خونه ی اون گذرونده بودم داشتم با خودم میحرفیدم که یهو مامان بلند شد اومد سمتم و محکم بغلم کرد چقدر به اغوشش نیاز داشتم مامانم هم با گریه میگفت
-:سارا کجا بودی؟بد بخت شدیم بیچاره شدیم دیدی چه جوری مردم رفت؟سایه سرم رفت؟دیدی دنیا باهامون قهر کرد دیدی؟دیدی؟

-:مامان بس کن دیگه دارم میبینم
بعدش مامان دستمو گرفت منو برد تو اتاق تا با هم حرف بزنیم این اولین بار بود که ما میخواستیم با هم بحرفیم ولی در باره چه موضوعی خدا
-:مامان بگو چی شده؟بگو چه خبره بگو چی شده تا دیوونه نشدم
-:چی بگم چی میخوای بگم؟دیگه بابایی نیست که به خاطر خونه به خاطر نداریش مجبورت کنه ازدواج کنی میفهمی؟نیست دگه نیست
-:چرا مگه چیشد اخه چه اتفاقی افتاد به منم بگین
-:یه روز صبح صاحب خونه اومد گفت اگه تافردا صبح پولتونو نریزین به حساب اسبابتونو میریزم تو کوچه بابات هم هرچی به همین هایی که اسم خودشونو فامیل میذارن زنگ زد همشون بهانه اوردن که نداریم و هزار تا چیز دیگه اون بیچاره هم وقتی تاشب به هر دری زدو نشد خسته اومد خونه برای اولین بارتو اون مدت گفت کاشکی سارا اینجا بود ایکاش مجبورش نکرده بودیم ماهم که ازت خبر نداشتیم گفتم شاید خوشبخت شدی همون شب بابات روی زمین و حال خوابید هر چی بهش گفتم بریم تو اتاق خواب بخوابیم قبول نکرد صبحش دیدم بدنش یخ کرده...
-:مامان جی میگی؟اخه چرا واسه چی؟
-:بردیمش بیمارستان اما میگفتن دیر شده میگفتن دیشب تو خواب سکته کرده بعدشم مرده به همین راحتی دفتر زندگی یه ادم بسته شد
-:چرا منو خبر نکردین؟چرا به من هیچی نگفتین؟
-:سارا دست رو دلم نذار که خونه اومدیم خونت اما فرزاد گفت بیست روزه رفته درخواست طلاق هم داده میگفت نمیدونه کجایی همه جارو دنبالت گشته بود اونم خیلی سختی کشیده بود!باخودم میگفتم کاشکی مجبورشون نکرده بودیم ازدواج کنن سارا دوستش نداشت سارا خوشبخت نشد فرزاد هم وقتی فهمید چه بلایی سرمون اورده شکه شد ولی بیچاره همه ی کارا رو به عهده گرفت انصافا خیلی کمکون کرد ما هم دیگه از پیدا کردنت نا امید شده بودیم امروز هم هفتمین روزی هست که بد بخت شدم
-:وای مامان منم بد بختم مامان میخوام بابا روببینم
دیوونه شده بودم داشتم زار میزدم داد میزدم همه چیزو پرت کرده بودم همه چیزو بهم ریخته بودم مامان هم اوضاعی بهتر از من نداشت
-:مامان بابا کار بدی نکرد خودم خودمو بدبخت کردم ای خدا بابام کجاست خدایا چرا ما اینقدر بدبختیم
بعد از اینکه یه دل سیر گریه کردم بلند شدم به بد ختی هام برسم تو اون دو ساعت فرزاد رو اونجا ندیده بودم
-:مامان فرزاد کجاست از وقتی اومدم اینجا ندیدمش
-:یه دو ساعتی قبل از اینکه تو بیای رفت خونه استراحت کنه بیچاره خیلی زحمتمونو کشیده بود قرار بود تو راه برای این به اصطلاح فامیل هم ناهار سفارش بده
به سختی بلند شدم برم بیرون یه ابی به سرو صورتم بزنم توراه بادیدن این ادمای مفت خور حالم بهم خورد ادمایی که وقتی بابام بهشون التماس میکرد بی تفاوت نشسته بودن اما حالا گله گله مونده بودن که ناهار مفت بخورن
خودمو رسوندم به دستشویی تو اینه به خودم نگاه کردم چشمام قرمز شده بودن یه پنج دقیقه هم اونجا گریه کردم بعد اب زدم به دست و صورتمو خواستم بیام بیرون
تا درو باز کردم بادیدن فرزاد شکه شدم..........

خودمو رسوندم به دستشویی تو اینه به خودم نگاه کردم چشمام قرمز شده بودن یه پنج دقیقه هم اونجا گریه کردم بعد اب زدم به دست و صورتمو خواستم بیام بیرون
تا درو باز کردم بادیدن فرزاد شکه شدم..........
اصلا انتظار نداشتم ببینمش یعنی بالاخره تو این مدت باید میدیدمش ولی نه حالا...خلاصه حسابی شکه شده بودم از یه طرف خوشحال بودم ازیه طرف هم واقعا میترسیدم از عکس العملش میترسیدم وگرنه خودش که عرضه کاری رو نداشت منتظر بودم Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA ببینم میخواد چه غلطی بکنه ای خدا من دیگه کی هستم تو این شرایط هم زبون درازی میکنم بیخیال بابا فرزاد هم تو شک مونده بود یهو اومد جلو گفتم که الان میخواد بیاد منو ببوسه خب لابد دلش برام تنگ شده بود همینجر بیخیال داشتم نگاش میکردم اونم اومد جلو منتظر بودم لبشو رو صورتم حس کنم که یهو جای دستاشو رو صورتم دیدم برق از سرم پرید جلوی همه دو بار زد تو گوشم غرورم خرد شد شکستم دوباره شدم همون ادم شر قدیم منم کم نذاشتم یه دونه خوابوندم تو گوشش انتظار این یکی رو دیگه نداشت دست کشید روصورتش به نظرم اومد باورش نمیشه همچین کاری کرده باشو ولی بعد مثل اینکه مطمئن شد دستمو گرفت با فشار بردم تو اتاق هیچکس حرف نمیزد همه شکه شده بودن مخصوصا مامانم بیچاره مونده بود باید چیکار کنه منم که اصلا عین خیالم نبود با اینکه دلم میخواست ببینمش اما با این حرکتش تا تلافی نمیکردم اروم نمیگرفتم الانم اصلا پشیمون نبودم اتفاقا خوشحال هم بودم بالاخره رسیدیم به اتاق درو بافشار بست و بعد هم قفلش کرد پرتم کرد روی تخت منم میخواستم به زور بلند شم میدونستم که زور اون خیلی زیاده ومن نمیتونم حریفش شم اما بازم خودمو از تکاپو ننداختم
-:مگه بهت نمیگم بتمرگ دختر
-:خفه شو بهتو ربطی نداره که من چیکار میکنم
-:میبینم زبون در اوردی حرفای گنده تر از دهنت میزنی
-:ِزبون داشتم چشم بصیرت نداشتی ببینی...حالا هم ولم کن میخوام برم
-:مگه نمیگم بتمرگ سر جات زبون خوش حالیت نمیشه؟
خیلی اتیشی شده بود چشماش قرمز قرمز شده بودن واقعا ترسیدم وحشی شده بود هر کاری میتونست بکنه به خودم گفتم:سارا دو دقیقه بشین ببین چی میخواد بگه!اما خدایی من انتظار چه بر خوردی داشتم اون چیکار کرد
وقتی دید حرف نمیزنم گفت شاید ادم شدم
-:این مدت کدوم گورستونی بودی؟
-:سر قبر تو داشتم فاتحه میخوندم اتفاقا دو تا جعبه خرما هم خیرات کردم چطور مگه؟
-:گفتم عین ادم حرف یزن
داشت دستامو میپیچوند پدر سوخته چه زوری هم داشت جونم داشت در میومد ولی طبق معمول هیچی نمیگفتم حتی بعضی مواقع لبخند میزدم همین هم زورشو بیشتر درمیاورددیدم واقعا امکانش هست دستمو بشکنه
-:اوی چته وحشی دست نازنینمو شکوندی
-:نمیخواد نگران باشی تو سگ جون تر از این حرفایی...بت میگم این مدت کدوم جهنم دره ای بود؟
-:به تو چه اخه نخود؟مگه وکیل وصی منی؟
-:هوی هوی حرف دهنتو بفهم هنوز شوهرت منم نه اون ارمین...
-:ارمین چی؟میگفتی چرا حرف نمیزنی؟ها خودتم میدونی که ارمین از تو خیلی سره
-:خفه شو اون گاراژو ببند تا قاطی نکردم
-:تو همین جوریشم داری پاچه میگیری
ایخدا اخه اینم شد اولین دیدار؟ما که همش داریم بهم فحش میدیم ولی خب تقصیر خودشه به منچه؟وقتی فحش میده باید جوابشو بدم یانه.......راستی چرا من از اون ارمین گوسفند طرفداری کردم؟خودمم نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم بیچاره فرزاد راست میگفت دهن من مثل گاراژ بود هرچی دلم میخواست میگفتم حتی فکر نمیکرد دارم چی میگم
-:میگی کجا بودی یانه
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
-:خونه دوستم بودم بابا چرا حمله میکنی؟نگران نباش هنوز با ارمین ازدواج نکردم
-:تو غلط میکنی جلو من حرف اون احمقو بزنی
واقعا قاطی کرده بود منم بیخیال شدم
-:حالا که چی میخواستی بدونی که چی بشه؟
-:کدوم دوستت؟من میشناسمش
-:بشناسیش که چی بشه ها؟نگران نباش به خوشگلی مهشید جونتون نیست
خودم هم نفهمیدم این حرفو چه جوری زدم اصلا شهره چه ربطی به مهشید داشت به فرزاد نگاه کردم نمیدونم چرا حرفی نمیزد هیچی نمیگفت
-:چته چرا هیچی نمیگی؟چرا لا شدی ها؟یا شایدم از مهشید هم مثل من خسته شدی...........
-:خفه شو دهنتو ببند دارم میگم کجا بودی ها؟چرا الکی بحثو عوض میکنی؟
هنوز دستمو ول نکرده بود نامرد خیلی زورش زیاد بود ترسیدم دستمو بشکنه
-:اگه بگم دستمو ول میکنی؟
انگار خودشم فهمید خیلی محکم گرفتتش یکم حلقه دستمو گشاد کرد یه نفس راحت کشیدم که وقتی دید دو باره لال شدم خواست دستمو محکم تر بپیچونه منم زودتر شروع کردم
-:خونه شهره بودم
-:شهره دیگه کدوم خریه؟صد تا شهره تو این شهر پیدا میشه
-:شهره داداش ارمینه
حس کردم رگ گردنش متورم شد چشماش واقعا ترسناک شده بودن خیلی ترسیدم فکر نمیکردم همچین واکنشی نشون بده میدونستم از ارمین بدش میاد اما فکر نمیکردم اینقدر غیرتی باشه بعد از دو سه دقیهقه گفت
-:ارمین هم پیش شما بود یعنی اون جا زندگی میکرد؟
-:نه بابا ارمین که مثل بعضی ها جل نبود خودش خونه زندگی داشت
-:روزی چقدر اونجا بود؟
-:مگه من تایمرم؟من چه میدونم بعضی از روزا بود بعضی وقتا نبود
-:توی خونه باهاش تنها مونده بودی؟یعنی شده بود وقتی شهره خونه نیست تو و اون با هم باشین
تازه منظورشو فهمیده بودم واقعا که این مردک خیلی پررو بود یعنی فکر میکرد من اینقدر دست و پا چلفتی هستم که نتونم از خودم در برابر یه لندهوری مثل ارمین مراقبت کنم یه نگا بهش کردم دیدم تو فکره یهو یه فکری به سرم زد وقتی دیدم حواسش نیست دستشو بی هوا گاز گرفتم اونم چه گازی؟صدای عربدش به هوا رفت تو مدرسه هم گازای من به گاز سگی مشهور بودن بیچاره خیلی دردش گرفت
-:پدر سوخته حالیت میکنم
دستمو با همه قدرتش پیچوند واقعا حس کردم دستم داره کنده میشه همینجوری داشتیم با هم دعوا میکردیم که گلاب به روتون فرزاد دست شوییش گرفت اونجوری هم که معلوم بود خیلی شدی بود چون یهو از جا پرید در و باز کرد ورفت یادش رفت دروببنده منم حواسم به این یه مورد نبود داشتم به نحوه ی برخوردمون بعد از یه ماه میفکریدم که یهو در باز شد فکر کردم فرزاده اما با دیدن کسی که دم در وایساده بود خیلی تعجب کردم.........

فرزین رو دیدم ای خدا این دیگه این جا چیکار میکنه؟دود دو سالی میشد که ندیده بودمش یعنی دقیقا از وقتی واسه ادامه تصیل رفت امریکا چقدر قیافش فرق کرده بود اون موقع ها خیلی جیگر بود الان که دیگه ماچ...ای خاک بر سرت دختر تو مثلا شوهر داریا اه وجدان جان تو باز بیدار شدی؟برو بگیر بخواب دیگه
دو باره برگشتم تو فاز فرزین واقعا عوض شده بود اون مو قع که مندیده بودمش فقط پونزده سالم بود اون موقع ها تو خیال خودم اونو شوهر خودم خیال میکردم یعنی در اصل کل دخترای فامیل دوسش داشتن اما اون مل سگ هم به هیچ کدوم از ما نمیداد بعدشم که رفت امریکا البته به من یکم بیشتر اهمیت میداد یعنی دو سه ماهی با هم دوست بودیم یه دو سه باری هم بهم گفته بود دوستت دارم منم تو عالم خریت کلی با حرفاش حال میکردم خلاصه که ما با هم دورانی داشتیم تازه به خودم اومدم اون اینجا چیکار میکرد هنوز که درسش نباید تموم شده باشه یعنی تو دو سال تونست مدرک بگیره؟فکر نکنم بابا اینقدر ها هم مغزش نمیکشید الا به من چه مهم اینه که الان اینجاست اونم با یه ساک!
فرزین داداش ناتنی فرزاد بود یعنی از زن اول عمو بود هیچ وقت هم با فرزاد رابطه خوبی نداشت فرزاد هم جوون خوش قیافه ای بود اما خب به پای فرزین نمیرسید وقتی هم که فرزین رفت اون کلی خوش حال شد خلاصه من کلی از دیدنش تعجب کردم تو مرگ بابام چه چیزایی دیدم یعنی بهتره بگم چه کسایی رو وای اصلا بیخیال منم که هیچوقت نتونستم یه جمله رو درست بگم...
فرزاد هم از راه رسید اونم با دیدن فرزین تعجب کرد حالا دیگه مطمئن شدم که تازه از راه رسیده اونم مثل من چند دقیقه ای رو تو شک بود اما بعد که به خودش اومد فرزین رو بغل کرد وباهم دست دادن اه اه اه چه قدر لوسن اینا حالم بهم خورد بعد از اینکه با هم دست دادن فرزین که انگار تازه متوجه وجود گران بهای من اونجا شده بود فرزاد رو ول کرد و اومد طرف من یهو بغلم کرد اصلا انتظار نداشتم بیاد بغلم کنه بعدشم باهام دست داد تو همین گیر و دار چشمم به فرزاد افتاد واقعا قرمز شده بود رگ گردنش هم زده بود بالا خیلی ترسیدم میترسیدم دو باره هار شه خودم عقلم رسید که زود خودمو از بغل فرزین کشیدم بیرون
فرزین با یه لهجه عجیب غریب فارسی حرف میزد که هر کی نمیدونست فکر میکرد از بچگی همون جا بزرگ شده خیلی جلوی خودمو گرفتم که نزنم زیر خنده فرزاد هم اصلا باهاش گرم نمیگرفت معلوم بود هنوزم ازش خوشش نمیاد خلاصه بعد از یه نیم ساعتی باهم رفتیم از اتاق بیرون همه ناهار خورده بودن یعنی ما چقدر وقت اونجا بودیم؟
به ساعت که نگاه کردم مغزم سوت کشید دقیقا سهه ساعت و نیم اونجا بودیم همه ناهار خورده بودن بیشتری ها هم رفته بودن مثل اینکه هیچ کس از اومدن فرزین خبر نداشت چون همه مبهوت نگاش میکردن یهو زن عمو اومد بغلش کرد و خلاصه از همین صحنه های لوس که نگم بهتره بعدم نشستیم با هم ناهار خوردیم فرزین جا نداشت بشینه که از شانس گند من بغل من یه صندلی خالی بود اونم اومد همونجا نشست وسط ناهار هی زیر چشمی منو میپایید مردک پررو نمیذاشت ادم یه لقمه غذا کوفت کنه بعد از غذا هم ما داشتیممیحرفیدیم که یهو دستشو گذاشت رو دست من آخی بچم فکر میکرد هنوز تو امریکاست
اصلا حواسم نبود که فرزاد داره مارو میبینه البته خودم هم خیلی خوشم نیومد اما خب هیچی بهش نگفتم دیگه یه لظه سرمو اوردم بالا که نوشابه رو بردارم که چشمم به فرزاد افتاد کارد میزدی خونش در نمیومد واقعا قاطی کرده بود خیلی ازش ترسیدم اونقدر هول شده بودم که دستم لرزیدو پارچ نوشابه ریخت رو پای فرزین
ای خدا اخه بد شانس تر از من هم افریدی؟خیلی از دست دست و پا چلفتی بودن خودم حرصم گرفته بود
-:وای ترخدا ببخشید برین لباستونو عوض کنین من اینو میدم مامانم بشوره
اخه احمق جون میمردی بگی خودم میشورمش؟واقعا که من خیلی خینگم
-:اشکالی نداره چیز مهمی نیست خودتونو ناراحت نکنین
-:نه لطفا برین لیاستونو عوض کنین
-:بله چشم پس من میرم تو اتاق شما هم بی زحمت لباسای منو برام بیارین
وای این دیگه کیه؟ماشالله رو که نیست سنگ پای قزوینه زورکی یه چشم گفتم و راه افتادم سمت اتاق
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
حتی نمیدونستم چه لباسی باید براش ببرم همین جوری تو فکر بودم که فرزاد اومد تو و با شدت درو بست قیافش خیلی ترسناک شده بود داشتم سنگ کپ(درست نوشتم؟!) میکردم که دیدم اومد کنارم نشست انتظار داشتم بزنه تو دهنم یا مثل صبح یه دونه بخوابونه تو گوشم چشمامو بسته بودم که یهو دیدم بغلم کرد خدایا این دیگه کیه؟اصلا نمیشه فهمید عکس العملش چیه
وقتی دید دارم با چشمای از حدقه در اومده نگاش میکنم مثل اینکه ذهنمو خونده باشه شروع کرد:
-:چیه فکر میکنی میخوام بزنمت؟همون یه دونه که ظهری زدمت به اندازه کافی پشیمونم کرد
خدا جون چی میشنیدم؟این فرزاده که داره اینجوری با من حرف میزنه؟انگار بازم فهمید تعجب کردم خودش شروع کرد به حرفیدن:
-:میدونم تعجب کردی اما ظهر به خدا دست خودم نبود انتظار نداشتم اینجا اون موقع ببینمت خیلی از دستت عصبانی بودم اخه تو حق نداشتی درخواست طلاق بدی اولش فکر میکرد دارم خواب میبینم اما بعد یهو اومدم جلو خودمم نفهمیدم چرا زدمت ولی خب اون موقع که تو هم زدی تو گوشم مطمئن شدم خودتی خیلی خوش حالم که میبینمت...
هنوز تو شک حرفاش بودم که یه جسم داغو رو لبام حس کردم باورم نمیشد که اون منو تو اون موقعیت ببوسه خیلی اروم شده بودم ولی خب داشتم نفس کم می اوردم یهو لبمو در اوردمو گفتم وای بابا خفم کردی بسه دیگه فرزاد هم زد زیر خنده چقدر عجیب غریب شده بود یهو چشمم به لباسایی که تو دستم بود افتاد یه دونه زدم تو سر خودم و اومدم برم لباسارو بدم به فرزین که فرزاد لباسارو ازم گرفت و گفت خودش میبره بهش میده منم از خدا خواسته قبول کردم و خودمو پرت کردو رو تخت
داشتم به اخلاق عجیب فرزاد فکر میکردم کی فکرشو میکرد که بعد از اون کارایی که فرزین کرده بود فرزاد بیاد منو بغل کنه و حرف عاشقونه بزنه؟ منم خداییش دلم واسش تنگولیده بود خیلی هم زیاد خلاصه کلی حال کردم
تو همین فکرا بودم که فرزاد اومد تو منم که زبونم باز شده بود گفتم
-:تو سرت احیانا به جایی نخورده؟
-:نه چطور مگه؟
-:اخه اون چوری که تو سر سفره ناهار قرمز شده بودی گفتم الان میاد خفم میکنه
-:عصبانی که شدم ولی وقتی دیدم با دیدن قیافم نزدیک بو خودتو خیس کنی گفتم دعواش نکنم گناه داره
-:هر هر هر...تو میخواستی منو دعوا کنی بچه؟
-:سارا بازم شروع نکن بذار یه بار مثل دو تا ادم با هم رفتار کنیم
-:اگه منظورت اینه که من با تو مثل ادم رفتار کنم چشم شاید این جوری به خودت امیدوار شی
-:ساراااااااااااااااا........... .
دیدم بیچاره حق داره اون اول اومد منت کشی کرد منم گفتم بیخیال شم وقتی دید ساکت شدم شروع کرد به حرف زدن
-:سارا من میدونم که تو و فرزین با هم دوست بودی اما اون مال گذشته هاست
-:ایول بابا روشن فکر حال کردم
-:من از اول هم روشن فکر بودم تو نمی فهمیدی
-:خب بابا بی خی تو روخدا حال دعوا مرافعه ندارم
-:راست میگی؟چه عجب یه بار شد تو حال دعوا نداشته باشی
-:خب حالا...
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA
-:سارا میشه دو دقیقه با هم جدی حرف بزنیم؟
-:اره فقط صبر کن برم تایمرمو بیارم...
-:سارا...
دیدم داره جدی میگه منم به سختی خودمو کنترل کردم که مسخره بازی در نیارم
-:خب بگو دیگه
-:سارا تو واقعا میخوای طلاق بگیری؟
-:خب اره دیگه
-:میتونم بپرسم واسه چی؟
-:یعنی نمیدونی؟به خاطر مهشید جونتون...ا راستی چرا با خودت نیاوردیش ها؟
-:مگه شب اخر بهت توضیح ندادم؟مگه نگفتم دیگه اون لعنتی رو دوست ندارم؟
یادم اومد که مهشید فیلم خالی بهم داده بود یادم اومد که با اون ارمین نامرد چه فیلمی رو در باره ی من بد بخت درست کرده بودن همه رو یادم اومد یهو نمیدونم چی شد که زدم زیر گریه
اه حالا هم وقت گریه کردن بود؟حالا فکر میکنه دارم خودمو براش لوس میکنم تو عمرم از هرچی دختر گریه ای بود بدم میومد حالا خودم دارم زار میزنم
بیچاره فرزاد هم هاج و واج مونده بود که چرا دارم گریه میکنم سرمو گرفته بود تو بغلش و داشت موهامو نازمیکرد (مگه مو رو هم ناز میکنن؟من نمیدونم دیگه ...)
بعد از ده دقیقه که داشتم گریه میکردم اروم گرفتم فرزاد هم بهتر دید دیگه حرفی نزنه دستمو گرفت با هم رفتیم پیش مامان اینا وقتی از اتاق اومدیم بیرون فرزین با دیدن ما گفت:پسر عمو و دختر عمو داشتن با هم حال میکردن؟!
دلم میخواست بزنم تو دهنش مردک پررو فرزاد هم حرف دل منو زد و بهش گفت
-:بر فرض مثال ما مثل تو بی یا باشیم به توچه؟
ایول به فرزاد حال کردم با این جوابش فرزین هم که انتظار این جوابو نداشت سرشو انداخت پایین اما میدیدم که قرمز شده اخه خب بالا خره جلو بزرگترا بودیم دیگه منم کلی ذوق کردم که یهو فرزاد دستمو فشار دادو یه چشمک بهم زد چقدر مهربون شده بود تاشب داشتیم با هم حرف میزدم شب هم مجبور شدم با فرزاد برم تو یه اتاق خیلی خوشحال بودم داشتم با دمم گردو میشکوندم اما خب به روی خودم نمی آوردم با یه اخم مصنوعی رفتم تو اتاق فرزاد هم اومد تو
از صبح تصمیم داشتم ماجرای ارمین و مهشید رو براش ببگم ولی میترسید دو باره اخمو وبد اخلاق بشه شب تو رخت خواب هی دست دست میکردم مطمئن نبودم گفتنش کار درستی باشه فرزاد هم انگاره فهمید میخوام یه چیزی بگم
-:سارا چیزی میخوای بگی؟چیزی شده؟
ـ:چیزه...نه...یعنی اره
-:تو که منو جون به لبم کردی بگو دیگه
دلو زدم به دریا و همه چیزو براش تعریف کردم.......
پاسخ
 سپاس شده توسط *ویشکا* ، s1368 ، ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، sasan1 ، کینانا ، gisoo.6 ، kamiyar35629 ، maryan6/8 ، مینا بهرامی ، elisa.d ، jinger ، عاشق جانگ گیون سوک ، دلبر شیطون ، RєƖαx gнσѕт ، zahra HA ، کسی پشت سرم اب نریخت ، _leιтo_ ، Che yoon


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر سر کش(بخون و قضاوت کن) - Mason - 27-07-2013، 18:35

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان