امتیاز موضوع:
  • 10 رأی - میانگین امتیازات: 4.2
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان دختر سر کش(تموم شد)

#17
-:باز این زلزله هشت ریشتری اومد
-:خوش اومد
روسری و مانتوم رو دراوردم و پرت کردم رو مبل خیلی خسته بودم
فرزاد:شیری یا روباه؟
من:شیر+روباه تقسیم بر دو
فرزاد:یعنی چی؟
من:بابا جان تازه یه روزه ها ولی کل حال کردیم
یهو یادم به شکلاتا افتاد
-:تازه یه سورپرایز هم دارم
-:دو باره چه گندی زدی؟
حوصله کل انداختن نداشتم یکی از جعبه ها رو گذاشتم جلوسش یکی دیگه رو هم واسه خودم قایم کرده بودم
همونجوری که انتظار داشتم چشماش شیش تاشد
-:اینو از کجا اوردی؟
-:ارمین خریده
-:ایول بابا بهترینbrandامریکا
بعدشم بازش کرد و دوتایی بهش حمله کردیم نیم ساعت بعد همش تموم شد مثلا دوتامون هم ناهار خورده بودیم
بعدش رفتم بخوابم حدود ساعت6بود که گوشیم زنگ خورد ارمین بود اه خروس بی محل نمیذاره ادم بخوابه
-:الو؟
-:سلام سارا خوبی؟میخواستم ببینم اگه وقت داری بریم یه گشتی بزنیم
از حلقومت در بیاد سه ساعت پیش پیشت بودم
-:باشه پس تا یه ساعت دیگه اینجا باش
-:ok bye
-:خدا حافظ
ای خدا چرا همه میگن بای؟مگه خدا نگه دار خودمون چشه؟
××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××
دوباره شک کردم یعنی باید بهش میگفتم؟این ترسیدنا بی مورد بود بالاخره که باید بفهمه یعنی باید بهش بگم چه حالا چه ده روز دیگه....ولی خب یعنی قبول میکنه؟!
تصمیم گرفتم برم با فرزاد رف بزنم.رفتم پایین فرزاد داشت پای تلوزیون بستنی میخورد نمیدونم بچه ی مادوتا چی از اب در میومد دو تا ادو شکمو...
-:فرزاد؟
-:چیه؟
-:ارمین زنگ زد میخواد بیاد دنبالم بریم بیرون
اونم تعجب کرد
-:شما ها که دو ساعت پیش بر دل هم بودین
-:میدونم
-:خب پاشو برو دیگه
-:فری به نظرت الان بهش بگم؟
-:نمیدونم جنبش چه قدره...تعریف کن امروز چیکار کردین
همه کارایی رو که کردیم بهش گفتم وقتی همه ی حرفام تموم شد اونم نظرش ثل من بود بالاخره باید میگفتم چه حالا چه صد روز دیگه هرچه زود تر بهتر
بعد از اینکه اضر شدم با ارمین رفتیم بیرون منو برد بام تهران خیلی وقت بود اونجا نرفته بودم ادم واقعا حس میکنه تهران زیر پاشه.با هم رفتیم یکی از قهوه خونه ها از این اخلاقش خوشم اومد معلوم بود اهل چیزای جدید نیست مثلا کافی شاپ و رستوران و اینا همش دنبال چیزای سنتی بود
دو تا چایی با کیک سفارش دادیم و منتظر موندیم مطمئن نبودم کارم درسته یا نه اما دلو زدم به دریا و همه چیو گفتم
دو تا چایی با کیک سفارش دادیم و منتظر موندیم مطمئن نبودم کارم درسته یا نه اما دلو زدم به دریا و همه چیو گفتم.....................خدایی خیلی پررو بودم اخه دختر به نظر خودت چی داری که حاضر بشه همچین کاری برات بکنه ولی باید میگفتم
-:ارمین میدونم توقع زیادیه اما ما قراره یه عمر با هم زندگی کنیم(اره جون عمم)من ازت یه چیزی میخوام یعنی واسه ازدواج با تو یه شرط دارم
-:با جون و دل قبول میکنم
امیدوارم بعد از شنیدنش هم همینو بگی
-:من میخوام خونتو به نامم کنی
واقعا که چه رویی دارم من حتما الان داره با خودش میگه:خدایا ماشالله رو که نیست سنگ پای قزوینه انتظار داره خونه دویست متری جردنمو بکنم به نامش
انتظار داشتم خیلی شیک بهم بگه نه یا یه جوری حالیم کنه همچین کاری نمیکنه اما در کمال ناباوری من گفت
-:سارا اخه این که چیزی نیست من و تو نداریم که باشه حتما
ایول بابا چه دست و دلبازه خاک بر سرت فرزاد بیا یاد بگیر باید با زن جماعت چه جوری رفتار کرد
-:ممنون
وخیلی خونسرد چاییمو خوردم ایول بابا امکان نداره فرزاد باورش بشه من همچین کاری کردم البته غلط کرده باورش نشه مگه دست خودشه....بابا منم دیوونه هستما دارم تو ذهنم هم با فری دعوا میکنم بیخیال
بعد از اینکه چاییمونو خوردیم ارمین گفت
-:سارا جان بریم قدم بزنیم
سارا جان و کوفت سارا جان عمته سارا جان بریم قدم بزنیم حالم از این عشقولانه بازیا بهم میخوره ولی خب چون امروز بچه خوبی بود زیاد برام قاقالی لی خرید قبوله
-:بریم من که حرفی ندارم
بعد هم با هم راه افتادیم داشتیم میرفتیم بالا منم به تهران کلان که الان زیر پام بود نگاه میکردم واقعا شهر خوبی داریم حاضر نیستم با هیچ جا عوضش کنم(البته تو ایرانا...)
برگشتم به ارمین نگاه کردم مرد خوش قیافه ای بود موهای خوش حالت هیکل خوب و خیلی چیزای دیگه اما به پای فرزاد نمیرسید شاید ارزوی هر دختری بود اما من نه
انگار فهمید بهش زل زدم سرشو اورد بالا و با خنده گفت
-:چیزی شده؟
-:نه داشتم به درختا نگاه میکردم
تابلو بود دارم چرت و پرت میگم اما به روی خودش نیاورد
ای بابا این چقدر جون داره ها درست نیم ساعته داریم راه میریم پاهام داشتن از درد میشکستن به ساعت نگاه کردم ساعت نه بود شکم هم که داشت بهونه میگرفت کلافه شده بودم
-:ارمین بشینیم پام درد گرفت
با یه لبخند موزیانه گفت:میخوای کولت کنم؟
واقعا که پررو بود
-:نه فقط یه جایی بشینیم
-:یه 50متر جلو تر یه رستورانه همونجا هم استراحت میکنیم هم غذامونو میخوریم
پس خود اقا هم گشنشه شکمم با شنیدم اسم غذا بیشتر قار و قور کرد ولی من محل نذاشتم
احساس کردم کیفم داره میلرزه گوشیمو در اوردم ای خدا21تماس داشتم من...تازه یادم اومد حواسم نبود گوشیمو از رو سایلنت بردارم اخه عادت دارم وقتی میخوابم باید گوشیم رو سایلنت باشه
12 تاش میترا بود 11تاش هم فرزاد افرین میترا یکی جلویی ولی سعی کن اختلافو بیشتر کنی الان مساوس میکنینا همون موقع گوشیم زنگ خورد فرزاد بود میترا خاک بر سرت چقدر گفتم اختلافو بیشتر کن حالا دیدی باختی داشتم همین چرت و پرتا رو با خودم میگفتم که یادم اومد گوشیم داره زنگ میخوره
-:معلوم هست کدوم قبرستونی هستی؟
خیلی عصبانی بود
-:بام تهران
-:دو ساعته دارم بهت زنگ میزنم معلوم نیست داره چه غلطی میکنه که یه سر به این بی صاحب شده نمیزنه
از کوره در رفتم خیلی تند رفته بود منم که وقتی قاطی کنم دیگه هیچیو نمیفهمم
-:اولا همه مثل تو نیستن دوما هر غلطی دلم بخواد میکنم
-:مگه صاحب نداری که هر غلطی بخوای بکنی
-:وقتی یه الاغی مثل تو خودشو صاحب من بدونه باید برم خودمو بکشم
-:سارا رو اعصاب من رژه نرو میگم کجایی
-:منم میگم بام تهران مگه خود روانیت نگفتی برو حالا چته ادای غیرتیارو در میاری حنات دیگه پیش من رنگی نداره اقا
بعدشم با عصبانیت گوشی رو قطع کردم مردک پررو اول میگه برو بعدم واسه من قاطی میکنه تازه به اطرافم توجه کردم همه داشتن منو نگاه میکردن ولی ارمین اونجا نبود اعصابم بهم ریخته بود درد پام هم دیگه مهم نبود زود رفتم سمت اولین نیمکت و حرصمو سر ریگ های روی زمین خالی کردم
چند دقیقه بعد حس کردم یه نفر کنار نشسته سرمو بالا کردم ببینم کیه اه دوباره ارمین حوصله اینو هم ندارم
ارمین:چرا اومدی اینجا؟چرا نرفتی داخل؟
اخه عقل کل اینم پرسیدن داره معلومه دیگه
وقتی دید جوابی بهش نمیدم گفت
-:ببخشید یه لحظه رفتم دستشویی
یه نفس راحت کشیدم پس اونجا نبوده خدا رو شکر این دستشویی هم عجب چیز مفیدیه ها
-:خب خانومی بریم غذا بخوریم؟
بدون هیچ حرفی راه افتادم اصلا حوصله نداشتم خیلی عجیب بود اما اصلا گرسنه نبودم
ارمین:چی میخوری؟
-:هیچی گرسنه نیستم
-:ا منم زیاد گرسنه نیستم یه پرس میگیریم با هم میخوریم
اینم که همش بلده از اب گل الود ماهی بگیره
-:نه ممنون من گرسنه هستم
و با همین حرفم مجبور شدم یه پیتزای کاملو بخورم اخراش دیگه حالم داشت بهم میخورد اما کم نیاوردمو تا اخر خوردم
حدود ساعت ده و نیم رسیدم خونه اصلا دلم نمیخواست فرزادو ببینم رفتم داخل که دیدم رو کاناپه جلوی تلوزیون خوابیده اومدم برم بالا که گفت
-:سام
بدون توجه به این حرفش راهمو ادامه دادم که با صدای بلند تری گفت
-:جواب نشنیدم
-:جوابی در کار نیست
-:اه نا امید شدم فکر کردم شاید زبونتو بریدی
-:تو خواب ببینی
و ردفتم بالا لباسامو عوض کردمورو تخت دراز کشیدم که در باز شد و فرزاد اومد تو
-:سارا
-:چته
-:میخواستم بگم خب چرا جواب ندادی منم عصبانی شدم دیگه بیست بار بهت زنگ زدم
-:دوازده بار
-:اه حالا هرچی بذار حرفمو بزنم
-:بابا اخرشو بگو
-:ببخشید
-:شرط داره

-:چه شرطی؟
-:فردا بریم برام play station4بخر
میدونم که همین دو روز پیش برام i phone خریده ها ولی خب اونو هم میخوام
-:اما...
-:اما نداریم اگه قبول کنی از بخشش خبری نیست
-:باشه بابا قبول خب حالا امروز چی شد؟
یاد قبول کردن ارمین افتادم و بی اختیار خندیدم.بعدش همه ماجرا رو برای فرزاد تعریف کردم اونم باورش نمیشد که ارمین قبول کرده باشه خونشو به من بده.......
تا شب سر حال بودم هر کسی هم که جای من بود سر حال میشد خونه اونم کجا؟!بهترین جای شهر ولی مهم تر ازخونه play satation بود که فرزاد قولشو داده بود من خیلی خنگما خونه رو ول کردم چسبیدم به وسیله بازی اما خدایی با خونه که نمیشه حال کرد. راستی فرزاد چرا جدیدا بچه خوبی شده بود؟خیلی عجیبه ها کادو های گرون میخره هر روز از بیرون غذا میاره به حرفم گوش میده...فکر کنم سرش به دیوار خورده...
رفتم خوابیدم صبح که بیدار شدم ساعت ده بود پاشدم رفتم پایین یه چیزی بخورم که دیدم فرزاد نوشته میره شرکت عجبی اقا تشریف بردن شرکت رئیس بودن هم حال میده ها هروقت عشقش کشید میره هر وقت هم نخواست نمیره خوش به حالش...
عجیبه امروز این ارمین اس نداده بهتر یه رو از دستش راحت میشم دلم غذای خونگی کشیده بود حوصلم هم سر رفته بود تصمیم گرفتم واسه ناهار قورمه سبزی بپزم فرزاد خیلی دوست داشت پاشدم بساط ناهارو حاضر کردم خدا خیر مامان بده همه چی تو خونه داره...
راستی مامان کجاست؟خیلی وقته ندیدمش یادم باشه بهش زنگ بزنم غذارو پختم و منتظر موندم فرزاد از سر کار بیاد
-:به به چه بویی میاد؟اشتباهی اومدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-:نه خیر کاملا درست اومدین
-:به به ایول بابا سارا خانومم از این کارا بلده پس من هر روز باید برم شرکت
-:اصلا هم به خاطر تو نبود خودم حوصلم سر رفته بود
-:حد اقل بذار دلم خوش باشه
-:لازم نکرده
با کل کلای ما دوتا غذا هم صرف شد(چقدر من با ادب شدم جدیدا)بعد از غذا یادم اومد زنگ بزنم به مامان رفتم پای تلفن بعد از ده تا زنگ صدای زن عمو اومد
-:سلام زن عمو خوبین؟
-:سلام دخترم خوبم چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی
همه عمرم از این لوس بازی ها بدم میومد خب حتما کارت دارم که زنگ زدم دیگه اون تعارف مسخره رو ندیده گرفتم و گفتم
-:مامان اونجاست؟
-:پس به خاطر مامانت به ما زنگ زدی دیگه؟
په نه په به خاطر بابام بهت زنگ زدم زود باش دیگه
-:با اجازتون حلال مامان هست؟
-:اره دخترم صبر کن صداش کنم
خدا بهت رحم کرد که زود رفتی وگرنه چهار تا چیز میز بارت میکردم
-:سلام مامان خوبی؟
-:اره دختر خوبم
-:مامن چرا نمیای خونه؟کنگر خوردی لنگر انداختیا
-:اره دختر جون میدونم این چند روز داشتم به زن عموت کمک میکردم خیر سرمون شب عیده ها
-:بسه دیگه مامان زود بیا خونه
-:خودم هم تصمیم داشتم فردا پس فردا بیام خونه
میدونم جون خودت تو گفتی و منم باور کردم زهی خیال باطل
-:فردا اینجا باشیا خدافظ
همیشه خدا از جل شدن بدم میومد الان هم حس میکردم مامانم اونجا جل شده
-:خداحافظ
تلفن رو قطع کردم دلم واسه مامن تنگ شده بود اما دوست نداشتم مثل این دخترای لوس و ننر بگم مامان جونم ترخدا بیا و از این قرطی بازیا البته میدونم که خودش خوب منظورم رو فهمید
رفتم پیش فرزاد نشستم داشت تی وی میدید چند تا فیلم جدید خریده بود یکیش هم فیلم جدیدانجلیناجولی بود با هم دیدیمش وسطای فیلم بودم که ارمین اس داد جای حساسش بود تو دلم کلی فش بش دادم
-:سلام عزیزم خوبی؟
اووووووووووووووووق مردک چندش حالم بهم خورد
-:علیک سلام
-:خوبی
-:خوبم
-:حوصله داری؟
-:حوصله ی چیو؟
-:دو سه روز باهم بریم شمال
چه قدر این پررو هستا

-:هی هی صبرکن پیاده شو با هم بریم تا قبل از ازدواج عمرا
-:خیلی خب بابا شوخی کردم
اره سر خرس یعنی اگه قبول میکردم تو از خوشحالی بال در نمیاوردی؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-:خب اینو که قبول نکردی شب شام بریم بیرون؟
من در تعجبم این چرا سرطان نگرفته یه هفته هست هر شب منو میبره شام بیرون
-:خیلی خب چون خیلی التماس میکنی قبول میکنم ساعت نه در خونه منتظرتم
-:باشه پس میبینمت بای
بای و زهر مار

-:خدافظ
بعد از اینکه قطعش کردم نشستم روی مبل فرزاد هم به حساب خودش داشت فیلم میدید ولی هفت دنگ حواسش پیش من بود
-:اینقدر فوضولی نکن گوشات دراز میشنا هیچی بابا با دوست پسرم قرار گذاشتم
-:چه خوب خوش بگذره
-:بدون تو جهنم هم خوش میگذره
-:هر هر هر من که میدونم تو عاشقمی
-:اگه همین فکرار رو هم نکنی که در جا دیوونه میشی
تو دلم میدونستم که دوستش دارم ولی عاشق؟فکر نمیکنم
تا اخر فیلم رو که دیدم به ساعت نگاه کردم حدودای هشت و نیم بود رفتم بالا لباس بپوشم تقریبا ربع ساعت طول کشید رفتم پایین بشینم فرزاد رو دیدم حس کردم تو همه رفتم رو بروش نشستم
-:چی شده کشتی هات غرق شدن؟
-:نه کشتی هام غرق نشدن ولی نگران غرق شدنشونم
معلوم بود که از این حرفش منظور داره ولی حوصله ی فکر کردن به عمق حرفاشو نداشتم
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد ارمین بود بلند شدم رفتم دم در داشتم ال استار جدیدمو میپوشیدم که فرزاد با یه صدایی که انگار از ته چاه میومد گفت
-:سارا نذار زیاد بهش نزدیک شه
نمیدونم چرا از لحن صداش ترسیدم یهو دلم گرفت ولی بازم طبق معمول نقاب بیخیالی زدم رو صورتم و رفتم طرف ماشین ارمین
اون شب خیلی غیر ارادی خودمو از ارمین دور میکردم نمیدونم چرا اما همش حرف فرزاد تو گوشم بود نصف حرفای ارمین رو هم نشنیده بودم ولی تو این مدت صدقه سر ارمین همه ی رستوران های خوب شهر رو رفته بودم انگار فهمیده بود مثل همیشه نیستم چون با شوخی گفت
-:نکنه عاشق شدی سارا خانم تو هپروتیا
شاید داشت شوخی میکرد اما حس کردم داره راست میگه نمیدونم چرا اون شب مغزم هنگ کرده بود زیادیemotinalشده بودم
-:نه بابا به قیافه من میاد عاشق بشم؟
قیافش تو هم رفت انگار انتظار داشت بگم یه دل نه صد دل عاشق تو شدم.
شب نسبتا خوبی بود حداقلش این بود که شکمم سیر شده بود وقتی رسیدم خونه نشستم روی کاناپه نمیدونم چرا اما خیلی قاطی کرده بودم واسه اولین بار حس میکردم برم پیش فرزاد خیلی دلم میخواست ارومم کنه خیلی با خودم کلنجار رفتم اما واقعا حسم خیلی قوی بود تصمیم گرفتم یواشکی برم پیشش بخوابم حداقل واسه نیم ساعت

یواشکی رفتم تو اتاقش اروم خوابیده بود خیلی دلم میخواست پیشونیشو ببوسم اما جلوی خودمو گرفت که همچین کاری نکنم رفتم روی تختش خوابیدم نمیدونم چی شد که خوابم برد نصف شب حس کردم که یه نفر گونم رو بوس کرد اما خمار تر از این حرفا بودم که اهمیت بدم صبح که بلند شدم دیدم فرزاد دستشو حلقه کرده دور کمرم تلاش کردم که اروم از زیر دستش بیام بیرون که زیر گوشم گفت:سعی نکن فرار کنی خانوم خانوما....
تا حالا تو عمرم همچین ارامشی نداشتم دلم نمیخواست از تو بغلش بیرون بیام به خاطر همین هم خودمو زدم به خواب.راستش کنجکاو هم شده بودمببینم وقتی وابم باهام کاری میکنه یا نه...
فکر میکنم که فهمید نمیدونم شاید هم نفهمید ولی هرچی که بود موهام رو بوسید و دوباره خوابید من هم که مثلا میخواستم واکنش اون رو ببینم از اون زودتر خوابم بردوقتی از خواب بیدار شدم دیدم فرزاد کنارم نیست یه لحظه از یاداوری دیشب خندم گرفت یکم هم خجالت کشیدم ولی زود به خودم اومدم برو بابا اون خودش از من جوگیر تر بود ولم کنا...
من که با یه تو بغل خوابیدن اینقدر خودمو باختم معلوم نیست که وقت...چه جوری میشم.هی سارا ادم شو(دختر مردمو نگاه چه ذوقی هم داره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)بره گم شه بابا
تو همین فکرای چرت و پرت بودم که صدای اس ام اس گوشیم بلند شد
یه کاری میکنم با خودم شرط ببندم اگر ارمین بود امروز غذا نمیپزم اگر هم میترا بود سوسیس درست میکنم اگر هم کس دیگه ای بود کاری نمیکنم تو راه داشتم با خودم سر شرط بندی که کرده بودم حرف میزدم که به گوشیم رسیدم.منم الکی خوشمها...به گوشیم نگاه کردم شماره میترا بود اه اه اه حالا نمیشد این ارمین جل باشه؟!من بیچاره باید سوسیس درست کنم
اس ام اس(همون پیامک)میترا رو باز کردم نوشته بود که شب با هم قرار بذاریم گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم
-:سلام خوبی؟
-:با اجازه بزرگترا بله...
-:زهر مار چقدر هم هوله ها...به خدا شوهر هیچی نیست
-:تو از نکات خوبش استفاده نمیکنی
-:زهر مار بگیری ور پریده چه رویی هم داره ها
-:خب حالا میای بریم بیرون یانه؟
-:اها حالا یادم اومد واسه چی زنگ زدم این چه وضع حرف زدنه مگه من دوست پسرتم که میخوای باهات قرار بذارم
-:برو بابا یعنی اینقدر من کج سلیقم
-:دلتم بخواد
-:حالا که نمیخواد مرض بگیری حالا میای یا نه؟
-:باشه میام حداقل از ارمین بهتری ساعت۷ دربند خوبه؟
-:میبینمت
-:بووووووووووووووووووووووو� �وووووووووووووووووووووووو� �وس بای
تا اینو گفت تلفنو قطع کرد میدونس من به این کلمه حساسیت دارم
بعد از کلی غر رغ کردن راه افتادم که برم پایین که یهو تو اینه خودمو دیدم یه تاپ قرمز تنم بود یعنی من دیشب با این خوابیدم؟!خاک بر سرم کنن که خدا یه جو عقل به من نداده موهامم که دیگه هیچیدو تا شاخ زده بود بالا اخه صبح فقط کلیپسم رو زدم رو سرم که گم نشه برگشتم تو اتاق هم موهام رو درست کردم هم لباسم رو عوض کردم.
دوباره راه افتادم طرف پایین که دیدم بوی غذا میاد اونم چه غذایی ماکارونی که من عاشقشم یعنی خدا حرف دلم رو شنیده؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!چقدر خدا جدیدا مهربون شده ها بازم دارم چرت و پرت میگم
دم در اشپزخونه بودم که از پشت مامانم رو دیدم تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بذارم یهو یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم موووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو وووووش
مامانم از اوایل از موش میترسید(حالا دختر جون مگه مرگ داری این چه وضع احوال پرسی کردنه؟~مثلا بعد از کلی وقت مامانتو دیدی ها...حالا خفه شو یلدا بذار به کارشون برسن)بیچاره مامانم شیش متر پرید کلی خندیدم اونم که تازه دوهزاریش افتاده بود و فهمید همه یا تیشا از گور من بلند میشه با کفگیر زد تو ملاجم بعدشم محکم بغلم کرد خدایی دلم براش تنگ شده بود
-:مامان بالاخره تشریف اوردی؟
-:علیک سلام دخترم خوبم ممنون خداروشکر پام هم بهتره
-:خب حالا سلام
-:من نمیدونم خدایی تو عمرت چند بار سلام کردی
-:دو بار
-:زحمت کشیدی
خلاصه بعد از کلی سر به سر گذاشتن با مامانم و فرزاد غذا رو خوردیم من نمیدونم به کی بردم هیچوقت نتونستم مثل مامانم غذا درست کنم تو غذا درست کردن هم شانس نیاوردم بیخیال بابا تاشب کلی حال کردیم خونه رو هم بعد از هشت روز جمع کردم یعنی من که نه مامانم ۹۹درصد کار ها رو انجام داد داشتیم با هم تخمه میخوردیم که زنگ در رو زدن
رفتم پای اف اف
-:کیه؟
-:هیچی خانم تر خدا به من بینوا کمک کنین
-:برو بابا
هیچوقت عادت نداشتم به فقیرا کمک کنم به من چه
دو باره زنگ و زدن وای خدا از این گدا های کنه هست
-:چی میخوای؟
-:میتمرگی بیای یا نه؟
-:بیا تو
خاک بررت کنن سارا عقل تو کلت نیست اصلا یادم نبود با میترا قرار دارم تند تند رفتم بالا که مثلا لباس بپوشم که یادم اومد مامان لباسارو انداخته بود تو ماشین لباس شویی خدا امروز میخواست منو ضایع کنه
وقتی رفتم پایین میترا میخواست خفم کنه البته بیچاره حق هم داشت -:میخوای اینجوری بیای بیرون؟
-:نه میترا جونم قرار دونفره عاشقونمون باشه واسه فردا
-:خیلی پررویی سارا دوساعته الافم کردی حالا میگی واسه فردا؟
بعدشم کوسن مبل رو برداشت و انداخت تو سرم اگه یکم زودتر سرم رو نیاورده بودم پایین دماغ لهم له تر میشد
-:خب حالا چه مرگته؟پاشو بریم بالا از همجواری با من بهره ببر
بالاخره با زور بلندش کردم بردم بالا این میترا هم جدیدا ناز میکردا
تو اتاق حدود دوساعتی باهم حرف میزدیم نمیدونم چرا اما حس کردم میترا از ارمین خوشش میاد اخه وقتی از ارمین حرف میزدم رنگین کمون هفت رنگ میشد....بووووووووووووووووووس
تا اینو گفت تلفنو قطع کرد میدونس من به این کلمه حساسیت دارم
بعد از کلی غر رغ کردن راه افتادم که برم پایین که یهو تو اینه خودمو دیدم یه تاپ قرمز تنم بود یعنی من دیشب با این خوابیدم؟!خاک بر سرم کنن که خدا یه جو عقل به من نداده موهامم که دیگه هیچیدو تا شاخ زده بود بالا اخه صبح فقط کلیپسم رو زدم رو سرم که گم نشه برگشتم تو اتاق هم موهام رو درست کردم هم لباسم رو عوض کردم.
دوباره راه افتادم طرف پایین که دیدم بوی غذا میاد اونم چه غذایی ماکارونی که من عاشقشم یعنی خدا حرف دلم رو شنیده؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!چقدر خدا جدیدا مهربون شده ها بازم دارم چرت و پرت میگم
دم در اشپزخونه بودم که از پشت مامانم رو دیدم تصمیم گرفتم یکم سر به سرش بذارم یهو یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم موووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو ووووووووووووووووووووووووو وووووش
مامانم از اوایل از موش میترسید(حالا دختر جون مگه مرگ داری این چه وضع احوال پرسی کردنه؟~مثلا بعد از کلی وقت مامانتو دیدی ها...حالا خفه شو یلدا بذار به کارشون برسن)بیچاره مامانم شیش متر پرید کلی خندیدم اونم که تازه دوهزاریش افتاده بود و فهمید همه یا تیشا از گور من بلند میشه با کفگیر زد تو ملاجم بعدشم محکم بغلم کرد خدایی دلم براش تنگ شده بود
-:مامان بالاخره تشریف اوردی؟
-:علیک سلام دخترم خوبم ممنون خداروشکر پام هم بهتره
-:خب حالا سلام
-:من نمیدونم خدایی تو عمرت چند بار سلام کردی
-:دو بار
-:زحمت کشیدی
خلاصه بعد از کلی سر به سر گذاشتن با مامانم و فرزاد غذا رو خوردیم من نمیدونم به کی بردم هیچوقت نتونستم مثل مامانم غذا درست کنم تو غذا درست کردن هم شانس نیاوردم بیخیال بابا تاشب کلی حال کردیم خونه رو هم بعد از هشت روز جمع کردم یعنی من که نه مامانم ۹۹درصد کار ها رو انجام داد داشتیم با هم تخمه میخوردیم که زنگ در رو زدن
رفتم پای اف اف
-:کیه؟
-:هیچی خانم تر خدا به من بینوا کمک کنین
-:برو بابا
هیچوقت عادت نداشتم به فقیرا کمک کنم به من چه
دو باره زنگ و زدن وای خدا از این گدا های کنه هست
-:چی میخوای؟
-:میتمرگی بیای یا نه؟
-:بیا تو
خاک بررت کنن سارا عقل تو کلت نیست اصلا یادم نبود با میترا قرار دارم تند تند رفتم بالا که مثلا لباس بپوشم که یادم اومد مامان لباسارو انداخته بود تو ماشین لباس شویی خدا امروز میخواست منو ضایع کنه
وقتی رفتم پایین میترا میخواست خفم کنه البته بیچاره حق هم داشت -:میخوای اینجوری بیای بیرون؟
-:نه میترا جونم قرار دونفره عاشقونمون باشه واسه فردا
-:خیلی پررویی سارا دوساعته الافم کردی حالا میگی واسه فردا؟
بعدشم کوسن مبل رو برداشت و انداخت تو سرم اگه یکم زودتر سرم رو نیاورده بودم پایین دماغ لهم له تر میشد
-:خب حالا چه مرگته؟پاشو بریم بالا از همجواری با من بهره ببر
بالاخره با زور بلندش کردم بردم بالا این میترا هم جدیدا ناز میکردا
تو اتاق حدود دوساعتی باهم حرف میزدیم نمیدونم چرا اما حس کردم میترا از ارمین خوشش میاد اخه وقتی از ارمین حرف میزدم رنگین کمون هفت رنگ میشد
یعنی میترا واقعا از ارمین خوشش اومده بود؟!!!!!!!!!!!!!اخه از چی این مردک نخود دست و دلباز که یکم هم بی عقل بود خوشش اومده بود؟(اخه یلدا مگه تو فوضولی خب دلش میخواد به تو چه؟!!!!!!!!!!!) من هم که خدا رو شکر نمیتونستم حس فوضولیم رو کنترل کنم خیلی بی مقدمه ازش پرسیدم
-:میترا تو عاشق ارمین شدی؟
یهو قیافش مثل رز قرمز سرخ شد(اخه نمیتونی بگی مثل لبو حتما باید بگی رز قرمز.......اه یلدا تو به فکر مردم چیکار داری؟)
نه بابا یعنی واقعا از ارمین خوشش اومده؟چه جذاب چه سوژه ای دست اومدا
به میترا نگاه کردم دیدم سرشو انداخته پایین داره فرشای ما رو متر میکنه
-:بابا جان اینقدر به مغزت فشار نیار نه متره
با گیجی گفت:
-:ها؟چی؟چی میگی؟
مثل اینکه جدی جدی عاشق شده این چرا اینقدر تو هپروته؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
-:مثل اینکه خدا رو شکر چلاق شدی
-:چی میگی بابا؟
-:میگم گردنت شکست اینقدر زمینو نگاه کردی
جوابی نداد باید مطمئن میشدم که از ارمین خوشش میاد یا کس دیگه ای
-:میترا تو از ارمین خوشت میاد؟
-:واسه چی میپرسی؟
-:چون دوستتم باید بدونم
پوزخندی زد و گفت
-:هه...جدی میگی؟تر خدا فقط واسه دوستیه یا فوضولی داره خفت میکنه؟شایدم یه سوژه خوب پیدا کردی
میترا چرا اینجوری شده بود؟چرا با نیش و کنایه حرف میزد؟البته حق هم داشت من که تصمیم ندارم کمکش کنم راست میگفت اون همیشه به حرفای من گوش میکرد همیشه کمکم میکرد ولی من چی؟!حق داره اینجوری بگه
واسه اولین بار جلوی وجدانم کم اوردم میخواستم بازم خودم رو به کوچه علی چپ بزنم ولی میترا فرق داشت اون تنها کسی بود که بدون اینکه انتظاری ازم داشته باشه کمکم میکرد(چی شده سارا خان اینقدر احساساتی شده؟!!!!!...به تو چه اخه؟یه بار هم که این سارا اومد ادم شه تو نمیخوای بذاری؟)
سعی کردم با یه لحن اروم تر با هاش حرف بزنم یا به قول خودمونیا بچه خر کنم
-:میترا میدونم حق داری من هیچوقت توی مشکلات کمکت نکردم اما خب من دوستتم باید به من بگی
-:اره راست میگی "باید"بگم
-:بگو دیگه
-:اره دوستش دارم خیالت راحت شد؟!!!!!!!!!!!!!!!
ایول بابا چه نکته جالبی کشف کردم ولی خب پس چرا ناراحته؟
طبق معمول طاقت نیاوردم و زود پرسیدم:
-:خب پس چرا ناراحتی؟یا بهتره بگم چرا از دست من ناراحتی؟
-:قول میدی ناراحت نشی؟
میترا خوب منو میشناخت میدونس که من سر چیزای الکی ناراحت نمیشم یکم دل شوره داشتم ولی باز گفتم
-:قول میدم بگو
-:ارمین تو رو دوست داره نه منو...میفهمی ارمین تویی رو که شوهر داری دوست داره...میدونی وقتی اون نقشه رو کشیدی چقدر با خودم کلنجار رفتم تا کمکت کنم؟...میدونی وقتی گفتی میخوای بشینی به ریشش بخندی چه حالی شدم؟....
بعد هم روشو کرد اون طرف...ای خاک بر سرت سارا که نفهمیدی درد بهترین دوستت چیه!اسم خودتو میذاری دوست؟!واقعا که برات متاسفم
این دفعه رو حق داشتم با خودم حرف بزنم من میفهمیدم میترا چی میگه چون خودم فرزاد رو داشتم ولی من خیلی خود خواه بودم تو بدترین شرایط هم ضد فرزاد کاری نکردم ولی رویا به خاطر من روی عشقش پا گذاشت رویا دوست من بود نه من دوست اون.............
-:اره میفهمم من هم فرزاد رو داشتم ولی...نمیدونم چی بگم تو خیلی خوبی فقط همین
××××××××××××××××××××××××× ×××××××××××××
همون موقع میترا از خونمون رفت.تا شب از اتاقم بیرون نرفتم داشتم به حرفای میترا فکر میکردم.تصمیمم رو گرفتم باید یه کاری میکردم شبش هم با فرزاد حرف زدم اونم وقتی اینو شنید خیلی شکه شد.
تصمیم گرفتم فرا با ارمین قرار بذارم و یه جوری از اینکه خونه رو به نامم کنه منصرفش کنم ولی فعلا نباید شک میکرد.نمیخواستم غرور میترا خرد شه.
با این فکر گوشیم رو برداشتم و به ارمین زنگ زدم..................
همون موقع میترا از خونمون رفت.تا شب از اتاقم بیرون نرفتم داشتم به حرفای میترا فکر میکردم.تصمیمم رو گرفتم باید یه کاری میکردم شبش هم با فرزاد حرف زدم اونم وقتی اینو شنید خیلی شکه شد.تصمیم گرفتم فرا با ارمین قرار بذارم و یه جوری از اینکه خونه رو به نامم کنه منصرفش کنم ولی فعلا نباید شک میکرد.نمیخواستم غرور میترا خرد شه.
با این فکر گوشیم رو برداشتم و به ارمین زنگ زدم..................
ازمین از اینکه من بهش زنگ زده بودم اونم اون موقع شب خیلی تعجب کرده بود به خاطر همین هم با تعجب از مپرسید:"
-:سارا جون چیزی شده؟
تو دلم گفتم:"برو بابا سارا جون هه هه از کی تا حالا جون شدم و خودم خبر نداشتم؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"ولی جدی جدی من نباید اجازه بدم ارمبن اینقدر منو دوست داشته باشه"اعتماد به نفسو حال میکنین؟!!!!!!!!!!!!!!"باید از خوبی های میترا خیلی نا محسوس براش بگم"بابا نا محسوس..."خلاصه بهش گفتم:
-نه بابا چیزی نشده ولی میخواستم ببینم برای فردا وقت داری ببینمت؟
ارمین هم که گل از گلش شکفته بود گفت:
-معلومه که وقت دارم چه چیزی مهم تر از تو؟
تو دلم گفتم میترا....................
-:باشه پس من فردا جلوی خونه مامان اینا منتظرتم
-:حتما ساعت چند؟
-:صبح طرفای ساعت 9 خوبه؟
-:عالیه....
من نمیدونم این مردا کی کار میکنن هر وقت میخوای باهاشون قرار بذاری میگن عالیه................."قبول دارین؟"
-:خیلی خب دیگه کاری نداری؟
-:به این زودی کجا میخوای بری؟!!!!تازه زنگ زدی که
چه پررو هم هستا پول تلفنم رو فرزاد بیچاره میده این میخواد فک بزنه...
-:دیگه فردا میبینمت خب
-:خب ببینیم من الان دلم برات تنگ شده...کجا میخوای بری؟
تو دلم گفتم:"جیش...بوس...لالا..."اخه به تو چه مردک فوضول
-:بی خیال دیگه فردا میبینم خدافظ
و بدون اینکه منتظر جوابش بمونم گوشی رو قطع کردم چون مطمئن بودم بازم میخواد حرف بزنه
اون شب خیلی تو فکر بودم واقعا فکر نمیکردم میترا عاشق یکی مثل ارمین بشه اونم میترایی که چند سال اونور اب زندگی کرده و کلی مرد رنگ و وارنگ دیده"تو تا بچه ی مردم رو خراب نکنی راحت نمیشیا.........."ولی خب دیگه میترا هم دل داره.تازه یادم اومد که میترا قرار بود ماجرای زندگیش رو برام تعریف کنه اما من اینقدر درگیر مشکلای خودم بودم که یادم رفته بود بهترین دوستم هم یه سری مشکل داره واقعا از خودم خجالت میکشم بالاخره پررو ترین دختر مدرسه هم یه جاهایی یادش میاد که باید از کارای خودش خجالت بکشه من اگه میترا رو نداشتم واقعا باید چیکار میکردم؟!!!!!!!!!!!دیگه کی بود که بهم کمک کنه اما امروز فهمیدم میترا هم دیگه اونجوری دوستم نداره"چه جوری؟!....."
تصمیم گرفتم فردا صبحش بعد از اینکه ارمین رو دیدم یه سر به میترا بزنم فردا باید به ماجرای زندگی میترا گوش کنم باید سعی کنم کمکش کنم حالا هر جوری که شده البته اگه اون دیگه حاضر باشه زندگیش رو با من شریک شه.....
بعد از این فکرا رفتم پایین که برای خودم یه کافی میکس درست کنم اخه راستش سرم خیلی درد میکرد وقتی رفتم پایین بدون اینکه چراغ رو روشن کنم ذفتم تو اشپزخونه که دیدم در یخچال بازه و فرزاد یا سر توشه یه فکر خیلی شیطانی تو سرم بود که خیلی دلم میخواست انجامش بدم خلاصه تصمیمم رو گرفتم و یهو یه جیغ بنفش کشیدم بیچاره فرزاد رنگش مثل گچ دیوار شده بود و کل سس مایونز رو ریخته بود روی لباسش واقعا صحنه ی خنده داری بود کلی حال کردم و دلمو گرفته بودم داشتم میخندیدم فرزاد هم که تازه فهمیده بود سرکاره داشت از عصبانیت منفجر میشد.نمیدونم چرا اما واقعا وقتی عصبانیش میکرد کیف میکردم.به قول معروف سادیسم دارم دیگه کاریش هم نمیشه کرد................
××××××××××××××
از اول صبح استرس داشتمرم راستش نمیدونستم باید به ارمین چی بگم که نه شک کنه نه به ماجرای میترا پی ببره بعد از کلی دیالوگ حفظ کردن و تمرین کردن با فرزاد وقت رفتن شد با یه بسم ا... گفتم و رفتم بیرون امروز واقعا تصمیم داشتم به میترا کمک کنم حالا هر جوری که شده
-:سلام سارا خانم خوبی؟
-:بد نیستم میگذره
-:همش تقصیر این فرزاده که واسه خانوم من اعصاب نذاشته ها......
برو بابا دلت خوشه ها....خانم من..
-:نه راستش برای میترا یه مشکلی پیش اومده
میخواستم ببینم براش مهم هست یا نه؟!!!!!!!
-:بلا به دور...چی شده؟
-:هیچی بابا عاشق یه نره خر شده
-:یعنی طرف اینقدر بده؟!!!!!!!!!!!
-:میشه گفت اره.........
-:خب از سرش بیرونش کن دیگه
-:متاسفانه نمیشه
-:خب برو با اون مرده صحبت کن
-:نمیخوام غرورشو بشکنم
-:بیخیال بابا حالا فعلا ما باید از زمان نامزدیمون استفاده کنیم
برو بابا تو هم دلت خوشه ها...من فعلا دارم سعی میکنم میترا رو به ریش تو ببندم بعدش برین هر چه قدر که میخواین از زمان نامزدیتون لذت ببرین
-:یعنی تو برات مهم نیست
-:خب چرا ولی کاری که از دست من بر نمیاد
-:اگه بتونی براش کاری میکنی؟
-:خب معلومه.......
یه لحظه تصمیم گرفتم ماجرا رو براش تعریف کنم اما وقتی قیافه ی مظلوم نمای میترا اومد جلوی چشمام منصرف شدم و به یه "اوهوم"گفتن اکتف کردم.
یه مدت هر دو مون ساکت بودیم و فقط صدای غم انگیز مازیار فلاحی سکوت رو میشکست که ارمین گفت
-:سارا راستی کی برای محضر وقت داری؟
چقدر این حوله ها مثلا داره خونه ی خدا تومنیش رو به من میده عین خیالش هم نیست
-:راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم
-:بگو جانم میشنوم
اه اه اه لوس بی قئاره
-:ما که قراره "سر خرس"با هم زیر یه سقف زندگی کنیم حالا چه کاریه که خونه به نام من بشه باید کلی هم هزینه ی نقل و انتقال بدی نمیخواد خونه رو به نام من کنی
-:مطمئنی؟
-:په نه په
-:باشه بابا هر چی تو بگی.حالا موافقی بریم یه بستنی توپ بخوریم
-:معلومه که موافقم بریم
تا اینو گفتم موبایلم صدا داد یعنی صدای اس ام اس اومد از طرف رویا بود.تازه یادم اومد که باید به رویا کمک کنم ولی من خوشحال خوشحال اومدم قرار دو نفره و به مسائل مادی فکر میکنم یهو گفتم
-:یه کار مهم برام پیش اومده ارمین من باید برم
ارمین که حسابی تو برجکش خورده بود گفت
-:حالا حتما باید بری
-:اره دیگه بستنی هم باشه واسه یه فرصت مناسب سه نفره
فکر کنم نفهمید چی گفتم چون خیلی عادی گفت
-:پس حد اقل بگو کجا میری که برسونمت
-:لازم نیست میخوام یکم پیاده برم نگهدار خودم میرم
-:باشه پس فعلا خدافظ
-:بدرود...............
اومدم بیرون و گوشی رو برداشتم که به میترا زنگ بزنم امروز قرار بود به ماجرای زندگیش گوش کنم بعد از اینکه مطمئن شدم اتلیه هست رفتم اونجا
-:سلا بر میترای گل ولی یکم منگل
-:زهر مار
-:علیک سلام بله بله منم خوبم خانواده هم سلا میرسونن
-:اه خفه شو تا بهت سلام کنم یه پشت ور میزنه
-:خیلی خب سلام کن دیگه
-:سلام
-:خیلی خب نمیخواد اینقدر حالمو بپرسی
-:معلومه که خوبی دیگه
بازم ناراحت شد واقعا فکر نمیکردم اینقدر ارمین رو دوست داشته باشه به خاطر همین هم موقعیت رو مناسب دیدم و پرسیدم
-:میترا جان میدونم دوست خوبی نبودم میدونم که همیشه تو به حرفای من گوش میکردی اما حالا اگه واقعا فکر میکنی که میتونم دوست خوب و قابل اعتمادی باشن از زندگیت بگو
-:هه...حتما دوباره فوضولیت گل کرده که این سوالو پرسیدی
یعنی واقعا اینقدر سنگ دل به نظر میام؟!!!!!!!!!یعنی هر کس که ادعای بیخیالی کرد واقعا بیخیاله؟!اگه اینجوریه که برای خودم متاسفم که همه اینجوری در بارم فکر میکنن
-:هر جور راحتی اما اگه میخوای بگی من میشنوم
مثل اینکه خیلی نیاز داشت که با یه نفر حرف بزنه چون شروع کرد به گفتن..................
-اونجا که بودم کلی آدم دور و اطرافم بود..خیلیا دوست داشتن باهام دوست باشن اما من از بینشون فقط از یه نفر خوشم اومد..یه نفر که همه ی زندگیم شد..البته لیاقت هم داشت..می خواستیم تا آخر عمر با هم باشیم..حاضر بودم براش هر کاری کنم..اما..اما
شروع به گریه کرد..نمی دونستم باید چکار کنم..من خرم حتی بلد نبودم دلداری بدم..
خودش ادامه داد..
-اما خدا نخواست با هم بمونیم..توی یه تصادف اون حافظشو از دست داد..بعد از یک سال که به حالت طبیعی و زندگیش برگشت و تنها کسی که به یاد نیاورد من بودم..آخرش هم با یه نفر دیگه ازدواج کرد..منم برگشتم..
اشکاشو پاک کرد و گفت:
-اینم از زندگیه من..دیگه چی میخوای بدونی..آهان یه چیز دیگه هم اینکه اون شخص فتوکپی آرمین بود..برای همین بود که من از آرمین خوشم اومد...فقط برای یه مدت کوتاه..بعدش فهمیدم که من فقط عاشق اون بودم..همین و بس
-یعنی چی؟یعنی آرمینو نمیخوای؟
-نه نمیخوامش..میخوام تنها بمونم...
-میترا؟چی میگی؟
-برو سارا..بزار تنها باشم..
-هر جور راحتی..ولی هر وقت کاری داشتی بهم بگو
-باشه ..فعلا برو..بای
-کوفتو بای..زهر مارو بای...
خندید و گفت:
-بمیری که تو این شرایط هم ول نمی کنی
-بگو خدافظ تا من برم..
-خداحافظ
-خداحافظ
توی راه سعی می کردم واسه یه بار مثل آدمیزاد فکر کنم..بیخیال قرار با آرمین شدم و همین طور قدم میزدم و فکر می کردم..
ولی مگه به من اومده فکر کردن اونم چی؟؟مثل آدم
گوشیم زنگ خورد..فرزاد بود..ای برخرمگس معرکه لعنت:
-فرمایش؟
صدای دادش کرم کرد:
-کجایی؟
-من؟
-نه عمم
-متاسفم اونو می تونی از خودش بپرسی من نمیدونم
دوباره عصبانی داد زد:
-سارا کجایی؟جواب منو بده مسخره
-میخوای کجا باشم ویلون خیابونا..عرضه نداری یه ماشین بخری برام که..هی باید این خیابونا را متر کنم و برم و بیام با این نقشه های مزخرفت
-دقیقا کجایی؟؟؟
-من....(آدرسو نمی گم تبلیغ نشه)
-وایسا همونجا اومدم...هیچ جا نرو باشه عزیزم؟تو رو خدا یه بار حرف گوش کن
-باشه ولی فقط همین یه بارا
اه آمازون در مقابل زیر پای من کم آورد چقدر دیر کرد این فری
اومدم زنگ برنم بهش که ماشین خوشگلش و قیافه ی عصبانی و مزخرفش ظاهر شد.
با لبخند ژکوندی رفتم سمت ماشینش که از داخل سریع درو باز کرد و گفت:
-سوار شو..زود
-می مردی بیای از بیرون درو باز کنی؟مثل یه جنتلمن؟
-سارا رو اعصابم راه نرو
-چی شده؟
-هیچی فقط قراره بمیری
خندیدم و گفتم:
-چی؟
-مهشید قصد جون جنابعالی رو کرده..
هنگیدم یعنی چی؟؟یعنی قراره بمیرم؟؟وای نه من دوست ندارم
-یعنی چی؟؟
-اه تو چقدر میگی یعنی چی سارا؟؟چقدر خری..بابا ساکت باش دو مین..
ساکت نشسته بودم و برای اولین بار توی عمرم ترسیده بودم که مبادا بمیرم و جوون مرگ از این دنیا برم
رفت خونه ی خودمون و گفت:
-پیاده شو..
رفتیم بالا و فرزاد گفت هر چی دم دستته بریز تو ساک باید بریم..منم عین احمقا نگاش می کردم که گفت:
-ما ماه عسل نرفتیم دیگه...زود باش..
دید همینطوری مات شدم بهش که داد زد:
-سارا جمع می کنی یا جمعت کنم؟
این چه شیرین شده بود امروز..به گمونم دیشب جای بد بد خوابیده..هی وای من..خیلی ریلکس به جمع کردن لباس ها و وسایل پرداختم..اوی اوی چه لفظ قلم با خودم حرف میزناما
خلاصه بعد از یه ساعت همه چیز کادو پیچ شده بود..فری همه رو گذاشت توی ماشین و منم تقریبا شوت کرد تو ماشین...بعد از یه ساعت داد زدم:
-کجا داری میبریم؟؟
-اصفهان
-جاااااااان؟؟؟
-باید بریم..بعد می فهمی
-من میخوام الان بفهمم
-سارا گل بگیر دهنتو چند ساعت
اه اه...اینو باش..بیخیال ضبطو باز کردم و به صدای خوشگل امیرتتلو گوش دادم:


چرا وایسادی چرا نمیشینی
بگو مگه اشكای منو نمیبینی كه میشكنم و تو میگی كه هیچی نیس
چرا ساكتی چرا حرف نمیزنی
بگو مگه منو تو با هم حرف نمیزدیم كه یه روزی خوشبختیمونو میبینیم
چرا گریه میكنی چرا نمیخندی
چرا تو بغل من چشاتو نمیبندی تو كه اون وقتا از من دل نمیكندی
چرا دیگه با من حوس مهمونی نمیكنی
منو با خودت تو خونه زندونی نمیكنی چرا مث قدیما دیگه شیطونی نمیكنی
چرا شیطونی نمیكنی
منو فكر تو شبو بیداری
منو مرور كارای تو و بیتابی بگو چایی به جز تختت نمیخوابی
منو استرس بغض و دلشوره
منو فكر اینكه دلامون چقد دوره بگو اوضاع همینجوری نمیمونه
منو ثانیه هایی كه بی تو سخت میگذره
منو فكر اینكه از من كی به تو نزدیك تره
منمو شب زنده داری بوی تنت داره از تخت میپره
دور و برت شلوغ و حواستم به من نیست
دور همی هر شب و آرایش غلیظ
منو هزار تا غم توی دلم قرص خواب و سرفه هامو حال بد و مریض

چرا گریه میكنی چرا نمیخندی
چرا تو بغل من چشاتو نمیبندی تو كه اون وقتا از من دل نمیكندی
چرا دیگه با من حوس مهمونی نمیكنی
منو با خودت تو خونه زندونی نمیكنی چرا مث قدیما دیگه شیطونی نمیكنی
چرا ...
چرا وایسادی چرا نمیشینی
بگو مگه اشكای منو نمیبینی كه میشكنم و تو میگی كه هیچی نیس



بعد از مدتی هیچی نفهمیدم و به خواب رفتم...
-سارا بیدار شو دختر...روی خرسو کم کردی
-..
-سارا بلند شو
با غرولند گفتم:
-شغلتو عوض کردی شدی خروس؟؟برو بابا خوابم میاد..
-بریم توی هتل هر چقدر خواستی بخواب
چشمامو باز کردم و گفتم:
-رسیدیم؟
-آره جنابعالی همش خواب بودی یه لیوان آب دستم ندادی
از ماشین پیاده شدم و زحمت چمدون ها هم افتاد گردن فری جون..وظیفشه شوهرم شده که چی؟والا..
بعد سه ساعت منتظر شدن،رفتم به سمت اتاقمون و با یک جهش بسیار زیبا افتادم روی تخت و تا خواستم به خوابم ادامه بدم فری عین عجل معلق ظاهر شد،اومد روی تخت کنارم دراز کشید و گونمو نوازش کرد..به لبام خیره شد و گفت:
-عزیزم هنوزم خسته ای؟
به چشمای خمارش نگاه کردم و گفتم:
-آره خیلی
-بیا گلم بیا بغل عموووو
حالش خیلی خراب بود..خیلی زیاد..اونقدر که میتونستم با تک تک سلولام درکش کنم..وای بالاخره آدم شدم...نه نترس سارا جونی شما قرار نیس هیچ وقت آدم شی
ازش پرسیدم:
-جریان چیه؟چرا اومدیم اینجا؟؟بگو دیگه
-اگه بگم قول میدی شب تو بغلم بخوابی
مکثی کردم و گفتم:
-باشه حالا بگو
شروع کرد....
منو مهشید همو میخواستیم..چند بار با هم بودیم..اینا رو همه میدونی...اون رفت و منو تنها گذاشت..از اون روز دیگه با هیچ دختری نبودم...نمی خواستم با کسی باشم تا اینکه موضوع خونه شد...راستش از شیطنت ها و مسخره بازیهات خوشم اومده بود..به بهونه ی خونه اومدم جلو و ...بعد هم که ازدواج کردیم..از این که می دیدم خانوادت برات اهمیت قائل نیستن دلم می سوخت..دوست داشتم کمکت کنم اما اخلاق تو مانع می شد...گاهی اوقات اخلاقت آدمو اذیت می کنه..شاید خودت متوجه نباشی اما خیلی اذیت می شدم..منم مثل خودت شدم..همون طور رفتار کردم تا این که مهشید دوباره اومد و گفت یه بچه ازت دارم و حتی بهم نشونش داد..منم چون یکم بهم شباهت داشت خر شدم..تو رو دوست داشتم و مهشید عشق قدیمیم بود...بعد از رفتنت دیوونه شدم.میخواستم با وارد کردن مهشید به زندگیمون،حس حسادت تو رو تحریک کنم...اما خودم نابود شدم...تا اینکه بابات فوت کرد و من تو رو اونجا دیدم ..فرزین روی مخم بود.خیلی زیاد...از طرفی هم به سرم زد تا حال مهشیدو بگیرم..از اون بچه تست گرفتم و فهمیدم بچه ی من نیست...بگذریم..با هم نقشه ریختیم تا مهشیدو آرمینو ادب کنیم..همه چی خوب جلو رفت تا اینکه مهشید دیروز اومد و گفت اگه برنگردی با هم باشیم سارا رو میکشم..اولش خندیدم اما بعد از اینکه جلوم زنگ زد به یه نفر که دقیقا همون جایی بود که تو گفتی...منتظر بود به یه بهونه ای تو رو سوار کنه و ببره سربه نیست کنه..مهشید دیوونه شده بود...واقعا دیوونه شده بود...منم اومدم و تو روآوردم اینجا...همین
دستمو به صورتم کشیدم و دیدم تمام صورتم خیسه از اشک..فرزاد برگشت به طرفم و اشکامو پاک کرد و صورتمو بوسید..تصمیم گرفتم برای یک بار..تنها یک بار عاقل باشم..لبامو روی لباش گذاشتم و اونم با ولع بوسیدم..
اون شب با حرفای عاشقانه ی فرزاد و نوازش هاش بهترین شب عمرم بود..صبح با درد شدیدی توی ناحیه ی شکمم از خواب بیدار شدم..فرزاد و صدا زدم که گفت:
-طبیعیه..خوب میشم
شیطونه میگه..ول کن سارا شیطونه غلط می کنه..آدم باش تو رو خدا..
غذا رو برامون آوردن توی اتاق...بعد از اینکه بزور چند لقمه خوردم دراز کشیدم و خوابم برد..
طرفای غروب بود که با صدای گوشیم بیدار شدم..به صفحه نگاهی انداختم..میترا بود
-سلام میتی جونم..خوبی؟
-سلام.تو خوبی؟کجایی؟
-من اصفهانم
-چی؟
-درد..اصفهان..
-بی خبر رفتی نامرد..یعنی نمیشه خدافظی کنم باهات..
با تعجب گفتم:
-خدا حافظی برای چی؟
-دارم میرم آمریکا...دو ساعت دیگه پرواز دارم..
-یعنی چی؟؟؟
-یعنی همین..اینجا نمی تونم بمونم..خیلی وقته تو فکر رفتنم..
-ای بابا من میخوام ببینمت خوو
-رفتم برات دعوت نامه می فرستم بیا..با فرزاد
سرخوش خندیدم و گفتم:
-عالیه..منتظر دعوت نامت هستم..
-باشه عزیزم..با فرزاد چی شدین؟
خندیدم و گفتم:
-شدیم زن و شوهر...آدم شدیم..یعنی چی چی شدیم؟
-خوبه..یعنی با هم..؟
-کوفت بی تربیت بی حیا..
-با تربیت..با حیا..
حدود یه ربع باهاش حرف زدم که صدای فرزاد در اومد..بعد از خداحافضی و قول اینکه برم پیشش اونجا..گوشیو قطع کردم..آهی از روی حسرت کشیدم و زیر لب گفتم:
-خدا کنه به عشق واقعیت برسی
این روزا،منتظر دوقلوی خشگلمم...دو قلویی که شروع زندگیه منو فرزاد بودن..یه دختر و یه پسر..هنوز اسم انتخاب نکردیم و دائم با هم دعوا داریم...بزارین از اون روزا بگم..بعد از یه هفته از اصفهان برگشتیم..دو روز بعد از برگشتمون مهشید خودکشی کرد..از بالای یه ساختمون خودشو پرت کرد پایین..با اینکه ازش متنفر بودم اما حتی منم دلم براش سوخت...میترا هم رفت و ما هرگز هیچ خبری از آرمین و یا شهره به دست نیاوردیم..هیچ وقت نفهمیدم چی شد که میترا اونقدر سریع رفت...اما بعد از مدتی با یکی از دوستای قدیمیش ازدواج کرد و الان خوشبخته و قراره منو فرزاد بعد از به دنیا اومدن این دو تا خواهر و برادر بریم پیششون..مامان و امیر هر کدوم روز مرگی خودشون رو دارن و زندگیشون میگذره..همین طور خانواده ی فرزاد..و البته من..من خیلی از عادتای گذشتمو کنار گذاشتم..خیلی از مسخره کردنا...اذیت کردنا و بسیار بسیار چیزای دیگه..اما هنوز هم شیطونم و شیطون باقی خواهم موند..فرزاد هم آدم شده و دیگه اذیتم نمی کنه..هر چند ه این چند روز سر یه بازی جدید پی اس تو دعوا داریم...اما خب...من خوشبختم..و واقعا سعی می کنم قدرشو بدونم..قدر آغوش گرم کسی که مثل کوه پشتمه..اونم سعی داره قدر منو بدونه..قدر دختر سرکشی که هیچ وقت دست از سرکش بودنش بر نداشت..همه ی عادت های بدش رو ترک کرد بجز این یکی..اما بنظر خودم سرکش بودم قشنگترین خصلت منه...من سرکشم..و سرکش باقی خواهم ماند،دختر سرکش...(اوی اوی آدم شد)
بالاخره طلسم شکست و تمام شد...
پاسخ
 سپاس شده توسط ㄎムÐ Ǥノ尺レ ، gisoo.6 ، khanomekhone ، maryan6/8 ، elisa.d ، jinger ، s1368 ، عاشق جانگ گیون سوک ، kimia kimia1378 ، دلبر شیطون ، RєƖαx gнσѕт ، _leιтo_


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان دختر سر کش(بخون و قضاوت کن) - Mason - 13-08-2013، 15:43

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان