کتاب «زندگانی من و روزگار سخت» نوشته جیمز تربر، زندگی پرفرازونشیب نویسنده را از کودکی تا پایان دانشگاه به تصویر میکشد. تربر که بعد از مارک تواین بهعنوان بزرگترین طنزپرداز آمریکا شناخته میشود، در زندگینامهاش از خانواده عجیبوغریب خود میگوید؛ از پدربزرگ روانپریش و غرق در خیالاتش، از پدر نهچندان خوششانس و مادر ذاتا کمدینش. خانواده او به گفته خودش به مسخرگی معتاد بودند و از اینرو پیشامدهای دوران کودکیاش مایهای برای خندهدارترین طرحهای او فراهم آورده بود.
طنزپرداز نابینا
چشمهای تربر در کودکی آسیب دید و بهتدریج نابینا شد. اوج فعالیت نویسندگی او مصادف با دوره بحران اقتصادی آمریکا ١٩٢٩ تا ١٩٣٩ شکل گرفت. اینکه چرا طنز تربر با توجه به وضع بینایی و شرایط جامعه معاصرش سیاه نیست، شاید به این مسأله بازمیگردد که او یک میهنپرست بود و در اعلامیه استقلال کشورش آمده است که ناشادبودن خصیصهای غیروطنی است و شادبودن نخستین و مهمترین وظیفه طبیعی یک شهروند بهعنوان فردی میهنپرست به حساب میآید. پرسوناژهای سرگشته آثار هجوآمیز تربر با دلتنگی در جهانی توضیحناپذیر گام برمیدارند؛ شخصیتهایی که بهطرزی خندهدار با دنیای خود در جدالاند. در این آثار حماقت و احساس پوچی که تمدن به انسانها میبخشد، بهوضوح دیده میشود.
تربر سال ١٩١٣ وارد دانشگاه اهایو شد، ولی سال بعد را برای خواندن آثاری که جزو کتابهای درسیاش نبودند، مرخصیگرفت. در جنگ جهانی اول او را به علت ضعف بیناییاش به ارتش راه ندادند، از اینرو در وزارت امور خارجه خدمت کرد و پس از آن به دانشگاه بازگشت. سال ١٩٢٧ پس از چند سال گزارشگری برای روزنامههایی در نیویورک و پاریس، از نویسندگان نیویورکر شد. تا حد زیادی با کار تربر بود که این مجله، زبان و سبک یگانه خود را به دست آورد.
کتابهایی مانند «زندگانی من و روزگار سخت»، «سرگل تربر»، «به دنیای من خوش آمدید» و «کارناوال تربر» شهرت او را بهعنوان طنزپردازی بااستعداد و تصویرگری نابغه دوچندان کرد. آوازه طراحیهای طنزآلود او شاید کمتر از شهرت مقالهها و داستانهای او نباشد، ولی او به همان اندازه که عنوان تصویرگر را نمیپذیرفت، برچسب نقاش را هم نمیپسندید. درباره طراحیهایش نوشته است: «گاهی به نظر میرسد طراحیهای من از راهی به جز راه قصدیِ معمول به تحقق پیوستهاند. آنها را ماقبل قصدی خواندهاند، یعنی پیش از اینکه فکرشان به مغز من خطور کند، انجام گرفتهاند. در این مورد بحثی ندارم.»
تهدید تمدن
مضمون غالب در همه مقالهها و داستانهای تربر حول انسانی میچرخد که مورد تهدید تمدن پیچیدهای که خود آفریده، قرار گرفته است. به گفته ریچارد توبایِس، انسان همیشه در آثارش در محاصره است. او میدانست کمدی و تراژدی خویشاوندند و چندان که کمدی میتواند از وضع انسان بگوید، تراژدی نمیتواند. پس هرگز اجازه نمیداد انسان حضور همزمان درد و تردید را در حین خندیدن فراموش کند.
جیمز تربر تنها مردی قدبلند با عینکی تهاستکانی بود که عمرش را عمدتا در سفر از ماشین تحریرش به سمتِ تابلوی نقاشی و بعد به دفترِ کارش میگذراند. وقتی هنگام بازی با برادرش بهطور تصادفی چشم خود را از دست داد، زندگی دیگری برای او رقم خورد. تربر ذاتا خجالتی بود و این حادثه کمرویی او را افزایش داد. این احساسات بعدها مرکز اصلی همه دلهرهها و اندوههای او قرار گرفت.
در دبیرستان عاشق زبان انگلیسی شد و بعدها موفق شد به نیویورکر راه یابد. در این عصر چندرسانهای ممکن است دشوار باشد تصور اینکه مجله با مجموعهای از استانداردها، روند مشخصی از زندگی پیچیده شهری ارایه میداد و به دلیل زیبایی نوشتههای طنز تربر تا چه حد قدرتمند کار خود را پیش میبرد. ولی او بر این عقیده بود که نیویورکر باید دستگاهی برای ردکردن مطالب داشته باشد. بهزودی فهمید راس چه میخواهد؛ نوشتههای کوتاه، واضح و کوبنده با صدای دلخراش نامهای خصوصی. در سال ١٩٢٧ با کمک وایت، یکی از عزیزترین دوستانش سرانجام بهعنوان کارمند استخدام شد. راس نبوغی بیهمتا برای ایجاد محیطی روانشناختی داشت که در آن بازیکنان کلیدی مانند تربر، دوروتی پارکر و رابرت بنچلی وضع ستارههای برادوِی را داشتند و به همین ترتیب خود را با هم تطبیق میدادند. تربر رفتهرفته تبدیل به طنزپردازی درجه یک شد و موفقیتهای بسیاری کسب کرد.
از کاغذ باطله تا دیوار رستوران
از جذابترین جنبههای تربر، مهارتش در پیشنویسیِ طرح بود. طرحهای خود را به طرز شگفتآوری با حداقل هیاهو هر جا که میتوانست به اجرا درمیآورد؛ منو، کاغذهای باطله، دیوار رستوران. آثار هنری او نشان میدهد جهان با طرح کلیاش، در نگاههای زودگذر دنیای نیمهبینوایان با چند ضربه کوچک مداد، انرژی قابل توجهی را منعکس میکند.
تربر از مقالات خود درآمد مناسبی کسب میکرد و سرانجام وقتی هالیوود با او تماس گرفت، درآمد هنگفتی به دست آورد. آنچه بیش از همه به آن اهمیت میداد ساختار و تأثیر جملاتش بود. در شش یا هفت صفحه به دنبال اوج کمال میگشت و اغلب به هدف خود میرسید، اما قطعاتِ گاهبهگاه هنری او مانند «نوا و خشم» به اثری با این مقیاس نمیرسید. گاهی شکایت میکرد از اینکه مغز او چنان به هشیاری عادت کرده، که دیگر توانایی کشآمدن دوباره را ندارد.
او تقریبا در چهلوپنج سالگی کاملا نابینا شده بود، اما ٢٠سال دیگر نیز زندگی کرد و به کمک همسر و دوستانش همچنان مینوشت. سرانجام با نوشتن کتابی در مورد هارولد راس «سالها با راس» به افرادی از نیویورکر توهین کرد، که به دلیل رفتار ناعادلانهاش با بنیانگذار مجله مورد انتقاد قرار گرفت.
جنگ زن و مرد
شاید سوال اساسی در زندگی و هنر تربر مربوط به احساسات او در مورد زنان باشد. او مجموعهای از کارتونها با عنوان «جنگ بین زن و مرد» را تصویرسازی کرد که شامل بولتنهای متنوعی میشد. در داستان خیرهکننده «یک جفت همبرگر»، زن و شوهری بینام و نشان درحال گذر از طوفانِ ایالت کِنتیکِت هستند. مرد شامگاههای کنار جاده را «واگن سگ» میخواند، زیرا زن نمیتواند آنها را تحمل کند. داستانها و تصاویر تربر معمولا به نفع یک طرف یا طرف دیگر عمل نمیکردند، اما تمایلی شدید به زنستیزی در مکالمهها و مکاتبات او جریان داشت. شاید این مسأله ناشی از گرفتاریهای عاشقانه و غمانگیز تربر در دوران جوانی باشد.
داستان «جعبهای برای مخفیشدن» که سال ١٩٣١ در نیویورکر منتشر شد، راوی ناشناسی دارد که از یک فروشگاه مواد غذایی به دیگر فروشگاه میرود و ناموفق دنبال جعبهای به اندازه کافی بزرگ میگردد که در آن مخفی شود. او میگوید: «وقتی هوا تاریک شد و فروشگاههای مواد غذایی بستند، دوباره تسلیم شدم و بار دیگر در اتاقم مخفی شدم. چراغ را روشن کردم و روی تخت دراز کشیدم. وقتی تاریک میشود احساس بهتری دارید. گمان میکنم میتوانم در کمد مخفی شوم، اما مردم همیشه درها را بازمیکنند. کسی شما را در گنجه پیدا میکند. آنوقت شما باید به آنها بگویید چرا در کمد بودید. هیچکس به جعبه بزرگی که روی زمین قرار دارد توجه نمیکند. میتوانید روزها در آن بمانید و هیچکس حتی فکرش را هم نمیکند به آن نگاهی بیندازد، حتی خانم خدمتکار.»
بنچلی هرگز نمیتوانست اینطور بنویسد. دونالد بارتلمی شاید این توانایی را داشت، فرانتس کافکا شاید یا جان چیور. بدیهی است که باید این نویسنده را ستارهای بیهمتا خواند. تربر درنهایت بر اثر تومور مغزی سال ١٩٦١ درگذشت. پس از مرگ تربر، وایت نوشت: «بهترین قلمی که تا به حال در عمل دیدم، قلم او بود؛ حاصلِ ذهنی سرشار از خلاقیت.»
منبع: لسآنجلستایمز و نیویورکتایمز - بیل باریچ و بن یاگودا