19-05-2020، 1:49
@@@@@
چشمامو باز کردم.توی یه اتاق دراز کشیده بودم...شایدم نه...انگار بزرگتر از یه اتاق بود...متوجه سروصداهای دور و برم شدم...بیمارستان بود...سرمو به سختی تکون دادم،دردش وحشتناک بود...کسی کنارم نبود.
-به هوش اومدی خانومم؟
با صدای لطیف و زنانه ای که شنیدم،یکم آروم شدم:من؟
پرستار لبخندی زد و به سرمم تو دستم اشاره کرد.عجیبه که همون اول متوجهش نشده بودم.
-آره دیگه عزیزم شما...شوهرت خیلی نگرانت بود میترسید نکنه مشکل جدی باشه...خدا رو شکر یکم ضعف کرده بودی چیز خاصی نبود.
شوهرم؟هه...شوهرم...همین شوهرم منو به این روز انداخته خانوم پرستار...همین شوهر دل نگرانم...
-شوهرتم رسید...من دیگه برم اون مراقبته.
صدای کیارشو شنیدم.رومو برگردوندم تا نبینمش.
--مرسی خانوم پرستار مراقبش بودین.
-خواهش میکنم وظیفه اس.
صداش نزدیک تر شد:خوبی؟
میدونستم اینبار مخاطبش منم ولی خودمو زدم به نشنیدن.کیارش فهمید ازش دلخورم و بی هیچ حرفی کنارم نشست:رفتم یکم خوراکی برات بگیرم...تو مگه صبح چیزی نخوردی که ضعف کردی؟
هه...چه سوال مسخره ای...جلو چشمش صبحونه خورده بودم...واقعا نمی فهمید که علت ضعف من رفتار زشت خودشه؟یا باید خودم می فهموندمش...
جوابشو که ندادم دستشو گذاشت رو دستم؛همون دستی که به لطف اون حداقل تا یه هفته کبوده...
--ببین من...من...
نفس عمیقی کشید:معذرت میخوام.
بایدم بخوای...این کمترین کاریه که الان میتونی انجام بدی.
--چرا سکوت کردی؟چرا باهام حرف نمیزنی زینب؟
لب زدم:نمیخوام صداتو بشنوم کیا...
--باشه باشه من خفه میشم...الان سرمت تموم میشه میریم خونه...فقط تو حالت خوب باشه من اصلا حرف نمیزنم.
زیر چشمی داشتم حرکاتشو نگاه میکردم.کف دستشو گذاشت روی لبش:اه بفرما...لال لال...
به سمتش برگشتم.خندم گرفته بود از رفتارش...نه به قلدر بازی چند ساعت قبلش نه به مظلومیت حالاش...اصلا چند ساعت گذشته از اون موقع؟ساعت چنده؟
---ساعت چنده کیا؟
به ساعتش نگاه کرد:دقیقا یه ربع به خونه.
---مسخره بازی در نیار دیگه...جدی پرسیدم.
کیازش لبخند زد.خم شد و پیشونیمو بوسید:ساعتو میخوای چیکار خانوم تا منو داری.
کف دستمو گذاشتم رو قفسه سینش:زشته کیا...الان همه میبینن.
--خب ببینن.جرم کردم مگه؟ما زنمونم نمیتونیم ببوسیم؟ای بابا...چه روزگاری شده...