امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فراز و نشیب زندگی یک دختر

#21
پارت نوزدهم.طبیب دل شکسته امام رضا
ه‍مه میگن کرامتت رو عشقه
پس بزرگی کن و کمکم کن
راه رو نشونم بده
شاید که اشتباه رفتم
مولا
دستم و بگیر
دیگه دارم زمین می خورم
از همه خوردم
از این جماعتت خوردم
همه خنجرم زدن دم نزدم
دلمو شکستند دم نزدم
قضاوتم کردن و دم نزدم
عاشق شدم دم نزدم
عشقمو ازم گرفتن دم نزدم
اما دیگه نمی کشم
تحمل ندارم دوریش رو
اخه مرا چه به عاشقی
هاااان
کاش خود کشی گناه نبود
اونوقت خیلی اروم خودمو راحت می کردم
ضجه زد
اشک ها امانش را بریده بودند
دلش راضی به حرفای اتاناز نبود
دلش به اتاناز نهیب میزد
اما اتاناز دیگر کوتا بیا نبود

اقا جان
میشه
میشه
میشه اینبار تو‌ طبیب دل شکسته ام بشی؟
خودم دخیل دخیل خونه ات بشم
دست رو سرم باز بکشی
یعنی میشه ایلیار رو فراموش کنم و فقط عاشق خودت بشم؟؟؟
دستمو می گیری امام رضا؟؟؟
????

یکی که دلش شکسته،گوشه ی صحنت نشسته
دخیل درداشو بسته،عاشق دل خسته
نشون به این نشونه،صدای نقاره خونه
منو به تو میرسونه ببین دلم خونه

????

صدای ناله هایش دل سنگ را اب می کرد
این عشق از این به بعدش
عشق ممنوعه بود
ایلیار دیگر محرم دیگری بود
چه راحت عشقش را از دست داد
نفرین به بازیه بی رحمانه ی دنیا
مگر می شد با این ناله ها با این ضجه ها و با این دلشکسته امام رضا جوابش را ندهد
عاشقی که‌ جرم نبود
با دو دستش صورتش را پوشاند
دستانش یخ بسته بود
انقدر گریه کرد که خودش را به زحمت به اتاقش رساند
خوابید

فردا چه می شد؟

وقتی از خواب بیدار شد حس عجیبی داشت
حس راحتی
حس ازادی
حس سبک بودن
چقدر این حالش را دوست داشت
چقدر تجربه ی امروزش شیرین بود
فراموش کرد ایلیار را ؟؟؟

نه فراموشش نکرده بود اما به دلش سپرده بود ایلیار را یه گوشه ی مخفی پنهانش کند
ایلیار را سپرده بود به اعماق دل بزرگش
کاش اتاناز همیشه بی فکر و دغدغه زندگی می کرد
کاش زمانه بازی را با او تمام می کرد

به یقین هر که به جای اتاناز بود دیگر زنده نمی ماند
اتاناز زندگیه جدیدی را سر تا سر از بی عشقی بی احساسی و…. را شروع کرد

خود درمانی هایش را که از نظر خودش روانی بود را شروع کرد چاره ای هم جز خود درمانی نداشت

دو سه ماهی گذشت

اتاناز دیگر با مسئله ی ایلیار کنار امده بود و چند ماهی می شد که ایلیار را ندیده بود اما همچنان دلش ایلیار را کم داشت و اتاناز صدایش را خفه می کرد

او دختر با احساسی بود امکان نداشت به هیچ وجه عشق اول و اخرش را فراموش‌کند
در کلاس نشسته
یکی از همکلاسی هایش صدایش زد

اتاناز؟

بله؟
میشه یه سوال بپرسم

اختیار داری بپرس
راستش یکی بهم گفته که ازت بپرسم چرا ازدواج نمی کنی؟

اتاناز با در ماندگی پرسید

کیه؟
امممم رفیق نامزدم و همسایه ی نزدیکتون و تا حدودی یکی از اقوامتون

سمانه.تفره نرو اسمش رو بگو
اصلا حرف اصلی رو بزن
راستش اتاناز علی خیلی وقته عاشقته

اتاناز با لبخند عصبی گفت

هه بسه شوخیه خوبی بود سمانه
واا اتاناز مگه من باهات شوخی دارم دختر

سمانه باور نمی کنم
اتاناز برات ثابت می کنم

باشه منتظرم
چند روزی گذشت
مراسم داشتند در مسجد برای شهادت حضرت فاطمه
اتاناز برای کپی کردن مداحی ها به نوار سی دی احتیاج داشت چادر بر سر گرفت به کتابخانه رفت و نوار را تهیه کرد
فردای ان روز سمانه لبخند پیروز مندانه زد و گفت

اتاناز خانم ؟؟

باز چیه سمانه؟
دیروز کتابخونه بودی؟

اتاناز چشمانش را ریز کرد خانه ی سمانه خیلی دور تر از کتابخانه بود پرسید

چطور مگه؟؟؟
هیچی میگم احیانا علی رو ندیدی؟

وقتی اتاناز کمی فكر کرد

چرا دیده بودش
پس علی واقعا

در دلش گفت

وای خدا نه دیگه تحمل اینو ندارم
سمانه ادامه داد

خلاصه اتاناز همون طور که می دونی علی سربازه و سفارش کرده که تا امدنش منتظرش باشی

بی معطلی جواب داد

نه سمانه نه
چی نه؟دیونه شدی اتاناز؟

سمانه به علی بگو من هیچ حسی بهش ندارم متاسفم
اما اتاناز علی گفته محاله فراموشت کنه

به هر حال من نظرمو گفتم سمانه
اما اتاناز

بسه سمانه
الان اعصاب درست و حسابی ندارم تمومش کن خواهشا
از هر چی عشق و عاشقی بود حالش بهم می خورد
می دانست خانواده اش با ازدواجش با علی موافقت می کنند برای همین خودش قضیه را تمام کرد

????

****** اتاناز*****

خیلی وقت بود به اجبار زندگی می کردم

تو اشپز خونه داشتم برا خودم و مامان شربت درست می کردم که صدای مامان رو شنیدم

دخترم؟

جونم مامان
بیا بشین اینجا کارت دارم

امدم مامان

از اشپزخونه خارج شدم و رفت پیش مامان و روی صندلی که نشون میداد نشستم و گفتم

جونم مامان با من کاری داری بفرمایید؟

مامان با اکراه لبخندی به روم زد و گفت

اتاناز راستش خواستگار داری پسر فاطمه خانم.فاطمه خانم بچه هاش رو خوب تربیت کرده و پسرش هم از هر نظر تکه

فاطمه خانم را خوب می شناختم چندین سال‌ بخاطر شغل پدرم با انها رابطه ی خانوادگی داشتیم پس پسر فاطمه خانم را هم می شناختم
چندین بار از دور دیده بودش اونم نه اینکه رو صورتش زوم بشم اما دیده بودمش.وقتی دیدم مامان روم زوم کرده به حرف در امدم

خوب ، از من چی می خوای مامان؟؟؟
مامان؛اتاناز پدرت نظر خواصی نداره

گفته که خودت در موردش فک کنی
لبخند زدم و گفتم:

مامان ببخشین اینو میگم اما نظر من منفیه.معذرت می خوام
مامان با درموندگی گفت:اما اتاناز لج نکن حدود چند روزی بهش فکر کن بعد جواب بده

وقتی دیدم مامان مهربونم ناراحت شد گفتم:

برا خاطر روی شما چشم مامان در موردش فکر می کنم.
و چقدر سخت بود فکر کردن به پسری جز عشقت

مجبوری همه اخلاقیات عشقت را با پسر دیگر مقایسه کنی و اون وقته که بازم بر می گردی سر خونه ی اول
که اره
عشق من از همه سرتره
عشقی که دیگر مال من نیست

سر در گم بودم

دستی به موهای بلند و خرماییم کشیدم

نمی دانستم چه کاری درست است و چه کاری اشتباه
من روحیات مناسبی برای ازدواج نداشتم و از طرفی هم می دانستم که پیش از این خانواده ام با ازدواجم مخالفت نمی کنند
پس دستانم را به سوی اسمان بلند کردم و گفتم:

خدایا کمکم کن
توکلم فقط به خودته
اه سوزناکی کشیدم
خیلی وقت بود دست به قلم نبرده بودم
لوازم نقاشیم را اماده کردم
هر طرحی که در ذهنم بود را بر روی برگ سفید پیاده کردم

چه طراحیه عجیبی
به طراحی نگاه کردم

دختر و پسری که هر کدام به سمتی حرکت می کردند هر دو ناراحت و سر به زیر بودند
دلم به درد امد
اما نباید گریه می کردم
تموم شده همه چی تموم شد رویم را از طراحی گرفتم و از پنجره به حیاط چشم دوختم و نالیدم

خدایا
زندگی روی خوشش را کی به من نشون می ده؟
پاسخ
آگهی
#22
اگه نظری درباره رمان داشتید تو پ.خ بهم بگید
********************************************************************************​********************************************
پارت بیستم.خواستگار
کنار خانواده نشستم
پدر بهم نگاه می کرد و این نگاه هایش منو معذب می کرد
تا اینکه پدر تاب نیاورد و پرسید:

اتاناز؟

بی معطلی گفتم

جانم بابا
اتاناز فکرهاتو کردی دخترم؟

با شرم سرم را پایین انداختم

فکرهایم را کرده بودم هر چند دلم رضا نمی داد اما
دل به دریا زدم و گفتم

بابا من نظر خاصی ندارم هر تصمیمی که خودتون بگیرین منم راضیم
اشک گوشه ی چشمم جمع شد
ماندن،پیش از این جایز نبود

زیر لب
با اجازه ای گفتم و راهیه حیاط شدم

خلوت تنهایی هایم
رفیق دلشکسته ام
ماه شب بود
بی اراده دو جفت چشم مشکی در ذهنم نقش بست
اما من نمی خواستم دیگر به عشقم فکر کنم

پس فکر های مزخرف را پس زدم
اما اشک تو این مدت مرحم دلمه
بی صدا اشک ریختم
شک داشتم با شخصی غیر از ایلیار بتونم خوشبخت بشم
نفسم را بیرون دادم
تا حدودی حال روحیم خوب بود اما هنوزم موفق به فراموشیه کامل ایلیار نشدم
کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم

به استراحت نیاز دارم
به خلوتی که دلم را باز کند
جایی به دور از هر هم همه ای

فکری به ذهنم رسید.تند رفتم داخل و کنار بابا نشستم و خندون گفتم

بابا؟
بله دخترم؟

من برم یه چند روزی شهر پیش بی بی ؟؟
بی بی عمه ی بابا بود پیر بود و تنها خونه ی بی بی بهترین مکان برای ازادیه ذهن و دلم می تونست باشه.بابا کمی مکث کرد و گفت:

راستش اتاناز نمی تونم اجازه بدم بری

بابا خواهش می کنم من به این مسافرت نیاز دارم.فقط برا چند روز؟؟؟
هر چند راضی نیستم اما اگه دلت می خواد.باشه برو

ممنونم بابایی
خواهش می کنم دختر گلم

پس با اجازتون من برم لباسامو اماده کنم و صبح زود راه بیوفتم
باشه برو بابا فقط به مش احمد میگم که اون برسونتت مرد مورد اعتمادیه

چشم هر جور صلاح بدونی بابا.
*****
یه ساعتی می شه رسیدم

بی بی زن مهربانی بود و از دیدنم ابراز خوشحالی کرد

به دور از هر دغدغه ای تفریح می کردم
گاهی وقتا به نزدیک ترین پارک می رفتم
فکر می کردم
به گذشته
به اینده
به زندگیم
حال دلم خوب شده بود

چهره ام با طراوت شده جذابیت خاصی داشت دختری دلربا شدم سنگین رفتار می کرد م و سنجیده سخن می گفتم در این چند روزمنو بی بی بهم عادت کردیم

اما
دیگه باید بر می گشتم
با مهربانی دست چروکیده ی بی بی رو بوسیدم و گفتم

بی بی بخدا شرمندت شدم خیلی زحمتت دارم دستت درد نکنه
لبخند محجوبی زد و گفت
اوا این چه کاریه دختر تو هم مثل نوه ام می مونی خوشحال شدم دیدمت بازم بهم سر بزن دخترم

رو چشم بی بی اگه فرصتی بود حتما میام بی بی
فعلا با اجازه؟
خدا به همراهت دخترم.برو به سلامت

در ماشین مش احمد نشستم و سلام دادم

سلام
سلام دخترم خوش گذشت

اره عالی بود

مش احمد ماشین را به حرکت در اورد در میانه های راه گوشیم زنگ خورد نگاهی به صفحه اش کردم که اسم مامان رو دیدم دکمه ی اتصال رو زدم

سلام مامان
سلام دخترم خوبی اتاناز؟

عالیم مامان شما خوبین بابا و سورنا خوبن؟

اره اونا هم سلام می رسونند

سلامت باشن مامان
اتاناز؟

جونم مامان
راستش …

مامان چیزی می خوای بگی ؟
والا دخترم چی بگم.واقعیتش امروز عروس خاله ام امده بود اینجا می شناسیش که مرضیه خانم رو میگم
اره مامان می شناسمش.حالا برا چی امده بود؟؟؟
والا می گفت امده برا برادر زادش خواستگاری خیلی هم ازش تعریف می کرد

مامان میشه بعدا در مورد حرف بزنیم الان تو راهم بعد امدنم حرف میزنیم
باشه اتاناز مواظب خودت باش منتظرتیم‌

چشم مامان کاری نداری؟
نه دخترم خداحافظت

یا علی مامان
شب ساعت دوازده به خونه رسیدم

حسابی خسته بودم بعد دیدن خانواده ام به اتاقم رفتم

خوابم می امد نای ایستادن نداشتم

خودم را با لباس های بیرون روی تختش انداختم
ضربه ای به در زدند.زیر لب گفتم

بفرمایید
مامان وارد اتاق شد و‌کنارم نشست

دخترم؟

جونم
سفر خوش گذشت؟

اره مامان عالی بود
اتاناز نظر بابات مثبته اما باید در مورد پسره تحقیق کنه

تو هم بهتره فکر هاتو بکنی

اخم کردم.مامان با این حرفش شمشیر و از رو بسته بود.تند گفتم

مامان بابا که موافقه چه نیازی به نظر من داره
اتاناز

مامان معذرت می خوام اما بخدا خستم فردا حرف میزنیم
باشه پس من برم تو هم بخواب ببینیم خدا چی می خواد
پاسخ
#23
پارت بیست و یکم.شیرینی خورون
لای چشمانم را باز کردم
نور چشمم را زد
و این نوید صبح بود
احساس بدی داشتم
یه حس دو جانبه
حس سر در گمی
نمی دانستم چه حسیه که این صبحم را متفاوت کرده
از رخت خواب بلند شدم
جلوی اینه ی قدی ایستادم
موهای خوش رنگ و خوش فرمم را شانه زدم
لباس هایم را با بلوز طوسی و شلوار و شال سفید عوض کرد
موهایم از زیر شال آزادانه روی شانه هایم ریخته بودند
مثل همیشه خشگل و با سلیقه از اتاق خارج شدم

سلام،صبحتون بخیر
به به سلام اتاناز خانم ،وقت خواب؟

لبخند ملیحی بر لب نشاندم

معذرت می خوام بابا خسته بودم
شوخی کردم دخترم

بیا اتاناز بیا بشین صبحونه بخور

چشم مامان
در کنار سورنا جای گرفتم

سورنا با معنیه خاصی بهم نگاه می کرد

و من معنیه این نگاه را خوب می دانستم

اما خودم را به بی خیالی زد م و گفتم

خوب سورنا چه خبرا خوبی؟
سورنا لبخند شیطونی زد و گفت؛اره خوبش رو که خوبم خبر هم اینکه مدیرمون زنگ زده بود و می گفت باید برای اردوی فرزانگاه اماده بشم که چند روز دیگه راه بیافتیم

خوب پس اینطور، می خوای بری اردو؟
حالا کی میرید؟چند نفرید؟
فکر کنم دو سه روز دیگه برسم از مدرسه ی خودمون حدود پنج نفریم

به معنیه اتمام حرفم سرم را تکان دادم

بعد خوردن صبحونه به اتاق رفتم

تابستان بود و وقت بیکاریم بیشتر

تصمیم داشت با بابت در مورد رشته ی تحصیلیم صحبت کنم که اگر اجازه داد به شهر دیگر برای رشته ی هنر ثبت نام کنم

آهنگ ملایمی را از دستگاه پخش پلی کردم و به آن گوش سپردم

زنگ در به صدا در امد
ساعت یازده صبح بود
از پنجره به حیاط نگاه کردم
مامان دکمه ی اف اف را زد و مرضیه خانم وارد حیاط شد
لرز تمام بدنم را فرا گرفت
کاش راه گریزی داشتم
کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم
اصلا
اصلا
کاش دختر نبودم
تا مظلوم واقع شوم
در اتاقم زده شد.با ناراحتی گفتم
بفرمایید
سورنا وارد اتاق شد

اتاناز؟

بله؟
اتاناز بیا به مرضیه خانم خوش امد بگو زشته

نه سورنا نمی تونم
ولی اتاناز

سورنا چیزی می خوای بگی؟
راستش بابا با این خواستگارت موافقه

گفته که ابرو داری کنیم

نفسم را با حرص بیرون دادم

می دانستم که دیگه راهی برای مخالفتم وجود نداره

پس مهر سکوت بر تمام حرفای دلم زدم و از اتاق خارج شدم
ارام و متین به پذیرایی رفتم.با خجالت گفتم

سلام خوش امدین
سلام اتاناز خانم ما شاء الله هزار ما شاء الله عینه دست گل

خوبی اتاناز جان

ممنون
قبلش به سورنا گفتم که چای نمی اورم پس با فاصله کنار مامان نشستم و سرم را پایین انداختم
و مرضیه خانم همچنان حرف می زد و من گوش می کردم:
برادر زادم ایپای از همه لحاظ تکه
کار و خونه و ماشین و خلاصه همه ی لوازم یه زندگی رو داره اهل دود و دم وغیره هم نیست
پسر مومنیه و اهل نماز و روزه در کل اتاناز و ایپای زوج خوبی برای همدیگه میشن

مامان با خوش رویی گفت

بله مرضیه خانم ما دیگه خیلی وقته با خانواده ی شما اشنایی داریم اما اگه امکانش هست یه چند روزی به ما فرصت بدین تا فکرامون رو بکنیم



شما که صاحب اختیار اتانازید و هر چند روز که می خواین فکراتون رو بکنید.این حرفا مثل اب سرد بود که به وجودم سرازیر می شد

همه ی زندگیم این روز ها روی تند روی بود

هیچ چیز از اطرافم نمی فهمید م یه بار پدر ازم نظر خواست و امنم گفتم هیچ نظری ندارم و حتی راضی به دیدن و شناختن ایپای نیستم

و نفهمید م کی بله را گفتند و کی شیرینی خورون بود که امروز مامان از صبح زود بیدارم کرده تا برای اماده کردن خونه کمکش کنم

مثل مرده ی متحرک بی صدا اشک می ریختم و گریه می کرد م و کار می کردم
مامان چند بار گفت که چته اتاناز چرا گریه می کنی؟

و من در جوابش سکوت می کردم و اشک میریختم چه داشتم که بگویم؟
می گفتم عاشق پسری شدم که تک بود
می گفتم همکلاسی ام بهم نا رو زد
می گفتم که ایلیار هم عاشق من بود
می گفتم که زمونه در حقم نامردی کرد
می گفتم که روز جشنش یعنی روز مرگم بود
می گفتم با پسری که حتی ندیدمش دارم ازدواج می کنم
مگه منم از زمان اهل بوق بودم
چه باید می گفتم ؟؟؟

اشک هایم را با حرص پس زدم

حتی شده باشه برا خاطر سوزاندن دل این جماعت نامرد امروز خوشحالی می کنم
تلفن را برداشتم و شماره گرفتم و بعد از لحظه ای سکوتم را شکستم

الو مهتاب خوبی؟
الهی قربونت برم اره خوبم خواهری
تو چطوری خوبی اتاناز
اره منم عالیم
مهتاب درکم می کرد که چگونه عالی هستم



مهتاب الان کجایی
اتاناز من نزدیک ارایشگاهم
خوبه منم الان میام
حاظر بودم

ارایشگاه نزدیک خونه مون بود

کارم در ارایشگاه تمام شد
و مرحبا به این افرینش الهی

دلربا تر از همیشه شدم
زیبایم چند برابر شده بود
با غرور و تکبر به تصویر خودم در ایینه لبخند زدم

نیازی به ماشین نداشتم
رسممان هم نبود داماد برای اوردن نامزدش برود چه برسد به من که قوانین سخت خودم را داشتم

صورتم ارایش غلیظی نداشت

و موهایم هم مدل باز بود و زیاد در چشم نبود

با چادرم سر و رویم را پوشاندم و از ارایشگاه خارج شدم شاید ده متری تا خانه یمان راه نبود.

*****راوی*****

غافل از انکه دل پسری او را به کوچه کشانده بود
پاسخ
#24
بچه ها سپاسا کمه هااااا
لطفا انگشت مبارکتونو رو دکمه سپاس فشار بدید/=
********************************************************************************​**********************************************
قسمت بیست و دوم.ازدواج اجباری

پسری که هنوز عقد کرده اش را قبول نکرده بود و با او سر سنگین رفتار می کرد
نامزدیه اتاناز را شنیده بود و از بی قراری به کوچه زده بود
دست خودش نبود و از دلش دستور می گرفت
دستانش را در جیبش فرو برده بود و به دیوار تکیه زده و سرش پایین بود
با شنیدن صدای حرف زدن دو نفر سرش را بلند کرد
شناختش
ایلیار شناختش
اما اتاناز دیگر نمی شناختش
از ایلیار فقط برای اتاناز چهره ی قبل عقد و اسم ایلیار به یادش مانده
این ایلیار متاهل برای اتاناز نا اشنا بود
اتاناز بی خیال وارد حیاطشان شد
ایلیار مشت محکمی به دیوار زد دستش درد گرفت اما درد قلبش شدید تر بود

????

از دست من میری از دست تو میرم
تو زنده می مونی منم که می مونم
تو رفتی از پیشم دنیامو غم برداشت
بر داشت ما از عشق با هم تفاوت داشت

????

زیر لب ناله کرد

لعنتی لا اقل نگام می کردی؟
لا اقل میزاشتی برات ارزوی خوشبختی کنم
اتانازم هر چند برا یه مرد سخته
اما
پیشش خوشبخت باشی
با شانه های افتاده سمت خانه یشان حرکت کرد

اتاناز وارد خانه شد
خاله و عمه هایش هر کدام مشغول کاری بودند
یواشکی بدون اینکه کسی ببینتش دست مهتاب را گرفت و به اتاقش رفت

کت و دامن نقره ای و بنفش رنگش را به تن کرد و کفش های سه سانتی بنفش هم به پاییش کرد

جلوی اینه قدی ایستاد
قد بلندش بلند تر به نظر میرسید
کت و دامنش به تنش بر ازنده بود و ارایشش تیپش را کامل کرده بود
مجلس چون زنانه بود نیازی به چادر نداشت
دیگر وقت رفتن پیش مهمان ها بود

مهتاب لبخند مهربانی زد و گفت

به به من برم اسفند دود کنم برات
اه مهتاب شوخیت گرفته بتمرگ سر جات
نه خدایش اتاناز تو خیلی قشنگ شدی
اتاناز چشمک شیطونی زد

ببخش ها مهتاب خانم ولی من از اولش خشگل بودم
حالا هم بزن بریم بیرون مهمونا منتظرن
با طمانینه وارد مجلس شد و چون هیچ کس را نمی شناخت ترجیح داد کنار دوستانش بخصوص لیلی که همه را می شناخت باشد
زنی نسبتا تپل و میانسال به سمتش می امد

اتاناز اولین بارش بود که این زن را می دید
زن خم شد و صورت اتاناز را بوسید و گفت هزار افرین به عروس خودم

اتاناز به یک لبخند اکتفا کرد

بعد رفتن مادر شوهرش زیر لب گفت

اوه پس این مادر شوهر گرامه
لیلی خنده اش گرفته بود

دو نفر هم دختر جوان به سمتش می امدند

اتاناز گفت

لیلی خداییش اینا خواهر شوهرند من فرار کنم
لیلی دیگر نتوانست لبخند نزند به بازوی اتاناز زد و گفت

لال شو دختر زشته .ای بابا

حدسش درست بود انها هم خواهر نامزدش بودند بعد احوال پرسی با انها و رفتن اونا به پیست رقص به فکر فرو رفت
خدایا
کرمت رو شکر
این بود تقدیرم
من اینجا
میون این ادما
تو این جشن
چیکار می کنم خدا
به روی مردم شهر لبخند میزنم اما دلم درد و غم کل جهان را دارد
به ظاهر نشون میدم که خوشبختریتم
اما بدبختر از من هم ایا هست؟؟؟

خدایا اگه میشد
اگه راهی بود
از اینجا و ادماش فرار می کردم

با صدای کف همه به خودش امد
گویا زمان رقصش بود اما قبلش مادر شوهرش به سمتش امد و گفت خوشبخت بشی عروسم
و حلقه ی بر انگشت اتاناز نهاد
گویا کل جهان بر سر اتاناز ویران شد

خدایا این دیگه تاوان کدوم گناهمه
این حلقه تو دستم مال کدوم یک از پسرای شهره
چه امتحانه سختیه خدا
تو این راه تنهام نزار اوستا کریم

عروسم مهمونا منتظرن نمی خوای برقصی

چرا حاج خانم با اجازه ی شما
بعد به سورنا علامت داد که اهنگ مخصوص خودش را پلی کند
ارام و شمرده شروع کرد
به راستی اتاناز امروز چه زیبا می درخشید
چشم حسودانش کور

اخرای مجلس بود
خواهر شوهرش امد نزدیکش
کمی این ور اون ور کرد تا بالاخره گفت

راستش اتاناز جان ایپای تو رو اصلا ندیده میشه یه عکسی از خودت بدی

جدی گفت

نه
شرمنده من عکس ندارم
دلش درد گرفت

از فرهنگ غلط مردمانش

اخر این چه رسم مزخرفی بود

چرا باید دختر و پسر همدیگر را نشناخته تن به ازدواج اجباری بدهند

حتی پول و ثروت ایپای هم که زبان زد نصف مردم بود دل اتاناز را گرم نکرده بود
شاید تنها دلیل اتاناز با ایمان بودن ایپای بود و السلام

شب بود
دفتر خاطره اش را تعویض کرده بود
باز هم دلش را به سیاه‍یه شب زد
ماه کامل و بی نقض بود

اول از همه بالای دفترش تاریخ زد و بعد به این فکر فرو رفت که یک ماه دیگر شانزده سالگیش را تمام خواهد کرد

به انگشتری که در دستش بود چشم دوخت
نوشت

دفترم دیکر خودم هم برای خودم گنگم
چه برسد به زوج این انگشتر
باورت می شود
حتی نمی خواهم اونی که قراره باهاش ازدواج کنم را بشناسمش
دفترم
بگزار همه بگن که خوشبختم
بگذار بهم حسودی کنند
شاید اینگونه تاوان گناهانشان را بدهند
دفترم
خسته ام
دلم یه خواب بی دغدغه می خواهد
خوابی که بیداری نداشته باشد

????

صبح شده بود
مادرش ریخت و پاش دیروز را جمع می كرد
اتاناز و سورنا هم کمکش می کردند
تلفن خانه به صدا در امد
سورنا جواب داد اما صدای کسی نیامد چندین بار تکرار شد تا اینکه اتاناز گوشی را برداشت و این بار خیلی ضعیف صدای ناله ی دختری به گوشش رسید
اتاناز ذهنش قفل کرده بود اما نسبت به سنش با هوش بود
پس قبل از هر چیزی خودش را معرفی کرد

بله بفرمایید من اتانازم
اتاناز تویی

بله بنده ام.اما من شما رو می شناسم؟
هه نه اما من تو رو خوب می شناسم

خوب پس امرتون؟
بببن دختره.ایپای عشق من بود من بخاطر ایپای از نامزد ثابقم طلاق گرفتم اونم عاشق من بود اما نمی دونم تو از کجا پیدات شد که خانوادش با ازدواج ما مخالفت کردند

اتاناز تو عشقم رو ازم دزدیدی به نفعته کنار بکشی
اتاناز دستانش شل شد
چرا باید در مورد پسری که نمی شناختش جواب پس میداد؟؟؟

نه راه پس داشت و نه راه پیش باید با خود ایپای در میان می گذاشت اما باید ایپای بهش زنگ میزد نه اتاناز به او

????

در حیاط نشسته بود و اهنگ ملایمی از گوشیش پخش می شد که گوشیش زنگ خورد
شماره ناشناس بود
با تردید جواب داد

بفرمایید؟
الو سلام

با پیچیدن صدای مردانه در گوشی اتاناز دستانش سرد شد

اولین بارش بود با مرد غریبه حرف میزد

سلام.ببخشید شما؟
ببخشید مزاحمتون شدم من

من
ایپای هستم

ندانست و نفهنید چگونه اما تماس را قطع کرد

حرفی نداشت که بزند اصلا

اصلا چگونه باید با پسر ی که نمی شناسد حرف بزند؟

گوشیش چندین بار زنگ زد و اتاناز رد تماس
تا اینکه صدای اس ام اس گوشیش بلند شد

پیامک را باز کرد

شما با من مشکلی دارین؟

چرا رد تماس میزنید؟

خواهش می کنم تماسم رو رد نکنید

باهاتون چند کلمه حرف دارم
و دوباره تماس تلفنی
تماس را ازاد کرد اما چیزی نگفت

ایپای نفس عمیقی کشید و شروع کرد

ببینید اتاناز خانم من هیچ شناختی از شما ندارم اما دروغ چرا از بیشتر افراد در موردتون تحقیق کردم
همه میگن که دختر پاک و معصومی هستی اما این دلیل نمیشه منی که نامزدتونم رد تماس بزنید
اتاناز خانم…
اتاناز حرفش را برید

پس بدون شناخت چگونه منو پذیرفتین
خوب
واقعیتش شما مورد تائید خانوادم بودین و خواهرام می شناختنت
و من از سلیقه ی خواهرام اطمینان دارم

داشتم عرض می کردم
اتاناز خانم ما باید کم کم با هم اشنا بشیم

واقعیتش منم مثل شما برا محرمیت زود هنگام مخالفم شنیدم که شما هم مخالفت کردین پس بهتره عقد بمونه برا بعد اشنایی

اقای امیری
راحت باشین ایپای صدام کنید

بی اعتنا به حرف ایپای ادامه داد

چیزی هست که من باید بدونم
مثلا چی اتاناز خانم

مثلا اینکه عاشق دختری به نام مائده بودین؟
ایپای سنگ کوب کرد بعد سکوت طولانی گفت

من این جریان رو بهتون می گفتم اما جراتش رو نداشتم

خانوادم برا طلاق مائده راضی به ازدواج ما نشدند دروغ چرا من عاشقش بودم

اتاناز بی مهابا گفت

درکتون می کنم
ایپای با تعجب گفت

شما هم عاشق شده بودین؟

شما فك کنید بله
ایپای بعد چند لحظه سکوت دوباره ادامه داد

حالا که خودتون مطرح کردین اتاناز خانم
پس بهتر می دونید که نه من و نه شما عاشق دلخسته ی هم نیستیم ما هر دو شکست خورده ایم پس باید بدونید راه سختی جلو پیشمونه مخصوصا برای شما که سن کمی دارین

شما از من چی می خواین؟
اگه شما بخواین من خیلی راحت می تونم این وصلت رو بهم بریزم
نه اتاناز خانم منظور منو بد برداشت نکنین

هر چند من به جشن نامزدی و این چیزا اعتقاد ندارم و خودم تصمیم نهایی مو بعد شناخت کاملتون می گیرم
پاسخ
 سپاس شده توسط .M.R ، ...Nora
#25
مرسی بابت رمان آموزندتون,امیدوارم پایان خوشی داشته باشه???
پاسخ
#26
قسمت بیست و سوم.درک کن
ایپای چه حرف قشنگی زد ؛ درست حرف دل اتاناز را گفت

امکان نداشت اتاناز با هر پسری زندگی اش را شروع کند
او دختری شکست نا پذیر بود اینهمه درد نکشیده بود که اخرش به اینجا برسد

فقط گفت

بله اقای امیری متوجه منظورتون هستم
چون منم نظر شما رو دارم
خوبه اتاناز خانم امیدوارم بتونیم با هم کنار بیاییم

هر چی خدا بخواد اقای امیری
با اجازتون من باید برم مامان صدام میزنه
اهان شرمنده وقتتون رو گرفتم پس خدا حافظتون

دشمنتون شرمنده خدا حافظ
تماس را قطع کرد

به فکر فرو رفت
بارها از صمیمیت دوستان و نامزدهایشان شنیده بود اما لحن سرد خودش و ایپای نشونه ای از این صمیمیت ها نداشت
ایپای خیلی مغرورانه حرف میزد
اتاناز از پسران مغرور خوشش می امد اما نه غرور در کنار همسر
یاد حرف ایپای افتاد

(ما عاشق هم بودیم خانوادم برا طلاق مائده راضی به ازدواج نشدند)

دلش برای مائده سوخت

کاش قبل از جشن نامزدیش این را می دانست شاید ان موقع حتی برای خاطر عشق این دو جوان کنار می کشید

بعد گفت

شاید خدا مصلحت زندگیشان را اینگونه می دانست

روزها از هم سبقت می گرفتند و اتاناز همچنان سر در گم بود
یک هفته ای از اولین تماس با ایپای گذشته بود و خبری ازش نبود

با مهسا در باغ پدر بزرگ قدم میزدن و پدر بزرگ هم مشغول کار بود

مهتاب؟؟
هوم
شما چرا زندگیتون رو شروع نمی کنید؟
خوب اتاناز واقعیتش یکمی دست و بال نامزدم تنگه به محض بهتر شدن وضعش حتما جشن عروسی رو برگزار می کنیم
اتاناز لبخند زد

اهوم پس یه عروسیه توپ در پیش داریم
مهتاب با دستش به شانه ی اتاناز فشار اورد

ایشا الله عروسیه خودت خواهر
اتاناز اه جان سوزی کشید

هیییییی
چته چرا اه می کشی؟
هیچی نیست
مهتاب با جدیت پرسید

اتاناز مشکلی پیش امده؟
خوب واقعیتش منو ایپای اصلا هیچ حسی به اسم احساس نداریم یک هفته است ازش بی خبرم
چشمان مهتاب گشاد شد

تو چی میگی اتاناز؟حداقلش زوج های معمولی برا اشنایی بیشتر روزی دو سه بار با هم در تماسند
اتاناز لبخند تسننی زد

بهت گفتم که دوست من ما منحصر به فردیم
مهتاب چشمانش را ریز کرد

ببینم اتاناز به پسر مردم چیزی نگفتی که از دستت ناراحت باشه؟؟؟
نه والا چه حرفی اخه؟عین ادم حرف میزدیم و در اخر گفتم که مامانم صدام می کنه و باید برم
الهی تو رو نمیری دختر


وااا خوب چرا اونوقت مهتاب خانم
مهتاب با خنده گفت

قشنگ به پسر مردم گفتی دیگه خفه شو و صداتو نشنوم
اتاناز خنگ مهتاب را نگاه می کرد و بعد چند ثانیه شروع به خندیدن کرد

اااااااا
راست میگیا مهتاب!!!عجب!!!
اتاناز با پسرا باید ملایم حرف زد
باید


صدای تماس گوشیه اتاناز بلند شد

مهتاب دیگر حرفش را ادامه نداد

باز هم شمارش نا شناس بود حدس زد ایپای هستش.با کمی مکث دستش را بر روی گوشی لغزاند

سلام
سلام

مهتاب با حرکت لب گفت

اتاناز،کمی با مهربونی حرف بزن
اتاناز سرش را تکان داد و از مهتاب فاصله گرفت

به اجبار مهتاب حرفش را ادامه داد

لحن ایپای سرد بود و این یعنی از دست اتاناز شاکی بود

خوبین اقای امیری چرا کم پیدایید؟؟؟
ایپای پشت گوشی دندان هایش را از حرص بهم سایید
کمتر پیش می امد خشمش را کنترل کند

بار اول هم فقط برا خاطر حرمت بینشون چیزی نگفت

اما الان دیگر گفتن اقای امیری اتاناز فراتر از ذهنش بود

با خشم که سعی در پنهان کردنش داشت زیر لب غرید

نه ما هستیم اما شما نیستین حتی یه پیامک هم به من دریغ می کنید

اتاناز مگه تو از این نسل نیستی؟ مگه هم سن رفقات نیستی؟چرا برخوردت اینقدر متفاوته؟چرا اینقدر مقید هستی؟

خوب منم برا خودم قانون خاصی دارم اقای امیری
دیگر ایپای خشمگین شد
غرید
اتاناز من مشاور یا معلم و هر کوفت و زهرمارت نیستم که میگی اقای امیری؟
اتاناز تو نشون کرده ی منی کفریم نکن دختر

من همیشه اروم نیستم

به یکی نیاز دارم که حس و حالم رو درک کنه نه اینکه با اقای امیری گفتنش ویرونم کنه

اتاناز اولین بارش بود که یکی از جنس مردان با او تند حرف میزد حتی باباش هم با ملایمت با او رفتار می کرد چرا که پدر بود و می دانست دخترش خیلی با احساس است وزود می شکند

دست و پایش شروع به لرزیدن کرد سردش بود

اما حق با ایپای بود
ایپای که فقط تلفنی نامزد هم بودند
حرفی نداشت بگویید

ببخشید منو اقای ا…
دستش را به دهنش گذاشت تا امیری نگوید
پس ادامه داد

….اقا ایپای
پشت گوشی لبخند بر لب ایپای مهمان شد

اتاناز همچنان حرف میزد

معذرت می خوام ازتون
من تا حالا در مورد حرف زدن با پسرا تجربه ی نداشتم

پس گاهی از بعضی حرفام دلخور نشین
ایپای لبخند رضایت بخشی زد

پس اگه اینطوری باشه منم به حرفاتون خورده نمی گیرم

من باید برم اتاناز خانم

باشه خدا به همراهتون اقا ایپای
تماس را قطع کرد

مهتاب شش دنگ حواسش به اتاناز بود و حق به جانب به اتاناز نگاه می کرد

ها چته مهتاب
هیچی کمی هم دل و قلوه میدادین عجله ای نبود که
اتاناز با صدای بلند خندید و گفت

نه دیگه برا امروز کافی بود بزن بریم که پدر بزرگ منتظرمونه
دو ماه شده بود که اتاناز و ایپای نامزد بودند اما هنوز همدیگر را ندیده بودند
چون ایپای معتقد بود هر وقت اتاناز راضی به دیدار باشد ایپای هم راضیه
تو این مدت فقط از طریق موبایل با هم در ارتباط بودند گاهی ایپای محض اذیت کردن اتاناز می گفت

تو اگه تو کوچه منو ببینی که نمی شناسی

و اتاناز لبخند میزد

گاهی از تیپ و قیافه ی همدیگر می پرسیدند و در ذهنشان تصویری ترسیم می کردند
اما هیچ افرینشی به اندازه ی افرینش مخلوق زیبا نیست

*****آیپای*****

کمی وقتم ازاد بود گوشی رو برداشتم تا کمی با اتاناز اختلات کنم.بهش زنگ زدم و با بوق چهارم برداشت صداش تو گوشی پیچید.حالش رو پرسیدم و حرف زدیم،از گذشته و اینکه رشته ی انتخابیش چه بود و برای خاطر نامزدیش نتوانست برای ادامه ی تحصیل به شهر دیگری برود.گاهی خیلی بچه گانه حرف میزد و کفریم می کرد صداش هم که خیلی کم سن و سال نشون میداد خیلی دلم می خواست ببینمش اما فکر می کردم هنوز امادگیه دیدارم رو نداره به همین دلیل باید بهش فرصت میدادم



صدای اتاناز منو از دغدغه ی ذهنیم بیرون کشید…

قراره چند روز دیگه با بابام بریم خرید
فکری به ذهنم رسید بدون تحلیلش به زبونم اوردم هر چند ریسک بود

میشه امسال رو افتخار بدی و با بنده بیایی خرید؟

اتاناز هنگ کرد

مطمعنا هیچ وقت به اولین دیدار مون فکر نکرده
پاسخ
آگهی
#27
قسمت بیست و چهارم.دیدار
صدایی ازش نشنیدم با شک گفتم:

الوووو
اتاناز ؟؟؟
هستی؟؟؟

هااااا
بله بله هستم
از دستپاچگیش خندم گرفته بود خداییش بچه بود برا زندگیه مشترک.گفتم:
وا پس چت شد گفتم دور از جون سکته کردی؟

نه بابا من حالا حالا ها هستم
اولین بار بود که اتاناز باهام شوخی می کردو اینطوری حرف میزد
اطاقتم طاق شده بود دیگر باید نامزدم را می شناختم تا الان هم مسخره بازی در اوردم.رو حرفم پا فشاری کردم

نگفتی اتاناز خرید امسالت رو با من میای؟

با خجالت جوابمو داد

اخه
اخه راضی به زحمتتون نیستم
اتاناز نبینم این حرفا رو بزنی ها منو تو دیگه این حرفا رو نداریم.با شک گفت:

باشه پس بهم فرصت بده جوابتو شب میدم
باشه هر طور راحتی اگه ما رو قابل بدونی خوشحال میشم

شما لطف دارین اقا ایپای
شب جوابتون رو حتما میدم
سخت بود
هم برای من و هم برای اتاناز

چون هیچ کدام با هم کنار نیامده بودیم .در واقع عشق تو دلمان اجازه نمی داد تا بهم نزدیک باشیم و از طرفی محدودیت هایی که اتاناز برای خودش داشت اجازه ی اشنایی بهتر را نمیداد

*****راوی*****

از وقتی تماس را قطع کرده بود توی فکر بود
اول باید با مادرش مشورت میکرد
هر طور که باشد مادرش صلاحش را بهتر می دانست
مادر تو اشپز خونه مشغول اشپزی بود.وارد اشپز خونه شد و سلام داد

سلام مامان گلم خسته نباشه
سلام دخترم ممنون
و بعد با لبخند گفت
تو هم خسته نباشی

اتاناز گونه هایش سرخ شد

سرش را پایین انداخت

مادر نزدیک امد و دستان دخترش را در دستش گرفت

سرتو بالا کن اتاناز خجالت نداره که شما دوتا نامزد همید

حالا چی می گفت؟

راستش منو و ایپای می خوایم اگه اجازه بدین همدیگه رو ببینیم
خوبه.حالا از من می خوای دعوتش کنم خونه؟

نه مامان.برا خرید مدرسه می خواد خودش منو ببره


اتاناز می دونی که بابات با این کارا مخالفه بخصوص که محرم هم نیستین تو محله هم روی خوشی نداره

اتاناز ریلکس گفت
باشه مامان هر طور صلاح بدونین
و برگشت که به اتآقش برود
مادر صدایش زد

اتاناز؟

بله مامان
اگه به بابات بگم که محض اشنایی می خوایین همدیگر رو ببینین شاید اجازه بده؟

لبخند ملیحی زد

ممنون مامان
استرس شدیدی داشت
بدنش به لرزه در امده بود
حس عجیبی داشت
مانتو طوسی با شلوار و شال نفتی به تن داشت
نمی خواست ایپای برای اولین بار عاشق صورت ارایش کرده اش باشد
حتی از کرم هم استفاده نکرد
چادرش را بر سرش منظم کرد کیف نفتی اش را برداشت
صدای پیامک گوشیش بلند شد.بازش کرد ایپای بود نوشته:

دم در منتظرتم

پاهایش یاریش نمی کردند
اگه چاره ای غیر از این داشت هیچ وقت با پسر غریبه بیرون نمی رفت هر چند ایپای غریبه نیست و نامزدشه
اما حیف که اتاناز رسم نامزد بودن را نمی دانست
هنوز هم از پسرا نفرت داشت
خودش هم مانده بود که ایپای را چگونه بپذیرد
پذیرفتم ایپای فقط یه معجزه بود یه معجزه ی الهی
ایپای در ماشینش روی فرمان ظرب گرفته بود و به فکر فرو رفته بود
اتاناز از حیاط خارج شد
چشم گرداند
و تنها ماشینی که نزدیک خانه یشان بود نظرش را جلب کرد
به سمتش حرکت کرد و در عقب ماشین را باز کرد و زیر لب به ارامی سلام داد

سلام اقا ایپای
ایپای با صدای اتاناز به خودش امد برگشت تا جواب سلام اتاناز را بدهد

اما تعجب کل وجودش را فرا گرفت

اتاناز سرش نود درجه پایین بود و چادرش طوری قرار گرفته بود که اصلا صورتش معلوم نبود

پس به گفتن

سلام اتاناز

اکتفا کرد.نمی خواست جوری رفتار کند که اتاناز را معذب کند
ماشین را به حرکت در اورد
عجیب بود که اتاناز نمی توانست سرش را بلند کند و در این میان ایپای چه فکر هایی با خود نکرده بود
بعد یک ربع ایپای سکوت را شکست
موافقین بریم کافی شاپ یه چیزی میل کنیم و بعد بریم پاساژ گردی؟

اتاناز به معنیه موافقت سرش را تکان داد

ایپای کلافه دست روی موهایش کشید

برایش گنگ بود دخترای امروزی مستقیم به هر پسری چشم می دوختند
با اینکه نامزد اتاناز بود باز هم اتاناز به او نگاه نمی کرد در طول مسیر همه ی حواسش به اتاناز بود اما اتاناز ثابت سرش را پایین نگه داشت

مآشین را جلوی كافی شاپ شیک نگه داشت
اتاناز اصلا اهل کافه و…
نبود اولین بارش بود که کافه می امد

ایپای پیاده شد دست دراز کرد تا در سمت اتاناز را باز کند اما او پیشدستی کرد و خودش پیاده شد و چند قدم از ایپای عقب تر راه می رفت
سر میزی نشستند
رو به رو ی هم اما باز هم اتاناز سرش را بلند نکرد

ایپای لبخند محوی زد و گفت

دختر گردنت خشک میشه چه خبره خوب سرت و بالا بگیر

اما اتاناز باز هم ممانعت کرد

اتاناز خستم نکن لا اقل نگام نمی کنی سرت و بالا بگیر .تو نمی خوای من بشناسمت؟

اتاناز دستانش را روی میز قلاب کرد و حلقه ی انگشتش چشم ایپای را زد

ایپای خوشحال شد چون آتاناز با وجود نشناختنش باز هم انگشتر نشانش دستش بود

اتاناز نمی خوای سرتو بالا بگیری؟

اتاناز چیزی نگفت
ایپای دستش را نزدیک صورت اتاناز برد تا خودش سر او را بلند کند اما با نگاه تند اتاناز دستش را در نیمه راه پایین اورد

چند بار دهانش را باز و بسته کرد تا اسم اتاناز را بگویید اما زبانش قاصد بود
اتاناز نگاه قهوه ایش را به ایپای دوخته بود

چشمان وحشی قهوه ای رنگ و ابرو های شیطونی و دماغ معمولی و لب های خوش فرم،صورت خوش فرمش را جذاب کرده بود.بدون هیچ ارایشی
ایپای نگاهش خشک زده بود

اتاناز به این طرز نگاه ایپای لبخند زد هر چند او هم نمی توانست از پسری قد بلند و چهارشانه ابروهای کشیده و بلند و دماغ کشیده و لب معمولیه جلوی چشمش نگاه بگیرد

ایپای اور کت شیری و شلوار کتان شیری و پیراهن چند درجه تیره تر بر تن داشت و ته ریش و لباس هایش جذابیتش را چند برابر کرده بود
الحق که خدا می دانست چه کسی را را نصیب چه کسی کند

با لبخند اتاناز ایپای به خودش امد

اتاناز واقع خودتی؟؟؟

اتاناز شیطون شد و گفت

اممم نه خودم کار داشتم بدلم رو فرستادم
ایپای با غرور لبخند زد

هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر زیبا باشی

با این حرف ایپای اتاناز خجالت کشید و سرش را پایین انداخت

ایپای همان گونه که نگاهش می کرد و هر رفتار اتاناز را زیر زربین گذاشته بود گفت

اتاناز حجب و حیات برام ارزشمنده معلومه دختر چشم پاکی هستی.بعد

دستش را برد تا روی دست اتاناز بگذارد اما اتاناز تند دستانش را زیر چادر برد
ایپای دستش را با حرص مشت کرد و این کارش
از چشم اتاناز دور نماند برا اینکه ایپای ناراحت نشه گفت

اقا ایپای من قوانین خودمو دارم
شما که بهتر می دونین ما هنوز محرم هم نیستیم

ایپای با حرص سرش را تکان داد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16290184051222
پاسخ
#28
پارت بیست و پنجم.تصمیم اشتباه
حرفای اتاناز برای ایپایه
مغرور هضمش سخت بود
ایپای ازادانه بزرگ شده و خود کفا به اینجا رسیده
خرید هایشان را تمام کردند و اتاناز هم برای خاطر معذب بودنش هم خریدش کم بود و هم اسان
در راه برگشت ایپای کلافه به نظر می رسید و این کلافگیش از چشمان اتاناز دور نماند
بعد از مکثی پرسید

اقا ایپای از چیزی ناراحتین؟؟؟
ایپای کلافه انگشتانش را در میان موهای پر پشت و کلاغیش برد و نفسش را تند بیرون داد

اتاناز؟

بله؟
با این رفتارات از من انتظار داری ناراحت نباشم؟

اتاناز سرش را پائین انداخت و گفت

ببخشید کدوم رفتارام باعث ناراحتیتون شده؟؟؟
اتاناز با من کتابی حرف نزن

مگه من غریبه ام که ازم دوری می کنی؟

مگه من راننده شخصیتم که صندلیه عقب می شینی؟

چرا این همه محدودیت بینمون ایجاد می کنی؟
معنیه این رفتارات چیه هاااااا
د لعنتی چیزی بگو؟خسته ام کردی اتاناز خسته

تقریبا رسیده بودند ایپای ماشین را متوقف کرد اتاناز دست به دستگیره ی در برد اما قبل پیاده شدن بغضش را قوت داد و حرفش را گفت

اقا ایپای منو ببخشین که در رابطه ی دختر و پسری شناگر ماهری نیستم چون هیچ وقت این رفتا را رو تجربه نکردم
اگه نظر تون ادامه ی زندگی با منه که باید صبور باشین و اگه می خوای با دختری باشین که محرم و نا محرم نمی فهمه همین اول کاره بدونید من نیستم
خدا حافظتون اقای امیری
در را به شدت بست و رفت

ایپای پا روی پدال گاز گذاشت و با سرعت میان ماشین ها لایی می کشید به خلوت نیاز داشت و چه جایی بهتر از کنار رودخانه
کنار رود خانه نشست و هوا تاریک شده بود
به حرکت اب نگاه می کرد
نمی توانست بگویید پاکه پاک بود در دوران نوجوانی اش برای جذاب بودنش دختران زیادی با او رابطه داشتند و هر کدام دنبال فرصتی برای ماندگار شدن در قلب این‌ پسر
هر چند ایپای حد و حدودش را می دانست و خودش هیچ گاه برای اشنایی پا پیش نمیزاشت

اما مائده ماندگار شد در قلبش حتی بعد از انکه این جوان خوش رو توبه کرد و مومن شد باز هم مائده سر سختانه با موبایلش تماس می گرفت

در این مدت با خودش گفته بود بعد دیدن اتاناز به خانواده می گوییم که مورد قبولم نیست و میزنم زیر همه ی قول و قرار ها

اما حالا دیگر فرق می کرد
او اتاناز را دیده بود
دختری جسور و پاک و سر به زیر
خوب می دانست که اتاناز با تمام دختر های دور و برش متفاوت بود پس به یقین نمی توانست بی خیال این دختر باشد

اما
فراموش کردن مائده
عشق چند ساله اش سخت بود و زمان بر

سرش را به اسمان بلند کرد

خدایا
این بنده ات معصومه
من لیاقت اتاناز را ندارم
خدایا منو با عشق امتحانم نکن
کمک کن دل اتاناز رو نشکنم
کمکم کن تکیه گاه محکمی براش باشم
خدایا در این راه تنهام نزار

در این هنگام
دخترکی از پنجره ی اتاقش چشم به ماه دوخته بود
چشمان عسلیه ایپای به ذهنش امد

ایپای پسری جذاب بود و چهره اش ارامش خاصی داشت

ایپای همان پسری بود که بارها اتاناز سر سجاده اش از خدایش خواسته بود
اما دلگیر بود از حرفای نشون کرده اش

???



***** اتاناز****

چهار ماهی گذشت و در این مدت تنها سه چهار بار ایپای تماس تلفنی گرفته بود و خیلی سرد و کوتاه مکالمه را تمام کرده

دو هفته ای خبری از ایپای نداشتم
نمی دانستم عادت بود یا دلتنگی
هر چه بود دلم بهانه ی ایپای را داشت

عصر بود در حیاط قدم بر می داشتم

قفل موبایلم را باز کردم
حداقل که می توانستم با مهتاب حرف بزنم

سلام بلااا
سلام شیطون خانم خوبی اتانازی؟
من خوبم تو‌ چطوری کم پیدایی مهتاب؟
خوبم راستش مشغول خرید عروسیم
لی لی لی لی مبارکه
خفه نشی تو رو صداتو ببر
باشه حال کی عروسیه؟
حدود چند روز دیگه
چه عالی واقعا خوشحالم مهتاب مبارک باشه
بوق تماس انتظارم در همین حین بلند شد

مهتاب پشت خطی دارم کاری نداری؟
نه خواهر بسلامت
تماس بعدی را بر قرار کردم

بله
سلام اتاناز

با شنید صدای ایپای اشکایم سرا زیر شد

با صدای تحلیل رفته گفتم

سلام من فک کردم شمارم از گوشیتون پاک شده
ایپای طعنه زدن اتاناز را فهمید

حق داری اتاناز

هیسسسس چیزی نگو من هیچ وقت حقی از این زندگیم‌نداشتم الانم دارم امتحان بی گناهی هام رو میدم
اتاناز اینجوری حرف نزن.راستی تا یادم نرفته می خوام باهات حرف بزنم

خوب می شنوم
نه پشت گوشی نمیشه.می دونم تو هم نمیایی بریم کافه پس میشه بیام خونه تون

اره میشه
پس اتاناز نیم ساعت دیگه اونجام

امدن ایپای را با مامان در میان گذاشتم و به اتاقم رفتم تا حاظر شوم از امدن ایپای خوشحال بودم و ذوق داشتم

چلباس هایم را با سه سانتیه زرشکی و شلوار زرشکی و شال و سارافون سفید عوض کردم چادرم را بر سر انداختم و در همین حین صدای ایپای و مامان را که با هم حرف میزدند می شنیدم

بله پسرم اتاناز تو اتاقشه

ببخشین میشه راهنماییم کنید با اجازتون باهاش چند کلمه حرف دارم

اجازه ی ما هم دست شماست

اتاق اتاناز اون گوشه سمت چپیه

و بعد ممنون گفتن ایپای تقه ایی به در اتاقم خورد

با طمانینه گفتم

بله بفرمایید داخل
ایپای داخل شد

سلام اتاناز خانوم احوال شما

سلام خوش امدین بفرمایید بشینید
ایپای نگاهی به اتاق چرخاند و دیوار ها را پر از طراحی دید

در حین نشستن گفت

جالبه نمی دونستم هنرمندم هستی

کنایه بار گفتم

ما هنوز هیچی در مورد هم نمی دونیم

ایپای منظورم رو فهمید.و گفت

اتاناز کم زخم زبون بزن

ایپای خیلی نامردی میای و منو دلبستت می کنی میری
میایی منو به صدات عادتم میدی و میری
اینه رسم مردونگی اقا ایپای؟
ایپای کلافه دست بر موهایش برد و من در این مدت عاشق این حرکت ایپای شده ام برای همین لبخند محوی بر لب نشاندم
ایپای زیر چشمی نگاهم می کرد

و بعد از مکثی گفت

اتاناز امدم در مورد مسئله ی مهمی باهات حرف بزنم؟

دلشوره گرفتم و گفتم

چیزی شده اقا ایپای
نه نه چیزی نشده
اممم
اتاناز فکر کنم تو این مدت منو خوب شناختی
و اینم می دونی که بعضی از حرکات و حرفام از سر عصبیه و دست خودم نیست اما پاش برسه جونمم برات میدم پاش برسه هیچ وقت پشتت رو خالی نمی کنم پاش برسه ناز تو می خرم

اتاناز اجازه بده عقد کنیم محرم راز همدیگه باشیم

ادامه دادم

و اگر پاش برسه کتکم میزنی
نه ایپای نه عقد نه
منو و تو در این مدت کدوم روز خوش رو داشتیم جز دعوا و خاطرات بد چیزی از همدیگه به خاطر نداریم
منو و تو راهمون جداست ایپای
با این حرفم ایپای کنترلش رو از دست داد بلند شد مشت محکمی کنار صورتم به دیوار زد و با عصبانیت گفت
د خفه شو لعنتی د زبون به دهن بگیر

اتاناز من اگه رهات می کردم تا الان رهات کرده بود پس دیگه این حرف رو نشنوم که تو فقط مال خودمی
اشکایم را پس زدم حرکاتش برام غیر قابل هضم بود اما نباید ازش می ترسیدم

بی معرفت می خوای بدبختم کنی می خوای عقدم کنی تا لال بشم
نه ایپای خان نه عقد نه حداقلش الان نه
اتاناز کفریم نکن خوب می دونم هم تو و هم من از این زندگی خوشی ندیدیم

اتاناز بزار بهم نزدیکتر بشیم قول میدم بهت حد و حدود خودمو بدونم من الان بچه نیستم اتاناز همه چی رو می فهمم

همون که گفتم نه نه
ایپای قدم پیش نهاد تا دستم را بگیره اما من پیش دستی کردم و قدمی به عقب رفتم و ایپای بلا فاصله گوشه ی چادرم را در دست گرفت و گفت

اتاناز به قداست چادری که بر سرته اجازه بده

منم قول میدم خوشبختت کنم

به معنیه واقعی هنگ کردم
ایپای مرا به چه قسمم داده بود؟

تند برگشتم‌و با فریاد گفتم

هیسسسی ساکت شو دیگه ادامه نده قبوله
ایپای لبخند محوی زد و گفت

ممنونم اتاناز

لبخند غمگینی زدم و روی تخت نشستم.ایپای خیلی تیز بود معنیه لبخندم رو فهمید با فاصله کنارم نشست و گفت:

تو از چی می ترسی اتاناز؟؟؟برا خودم متاسفم که تو این مدت نتونستم حتی یک زره اعتمادت رو به خودم جلب کنم.

تو حق داری که از زندگی کردن باهام بترسی.

به معنی واقعی لال شده بودم چون حرفی نداشتم که بهش بزنم.اره می ترسیدم از زندگی با مردی که روبه روم نشسته بود و همه ی رفتاراش برام گنگ بود،می ترسیدم.

???

اتاناز،اتاناز.بیدار شو دختر دیرت میشه

صدای مامان بود که تو عالم خواب می شنیدم چشمام رو باز کردم و به این فکر می کردم که منکه کاری ندارم برا چی باید دیرم بشه که مثل فشنگ از جام پریدم طبق قول و قرار های بزرگترا امروز باید بریم آزمایشگاه و منم که هنوز هیچ کدوم از کارهام رو انجام ندادم و الاناست که سر و کله ی اقای اخمو پیدا بشه.

تند پریدم حموم و دوش سرسری گرفتم و امدم بیرون لباس هامو پوشیدم و مانتو طوسی و روسری سفید با پانچوم ابی کم رنگ به تن کردم و چادرم رو به سرم انداختم گوشیم زنگ خورد بی شک خود ایپای بود قرار بود دوتایی بریم کسی همراه مون نبود از مامان خداحافظی کردم که دیدم اسفند به دستش و هی رو صورتم فوت می کنه لبخند تلخی روی لبم نشست.بی شک مادر بود و هزارتا ارزو برا فرزند اولش داشت بغضم گرفت طفلک نمی دونه که تا اینجا چی کشیدم اشکم رو پس زدم و از خونه زدم بیرون به سمت ماشین ایپای رفتم تو این مدت می دونستم کوه غرور در ماشین رو برام باز نمی کنه خودمم از این کارا بیزار بودم.درو باز کردم و بعد یه سلام سرد نشستم ایپای بعد مکثی حرکت کرد.وقتی به صورتش نگاه کردم دیدم بر خلاف من اون خوشحاله عجیب بود لبخند از رو صورت سبزه اش پاک نمی شد برا اولین بار تیپ اسپرت زده بود استین کوتاه شیری جذب اندامش به تن داشت و شلوار کتان شیری چقدر جذاب شده امروز.کاش کمی فقط کمی مهربون بود.

*******ایپای******

بعد یه چند دقیقه تو انتظار گذاشتنم خانم تشریفش رو اورد.نشسته بودم پشت رل و نگاش می کردم صورتش کمی‌ به ناراحتی میزد شاید هم من اینطوری فک می کردم بدون نگاه بهم سلام داد و نشست اما تضاد شال سفید و چادر مشکیش بهش خیلی می امد و نمی تونستم ازش چشم بردارم.نمیگم که عاشقشم اما یه حس عجیبی بهش دارم حسی مثل حس مالکیت .بالاخره ماشین رو حرکت دادم در طول راه بعد مدتی اتاناز سرش رو بلند کرد و زوم صورتم شد نمی خواستم معذبش کنم به جرات می تونم بگم که در مدت اشنایی مون اینجور دقیق نگاهم نکرده برا همین اجازه دادم خوب منو انلیزم کنه منم به دروغ حواسم رو داده بودم به رانندگیم اما از گوشه ی چشمم بهش نگاه می کردم حدود ده پانزده دقیقه ای روی صورتم ذوم کرده بود شک نداشتم که تو افکارش غرق شده برگشتم بهش یه لبخند شیرین زدم بعد چند ثانیه گویی که به خودش امده باشه سرش رو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد فک کنم خجالت کشید.بعد نیم ساعت به ازمایشگاه رسیدیم.پیاده شدم و منتظرش ایستادم داشت چادرش رو مرتب می کرد چشم ازش گرفتم تا راحت باشه بعد تمام کردن کارش پیاده شد حرکت کردم و پشت سرم عینه حوجه اردک ها می امد کمی قدم کند کردم تا بهم برسه وقتی هم قدم شدیم شونه به شونه ام و با فاصله ازم حرکت کرد تضاد قدیمون زیاد بود قد اتاناز متوسط بود اما من زیادی بلند قد بودم.

وقتی وارد ازمایشگاه شدیم به سمت دوستم رفتم قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم گفت که کمی باید منتظر باشیم به اتاناز اشاره کردم که بشینه بدون حرفی نشست زیادی با فکر بود جایی نشسته بود که نتونم کنارش باشم کلافه منم جایی برا خودم انتخاب کردم وقتی دیدم کم کم دور و برش مردونه تر میشه صداش زدم

اتاناز؟؟؟؟

با سر جواب داد که چی میگم.ارام بهش گفتم

بیا بشین کنارم!!!

با دو دلی نگام کرد وقتی دیدم مخالفه با جدیت گفتم

بیا اینجا کارت دارم

وقتی جدیت کلامم رو دید با شک گفت

باشه امدم
بلند شد امد کنارم بالا سرم ایستاد و نگام کرد.خندم گرفت اما ظاهرم رو حفظ کردم و گفتم

منتظر چی هستی بشین دیگه

سرش رو پایین انداخت و گفت

اخه….اخه….
نزاشتم ادامه بده چون ادامه دادن حرفش یعنی خط خطی کردن اعصابم که نمی خواستم حداقل امروز بهم بریزم

گوشه ی چادرش رو گرفتم و ارام کشیدم و مجبورش کردم بشینه

نشست کنارم برای اولین بار اینطور نزدیک هم نشسته بودیم.اتاناز خجالت می کشید و استرس داشت اینو از تک تک رفتاراش می شد فهمید.برگشتم سمتش و نگاش کردم کمی عقب کشید حقم داشت تا حالا اینطور از نزدیک نگاش نکرده بودم

هر چی ارامش داشتم تو لحنم ریختم وصداش زدم:

اتاناز خانمی؟؟؟

بی انکه سرش رو بلند کنه گفت:بله

گفتم:اتاناز دیگه خجالتت از من بی معنیه ما قراره از فردا محرم همدیگه بشیم یه امروز رو نا محرمیم تو این مدت هم هیچ انتظاری ازت نداشتم که بهم محبت کنی یا بهم ابراز علاقه کنی از این به بعد هم چنین انتظاراتی ازت ندارم فقط ازت یه خواهش دارم!!!

با دقت داشت به حرفام گوش می کرد عینه دختر بچه ها که به حرف پدراشون گوش می کنند.وقتی دید ادامه نمیدم ارام گفت:

چه کاری ازم بر میاد شما امر بفرمایید
ادامه دادم:

اتاناز ازت خواهش می کنم بعد محرمیتمون اینقدر سنگ نباش سرد برخورد نکن منم قول می دم سعی کنم باعث ازار و اذیتت تا جایی که امکانش رو دارم نباشم.

به فکر رفته بود سخت داشت فکر می کرد منم چیزی نگفتم حرفام رو زده بودم باید فکراش رو می کرد بهد چند دقیقه دوستم صدامون زد اتاناز رو صدا زدم که همزمان با من ایستاد.وارد اتاق ازمایش شدیم منتظر بودم که بشینه اما دیدم هیچ حرکتی نکرد وقتی نگام رو دید با ترسی که تو صداش مشهود بود گفت

میشه….میشه…..اول شما ازمایش بدین بعد شما از من خون بگیرن؟؟؟
وای خدای من!!!اتاناز از خون دادن می ترسید حق هم داشت مگه او چند سالش بود؟؟؟.راستی چرا هیچ وقت سن اتاناز رو از کسی نپرسیدم اما به قیافش نمی خورد زیاد سن و سالی داشته باشه .لبخند اطمینان بخشی زدم و بهش گفتم:

چشم حالا که تو اینطوری می خوای اول من خون میدم

رفتم و رو صندلی نشستم وقتی رفیقم امپول رو به دستم نزدیک کرد اتاناز روش رو برگردوند مونده بودم خودش چطوری می خواد خون بده.صدای دوستم که گفت

تموم شد.به سلامتی انشا الله، به خودم امدم

بلند شدم و رفتم کنار اتاناز.

چشم اتاناز رو چسب روی بازوم مونده بود رو بهش گفتم

از خون دادن می ترسی؟

فک می کردم انکار می کنه اما پر بغض نگام کرد و گفت

اره کلا از امپول می ترسم یادم نمیاد کی بهم امپول زدند
تعجب کردم.رو بهش گفتم

اتاناز خون دادن چیزی نیست سه چهار ثانیه ای هم تموم میشه و اصلا هم دردی حس نمی کنی برو بشین منتظرتن

دو به شک و به هر مکافاتی بود بالاخره اتاناز هم خون داد اما حسابی صورتش سفید شده بود سوار ماشین شدیم و ماشین رو روشن کردم بعد چند دقیقه پیاده شدم و دو تا ابمیوه و کیک گرفتم تا کمی حال هر دو مون جا بیاد اتاناز زیر لب تشکر کرد و مشغول خوردن شد منم همین طور به خونه شون رسوندمش رو بهش گفتم؛

برو به کارات برس فردا می بینمت

با حرفم نگام کرد نگاهش حرف داشت اما خودش نمی تونست به زبون بیاره.خودم پیش قدم شدم و گفتم:

چیزی شده اتاناز؟حس می کنم یه چیزی می خوای بگی؟

با تعجب نگام کرد و بعدش گفت:

ایپای،من ارزوهای زیادی برا ازدواجم داشتم.همه چی سرسری اتفاق افتاد اصلا نفهمیدم کی نشون کرده ی هم شدیم کی همو دیدیم و الانم می خواییم عقد کنیم!!!
نمی دونم چرا رو دور تند افتادیم.ارزو داشتم عقد مفصلی داشته باشیم جشن بزرگی بگیریم که با این وقت کم امکانش نیست منم دختر پر توقعی نیستم.اما ….اما….
اولین بار بود اینقدر رک و بی دغدغه باهام حرف میزد وقتی مکثش رو دیدم با مهربونی پرسیدم:

اما چی اتاناز ادامه بده!!!

گفت:

اما….ازت خواهش می کنم خوشبختم کن نزار یه عمر برا این تصمیمم خودمو لعنت کنم.
با اطمینان گفتم اتاناز زندگی پستی و بلندی های زیادی داره منم تا جایی که امکانش رو دارم خوشبختت می کنم.در مورد جشن عقد هم زود تر می گفتی برنامه ریزی می کردم اما می دونم اونقدر دختر فهمیده ای هستی که خودت بدونی تا فردا نمیشه کاری کرد اما بهت قول میدم یه جشن عروسی برات بگیرم که تو منطقه تک باشه.با این حرفم گونه هاش سرخ شد لبخند محوی زدم ازم خداحافظی کرد و پیاده شد تک بوقی زدم و از اونجا دور شدم

تو خونه مون همهمه بود بابا داشت از عاقد وقت محضر می گرفت مامان لباسام رو اماده می کرد و خواهرام اتو می کردند شوق اینا بیشتر از من بود.فردا جشن نیمه شعبانه و بابا برا ساعت ۱۰ صبح وقت گرفت برامون .

*****راوی*****

قرار بر این بود که اتاناز با خانواده ی خودش بره محضر ایپای هم به این خواسته شون احترام گذاشت و چیزی نگفت.ایپای همراه عمو و خواهر و پدرش در محضر منتظر خانواده ی عروس بودند اتاناز اینا با دایی ها و زندایی ها و عمه و بابا و خواهرش و مامان و چند تا از فامیل وارد محضر شدند.ایپای خجالت کشید که او فامیل هایش را در جریان نگذاشته اما مهم نبود بعد قول و قرار های مهریه هر دو معذب کنار هم سر سفره نشستند و اتاناز قران را ما بین خودشون قرار داد و عاقد شروع کرد….

برای بار سوم عرض می کنم بنده وکیلم شما رو به عقد دایمی اقای ایپای امیری در بیاورم؟؟؟
ا تاناز قران را بست و بوسید
نقش بست

اولین دیدار عشقش
تیپ و قیافه ی ایلیارش
یادش امد چگونه گرفتند ایلیار را ازش
عقد و ازدواج ایلیار و بله گفتن ایلیار و همزمان بله گفتن اتاناز
سورنا و دخترا جیغ و دست میزدند و دیوانه بازی می کردند

ایپای بهترین نگاهش را بر صورت اتاناز مهربان پاشید و محکم و با صدای رسا بله را گفت.همه جا سکوت بود و عاقد یه سری کلمات عربی می گفت و همزمان این دو جوان احساس سبکی می کردند به راستی چقدر شیرینه لحظه ی پیوند واقعا انسان با تمام وجود کامل شدن نصف دینش را حس می کند حتی قلب های این دو جوان هم سبک میشه گویا اصلا در این جهان نیستند عاقد تموم کرد و هم زمان همه یکی یکی برای تبریک و دادن هدایا جلو می امدند ….سورنا داشت فیلم می گرفت و وقتی دادن هدایا و گفتن تبریک ها تموم شد خواهر ایپای جعبه ی مخملی زرشکی رنگی روبه دست ایپای داد زندایی اتاناز هم یکی شبیه همون رو به دست اتاناز داد ایپای با ژست خواصی جعبه را باز کرد و حلقه ی با نگین های برلیان رو در دستش گرفت دست دیگش رو جلو برد و کف دستش را باز کرد اتاناز با طمانینه دستش را جلو برد و با خجالت دست لرزان کوچکش را در دست مردانه ی ایپای قرار داد و این شد اولین حس لمس کردن حامی زندگی .ایپای حلقه را به دستش انداخت و بعد انگشت خود را جلو برد اتاناز گیج نگاهش می کرد ایپای با خنده به جعبه اشاره کرد اتاناز که تازه دو هزاریش افتاده بود حلقه را به انگشت مردونه ی ایپای انداخت و بقیه هم هی جیغ و دست میزدند.موقع خروج از دفتر محضر دار شناسنامه ها رو دست ایپای داد ایپای همون جور که راه می رفت حس کنجکاوی بهش دست داد شناسنامه ی اتاناز را باز کرد از چیزی که دید شوکه شد اتاناز همش ۱۶ سالش بود و در حالی که خودش ۲۶سالش بود.

گیج و منگ از این شوک به راهش ادمه داد

و اینگونه شدند محرم راز همدیگه



مهتاب عروسی کرد لیلی با پسری که ارزویش بود نامزد کرد فرشاد پسر تپلی داشت که اتاناز عاشق ان کوچولو بود
سورنا می خواست تجربی بخواند بهرام هنوز مجرد بود

ایلیار سرش این روز ها شلوغ بود قرار عروسیشان برای یه ماه دیگر بود اما با ۷فوت مادرش همه چیز بهم خورد ایلیار حتی حوصله ی زهرا را هم نداشت و با شنیدن عقد اتاناز ارزوی خوشبختی برایش کرد و غصه خورد برای از دست دادنش.هر چند برای غرور پسری سخت است دست عشقش در دست دیگری باشد اما چاره ای نبود همین که اتاناز خوشبخت می شد برایش کافیه

اما با عقد اتاناز و ایپای نه تنها چیزی فرق نکرد بلکه رفته رفته اخلاق ایپای دور از تحمل اتاناز بود اما اتاناز صبور بود و دم نمیزد
تا اینکه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16290184051222
پاسخ
#29
پارت بیست و ششم.عروسی
تا اینکه
صبر دختر قصه ها تمام شد
اخه می دانی سنگ هم که باشی زمانی از سختیه مشکلات خورد میشی
چه برسد اتاناز احساسی ما اتانازی که دلش از جنس بلور چند تکه بود
و با یک تلنگر کوچک فرو می ریخت
بهانه های الکی ایپای و پشت ان محبت هایش
فریاد های ایپای و پشت ان مهربان حرف زدن هایش
همه ی رفتار های ضد و نقیض ایپای اتاناز را خسته کرده بود هر چقدر بیشتر محبت می کرد اخلاق ایپای بدتر می شد
با اینکه اتاناز خیلی از ایپای کوچک تر بود اما نسبت به ایپای درک بیشتری داشت.همیشه پیش خودش می گفت که چرا ایپای درکش نمی کنه که ۱۰ سال فاصله ی سنی یعنی یه قرن عقب بودن اتاناز از لحاظ فکری نسبت به ایپای ایپای انتظار داشت طرز فکر اتاناز هم مثل خودش باشه که این موضوع اتاناز را رنجور کرده بود
اتاناز بریده بود
با ایپای بحث شدیدی داشت و سر این موضوع سیم کارتش را شکسته بود و با خودکشی و غیره خانواده اش را راضی به طلاقش کرده بود و ایپای مغرور هم در این دو ماه سعی نکرد خبری از اتاناز شکسته بگیرد
پدرش به اقای امیری زنگ زد و جریان طلاق را گفت و به محض رسیدن خبر به گوش ایپای .خودش را به خانه ی اتاناز رساند
اتاناز کنار پدر و مادرش نشسته بود و ترسی هم از پسری که روبه رویش نشسته و سرخیه خون چشمانش را پوشانده و رگ گردنش ورم کرده نداشت
ایپای با حرص چندین بار نفسش را بیرون داد و گوشه ی لبش را از حرص جوید و با خشم کنترل شده ی گفت
اگه اجازه بدین من با اتاناز حرف بزنم

پدرش ملتسمانه دخترش را نگاه کرد در این مدت اتاناز چقدر وزن کم کرده بود
اتاناز نگاه پدرش را حس کرد و لب باز کرد

من با شما حرفی ندارم
اتاناز لج نکن

گفتم که اقای امیری….
ایپای دوباره تحمل شنیدن اقای امیری را نداشت

بلند شد دست اتاناز را گرفت و با حرص کشید و از خانه بیرون برد

اتاناز را تقریبا انداخت در ماشین و تند و سریع خودش هم پشت فرمان نشست و قفل مرکزی را زد
با سرعت میان ماشین ها لایی می کشید
اتاناز همچنان خونسرد بود

چونکه دیگر امیدی برای خوشبخت شدنش با ایپای نداشت

کنار رودخانه نگه داشت
چقدر اتاناز به این محیط نیاز داشت با پیاده شدن ایپای اتانار هم پیاده شد ایپای تکیه اش را به ماشین داده بود و به رودخانه را نگاه می کرد
اما اتاناز به لب رود خانه رفت و نشست
ایپای بعد از کم شدن عصبانیتش رفت و کنار اتاناز نشست

اتاناز؟

اتاناز جوابی نداد

اتاناز نگام کن طاقت گرفتن نگات رو ندارم

وقتی دید اتاناز حرکتی نمی کند

دستش را زیر چانه اش برد و سر اتاناز را بلند کرد و با صورت پر اشک اتاناز روبه رو شد

اتاناز من معذرت می خوام تند رفتم

دیگه مهم نیست
اما برا من مهمه لعنتی

اتاناز منو ببخش عصبی بودم

ایپای چی چی رو ببخشم هااااا
اینکه دلمو بشکنی اینکه بهم تهمت بزنی اینکه تردم کنی بعد بیایی بگی ببخشمت
دیگه نمی خوام ایپای
دیگه خسته شدم از بس ناز تو خریدم بجای اینکه تو نازم رو بخری
ایپای دیگه نمی کشم می فهمی نمی کشم
و بعد بلند گریه کرد و ضجه زد خدایا می شنوی دیگه کم اوردم دیگه نمی کشم
ایپای با دستش سر اتاناز را روی شانه اش گذاشت‌

بگو اتاناز بگو تا خالی بشی

نمی شم ایپای خالی نمیشه این دل صاب مردم اروم نمی گیره اونقدری کشیدم اونقدری زمونه در حقم بدی کرد نمی‌دونی که.بدی های تو هم روش منکه عادت کردم
اتاناز به بابام اینا گفتم برا عروسی حاضر بشن دو ماه دیگه برگزار می کنیم

اتانار هیچ چیزی نگفت
فقط نگاه کرد
می دانست ایپای هر حرفی بزند تا اخرش را می رود

دیگر حتی بدبختیش مهم نبود
او که همه جوره درد کشیده اینم روش

ایپای سکوت اتاناز را پای رضایتش گذاشت

اما حیف که هیچ وقت پای حرفای دل اتانازش ننشست

اتاناز ته ته دلش ایپای را دوستش داشت اما گاهی همین رفتار های ایپای حتی اتاناز را از دوست داشتن هم منصرف می کرد
و چه شیرین بود شانه ای که به ان تکیه کرده

???

همه چیز تند می گذشت و انگار زندگیه اتاناز را بر روی تند گذاشته بودند
خرید جهزیه اش
خرید لباس هایش که خیلی بیشتر از رسم و رسومات بود
شادیه ایپای
شادیه هر دو خانواده و الان
تعجب سورنا و مهتاب و لیلی که اتاناز روبه رویشان ایستاده بود

یا خدا این کیه خانم ارایشگر؟؟
وااا خوب این عروستونه دیگه

ببخش میترا خانم اما عروس ما خیلی بد ترکیب و شلخته بود اینکه هوریه
میترا خانم برای شوخیه مهتاب خندید و گفت

برو کنار بزار دخترم خودشو تو ایینه ببینه

چشم بفرمایید سیندرلا
اتاناز لبختد محوی زد و به جلوی ایینه قدی رفت
باورش نمی شد این تصویر خودش باشد
دختری با موهای طلایی و ابرو های خوش فرم و ارایش زیبایش و لباس عروس ابیه اسمانی اش

واقعا شبیه ملکه ها شده بود
صدای دستیار ارایشگر بلند شد
عروس خانم اقا دوماد منتظرتونن
اتاناز شنلش را بی حوصله بست و چادر سفیدش را بر صورتش انداخت
هر چه باشد احتیاط شرط اول است
از پله ها پایین رفت ایپای به محض دیدن عروسش به سمتش رفت و خیلی مردانه گل را روی دست اتاناز گذاشت و دست اتاناز را گرفت و سوار ماشینش کرد
صدای فیلم بردار می امد که هی دستور می دا‌د

ایپای در این مدت فهمیده بود که فیلم عروسی چقدر برای اتاناز مهمه برای همین صبوری می کرد

عروسیشان مختلط نبود و اتاناز در خانه ی خودشان و ایپای هم در خانه ی خودشان جشن داشتند و در اخر مجلس داماد باید برای اوردن عروس می امد

پدرش برای اتاناز سنگ تمام گذاشته بود و بهترین جشن را برایش در نظر گرفته بود شاید عمق خوشحالیه اتاناز همین شب عروسیش بود
دیگر اخرای مجلس بود و باز هم اتاناز چادرش را بر سرش انداخت دیگر باید با خانه ی پدریش خدا حافظی می کرد
جلوی‌ چشم انتظار و گریان برخی ها در کوچه سوار ماشین شد اما از زیر چادر اتاناز دیدش خودش بود، ایلیار
ایلیار چندین بار سرش را به طرفین تکان داد.اشک پهنای صورت عروس را گرفت زمونه خیلی در حقش نامردی کرد اگه الان ایلیار پیشش بود حتما خوشبخت می شد او ارزو داشت با پسری ازدواج کند که عاشقش باشه

از این ور اون ور شنیدم داری عروس میشی گلم مبارکت باشه ولی اتیش گرفته این دلم
خیال می کردم با منی عشق منی مال منی فک نمی کردم یه روزی راحت ازم دل بکنی
باور نمی کردم بخوای راس راسی تنهام بزاری اخه یه عمر همش بهم گفته بودی دوسم داری
گفته بودی عاشقمی به‌ پای عشقم میشینی می گفتی هر جا که باشی خودت رو با من می بینی

ایلیار هنوز عشق اولش را فراموش نکرده بود سخت بود جلوی چشمش مردی دست عشقش را بگیرد رویش را بر گرداند اما قطره اشکی که جلوی چشمش درخشید چشم اتاناز را زد با قدم های تند خودش را به پس کوچه رساند و تکیه به دیوار تنهایی هایش را بی عشقش را بی مادریش را زار زد و چقدر سخت بود بعد آن همه زار زدن باز هم دلت پر باشه،چرااین ثانیه ها نمی گذشت
بالاخره بردند
زمانه برد
نامردیه زمانه برد
عشقش را بردند
زانوهایش خم شد
زیر لب گفت

خوشبخت باشی اتاناز قلبم

اتاناز تمام مسیر را هق زد و گریه کرد
صدای گریه هایش خوشحالیه ایپای را از بین برد اما اتاناز دست بردار نبود
بگذارید برای اخرین وداع عشقش هق بزند در این مورد بهش نامردی نکن ،زمونه

???

چند روزی گذشت
اسمش تازه عروس بود و هیچ شباهتی به تازه عروسان نداشت

ایپای کمتر بهش توجه می کرد اتاناز دلتنگ خانه و خانواده اش بود و ایپای هیچ وقت بهش دلداری نمی داد شب ها بعد از به خواب رفتن ایپای گریه می کرد و روزها به ظاهر خوشحال بود و چقدر سخت بود به تظاهر زندگی کردن
ایپای می خواست محبت کند اما اتاناز به یک هم کلام نیاز داشت
که ایپای محرومش کرده بود
روزها می گذشت و اتاناز شکسته تر می شد دعواهایشان تمامی نداشت ایپای حتی سر کوچکترین موضوع داد و هوار راه می انداخت و اتاناز در خلوتش فقط گریه می کرد
این روزها گریه همدم تنهایی هایش بود
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16290184051222
پاسخ
#30
پارت ببیست و هفتم.روز های سخت
خدایا چرا چنین سر نوشتی برایش رقم زدی؟؟؟
سه ماه بود که زندگیه جدیدشان را شروع کرده بودند اما روز خوشی ندیده اند
اتاناز سعی داشت ایپای را به راه بیاوردش چون جدایی انها باعث خیلی چیز ها می شد و اتاناز این را نمی خواست
شب به عروسیه مائده دعوت بودند و مجلس زنانه بود
اتاناز ضربه ایی به در اتاق کار ایپای زد و وارد شد
ایپای بادو دستش سرش را گرفته بود و ارنجش را به میز تکیه داده بود

سلام خسته نباشی
سرش را بلند کرد و به اتاناز چشم دوخت دیگر امروز حوصله ی بحث را نداشت

اتاناز رفت و کنار صندلیه ایپای نشست سینیه چای را رو میز گذاشت
ایپای به بخار چای چشم دوخت و پرسید

کارم داشتی؟؟؟

اتاناز در گفتن حرفش تردید داشت اما باید می گفت

اره می خواستم بگم منم می خوام با مادر اینا برم عروسی؟
ایپای چشمانش را ریز کرد

منظورت که عروسیه مائده نیستش؟

چرا اتفاقا منظورم همونه
نه اتاناز دیگه حرفشو نزن

ایپای خواهش می کنم
گفتم که نمیشه

ایپای حداقلش بزار با این کارمون مائده رو کمی خوشحالش کنیم رفتنم به صلاحه
کلافه نفسش را بیرون داد حالا که خودت می خوای من حرفی ندارم

ممنون ایپای
ایپای به دل کوچک همسرش لبخند محوی زد

اتاناز پیش از حد مهربان بود اما نمی دانست که چرا نمی تواند با او کنار بیاید

دیگر شب شده بود

اتاناز کت و شلوار شیری رنگش را به تن کرد و ارایش محوی بر چهره نشاند در این مدت می دانست که ایپای روی لباس پوشیدنش حساس هست برای همین مراعات می کرد
چادر مجلسیش را بر سر انداخت و از اتاق خارج شد
ایپای داشت تلوزیون تماشا می کرد

ایپای جان من رفتم کاری نداری؟
ایپای لباس های اتاناز را از نظر گذراند و در اخر تک تک اجزای صورت اتاناز را انالیز کرد

اتاناز رفت
اما ایپای از فکر اتاناز نرفت
چقدر اتاناز بعد از عروسیش قشنگ تر شده بود با اینکه لاغر تر به نظر می رسید اما چهره اش خشگلتر میزد و چرا ایپای الان باید می دید

پیش خودش گفت

خدایا چرا این همه از اتاناز دور ماندم؟

اخرای مجلس بود اتاناز پیش مائده رفت و دوستانه لپش را بوسید
خوشبخت باشی مائده جان

و ارامتر ادامه داد

منو و ایپای رو ببخش ما همه بازیچه ی سر نوشت شدیم
مائده به مهربانیه اتاناز غبطه خورد

این چه حرفیه اتاناز من خوشحالم که فردی مثل تو همسر ایپای شد امید دارم که خوشبخترین زوج هستین

غم به دل اتاناز چنگ زد

و فقط زیر لب گفت

ممنونم
???
روز ها و ماه ها می گذشت و زندگیه این زوج تغییری نکرده بود نزدیک پنج ماه از عروسیه مائده می گذشت و ایپای همچنان با اتاناز مثل غریبه ها بر خورد می کرد
و اتاناز رفته رفته وابسته ی ایپای می شد و می شد گفت که دوستش داشت

نفهمید چه شد
چگونه صبرش تمام شد
چگونه طاقتش طاق شد
اما
رو‌ در روی ایپای تو سالن ایستاده بود و با صدای بلند ضجه میزد

*****ایپای*****

اتاناز رو به رویم ایستاده بود در کمال ناباوریم با فریاد گلایه می کرد

دیگه نمی کشم‌
دیگه نمی خوام این زندگیه نکبت بار رو ادامه بدم.خستم کردی ایپای تو این چند سال هی به خودم گفتم خوب میشی.دوستم میداری عاشقم میشی اما تو همش سرت تو کارته انگار شخصی به اسم اتاناز کلا تو زندگیت وجود نداره.
خسته بودم کارم سنگین بود و تازه از سر کار امده بودم.با خشم کنترل شده گقتم
ساکت شو برو اتاقت اتاناز

این همه ساکت شدم بسم نبود؟؟هاااان؟؟ دیگه نمی خوام سکوت کنم
اتاناز عصبیم نکن

این همه وقت هیچی نگفتم که مبادا عصبی بشی
مگه گناه من چیه ایپای
چرا زجرم میدی؟؟؟
گفتم خفه شو اتاناز حالم خوش نیست



د نامرد سنگ هم بجای من بود با این غما خورد شده بود.هفته ای پنج روزش رو میری سفر کاری اون دو روزش رو که خونه ای یا پیش خانوادتی و یا خسته ای و ازم دوری می کنی

چرا نمی تونم درکت کنم ایپای چراااااا؟؟؟؟

داشت گریه می کرد و اشک می ریخت و حرف میزد دیگه تحمل اشکاش رو نداشتم نفهمیدم چی شد و چرا و چگونه اما دست مردانه ام خیلی ناجوانمردانه رو صورت معصوم اتاناز فرود امد



چشمانش را باز کرد و با تنفر بهم چشم دوخت و گفت

افرین به قول مردونه ات که زدی زیرش اینجوری می خواستی خوشبختم کنی

دیگه ازت متنفرم ایپای متنف…
و باز هم سیلی دوم و سوم.من چم شده بود چرا تحمل حرفای واقعی اتاناز رو نداشتم

اتاناز به زور تعادلش را حفظ کرد صورتش می سوخت اما حتما سوزش دلش چیز دیگری بود
دستش را روی صورتش گذاشت
نم اشک را در صورتش حس کرد

بهم چشم دوخت و سرش را چندین بار به طرفین تکان داد و به اتاق دوید در را قفل کرد و تا طلوع صبح هق زد و گلایه کرد با صدای بلند داشت حرف میزد جوری که تو خلوت خونه منم صداش رو می شنیدم

خدایا الان
چرا الان
الان که حس می کردم دوسش دارم
باید منو می شکوندی؟؟
خدایا بسم نیست؟؟؟
بیا ببین منو دیگه کامل نابود شدم دیگه بسمه خدا دیگه بسمه
با لباس های تعویض شده از اتاق خارج شد
روی کاناپه دراز کشیده بودم گردنم درد می کرد با صدای قدم های اتاناز سرم را بلند کردم و گفتم

کجا تشریف می برین احیانا؟

اتاناز چشمانش را به زمین دوخت

بودن من در این خونه باعث ازارت میشه من میرم شاید تو اینجوری راحت باشی ای
بی معطلی از خونه بیرون زد اصلا فکر اینجاش رو نکرده بودم که بخواد تنهام بزاره هر چند اتاناز حق داشت زیادی خودم رو تو کارم غرق کرده بودم طفلک اتاناز هیچی از زندگی با من نقهمیده نه براش تولد گرفتم و نه تا حالا بهش تبریک خشک و خالی گفتم نه بردمش مسافرت و نه یه ساعت بردمش بیرون چون مامان هی می گفت رسم خانواده مون این نیست و زشته با زنت بگردی و هی بهم گوش زد می کرد که زن باید از شوهرش بترسه شاید تاثیر حرفای مامانه که تو زندگیم سایه انداخته اره مامان هیچ وقت یادم نداد چطوری عشق بورزم و محبت کنم مامان فقط می خواد به او محبت کنیم او داره به اتاناز حسودی می کنه

دو روز بود که بدون اتاناز روز هایم می گذشت و چقدر سخت بود نبود اتاناز مهربانم
الان دیگر درک می کردم که به اتاناز وابسته شدم و ته دلم دوسش دارم

روز سوم طاقتم تاق شد و رفتم خونه شون اتاناز را ضی نمی شد منو ببینه خانوادش خیلی خوش بر خورد بودند و چیزی به روم نیاوردند خوش می امد که مثل خانواده ی من تو زندگی بچه شون دخالت نمی کنند.با ه

هزار زحمت بالاخره منو تو اتاقش راه داد پشت به در بود و روی تخت از پنجره به بیرون نگاه می کرد در و بستم و رفتم جلو.دستم رو رو شونه اش گذاشتم اما با دستش پسم زد گفتم

اتاناز برگرد نگام کن.من اشتباه کردم.خسته بودم اصلا نفهمیدم چی شد.معذرت می خوام یه اینبار رو ببخش منو

برگشت سمتم صورتش سفید شده بود رنگ به رو نداشت لباش ترک خورده بود و به سفیدی میزد .چشماش عینه یخ بود خدایا من باهاش چیکار کردم.با صدای سردی گفت:

خوب،بخشیدمت حالا می تونی بری

گفتم:اتاناز من امدم با تو برم بدون تو از جام جم نمی خورم حداقلش فقط اینبار رو بی تو نمیرم

با هزارتا حرف و قول به خونه اوردمش.راضی نمی شد قسمش دادم که راضی شد و اتاناز هم شرط گذاشت که تا دو ماه دیگر اگه تغییر نکرد م طلاق صد در صدی می گیره و برگشتنش فقط بخاطر قسمی بود که من خوردم

قسم خورده بودم که عوض می شم و اتاناز را خوشبختش می کنم

دو روز بود که به خانه برگشته بود و اما یک کلام با هام حرف نزده
من بد عادت شده بودم و همیشه اتاناز با محبت باهام حرف میزد پس این رفتار اتاناز خارج از تحمل منه دلم صدای اتاناز را می خواست.با جدیت بهم گفته بود که حتی حق ندارم باهاش حرف بزنم و یا دستش رو لمس کنم

******راوی******

از خواب عصر گاهی بیدار شد رفت اشپزخانه تا چایی برای خودش دم کند
کارتی روی‌ اپن‌ نظرش را جلب کرد
کارت را برداشت و باز کرد
کارت عروسی بود

ایلیار و زهرا

روی کاشی های سرد اشپز خونه سر خورد
شاید اگر زهرا وارد زندگیه ایلیار نمی شد الان اتاناز با عشقش خوشبخت بود

نمی دانست چرا انها هم باید به این عروسی دعوت می شدند
دو ساعت بعد ایپای اتاناز را صدا میزد

اتاناز؟اتاناز؟

اتاناز نمی خواست جوابش را بدهد
ایپای در چهار چوب در ایستاد گفت

حق داری جوابمو ندی

می خواستم اگه بشه در عروسیه دوستم همراهیم کنی

پیش خودش گفت

پس ایلیار رفیق ایپای

شاید اگر غیر ایلیار شخص دیگری بود اتاناز بی برو برگشت رد می کرد
اما این مجلس با همه ی مجلس ها متفاوت بود
ایلیارش داماد می شد

اتاناز با من میایی؟عروسیشون هم مختلط نیست

اتاناز فقط با سرش جواب مثبت داد

ایپای کت و شلوار طوسی زنگش را با بلوز چند درجه تیره به تن داشت و اتاناز یک تونیک طوسیه براق و ارایش قشنگی حاظر شده بود
ایپای با دیدن همسرش برق خاصی در چشمانش‌درخشید

اما چه می کرد که اتاناز هیچ حقی بهش نمی‌ داد و حتی گرفتن دستش را ممنوع کرده
رسیدند، دم در پیاده شدند

هر که این زوج را می دید احسنت می‌گفت ایلیار از دور شناختشان اما جرات نزدیک ٬ امدن نداشت
چهره ی اتاناز زیر نور چراغ ها می درخشید و زیباییش را چند برابر کرده بود
اما
غم چشمانت را فقط عشقت می خواند و بس و ایلیار آن غم بزرگ اتاناز را حس کرد

در تاریکی به دیوار تکیه کرد و مردانه اشک ریخت امشب بیشتر از همیشه دلتنگ بود
دلتنگ‌ مادرش که بارها ارزوی دامادیش را کرده بود
و حالا با دیدن اتاناز بغضش شکسته شد

چند لحظه ی دیگر قرار بود طبق رسمشون در قسمت زنانه کت دامادیش را بر تنش کنند

رفت و بر صورتش اب پاشید خاله اش صدایش میزد

ایلیار جان بیا پسرم مهمونا منتظرنند

باشه امدم خاله
باید دست در دست مادرش وارد مجلس می شد اما دست خاله اش را گرفت و یا الله گویان وارد شد
گوشه ای ایستاد و دل اتاناز ریخت

نمی توانست از ایلیار چشم بگیرد بعد از ندیدن ایلیار در این مدت الان دلش قرار نداشت
پس نتوانسته بود ایلیار را فراموش کند
می ترسید نگاهش رسوایش کند

چه سرنوشت شومی

ساقدوشش کتش را بر تنش می کرد و ایلیار چشم از اونی که بی صدا اشک می ریخت بر نمی داشت

خوب می شناخت عشقش را
دلش به درد امد
کاش چاره داشت
کاش تنها بودند تا می توانست بی پروا دست عشقش را بگیرد و به نا کجا اباد برود

دسته گلش را اوردند
دیگر تحمل نداشت
نبود مادرش و از طرفی داماد شدنش جلوی پیش عشقش کمرش را خم کرد
همه را بی خیال شد

در میان مهمان ها زانو زد و روی زمین نشست و گریه کرد
عجب مجلس غمگینی

اتاناز زیر لب گفت گریه نکن لعنتی من دوم اشکات رو ندارم گریه نکن
ایپای سرش را بلند کرد و به اتاناز نگاه کرد اتاناز چاره ای نداشت باید کاری می کرد
اشکایش را پس زد در میان گریه هایش لبخند زد و با سرش به ایلیار گفت که خوشبخت باشی
ایلیار دلش گرم شد سر پا ایستاد گلش را در دست گرفت و از مجلس خارج شد

???

عروسی خسته اش کرده بود
حال خوشی نداشت
به اتاق رفت و در را قفل کرد
ایپای اه سوزناکی کشید هر چند می دانست این رفتارهای اتاناز حقش هست

اتاناز فقط گریه می کرد و اشک می ریخت
که چرا خدا سر نوشتش را از ایلیارش جدا کرد
حالش اصلا خوش نبود حتی گریه هم ارامش نمی کرد دیگر دیوانه شده بود
دو ساعت خوابید و الان دیگر صبح بود با احساس خفگی از خواب بیدار شد
سینه اش خس خس می کرد و نفسش بالا نمی امدم
هر نفسش را با التماس دم و باز دم می کرد

چند ماه بود که راهش به دکترا باز شده بود و تشخیص دکترا افسردگی بود
در این میان فقط افسردگی را کم داشت
ایپای تصمیم گرفت به مسافرت ببرتش
این پیشنهاد از طرف دکترا بود
رابطه اش تا حدودی بهتر بود اما باز هم زندگیشان گرمایی نداشت

اتاناز حاظر شو فردا بلیط داریم

ایپای من اصلا حوصله ی مسافرت رو ندارم
اتاناز لج نکن برو لباساتو حاظر کن

اتاناز حوصله ی مخالفت را نداشت

حتی نپرسید مسافر کدامین دیار است
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16290184051222
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان