امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فراز و نشیب زندگی یک دختر

#17
پارت چهاردهم.ماه محرم
آن هم چه دیدنی

اصلا انتظار این چنین برخوردی را نه از طرف خودم و نه از طرف ایلیار را نداشتم
ایلیار بعد دو سال و چندی ماه عاشقی هنوز برایم مجهول هست
امروز حرف چشمان ایلیار چیز دیگری بود
دیگر مطمعن بود م که ایلیار عاشقمه . اما دلیله دوریه ایلیار را نمی فهمیدم

چونکه از اولش معیار زندگیم پول و ثروت نبود اگه اینطوری بودم انتخابم هیچ وقت ایلیار نمی شد

????

محرم فرا رسیده
سر م حسابی شلوغ شده بود
مسئولیت مهمان های زنانه ی مسجد هدر سال با منه خودم خواسته بودم
روز ها و شب ها مشغولم و کمتر سرم خلوته
و هر از گاهی همراه بقیه به دسته های عزاداری گوش می سپرم
شب شد ، چادر سیاهم را بر سر کرد م صدای سینه زنان و زنجیر زنان در کوچه پیچیده چه حال و هوای خوشی دارد این محرم حداقلش برای یه ماه ادم کمتر گناه می کند.محرم الحرام را محترم می شمارد.و چه حال عجیبی به ادم دست می دهد که اهل بیت امامان را در غم هایشان درک می کند

از حیاط خارج شد م .چشم چرخاندم و مهتاب و چندین نفر به تماشای هیئت های عزاداری سر کوچه ایستاده اند را دیدم

منم به انها ملحق شد م و محو نوحه خوانیه هیئت شدم ؛ بی شک اگر پسر بود م منوحه خوانی می کردم

غرق کلمه به کلمه ی مداح شده بودم بی هدف به دسته ی زنجیر زنان نگاه می کردم
… و باز ….
وباز همان چهره ی اشنا اما این بار خواستنی تر
ایلیار پیراهن مشکی و شلوار کتان مشکی بر تن داشت و رنگ لباس هایش با موها و رنگ چشمانش هورمون خاصی ایجاد کرده بود . و در میان جمعیت ،مردانه زنجیر میزد و گریه می کرد
لبخند محوی زدم
خوشم امد که ایلیار هم از تبار خودمه.شیعه ی خالص

????

نه روز عزاداری
نه روز سرپا بودن
باز هم مرا خسته نکرده
امروز روز عاشوراست نماز‌ صبح را ادا کردم

هد سبز رنگ را به همراه مقنه ی سیاهم را با یه بسم الله بر سر کردم مانتو و شلوار مشکی را هم همینطور و در اخر شال سبز رنگ را دور صورتم بستم و چادر را به سر انداختم
فقط چشمانم معلوم بود

و مثل همیشه زیبا و خواستنی

همراه سورنا و مامان از خانه خارج شدیم عزاداریه عاشورا جلوی در مسجد بر گزار می شد

برای همین مامان و سورنا کنار خانوادی لیلی و مهتاب رفتند و منم زیر لب از مامان اجازه خواستم و راهیه مسجد شدم برای پخش خرما و چای و شیر و

برای مهمان ه‍ای فرزند فاطمه

مامان شماها برین اونجا اگه اجازه بدین من کمی برم مسجد و کمک دست بقیه باشم
کارم که تموم شد بازم میام کنارتون
باشه دخترم برو و مراقب خودت باش

ممنون مادر پس فعلا
و دستم را به عنوان خدا حافظی بالا اوردم

چندین سال بود که چادر همدممه پس به هیچ وجه احساس دست و پا گیری بهم دست نمی داد در مسجد از اشپزخانه چای گرفتم و در کوچه از بانوان پذیرایی می کردم سینی به دست در میان زنان عزادار می چرخید م و چه حس خوبی داشت خدمت کردن در راه امام حسین
به سوی پیر زنی رفتم و چای تعارف کردم.زن سالخورده نگام کرد و گفت:

ممنون دخترم
اجرت با امام حسین

خواهش می کنم مادر وظیفه است
خدا حفظت کنه

و من در مقابل به نیم خندی اکتفا کردم

با سینی خالی سمت مسجد رفتم بدون اینکه سرم رو بلند کنم و اطرافم رو ببینم غرق کار خودم بودم

******راوی*****

روز ها از پی روز ها و ماه ها از پی ماه ها می گذشت
پاییز از تابستان سبقت می گرفت

زمستان از پاییز پیشی می گرفت و در این میان بر تعداد دفتر خاطرات اتاناز افزوده می شد

تنها دلخوشیش همین دفتر خاطره هایش بود و تمام

به مدرسه می رفت شادابیه قبل رو نداشت بیشتر تو فکر بود و شبا هم همیشه تو رویاهایش و در خیالش با ایلیار می گشت

در کلاس فقط با فاطمه حرف میزد و گاهی دلش می خواست مثل فاطمه ، اون هم به عشقش برسد
فاطمه می دانست اتاناز عاشق ایلیار شده است و ایلیار را هم خوب می شناخت فاطمه به اتاناز همون روز های اولیه عاشقیش گفته بود که ایلیار خاطر خواه زیاد دارد

در کلاس‌ نشسته بودند

فاطمه ؟؟
هوممممم

هوممم و زهرمار عینه ادم جواب بده ، خو
وای حالا نزن منو

باشه بیا این خوبه؟؟
بله پرنسس اتاناز بفرمایید؟؟؟

کوفت فاطمه
میگم با عشقت خوبی فاطی ؟مشکلی که ندارین؟
فاطمه بی اختیار دستش را از زیر مقنه اش رد کرد و گردن بند
H
را در دستش فشرد ، و گفت
اونم خوبه اتاناز،نه قربونت رفیق چه مشکلی رفته رفته عاشق تر هم میشیم

خوبه برات خوشحالم فاطمه
اتاناز من این خوشبختی رو مدیون تو هستم ، اگه تو نبودی؟

اگه بهم امید نمی دادی؟

الان منو پسر عموم مال هم نبودیم

اتاناز دستش را روی دست فاطمه قرار داد و ان را فشرد و خندید

فاطمه این چه حرفیه تو اکه خوشبخت باشی بدون منم خوشبختم
دوتا رفیق غرق صحبت بودند که زهرا هم کلاسیه اتاناز با یه‌پوز خند به انها نگاه می کرد و این نگاه هم از چشم اتاناز دور نموند

اتانازیه حس بدی نسبت به زهرا داشت
نمی دانست چه حسی ولی حسش خیلی قوی بود
حس ویرانگر
حس نابودی
حس خیانت

فاطمه؟؟

بله؟؟؟

یه چیزی بگم؟؟؟
تو دوتاشو بگو؟؟؟

نه همون یکی بسه
و سپس خندید

خوب پس اتاناز خانم همون یکی رو بگو

فاطمه یه حسی بهم میگه که این زهرا از جریان عشق و عاشقیه من خبر داره؟؟
نهههههههه

ها چیه ببند دهنتو فاطمه الان پشه میره توش
کوفت اتاناز

اتاناز میگم چطور ممکنه زهرا خبر داره باشه؟

نمی دونم فاطمه اما زهرا یه بو هایی برده
عیب نداره خواهری خودتو ناراحت نکن قتل که نكردی عاشق شدی

بزار بفهمه مگه چی میشه

در واقع اتاناز از رسوایی عشقش نمی ترسید بلکه از زهرا می ترسید

از حسادت زهرا که به زندگیش اتیش بیندازد

که اتفاقا زهرا همچنین تصمیمی دارد

????
یک هفته بعد

امروز عروسیه فرشاده
رسم و فرهنگشان بود که زوجین سه چهار سال نامزد باشند تا اخلاق همدیگر را بشناسند
به ساعت نگاه کرد
بعد چند روز فکر ،تصمیمش را گرفته بود
حاضر شد و کفش هایش را از جا کفشی برداشت

به مادرش قبلا گفته ؛ اما باز هم ادب حکم می کرد که بگوید

مامان من با مهتاب اینا برم ارایشگاه؟؟؟
باشه برو اتاناز اما یادت باشه چیزهای که گفتم رو ها زیاد غلیظ ارایش نکن

رو چشم مامان خیالت راحت
اولین بارش بود که به ارایشگاه می رفت ان هم فقط برا خاطر اینکه چشم بد بینانش را کور کند

ارایشش تمام شد موهای بلندش تمام فر و ارایش ملایمش بیشتر از همیشه خواستنیش کرده

لباس استین دار پلنگی که کمی بالاتر از زانوهایش بود

کفش های ده سانتی و اندام رو به فرمش و ساپورت مشکیش تیپش را کامل کرد

مهتاب تا او را دید گفت

اتاناز من کنار تو وارد مجلس نمیشم ها گفته باشم
وااا مهتاب چرا؟؟؟
مهتاب که به زور لبخندش را کنترل کرده بود گفت

من اگه با تو برم که از چشم جماعت می افتم که.مثلا خواهر دومادم ها،
بعد هر دو خندیدند

پدرش ماشین را کنار خانه ی مهتاب نگه داشت

مهتاب سر سری پیاده شد و رفت داخل.اتاناز رو به بابا کرد و گفت

ممنون بابا ببخش شرمنده زحمتت دادیم

نه دخترم دشمنت شرمنده برو خوش باش

اتاناز گوشه ی چادرش را جمع کرد و از ماشین پیاده شد

تا وارد حیاط شد با فرشاد رو در رو در امد

فرشاد گفت

این کیه که تنها امده تا اتاناز سرش را بلند کرد فرشاد میخکوب شد و با حیرت گفت‌

تو اتانازی؟؟؟
بله اقا فرشاد منم
بعد تند رفت داخل لباس هایش را در اورد و در کنار مهتاب ایستاد

بودن اتاناز در ان مجلس بر خلاف تصورهمه هست حتی دور از تصور فرشاد اونم با این شکل



وبا این سر حالی و با این انرژی

اتاناز لبخندی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود در دلش گفت

بزار همه ی اشنا و نا اشنا ها ببینند بگذار ببینند و کور شوند

بگذار بدونند که اتاناز شکست بخور نیست و تا اخرش محکم می ایستد

پارت پانزدهم.سرنوشت بد
اتاناز دوست داشت ستاره ی مجلس باشه که همونجوری که می خواست شد
اتاناز تک بود غرورش و طنازی و زیبایی اش زبان زد همه بود

پسران مجرد که وقتی مادرشان از این دختر تعریف می کردند حیرت می کردند که چرا این دختر را نمی شناسند حتی به جرات می توان گفت که بیشتر همسایه های نزدیکشون هم خوب او را نمی شناختن

گوشه ای از مجلس ایستاده لیلی برای در خواست رقص دستش را به سمتش گرفت

پرنسس اتاناز میای برا رقص گروهیه محلی

بعدش چشمک زد

اتاناز لبخند محوی زد و گفت

اره
اما قبلش باید لباس محلی بپوشیم
تو که می دونی من عاشق لباس محلیم

و بعد محض شوخی ابروانش را بالا انداخت

هر چهار تا لباس محلی پوشیدند و دست در دست هم پشت سر هم وارد پیست رقص شدند

دیجی که اهنگ محلی در خواستی اتاناز رو می خوند این چهارتا هماهنگ می رقصیدند

****

شد سه سال
عشق پنهانش
شد سه سال

****

مثل همیشه دفتر خاطره اش را برداشت
رفت حیاط بازم زیر نور کمرنگ مهتاب
لای دفترش را باز کرد
مرور کرد تمام خاطراتش را
ورق زد
مرور کرد
و در اخر نوشت

سلام دفتر بیچاره ام
وسلام ای عشق پنهانم
ایلیار
باورت میشه؟
امروز سالگرد عاشقیمه
امروز دو سال تموم شد
و از فردا سال سوم عشقمه
ایلیار جان
منکه از عشقت خسته نمیشم
منکه تو رو هیچ وقت از قلبم بیرون نمی کنم
من عاشقتم ایلیار
یه عشق واقعی
عشق من عشق امروز و فردا نیست
عشق من بحثش برا سالهاست
ایلیار تو چه کردی با دلم که حتی برات گلایه نکردم
پنهونی عاشق شدم و پنهونی عاشقت موندم

ایلیار همیشه اینقدر صبور نیستم
حواست باشه عشقم
منم یه روز تموم میشه صبرم

مثل همیشه امضا کرد و دفترش را بست

هندزفری را روشن کرد اهنگ مورد علاقش را پلی کرد

****

یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود
دوتا خورشید سیاه
دوتا چشم سرمه سود
رشک باغ و کشتمه
باغ نگو بهشتمه
عمر مژگونش دراز
رنگ سرنوشتمه
میدرخشند توی ماه
دوتا خورشید سیاه
جمجمک برگ خزون
اینه بخت بی گناه
غنچهی گل گل شکره
شب قضا و قدره
مهر و مهتاب رو ببین
یکی باشیم سحره
یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود

****

به اسمان نگاه کرد و گفت

الهی راضیم به رضایت
****

اما واقعا آتاناز به رضای الهی راضی می شد؟؟؟

یه ماه گذشت

ایلیار و اتاناز رفته رفته عاشق تر می شدند
اما بی خبر از یگدیگر

در محله ی شان عروسی بود
از فامیل های زهرا همون هم کلاسیه اتاناز
اما اتاناز فکرش را هم نمی کرد که ایلیارش در عروسیه رفیقشه
در عروسی ای که مختلطه
و حتی فکرش را نمی کرد که زهرا اینقدر حسود باشد که دست به کار های شیطانی بزند

اتاناز از هیچ کدام این جریانات خبر نداشت

اما پس چرا دلشوره داشت؟؟؟

چرا اتاناز بیقراری می کرد؟؟؟

اتاناز امشب چش بود
چرا سر هیچ چیزی از شب تا صبح گریه کرده؟؟

به راستی اتاناز چش بود؟؟؟

بالاخره خورشید طلوع کرد
اتاناز با بر و روی اشفته اماده شد که به مدرسه بره
اولین بارش بود که اینگونه به مدرسه می رفت
به دوستانش سلام کرد

فاطمه از پشت چشمان اتاناز را گرفت
اتاناز دستانش را بی حوصله لمس کردو گفت

دستای تپلت رسوات می کنه خواهری

فاطمه ارام به شانه ی رفیقش زد

ای اتاناز شیطون
باز چته پکری؟؟؟

نه چیزی نیست فاطی فقط نمی دونم چرا از دیشب دلهره دارم
خیلی می ترسم فاطمه
از چی می ترسی عریزم؟؟

امیدت به خداباشه اتاناز .چیزی نمیشه

وارد کلاس شدند
بعد چند دقیقه پچ‌پچ های میان دخترا پیچیده‌ بود

اما‌ اتاناز بی خیال از همه جا‌ ؛ تو خودش‌بود

تا اینکه دوتا از همکلاسی هایش در ردیف پشت سرش حرف میزدند و اتاناز شنید

اره دیگه رویا همین زهرای خودمون رو میگم دیگه
مریم تو مطمعنی؟؟؟

اره رویا میگم با چشمای خودم دیدم
که زهرا بی پروا با پسره داشت میرقصید پسره هم انگار یه چیزیش بود

و بعدش هم که اون همهمه ها تو عروسی

بعد مریم صدایش را اروم کرد

راستش قبلش زهرا به پسره یه چیزی داد نمی دونم شربت بود یا چیز دیگه

رویا : وااای خدا مرگم بده
اخه زهرا چرا باید اینکار رو بکنه؟

مریم : منم نمی دونم والا

رویا : راستی گفتی اسم پسره چی بود؟

مریم : رویا تو خنگی مگه اخه

بابا میگم پسره همون پسره چشم مشکیه که ارزوی همه ی دختراست دیگه

همون پسری که میگن حاضر نیست با کسی ازدواج کنه؟؟

گویا می گفتند پسره عاشق یه دختریه که با این کار زهرا بعید می دونم پسره به عشقش برسه
اسم پسره ایلیاره

رویا : اره شناختمش چند باری دیدمش پسر خوب و سر به زیر و مومنی بود اما

دیگر نشنید
گوش هایش سوت کشید
کر شد
لال شد و
سیاهیه مطلق

فاطمه داشت گریه می کرد

اتاناز ، اتاناز تو رو خدا تو چت شد

اتاناز چشماتو وا کن

اتاناز چیزی نمی شنید

و

وقتی چشمانس را باز کرد در خانه بود فاطمه و مهتاب پیشش نسشته بودند
گنگ نگاه می کرد

تا چشمش به غم چشمای دوستانش افتاد
همه چیز یادش امد
اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد
رویش را از دوستانش برگرداند

هق زد‌
گریه کرد
جیغ کشیدی

خدایا اینه
اره
اینه جواب صبرام
اینه پاداش پاکیه عشقم
اره قربونت برم
اینه رسیدن به عشقم
خدا داری امتحان چی رو ازم پس می گیری؟؟؟
اصلا گناهم چیه؟؟
خدا جون
اصلا بگو ببینم چرا الان زنده ام؟؟؟
شکر خدا که مادرش رفته بود داروخونه و پدرش خانه نبود و سورنا مدرسه بود

مهتاب دست سرد اتاناز را در دستش فشرد در حالی که هر دو پا به پای اتاناز گریه می کردند

مهتاب گفت

اروم باش اتاناز
اروم باش خواهرم اروم باش
چته تو؟؟؟
اتاناز هنوز که چیزی معلوم نیست
هنوز که…..
خفه شو مهتاب خفه شو
این همه صبر نکردم که پاداشم این باشه مهتاب.دیگه چی مونده که باید معلوم بشه
مهتاب در حقم ظلم‌کردند
اتیش حسادت دختر هر …ه
زندگیمو سوزوند
می فهمی مهتاب
عشقم را اتیش زد
مرحبا بهش
مرحبا به دختری که اینجوری عشقمو دزدید
فاطمه گریه نکن
بجاش بهم بگو که می تونم فراموشش کنم
در میان گریه قهقه زد

هه
نهههههههه
نه لعنتی من نمی تونم فراموشش کنم
قرار نبود داستان عشقم اینجوری نوشته بشه
می شنوی خدا قرار منو تو این نبود
بگرد خدا
در میان سر نوشتم بگرد مبادا ورقی رو جا بندازی
می دونی کدوم ورق رو میگم
همون ورقی که منو ایلیار در کنار هم قدم میزنیم
بگرد خدا
شاید پیداش بشه
اگه اینو هم پیداش نکردی
اون ورقی که مرگه منه بیار بزار اخر همین داستان عشقم
به اینم راضیم خدا

****

با صدای در خانه بغضش را در گلویش خفه کرد

رو به دیوار کرد و چشمانش را بست صدای مادرش را شنید

سلام دخترا
سلام زندایی
سلام خاله
.
مادر رو به مهتاب کرد

مهتاب اتاناز خوبه؟

مهتاب به زور لبخند زد

اره زندایی نگران نباشین چیزی نیست که فقط فشارش افتاده بود
باشه مهتاب بیایین این ابمیوه ها رو میل کنید منم برم به کارام برسم

مادر سینی را روی میز گذاشت و با تشکر مهتاب از اتاق خارج شد مهتاب رویش را برگرداند و به دوستانش نگاه کرد فاطمه گوشه ای کز کرده بود و به فکر عمیقی فرو رفته بود
مهتاب هم با مهربانی به اتاناز نگاه کرد
در اوج ناراحتیش یادش امد

به رفیقش
به خواهرش
به مهتاب

بعد چندین سال گفته بود خفه شو

شرمند سرش را پایین انداخت

در اوج ناراحتیش گفت

منو ببخش مهتاب تند رفتم شرمندتم
این چه حرفیه اتاناز دشمنت شرمنده منکه نشنیدم چی گفتی.و دوباره چشمک زد‌

پارت پانزدهم.سرنوشت بد
اتاناز دوست داشت ستاره ی مجلس باشه که همونجوری که می خواست شد
اتاناز تک بود غرورش و طنازی و زیبایی اش زبان زد همه بود

پسران مجرد که وقتی مادرشان از این دختر تعریف می کردند حیرت می کردند که چرا این دختر را نمی شناسند حتی به جرات می توان گفت که بیشتر همسایه های نزدیکشون هم خوب او را نمی شناختن

گوشه ای از مجلس ایستاده لیلی برای در خواست رقص دستش را به سمتش گرفت

پرنسس اتاناز میای برا رقص گروهیه محلی

بعدش چشمک زد

اتاناز لبخند محوی زد و گفت

اره
اما قبلش باید لباس محلی بپوشیم
تو که می دونی من عاشق لباس محلیم

و بعد محض شوخی ابروانش را بالا انداخت

هر چهار تا لباس محلی پوشیدند و دست در دست هم پشت سر هم وارد پیست رقص شدند

دیجی که اهنگ محلی در خواستی اتاناز رو می خوند این چهارتا هماهنگ می رقصیدند

****

شد سه سال
عشق پنهانش
شد سه سال

****

مثل همیشه دفتر خاطره اش را برداشت
رفت حیاط بازم زیر نور کمرنگ مهتاب
لای دفترش را باز کرد
مرور کرد تمام خاطراتش را
ورق زد
مرور کرد
و در اخر نوشت

سلام دفتر بیچاره ام
وسلام ای عشق پنهانم
ایلیار
باورت میشه؟
امروز سالگرد عاشقیمه
امروز دو سال تموم شد
و از فردا سال سوم عشقمه
ایلیار جان
منکه از عشقت خسته نمیشم
منکه تو رو هیچ وقت از قلبم بیرون نمی کنم
من عاشقتم ایلیار
یه عشق واقعی
عشق من عشق امروز و فردا نیست
عشق من بحثش برا سالهاست
ایلیار تو چه کردی با دلم که حتی برات گلایه نکردم
پنهونی عاشق شدم و پنهونی عاشقت موندم

ایلیار همیشه اینقدر صبور نیستم
حواست باشه عشقم
منم یه روز تموم میشه صبرم

مثل همیشه امضا کرد و دفترش را بست

هندزفری را روشن کرد اهنگ مورد علاقش را پلی کرد

****

یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود
دوتا خورشید سیاه
دوتا چشم سرمه سود
رشک باغ و کشتمه
باغ نگو بهشتمه
عمر مژگونش دراز
رنگ سرنوشتمه
میدرخشند توی ماه
دوتا خورشید سیاه
جمجمک برگ خزون
اینه بخت بی گناه
غنچهی گل گل شکره
شب قضا و قدره
مهر و مهتاب رو ببین
یکی باشیم سحره
یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود

****

به اسمان نگاه کرد و گفت

الهی راضیم به رضایت
****

اما واقعا آتاناز به رضای الهی راضی می شد؟؟؟

یه ماه گذشت

ایلیار و اتاناز رفته رفته عاشق تر می شدند
اما بی خبر از یگدیگر

در محله ی شان عروسی بود
از فامیل های زهرا همون هم کلاسیه اتاناز
اما اتاناز فکرش را هم نمی کرد که ایلیارش در عروسیه رفیقشه
در عروسی ای که مختلطه
و حتی فکرش را نمی کرد که زهرا اینقدر حسود باشد که دست به کار های شیطانی بزند

اتاناز از هیچ کدام این جریانات خبر نداشت

اما پس چرا دلشوره داشت؟؟؟

چرا اتاناز بیقراری می کرد؟؟؟

اتاناز امشب چش بود
چرا سر هیچ چیزی از شب تا صبح گریه کرده؟؟

به راستی اتاناز چش بود؟؟؟

بالاخره خورشید طلوع کرد
اتاناز با بر و روی اشفته اماده شد که به مدرسه بره
اولین بارش بود که اینگونه به مدرسه می رفت
به دوستانش سلام کرد

فاطمه از پشت چشمان اتاناز را گرفت
اتاناز دستانش را بی حوصله لمس کردو گفت

دستای تپلت رسوات می کنه خواهری

فاطمه ارام به شانه ی رفیقش زد

ای اتاناز شیطون
باز چته پکری؟؟؟

نه چیزی نیست فاطی فقط نمی دونم چرا از دیشب دلهره دارم
خیلی می ترسم فاطمه
از چی می ترسی عریزم؟؟

امیدت به خداباشه اتاناز .چیزی نمیشه

وارد کلاس شدند
بعد چند دقیقه پچ‌پچ های میان دخترا پیچیده‌ بود

اما‌ اتاناز بی خیال از همه جا‌ ؛ تو خودش‌بود

تا اینکه دوتا از همکلاسی هایش در ردیف پشت سرش حرف میزدند و اتاناز شنید

اره دیگه رویا همین زهرای خودمون رو میگم دیگه
مریم تو مطمعنی؟؟؟

اره رویا میگم با چشمای خودم دیدم
که زهرا بی پروا با پسره داشت میرقصید پسره هم انگار یه چیزیش بود

و بعدش هم که اون همهمه ها تو عروسی

بعد مریم صدایش را اروم کرد

راستش قبلش زهرا به پسره یه چیزی داد نمی دونم شربت بود یا چیز دیگه

رویا : وااای خدا مرگم بده
اخه زهرا چرا باید اینکار رو بکنه؟

مریم : منم نمی دونم والا

رویا : راستی گفتی اسم پسره چی بود؟

مریم : رویا تو خنگی مگه اخه

بابا میگم پسره همون پسره چشم مشکیه که ارزوی همه ی دختراست دیگه

همون پسری که میگن حاضر نیست با کسی ازدواج کنه؟؟

گویا می گفتند پسره عاشق یه دختریه که با این کار زهرا بعید می دونم پسره به عشقش برسه
اسم پسره ایلیاره

رویا : اره شناختمش چند باری دیدمش پسر خوب و سر به زیر و مومنی بود اما

دیگر نشنید
گوش هایش سوت کشید
کر شد
لال شد و
سیاهیه مطلق

فاطمه داشت گریه می کرد

اتاناز ، اتاناز تو رو خدا تو چت شد

اتاناز چشماتو وا کن

اتاناز چیزی نمی شنید

و

وقتی چشمانس را باز کرد در خانه بود فاطمه و مهتاب پیشش نسشته بودند
گنگ نگاه می کرد

تا چشمش به غم چشمای دوستانش افتاد
همه چیز یادش امد
اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد
رویش را از دوستانش برگرداند

هق زد‌
گریه کرد
جیغ کشیدی

خدایا اینه
اره
اینه جواب صبرام
اینه پاداش پاکیه عشقم
اره قربونت برم
اینه رسیدن به عشقم
خدا داری امتحان چی رو ازم پس می گیری؟؟؟
اصلا گناهم چیه؟؟
خدا جون
اصلا بگو ببینم چرا الان زنده ام؟؟؟
شکر خدا که مادرش رفته بود داروخونه و پدرش خانه نبود و سورنا مدرسه بود

مهتاب دست سرد اتاناز را در دستش فشرد در حالی که هر دو پا به پای اتاناز گریه می کردند

مهتاب گفت

اروم باش اتاناز
اروم باش خواهرم اروم باش
چته تو؟؟؟
اتاناز هنوز که چیزی معلوم نیست
هنوز که…..
خفه شو مهتاب خفه شو
این همه صبر نکردم که پاداشم این باشه مهتاب.دیگه چی مونده که باید معلوم بشه
مهتاب در حقم ظلم‌کردند
اتیش حسادت دختر هر …ه
زندگیمو سوزوند
می فهمی مهتاب
عشقم را اتیش زد
مرحبا بهش
مرحبا به دختری که اینجوری عشقمو دزدید
فاطمه گریه نکن
بجاش بهم بگو که می تونم فراموشش کنم
در میان گریه قهقه زد

هه
نهههههههه
نه لعنتی من نمی تونم فراموشش کنم
قرار نبود داستان عشقم اینجوری نوشته بشه
می شنوی خدا قرار منو تو این نبود
بگرد خدا
در میان سر نوشتم بگرد مبادا ورقی رو جا بندازی
می دونی کدوم ورق رو میگم
همون ورقی که منو ایلیار در کنار هم قدم میزنیم
بگرد خدا
شاید پیداش بشه
اگه اینو هم پیداش نکردی
اون ورقی که مرگه منه بیار بزار اخر همین داستان عشقم
به اینم راضیم خدا

****

با صدای در خانه بغضش را در گلویش خفه کرد

رو به دیوار کرد و چشمانش را بست صدای مادرش را شنید

سلام دخترا
سلام زندایی
سلام خاله
.
مادر رو به مهتاب کرد

مهتاب اتاناز خوبه؟

مهتاب به زور لبخند زد

اره زندایی نگران نباشین چیزی نیست که فقط فشارش افتاده بود
باشه مهتاب بیایین این ابمیوه ها رو میل کنید منم برم به کارام برسم

مادر سینی را روی میز گذاشت و با تشکر مهتاب از اتاق خارج شد مهتاب رویش را برگرداند و به دوستانش نگاه کرد فاطمه گوشه ای کز کرده بود و به فکر عمیقی فرو رفته بود
مهتاب هم با مهربانی به اتاناز نگاه کرد
در اوج ناراحتیش یادش امد

به رفیقش
به خواهرش
به مهتاب

بعد چندین سال گفته بود خفه شو

شرمند سرش را پایین انداخت

در اوج ناراحتیش گفت

منو ببخش مهتاب تند رفتم شرمندتم
این چه حرفیه اتاناز دشمنت شرمنده منکه نشنیدم چی گفتی.و دوباره چشمک زد‌
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان فراز و نشیب زندگی یک دختر - _sehun_ - 30-05-2020، 14:45
پارت چهارم.نفرت - _sehun_ - 16-05-2020، 20:33
پارت هفتم.رفقا - _sehun_ - 19-05-2020، 11:45

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان