ارسالها: 2,280
موضوعها: 1,159
تاریخ عضویت: Jul 2015
سپاس ها 27309
سپاس شده 20176 بار در 8029 ارسال
حالت من: هیچ کدام
21-05-2020، 6:18
(آخرین ویرایش در این ارسال: 21-05-2020، 10:22، توسط sober.)
موضوعات ادغام و اسپمها پاک شدند
نیاز نیست بعد هر پارت ادامه بده یا خوب بود و عالی بود و ممنون بگید به جای اینها از دکمه ی سپاس استفاده کنید
دوست عزیزم لطفا اسم داستان رو در پیام خصوصی بهم بگید یا عنوان رو ویرایش کامل بزنید و اسم اصلی بذارید
از این پس هم همه ی مطالب مرتبط به این داستان رو در ادامه ی همین تاپیک بذارید
ممنون از شما
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت نهم.عشق
آن شش ماه با همه ی خوبی ها و بدیهایش گذشت
مامان داشت صدامون می کرد
آتاناز ؛ مادر هم خودت هم سورنا زود حاضر بشید بایر بریم تولد دختر دایت آیلار
من:مگه امروز تولدشه مامان؟
اره زن داییت دیروز زنگ زد دعوتممون کرد
باشه پس من برم به سورنا هم خبر بدم
به سمت اتاق سورنا رفتم
با انگشت ضربه ای به در اتاقش زدم ، صدایش را شنیدم
۷بیا تو اتاناز
سلام سورنا خانم خواب بودی
اره اتاناز امروز حجم درسام زیاد بود خسته بودم
خوب ،سورنا زود اماده شو باید بریم تولد آیلار،منم برم اماده بشم الان صدای مامان در میاد
باشه
لبخندی بر روی خواهرم پاشیدم و روانه ی اتاقم شدم
پیرهن جدید اندامی به رنگ قرمز و سفید را برای اولین بار به تن کرد م و یه شلوار کتان مشکی پوشیدم تیپم را با شال مشکی که گل های قرمز داشت و کفش های مشکی کامل کردم راه مون زیاد دور نبود و به مانتو احتیاجی نداشتم سر سری چادرم را بر سر کردم
سورنا قبل از همه رفته بود ومن در کنار مادر به راه افتادم.هوا ی بدی بود باد و گرد و خاک همه جا رو پر کرده بود
واااای مامان چه باد شدیدیه
اره دخترم، تند راه بریم بهتره
مامان چند قدمی از من جلو بود وارد کوچه که شدیم بعد از پیمودن راهی باد با لجاجت تمام چادرم را به بازی گرفت
*******راوی********
انگار سری نهفته بود که باد اجازه نمی داد این دختر چادرش را بر سر نگه دارد
تا اینکه باد موفق شد چادر را از سرش بردارد، گویا باد هم به افسونگری این دختر حسادت می کرد
اتاناز برگشت با شرم تمام ،چادرش را از زمین کمی دور تر از خودش چنگ زد
کوچه خلوت بود اما
عجیب چشم یک پسر دختری که از نداشتن چادرش خجالت می کشید را گنکاش می کرد
پسری که خیلی وقت بود کلنجار رفتن دختر با چادرش را تماشا می کرد
پسر مومنی بود خوب می دانست گناه می کرد اما چه سری بود که نمی توانست چشم بگیرد
چندین بار خواست ازش چشم بردارد اما نتونست
پسر با خود گفت:
یا خدا من چیکار می کنم چشم به ناموس مردم دوختم ،خدایا منو ببخش
برای همین با موتورش کمی عقب رفت تا نتواند دختر را تو ان کوچه ببیند اما باز هم ندانست چه شد که دوباره موتور را کمی جلو کشید و کوچه را دید زد اما
با یک جفت چشم قهوه ای رو به رو شد
هیچ کس تو کوچه نبود اما اتاناز انگار در زمان حال نبود پسری که عجیب به دل پی نشست. زیر لب گفت:
این کیه که نگاهش را به من دوخته.خدایا فتبارک الله و احسن الخالقین
شاید همه ی این اتفاقات چند ثانیه طول نکشید اما برای این دو، قدر یک سال بود
هیچ کدام از غریبه ها نمی توانستند از یگدیگر چشم گیرند تا اینکه اتاناز با نگاه های خیره ی پسره به خودش امد اخم هایش را در هم کشید بر گشت و محکم و استوار قدم بر داشت پسره لبخند مغروری به لب نشاند و به دور شدن دختر چشم دوخت و بعد لحظه ای از انجا دور شد
حدود یک هفته ای از تولد ایلار گذشته بود اما اتاناز سر گردان بود ، کمتر حرف میزد و بیشتر سکوت می کرد احساس عجیبی در دلش داشت
******آتاناز******
نمی دانم تو این مدت چه مرگم شده بود حس عجیبی داشتم.شب بود چشم به اسمان دوختم اسمان با ستارگان ریز و درشتش می تابید و هر از گاهی ستاره ای بهم چشمک میزد
خدایا چه حسیه دروون قلب من چرا اینگونه شدم چرا حالا باید دنیا رنگ دیگری به خود بگیرد چرا قبلا زیبایی های دنیا را نمی دیدم
چشمم به ماه افتاد
سلام رفیق تنهایی هام
می بینی منو من همون دخترک مغرورم
همون اتاناز غیر قابل نفوذم
اما
اما نمی دانم چم شده
نمی فهمم حال دگرگونم رو
ماه من
تو می دونی چم شده؟؟؟؟
اونجوری نگام نکن می دونم که دلیل حالم و می دونی
راستش خودم هم می دونم چم شده
اما باور کردنش برام سخته خیلی سخت
ماه من
بی تابم بی تاب دو چشم رنگ شبی
مسخره است اره
چون اتاناز نمی تونه بی تاب باشه.
هه، تو هم بهم بخند شریک شبهای تنهایی هام!!!!
روزها می گذشت و من بی تاب تر می شدم مدام نگاه های اون پسر جلوی چشمانم نقش می بست
نمی شناختمش تا به دنبالش بگردم اصلا او را در این محل ندیده بودم
اما این را می دانستم که دلم می خواست یک بار دیگر ان نگاه را حس کنم
از دوستانم دوری می کردم و در جمعشان حاضر نمی شد م هیشکی حال مرا درک نمی کرد
حتی نتوانستم در جشن نامزدیه فاطمه حاظر باشم دلم فقط تنهایی می خواست تا چشمان رنگ شب را برای هزارمین بار مجسم کنم
اما خوشحال بودم که فاطمه به عشقش رسید
***
در کنار فاطمه جای گرفتم ، معلم دینی یمان نیامده بود کنجکاور بودم نسبت به حسی که داشتم فاطمه داشت از حامد می گفت فرصت خوبی بود که ازش سوالات ذهنیم رو بپرسم
فاطمه؟؟؟
هومممم
هوم چیه دختر مثل ادم جواب بده
خوب بگو ببینم اتاناز چیزی می خوای بگی؟؟؟
راستش… فاطمه میگم که عشق چه شکلیه؟اصلا حسش چیه؟ادم چطوری عاشق میشه؟
فاطمه چشمانش را ریز کرد و بهم نگاه کرد
به این نگاه فاطمه لبخند ملایمی زدم اما غرورم را نشکستم.باید چیزی بهش می گفتم:
اینجوری نگام نکن فقط می خوام بدونم چه شکلیه که همه ازش دم میزنند
فاطمه به صندلیش تکیه داد و گفت:
اتاناز عشق خیلی شیرینه
وقتی عاشق شدی هنگامی که می بینیش ضربان قلبت زیاد میشه
دست و پات میلرزه.نمی تونی ازش چشم برداری.نمی تونی ازش دور بمونی و
دست راستم را روی صندلی مشت کردم و سرم را کمی به پایین خم کرده بودم و در سکوت به حرفای فاطمه گوش می کردم
نمی خواستم شکست غرورم رو در برابر چیزهای دیگری بپذیرم.فاطمه همچنان ادامه میداد:
خلاصه اتاناز جان،عشق یهویی می اید و برای همیشه می مونه
چشم بهم دوخت و مطمعننا حال من از چشمان تیز بینش پنهان نمی موند.پرسشش منو از خیال در اورد،
فاطمه:خوب حالا فهمیدی عشق چیه؟
سرم را بلند کردم
ممنون فاطی اره فهمیدم
زنگ اخر هم زده شد و باید بریم خونه
امثل همیشه ارام و متین راهیه خونه شدم تنها بود م که موتوری از کنارم رد شد بی اختیار یاد آن نگاه افتادم شک نداشتم که خودش است موتوریه پیچید داخل یکی از کوچه ها
با افکار تشویش شده وارد خانه شد م و صدای مهتاب رو می شنیدم که داشت با مامان حرف میزد رفتم جلو و بهشون سلام کردم
سلام
سلام دخترم خسته نباشی
ممنون مامان
چشمم رابه مهتاب دوختم.از دیدنش خوشحال شدم رفتم نزدیک و گفتم
ببینید کی اینجاست مهتاب خانم راه گم کرده بودی خانمی
مهتاب:بخدا در گیر بودم اتاناز اصلا وقت آزاد ندارم
خوبه خوبه، خودتو لوس نکن پاشو بریم تو اتاقم منم لباسامو عوض کنم.
مهتاب رو به مامان کرد و گفت:
پس با اجازه ی زن دایی.
مامان:برین دخترم. برین خوش باشین.اجازه ی ما هم دست شماست
با مهتاب به اتاقم رفتیم
مهتاب نشست روی تخت و منم بعد تعویض لباس هام روی مبل تک نفری اتاقم نشستم
مهتاب چه خبرا نامزدت خوبه از زندگیت راضی هستی؟
مهتاب:هی بد نیست می گذرونیم خواهر.
پشت بند حرفش با سوالی که پرسید دست و پام رو گم کردم
راستی اتاناز خودت چطوری چیزی شده این روزا کم حرف شدی؟پیدات نیست؟
طبق عادت همیشگیم سرم را پایین انداختم و با انگشتانم بازی می کردم
قطره اشکی لجوجانه از چشمم سرا زیر شد و مهتاب هم آن را حس کرد
با تعجب پرسید
اتاناز چی شده
باز هم حرفی نزدم.گفتنش سخت بود خیلی سخت!!!اصلا چه باید می گفتم و فقط چند بار سرم را که پایین بود از حرص به طرفین تکان دادم و زیر لب با اشکهای جاری خواندم
همه میگن ای داد بی داد فلانی هم به دامش افتاد
کار دله دلم می خواد
دوسش دارم بله دوسش دارم
هر کی میرسه این روزا زخم زبونم میزنه
زخم زبون اینو اون اتیش به جونم میزنه
اگه بلا نازل بشه اب دریاها گل بشه
جونم فدای دل بشه
دوسش دارم بله
نتونستم ادامه بدم هق هقم سکوت اتاق را شکست
مهتاب زیر پایم زانو زد دستم را گرفت و با چشمان پر اشکش گفت
عشقت مبارکه عزیز جونم
حالا این شاهزاده سوار بر اسب کی هست؟
غمگین خندیدم،مسخره بود که ندونم عاشق کی شدم اما گفتم:
نمی دونم
بعد کل جریانات این مدت را باز گو کردم.اینکه چطوری دل باختم اینکه چشمان رنگ شبش دنیام شده.اینکه تو این مدت خواب و خوراکم رو ازم گرفته
مهتاب مشخصات پسره رو پرسید و منم به او گفتم.مهتاب مهربون خندید و گفت:
نگران نباش عشقت رو پیداش می کنم مگه آتاناز ما چند بار عاشق میشه که دست رو دست بزاریم.خودمم کنجکاوم که ببینم کدوم پسری بالاخره این دل سنگی رو دزدید
مهتاب؟؟؟
جون دلم
می ترسم
از چی؟؟؟
از عشق
وااا اتاناز عشق که ترس نداره
چرا مهتاب عشق گاهی وقتا بی رحمانه ترین دشمن ادم میشه
به دلت بد نده اتاناز خانم
مهتاب خدا حافظی کرد و یه چشمک محض اطمینان خاطرم زد و رفت
****
یک هفته بعد
عصر بود روی تختم دراز کشیده بودم و به نقاشیه منظره ای که روبه روی تختم زده بودم چشم دوختم
نقاشی مال خودم بود نمی دونم با چه حسی کشیده بودمش احساس عجیبی به این منظره که یه کلبه ی چوبی را در دلش پنهان کرده بود ، داشتم
به فکر فرو رفتم ، خیلی وقت بود خونه ی عمه كوچیکم نرفته بودم ؛ باید امروز یه سر بهش میزدم هر چه باشد زحمت های که در دوران کودکی برایم کشیده بود رو نمی تونستم فراموش کنم.
رفتم سراغ مامان تا ازش برا رفتن اجازه بگیرم
مامان؟؟
جونم دخترم
میشه با سورنا بریم خونه ی عمه فریبا خیلی وقته نرفتیم
خوبه عزیزم ،اره دوتایی بزنید بیرون تا حال و هواتون هم تغییر کنه
ممنون.پس من برم به سورنا بگم حاضر بشه
از همون پذیرایی سورنا رو صدا زدم
سورنا ، سورنا؟
وا چته اتاناز چه خبرته صداتو انداختی تو سرت؟
شیطون نشو، بدو زود حاضر شو بیا بریم خونه ی عمه فریبا
اوه قربون پیشنهادت ابجی ، منم تو خونه دلم پوسید ،الان میام
رفتم اتاقم از موقعی که باد چادرم را برداشته بود همیشه زیر چادر مانتو می پوشیدم
با این فکر لبخند تلخی مهمان لبانم شد دستم از حرکت ایستاد جلوی اینه ی قدی رفتم
به تصویر خودم خیره شدم ابروان پر پشت و کشیده و بینیه کشیده و چشمان قهوه ای نافذ و لبان خوش فرم و خوش رنگم، و تیپ ساده و اما امروزی ام، دختری را نشان میداد که ارزوی هر پسری بود
با صدای سورنا چادر را در سرم منظم کردم و به راه افتادم
اما….
تقدیر چه کارهایی با ادم نمی کنه
سر نوشت چه نوشته هایی که برامون نمی نویسه
دل چه کارهای هست که باهامون نمی کنه
و….
دل چقدر زود رسوایت می کنه
******راوی******
چند قدم مانده بودند تا خونه ی عمه ، در خونه ی همسایه ی کناری باز شد و یه پسر قد بلند و چهار شونه که عجیب آشنا به چشم میزد در چهار چوب در نمایان شد
با صدای در سرش را بلند كرد خدای من او چه می بیند!!!
زمزمه کرد
خودش هست
این پسر خوشتیب،همونیه که با نگاه بی پرواش عاشقم کرده بود!!!
همونیه که غرورمو شکست
همونیه که با یه نگاه دلمو با خودش برد.
اره…
این خود نامردشه
همونیه که برا اولین بار عاشقم کرد.
آتاناز مغرور از شکست غرورش در برابر این پسر از حرص دندان هایش را بهم سایید
ایلیار حواسش به دو تا دختری که به سمت او می رفتند نبود ، اما تا برگشت در یک نگاه دختری که بی پروا نگاهش می کرد را شناخت
اتاناز کسی نبود که با یک بار دیدنش نتوان شناختش
اتاناز خاص بود
از هر لحاظ دختری که مثل اون روز تیپ کاملی داشت و برای دومین بار تا نگاه پسره رو دید اخم در هم کشید و چشم باز داشت و وارد حیاط عمه اش شد.ایلیار پوز خندی زد و رفت
بعد شام با سورنا برگشتند خانه ،حال و هواش عجیب بود.به ارامی به بابا سلام کرد
سلام بابا خسته نباشی
ممنون اتاناز جون
خوبین دخترا مهمونی خوش گذشت؟
سورنا:اره بابا نمی دونی که عمه فریبا سنگ تموم گذاشته بود هر کاری کردیم نمونیم شام نزاشت
اتاناز در سکوت به حرفای بابا و سورنا و گه گاهی هم مادرش ، گوش می سپرد
ساکت بود
اخر می دانی؟ دختر که باشی
عاشق که باشی
فکر و ذهنت فقط عشقته
دختر که باشی
عاشق که باشی
فقط تو قلبت زندگی می کنی
دوست نداری کسی سکوتت رو بهم بزنه که مبادا تصویر عشقت از ذهنت پاک بشه
شب شده بود پرده ی اتاقش را باز گذاشته بود بخاطر نزدیک بودن عید هوای اسفند ماه عالی بود
روی تختش بر روی یه دستش نیمخیز خوابیده بود
چشمانش را به ستارگان چشمک زن سپرد
فکرش باز هم پرواز کرد
باز هم اوج گرفت
بازم هم دلش بهونه گرفت
بازهم رفت به چند ساعت پیش،تو کوچه،اون پسر
جذاب تر از اون روز بود خیلی جذاب
اتاناز اینبار واقعا دلش را باخته بود.خودش هم باورش نمی شد که این اتاناز بی پروا همان دختر قبل هستش
اما حسابی با خودش و دلش و غرورش سر جنگ داشت
غرورش بهش نهیب میزد
دیدی اتاناز نتونستی پایبند باشی؟
اتاناز دیدی حتی منکه غرورت بودم رو شکوندی؟
زیر لب با حرص به صدای ذهنش گفت
خفه شو
هه اره بایدم شکستتت رو قبول نکنی.
و بعد گفت:
دیگه ازت که یه غرور پوچی خسته شدم
تا الان برا مردم زندگی کردم اما از اینجا به بعدش رو برا خودم زندگی می کنم
غرور کیلو چنده برو گمشو لعنتی فقط گم شو
چه حس قشنگی بود
عاشق بودن
دلت رو جا گذاشتن و
انتظار کشیدن
انتظار کشیدن کسی که حتی نمی شناختیش
لای چشمانش را باز کرد
نور خورشید از پنجره چشمانش را زد
چند بار چشمانش را باز و بسته کرد تا به رو شنایی عادت کرد
به ساعت نگاه کرد
ساعت یازده صبح رو نشون میداد
خواب مونده بود
خوب بود که امروز جمعه بود
دست و صورتش را شستو
نشست جلوی ایینه و موهایش را شانه زد
در همین حین
در اتاقش به شدت باز شد
اتاناز دستش را از ترس گذاشت روی قلبش
وااای مهستاب بمیری از ترس سکته کردم چته خوب
مهتاب قهقهه زد
اتاناز مژدگونی بده عشقت و پیداش کردم
هیسسسسس چه خبرته یواش تر الان مامامن اینا می شنوند دیونه
مهتاب دستش را گذاشت روی لبانش بعدش صدایش را ارام کرد و ادامه داد
دختر نزن تو ذوقم دیگه بزار بگم
اتاناز لبخند محوی زد
خوب حالا بگو ببینم چته
اره داشتم می گفتم شاهزاده ی سوار بر اسب شما همون همسایه ی کوچه بالایی که با خاله فریبا همسایه اند.
پسره ۱۹ سالشه
درس می خونه
اسمش اقا ایلیار هستش
و…
و چی مهتاب؟؟
و رفیق فرشاد هستش
اتاناز خندید وگفت
خدای اطلاعاتی!!اینا رو از کجا فهمیدی
وااا اتاناز منو دسته کم گرفتی؟
نه بخدا مهتاب.من شکر بخورم تو رو دست کم بگیرم
بعدش هر دو خندیدند
اما…
اتاناز خبر نداشت که ان سوی کوچه
پسری سر گردان دنبال نام و نشانی از دخترکی هستش که دیدتش و در آخر اصل نصب دختر را پیدا کرده و جالب تر که رفقاش گفتند که دختر خواستگار زیاد داره و با نهایت غرورش همه را پس میزند
با این اوصاف کار ایلیار سخت تر میشد
یک ماه گذشت طی این یک ماه اتاناز ایلیار را که تو کوچه با رفقاش فوتبال بازی می کردند دیده بودش
امروز چهارشنبه سوری بود
روزی که اتاناز عاشقش بود
و بیشتر از همیشه بازیگوش تر بود
پدرش ترقه ها ی کم خطری بهش داده بود چون می دانست اگر ندهد خود اتاناز پیدا می کند
پدرش رفته بود تو کوچه کنار جوان هایی که تو میدون کوچه اتش درست کرده بودند
اتاناز در حیاط را قفل کرد رفت پشت بام تا پنهانی اتش تو کوچه را دید بزند مهتاب و شهرزاد و لیلی هم پشت سر او رفتند
لب پشت بام کمین کردند و پسر های جوانی که دور اتش جمع بودند نگاه می کردند
اتاناز چشمش خورد به پسر اشنایی
اره خودش بود
اون پسر ایلیار بود
یه فکر به ذهنش رسید
لبخند شیطونی زد و برای اینکه خندش نگیره رویش را از دخترا برگرداند
یه چند تا از ترقه ها را روشن کرد تا مهتاب خواست مانع بشود اتاناز اونا را پرت کرده بود سمت جمع پسرا
همه تو کوچه به ولوله افتاده بودند و ایلیار هم متعجب ترقه ای که زیر پایش ترکید شده بود اصلا نفهمید کی ترقه را به سمتش پرت کرد چون قبلش همه ی حواسش به در خونه ی روبه رویی بود که شاید بتونه ببینتش
دخترا از خنده پخش زمین شده بودند واقعا جمع اقایون دیدنی بود
پدرش فهمید کار دختراست
چون اتاناز کار هر سالش بود که پسرا رو غافلگیر کنه
پدرش از تصور ذوق دخترش لبخند زد و زیر لب گفت
لا الله الا الله
از دست این دختر
پدر بود دیگر خوشحال بود دخترش شادی می کند خیلی وقت بود که آتاناز شیطونی نمی کرد.اونقدر خندیدند که صدای مادر در امد
اتاناز زشته یکی می بینتتون بیایین پایین
باشه مامان کارمون تموم شد الان میاییم
بعد هر چهارتا خندیدند
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت دهم.رفیق نامرد
لباس های عیدش را خرید کرده . در اتاقش نشسته بود هوا تاریک شده و فردا صبح سال تحویل می شد لباس های عیدش را اماده کنار تختش گذاشت
وضو داشت.سجاده اش را پهن کرد و چادر سفیدش را بر سر
عینه ملائکه شده بود
قامت بست و نمازش را شروع کرد
بعد اتمام نمازش از پنجره ی اتاقش چشم به اسمان دوخت نفس عمیقی کشید و گفت:
خدایا امیدم فقط خودتی
نزار دوباره زمین بخورم
خدا جون
خودت بهتر از همه می دونی که دوباره زمین بخورم دیگه نمی تونم سر پا بشم
پس نزار منه بنده ی حقیرت شکست رو تجربه کنم
خدایا ممنونتم
خواب چشمان معصومش را ربود
با صدای اذان مسجد سر از سجاده اش بلند کرد روی سجاده اش خوابش برده بود.اخرین نماز این سالش رو هم ادا کرد
لباس های که در خریدشان وسواس زیادی خرج کرده بود را بر تن کرد
پیراهن طوسی با خط های ظریف مشکی شلوار کتان طوسی و روسری سفید با گل های طوسی
خوب می دانست که چرا قبلا تیپ نمیزد و حالا اینقدر وسواس لباس هایش شده
برا خاطر اینکه باید از این به بعد طنازی می کرد عشق بورزد تا ایلیار را عاشق کند
اما خبر نداشت که ایلیار خیلی وقته عاشق شده
روی صندلی کنار سورنا نشست.پدرش در حالی که رگه هایی از خنده در چهره اش نمایان بود گفت:
میگم اتاناز بلند شین چادر سر کنید همسایه مون نشسته بود دم در تا سال تحویل بشه و بیاد خونمون الاناست که پیداش بشه
اتاناز نتوانست خنده اش را کنترل کند پدرش هم واقعیت را می گفت و هم شوخی می کرد
یه همسایه داشتند که به پدر اتاناز احترام خاصی قائل بودند و برای همین هر عیدی که می شد اونا قبل از همه مهمون خونه شون بودند و جالب اینکه خود خانواده ی اتاناز هم هر عید منتظرش می موندند
وای بابا راست میگی الان پیداشون میشه
پدر لبخندی زد
زنگ خانه به صدا در امد و دومین مهمان ها وارد خانه شدند چون اولین مهمان هایشان همون همسایه شون بودند که رفتند و این بار خانواده ی مهتاب بود.
*****آتاناز*****
مهتاب تا وارد شد منو در بغل گرفت:
واااای سلام خواهر گلم عیدت مبارک باشه اتانازی
ممنون مهتاب عید تو هم مبارک
به پشت سر مهتاب چشم دوختم
سلام عمه خوش امدین عیدتون مبارک
ممنون دخترم
اوه داداش فرید راه گم کردین خوش امدین عالیجناب
اوه پرنسس اتاناز کم سعادت بودیم.خوبی خواهری
ممنون داداش خوبم
فرید برادرمهتاب بود که من عینه داداش نداشتم دوستش داشتم
و در اخر فرشاد
سلام
چشمان فرشاد را غم گرفت می دانستم از لحن سردم جا خورد امامن واقع حق داشتم ازش دلخور بشم چون فرشاد تو این مسیر خودش تنهایی تصمیم گرفت.
فقط زیر لب جواب داد
علیکم السلام
بالاخره دید و بازدید های عید تمام شد.و سیزده به دری که من عاشق دور همی اش بودم فرا رسید و داشتیم اماده میشدیم برای پیک نیک.مامان از صبح زود درگیر اماده کردن وسایل بود حتما خیلی خسته شده ،رو بهش کردم و گفتم
مامان چیزی هست منم ببرم
اره اتاناز اون زیر انداز رو هم تو بزار ماشین، سورنا هم حیاطه منم میام
باشه پس من رفتم
تو راه کنار سورنا نشستم.بعد طی مسیری سورنا گفت:
آتاناز بیرون رو نگاه.ببین چه منظره ی خوبیه
از شیشه ی پنجره به جاده چشم دوختم
زمین سبز رنگ و درختان شکوفه دار و عطر نمکین خاک همه و همه نوید نوروز بودند این جاده را خوب می شناختم جاده ی ای که منتهی می شد به باغ پدر بزرگ.بزرگ خاندان،که همه ی فامیل ها سیز ده به در را اونجا سر می کردند باغی که با درختانش بزرگ شدم و حالا عاشق پیشه
ماشین توقف کرد همه ی فامیلامده بودند
چادرم را مرتب کردم و پا روی چمن های تازه گذاشتم
ریه هایم را با بوی بهار پر کردم و به سمت دخترا حرکت کردم با صدای شادی سلام دادم
سلام دختر خانما خسته نباشین
سلام اتاناز خوبی
ممنون مهتاب اره خوبم.
بعد احوال پرسی با تک تکشون کمی در جمعشون نشستم دیگه کم کم داشت حوصله ام سر میرفت که لیلی پیشنهاد بازی داد:
بچه ها بیایین بریم بازی کنیم
باشه لیلی حالا چه بازی ای؟؟؟؟
امممم شهرزاد وسطی چطوره؟
همه موافقت کردند بعد دو ساعت بازی.صدای بلند عمه به گوشمون رسید
دختر خانما و اقا پسرا بیایین ناهار از دهن افتاد.رو به بچه ها کردم و گفتم
اوه دخترا بیاین بریم عمه صدامون میزنه
بعد صرف ناهار بزرگترها یه گوشه نشسته بودند و حرف میزدند
و جوان ها هم خسته از بازی بی رمق به دور اتش حلقه زده بودیم که رو به پسر عموی لیلی که چند سال ازم بزرگتر بود و از بچگی با هم بزرگ شده بودیم کردم و گفتم
ایهان گیتارتو اوردی؟
اره اتاناز برا چی می خوای؟نکنه می خوای بخونی؟
با خشم به ایهان نگاه کردم.می دونستم می خواد لجم رو در بیاره از طرفی هم همه می دونستند که چه علاقه ی شدیدی به گیتار و خوندن داشتم اما هیچ وقت نخواستم امتحانش کنم چون می دونستم که با اینکار بهم میگن چه دختر جلفی هستم.ایهان که خشمم رو دید گفت:
یا خدا باشه دختر دایی من غلط کردم.
الان خودم برات می خونم تو فقط اخما تو درست کن
با این حرف ایهان همگی با صدای بلند خندیدند.ایهان هم به زبون لیلی بهم دختر دایی می گفتم.کلا پسر چشم پاکی بود
******راوی*****
ایهان گیتارش را از ماشین اورد و نشست کنار بقیه
ماهرانه انگشتانش را در تار ها لغزاند
اهنگ محسن چاوشی و با یه حسی می خوند که ادم رو تا اوج می برد
عمر زندگی کوتاه است مثل شعله ی کبریت
عمر هر چی غیر از عشق مثل عمر کوتاهه
همسفر شدن مثل در به در شدن خوبه
پس قدم بزن خواست
بین راه و بیراهه
من که قلب کوچیکم بی تو کاسه ی خونه
منکه کاسه ی چشمم جز تو از کسی پر نیست
همه تو حال و هوای دلشو غرق شده بودند
***
مهتاب به نامزدش نگاه می کرد
لیلی چشم به شعله های اتش دوخته بود
شهرزاد به نامزدش نگاه می کرد
فرشاد گه گاهی به دختر داییش نگاه می کرد .سوالی فرشاد را ناراحت می کرد که باید از اتاناز می پرسید اما دلش را نداشت
برایش هنوز گنگ بود اون حرفایی که اتاناز را از خودشگرفت
و اما
اتاناز چشم از انگشتان ایهان و گیتار بر نمی داشت
دوست داشتن یا عشق دوست دارمت با عشق
عشق من به دوست داشتن قابل تصور نیست
نه نبود
عشق برای اتاناز قابل تصور نبود
او ایلیار را دوست داشت
ایلیار برایش با همه ی پسرا متفاوت بود
چون ایلیار عشق اتاناز بود
صدای ایهان رسا بود و دلنشین خود به خود به حس می بردت
عشق چند قدم راهه از اتاق تا ایون
عشق دستته وقتی میز شامو می چینه
مثل خواب بعد از ظهر تلخه اما می چسبه
مثل چای بعد از خواب تلخه اما شیرینه
همه دست زدند برایش ایهان واقعا قشنگ می خوند
دیگر شب شده بود و خسته ی راه بود.مامان صدایش زد
اتاناز؟؟؟
با مهربانی جواب داد
بله مامان
فردا عمه شهین مهمونی داره برا سفر حج کاراتو زود انجام بده باید بریم اونجا
چشم مامان
پس من برم بخوابم با اجازه شب خوش.
تو خونه ی عمه مشغول کمک کردن بود!
عمه ؟؟؟
بله دختر گلم
کاری هست انجام بدم
ببخش دخترم می تونی بری حیاط به میز مهمونا سر بزنی تا بعدا کم کسری نباشه؟؟؟
چشم عمه جون
بین میز های پذیرایی می چرخید
نگاه خیره ای رویش سنگینی می کرد
سرش را بلند کرد
برادر شوهر عمه اش بود مجرد بود هر چند از لحاظ مالی چیزی کم نداشت اما قد کوتاه و اندام چاقش او را زشت کرده بود.اتاناز هیچ وقت از این مدل پسرا خوشش نمی امد
اخم در هم کشید و رفت داخل.کلا معتقد بود که نباید به پسرا زیاد رو داد
***
بعد از یک ماه
اتاناز؟؟
جونم اقا جون؟؟
دخترم بیا بشین پیشم کارت دارم
چشم اقا جون
اااا
اهان
من در خدمتم بفرمایید؟
اتاناز بابایی تا کی می خوایی خواستگارات رو رد کنی؟
از سوال بی موقع اقا جونش تعجب کرد
نگاهش را به زمین دوخت و در سکوت فقط شنونده بود
بهرام برادر شوهر عمه شهین برات خواستگار فرستاده!
اتاناز تند سرش را بلند کرد
ببخش اقا جون اما من از این پسره متنفرم
اتاناز؟
جونم اقا جون
اینبار رو چند روزی بهش فکر کن بخاطر من
اقا جون هر چند جوابم منفیه اما برا خاطر شما باشه فک می کنم****
مهتاب با نامزدش رفته بود بیرون وارد خونه شد
سلام مامانی
سلام مهتاب خوش گذشت
بلهههههه
مهتاب یه خبر تازه!!!
چیه مامان
بهرام برادر شوهر خاله شهین خواستگار اتانازه
فرشاد روی کاناپه نشسته بود با این حرف مادرش خشکش زد
بهرام رفیقش بود
هه رفیق
به یکسال پیش برگشت.به اون زمونی که داشت با رفیقش مشورت می کرد و چه رفیق نامردی!!!!
فرشاد:بهرام اتاناز نشون کردمه دختر خوبیه و پاک ، من تصمیم دارم باهاش ازدواج کنم
بهرام:فرشاد مطمعنی پاکه ؟؟؟
یعنی چی اینم سوال بود که بهرام داشت از فرشاد می پرسید.امکان نداشت اتاناز دست از پا خطا کرده باشه.عصبی رو بهرام توپید:
دهنتو ببند بهرام چی می خوای بگی منظورت چیه؟
هیچی ، اما فرشاد من جای تو بودم اون دختر رو برا زندگی انتخاب نمی کردم.اتاناز لیاقت زندگی با تو رو نداره
بهرام د لا مصب حرف حسابتو بگوسکته ام دادی
هیچی فقط اتاناز با یکی از پسرا تلفنی رابطه داره
اونقدری بهرام برایش مهم بود که حرفش را بی برو برگشت قبول کرده بود حتی بدون تحقیقی
با صدای بلند داد زد
نامرد
نامرد
می کشمت
مهتاب و مادرش متعجب به او چشم دوخته بودند
فرشاد چیزی شده؟؟؟
با حرف مهتاب به خودش امد
از روی کاناپه بلند شد و با قدم های بلند به اتاقش رفت
مهتاب هم پشت سر او وارد اتاقش شد
فرشاد سکته کردم بگو ببینم چی شده
وای مهتاب
نمی دونی که
رفیقم از پشت بهم خنجر زد
بهرام چشمش خیلی وقت پیش اتاناز روگرفته بود
مهتاب باورت میشه بهرام نزاشت ،اون نامرد نزاشت من به اتاناز برسم چون خودش اونو می خواست
همه ی حالتاش عصبی بود
همه را به مهتاب تعریف کرد.از تهمت های بهرام گفت،از منصرف شدنش ازدواج با اتاناز گفت،گفت که همش تقصیر بهرام بود،از حماقتش گفت و در اخر گفت
مهتاب به اتاناز بگو منو ببخشه
خودتم منو ببخش خواهری
من بد کردم
من از پشت خنجر خوردم
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت یازدهم.جسارت
مهتاب لال شده بود
متعجب به برادرش نگاه می کرد
باورش سخت بود
می دید که لب های فرشاد تکان می خورد و فرشاد حرف میزند اما چیزی نمی شنید.اختیار از کف داد و فریاد کشید
خفه شو فرشاد فقط خفه شو
تو چطور تونستی چطور این حرفا رو در مورد اتاناز قبول کردی
هااااان ؟؟؟
فرشاد بی معرفتی کردی
بخدا بی معرفتی کردی
منم با اتاناز بزرگ شدم
اگه اینجوری بود پس منم باید..
فرشاد پرید میون حرفاش:
مهتاب من…
هیسسسس چیزی نگو فرشاد
مهتاب اجازه نداد فرشاد بقیه ی حرفش را سر زبان بیاورد.برگشت و با شتاب به اتاقش رفت
کار هایش دست خودش نبود موبایلش را در دست گرفت.باید با اتاناز حرف میزد
اتاناز کف اتاقش نشسته بود
تصویر یک اسب و دو تا عاشق را نقاشی می کرد تمام حواسش به نقاشیش بود
موبایلش زنگ می خورد
به صفحه اش نگاه کرد و در حالی که دستش را روی علامت سبز رنگ می لغزاند لبخند زد
الو سلام مهتاب جون،چه عجب یادی از ما کردی؟خوبی؟
اتاناز؟؟؟
اتاناز از صدای غمگین مهتاب نگران شد
جون اتاناز مهتاب،چیزی شده چرا اینجوری حرف میزنی؟
اتاناز می خوای دلیل کناره گیری فرشاد رو بدونی؟؟؟
مهتاب…
اتاناز فقط بگو می خوای یا نه؟؟؟
هر چند دیگه برام مهم نیست اما بگو
· اتاناز بهرام به فرشاد گفته بود که تو با دوستش تلفنی حرف میزنی
اتاناز دستانش لرزید دیگر صدایش در نمی امد
اتاناز بهرام بهت تهمت زده تا خودش باهات ازدواج کنه
اتاناز؟خوبی صدامو می شنوی؟؟
هه،نه خوب نبود چطور می تونست خوب باشه.مهتاب برای اولین بار چقدر حرفای احمقانه ای میزد.
مهتاب کاری نداری؟
اتاناز
مهتاب حالم خوش نیست فعلا خدا حافظ
گوشی را به گوشه ای پرت کرد زانو هایش را بغل کرد و اجازه داد اشکای بلورینش سرا زیر بشه.صورت معصومش زیر اشک های سیل اسایش گم شده بود
خدایا اخه دوباره چرا؟؟؟
بسم نبود
من بد خدا
من گناهکار خدا
تو که خوبی
تو که مهربونی
آخه چرا تهمت؟
چرا حرفی که اتیشم بزنه؟
اخه چرا این زندگی؟؟؟
چرا خدااااا چرااااا؟
برا خاطر فرشاد ناراحت نبود چون از اولشم بهش حسی نداشت اما از تهمت متنفر بود نفرت داشت وجودشو اتیش می کشید
هه
نیاز به فکر کردن نبود
اسم بهرام رو هم خط کشید و جواب منفیش رو به گوش اقا جانش رساند
***
امروز مسابقه ی شعر خوانی داشت ، منطقه ای بود.از طرف مدرسه خودشو یکی از همکلاسی هایش باید شرکت می کردند
در سالن برگزاری مسابقه با تمام غرورش به صندلی تکیه داده بود و به شعر های که می خواندند گوش می سپرد تا اینکه اسمش را گفتند
گوشه ی چادرش را در دست گرفت و به سمت جایگاه حرکت کرد
بسم الله گفت
و شعرش را با لحن خاصی که مخصوص خودش بود خواند و در اخر اولین کسی که تشویشقش کرد رئیس اموزش و پرورش بود و بعد بقیه سالن مملو از تعریف و تمجید در مورد اتاناز بود که بدون بلند گو و رسا شعرش را خوانده بود پس بی شک اولین جایزه ی شعر به او تعلق می گرفت
اما
حسادت
تصرف
رفیق نامرد
حسد ورزیدن
و…
غرور بی جا
همکلاسیه اتاناز که زهرا نام داشت با او در مسابقه بود از ان به بعد با نفرت به اتاناز نگاه می کرد چرا که نمی توانست برتری اتاناز را قبول کند
اتاناز هم هیچ وقت از این دختر که غرور کاذبی داشت خوشش نمی امد اما رفتار مهربونی با او داشت
که سر انجام همکلاسی اش زهر خودش را ریخت پیش معلما از اتاناز بد گفته بود و به او تهمت زده بود
وقتی معلما از اتاناز توضیح خواستند
با سر سختیه تمام سرش را بلند کرد و فقط یک جمله گفت
هیچ وقت مجبور نیستم به بنده ی خدا توضیحی بدم خودش از ان بالا همه چی را زیر نظر دارد
و بعد به علامت احترام سرش را به پایین تکان داد و از دفتر خارج شد اما دیگر همکلاسی ای به نام و نشانی زهرا نداشت
حتی کار زهرا ارزش فکر کردن برای اتاناز را نداشت
اتاناز اونقدر از نامردیه دنیا کشیده بود که این یکی هم روی انها
دیگر وقت مدرسه تمام شده بود چادرش را بر سرش انداخت و از مدرسه خارج شد ماشینی پا به پایش حرکت می کرد اتاناز کسی نبود که با این کارها بترسد وقتی دید ماشین بی خیالش نمی شود به تندی برگشت و چون شیشه های ماشین پایین بود دو تا پسر جوان را داخل ماشین دید ، سر جایش ایستاد و به تندی توپید
خجالت نمی کشین بی ناموسا
الان که اینجا مزاحم ناموس مردم شدین
یه روزی یه جای یکی مزاحم ناموستون میشه
راهتون رو بگیرین و برین دیگه هم پیدا تون نشه که بازم مزاحم ناموس مردم بشین بد می بینین اخم هایش را در هم کشید و به راهش ادامه داد ماشین به تندی از کنارش رد شد
اما
امان از دل عاشق که وقت و بی وقت نمی شناسد
دل که هوایی می شود بدون اختیاری به سمت عشقت پرواز می کنی
باید ببینیش
تا دل صاحب مرده ات ارام گیرد
حتی شده باشد از دور
یا حتی شده باشد
تو فضای که عشقت نفس می کشد نفس بکشی
****ایلیار*****
مادر دستش بند بود مشغول اشپزی بود
امروز دانشگاه نداشتم.بیکار تو خونه قدم میزدم که مامان صدام کرد؛
ایلیار جان مادر؟؟؟
بله مامان؟؟
میشه بری سر کوچه یه کمی پنیر پیتزا بگیری؟؟
چشم مامان الان میرم
از خانه بیرون زدم
تقریبا ظهر بود
تو یه راه به اتفاقات گذشته ام فک می کردم
به حسی که حدود یه ساله تو قلبم پرورانده اما از حس اتاناز خبر ندارم
چند بار خواستم شماره ی اتاناز را پیدا کنم اما هیشکی شمارش را نداشت
شک داشتم به اینکه شاید بابای اتاناز یا خودش برای خواستگاری راضی نباشند
برای همین چیزی به مادرنگفته بودم
سر کوچه رسیده بودم که صدای مرا جلب کرد با نگاهم دنبال صدا بودم که دیدم.بللللله دختری با گستاخیه تمام و جرات پیش از حدش
دوتا از پسران جوان را مورد خطاب قرار می دهد
سر جایم ایستادم.و تماشایشان کردم اگه من جای اون دوتا بودم فرار رو بر قرار ترجیح میدادم. دختر که حرفایش تمام شد به راهش ادامه داد کمی که نزدیکتر شد دلم لرزید.او را شناختم
مگر می شود عاشق باشی و عشقت را نشناسی؟؟؟
اره
او عشق منحصر به فرد خودم بود
ان دختر همون دختری بود که یک سالی قلبم را به اسارت برده بود و منو از زندگی ساقط کرده
*****آتاناز*****
اه….حسابی اعصابم را خورد کرده بودند.به خانه رسیدم زنگ در را زد و منتظر ماند م یک دور چشم چرخاندم که چشمانم روی دو جفت چشمان سیاه میخکوب شد
صدای نشنیدم
چیزی ندیدم
قلبم از حرکت ایستاد
کاش ثانیه ها نمی گذشتند
کاش حیا را کنار گذاشته بودم
تا ازادانه در ان چشم ها حل شوم
اما حیای دخترانگیم که همیشه برایش افتخار می کردم این اجازه را نداد که بیشتر از چند ثانیه بهش چشم بدوزم پس
چشمانم را بر بستم و وارد حیاط شدم
ایلیار لبخند محوی زد که از چشمم دور نماند.و چقدر لبخند مردانه اش صورتش را جذاب نشان میداد. امروز قرار بود مهتاب بیاید پیشم
لباس هایم را عوض کردم و به ساعت نگاه کردم
سه بعد از ظهر بود الاناست که مهتاب پیدایش شود
بعد چند دقیقه صدای مهتاب را از حیاط شنیدم:
اتاناز؟اتاناز؟
پنجره را باز کردم.این دختر چقدر انرژی داشت
بازم تو نیومده صداتو انداختی پس کله ات
خخخخخ
حرف مفت نزن
بر بساط و جمع کن بیا بشینیم زیر افتاب
جوری می گفت بر بساط که انگار معتاد درجه یک بودیم و چه بساطی داشتیم!!!
فلاکس چای و کمی تنقلات و میوه در سبد گذاشتم زیر انداز را بر داشتم و به حیاط رفتم
با خنده گفتم
مهتاب چنان میگی بر بساط که دنبال قلیون می کشتم
خوب می اوردی دیگه یه نفس هم قلیون می کشیدیم
کوفت مهتاب.تو دست بردار نیستی دختر
زیر انداز را پهن کردیمو کنار همدیگر نشستیم
هیییییییی
هاااا چته اتاناز؟
مهتاب می دونی چیه ؟؟؟
نه بگو بدونم؟
امروز بازم دیدمش؟؟؟
کی رو اتاناز؟؟؟نکنه ایلیار رو میگی؟؟؟
اوهم،دیدمش
خوب تعریف کن اتاناز جون؟؟؟
می دونی مهتاب الان یکساله ذهن و قلبم در گیرشه رفته رفته بهش وابسته تر میشم اگه بهم نرسیم چی مهتاب؟؟؟
نگو این حرف و خواهری خدا بزرگه
اهان راستی اتاناز شمارشو پیدا کردم
با چشمان گشاد شده بهش زل زدم.این دختر بازم خل شد. صدایم را بلند کردم
چییییییییی؟؟؟؟
ها چیه؟بیا این شماره ی عشقت
شماره رو گرفتم بدون اینکه نیم نگاهی کنم کاغذ را پاره کردم نیازی به فکر کردن نداشتم بارها سر این موضوع فکر کرده بودم امکان نداشت به پسری که نامحرم بود زنگ بزنم و بتونم باهاش حرف بزنم این یکی هز غیر ممکنات زندگیم بود
امکان نداشت
وااا اتاناز چرا پاره کردیش؟؟
مهتاب تو در مورد من چی فکر کردی هاااا
اتاناز من فکر کردم چون بهش حس داری می تونی باهاش حرف بزنی
نه مهتاب خانم اشتباه فکر کردی
اتاناز اخرش که چی
ایلیار چطوری بفهمه تو عاشقشی
مهتاب ایلیار نباید بفهمه تا زمانی که خودش عاشقم نشده و جلو نیومده نباید بفهمه
اتاناز نکن این کارا رو
مهتاب متاسفم تنها راهش همینه
عشق پنهانی شیرین تره مهتاب
از کجا معلوم اگه ایلیار بدونه عاشقشم کنار نکشه
پس بزار همه چی همین جوری پیش بره
***
ماه ها گذشت
ایام محرم فرا رسیده بود بازم مثل همیشه مشتاق تمیز کردن مسجد محله بودم پس دخترا را خبر کردم که بهم کمک کنند
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت دوازدهم.جنون
دوستانم گفته بودند برای پنج شنبه می تونند برای تمیز کردن مسجد کمک کنند به تقویم نگاه کردم روز دوشنبه را نشان می داد
رفتم روی کاناپه نشستم و کانال های تلوزیون را زیر و رو می کردم پدر کنارم نشست
به به دختر گلم
خوبی بابایی؟
لبخند مهربانم را بر صورت پدرپاشیدم
ممنون بابا بد نیستم
اتاناز درسات خوبه؟ از مدرسه چه خبر؟
همه چی عالیه بابا مرسی بابت نگرانیتون
مامان با یک سینی چای که عطرش فضا را پر کرده بود وارود سالن شد.سینی را روی میز گذاشت و خودشکنار بابا نشست. از سینی چای برداشت
بفرمایید بابا این مال شما
و..
این یکی هم مال من
ممنون مامان ببخش زحمتت شد
در کمال ارامش چایم را خوردم
شب بود و مثل همیشه یا بهتره بگم مثل همه روز های عاشقی دلم هوای حیاط را داشت
یا شاید هم…..
از جایم بر خواستم.بابا نگام کرد و پرسید
کجا باباجان؟
هیچی بابا با اجازتون میرم حیاط هوا خوری
برو دخترم
طی این دوسال انقدر این ساعت ها تو حیاط نشسته بودم که حتی پدر و مادرم هم عادت کرده بودند
از خونه خارج شدم بسوی جایگاه همیشگیم روی سکو زیر مال نشستم.هیچی به اندازه ی این دقایقم برایم لذت بخش نبود
حیاطمان طوری قرار داشت که چند تا از خانه ها را می شد از حیاط دید اما من به ان چند تا احتیاجی نداشتم
چشمانم را به سوی خانه ای که دلبر انجا بود، چرخاندم
دفعه ی اولم نبود از وقتی که ایلیار را می شناختم چشم به چراغ ان خانه می دوختم و تا چراغ خانه ی ایلیار خاموش نمی شد منم در حیاط می ماندم.به کل دیونه شرم
زیر لب گفتم:
سلام ایلیار
من همون اشنای غریبه ام
ایلیار عشقت منو به جنون کشیده
دیگه نمی تونم از تو دور بودن را تحمل کنم
می بینی ایلیار من همون اتاناز مغرور بودم
من همونم که پسرا برا داشتنم از هم سبقت میگیرن
اما حقیقت رو می دونی چیه؟؟
حقیقت اینه که دل صاحب مرده ام فقط تو رو می خواد فقط تو رو ، ایلیار
ایلیار کار هر کسی نیست دو سال در بی خبری عاشقی کنه
خودمم نمی دونم چطور این همه مدت دوام اوردم
ایلیار کاش قدم جلو بزاری
کاش فقط بگی دوسم داری
بعدش ببینی چگونه جانم را فدات می کنم
کار هر شبم بود حرف زدن و جواب نشنیدن
ان قدر عاشق و دیوانه بودم که ایلیار را گاهی وقتا در کنار خودم حس می کردم
حس می کرد م که ایلیار دستانم را گرفته و صبورانه به حرفای من عاشق گوش می سپارد
شاید برای همین شبها ساعت ها توی حیاط زمستان و تابستان می نشستم تا نکند ایلیار معذب باشد و برود.ویا نکند دلش ازم بگیرد.
عاشق هستم دیگر
مگر نشنیده اید عاشق دیوانه می شود
عاشق کور می شود
عاشق کر می شود
مگر نشنیده ای؟؟؟
با صدای گیتار به خودم امدم
زیر لب با خنده گفتم
آیهان.دیوونه.بازم معلوم نیست برا چی گیتار میزنه
صدای تار ها و صدای خود آیهان کوچه را برداشته بود.عاشق گیتار زدن و خوندنش بودم از ته دلش می خوند
آیهان کار هر شبش بود که پشت بام گیتار میزد.بیشتر وقتا اخرای شب صدایش محله را پر می کرد
مازیار فلاحی
دلم تنگته باز هوام ابری نمی دونم دلت با کیه
حواست اصلا زره ای با منه یکی با شعراش داره جون میکنه
می دونم چقدر سخته که با توئه ولی باز چه خوشبخته که با توئه
شبا پا برهنه تو ساحل برو از این حال و روزم تو غافل برو
گمونم که الان تو فکر منی که اینجوری اروم قدم میزنی
میدونم خیاله ولی کاش همون پیرهنی که دادم بهت تن کنی
از اون بی قراری از اون مهربونی تو هم زره ای با دل من کنی
نگاهت دل خستمو می بره دلم ناز چشماتو هی میخره
دلم چقدر بی تاب بود.چقدر دل تنگ بودم انگار چند ماه بود که ایلیار را ندیدم.
با پشت دست اشک چشمانم را پاک کردم
اما طولی نکشید که با صدای بعدی آیهان که از تح قلبش می خواند
هق هقم را بلند کرد
هوای نفسات تو قلبمه یه روز و یه شب واسه موندن کمه
هوای نفسات تو قلبمه یه روز و یه شب واسه موندن کمه
اشک های مزاحم رهایم نمی کنند چرا؟؟؟
ایلیار کجایی کاش امشب ببینمت اگه امشب نبینمت دلم اروم نمیشه
با گریه ادامه دادم
ایلیار اگه چشمام به چشمات نیوفته ، امشب
خواب رو به خودشون حرام می کنند
د نامرد چرا بد عادتم کردی اخه چرا؟؟؟
باز هم گریه.انگار چشمه ی اشکام خیال رها کردنم را نداشتند
کسی چه می داند که چه می کشیدم من دلخسته؟؟؟؟
مگر جرمم غیر از عاشقی بود
در میان صدای هق هقم صدا های از کوچه از میان گروه پسران به گوشم رسید کمی که دقت کردم صدایی برایم بهترین اهنگ را دارد انگار، بی صبرانه به سوی در حیاط دوید م لای در را باز كرد م جوری که دیده نشوم کوچه را دید زدم
جمعی از پسران همسایه دور هم نشسته اند و حرف میزدنند
اما….
پسری نزدیک انها یک پایش را روی دیوار تکیه داده بود و دستانش را در هم قلاب کرده .و سرش پایین بود و مو های رنگ شبش پیشانیش را پوشانده .پسری که پیراهن سفید و شلوار سفید بر تن کرد دارد
اره خودشه
ایلیار!!!
مگه من چند نفر را با این تیپ و قیافه می شناختم؟؟
یک نفر را که ان هم
ایلیار هستش.کل وجودم
و حالا هق هق کنان لبخند میزدم چقدر شیرین بود لبخند شیرین بعد از گریه های تلخ
فقط نگاه می کردم و نگاه می کردم
هزاران بار در ذهنم به نقاشی کشید م عشقم را
*****راوی*****
و اما ایلیار فکرش کجا بود
بی شک او هم مرد بود
مردها صبر شان کمتر از زنان است
هنوز هم دختری که چادرش را باد برد در ذهنش بود
بخصوص اخم های اتاناز
اما چه می کرد که راه چاره ای نداشت پول دانشگاهش را خانواده ا ش به زور جور می کردند خودش هم برا خاطر اینکه هم سطح اتاناز باشد دو سال بود کار نیمه وقت انجام میداد
اخه از نظر سطح خانوادگی این دو خانواده در یه سطح نبودند هر چند این تفاوت برای اتاناز مهم نبود اما ایلیار نمی توانست قبول کند برای همین قدم پیش نمیزاشت و می ترسید از ترد شدن
کاش ایلیار از دل اتاناز با خبر بود
ای کاش
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت سیزدهم.رویا
ایلیار نگاه سنگینی را روی خودش چند بار حسکرد
سرش را بلند کرد و چشمانش را چرخاند و باز هم چشمان قهوه ای روشن اتاناز در تاریکیه شب درخشید
سرش را پایین انداخت و گفت
امکان نداره اتاناز از میان این همه پسر مرا نگاه کند
دلش برای یه لحظه درد گرفت برا فکری که به ذهنش رسید
زیر لب گفت
کاش اتاناز عاشق هیچ کدوم از این پسرا نباشد
سرش را بلند کرد
خدایا می شنوی؟عاشق حسود میشه
کاش اتاناز قلب من ، عاشق هیچ پسری نباشه . من صبرش رو ندارم خدا
از فکری که ذهنش را مشغول کرده بود.سرش را ملایم به طرفین تکان داد و دستانش را به صورتش کشید تا افکارش را پس بزند
اتاناز با دیدن ایلیار تو این حالت دلش ضعف رفت
کمرش را به در تکیه داد دستانش را پشت سرش گذاشت
سرش را سوی اسمان بلند کرد لبخند ملایمی بر لب نشاند و گفت
خدایا بازم مرسی
که گذاشتی امشب ببینمش
به ارامی با ایلیار خدا حافظی کرد و روانه ی خانه شد .باورش نمی شد چهار ساعت بود که در حیاط نشسته
دفتتر خاطراتش را برداشت و نوشت
سلام بهونه ی زندگیم
امروز بد جور دلتنگت بود
ودر اخر دیدمت
راستی تا یادم نرفته رنگ سفید بهت میاد
دوست دار همیشگیت اتاناز
و امضا کرد
عاشق بود دیگر
دفترش را بست
سرش را روی بالشتش گذاشت و به رویا رفت
یه باغ رویایی
درست همونی که در رویاهای اتاناز بود
جیک جیک پرندگان
شر شر اب رود خانه
و همه و همه یه باغ رویایی ساخته بودند
اتاناز قدم میزد و به رودخونه نزدیک میشد
انگار یکی کنار رودخانه نشسته بود
هر چه نزدیک تر میشد سایه واضح تر میشد
پسری زانو هایش را بغل کرده بود و به رودخونه زل زده بود
اتاناز با حیرت صدا زد
ایلیار
ایلیار سرش را برگرداند و به اتاناز نگاه کرد
و چیزی نگفت
اتاناز به آرومی رفت نشست کنار عشقش بدون هیچ دغدغه ای
حالا که می دانست رویایش خواب است بی پروا عمل می کرد
بی پروا نگاه می کرد
بی پروا دل می بست
بی پروا لبخند می بست
و بی پروا
دست ایلیار را در دستش گرفت
اما…
چرا دستان ایلیار اینقدر سرد بود
طوری که از سرمای دست ایلیار تنش لرزید و از خواب بیدار شد
صورتش عرق کرده بود
از مسجد صدای اذان می امد
گویا اذان صبح بود
رفت وضو گرفت
چادر سفیدش را بر سر کرد و قامت بست
سلام نمازش را گفت
سر سجاده ی مهربانی ها به فکر فرو رفت حتی از فکر به خوابش تنش میلرزید
مادر بزرگش می گفت خواب سحر واقعیت داره
دستانش را به سوی اسمان بلند کرد
ای امید نا امیدان.نا امیدم نکن از در گهت
با همان وضو سر نقاشیش نشست
نقاشیه صحنه ی عاشورا
با صلوات مداد را در کاغذ سفید حرکت داد
دلش انقدر پاک بود که حتی دلش نمی امد مشک اب را بکشد
باید برای مسابقه و نمایشگاه مدرسه نقاشیش را تمام می کرد
***
انروز پنج شنبه بود صبحانه اش را خورد
مامان اگه اجازه بدین امروز می خوام با دخترا مسجد رو تمیز کنیم برا محرم ؟؟؟
چرا که نه دخترم کارتون بهترین کاره خدا قوت
ممنون مامان پس من رفتم فعلا خدا حافظ
به سلامت دخترم
اتاناز چند تکه دستمال و کمی لوازم گرد گیری را با خودش برداشت و از حیاط خارج شد
مسجد زیاد دور نبود
در مسجد را باز کرد دست بر سینه گذاشت و سرش را خم کرد و سلام داد
هیچ وقت بدون سلام وارد خانه ی الهی نمی شد
چادرش را زمین نگذاشت اما برای راحت بودنش چادر را بر کمرش بست.دستمال گرد گیری را برداشت و شروع کرد به گرد گیری
بعد چند دقیقه یکی را کنارش حس کرد
خیلی خونسرد برگشت و با مهتاب روبه رو شد
با عصبانیت گفت
مهتاب تو می میری سلام کنی؟؟؟
بخدا اتاناز محو کار کردنت شده بودم.خوشم امد خیلی با دل و جون کار می کنی
خوبه خوبه ؛ خودشیرینی نکن مهتاب خانم برو پنجره ها رو پاک کن
باشه بابا من تسلیم
مهتاب روی چهار پایه ایستاده بود و هم کار می کرد هم حرف میزد
اتاناز چه خبرا خودت خوبی
هیییی مهتاب بد نیستم تو چی خوبی؟نامزدت خوبه؟
اره خواهری ما هم خوبیم
راستی اتاناز از ایلیار چه خبر؟
با این حرف مهتاب ،اتاناز دست از کار کشید
دستانش را پایین انداخت و با دستمال در دستش بازی می کرد
هیچ خبری نیست
چند روزی میشه ندیدمش
با ورود لیلی و شهرزاد حرفشان را تمام کردند
هر کدام مشغول کاری بودند
نزدیک های ظهره
کارشان رو به اتمام هست
عمو امید متوفی مسجد یا الله گویان وارد مسجد می شد
عمو امید مردی مسن و زحمت کشی بود که زندگیش داستانی بود برای خودش
اتاناز چادرش را بر سر کرد و گفت
بفرما تو عمو امید
سلا دخترای خودم خوبین
شهرزاد : اره عمو خوبه خوبیم
لیلی : عمو خودت خوبی
اره دخترم منم خوبم
اتاناز خانم می بینم که بازم جهاد کردی
نه عمو چه جهادی اینکار طبق عادتام شده اگه انجام ندم احساس گناه می کنم
به هر حال دخترا دستتون درد نکنه
و بعد رفت سمت سیم و لامپ ها تا از سالم بودنشون اطمینان داشته باشه
و دخترا باز هم مشغول کارشان شدند.عمو امید بعد از برسی زیر لب گفت
فکر کنم این لامپ خراب شده
اتاناز با صدای عمو امید برگشت سمتش
چیزی شده عمو امید
نه دخترم فقط یکی از لامپا خرابه ، برم یکی رو بیارم تا تعویضش کنه
باشه عمو برو.
***
بعد از نیم ساعت عمو امید باز هم یا الله گویان وارد شد و پشت سرش یک پسر جوان وارد شد
اتاناز شیشه ها را پاک می کرد و اصلا حواسش به دیگران نبود تمام حواسش به این بود که شیشه لک نداشته باشه
اما صدا ها را می شنید.عمو امید داشت به اونی که همراهش توضیحاتی می داد
پسرم این لامپه ،باید تعویض بشه .از چهار پایه برو بالا و عوضش کن
بعد مکثی صدای اون جوان امد که گفت:عمو امید شاید بازم دستم نرسه.
عمو با اطمینان گفت:نه پسرم دستت میرسه.چهارپایه بلنده،
جوان کمی من من کرد و گفت:
راستش عمو امید برق ممکنه بگیرتم من شرمندم اما هیچی از برق سر در نمیارم نمی تونم عوضش کنم.
اتاناز که از مکالمه ی ان دو کلافه شده بود بدون اینکه نگاهش را به ان سو سوق دهد گفت
عمو امید ،پسری که از برق بترسه وای بحال زندگیش
لامپ رو بزارید اونجا الان خودم تعویضش می کنم
دخترم مگه بلدی ؟؟؟
اره عمو چیزی نیست که
پسره کنجکاو بود تا دختری که با جسارت تمام حرف میزند را ببیند که در همان حال اتاناز سرش را چرخاند و همان گونه که سرش پایین بود به سوی چهار پایه می رفت
اما ان پسر محو صورت دختر جسور شده است
دختری که بی مهابا به سمتش می امد
نمی تواند از او چشم بردارد
اتاناز نزدیک چهار پایه که رسید زیر نگاهش دو جفت جوراب مردانه دید سرش را کم کم بالا گرفت تا دلیل کنار نرفتن پسر را ببیند
و
کاش هیچ وقت ان جسارت را نمی کرد
کاش هیچ وقت ان حرف را به عمو امید نمیزد
و حداقلش…
کاش هیچ وقت سرش را بلند نمی کرد
اتاناز دختر با جسارتی هست اما نه در کنار عشقش.در کنار عشقش دلش که می لرزید هیچ،دستانش هم می لرزید
این بار اتاناز کم اورد
و در چشمان مشکیه ایلیار غرق شد
و چه غرق شدن شیرینی
برای اولین بار بود
این همه به هم نزدیک ایستاده اند
برای اولین بار بود بی پروا همدیگر را نگاه می کنند
ایلیار چطور حدس نزده که دختر با جسارت این محله فقط اتاناز هست و بس
ایلیار گوشه ی لبش را بالا برد لبخند بی تفاوتی زد
اما خدا می داند که در دل این پسر عاشق چه می گذرد
لبخندش حاکی از غرورش هست
اما اتاناز در خواندن حرف از چشم دیگران مهارت خاصی دارد
ایلیار با غرور تمام رو در روی دختری که ماه ها ارزوی حرف زدن با او را دارد
لب باز کرد، دستی که در ان لامپ بود را به سمت اتاناز گرفت و گفت
خوب
دختر خانم بفرمایید این لامپ اینم شما شاید شما اهل زندگی هستین
ایلیارخودش از حرف زدن خودش تعجب کرد
اما می خواست جسارت عشقش را بسنجد تا ببیند تا چه حد اتاناز جسور و زرنگ است
اتاناز خیلی خوب معنیه تعنه ای که ایلیار به او زد را فهمید ایلیار حرف خودش را به خودش زده بود
بدون هیچ معطلی ای لامپ را بدون اینکه دستش با دست ایلیار برخورد داشته باشه ازش گرفت
چادرش را جمع کرد تا راحت باشد و از سرش چادر نیوفتد فرز و سریع از چهار پایه بالا رفت با مهارت خاصی لامپ را تعویض کرد و ریلکس پایین امد
و با تکبر تمام به ایلیار نگاه کرد و رفت پیش دوستانش
مهتاب خنده اش گرفته بود به لج کردن این دو عاشق با هم
ایلیار در دلش به جسارت معشوقش افرین گفت
وبا خدا حافظیه زیر لب از مسجد خارج شد
*****اتاناز*****
مسجد کار زیادی داشت حسابی همه مون خسته شدیم اما می ارزید.مسجد برق میزد.با بچه ها از مسجد خارج شدیم و از همدیگه خداحافظی کردیم و هر کدوم به خونمون رفتیم.داخل شدم و سلام دادم رفتم کنار مامان و سورنا رو کاناپه نشستم و بلند گفتم:
آخیش،واااای مامان اونقدر خستم که نگو.
سورنا حق به جانب گفت:
اتاناز خوبه که کوه جابه جا نکردی.که این همه داری ناز میایی
سورنا اخلاقش همینه هر وقت خودشو ناز می کنه از هفت دولت ازاده اما منه بدبخت رو نمیزاره ناز بیام که.اینم شانس منه.برا اینکه کم نیارم گفتم
کوفت سورنا من مثل تو که بیست و چهار ساعته پدر این تی وی رو در نمیارم که
بابا که می دونست اگه ما دوتا بحث کنیم بحثمون تمومی نداره با تند خویی گفت:
باز شما دوتا با هم دعوا کردین
بابا همش تقصیر ه اتانازه
بابا به شوخی گوش سورنا را گرفت
ای شیطون منکه می دونم گناهکار اصلی کیه
هر سه با هم خندیدیم.مامان در حین بلند شدن گفت:
هر کی گشنشه بیاد شام
با حرف
مامان همه روانه ی اشپز خانه شدیم
سر سفره بابا پرسید
اتاناز امروز مسجد رو گرد گیری کردین؟؟؟
اره بابا جات خالی . یه حس خوبی به ادم دست میده که غیرقابل وصفه
اره بابا جان.کارای خدا همه حس خوبی به ادم القا می کنند. کارت خوب بود.اجرت با خدا باشه دخترم.در جواب حرفای بابا به تکان دادن سرم اکتفا کردم و مشغول شام خوشمزه ی کوفته تبریزی دست پخت مامان شدم
شام که صرف شد رفتم اتاقم تا بخوابم واقع خسته بودم و نای بیدار موند از این بیشتر رو نداشتم
امشب لازم نبود به حیاط برم چرا که ایلیار را دیده بودم ان هم چه دیدنی
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
30-05-2020، 14:45
(آخرین ویرایش در این ارسال: 30-05-2020، 14:49، توسط _sehun_.)
پارت چهاردهم.ماه محرم
آن هم چه دیدنی
اصلا انتظار این چنین برخوردی را نه از طرف خودم و نه از طرف ایلیار را نداشتم
ایلیار بعد دو سال و چندی ماه عاشقی هنوز برایم مجهول هست
امروز حرف چشمان ایلیار چیز دیگری بود
دیگر مطمعن بود م که ایلیار عاشقمه . اما دلیله دوریه ایلیار را نمی فهمیدم
چونکه از اولش معیار زندگیم پول و ثروت نبود اگه اینطوری بودم انتخابم هیچ وقت ایلیار نمی شد
????
محرم فرا رسیده
سر م حسابی شلوغ شده بود
مسئولیت مهمان های زنانه ی مسجد هدر سال با منه خودم خواسته بودم
روز ها و شب ها مشغولم و کمتر سرم خلوته
و هر از گاهی همراه بقیه به دسته های عزاداری گوش می سپرم
شب شد ، چادر سیاهم را بر سر کرد م صدای سینه زنان و زنجیر زنان در کوچه پیچیده چه حال و هوای خوشی دارد این محرم حداقلش برای یه ماه ادم کمتر گناه می کند.محرم الحرام را محترم می شمارد.و چه حال عجیبی به ادم دست می دهد که اهل بیت امامان را در غم هایشان درک می کند
از حیاط خارج شد م .چشم چرخاندم و مهتاب و چندین نفر به تماشای هیئت های عزاداری سر کوچه ایستاده اند را دیدم
منم به انها ملحق شد م و محو نوحه خوانیه هیئت شدم ؛ بی شک اگر پسر بود م منوحه خوانی می کردم
غرق کلمه به کلمه ی مداح شده بودم بی هدف به دسته ی زنجیر زنان نگاه می کردم
… و باز ….
وباز همان چهره ی اشنا اما این بار خواستنی تر
ایلیار پیراهن مشکی و شلوار کتان مشکی بر تن داشت و رنگ لباس هایش با موها و رنگ چشمانش هورمون خاصی ایجاد کرده بود . و در میان جمعیت ،مردانه زنجیر میزد و گریه می کرد
لبخند محوی زدم
خوشم امد که ایلیار هم از تبار خودمه.شیعه ی خالص
????
نه روز عزاداری
نه روز سرپا بودن
باز هم مرا خسته نکرده
امروز روز عاشوراست نماز صبح را ادا کردم
هد سبز رنگ را به همراه مقنه ی سیاهم را با یه بسم الله بر سر کردم مانتو و شلوار مشکی را هم همینطور و در اخر شال سبز رنگ را دور صورتم بستم و چادر را به سر انداختم
فقط چشمانم معلوم بود
و مثل همیشه زیبا و خواستنی
همراه سورنا و مامان از خانه خارج شدیم عزاداریه عاشورا جلوی در مسجد بر گزار می شد
برای همین مامان و سورنا کنار خانوادی لیلی و مهتاب رفتند و منم زیر لب از مامان اجازه خواستم و راهیه مسجد شدم برای پخش خرما و چای و شیر و
برای مهمان های فرزند فاطمه
مامان شماها برین اونجا اگه اجازه بدین من کمی برم مسجد و کمک دست بقیه باشم
کارم که تموم شد بازم میام کنارتون
باشه دخترم برو و مراقب خودت باش
ممنون مادر پس فعلا
و دستم را به عنوان خدا حافظی بالا اوردم
چندین سال بود که چادر همدممه پس به هیچ وجه احساس دست و پا گیری بهم دست نمی داد در مسجد از اشپزخانه چای گرفتم و در کوچه از بانوان پذیرایی می کردم سینی به دست در میان زنان عزادار می چرخید م و چه حس خوبی داشت خدمت کردن در راه امام حسین
به سوی پیر زنی رفتم و چای تعارف کردم.زن سالخورده نگام کرد و گفت:
ممنون دخترم
اجرت با امام حسین
خواهش می کنم مادر وظیفه است
خدا حفظت کنه
و من در مقابل به نیم خندی اکتفا کردم
با سینی خالی سمت مسجد رفتم بدون اینکه سرم رو بلند کنم و اطرافم رو ببینم غرق کار خودم بودم
******راوی*****
روز ها از پی روز ها و ماه ها از پی ماه ها می گذشت
پاییز از تابستان سبقت می گرفت
زمستان از پاییز پیشی می گرفت و در این میان بر تعداد دفتر خاطرات اتاناز افزوده می شد
تنها دلخوشیش همین دفتر خاطره هایش بود و تمام
به مدرسه می رفت شادابیه قبل رو نداشت بیشتر تو فکر بود و شبا هم همیشه تو رویاهایش و در خیالش با ایلیار می گشت
در کلاس فقط با فاطمه حرف میزد و گاهی دلش می خواست مثل فاطمه ، اون هم به عشقش برسد
فاطمه می دانست اتاناز عاشق ایلیار شده است و ایلیار را هم خوب می شناخت فاطمه به اتاناز همون روز های اولیه عاشقیش گفته بود که ایلیار خاطر خواه زیاد دارد
در کلاس نشسته بودند
فاطمه ؟؟
هوممممم
هوممم و زهرمار عینه ادم جواب بده ، خو
وای حالا نزن منو
باشه بیا این خوبه؟؟
بله پرنسس اتاناز بفرمایید؟؟؟
کوفت فاطمه
میگم با عشقت خوبی فاطی ؟مشکلی که ندارین؟
فاطمه بی اختیار دستش را از زیر مقنه اش رد کرد و گردن بند
H
را در دستش فشرد ، و گفت
اونم خوبه اتاناز،نه قربونت رفیق چه مشکلی رفته رفته عاشق تر هم میشیم
خوبه برات خوشحالم فاطمه
اتاناز من این خوشبختی رو مدیون تو هستم ، اگه تو نبودی؟
اگه بهم امید نمی دادی؟
الان منو پسر عموم مال هم نبودیم
اتاناز دستش را روی دست فاطمه قرار داد و ان را فشرد و خندید
فاطمه این چه حرفیه تو اکه خوشبخت باشی بدون منم خوشبختم
دوتا رفیق غرق صحبت بودند که زهرا هم کلاسیه اتاناز با یهپوز خند به انها نگاه می کرد و این نگاه هم از چشم اتاناز دور نموند
اتانازیه حس بدی نسبت به زهرا داشت
نمی دانست چه حسی ولی حسش خیلی قوی بود
حس ویرانگر
حس نابودی
حس خیانت
فاطمه؟؟
بله؟؟؟
یه چیزی بگم؟؟؟
تو دوتاشو بگو؟؟؟
نه همون یکی بسه
و سپس خندید
خوب پس اتاناز خانم همون یکی رو بگو
فاطمه یه حسی بهم میگه که این زهرا از جریان عشق و عاشقیه من خبر داره؟؟
نهههههههه
ها چیه ببند دهنتو فاطمه الان پشه میره توش
کوفت اتاناز
اتاناز میگم چطور ممکنه زهرا خبر داره باشه؟
نمی دونم فاطمه اما زهرا یه بو هایی برده
عیب نداره خواهری خودتو ناراحت نکن قتل که نكردی عاشق شدی
بزار بفهمه مگه چی میشه
در واقع اتاناز از رسوایی عشقش نمی ترسید بلکه از زهرا می ترسید
از حسادت زهرا که به زندگیش اتیش بیندازد
که اتفاقا زهرا همچنین تصمیمی دارد
????
یک هفته بعد
امروز عروسیه فرشاده
رسم و فرهنگشان بود که زوجین سه چهار سال نامزد باشند تا اخلاق همدیگر را بشناسند
به ساعت نگاه کرد
بعد چند روز فکر ،تصمیمش را گرفته بود
حاضر شد و کفش هایش را از جا کفشی برداشت
به مادرش قبلا گفته ؛ اما باز هم ادب حکم می کرد که بگوید
مامان من با مهتاب اینا برم ارایشگاه؟؟؟
باشه برو اتاناز اما یادت باشه چیزهای که گفتم رو ها زیاد غلیظ ارایش نکن
رو چشم مامان خیالت راحت
اولین بارش بود که به ارایشگاه می رفت ان هم فقط برا خاطر اینکه چشم بد بینانش را کور کند
ارایشش تمام شد موهای بلندش تمام فر و ارایش ملایمش بیشتر از همیشه خواستنیش کرده
لباس استین دار پلنگی که کمی بالاتر از زانوهایش بود
کفش های ده سانتی و اندام رو به فرمش و ساپورت مشکیش تیپش را کامل کرد
مهتاب تا او را دید گفت
اتاناز من کنار تو وارد مجلس نمیشم ها گفته باشم
وااا مهتاب چرا؟؟؟
مهتاب که به زور لبخندش را کنترل کرده بود گفت
من اگه با تو برم که از چشم جماعت می افتم که.مثلا خواهر دومادم ها،
بعد هر دو خندیدند
پدرش ماشین را کنار خانه ی مهتاب نگه داشت
مهتاب سر سری پیاده شد و رفت داخل.اتاناز رو به بابا کرد و گفت
ممنون بابا ببخش شرمنده زحمتت دادیم
نه دخترم دشمنت شرمنده برو خوش باش
اتاناز گوشه ی چادرش را جمع کرد و از ماشین پیاده شد
تا وارد حیاط شد با فرشاد رو در رو در امد
فرشاد گفت
این کیه که تنها امده تا اتاناز سرش را بلند کرد فرشاد میخکوب شد و با حیرت گفت
تو اتانازی؟؟؟
بله اقا فرشاد منم
بعد تند رفت داخل لباس هایش را در اورد و در کنار مهتاب ایستاد
بودن اتاناز در ان مجلس بر خلاف تصورهمه هست حتی دور از تصور فرشاد اونم با این شکل
وبا این سر حالی و با این انرژی
اتاناز لبخندی زد که بیشتر شبیه پوزخند بود در دلش گفت
بزار همه ی اشنا و نا اشنا ها ببینند بگذار ببینند و کور شوند
بگذار بدونند که اتاناز شکست بخور نیست و تا اخرش محکم می ایستد
پارت پانزدهم.سرنوشت بد
اتاناز دوست داشت ستاره ی مجلس باشه که همونجوری که می خواست شد
اتاناز تک بود غرورش و طنازی و زیبایی اش زبان زد همه بود
پسران مجرد که وقتی مادرشان از این دختر تعریف می کردند حیرت می کردند که چرا این دختر را نمی شناسند حتی به جرات می توان گفت که بیشتر همسایه های نزدیکشون هم خوب او را نمی شناختن
گوشه ای از مجلس ایستاده لیلی برای در خواست رقص دستش را به سمتش گرفت
پرنسس اتاناز میای برا رقص گروهیه محلی
بعدش چشمک زد
اتاناز لبخند محوی زد و گفت
اره
اما قبلش باید لباس محلی بپوشیم
تو که می دونی من عاشق لباس محلیم
و بعد محض شوخی ابروانش را بالا انداخت
هر چهار تا لباس محلی پوشیدند و دست در دست هم پشت سر هم وارد پیست رقص شدند
دیجی که اهنگ محلی در خواستی اتاناز رو می خوند این چهارتا هماهنگ می رقصیدند
****
شد سه سال
عشق پنهانش
شد سه سال
****
مثل همیشه دفتر خاطره اش را برداشت
رفت حیاط بازم زیر نور کمرنگ مهتاب
لای دفترش را باز کرد
مرور کرد تمام خاطراتش را
ورق زد
مرور کرد
و در اخر نوشت
سلام دفتر بیچاره ام
وسلام ای عشق پنهانم
ایلیار
باورت میشه؟
امروز سالگرد عاشقیمه
امروز دو سال تموم شد
و از فردا سال سوم عشقمه
ایلیار جان
منکه از عشقت خسته نمیشم
منکه تو رو هیچ وقت از قلبم بیرون نمی کنم
من عاشقتم ایلیار
یه عشق واقعی
عشق من عشق امروز و فردا نیست
عشق من بحثش برا سالهاست
ایلیار تو چه کردی با دلم که حتی برات گلایه نکردم
پنهونی عاشق شدم و پنهونی عاشقت موندم
ایلیار همیشه اینقدر صبور نیستم
حواست باشه عشقم
منم یه روز تموم میشه صبرم
مثل همیشه امضا کرد و دفترش را بست
هندزفری را روشن کرد اهنگ مورد علاقش را پلی کرد
****
یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود
دوتا خورشید سیاه
دوتا چشم سرمه سود
رشک باغ و کشتمه
باغ نگو بهشتمه
عمر مژگونش دراز
رنگ سرنوشتمه
میدرخشند توی ماه
دوتا خورشید سیاه
جمجمک برگ خزون
اینه بخت بی گناه
غنچهی گل گل شکره
شب قضا و قدره
مهر و مهتاب رو ببین
یکی باشیم سحره
یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود
****
به اسمان نگاه کرد و گفت
الهی راضیم به رضایت
****
اما واقعا آتاناز به رضای الهی راضی می شد؟؟؟
یه ماه گذشت
ایلیار و اتاناز رفته رفته عاشق تر می شدند
اما بی خبر از یگدیگر
در محله ی شان عروسی بود
از فامیل های زهرا همون هم کلاسیه اتاناز
اما اتاناز فکرش را هم نمی کرد که ایلیارش در عروسیه رفیقشه
در عروسی ای که مختلطه
و حتی فکرش را نمی کرد که زهرا اینقدر حسود باشد که دست به کار های شیطانی بزند
اتاناز از هیچ کدام این جریانات خبر نداشت
اما پس چرا دلشوره داشت؟؟؟
چرا اتاناز بیقراری می کرد؟؟؟
اتاناز امشب چش بود
چرا سر هیچ چیزی از شب تا صبح گریه کرده؟؟
به راستی اتاناز چش بود؟؟؟
بالاخره خورشید طلوع کرد
اتاناز با بر و روی اشفته اماده شد که به مدرسه بره
اولین بارش بود که اینگونه به مدرسه می رفت
به دوستانش سلام کرد
فاطمه از پشت چشمان اتاناز را گرفت
اتاناز دستانش را بی حوصله لمس کردو گفت
دستای تپلت رسوات می کنه خواهری
فاطمه ارام به شانه ی رفیقش زد
ای اتاناز شیطون
باز چته پکری؟؟؟
نه چیزی نیست فاطی فقط نمی دونم چرا از دیشب دلهره دارم
خیلی می ترسم فاطمه
از چی می ترسی عریزم؟؟
امیدت به خداباشه اتاناز .چیزی نمیشه
وارد کلاس شدند
بعد چند دقیقه پچپچ های میان دخترا پیچیده بود
اما اتاناز بی خیال از همه جا ؛ تو خودشبود
تا اینکه دوتا از همکلاسی هایش در ردیف پشت سرش حرف میزدند و اتاناز شنید
اره دیگه رویا همین زهرای خودمون رو میگم دیگه
مریم تو مطمعنی؟؟؟
اره رویا میگم با چشمای خودم دیدم
که زهرا بی پروا با پسره داشت میرقصید پسره هم انگار یه چیزیش بود
و بعدش هم که اون همهمه ها تو عروسی
بعد مریم صدایش را اروم کرد
راستش قبلش زهرا به پسره یه چیزی داد نمی دونم شربت بود یا چیز دیگه
رویا : وااای خدا مرگم بده
اخه زهرا چرا باید اینکار رو بکنه؟
مریم : منم نمی دونم والا
رویا : راستی گفتی اسم پسره چی بود؟
مریم : رویا تو خنگی مگه اخه
بابا میگم پسره همون پسره چشم مشکیه که ارزوی همه ی دختراست دیگه
همون پسری که میگن حاضر نیست با کسی ازدواج کنه؟؟
گویا می گفتند پسره عاشق یه دختریه که با این کار زهرا بعید می دونم پسره به عشقش برسه
اسم پسره ایلیاره
رویا : اره شناختمش چند باری دیدمش پسر خوب و سر به زیر و مومنی بود اما
دیگر نشنید
گوش هایش سوت کشید
کر شد
لال شد و
سیاهیه مطلق
فاطمه داشت گریه می کرد
اتاناز ، اتاناز تو رو خدا تو چت شد
اتاناز چشماتو وا کن
اتاناز چیزی نمی شنید
و
وقتی چشمانس را باز کرد در خانه بود فاطمه و مهتاب پیشش نسشته بودند
گنگ نگاه می کرد
تا چشمش به غم چشمای دوستانش افتاد
همه چیز یادش امد
اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد
رویش را از دوستانش برگرداند
هق زد
گریه کرد
جیغ کشیدی
خدایا اینه
اره
اینه جواب صبرام
اینه پاداش پاکیه عشقم
اره قربونت برم
اینه رسیدن به عشقم
خدا داری امتحان چی رو ازم پس می گیری؟؟؟
اصلا گناهم چیه؟؟
خدا جون
اصلا بگو ببینم چرا الان زنده ام؟؟؟
شکر خدا که مادرش رفته بود داروخونه و پدرش خانه نبود و سورنا مدرسه بود
مهتاب دست سرد اتاناز را در دستش فشرد در حالی که هر دو پا به پای اتاناز گریه می کردند
مهتاب گفت
اروم باش اتاناز
اروم باش خواهرم اروم باش
چته تو؟؟؟
اتاناز هنوز که چیزی معلوم نیست
هنوز که…..
خفه شو مهتاب خفه شو
این همه صبر نکردم که پاداشم این باشه مهتاب.دیگه چی مونده که باید معلوم بشه
مهتاب در حقم ظلمکردند
اتیش حسادت دختر هر …ه
زندگیمو سوزوند
می فهمی مهتاب
عشقم را اتیش زد
مرحبا بهش
مرحبا به دختری که اینجوری عشقمو دزدید
فاطمه گریه نکن
بجاش بهم بگو که می تونم فراموشش کنم
در میان گریه قهقه زد
هه
نهههههههه
نه لعنتی من نمی تونم فراموشش کنم
قرار نبود داستان عشقم اینجوری نوشته بشه
می شنوی خدا قرار منو تو این نبود
بگرد خدا
در میان سر نوشتم بگرد مبادا ورقی رو جا بندازی
می دونی کدوم ورق رو میگم
همون ورقی که منو ایلیار در کنار هم قدم میزنیم
بگرد خدا
شاید پیداش بشه
اگه اینو هم پیداش نکردی
اون ورقی که مرگه منه بیار بزار اخر همین داستان عشقم
به اینم راضیم خدا
****
با صدای در خانه بغضش را در گلویش خفه کرد
رو به دیوار کرد و چشمانش را بست صدای مادرش را شنید
سلام دخترا
سلام زندایی
سلام خاله
.
مادر رو به مهتاب کرد
مهتاب اتاناز خوبه؟
مهتاب به زور لبخند زد
اره زندایی نگران نباشین چیزی نیست که فقط فشارش افتاده بود
باشه مهتاب بیایین این ابمیوه ها رو میل کنید منم برم به کارام برسم
مادر سینی را روی میز گذاشت و با تشکر مهتاب از اتاق خارج شد مهتاب رویش را برگرداند و به دوستانش نگاه کرد فاطمه گوشه ای کز کرده بود و به فکر عمیقی فرو رفته بود
مهتاب هم با مهربانی به اتاناز نگاه کرد
در اوج ناراحتیش یادش امد
به رفیقش
به خواهرش
به مهتاب
بعد چندین سال گفته بود خفه شو
شرمند سرش را پایین انداخت
در اوج ناراحتیش گفت
منو ببخش مهتاب تند رفتم شرمندتم
این چه حرفیه اتاناز دشمنت شرمنده منکه نشنیدم چی گفتی.و دوباره چشمک زد
پارت پانزدهم.سرنوشت بد
اتاناز دوست داشت ستاره ی مجلس باشه که همونجوری که می خواست شد
اتاناز تک بود غرورش و طنازی و زیبایی اش زبان زد همه بود
پسران مجرد که وقتی مادرشان از این دختر تعریف می کردند حیرت می کردند که چرا این دختر را نمی شناسند حتی به جرات می توان گفت که بیشتر همسایه های نزدیکشون هم خوب او را نمی شناختن
گوشه ای از مجلس ایستاده لیلی برای در خواست رقص دستش را به سمتش گرفت
پرنسس اتاناز میای برا رقص گروهیه محلی
بعدش چشمک زد
اتاناز لبخند محوی زد و گفت
اره
اما قبلش باید لباس محلی بپوشیم
تو که می دونی من عاشق لباس محلیم
و بعد محض شوخی ابروانش را بالا انداخت
هر چهار تا لباس محلی پوشیدند و دست در دست هم پشت سر هم وارد پیست رقص شدند
دیجی که اهنگ محلی در خواستی اتاناز رو می خوند این چهارتا هماهنگ می رقصیدند
****
شد سه سال
عشق پنهانش
شد سه سال
****
مثل همیشه دفتر خاطره اش را برداشت
رفت حیاط بازم زیر نور کمرنگ مهتاب
لای دفترش را باز کرد
مرور کرد تمام خاطراتش را
ورق زد
مرور کرد
و در اخر نوشت
سلام دفتر بیچاره ام
وسلام ای عشق پنهانم
ایلیار
باورت میشه؟
امروز سالگرد عاشقیمه
امروز دو سال تموم شد
و از فردا سال سوم عشقمه
ایلیار جان
منکه از عشقت خسته نمیشم
منکه تو رو هیچ وقت از قلبم بیرون نمی کنم
من عاشقتم ایلیار
یه عشق واقعی
عشق من عشق امروز و فردا نیست
عشق من بحثش برا سالهاست
ایلیار تو چه کردی با دلم که حتی برات گلایه نکردم
پنهونی عاشق شدم و پنهونی عاشقت موندم
ایلیار همیشه اینقدر صبور نیستم
حواست باشه عشقم
منم یه روز تموم میشه صبرم
مثل همیشه امضا کرد و دفترش را بست
هندزفری را روشن کرد اهنگ مورد علاقش را پلی کرد
****
یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود
دوتا خورشید سیاه
دوتا چشم سرمه سود
رشک باغ و کشتمه
باغ نگو بهشتمه
عمر مژگونش دراز
رنگ سرنوشتمه
میدرخشند توی ماه
دوتا خورشید سیاه
جمجمک برگ خزون
اینه بخت بی گناه
غنچهی گل گل شکره
شب قضا و قدره
مهر و مهتاب رو ببین
یکی باشیم سحره
یکی بود یکی نبود
کور بشه چشم حسود
****
به اسمان نگاه کرد و گفت
الهی راضیم به رضایت
****
اما واقعا آتاناز به رضای الهی راضی می شد؟؟؟
یه ماه گذشت
ایلیار و اتاناز رفته رفته عاشق تر می شدند
اما بی خبر از یگدیگر
در محله ی شان عروسی بود
از فامیل های زهرا همون هم کلاسیه اتاناز
اما اتاناز فکرش را هم نمی کرد که ایلیارش در عروسیه رفیقشه
در عروسی ای که مختلطه
و حتی فکرش را نمی کرد که زهرا اینقدر حسود باشد که دست به کار های شیطانی بزند
اتاناز از هیچ کدام این جریانات خبر نداشت
اما پس چرا دلشوره داشت؟؟؟
چرا اتاناز بیقراری می کرد؟؟؟
اتاناز امشب چش بود
چرا سر هیچ چیزی از شب تا صبح گریه کرده؟؟
به راستی اتاناز چش بود؟؟؟
بالاخره خورشید طلوع کرد
اتاناز با بر و روی اشفته اماده شد که به مدرسه بره
اولین بارش بود که اینگونه به مدرسه می رفت
به دوستانش سلام کرد
فاطمه از پشت چشمان اتاناز را گرفت
اتاناز دستانش را بی حوصله لمس کردو گفت
دستای تپلت رسوات می کنه خواهری
فاطمه ارام به شانه ی رفیقش زد
ای اتاناز شیطون
باز چته پکری؟؟؟
نه چیزی نیست فاطی فقط نمی دونم چرا از دیشب دلهره دارم
خیلی می ترسم فاطمه
از چی می ترسی عریزم؟؟
امیدت به خداباشه اتاناز .چیزی نمیشه
وارد کلاس شدند
بعد چند دقیقه پچپچ های میان دخترا پیچیده بود
اما اتاناز بی خیال از همه جا ؛ تو خودشبود
تا اینکه دوتا از همکلاسی هایش در ردیف پشت سرش حرف میزدند و اتاناز شنید
اره دیگه رویا همین زهرای خودمون رو میگم دیگه
مریم تو مطمعنی؟؟؟
اره رویا میگم با چشمای خودم دیدم
که زهرا بی پروا با پسره داشت میرقصید پسره هم انگار یه چیزیش بود
و بعدش هم که اون همهمه ها تو عروسی
بعد مریم صدایش را اروم کرد
راستش قبلش زهرا به پسره یه چیزی داد نمی دونم شربت بود یا چیز دیگه
رویا : وااای خدا مرگم بده
اخه زهرا چرا باید اینکار رو بکنه؟
مریم : منم نمی دونم والا
رویا : راستی گفتی اسم پسره چی بود؟
مریم : رویا تو خنگی مگه اخه
بابا میگم پسره همون پسره چشم مشکیه که ارزوی همه ی دختراست دیگه
همون پسری که میگن حاضر نیست با کسی ازدواج کنه؟؟
گویا می گفتند پسره عاشق یه دختریه که با این کار زهرا بعید می دونم پسره به عشقش برسه
اسم پسره ایلیاره
رویا : اره شناختمش چند باری دیدمش پسر خوب و سر به زیر و مومنی بود اما
دیگر نشنید
گوش هایش سوت کشید
کر شد
لال شد و
سیاهیه مطلق
فاطمه داشت گریه می کرد
اتاناز ، اتاناز تو رو خدا تو چت شد
اتاناز چشماتو وا کن
اتاناز چیزی نمی شنید
و
وقتی چشمانس را باز کرد در خانه بود فاطمه و مهتاب پیشش نسشته بودند
گنگ نگاه می کرد
تا چشمش به غم چشمای دوستانش افتاد
همه چیز یادش امد
اشک از گوشه ی چشمانش سرازیر شد
رویش را از دوستانش برگرداند
هق زد
گریه کرد
جیغ کشیدی
خدایا اینه
اره
اینه جواب صبرام
اینه پاداش پاکیه عشقم
اره قربونت برم
اینه رسیدن به عشقم
خدا داری امتحان چی رو ازم پس می گیری؟؟؟
اصلا گناهم چیه؟؟
خدا جون
اصلا بگو ببینم چرا الان زنده ام؟؟؟
شکر خدا که مادرش رفته بود داروخونه و پدرش خانه نبود و سورنا مدرسه بود
مهتاب دست سرد اتاناز را در دستش فشرد در حالی که هر دو پا به پای اتاناز گریه می کردند
مهتاب گفت
اروم باش اتاناز
اروم باش خواهرم اروم باش
چته تو؟؟؟
اتاناز هنوز که چیزی معلوم نیست
هنوز که…..
خفه شو مهتاب خفه شو
این همه صبر نکردم که پاداشم این باشه مهتاب.دیگه چی مونده که باید معلوم بشه
مهتاب در حقم ظلمکردند
اتیش حسادت دختر هر …ه
زندگیمو سوزوند
می فهمی مهتاب
عشقم را اتیش زد
مرحبا بهش
مرحبا به دختری که اینجوری عشقمو دزدید
فاطمه گریه نکن
بجاش بهم بگو که می تونم فراموشش کنم
در میان گریه قهقه زد
هه
نهههههههه
نه لعنتی من نمی تونم فراموشش کنم
قرار نبود داستان عشقم اینجوری نوشته بشه
می شنوی خدا قرار منو تو این نبود
بگرد خدا
در میان سر نوشتم بگرد مبادا ورقی رو جا بندازی
می دونی کدوم ورق رو میگم
همون ورقی که منو ایلیار در کنار هم قدم میزنیم
بگرد خدا
شاید پیداش بشه
اگه اینو هم پیداش نکردی
اون ورقی که مرگه منه بیار بزار اخر همین داستان عشقم
به اینم راضیم خدا
****
با صدای در خانه بغضش را در گلویش خفه کرد
رو به دیوار کرد و چشمانش را بست صدای مادرش را شنید
سلام دخترا
سلام زندایی
سلام خاله
.
مادر رو به مهتاب کرد
مهتاب اتاناز خوبه؟
مهتاب به زور لبخند زد
اره زندایی نگران نباشین چیزی نیست که فقط فشارش افتاده بود
باشه مهتاب بیایین این ابمیوه ها رو میل کنید منم برم به کارام برسم
مادر سینی را روی میز گذاشت و با تشکر مهتاب از اتاق خارج شد مهتاب رویش را برگرداند و به دوستانش نگاه کرد فاطمه گوشه ای کز کرده بود و به فکر عمیقی فرو رفته بود
مهتاب هم با مهربانی به اتاناز نگاه کرد
در اوج ناراحتیش یادش امد
به رفیقش
به خواهرش
به مهتاب
بعد چندین سال گفته بود خفه شو
شرمند سرش را پایین انداخت
در اوج ناراحتیش گفت
منو ببخش مهتاب تند رفتم شرمندتم
این چه حرفیه اتاناز دشمنت شرمنده منکه نشنیدم چی گفتی.و دوباره چشمک زد
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت شانزدهم.فراموشت نمیکنم
خداییش اگر اتاناز مهتاب را نداشت تا به الان دق کرده بود
فاطمه به سمت اتاناز امد و پیشانیه دوستش را بو سید و گفت
اتاناز از خدا می خوام که این حرفا واقعیت نباشه
قطره اشکی لجوجانه از چشم اتاناز سرازیر شد و اتاناز با حرص با دستش پسش زد
در میان ناراحتی لبخند نیمه جونی زد
دیگه برام مهم نیست فاطمه
دیگه حتی خودمم برا خودم مهم نیستم
بی خیال رفیق
*******مهتاب******
روی صندلی نشسته بودم با این حرف دختر داییم سرم را بلند کردم
غم دنیا با این حرف اتاناز ریخت تو دلم چرا که خوب می دانستم که اتاناز بازم هم غمش را در دلش میریزد و خود خوری می کند.چقدر برایش خوشحال بودم چقدر تو این مدت عاشقیش سر زنده بود کاش این اتفاق نمی افتاد کاش اتاناز برا همیشه هین جوری پنهونی عاشقی می کرد چقدر طفلک خواهرم زجه زد برا عشقش
فاطمه با نگاهی غم بار خدا حافظی کرد و از اتاق خارج شد
بعد رفتن فاطمه با تعجب گفتم
اتاناز؟
هووووم مهتاب چیه؟
اون حرفی که به فاطمه گفتی معنیش چیه؟
هه مهتاب واقعا باید برا تو هم معنی کنم؟
نه من معنیش رو می دونستم لازم نبود برام معنی کنه یه کلمه بی خیال اتاناز معنیش این بود که بی خیال کل دنیا.مستاسل گفتم:
اتاناز تو زود تسلیم شدی!!هنوز چیزی معلوم نیست.
اره جون خودم دیگه چی باید معلوم می شد این حرفا رو فقط برا دلخوشی اتاناز می گفتم و بس
اتاناز با این حرفم در جایش نشست سرش را جلو اورد و دستانش را در هم قلاب کرد
و با خشم کنترل شده گفت
مهتاب تو چی میگی
تو اصلا چی می دونی هااااا
مهتاب می دونی من چی کشیدم
مهتاب می دونی تو این سه سال چجوری بی قرار دیدنش بودم؟؟؟
با ناراحتی گفتم
اتاناز من نمی دونم چون عاشق نشدم چون نزاشتن عشق رو درک کنم.و حالا که این وضع تو رو می بینم خوشحالم که بهم اجازه ی عاشقی ندادن
حال هیچ کدوممون خوب نبود.با این حرفم اتاناز گفت:
مهتاب پس حتما نمی دونی برا دیدنش له له میزدم
جون می دادم
تو گرمیه گرمایه تابستان ظهر ها
تو سردیه سرمای زمستان شبا
مهتاب من موقع بارش سنگین برف
موقع بارش بی رحمانه ی باران
چندین ساعت تو حیاط در انتظار فقط یه نگاهش می نشستم
به خداوندی خدا
تا نمی دیدمش اروم نمی گرفتم
مهتاب
من دیونشم شبا که تو حیاط قدم میزنم حس می کنم کنارمه اسمو صدا میزنه
مهتاب من دیگه کم اوردم
دیگه نمی تونم
دنیا خیلی در حقم نامردی کرد رفیق خیلی
این حرفش رو قبول داشتم خداییش دنیا و ادماش در حقش نامردی رو به اخرش رسونده بودند.مونده بودم چی بگم
باشه اتاناز اروم باش خواهری اروم باش
اتاناز داشت میلرزید بازوانش را گرفتم و او را خواباندم و بعد نیم ساعت که اتاناز خوابید منم به خونه مون رفتم هر چند دلم نمی امد تو این وضع تنهاش بزارم اما اگه می موندم هم زندایی اینا و هم مامان اینا شک می کردند منم به هیچ وجه نمی خواستم راز پنهون اتاناز فاش بشه دیگه اتاناز پر پر بود بسش هست
????
روز ها میگذشت اتاناز ساکت بود حرف نمیزد نمی خندید
و حتی گریه هم نمی کرد
شده بود سنگ
زهرا را چند بار در کلاس دیده بود که زهرا با پیروزی لبخند میزند
اما اتاناز فقط براش پوزخند زد
حتی این روز ها همهمه ی شیرینی خورون ایلیار و زهرا به این زودی ها را هم شنید
اما بی خیال بود
دلش شکست
اما خودش را به بی خیالی زده بود
در میان دوستانش هر کسی که از عشق حرف میزد با اخم های اتاناز ساکت می شد.واقع نمی دونستم چیکار می تونم برا رفیق عزیز تر از جانم انجام بدم
******ایلیار******
شب شده بود
مهتاب نور افشانی می کرد
در پشت بام نشستم
زانو هایم را بغل کردم
نمازم را خوانده بودم
هر چند گناهکار بودم اما بازم خدایم را رها نمی کردم.هه گناهکار،واقعا منه احمق چه حماقتی کرده بودم چم شده بود چرا الان اینجام پس اتاناز چی اونو چیکار کنم اونو کجای دلم بزارم
سرم را رو به اسمان بلند کرد م و فریاد کشیدم
خدااااااااااااااااااااااا
و دوباره و سه باره اونقدر فریاد کشیدم تا ته گلویم سوخت.دیگه برام مهم نبود کسی صدام رو می شنوه منکه رسوایی عالم شده بودم پس دیگه ارزشی نداشت.
اصلا ببینم کی گفته مرد گریه نمی کنه مگه مردا دل ندارن احساس ندارن مگه مردا رو خدایی که زنا رو افریده مردا رو نیافریده؟؟؟؟دلم خیای سنگینه خیال خالی شدن داره
برای اولین بار اشک ریختم
ان هم برای دختری که عاشقش بودم
با صدای خش دارم ادامه دادم
خدا ،اوستا کریم
منه بنده ات نمی دانستم اینقدر امتحانت سخت است
عاشقم کردی و بعد….
خدایا اتانازم را چه کارش کنم
اولین عشقم را چیکار کنم خدا
چشمان محجوبش ، دل با جراتش
و معصومیتش
خدایا اتاناز را نصیب من نکنی و دستش تو دست دیگری باشه یعنی مرگ ایلیار
خدایا عشقم رو سپردم دست خودت مواظبش باش و خوشبختش کن
سرم را روی زانویم گذاشتم و با صدای بلند گریه کردم.هق زدم حقم این نبود.یاد ایه ی از قران افتادم
و به راستی انان که تیمان اوردند فکر می کنند ما انان را امتحان نمی کنیم؟؟؟؟
داشتم امتحان پس میدادم اما به چه قیمتی؟به قیمت از دست دادن اتاناز؟؟،یا به قیمت تباهی زندگیم ؟؟؟؟یا به قیمت تحمل کردن زهرایی که بهش هیچ حسی نداشتم جز حس نفرت!!!
******راوی******
اما دختری در کوچه پایینی روی سکوی همیشگی
ایلیار
دلم درد می کنه؟
می دونی دلیلش چیه؟
دلیلش توی عشقم
ایلیار
دلم درد می کنه؟
می دونی مرحمش چیه؟؟
مرحمش تویی عشقم.
ایلیاااااار
نامرد باشی یا مرد
عاشق باشی یا مجنون
مجرد باشی یا متاهل
من فراموشت نخواهم کرد
عشقم
و با صدای بلند چشم به چراغ خانه ای که این سالها اشنا ترین خانه بود دوخت و گریه کرد
چه شبی بود امشب
همه جا سکوت بود و اسمان را صدای گریه ی دو عاشق فرا گرفته بود حتی دیگر ابر ها هم دوام اشک این عشاق را نداشتند
ابر ها هم بی رحمانه می باریدند
و قطرات باران شلاق میزدند بر برو روی این دو عاشق
اما ایلیار و اتاناز هم کوتا بیا نبودند
اتاناز بلند شد و هر دو دستانش را از هم باز کرد صورتش را رو به اسمان کرد و داد زد
خدا تو هم از اشکام خسته شدی
که دیگه صبر دیدن اشکام رو نداری؟
داری بارون می فرستی تا اشکامو نبینی؟
ایلیار سر پا ایستاده بود
دستانش را در جیبش گذاشته بود
موهایش بر پیشانیش ریخته بود
به قطرات باران زل زد
خدا تو هم نمی خوای ببینی بالاخره غرورم و شکستم اونم فقط برا خاطر عشقم اتاناز
اما…
خدا جون بارونو قطع کن و نگام کن
اره غرورمو شکست و به این شکستن افتخار می کنم
خدایا غرورم ارزونیه جهنمت
حتی خودمم برا خاطرش می میرم
اتاناز جونمو بخواد اونم میدم
????
ایلیار از قبل شنیده بود که زهرا عاشقشه
حتی زهرا چندین بار به گوشیش زنگ زده بود و بالاخره ایلیار بهش گفته بود که عاشق دختری مثل اتانازه
اما هیچ وقت فکرش را نمی کرد که زهرا
ایلیار مخالف بود از زهرا تنفر داشت اما برای ابروی خودش و حرف مردم چاره ای جز ازدواج نداشت
اما خوب می دانست که هیچ گاه اتانازش را فراموش نخواهد کرد . هیچ وقت
????
فراموشت نمی کنم
مثل خون تو رگهامی
حتی اگه یه روز بخوای
قیدمو کامل بزنی
فراموشت نمی کنم
صدات تو گوش منه
حتی اگه بیای و بهم بگی
عشقت تو وجود منه
بدون یادت همیشه هست
تو این قلب قسم خورده
بدون روزی نباشی تو
دلم تو این قفس مرده
بدون وقتای دلتنگی
تو یاد تو جون میدم
به این دل که به یاد تو
بی عشق تو افسرده ام
همیشه به خودم میگم
که عشق بهم رگ و خون داد
به اون امیدی که مرده
یه باره دیگه جون داد
فراموشت نمی کنم
مثل خون تو رگهامی
حتی اگه یه روز بخوای
قیدمو کامل بزنی
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت هفدهم.دیدار آخر
چند روزی بود که اتاناز در رخت خوابش خوابیده بود
سرمای شدیدی خورده بود
از اون شب تا به حالا در رخت خوابش بود
حسابی به این استراحت نیاز داشت . تا همه چیز را به دست فراموشی بسپارد اما شدنی نبود
ایلیار هم دست کمی از اتاناز نداشت
او هم سرما خورده بود
و از این حالش خوشحال بود.برای سرما خوردگیش بهانه اورد و شیرینی خورونش را به یه ماه بعد محول کرد
فکر می کرد با این کارش فرصت دارد اتاناز را به دست بیاورد
اما زهی خیال باطل
بیست روز و اندی روز با تمام سختی هایش گذشت
و فقط چند روز تا شیرینی خورون ایلیار و زهرا مانده بود
????
مهتاب و لیلی و شهرزاد و اتاناز در حیاط والیبال بازی می کردند
واااای بچه ها بسه من دیگه خسته شدم
نفس نفس زنان بر روی زمین نشست
اه اتاناز تو همیشه زود خسته میشی که
خخخ لیلی زبون نریز بیا ببینم خواستگار جدیدت چه شکلیه
لیلی هم در کنار اتاناز نشست و مهتاب و شهرزاد هم نشستند
هیچی اتاناز جان
جونم براتون بگه که قد کوتاه
شکمش این هوااا
سیبلش مشتی
وااای مردم از خنده لیلی تو رو خدا بسه
اه مهتاب ذوقم و کور نکن بزار بگم دیگه
مهتاب با خنده گفت
خوب بگو
هیچی دیگه مامان گفت چای بیار چادر سفید رو انداختم رو سر عروس عموم و صورتشو پوشوندم و سینی رو دادم دستش خودمم از پنجره پریدم بیرون
اتاناز از بس خندیده بود که از چشمانش اشک می امد
این کار همیشگیه لیلی بود لیلی هم تا حدودی اخلاقش مثل اتاناز بود اما هیچ وقت عاشق نشد ولی همیشه دوست داشت مرد زندگیش ایده ال باشد
خوب دیگه بچه ها من باید برم
امشب مهمون داریم باید به مامانم کمک کنم
کجا میری شهرزاد بمون برا شام
نه دیگه اتاناز جان ممنون
لیلی هم گفت
منم باید برم درس دارم برا فردا امتحان داریم
پس اگه شام نمی مونید تند تند بیایین تا دور هم باشیم
خدا حافظتون
*****اتاناز****
دو ساعتی از رفتن لیلی و شهرزاد می گذشت
سورنا و مهتاب در اتاقم مسخره بازی در می اوردند و می خندیدند.رو کردم به مهتاب و گفتم
هوی مهتاب شما احیانا تشریف مبارکتون رو نمی برین خونه تون.
نه اتاناز جان شرمنده امشب بیخ گوش تون
سورنا با خوشحالی گفت
واقعا امشب می مونی مهتاب
اره سورنا جون می مونم تا صبح مسخره بازی در میاریم
هر سه خوشحال بودیم
دخترا بیایید شام
صدای مامان بود
هر سه با شوخی سر سفره نشستیم
خوب دخترای خودم چطورن
هر سه جواب دادیم
خوبه خوبیم
بوی قیمه اشتهای هر سه مون رو باز کرده بود با دل سیر شاممونپ را خوردیم و برای جمع کردن سفره بهم دیگر کمک کردیم
و دوباره به اتاقم رفتیم.
بعد کمی شوخی مهتاب رو بهم گفت :
اتاناز پاشو بریم دکون برا خودمون تنقلات بخریم و تا صبح دور هم بخوریم و بگیم و بخندیم
با پیشنهادش موافقت کردم و گفتم باشه فقط اجازه بده از مامان اجازه بگیرم و بعد حاظر بشیم و بریم.
مهتاب گفت خوبه فقط کمی سریع باش
????
*****ایلیار*****
دیگه حوصله ام تو خونه سر رفته بود باید میزدم به کوچه.از اتاقم خارج شدم و روبه مامان گفتم
مامان من رفتم سر کوچه پیش دوستام
باشه برو ایلیار
من نمی دونم تو چته پسر؟
مثلا چند روز دیگه جشن نامزدیته
وای بازم مامان شروع کرد این بحث دوماهه که تمومی نداره اه.رو بهش با اخم های در هم گفتم
مامان خواهشا دیگه ادامه نده
ایلیار اینجوری که نمیشه تو حتی زهرا رو در خرید لباس همراهیش نکردی
بی خیال مامان بی خیال
ایلیار نمی تونم بی خیال باشم تو خودت خواستی که کار به اینجا بکشه
فریاد زدم
اه ه ه ه
لعنتی لعنتی
چند بار بگم چند بار تکرار کنم اون دختره ی هر…ه
الله اکبر
هیییی زبونت و گاز بگیر مادر اون قرار همسرت بشه
باشه مامان آ .. اهان من خفه
فقط بدون که من در این قضیه اصلا مقصر نیستم
و بعد سرم را پایین انداختم.اما نه از روی خجالت،از اون قضیه به بعد ابرویی برام نمونده بود که بخاطرش خجالت بکشم.با صدای تحلیل رفته رو به مامان گفتم:
مامان من عاشق یه دختری بودم که زهرا به گرد پاشم نمی رسید
حیف مامان حیف شد عشق زندگیم
مادر بود خودش بزرگم کرده تو این چند سال خوب می دانست دردم چیه.برا همین دلداریم داد
ایلیار، قربونت بره مادر تقدیرت این بود پسرم خدا اینجور صلاحت رو خواسته شاید حکمتی داشته عزیزم
مامان تقدیرم هر چی بود خیلی بد تقدیری بود خیلی تلخ بود تلخ تر از زهر بود برام.سرنوشتم برام بد تا زد مادر
دیگر نمی توانستم به این مکالمه ی درد ناکم با مادر عزیز تر از جانم ادامه بدم خوب دردی که هر دو مون می کشیدیم از میان کلمات حس می شد.برگشتم و از خونه بیرون زدم
عصبی بودم برای کاهش فشار عصبی دست روی چشمام کشیدم و در حیاط رو باز و به کوچه زدم
پاتوق همیشگی یمان.دوستم حسین سر کوچه بقالی دارد و دوست صمیمی ام هست از جیک و بیکم خبر دارد
حسین پسر زرنگی بود و می دانست اتاناز هم عاشق منه چند بار هم بهم گفته بود اما باورش برایم سخت است
سر کوچه رسیدم و وارد دکان شدم بی حوصله سلام داد م و کنار دوستانم نشستم
با هاشون کمی گپ زدم
حسین با ناراحتی بهم نگاه کرد.خوب معنی نگاهش را می فهمیدم.اما کم نیاوردم و با حفظ طاهر و طلبکاری گفتم:
ها اااا چیه حسین.به چی زل زدی؟
اما ای کاش دهنم را بتز نمی کردم چون حسین بیشتر از من طلبکار تر بود سرش رو چندین بار به طرفین تکان داد و بعدش با ناراحتی گفت:
ایلیار توچیکار کردی پسر؟
همین یه جمله ی کوتاهش برا ویران کردن دنیام کافی بود .نالیدم:
حسین تو دیگه تمومش کن.این دو ماه خیلی پرم دیگه ظرفیت حرف های دیگران رو ندارم حسین
اما انگار حسین قصد تموم کردن این بحث تکراری و نداشت.صداش بالا رفته بود و با عصبانیت داشت حرف میزد
نه ایلیار الان دیگه نمی تونم سکوت کنم
من چند بار بهت گفتم که اتاناز دوست داره؟چرا پا پیش نزاشتی؟
اگه به حرفم گوش می کردی ایلیار کار به اینجاها نمی کشید
حسین حالم بده تمومش کن جون عزیزت
ایلیار یادته اولین بار که دیده بودیش چقدر از حجب وحیایش می گفتی؟
چقدر از اخم هاش خوشت می امد؟
یا خدا حسین می دونه که با حرفاش داره اتیشم میزنه و خفه نمیشه؟؟؟؟
بی اختیار اولین روز عاشقیم یادم امد
همون روزهایی که به سادگی دلم رو باخته بودم اونم با یه تلنگر ساده
باد چادر اتاناز را از سرش بر داشت و به همین سادگی عاشق شدم….
حرف های حسین برام سنگین بود خیلی سنگین. از صندلی بلند شدم
با حرص و عصبانیت مشت محکمی به شیشه زدم و شیشه خورد شد
بقیه متحیر نگاهم می کردند
با فریاد گفتم
د لعنتی د نامرد
اتاناز قسمت من نبود اینو بفهم
اما من نمی تونم فراموشش کنم
اتاناز عشقم بود و عشقم می مونه
و اشک های من پسر مغرور برای دومین بار بخاطر عشقم اینبار در کنار دوستانم روانه شد.اما اینم مهم نبود دیگه هیچی برام مهم نبود هیچی
******مهتاب******
با اتاناز با دستان پر از تنقلات از مغازه ی بالایی بر می گشتیم
دیگه نزدیک خانه یشان رسیدیم که یهوبا صدای شکستن شیشه به مغازه ی رو به روی نگاه كردیم
همونجوری که هر دو مات نگاه می کردیم بعد از دقایقی پسری که استین دستش را روی چشمانش گذاشته از مغازه خارج شد
و تند به سمت کوچه حرکت کرد
اتاناز با لگنگ گفت
مهتاب اون ایلیاره؟
دست و پایم را گم کردم اره خودش بود ایلیار اما نباید اتاناز می فهمید برا همین به دروغ گفتم
نه اتاناز ایلیار نیست بیا بریم بیا خواهری الان دایی اینا نگرانمون میشن ها
و بعد دست اتاناز را گرفتم و به سمت حیاط کشیدم
اما اتاناز بی مهابا
بی درنگ
دوید و فقط دوید
مگر می شود سکوت کند آن هم وقتی که عشقش گریه می کند
چادرش را باد به بازی گرفته بود و اتاناز فقط می دوید
منم به دور و بر نگاه می کردم که مبادا کسی اتاناز را ببیند بدم می امد از حرفای خاله زنگی و خوش نداشتم کسی پشت سر اتاناز حرف در بیاورد.همون جور که اطراف را دید میزدم پشت سر اتاناز حرکت کردم
اتاناز وارد کوچه ی ایلیاراینا شد
کوچه خلوت بود و تاریک
کمی بعد ایستاد و صدا زد
ایلیار. ایلیار
باورم نمی شد این همون اتاناز با حیا باشه الهی قربونش برم اونقدر تو این مدت سختی کشید که دیگه خودش رو هم فراموش کرده.وقتی دیدم داره عشقش رو صدا میزنه فهمیدم که یه دنیا باهاش حرف داره برا همین نزدیکشون نشدم تا راحت بتونه حرف های دلش رو بزنه بلکه سبک بشه.
******ایلیار******
با صدای دختری از پشت سرم شوکه شدم
با تعجب برگشتم و زیر چراغ برق دختری را دید م که صورتش خیس اشکه
هر دو بهم کمی نزدیک شدیم.اصلا اختیارم دست خودم نبود
زیر لب گفتم
اتاناز تویی ؟یا من رویا می بینم؟
باورم نمی شد خودش بود عشقم اتانازم.با جسارت گفت:
هه
پس منی که فک می کردم ایلیار نمی شناستم الان دیدم می شناختی منو
ایلیار من دوست داشتم
تو با عشقم چیکار کردی ایلیار ؟
یا حیدرکرار!!!!اتاناز چی می گفت اصلا چرا باید الان اقرار می کرد که دوستم داره .خدااااا چرا الان باید بفهمم.پس حالا موقع اقراره موقع تسلیم شدن در برابر عشق.زیر لب گفتم سالها در اتش عشقت سوختم و دم نزدم من من من نمی دونستم دوستم داری اتاناز.منه نفهم می فهمیدمت.
پس لعنتی چرا پا پیش نزاشتی.فقط بخاطر غرورت ااااااره؟
ترسیدم از ترد شدن از اینکه پسم بزنی از اینکه منو نخوایی
لعنت به تو ایلیار لعنت به تو
اره این حرفش حق بود لعنت به من.بعد از مکثی انگار که دو دل چیزی بپرسه گفت:
ایلیار پس زهرا رو…
نذاشتم اتاناز ادامه بده.چون ادامه ی حرفش هم برا من سنگین بود هم برا اتاناز
هر دو هم گریه می کردیم و هم حرف میزدیم
اتاناز زهرا خیلی وقت پیش عاشقم بود
اما من بهش گفتم که تو رو دوستت دارم
تا اینکه به عروسیه رفیقم دعوت شدم من نمی دونستم مجلس شون کم از پارتی نداره اما دیگه دوستم نگذاشت برگردم
زهرا بهم نزدیک شد با حیله و نیرنگ به دستم ابمیوه داد
منم که تشنم بود سر کشیدمش
اما اون اشغال به خوردم شراب داده بود
اختیارم دست خودم نبود
ایلیاری که تا حالا نرقصیده بود تو پیست رقص با دختر غریبه می رقصید
بعدش زهرا دستم و گرفت و منو برد بالا گفت برم استراحت کنم
زانو زدم و روی زمین خاکی و ادامه دادم
من نمی دونستم زهرا چه فکر هایی داره تا اینکه….
اتاناز از ته دلش فریاد زد
خفه شو عوضی خفه شو کثافت
لعنت به من لعنت به هر چی عاشق پاک دله
اتاناز من نمی تونم فراموشت کنم
با کف دستم محکم زدم روی قفسه ی سینه ام
جات اینجاست اتاناز توی قلبم
قلبم رو قفل کردم نه ازش خارج بشی نه کسی مزاحمت بشه
خون قرمز دستم پیراهن سفیدم را به رنگ قرمز آغشته کرد
اتاناز با شک قدم بر می داشت بهم نزدیک شد او هم کنارم زانو زد
گوشه ی شالش را پاره کرد دستم را بدون هیچ تماسی بست
همان گونه که سرش پایین بود گفت:
خوشبخت بشی عشقم
من تا عمر دارم عاشقت می مونم
با بغض گفتم تو دیگه برام ارزوی خوشبختی نکن اتاناز.نگو این حرفو چون با گفتنش اتیشم میزنی
انگشتم را برای نوازش دست عشقم بالا اوردم اما در نیمه را نگهش داشتم سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم
نه اتاناز نه تو پاکی پس پاک بمون
اما اشکاتو پاک کن که منو می کشه و اختیار از کف میدم
اتاناز با پشت دست اشکایش را پس زد لبخند مهربانی به صورتم پاشید و پشت بهم کرد تا برود
هق هق کردم عشقم داشت برای همیشه تنهام میزاشت.چه عشق نافرجامی شد گویا هق هق گریه ام را شنید بر گشت و رو بهم گفت
ایلیار گریه نکن به هیچ وجه گریه نکن.اگه گریه کنی یعنی سند مرگم رو امضا کردی
بهش گفتم
اتاناز فراموشت نخواهم کرد اینو یادت بمونه
ارسالها: 998
موضوعها: 336
تاریخ عضویت: Nov 2019
سپاس ها 12244
سپاس شده 18484 بار در 9987 ارسال
حالت من: هیچ کدام
پارت هجدهم.چته عاشق!!
اتاناز برای اخرین بار بهم نگاه کرد
زانو زده بود م دست زخمیم را روی زانویم مشت کردم و دست سالمم را پشت گردنم گذاشتم
و مردانه هق میزد م و اشک میریختم
و در اخر نگاه اتاناز در چشمانم ثابت ماند
اصلا نمی توانستم اشکم را محار کنم
می دانستم که اتاناز با نگاه خیره اش داره تصویر مرد روبه رویش را در ذهنش Hک می کنه.وقتی دید غمگین نگاه می کنم
دیگر موندن بیشتر از ان را جایز ندانست
چشمانش دوباره بارونی شد با چادرش صورتش را پوشاند و به سمت مهتاب دوید چندین بار صدایش زد م خودمم دلیل این کارم را نمی دانستم اما جوابی نشنیدم
اتاناز تا کنار مهتاب رسید دست او را گرفت و به سرعت از دیدم خارج شدند.
درمانده بلند شدم و راه خونه رو پیش گرفتم
????
امروز جشن عقد و نامزدیم مثلا.مسخره ترین جشن عمرم هیچ حسی نداشتم
کت و شلوار مشکیه براق با پیراهن سفیدم را به تن کردم اونم فقط بخاطر اصرار مامان،مگر نه من امروز مشکی پوش هستم.جلوی آیینه ی قدی ایستادم چقدر این لباس جذابم کرده بود.
آه جگر سوزی کشیدم.شاید
اتاناز بارها این مدل لباس پوشیدنم را تجسم کرده همان گونه که من بار ها اورا با لباس عروس تجسمش کرده ام
اما
نه برای الان
برای عقد خودم و اتاناز
زود تر آماده شدم که ساعتی با خودم خلوت کنم تحمل محیط خونه رو نداشتم.سویچ را از روی پا تختی چنگ زدم و از خونه بیرون زدم
باید به یه محیط ارام می رفتم برا همین به سمت باغ ها و صحرا های اطراف راندم
روی تخته سنگی نشستم دست زخمیم را نگاه کرد هنوز بعد گذشت چند روز پارچه ای که عشقم بسته را باز نکرده ام
دست زخمیم را روی قلبم گذاشتم و بهش توپیدم
تو چته؟
چرا بی قراری می کنی؟
اروم باش
رسوا شدم تو دیگه رسوای عالمم نکن
قلبم دیگه بهونه ی نبودنش رو نگیر
اتاناز قسمت ما نبود
قلبم فقط مهر اتاناز را برای همیشه در خودت نگهش دار
گوشیم زنگ خورد
برای هزارمین بار
می دانستم مهمان ها منتظرند
سوار ماشین شدم و حرکت کردم
وارد خو نه که شد م همه کف زدند
در دلم پوزخند زدم و با خود گفتم
اره
به سلامتیه بدبختیم
به سلامتیه عشقم که به فنا رفت
به سلامتیه دلم که الان اینجا نیست
به سلامتیه اشک هام
به سلامتیه زجه های اتانازم که الان حالشو نمی دونم
به سلامتیه قلب شکسته ام
بزنید کف مرتب
بی معطلی وارد اتاقم شدم و در را بستم دستم را روی در گذاشتم و سرم را به ان تکیه دادم
حال خوبی نداشتم
چه می شد امروز اتاناز عروس این خونه می شد خداااااا
دستی ظریف روی شانه ام نشست تند برگشتم زهرا در اتاقم چه می کرد و من چرا بودنش را حس نکردم
خودم را به عقب کشیدم با اخم به زهرا زل زدم.کاش می تونستم از زمین محوش کنم .صدای پر نازش حالم رو بهم زد.
تا الان کجا بودی؟چرا داری زجرم میدی؟چرا اینجوری می کنی ایلیار؟؟
هه مسخره بود واقعا نمی دونست چرا اینجوری می کنم.اما باید حرفام رو باهاش تا می کردم رو بهش گفتم:
زهرا از من انتظار محبت نداشته باش ، تو با خواست خودت اینجایی.تو می دونی که من هیچ علاقه ای بهت ندارم .
ایلیار من ارزو دارم برا همه ی این روزا ارزو دارم
دستم را بالا اورد م حرصم گرفته بود اما نزد م حقش بود که سیلی محکمی حواله ی صورت پر ارایشش می کردم .زهرا ترسیده بود.برام مهم نبود بهش توپیدم:
خفه شو زهرا
تو ارزوی دختری رو به دلش گذاشتی پس ارزوتو به دلت میزارم
دیگه حرفی نمی مونه و خلاص
صدای عاقد در سرم اکو می شد زهرا بله را گفته بود الان عاقد منتظر جوابم بود
اما من در جشن نیستم روحم داره سیر می کنه
دختری که چادرش را باد به بازی گرفت
دختری که گستاخانه به روی پسران ایستاد
دختری که بی مهابا از چهار پایه بالا رفت و لامپ را تعویض کرد
دختری که گوشه ی شالش را پاره کرد و به زخم دستش بست
با انگشتم نم گوشه ی چشمم را گرفتم
دست زخمیم را لمس کردم
برادرم به شانه ام فشار اورد و گفت
ایلیار جان عاقد منتظرته
به خودم امدم
زیر لب گفتم اتاناز منو ببخش.ببخش عشقم
به اجبار بله گفتم
******راوی*****
بله را گفت و ندانست اتاناز از ناراحتیه پیش از حد زیر سرم هستش
عاقد شروع به خواندن خطبه کرد
نخوان عاقد نخوان
کسی که دلش پیش دیگریست محرم دیگری نمی شود
????
دو ماهی گذشت
اتاناز خواستگاران زیادی داشت اما راضی به ازدواج نمی شد طبق همه ی روز ها که مهتاب بهش سر میزد امروز هم امده به دختر دتییش سر بزنه
سلام دختر دایی
سلام مهتاب خوش امدی
خیلی ممنون خوبی اتاناز؟
هییییی بد نیستم
از هر دری حرف زدند تا اینکه مهتاب پرسید
اتاناز تونستی بانبودنش کنار بیایی
همین حرف مهتاب کافی بود زخم دل اتاناز سر باز کند
با گریه گفت مهتاب خیلی دلتنگشم دارم می میرم
تو این مدت ندیدمش
دارم دیونه میشم مهتاب دارم نابود میشم
ایلیارم دیگه مال من نیست
اما دلم حالیش نیست مهتاب
هی بهونه ی دیدنش رو می گیره
دارم زره زره جون میدم
سختمه خیلی سخت
مهتاب سر اتاناز را روی شانه اش گذاشت و گفت
بگو خواهر بگو بزار دلت اروم بگیره
چته رفیق عاشق من؟
چرا سراغ اونی که رفته روباز می گیری
اون بر نمی گرده دیگه پیشت بسه بهونه گیری
اگه به فکر اون باشی یه روزی از غصه می میری
ببین چه حال و روزی داری
تموم زندگیت شده سه چهارتا عکس یادگاری
منتظر یه فرصتی شروع کنی به گریه زاری
این دست تقدیر عزیز من،تو تقصیری نداری
????
شب بود
دلش بی قرار تر از همیشه نمازش را خواند
برف سنگینی می بارید و سرمای شدیدی بود
اما عاشق که اینا سرش نمیشه
پالتویش را پوشید و کلاه بافتنیش را بر سر کرد حدود نیم متر برف باریده بود
دیوانه بود که به حیاط می رفت
دلش می خواست ایلیار را ببیند کار هر شبش بود تو حیاط می نشست به امید دیدن یار اما ایلیار پیدایش نبود
اما امشب خیلی دلش بی قراری می کرد یه ساعتیه در حیاط نشسته
طاقتش طاق شد
گلایه کرد
به خدایش
دست انداخت رو صورتش و خودش را میزد و گریه می کرد و گلایه
خدااااااااا
چراااا عاشقم کردی؟
لا اقل بگوچرا ازم گرفتیش
چرا برا عشقش جنون پیدا کردم
خدا بسمه
کم اوردم
میشه برگه ی امتحانم رو پس بدم
اونی که عاشقم کرده پس می تونه از یادم ببرتش
اره خدا تو می تونی
یاد رضا افتاد اونی که ضامن اهو شد
امام رضا تو که ضامن اهو شدی
تو که مریضا رو شفا دادی
بیا ضامن من هم باش و شفا م بدم
بخدا عاشقی بد دردیه خیلی بده
بخصوص که عشقشت نباشه
امام رضا قربون کرمت
الان نه
اقا جون می دونم گناهان زیادی داشتم اما کمکم کن ایلیار رو فراوش کنم و هر وقت به کلی پاک شدم اون موقع منو برا زیارتت بطلب