امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان ماکانی**گره**

#31
#prt26
با ریما وارد اشپزخونه شدیم.......
ریما: ماهور خیلی بی شعوری!
-چی شده چرا بی شعور شدم من؟!
ریما:من دیشب بهت میگم رهام دوست پسرته میگی نه
-خب اره نیست
ریما: الان چرا داری دروغ میگی؟
-دروغم کجا بود رهام فقط یه همکاره
ریما: عیبی نداره ولی خودم دیدم چجوری نگاهش میکردی!
-توقع داری چشمامو ببندم؟؟؟
ریما: نه اما درست همون لحظه ای که ما اومدیم تو خونه تو عین بز چسبیده بودی بهش و نگاش میکردی!
-چقدر تو کله شقی داشت زخم صورتمو نگاه میکرد
ریما:حالا یا زخمتو میدیده یا داشتین صحنه عاشقانه درست میکردین در هر صورت به من دروغ نگو یه کلمه بگو دوستش داری انقدر بحث نکنیم
همزمان با سکوت ریما ، آرش اومد تو اشپزخونه
ارش:چی شده چرا غذارو نمیارین ما گشنه ایم اصلا چرا انقدر حرف میزنین؟!
-منم نمیدونم این ریماس که داره حرف الکی میزنه
ریما :این تویی که.......
ارش انگشت اشاره شو گذاشته بود توی لب ریما
ارش: عزیزم مهم نیست
خوب شد ارش اومد اگر نه من و ریما همچنان به این بحث ادامه میدادیم ، با ظرف غذا که توی دستم بود به سمت میز رفتم
صندلیو عقب کشیدم و نشستم ظرف غذا رو روی میز گذاشتم: بفرمایید
رهام:ماهور واقعا دستت درد نکنه خیلی خوب درست کردیا!
-لطف داری
ریما: ماهور کلا دست پختش خوبه ولی نمیدونم چرا وقتی خودمون دوتا تنهاییم فقط نیمرو و املت درست میکنه؟
-عه ریما دروغ نگو اگه نه منم میگم تاحالا چقدر غذا سوزوندیا؟!
ارش:باز این دوتا شروع کردن یکم از ما دوتا یاد بگیرین هی دعوا میکنن
ارش اینو گفت و به خودش و رهام اشاره کرد من و ریماهم هردو سکوت کردیم تا اینا بیشتر خودشونو خوب ندونن!
ارش:راستی ماهور صورتت چی شده؟
ریما: گفتم که زمین خورده از هول مامانش
ارش:اها اره گفتی یادم رفت
رهام: باید بودین میدیدین چقدر غرق تلفن و مامانش بود اصلا متوجه زخماش نشده بود
ارش: میگن ادمای عاشق متوجه اتفاقای اطرافشون نمیشن نکنه عاشق شدی؟
جان این چی داره زر زر  میکنه من!عشق! چه حرفا خیلی محکم گفتم: نه بابا عشق کجا بود حواسم به مامانم بود
رهام: نه واقعا حواسش به مامانش بود من بودم دیدمش 
بعد از ناهار.......
ارش: ریمایی ظرفارو شستی بیا تو اتاقت کارت دارم!
ای بابا باز اینا میخوان حرف بزنن من نمیفهمم چقدر حرف هست که اینا بهم میگن؟!
ظرفا رو شستیم و ریما و آرش رفتن تو اتاق
رهام: من دیگه باید برم
- میری ماشینتو بگیری؟
رهام: اره ماشینو میگیرم بعد میام داروخونه
-باشه میبینمت
خداحافظی کرد و رفت
پاسخ
آگهی
#32
#prt27
هندزفریمو از تو اتاقم برداشتم و به سمت بالکن رفتم گوشه ی دنجی که پر بود از آرامش ، پرده رو کنار زدم و درو باز کردم صندلی چوبی م مثل همیشه منتظرم بود روی صندلی نشستم و اهنگو پلی کردم.....
دیوونه ی چشمای مشکیتم دیوونگی هم عالمی داره
چشمای تو افتاده به جونم دست از سر من بر نمیداره
دور از تو قلبم خیلی اشوبه بودن کنارت خیلی جذابه
اونقدر ماهی که شبا مهتاب وقتی تو میخوابی نمیتابه
خوشبو ترین عطری که میشناسم بوی نم بارون رو موهاته
از چی بگم وقتی که میدونی دینای من مابین دستاته
دیوونه ی چشمای مشکیتم دیوونگی هم عالمی داره
چشمای تو افتاده به جونم دست از سر من بر نمیداره
وقتی نگاهم میکنی انگار از کنج پلکت قند میریزه
من پیش تو اروم ارومم هر ثانیه م از عشق لبریزه
خوشبو ترین عطری که میشناسم بوی نم بارون رو موهاته
از چی بگم وقتی که میدونی دینای من مابین دستاته
*دیوونگی – حامد همایون*
این خواننده هام راست میگن چشم خیلی موثره! البته من اینو از کجا گفتم؟ مثلا چشم کی روم تاثیر گذاشته! اها خودشه چشای رهام! نگاهش خیلی جذابه اگه نه انقدر مثل جغد نگاش نمیکردم؟!
هندزفریو از گوشم دراوردم و خیره شدم به خیابون... ماشینا یکی یکی رد میشدن.... احساس پوچی داشتم مدت ها بود انقدر بادقت به هیچ آدمی فکر نکرده بودم انگاز مغزم مجبور بود به رهام فکر کنه ثانیه ها رو مرور می کردم و حس میکردم یه چیزی از رفتارش مشکوکه! 
پاسخ
#33
#prt28
یک هفته بعد...
ریما...
کلاسای دانشگاه تموم شده بود و نیم ساعتی می شد منتظر آرش بودم
برای سومین بار شمارشو گرفتم که بالاخره جواب داد
+جانم ریما؟
-سلام کجایی تو ؟دانشگاه نیومدی؟!
+نه یکم حالم خوب نبود نیومدم
-اتفاقی افتاده؟!
+یه ساعت دیگه میایم پیشت برات تعریف میکنم 
-اوکی فعلا
غرق درس و جزوه هام بودم که با سایه ای که روی برگه ها افتاد با ترس سرمو برگردوندم و آرش رو دیدم!
-هین! تو کِی اومدی؟!
آرش:همین الان رسیدم
-در باز بود؟
آرش:خودت بهم کلید داده بودی ازش استفاده کردم
-اها راست میگی فراموش کرده بودم ؛ خب بگو ببینم چه خبر؟!
آرش: میشه موهاتو ببافم؟!
شونه و کش رو جلوی دستش گذاشتم و روبه روی آینه نشستم...
-نمیخوای حرف بزنی؟!
آرش:چی؟!
-حواست کجاست گفتی میای اینجا تعریف کنی چی شده
آرش:به نظرت من چقدر دوستت دارم...؟
-این چه سوالیه دوست داشتن که حد و مرز نداره
آرش:به نظرت اونقدر هست که به مامانم بگم بیایم خواستگاریت؟
-نمیدونم شاید...
آرش:اونقدر هست که یه هفته پیش به مامانم گفتم تو رو میخوام
منتظر ادامه حرفش بودم که موهای بافته ام رو با کلافگی باز کرد 
آرش:نمیشه نمیتونم درست ببافم... اصلا تو موهات باز باشه قشنگ تری...
-بحثو عوض نکن مامانت چی گفت؟
آرش: کاش منم مثل بقیه پسرا بهت میگفتم ازت خسته شدم و میرفتم ولی این حرفارو بهت نمیگفتم
-آرش چرا اذیت میکنی بگو دیگه!
پاسخ
#34
#prt29
آرش: یه هفته ست آرزو میکنم کاش اون روز اولی که دیدمت دلمو بهت نمیدادم و وابستگی ای بینمون نبود
چرخیدم سمتش و-مسخره بازی جدیدته؟! من که استاد نقشه کشیدنم رو بازی نده پسر!
آرش: این یه بازیه مسخرست که زندگی منه بازی ای که باید ببازم تا برنده بشم ، باید از هم دور باشیم تا بتونم بدست بیارمت...
-شورشو دراوردی فهمیدم خوب بلدی نقش بازی کنی بیا بریم فیلم ببینیم
آرش: ماهور کِی میاد؟
-به اون چیکار داری دو دیقه نیست گیر بده بشین فیلم ببینیم
نشست رو کاناپه ، ظرف تخمه رو بغل گرفتم و نشتم کنارش
نیم ساعت از فیلم گذشته بود و هیچی ازش متوجه نشده بودم انقدر که حرکتای آرش عجیب و غریب شده بود خیره شده بود بهم و با موهام بازی میکرد....
-میشه تمومش کنی داری رو اعصابم رژه میری
آرش:نمیتونم تمومش کنم این آخرین باره که اینجوری کنارهمیم!
تلویزون رو خاموش کردم و- یا میگی چته یا باهات قهر میکنم
آرش: "حلما" رو یادته؟!
-همون دخترعموی لوست؟!
آرش: اره مامان و بابامم میگن باید با حلما ازدواج کنم
-خب بگن تو که مجبور نیستی
آرش:اتفاقا مجبورم و تنها راهی که دارم همینه میدونی که بابام و عموم باهم شریکن یه قرارداد جدید با یه شرکت خارجی دارن که سود زیادی نصیبشون میشه ، یه مدته بابام و عموم بینشون اختلاف ایجاد شده و بابام احتمال اینو میده که عموم با گرفتن سودش بزنه زیر همه چیز و اینطوری بابام کلی ضرر میکنه و تا اخر عمرش باید زندان باشه...
-این هیچ ربطی به ازدواج تو نداره!
آرش:ازدواج من و حلما بابام رو از این مخمصه احتمالی نجات میده 
دلم نمیخواست حرفاشو باور کنم!
خیره شدم بهش و-ینی تو واسه اینکه بابات ضرر نکنه میخوای با حلما ازدواج کنی؟!
آرش:دقیقا همینه
ازش فاصله گرفتم ؛ انگار که من یه موجود اضافی توی زندگیش بودم...

#prt30
آرش: این مدت نمیتونم باهم باشیم ولی بعد از تموم شدن ماجرا همه چیز مثل قبل میشه
-توقع داری زندگی یه نفرو بهم بریزم تا اولویت دوم زندگیِ تو باشم؟!
آرش: زندگی کسیو بهم نمیزنی من مجبورم با حلما باشم و حلما هم حسی به من نداره
-از کجا میدونی حسی نداره؟! اگه عاشقت باشه؟! اگه عاشقش بشی؟! 
با گفتن این حرفا ناخواسته قطره اشکی از چشمم چکید...
آرش با دستاش صورتمو قاب گرفت ، قطره اشک رو از روی صورتم پاک کرد و-من وقتی تو رو دوست دارم وقتی میدونم تو منتظری من بگردم پیشت چجوری میتونم عاشق یکی دیگه بشم؟!
-چند وقت باید منتظرت بمونم؟
آرش: حداقل یکسال
- خودت طاقت میاری من اسمم تو شناسنامه یه نفر دیگه باشه و باهاش زندگی کنم بعد حداقل یکسال باهاش بهم بزنم و برگردم با تو باشم که ازم چنین چیزی میخوای؟!
آرش: اگه تو بهم قول بدی تا همیشه دوستم داشته باشی و به اون شخص هیچ احساسی نداشته باشی شاید ظاقت بیارم
-من از کجا مطمئن باشم دوستش نداری؟!چجوری با شاید و حداقل یکسال طاقت بیارم؟!
آرش: ریما گوش کن! من فقط تو رو دوست دارم قول میدم برگردم و زندگیمونو باهم بسازیم ، میدونم الان ناراحتی عصبانی ای ولی حرفامو یادت باشه من توی این دنیا فقط تو رو میخوام
-دنیا رو با همونی بخواه که باهاش خانوادت رو از بدبختی نجات میدی من نمیخوام تو زندگیت اولویت دوم باشم الانم ایجا نشین و منو نگاه کن پاشو برو دنبال زندگیت!
پاسخ
#35
#prt31
آرش:اما...
-بهتره با حرف زدن همه چیزو بدتر نکنی برو! 
آرش با تردید به سمت در رفت و-من از دوست داشتنت دست نمیکشم... 
تکرار کردم:برو...
رفت و باصدای بسته شدن در قطره های اشکم سیل شدن رو گونه هام و صدای هق هقام توی سکوت خونه پیچید...
حدود یک ساعت بعد ماهور برگشت خونه ، خودمو به خواب زدم تا توضیحی برای اشکام ندم
با صدای ماهور از خواب پریدم!
ماهور: مگه تو امروز کلاس نداری؟
-نه
ماهور:الکی نگو دیشبم که زود خوابیدی بهونه خوابم میاد نگیر پاشو حاضرشو 
-میشه امروز نرم؟!
ماهور: هرطور خودت میدونی من دیرم شده باید برم نمیخوای برسونمت؟
-نه تو برو خدافظ
ماهور: خدافظ تنبل درختی!
نیم ساعت تا شروع کلاسم مونده بود که از تختم دل کندم و حاضرشدم تا برم دانشگاه 
تمام تلاشم رو میکردم تا آرش رو نبینم و موفق بودم آخرین کلاسم تموم شده بود که از دانشگاه بیرون اومدم 
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که با صدایی که اسمم رو صدا میزد میخکوب شدم!
آرش بود
بهم نزدیکتر شد و: ریما! داشتم دنبالت میگشتم تا بهت خبر بدم فردا مهمونی تولدمه تو هم دعوتی آدرس رو که بلدی 
-مرسی اما فردا کار دارم
آرش: خوشحال میشم ببینمت
نگاه گذرایی بهش انداختم و بی توجه به حرفش راهم رو ادامه دادم
کار داشتم؟! چه کاری مهم تر از دل کندن از کسی که دوستم نداره...

#prt32
بغضم رو قورت دادم و هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم...
حالا که باید من بدون تو حالا که نباید بمونی تو، تو خود منی نفسمی تورو یکم سخته بریدن ،تو مسیرت همیشه بارونه واسه همین سخته رسیدن چرا به تو نمیرسم همه دارن سهم تو میشن میسوزم تو خودم میسازم با خودم
حتی به تو ولی کم به تو میگم فقط تو نبودنت تو که نمیشه فرض کرد نه بدون تو اصن نمیشه حرف زد قلبم سرد شده بهش نمیشه دست زد
رفت یه جایی که حتی نمیشه پر زد حالا که باید من بدون تو بزنم هرشبا قدمو حالا که باید من بدون تو بشکفم تنهایی قلبمو حالا که باید من بدون تو گرم کنم خودم دستمو حالا که نباید بمونی تو فراموش میکنه من منو
نمیذاشتی منو تنها تو میدونم نمیدی به کسی تن تو نمیذاشتی منو تنها تو تنگ شده دلم من واسه لبخند تو
نمیذاشتی منو تنها تو میمیرم عزیزم من بعد تو ،تو اگه قول بدی دیوونه آرزو داره که با تو باشه نه نه نه به همه بگو میخوای اون با تو باشه یه وقتی تو دورشو خط نکشی ازت جدا شه نمیتونه بدون تو تو نباشی پ کی باشه
حالا شبا همش فکر تو دستای سردم سهم تو حالا شبا همش به فکر تو قلبمو میدم بهت نصفشو شبا همش به فکر تو همه خاطره هات قصه شد
شبا همش به فکر تو  منم عاشقم عین تو...
♫: حالا که – عرفان کالبد 
قدم هام به مقصد نامعلومی ادامه داشت که با صدای زنگ گوشیم متوقف شدم ...
پاسخ
#36
#prt33
ماهور بود
-جانم؟
+کجایی ریما؟
-بیرونم
+آرش زنگ زد سراغتو میگرفت یه زنگ بهش بزن
-من و آرش کات کردیم زنگ زد سراغمو گرفت بگو ریما مُرده!
ماهور: باز شما دوتا مسخره بازیتون گرفته 
-نه ماهور شوخی نمیکنم آرش میخواد با دخترعموش ازدواج کنه
ماهور:مطمئنی؟! اخه شما دوتا عین مرغ عشق بهم وابسته بودین چطور میشه انقدر یهویی باهات بهم بزنه؟
-نمیخوام حرفاشو تکرار کنم تو فکر کن منو به پول فروخت
ماهور:یعنی چی؟!
-یعنی دیگه برام مهم نیست...
ماهور:بگو دقیقا کجایی بیام پیشت
نگاهی به اطرافم انداختم و-نزدیک داروخونه ام میام پیشت...
در داروخونه رو باز کردم و بدون توجه به بقیه ماهور رو صدا زدم!
رهام:عه سلام ریما!
زیرلب جوابشو دادم و –ماهور من عجله دارم زود باش
ماهور:یه لحظه صبرکن کیفمو بردارم باهم میریم پیشش باهاش حرف میزنیم
-نه لازم نیست دارم میرم واسه تولدش کادو بخرم 
ماهور:میخوای باهم بریم؟
-نه شاید شب دیر برگشتم نگرانم نباش
ماهور: مواظب خودت باش Smile
دستمو تکون دادم و دور شدم...

#prt34
هیچ وقت تا این حد حس سرما نمیکردم ، همیشه پشتم گرم بود به بودنِ ماهور و بابام توی زندگیم اما الان حسِ یه عروسک گمشده رو داشتم. انگار که منتظر بودم یک نفر پیدام کنه و هیچ کس رو نداشتم
خیابون ها شلوغ بود و ویترین مغازه ها به چشمم خالی میومد روی چه حسابی باید کادو میخردیم؟! اصلا چی باید میخریدم؟ واسه کسی که قراره از زندگیش حذف بشم چی باید یادگاری بذارم؟
ساعت از یازده گذشته بود و من به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم ، کلیدو توی قفل چرخوندم که ماهور زودتر از من درو باز کرد
ماهور:معلوم هست کجایی؟!چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!
-گفتم که نگرانم نشو
ماهور:داشتم میومدم تو خیابونا دنبالت بگردم
-ببخشید
ماهور:چی خریدی؟
-هیچی...
ماهور:نمیخوای بهم بگی چی شده؟! 
-حوصله ندارم توضیح بدم
گوشیمو از جیبم درآوردم ، 6 تماس بی پاسخ از آرش ، 13 تماس بی پاسم از ماهور ...
ماهور:اون لامصب واسه اینه که خبر بدی نه اینکه خفه ش کنی بندازی تو جیبت!
راه افتادم سمت اتاق و-خستم میرم بخوابم
ماهور: اگه خوابت نبرد من بیدارم بیا بشین باهم حرف بزنیم
-شب بخیر
در اتاق رو بستم و خزیدم زیر پتو... افکار به سمتم هجوم آوردن : الان کجاست؟! چیکار میکنه؟! ممکنه حلما کنارش باشه! دلش واسه من تنگ نشده؟!
زهر خندی زدم و-اون اگه دل داشت ، دل به دلدار می داد ؛ نه اینکه واسه یکی دیگه دلبری کنه Smile
پاسخ
آگهی
#37
#prt35
با صدایی که شنیدم از اتاق بیرون پریدم
-چی شد ماهور؟!
ماهور در حالی که یه دستشو به سرش گرفته بود و گیتارش تو اون یکی دستش بود گفت: حواسم پرت بود خوردم به دیوار -_-
–خل شدی خودتو میزنی به دیوار؟
ماهور: نه خیر خواستم مثلا بیام باهم گیتار بزنیم بخونیم بلکه بهم بگی چی شده
نشستم رو مبل و-چی شده تو گیتارتو از شیراز آوردی!
ماهور:گفتم شاید حال و حوصله م بیاد یکم گیتار بزنم که متاسفانه سیماش پاره شده
-دلم برای همه چیز تنگ شده حتی همون صدای مزخرفت وقتی میخوندی
ماهور:دستت درد نکنه :/ پاشو برو تو اتاقت بگیر بخواب امشب اخلاق نداری باهات حرف بزنم
-میشه یه سوال بپرسم بعد برم؟
ماهور نشست کنارم و-تو دوتا سوال بپرس
-به نظرت همه ی آدما دل دارن؟!
ماهور:  همه ی آدما دل دارن ولی همه ی آدما دلشون به آدمایی که دوستشون دارن تعلق نداره
-اگه دلِ من متعلق به اون و مشغول دوست داشتنِ اون باشه اما اون نفهمه تکلیف من چیه؟! 
ماهور: دلی که دلدارش نمیخوادش باید بمیره... باید سرد بشی تلخ بشی سنگ بشی... شاید هیچ وقت مثل قبل کسیو دوست نداشته باشی اما اگه یه روز آدم دوست داشتنی ای توی زندگیت پیدا بشه دلت درگیر دوست داشتنِ بیخودی نمیشه
-چجوری سرد و تلخ و سنگ بشم؟!
ماهور: دور شو! از هر چیزی که بهش مربوطه فاصله بگیر
-عکساشو پاک کنم یادگاریاشو دور بندازم با قلبم چیکار کنم که بفهمه نباید دوستش داشته باشه؟

#prt36
ماهور : قلب اصولا موجود نفهمیه سعی کن به مغزت حالی کنی که دوست داشتنی وجود نداشته یه حسِ گذرا بوده
-سخته...
ماهور: دل کندن از کوه کندن سخت تره ولی وقتی تمومش کنی واسه همیشه تموم میشه
-تمومش کنم یا صبر کنم شاید برگرده؟
ماهور: یه نفر وقتی میره اگه هزار بارم برگرده اون آدمِ سابق نیست
-تمومش میکنم... فردا آخرین تولدش کنارِ ریماییه که دوستش داره!
ماهور:من میدونم تو قوی ای اما حواست باشه نصفه نیمه تمومش نکنی... شاید چند ماه یا چند سال طول بکشه تموم بشه و قلبت دوست داشتنش رو کم کنه به خودت زمان بده
-چقدر خوبه که یدونه از تو وجود داره و فقط برای منه Smile
ماهور: خودتو لوس نکن پاشو بریم بخوابیم
-برام لالایی میخونی؟ لطفا!
ماهور:گربه ی شِرِک انقدر مظلوم نبود که تو مظلومی !
چشمامو بستم و غرق آرامش صدای ماهور شدم ، تنها زمزمه ای که یادآور تمام خاطرات کودکانه م بود...
ماهور: لالا کن دختر زیبای شبنم ، لالا کن رویه زانویه شقایق، بخواب تا رنگ بی مهری نبینی ، تو بیداریه که تلخه حقایق...
پاسخ
#38
#prt37
تولدش بود... یک سال پیش روز تولدش گفت منو آرزو کرده و حالا من یه آرزوی سوخته بودم.. میرفتم که برای آخرین بار اون ریمایی باشم که عاشقِ آرشه Smile
ماهور: ساعت 9 شد هنوز حاضر نشدی؟!
آرایشم رو در ساده ترین حالت ممکن با رژلب کالباسی و خط چشم تموم کردم و نگاهی تو آینه انداختم
ماهور در اتاق رو باز کرد و-بپوش بریم
پالتوی مشکی م رو روی شومیز کالباسی رنگم پوشیدم و باهم از خونه بیرون اومدیم...
-تو نمیای بالا؟
ماهور: نه هر وقت مهمونی تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
شاخه گل رز سفید رو از دست ماهور گرفتم و-مرسی
زنگ درو فشار دادم و منتظر موندم تا در باز بشه
زنگ رو دوباره فشار دادم و تقه ای به در زدم که در باز شد
آرش توی چارچوب در ایستاده بود و نگاهم میکرد
-سلام
آرش: خوش اومدی ریما بیا داخل
شاخه گل رو سمتش گرفتم و-تولدت...
با نزدیک شدن دختری که میدونستم اسمش حلما ست جمله م نصفه موند!
حلما کنار آرش ایستاد ...
چقدر عشقم بهش میومد... Smile
حلما: چرا دم در وایستادین بیاین داخل میخوایم شمعارو فوت کنیم
-نه من باید برم
آرش: نیومده کجا بری؟! بیا تو ...
حلما چشم غره ای به آرش رفت و-آرش؟!بریم بچه ها منتظرن
آرش دستشو دراز کرد تا گل رو ازم بگیره ، حلقه توی دست چپش میدرخشید ؛ شاخه گل از دستم افتاد...
ثانیه ها دردناک میگذشتن...
دستش رو عقب کشید و-ریما حالت خوبه؟!
عقب عقب رفتم... تمام تنم بی حس شده بود و قلبم میسوخت
آروم گفتم خداحافظ و پله هارو برگشتم پایین...
پاسخ
#39
#prt38
احتیاج داشتم نفس بکشم اما هر بار هوا رو وارد ریه هام میکردم حس خفگیم بیشتر میشد
زورم رو توی پاهام جمع کردم و شروع کردن دویدن و دور شدن
به نفس نفس افتاده بودم و نمیدونستم کجام؟! بغضم به گلوم رسیده بود و نمی بارید
چرا دعوتم کرد؟ بیام و ببینم دست یکی دیگه رو گرفته و بهش میگه عزیزم... دعوت شده بودم با چشمای خودم ببینم عشقم مالِ یکی دیگه شد؟ من چرا انقدر احمقم که حرفاشو باور کردم
قلبی برام نمونده بود که دوست داشتنش رو فریاد بزنه !
که دونه های برف آروم آروم روی صورتم مینشستن ، بارش برف شدت گرفته بود و باید برمیگشتم خونه...
زنگ درو فشار دادم و در با صدای تیک ضعیفی باز شد
ماهور دم در ایستاده بود و منتظرم بود ، این نگاه نگرانِ ماهور رو با هیچ محبتی عوض نمیکردم
ماهور: چرا زنگ نزدی بیام دنبالت؟!
-یکم قدم زدم اومدم
ماهور:منو نگاه کن ریما!
سرمو بالا بردم و نگاهش کردم و-عشق بی رحم ترین حسِ خوبِ دنیاست
ماهور:خوبه که بالاخره فهمیدی عشق چیه
-عشق قشنگه ولی اگه یه طرفه باشه قلبت زخمی میشه
قطره اشکی که روی صورتم چکید رو پس زدم و-کاش نمیرفتم...
ماهور: بجای حسرت خوردن بهتره سعی کنی باهاش کنار بیای
قدم های سستم رو به سمت اتاقم ادامه دادم و- باید فراموش کنم دوستش داشتم
ماهور: دوست داشتن فراموش نمیشه کمرنگ میشه! یه جایی ته قلبت گم میشه و خاک میخوره تا روزی که دوباره یه نفر رو دوست داشته باشی
-یه آدم جدید یه حماقت دوباره و یه زخم عمیق تر...
ماهور:بالاخره یه روز به نفر میاد که تا آخرش کنارت بمونه
-آخرش یه مشت خاکه
ماهور: اشتباه میکنی آخر قصه رو خودت مینویسی
-خستم ماهور! دلم یه خواب عمیق میخواد ، میخوام یه مدت هیچ کجای این دنیا نباشم
ماهور: میفهمم چی میگی ولی بهتره هرچی زودتر تمومش کنی تکلیف خودتو مشخص کن
-چیکار باید بکنم جز اینکه تماشا کنم خوشبختیشو کنار یکی دیگه؟!

#prt39
ماهور: به دلت بفهمون همه چیز تموم شده حداقل برای یکسال آرش کنارت نیست و این یه حقیقته
-به نظرت برمگیرده؟
ماهور:شاید برگرده شایدم هیچ وقت خبری ازش نشه
-اگه هیچ وقت نیومد چی؟! همه عمرمو صبر کنم و آخرش هیچی...
ماهور: اگه عاشق هم باشین منتظر هم میمونین حتی شده بیست سال دیگه بهم برسین بازم صبر میکنین
-چرا تو هربار یه تعریفی از عشق میکنی و من هربار نمیفهمم واقعا عشق وجود داره یا نه؟!
ماهور: در واقعیت عشق وجود نداره اما یه عاشق واقعی ، واقعیتی جز عشق رو قبول نداره
-یه طوری بگو بفهمم! الان حوصله خودمم ندارم چه برسه به اینکه بخوام جمله های تو رو درک کنم
ماهور: لباساتو عوض کن چند دقیقه با خودت خلوت و انتخاب کن که منتظر برگشتن آرش بمونی یا نه. منم میرم کتاب بخونم بیدارم کاری داشتی هستم
ماهور از اتاق بیرون رفت و درو بست...
من موندم و خودم که احساس پوچی میکردم ؛ من عاشق آرشم یا فقط بهش عادت کردم؟! میتونم تا کِی صبر کنم برگرده؟! اگه برنگشت... اگه با حلما خوشبخت شد...
یک ساعتی میشد فکر میکردم و به نتیجه ی خاصی نمی رسیدم که با صدای زنگ گوشیم از پرتگاه افکارم سقوط کردم...

#prt40
با دیدن اسم آرش خواستم رد کنم اما یه حسی بهم گفت جواب بدم
+ریما؟
-بله
+حالت خوبه؟!
لبخندی زدم و-خوبم
+کجا غیبت زد؟!
-توقع داشتی بمونم... چه جالب ! منم یه روزی دعوت میکنم بیای منو با عشق جدیدم ببینی
+اما حلما قبل از اینکه این اتفاقات بیوفته دخترعمومه
-منظورت از اتفاقات حلقه ی توو دستته؟! ازدواج یه اتفاقه؟ زندگی با یه آدم زیر به سقف انقدر برات عادی شده؟
+میدونم ناراحتی ولی من میخواستم حداقل امشب واسه آخرین بار کنارهم باشیم
-اما من نمیخواستم دوست دختر کسی باشم که زن داره
+این فقط یه بازیه یکم که صبر کنی همه چیز تموم میشه مطمئن باش
-همونطور که من از آدمی که نفر سوم رابطمون شده بدم میاد ، اگه منم نفر سوم رابطتون باشم اون از من بدش میاد ؛ از این به بعد تو با اون زندگی میکنی و تا روزی که همه چیز بینتون تموم نشده سمت من نمیای!
+تو الان عصبانی ای بعدا دوباره باهم حرف میزنیم شب خوبی داشته باشی فعلا
با صدای بوق ممتد گوشیو پرت کردم رو تخت و از اتاقم بیرون اومدم...
-ماهور؟
جوابی نشنیدم احتمالا روی بالکن بود!
-من هنوزم نمیفهمم تو چی مینویسی که هر چند ماه یه دفترو تموم میکنی!
با تعجب به سمتم برگشت و خودکارشو لای دفترش گذاشت
ماهور:چی شد به کجا رسیدی؟!
-هیچی و به هیچ کجا...

#prt41
ماهور: چرا سختش میکنی یا صبر میکنی آرش برگرده یا میری دنبال زندگی خودت دیگه!
-اگه صبر کردم و برنگشت چی؟! اگه وسط زندگیم پیداش شد چی؟!
ماهور:اگه صبر کردی و برنگشت یه روز سرت میخوره به سنگ میری دنبال زندگی خودت اگه وسط زندگیت پیداش شد میتونین باهم باشین یا از زندگی جدیدت لذت ببری و آرشو فراموش کنی
-دلم میخواد مغزم و قلبمو دربیارم از همینجا پرت کنم پایین!
ماهور: همینجوریش چندتا تخته کم داری ازین کارای مسخره نزنه به سرت لطفا ؛ یه قرص خواب بخور انقدر فکر نکنی
-برم بخوابم؟! من الان کل ذهنم درگیر اینه که آرش داره چه غلطی میکنه و من چه غلطی باید بکنم خوابم نمیبره
ماهور بیخیال حرفام دفترشو باز کرد و یه چیزایی نوشت و-من شیفت صبحم میرم یکم بخوابم ؛ شب بخیر
با رفتن ماهور برگشتم سمت اتاقم و سعی کردم خودمو با طراحی مشغول کنم ولی تنها چیزی که کشیدم یه شاخه رز سفید بود
با خستگی تمام دراز کشیدم رو تخت و خیره شدم به سقف تا خوابم برد...
پاسخ
#40
#prt42
ماهور...
با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم ساعت شش و نیم بود خمیازه ای کشیدم و راه افتادم سمت اتاق ریما
از گودی زیر چشماش مشخص بود دیشب رو بیدار بوده و تازه خوابش برده
روی یه کاغذ براش نوشتم اگه کاری داشت بهم زنگ بزنه و حاضر شدم و از خونه بیرون اومدم...
فکرم مشغول ریما بود و اصلا توجهی نداشتم که اطرافم چه اتفاقی میوفته . با حس گرمای یه دست روی شونم چرخیدم و-چیه؟!
رهام با تعجب نگاهم کرد و-چهاربار صدات زدم حواست کجاست؟! چرا نسخه هارو چپه راسته تحویل میدی؟
-ببخشی...
با صدای زنگ گوشیم حرفم نصفه موند و با دیدن اسم ریما سریع جواب دادم
-جانم ریما؟!
صدای هق هقش توی گوشم پیچید و- ماهور
-ریما چی شده؟ چرا گریه میکنی؟!
+آرش...
-آرش چی؟! یه دیقه گریه نکن بگو چی شده؟!
نفس عمیقی کشید و- یه هفته دیگه عروسیشونه... دارم میرم شیراز
-چی؟ الان کجایی صبر کن بیام پیشت
+نمیخواد بیای فقط اگه اومد سراغمو گرفت بگو ریما مُرد
-این حرفا چیه میزنی دیوونه
ریما: دیگه دربارش باهام حرف نزن میرم شیراز تا آروم بشم قول میدم وقتی برگشتم حالم خوب باشه ؛ دختر خوبی باشی من نیستم!
-مطمئنی نمیخواد بیام؟
ریما: نه یه ساعت دیگه پروازه
-مواظب خودت باش
ریما:خداحافظ
-خدافظ...

#prt43
درسته ریما ناراحت بود ولی وقتی پیش باباش بود انقدر درگیر کار می شد که می تونست همه چیزو فراموش کنه و این یه اتفاق خوب بود
با تکون خوردن دست رهام جلوی صورتم چند بار پلک زدم و-چی شده؟!
رهام:تو بگو چی شده نه صداهارو میشنوی نه میبینی انگار اصلا اینجا نیستی ؛ اتفاقی افتاده؟
دستمو روی صورتم کشیدم و-چیزی نیست حواسم پرت بود
رهام یه تای ابروش رو بالا انداخت و-الان مطمئن باشم حواست اینجاست؟
-اره اره
رهام:خب پس باید بگم همین چند دقیقه پیش وقتی داشتی تلفنی صحبت می کردی دکتر کاشفی زنگ زد تا یه ربع دیگه میاد اینجا
-خب؟
رهام:احتمالا میخواد درباره من باهات صحبت کنه
-درباره تو؟!
رهام:بالاخره من کارآموز خوبی بودم که استخدام بشم یا نه رو تو باید مشخص کنی
-اها
با صدای سلام دکتر کاشفی هردومون به سمت در چرخیدیم و سلام کردیم
همون طور که رهام می گفت من باید انتخاب میکردم رهام همکارم بشه یا نه
راستش از این که رهام کارشو خوب بلده مطمئن نبودم ولی میدونستم که دلم میگه بذارم باشه
البته در اینکه بهم کمک میکرد شکی نبود ولی یه حسی ته دلم می خواست رهام همکارم باشه
بعد از اینکه رهام رسما استخدام شد و دکتر کاشفی با خیال راحت داروخونه رو ترک کرد رهام با تعجب بهم خیره شده بود و نگاهم میکرد
-چیزی شده اینجوری نگاه میکنی؟!
رهام:تو واقعا گفتی من بمونم؟
-اره دیگه
رهام:من باورم نمیشه
-چرا؟!
رهام:اخه من کلا کار اموز بودم یعنی هیچ جا استخدام رسمی نشدم
-حالا که رسما شدی همکار بنده شیرینی هم باید بدی!
رهام:اگه موافقی همین امروز بریم بیرون من شیرینی استخداممو بهت بدم البته به شرط اینکه انقدر حواست پرت نباشه
-موافقم
رهام:ساعت 7 میبینمت ادرس رو برات می فرستم...

#prt44
رهام...
تیک تاک ساعت ذهنمو درگیر کرده بود و برای صدمین بار دیوان شمس رو ورق می زدم
اتفاقی یکی از صفحه هارو باز کردم و مواجه شدم با همون شعری که میخواستم!
چندبار بیت رو خوندم و تمام سعی ام رو کردم تا به خوش خط ترین حالت ممکن بنویسمش :
مست است دو چشم از دو چشم مستت
دریاب که از دست شدم در دستت
تو هم به موافقت سری در جنبان
گر زانکه سر عاشق هستی هستت
کاغذ رو صفحه ی اول کتاب گذاشتم و کتاب رو بستم
از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن نبودم اما یه حسی بهم می گفت باید این کارو انجام بدم!
ساعت شش بود که خونه رو به مقصد قرارمون ترک کردم
برای سومین بار بیت شعر رو خوندم و کتابو بستم که با صدای کشیده شدن صندلی روی زمین متوجه رسیدن ماهور شدم
سلام کوتاهی کردم
نشست رو به روم و-سلام دیر که نرسیدم؟
-نه دقیقا راس هفته
ماهور اشاره ای به کتاب و شاخه گلی که روش بود کرد و-همشو خوندی؟!
-نه یه جاهاییشو خوندم کتابتو برات اوردم خودم بعدا یه دیوان شمس میخرم
ماهور:من لازمش ندارم اگه میخوای دستت باشه
-نه ممنون
با اومدن گارسون بحثمون از کتاب دور شد
+چی میل دارین؟!
ماهور:اسپرسو
-دوتا اسپرسو لطفا
با رفتن گارسون جفتمون در و دیوارو تماشا میکردیم ...
صدام رو صاف کردم و-راستش من فقط به دلیل شیرینی همکاریمون دعوتت کردم
-پس واسه چی دعوتم کردی؟
منتظر جوابم بود و با تعجب خیره شده بود بهم
با گذاشتن سفارشامون روی میز نگاهشو ازم دزدید
ماهور: نگفتی واسه چی دعوتم کردی؟!
-امیدوارم از حرفی که میخوام بزنم ناراحت نشی
ماهور:مسخره م کردی خب بگو دیگه
-ماهور من باید اعتراف کنم.........
-ای بابا خب بگو دیگه جونم به لبم رسید چیو باید اعتراف کنی؟!
در حالی که سعی میکردم خیلی عادی باشم گفتم : من ازت خوشم میاد
چند ثانیه مات و مبهوت نگاهم کرد و یهو چشماش درشت شد
نگاهشو دوخت به فنجون قهوه و- خب؟
-خواستم این پیشنهادوو بدم که یکم باهم صمیمی تر باشیم
ماهور: میتونم یکم فکر کنم به پیشنهادت؟
-حتما
ترجیح دادم دیگه حرفی نزنم و ماهور هم سعی داشت مثل قبل باهام حرف بزنه
درباره هرچیزی جز خودمون صحبت کردیم و نیم ساعت بعد کتابش و گل رز رو از روی میز برداشت و باهم از کافه بیرون زدیم
ماهور:امیدوارم همکارای خوبی برای هم باشیم
دستش رو دراز کرد سمتم
دستش رو فشار دادم و-خوشحال شدم باهم صحبت کردیم
لبخندی زد و با یه خداحافظی کوتاه راهمون از هم جدا شد...

#prt45
ماهور...
با وسایلی که توی دستم بود به سمت ماشین رفتم من هنوز توی هنگ بودم ؛ رابطه صمیمی تر ینی چی؟!
انقدر توی فکر فرو رفته بودم که نفهمیدم چجوری رسیدم خونه
لباسامو عوض کردم و اون شاخه گل رو گذاشتم تو یه گلدون
هنوز حرفی که رهام گفته بود باور نمیکردم.......
اصن ینی چی از من خوشش میاد!
من چی؟!من ازون خوشم میاد! نمیدونم....
هرکسی اینطوری خیره میشد بهم و میگفت ازم خوشش میاد قطعا یه طوری کتک میزدمش که جرعت نکنه اسممو بیاره اما هیچ حس خاصی نسبت به حرف رهام نداشتم بلکه ته دلم یکمم خوشحال بودم!
وای نکنه منم ازش خوشم میاد؟!
شاید این که از چشماش خوشم میاد یعنی دوستش دارم! ........نه نمیشه پس چرا انقدر برام مهمه که نمیذارم زیر بارون بمونه؟!چرا به دکتر گفتم بذاره بشه همکارم؟؟!!!همه اینا اتفاقای عادی ای نیستن
چرا وقتی بهش نگاه میکنم محو نگاهش میشم و بهش #گره میخورم؟!!
مگه چشماش چی داره که با بقیه ادما واسم فرق داره!
ضربه ای به سرم زدم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم و خودمو با آشپزی و موزیک سرگرم کنم
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان