امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان (اندوه و شادی ) خیلی قشنگه

#1
این دفترو خیلی سال پیش از مامانم کادو گرفتم امروز تصمیم گرفتم توش خاطراتمو بنویسم می خوام از شش سال پیش شروع کنم وقتی شانزده سالم بود... - هلسا جان پاشو دخترم کلاس زبانت دیر میشه ها با صدای مامانم بیدار شدم بزور چشمامو باز کردم ساعت ده بود " اووووه چقدر خوابیدم " - مامان دیرم شد چرا زودتر بیدارم نکردی؟ - یک ساعته دارم صدات می کنم اما انگار نه انگار کی میشه این ترم آخرتم تموم شه من راحت شم از بیدار کردن تو بدو بدو آماده شدم " اه همیشه از اینکه کاریو عجله ای انجام بدم متنفرم " یه حس بدی داشتم یه دلشوره ی شدید سعی کردم بهش محل ندم. مثل همیشه مامانم تا دم در دنبالم اومد و کلی سفارش کرد که مواظب خودم باشم حس می کردم چقدر دوستش دارم همیشه نگرانم بود با اینکه گاهی اوقات نگرانیاش عصبیم می کرد. من یه دونه دختر مامانم بودم البته یه خوهر ناتنی داشتم به اسم هانیه که یک سالی می شد ازدواج کرده بود وقتی دو سالش بود بابام و مامانم ازدواج کرده بودن از وقتی یادمه این همیشه با مامانم دعوا داشتن بیچاره مامانم همیشه سعی می کرد بین ما فرق نذاره حتی گاهی اوقات برای اینکه هانیه حس نکنه بین ما فرقی هست از خیلی چیزا برای من کم می ذاشت اما نمی دنم هانیه چش بود همش دنبال بهانه می گشت که دعوا راه بندازه بعد از دیپلمشم زود ازدواج کرد که به قول خودش از شر ما راحت شه هرچقدرم مامانم بهش اصرار می کرد که درسشو بخونه اهمیت نداد آخرشم به مامانم تهمت زد که چون خواستگارم پولداره تو حسودیت می شه و نمی خوای من خوشبخت شم و از این چیزا بابامم همیشه سعی می کرد توی این کارا دخالت نکنه چون نمی دونست طرف کیو بگیره، همیشه سرکار بود وضع مالیمون بد نبود اما عالیم نبود بابام کارمند بود یه زندگی کارمندی. خلاصه با کلی دلشوره بالاخره رسیدم به کلاس و با معذرت خواهی از استاد رفتم نشستم اما تا آخر کلاس هیچی نفهمیدم. وقتی رسیدم خونه دیدم کسی نیست چیز عجیبی نبود فکر کردم شاید مامانم رفته خرید و بابامم که ساعت هفت میومد. اول زنگ زدم به ماهان خیلی دوستش داشتم قرار بود باهم ازدواج کنیم البته بعد از اینکه درسمون تموم شه جواب دادو گفت سر کلاسه نمی تونه حرف بزنه " اینم که هیچی ". یکم صبر کردم دیدم مامانم نیومد دلشورم بیشتر شد اصلا نتونستم ناهار بخورم همش توی خونه بالا و پایین می رفتم. مامانم تک فرزند بود پدربزرگ و مادبزرگامم فوت کرده بودن عمه و عمومم که شهرستان زندگی می کردن کسیو نداشتم بهش زنگ بزنم ، رفتم در خونه همسایمون گفتم شاید اونجا باشه اما نبود از شدت دلشوره حالت تهوع گرفتم زنگ زدم شرکتی که بابام کار می کرد اما گفتن از صبح اصلا نرفته، نمی دونستم چی کار کنم نشستم و کلی اشک ریختم بعد از نیم ساعت مامانم زنگ زد -بله - الو هلسا - مامان کجایی؟ من که مردم از نگرانی - از تو کشو پول بردار بیا بیمارستان..... - چی شده؟ - هیچی فقط زود بیا خداحافظ " وای کم دلشوره داشتم بدتر شد " نفهمیدم چه جوری حاضر شدم و رسیدم اونجا، مامانم روی صندلی جلوی در اصلی نشسته بود و گریه می کرد - مامان چی شده؟ - پول آوردی؟ - آره آوردم خوب بگو چی شده؟ - بابات تصادف کرده الانم باید عملش کنن پول می خواد رفتیم حسابداری و کارارو انجام دادیم بابامو بردن اتاق عمل حالش خیلی بد بود. نمی دونم چند ساعت گذشت که دکترش اومد بیرون مامانم دویید جلو - چی شد آقای دکتر؟ - متاسفم دیگه چیزی نفهمیدم از حال رفتم بعدشم همش گریه بود و غصه... بدتر از همه اینکه هانیه روز ختم جیغ می زد و به مامانم می گفت تو بابامو کشتی. ماه به ماه یه سر به باباش نمی زد اما حالا اینجوری می کرد. چقدر سخت بود هیچ کسیو نداشتیم فامیلای بابامم رابطه ی خوبی باهامون نداشتن فقط تا روز هفت همسایه ها و فامیلا تنهامون نذاشتن بعدش همه رفتن و ما موندیم تنها،دوتایی همدیگرو بغل کردیم و کلی گریه کردیم. یه روز هانیه زنگ زد و گفت با مامان کار داره می خواد بیاد خونمون من حدس می زدم کارش چیه اما مامان خوش قلبم فکر می کرد می خواد بیاد سر بزنه و حالمونو بپرسه. اواخر تابستون بود، چند روزی مونده بود به مراسم چهلم که هانیه اومد درو باز کردم - سلام خیلی سرد جواب داد حتی یه روبوسیم نکرد رفتم که شربت ببرم - هلسا بیا بشین چیزی نمی خوام فرشاد پایین تو ماشینه می خوام زود برم - الهی قربونت بشم مامان جان می گفتی بیاد بالا - نمی خواد، ببین مامان من می خوام در مورد ارثی که بهم می رسه حرف بزنم زودتر باید کاراشو انجام بدین بیچاره مامانم همونجور هاج و واج مونده بود نمن با اینکه حدسشو می زدم تعجب کردم که انقدر بی مقدمه گفت متاسفانه خونه به نام بابام بود مامانم انگار از شک درومده باشه گفت: - ولی من هنوز زنده ام - من با شما کاری ندارم فقط سهممو می خوام - اما تو که به این پول احتیاجی نداری، شوهرت که به اندازه ی کافی داره - هلسا تو توی کار بزرگترا دخالت نکن - اولا که منم توی این خونه سهم دارم بعدم تو خجالت نمی کشی؟ هنوز چهلم بابات نشده اومدی سهمتو می خوای؟ فرضا" که ما خونرو فروختیم فکر مارو کردی که چی کار کنیم؟ - این چیزاش به من مربوط نیست این خونه حق منم هست با گریه داد زدم - گمشو بیرون عوضی هر وقت خونرو فروختیم خبرت می کنیم - فقط خونه نیست، ماشین و پولای نقد بابام هست - ماشین که داغون شده و رفت پولای نقدشم همش خرج بیمارستان و کفن و دفن شد حالا گمشو بیرون تا تکلیف خونه ام معلوم بشه - موقع فروش منم باید باشم یه وقت کمتر بهم ندین عوضی چقدر پررو بود اما بالاخره گورشو گم کرد. بیچاره مامانم هنوزم هاج و واج مونده بود باورش نمی شد. بازم نشستیم و دوتایی گریه کردیم حالا علاوه بر نبودن بابام باید به حال خودمونم گریه می کردیم. چند روز بعد از چهلم بابام، مامان خونرو گذاشت برای فروش یه روز رفتم وسایلی که برای مدرسه می خواستمو بخرم سر کوچه ماهانو دیدم دو ماهی می شد ندیده بودمشالبته اونم اصراری نداشت روز قبل که باهاش حرف زدم گفته بودم می خوام برم خرید اما نگفته بود میاد - سلام، تو اینجا چی کار می کنی؟ - سلام عزیز دلم خوبی؟دلم برات تنگ شده بود. بیا بالا می برمت گلم سوار شدم بعد با موبایل ماهان زنگ زدم به مامانم که با بچه ها ناهار بیرونم البته از جریان ماهان خبر داشت اما نمی دونم چرا اون لحظه دلم نمی خواست بدونه که با ماهانم - کجا بریم عزیزم؟ - اول بریم خریدامو بکنم بعد از اینکه خرید کردم رفتیم پارک، پاتوق همیشگیمون یه جای دنج خوبی داشت ماهان رفت و با دو تا آبمیوه اومد - بیا گلم، دیگه چطوری؟ چه خبرا؟ جریان هانیه رو هنوز نگفته بودم همرو براش تعریف کردم البته با کلی گریه و زاری، همیشه زود گریم می گرفت - الهی فدات شم من گریه نکن بغلم کرد، سرمو به سینش فشار دادم و انقدر گریه کردم تا سبک شدم اونم سرمو می بوسید. سرمو که آوردم بالا اشکامو پاک کرد و خم شد رد اشکامو بوسی بعدم لباشو گذاشت روی لبم سریع رفتم عقب، داغ شدم، کلی خجالت کشیدم تا حالا بیشترین روابطمون در حد بغل کردن بود - الهی فدای خجالت کشیدنت بشم پاشو یکم قدم بزنیم. دستشو انداخت دور کمرم، یکم که قدم زدیم گفتم: - من گشنمه صبحانه ام نخوردم - بریم عزیزم بریم نهار بخوریم رفتیم یه رستوران عالی نهار خوردیم همیشه همین بود جاهای باکلاس می رفتیم و کلی خرجم می کرد. "پولداریه دیگه". پسر خوشکلی نبود همه چیزش عادی بود البته دانشجوی کارشناسی ارشد معماری بود و فوق العاده خوشتیپ. اونم از صدقه سر پول زیادی بود که خرج لباساش می کرد. از نظر قیافه من خیلی بهتر بودم نمی شه گفت فوق العاده اما خوشکل،قد صد و هفتاد وزن پنجاه و چهار کیلو با پوست سبزه ی روشن صورت گرد و چشمای درشت مشکی با لبای کمی پهن و بینی که هیچ ایرادی نداشت. خلاصه بعد از نهار منو سر کوچه پیاده کرد و قرار بعدیمون افتاد برای روز اول مدرسه ها. چند روز بعد باز هانیه زنگ زد مامان حموم بود - بله - سلام مامان هست؟ - چی کارش داری؟ باز می خوای حرصش بدی؟ - زبون درآوردی؟ - داشتم، تا حالام به خاطر مامان چیزی نمی گفتم - خونه چی شد؟ - هنوز یک هفته نگذشته ها؟چه فکری کردی؟کی به این سرعت خونه فروخته؟ هروقت فروختیم خبرت می کنیم انقدرم اینجا زنگ نزن بعدم گوشیو گذاشتمو تو دلم هرچی می تونستم بهش فحش دادم.برگشتم دیدم مامانم داره نگام می کنه تازه اومده بود بیرون - کی بود؟ داشتم به این فکر می کردم که مامان بیچارم توی این مدت چقدر پیر و شکسته شده موهاش سفید شده بود، من شبیه مامانم بودم البته مامانم سفید بود و من سبزه. با تمام اینها مامانم هنوزم زیبا بود - هلسا، کجایی؟ می گم کی بود؟ - هیچی دوستم بود می خواست هماهنگ کنه فردا با هم بریم مدرسه * * * روز اول مدرسه ها اصلا دلم نمی خواست برم توی اون مدت جز یه روزی که با ماهان بودیم همیشه پیش مامانم بودم دلم نمیومد تنهاش بذارم می ترسیدم هانیه زنگ بزنه و ناراحتش کنه. توی کلاس اصلا" حواسم نبود بعد از مدرسه ماهانو دیدم بازم یه تیپ جدید،کنار ماکسیماش وایستاده بود دخترا می خواستن قورتش بدن. سریع رفتم جلو سوار شدم رفتیم یه دور زدیم آخر که سر کوچه نگه داشت گفت: - هلسا؟ برگشتم به طرفش - جانم؟ یهو بغلم کرد و لبشو گذاشت روی لبم. از ترس اینکه کسی ببینه داشتم سکته می کردم سریع اومدم عقب اول بیرونو نگاه کردم، خدارو شکر کسی نبود با عصبانیت گفتم: - این چه کاری بود؟ - هیچی عزیزم خوب دوستت دارم - دیگه تکرارش نکن خداحافظ پیاده شدم و رفتم خونه مامانم چشماش قرمز بود - چی شده مامان؟ - هیچی دلم گرفته بود - راستشو بگو هانیه زنگ زده بود نه؟ هیچی نگفت - مامان؟ باز چی گفت؟ - همون حرفای همیشه "احمق" از قصد اینکارارو می کرد یه آدم پست به تمام معنا، اون از خواهرم که اونم از عمه و عموم که بعد از فوت بابام حتی یه زنگ نزده بودن با اینکه همیشه درسم خوب بود اما روزای اول مدرسه اصلا" دوست نداشتم درس بخونم سه هفته بعد از مدرسه ها بالاخره خونه فروش رفت هانیه سهمشو گرفت و برای همیشه گورشو گم کرد. با پولی که داشتیم تونسته بودیم همون اطراف یه خونه رهن کنیم با اینکه مثل خونه ی خودمون نبود اما خوب بود خدارو شکر بابام بیمه بود و ماهیانه از بیمه حقوق می گرفتیم. بالاخره بعد از دو، سه ماه با اصرار چنتا از معلما توی کلاس های کنکوری که توی مدرسه تشکیل داده بودن شرکت کردم و دوباره درس خوندن و شروع کردم. عید اون سال بدترین عیدی بود که داشتم هر سال حداقل به خاطر بابام یه سر به عمه و عموم می زدیم اما امسال دیگه هیچ کسیو نداشتیم سال تحویل رفتیم بهشت زهرا ولی بقیه روزا همش خونه بودیم. یه روز ماهان زنگ زد و گیر داد که برم خونشون کلی به خودم رسیدم که اگه مامانش اینا خونه بودن جلوشون خوب به نظر بیام به مامانمم گفتم با ماهان می رم بیرون ساعت دوازده بود اومد دنبالم اول رفتیم رستوران نهار خوردیم بعدم رفتیم خونشون، یه خونه ی ویلایی بزرگ و شیک توی سعادت آباد. دهنم باز مونده بود ما حدود یک سال با هم دوست بودیم اما هیچ وقت فکر نمی کرم انقدر پولدار باشن. سعی می کردم خیلی عین ندید بدیدا رفتار نکنم اما نمی شد. رفتیم داخل نشستیم رفت دو تا قهوه آورد و اومد نشست بغلم. گفتم: - مامانت اینا نیستن؟ - قرار بود باشن عزیزم؟ - نه اما من فکر می کردم هستن - امروز از صبح رفتن خونه ی مامان بزرگم. می خوای همینطوری بشینی؟ - چطوری؟ - با مانتو. پاشو درش بیار گرمت نشد؟ زیر مانتوم یه تاپ سرمه ای پوشیده بودم با شلوار جین آبی. درآوردم رفت آویزون کرد - خوب حالا بشینیم چی کار کنیم؟ میرفتیم بیرون دور می زدیم که بهتر بود - بیا بریم بالا اتاقمو نشونت بدم رفتیم بالا "اینجا چقدر بزرگ بود" مخصوصا" برای من که توی یه خونه صد متری زندگی می کردم. کل خونرو نشونم داد طبقه ی بالا 6 تا اتاق داشت هر کدوم با یه سرویس بهداشتی جداگانه. رفتیم اتاق خودش اندازه ی سالن خونه ی ما بود تلویزیون و سیستم صوتی کامل با یه نیم ست شیک مشکی کل اتاقشم مشکی و طوسی بود تخت و کامیوتر و همه ی چیزا دیکه حتی زمینه ی عکسی که به دیوار بود. - بشین عزیزم تازه به خودم اومدم دیدم عین ندید بدیدا زل زدم به اتاق. نشستم روی کاناپه ماهان اومد نشست کنارم و دستشو انداخت دور کمرم - اتاقم چطوره؟ - خوبه، خیلی قشنگه طوسی رنگ مورد علاقه ی منه - باهم تفاهم داریم دیگه هر حرفی که می زد بهم نزدیک تر می شد کم کم داشتم ازش می ترسیدم اما خداروشکر تلفن زنگ زد مثل اینکه مامانش بود بعد از چنتا آره و نه خداحافظی کرد، دوباره نشست پیشم و بغلم کرد. اول یکم ترسیدم اما وقتی دیدم کاری نمی کنه آروم شدم بعد از چند دقیقه یکمی منو از خودش جدا کرد و لبشو گذاشت روی لبام و بوسید چند بار این کارو تکرار کرد تا کم کم منم همراهیش کردم کل صورتمو بوسید بعد گردنم بعدم تا اونجایی که یقه ی تاپم باز بود و بوسید یکدفعه به خودم اومدم من داشتم چی کار می کردم!!؟ با اینکه خیلی آدم مومن و معتقدی نبودم اما به این چیزا خیلی اهمیت می دادم یهو اومدم عقب و خودمو از بغلش کشیدم بیرون - چی شده عزیزدلم؟ صداش عوض شده بود یکمی نگاش کردم نمی دونستم چی بگم خم شد و دوباره لبمو بوسید - هلسا خانوم؟ چته؟ اذیت شدی خانومی؟ - هیچی، هیچی. دلم شور مامانم و می زنه میشه بریم؟ یه پوزخند زد و یه جوری نگام کرد که یعنی من خر نیستم بعدم سوئیچشو برداشت و گفت: - پاشو بریم دنبالش رفتم مانتومو برداشتم و رفتیم. توی ماشین اصلا حرف نزد انگار ناراحت شده بود "به درک" فقط وقتی رسیدیم گفت خداحافظ و رفت. رفتم بالا مامانم خواب بود کنارش دراز کشیدم و با فکر ماهان خوابم برد. * * * ماههای بعد از عیدم مثل همیشه گذشت چند روزی بود یه حس بدی داشتم نمی دونم چرا !! مامانم یه دوست داشت اسمش نسرین بود زمانی که بابام زنده بود خیلی کم میومد خونمون بابام ازش خوشش نمیومد، اما چند ماه بعد از فوت بابام باز سرو کلش پیدا شد از همسرش جدا شده بود و بچه هاشم پیش شوهرش بودن چند روزی بود رفت آمدش خیلی زیاد شده بود با اینکه دوستش داشتم اما نمیدونم چرا حس خوبی بهش نداشتم یه دلشوره ی گنگ! بعد از امتحان آخر می خواستم با ماهان برم بیرون توی مدت امتحانا گفته بودم بهش جایی نمی رم که فقط درس بخونم. از مدرسه اومدم بیرونو یه نفس راحت کشیدم "آخیش امسالم تموم شد" با بچه ها خداحافظی کردم و سوار ماشین ماهان شدم.ماهانم امسال درسش تموم می شد درگیر پایان نامش بود. -سلام -سلام خانومی خوبی؟خسته نباشی امتحان چطور بود؟ -عالی دیگه تموم شد می خوام یک ماه استراحت کنم بعد باز واسه کنکور بخونم -حالا کجا بریم عزیزم؟ - من که با لباس مدرسه جایی نمیام برو غذا بگیر توی ماشین بخوریم گفت چشم و رفت ساندویچ گرفت اومد . جای خلوتی وایساده بود مخصوصا که سر ظهرم بود، بعد از جریان عید ماهان دیگه سعی نکرده بود به من نزدیک بشه اما باز شروع کرد ساندویچش که تموم شد مابقی ساندویچ منم که مثل همیشه اضافی میومد و خورد بعد دستمو گرفت یکی یکی انگشتامو بوسید بعدم یهویی بغلم کرد -ماهان! وسط خیابونیما! الان یکی میاد میبینه لبمو بوسید و بعد ولم کرد و گفت: -می خوام بیام خواستگاریت واقعا جا خوردم اون اوایل گفته بود که بعد از درس من ازدوااج می کنیم اما دیگه حرفشو نزده بود گاهی اوقات به ازدواج فکر می کردم اما واقعا باورم نمی شد. -الان؟ -الان که نه، بعد از پایان نامم. احتمالا" پاییز -حالا کو تا سه، چهار ماه دیگه - به محض اینکه پایان ناممو تحویل بدم با بابام صحبت می کنم مامانش تو جریان دوستیمون بود ظاهرا" که مخالفتی نداشت اما باباش چیزی نمی دونست -اما الان برای من خیلی زوده هنوز یک سال از درسم مونده - عقد می کنیم تا بعد از کنکورت - چه عجله ای داری؟بذار یک سال دیگه - من دیگه طافت ندارم درضمن بیست و شش سالمه ها دیگه وقت ازدواجمه -شاید مامان من راضی نباشه -مامانتم با من. مشکل دیگه ام هست؟ با خنده گفتم: -آره، هنوز باید فکر کنم بهو خم شد و گوشه لبمو بوسید. اومدم عقب و گفتم: -تو یهو چت میشه؟ اینکارا چیه؟ - می خندی نمی تونم خودمو کنترل کنم -پس دیگه نمی خندم. حالا بدو برسونم خونه دیر شد. گفت چشم عزیزم و راه افتاد موقع خداحافظی زود اومدم پایین که دوباره هوس نکنه بوسم کنه. دم در ماشین خاله نسرین و دیدم "این چرا هر روز اینجاس؟!" با کلید درو باز کردم سعی کردم سر و صدا نکنم گفتم شاید خواب باشن اما بیدار بودن و حرف می زدن کفشامو در آوردم و همونجا وایسادم. مامانم گفت: -اما من هنوز می ترسم، نمی خوام هلسا لطمه ای بخوره -بسه توام الان دو ماهه هی می گی هلسا، هلسا دیگه باید بهش بگی به هر حال امسال بهتر از سال دیگس بعدم اون ماهانو داره -باشه فردا بهش می گم -لازم نکرده همین امروز خودم می گم یه ذره ام به فکر خودت باش بعدم ساکت شدن واقعا" نمی دونستم درباره ی چی حرف می زدن هرچی بود بالاخره می گفتن پس ترجیح دادم دیگه برم تو با صدای بلند سلام کردم -سلاااااااام با تعجب نگام کردن خاله گفت: -سلام، کی اومدی؟ منم خودمو زدم به اون راه -همین الان چطور مگه؟ -هیچی مامان جان. خسته نباشی امتحانت چطور بود؟ -عالی،مامان امشب بریم شهربازی؟ -آره عزیزم میریم خاله گفت: -بیا اینجا خاله. نهار خوردی؟ -آره خوردم -پس لباساتو عوض کن بیا اینجا کارت دارم از هولم تند تند لباسامو پرت کردم رو تختو رفتم بیرون نشستم -بفرمائید -هلسا جان به نظرت مامانت خیلی تنها نیست؟ -آره خاله من هی بهش می گم با شما بیاد بگرده، مسافرت و اینا اما خودش نمی خواد می گه تو تنهایی نمی رم. -آره عزیزم اما من همیشه نیستم مامانت برای پیریو مریضیشم باید یکیو داشته باشه نه؟ انگار تازه داشتم می فهمیدم از چی حرف می زدن، پس به فکر خودت باش و اینا منظورشون شوهر بود. یهو عصبی شدم حس کردم از خاله نسرین چقدر بدم میاد گفتم: -خوب حالا که چی؟ -هیچی عزیزم اما نه من همیشه هستم نه تو، به نظرت مامانت حق نداره ازدواج کنه؟ سعی می کردم عصبی نشم و منطقی باشم اما نمی شد -از کی به نتیجه رسیدین؟ چند ماهه که همچین تصمیمی گرفتین و من بی خبرم؟ دیگه داشتم گریه می کردم و فریاد می زدم -من توی این زندگی نبودم؟اینجوری که معلومه شما تصمیماتونو گرفتین فقط خواستین همینجوری بگین که منم بدونم نه؟ یه لحظه چشمم خورد به مامانم رنگش پریده بود دلم براش سوخت اون چه گناهی داشت؟ من حق نداشتم باعث تنهاییش باشم. راست می گفتن من بالاخره ازدواج می کردم.دیگه چیزی نگفتم، رفتم تو اتاقم، افتادم رو تختم و تا می تونستم گریه کردم تا خوابم برد. وقتی بیدار شدم دیدم مامانم نشسته کنارمو موهامو نوازش می کنه دید چشام بازه گفت: -پا نمی شی عزیزم؟مگه نمی خواستی بریم شهربازی؟ خودمو انداختم تو بغلش و گریه کردم -ببخشید مامان، ببخشید داد زدم اگر تصمیم گرفتی ازدواج کنی من مشکلی ندارم -عزیزدلم من خیلی در موردش فکر کردم نسرین خیلی باهام حرف زد تو بالاخره ازدواج می کنی اون وقت من می مونم و یه عمر تنهایی به نظرت واقعا" حقم نیست؟ این آقارم نسرین معرفی کرده می گه آدم خوبیه یه چندبارم دیدمش - باشه مامان حق داری من دیگه مخالفتی ندارم - مرسی دختر گلم حالا پاشو آماده شو تا بریم. * * * یک هفته بعد مامانم ازدواج کرد با یه عقد محضری ساده. من بار اول آقای خسروی رو توی محضر دیدم البته قبلش مامان چندبار اصرار کرده بود که باهاشون برم بیرون اما من اصلا" دلم نمی خواست کسی رو جای بابام قبول کنم آدم احساساتی نبودم یا عاشق بابام، اما بازم نمی تونستم. بار اولی که توی محضر دیدمش نمیدونم چرا ازش خوشم نیومد یه حس بدی بهش داشتم اما به خودم تلقین می کردم که این حس بد به خاطر اینه که نمی تونم کسی رو به جای بابام قبول کنم. بعد از عقد رفتیم رستوران البته پسر آقای خسروی و یکی از دوستاش همراه خانومش که به عنوان شاهد اومده بودن رفتن فقط خاله نسرین موند. بعد از شام خاله نسرین خواست بره منم بزور با خودش برد البته منکه راضی بودم اما مامانم راضی نمی شد خاله نسرینم می خواست برم که مثلا" عروس داماد شب اول تنها باشن. اون شب تا صبح گریه کردم فرداش زنگ زدم به ماهان گفتم می خوام برم بهشت زهرا قرار شد ساعت ده بیاد دنبالم به مامانمم زنگ زدم و گفتم که نهار نمیام البته قرار نبود برای همیشه آقای خسروی خونمون بمونه بعد از سال بابام قرار بود ما بریم اونجا فقط همون یک روز مونده بود. لباس تیره همرام نداشتم مجبور شدم همون لباسای دیروزو بپوشم یه مانتوی کوتاه کرم با شلوار کتان و شال قهوه ای -سلام -سلام عزیزدلم خوبی؟ بابای جدید چطوره؟ اینم انگار می خواست منو حرص بده گریم گرفت -من بابای جدید ندارم -باشه عزیزم معذرت می خوام داشتم شوخی می کردم چرا گریه می کنی؟ -دیگه از این شوخیا نکن -چشم دیگه تا بهشت زهرا چیزی نگفت سر راه یه دسته گل و گلاب خرید. نشستم قبر بابامو با گلاب شستم و کلی اشک ریختم. دست ماهانو حس کردم که دورم حلقه شد -می خوام تنها باشم -باشه عزیزم گلهارو پرپر می کردم و گریه می کردم نمی دونم چقدر گذشت که ماهان صدام کرد -هلسا عزیزم بسه دیگه. یک ساعته داری گریه می کنی زیر بازومو گرفت که بلندم کنه با بابام خداحافظی کردم و پاشدم. توی راه هنوز داشتم گریه می کردم ماهان دستمو گرفت و انگشتامو بوسید بعدم کف دستمو، کنار جاده نگه داشت و بغلم کرد ایندفعه هیچی بهش نگفتم واقعا" به آغوشش نیاز داشتم احساس می کردم مامانمم از دست دادم تا می تونستم سرمو توی سینش فشار دادم اونم شالمو درآورد و دست می کشید توی موهام حس می کردم اینحوری آروم می شم. بعد از اینکه یکمی بهتر شدم ازش جدا شدم و شالمو درست کردم -آروم شدی؟ -آره مرسی -پس بریم نهار بخوریم فقط سرمو تکون دادم بعد از نهار زنگ زدم به خاله پرسیدم آقای خسروی هنوز اونجاست یا رفته که گفت قرار بود نهار برن بیرون بعدم بره خونشون برای همین به ماهان گفتم منو برسونه خونه خیلی خسته بودم موقع پیاده شدن گونمو بوسیدو گفت: -سعی کن بهش فکر نکنی که بهت سخت نگزده -باشه مرسی بابت همه چیز -خواهش می کنم عزیزم به مامانت سلام برسون -باشه خداحافظ -خداحافظ رفتم خونه کسی نبود اول در اتاق مامانمو بستم دلم نمی خواست چشمم به تخت بیفته، تختی که یه زمانی بابام روش می خوابید اما حالا یکی دیگه جاشو گرفته بود. لباسام پرت کردم تو اتاقم، افتادم رو تخت و خوابم برد وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود صدای تلوزیون میومد رفتم بیرون -سلام -سلام دختر گلا خوبی مامان؟خوش گذشت؟ - به شما بیش تر خوش گذشت بیچاره قرمز شد دلم نمی خواست زبونم تلخ باشه اما شده بود -شام چی داریم؟ -ماکارونی عزیزم الان برات میارم... * * * بعد از سال بابام خونه رو تحویل دادیم و رفتیم خونه ی آقای خسروی خداروشکر موقع بردن وسیله ها پسرش نبود غصه ام شده بود چه جوری علاوه بر آقای خسروی پسرشم تحمل کنم "حتما مامان خودش یه فکری کرده دیگه" خونش یه آپارتمان سه خوابه شرق تهران بودخوشحال شدم که حداقل یه اتاق واسه خودم داشتم بعد از اینکه وسایلمو چیدم رو تختم دراز کشیدم، مامانم واسه نهار صدام کرد اما گفتم گشنم نیست و نرفتم دلم نمی خواست هیچ کدومشونو ببینم. تا شب توی اتاقم موندم دیگه داشتم از گشنگی می مردم از صبح فقط یه کیک خورده بودم موقع بیرون رفتن لباس پوشیده تنم کردم یه بلوز آستین بلند با شلوار جین موهامم با گیره جمع کردم و رفتم بیرون داشتن تلوزیون نگاه می کردن. آقای خسروی که منو دید گفت -سلام عزیزم چه عجب از اتاقت اومدی بیرون؟ از لحن حرف زدنش چندشم می شد -سلام خواب بودم -پس ساعت خواب، پاشو شام بخوریم مامانم سهیل و صدا کرد کلی حرص خوردم که این خونس سر میز شام مثل قحطی زده ها غذا می خوردم انقدر تند تند خوردم که غذا پرید تو گلوم سهیل محکم زد پشتم -آی کشتی منو چی کار می کنی؟ آرومتر یهو از لحن حرف زدنم خجالت کشیدم، سرمو انداختم پایین و سریع پاشدم رفتم توی اتاقم. چند دقیقه بعد صدای در اومد -بله -میتونم بیام تو؟ سهیل بود "اه این چی کار داره" -بفرمائید اومد تو و نشست روی صندلی میز کامپیوتر -اولا" معذرت می خوام که محکم زدم پشتت بعدم اصلا" بهت نمیاد خجالتی باشی چند سالته؟ -تازه هفده سالم شده، امسال میرم پیش دانشگاهی -آفرین رشتت چیه؟ -ریاضی -خوبه، منم بیست و هفت سالمه مهندس کامپیوترم مامانم دو سال پیش فوت کرد. می دونم از اینکه مامانت ازدواج کرده ناراحتی اما بهتره تحمل کنی بالاخره توام یه روز ازدواج می کنی و می ری؟ -تو چی؟ راضی هستی؟ -راستش من کلا" رابطه ی خوبی با بابام ندارم اما از مامان تو توی همین چندبار دیدار خیلی خوشم اومده -چرا با بابات رابطه ی خوبی نداری؟ -راستش من سه سال پیش نامزد کردم، بابام راضی نبود اما با تمام سنگ اندزیاش و مشکلاتی که برام به وجود آورد نامزدمو ول نکردم وقتی خواست ازدواج کنه بالاخره راضی شد که من و نادیام ازدواج کنیم آخر تابستون عروسیمونه بعدشم می خوایم بریم استرالیا کلی تعجب کردم اصلا" بهش نمی یومد که نامزد داشته باشه -پس خوش بحالت راحت می شی - توام سعی کن جز درست به هیچی فکر نکنی اگه دوست داری فردا بریم بیرن با نادیا آشنا شی؟ -آره به هر حال بهتر از اینجا موندنه -حوصله داری بریم کوه؟ -آره خوبه -باشه پس ساعت پنج بیدارت می کنم بریم حالا پاشو بخواب که بتونی صبح زود پاشی -باشه شب بخیر -خوب بخوابی صبح رفتیم کوه نادیا رو دیدم یه دختر ریزه میزه ی بانمک 22 ساله. دختر خوبی بود خیلی ازش خوشم اومد با اینکه آدمی نبودم که زود با هرکسی صمیمی بشم اما کلی باهاش درد و دل کردم همه چیزو بهش گفتم حتی جریان ماهانو ، شنونده ی خیلی خوبی بود به حرفام گوش داد و پا به پام گریه کرد آخرم قول داد تا وقتی ایرانه تنهام نذاره گفت هر روز بیاد پیشم باهام برای کنکور کار کنه اینجوری سرمم گرم می شد توی اون مدتی که میومد پیشم فهمیدم که اونم خیلی از آقای خسروی خوشش نمیاد همیشه سعی می کرد تا قبل از رسیدنش بره، سهیلم هر روز قبل از اومدن باباش زنگ می زد یاداوری می کرد که دیرش نشه. مامانم خیلی از نادیا خوشش میومد از نظر اونم نادیا دختر دوست داشتنی بود یه روز نادیا گفت هرچقدر از پدرشوهرش متنفره در عوض عاشق مادرشوهرشه البته انگار بعدش از حرفی که زده بود پشیمون شد اما من چیزی به روش نیاوردم فکر کردم شاید بخاطر دردسرهایی که واسه عرسیشون به وجود آورده ازش خوشش نمیاد. یک روز اواخر تابستون از صبح برقا رفته بود خیلی گرم بود رفتم زیر دوش آب سرد بعدم یه تاپ و شلوارک نخی صورتی تنم کردم که خنک شم. گرما بی حوصلم کرده بود حس درس خوندنم نداشتم نشستم پای تلوزیون تا ظهر. آقای خسروی یه مغازه ی لوازم خانگی داشت برای نهار میومد خونه اون روز ظهر که اومد یه جوری منو نگاه کرد که حس کردم لختم، هیچ وقت جلوش اینجوری لباس نمی پوشیدم از نگاهاش خوشم نمیومد به نظرم نگاهاش پاک نبود سلام کردم و پاشدم که برم لباسامو عوض کنم -سلام عزیز دلم مامانت کجاست؟ از لحن حرف زدنش چندشم شد هونجور که داشتم می رفتم گفتم حمومه دستمو گرفت و گفت: -کجا خانوم؟ چرا انقدر از من فرار می کنی؟ دلم می خواست یدونه بزنم تو گوشش "مرتیکه ی هیز" -کار دارم الان میام -حالا بیا اول یه شربت به من بده که مردم از گرما واسش شربت درست کردم وقتی می خواستم بذارم جلوش چون یقه ی لباسم باز بود تا وسط سینم معلوم شد زود گذاشتم و خواستم برم که باز دستمو گرفت -مرسی عزیزم کجا حالا؟ -گفتم که کار دارم ولم کن داشتم بزور دستمو از دستش می کشیدم بیرون که سهیل اومد، خداروشکر دستمو ول کرد داشتم از ترس سکته می کردم سهیل اول یه ذره با تعجب به باباش نگاه کرد بعدم به من -این چه وضعیه؟! زود باش برو لباساتو عوض کن خیلی حالم خوب بود اینم بدترش کرد. رفتم لباسامو عوض کردم و با خودم فکر کردم اینم باباشو میشناسه انگار، پس برای همین نمی خواست نادیا وقتی باباش هست خونه باشه. "بیچاره مامانم" در زدن، سهیل بود در زدنش و می شناختم -بله -بیام تو؟ -بیا سرم پایین بود اونم هیچی نمی گفت سرمو آوردم بالا دیدم هنوز داره نگاهم می کنه -معذرت می خوام که سرت داد زدم باشه؟ -مهم نیست -ببین تو منو به عنوان برادر قبول داری یا نه؟ -دارم -خوبه پس مطمئن باش که صلاحتو می خوام دیگه جلوی بابا اینجوری لباس نپوش باشه؟ -برق قطع شده گرمم بود اون موقعم که اینارو پوشیدم آقای خسروی خونه نبود -میدونم دختر گل تا حالام هیچ وقت ندیدم اینجوری لباس بپوشی برای همین اولش تعجب کردم. الانم بیا نهار بخوریم بعدم آماده شو که بریم خونه ی نادیا اینا، برای شام گفته بود ببرمت اما با این وضعیت فکر کنم الان بریم بهتره باشه؟ -باشه -حالا بیا داداشتو بوس کن که یک هفته دیگه بیش تر مهمونتون نیستما -برو پررو نشو دیگه -جون آبجی کوچولو اصلا راه نداره بعدم خم شد و لپشو آورد جلو -بدو جوجو سریع بوسش کردم و دوییدم بیرون بعد از نهارم رفتیم پیش نادیا بعدم سهیل انقدر چرت و پرت گفت که جریان ظهر کلا" یادم رفت. * * * آخر شهریور سهیل ازدواج کرد و از ایران رفت. من دیگه واقعا" تنها شده بودم البته با اینکه همیشه تنها بودم اما توی اون مدت به سهیل و نادیا خیلی وابسته شده بودم. اواخر مهر بود که ماهان گفت می خواد با باباش صحبت کنه بیاد خواستگاری از منم خواست که به مامانم بگم اما من ترجیح دادم اول اون خانوادشو راضی کنه بعد من بگم. روزی که می خواست با باباش حرف بزنه قرار شد خودش آخر شب بهم خبرشو بده اما اون شب زنگ نزد منم گفتم حتما" حرفاشون طول کشیده فرداش بعد از مدرسه منتظرش بودم اما نیومد کم کم داشتم نگران می شدم، رفتم خونه بعد از نهار هر چی زنگ زدم به گوشیش جواب نداد به خونشونم که روم نمی شد زنگ بزنم.آخر شب بود که بالاخره جواب داد -بله -الو، ماهان -سلام عزیزم -سلام، چرا از ظهر گوشیتو جواب نمی دی؟ -معذرت می خوام احتیاج داشتم که تنها باشم گوشیمو نبرده بودم -مگه چی شده؟ -فردا عصر ساعت پنج بیا پارک همیشگی باهم صحبت کنیم باشه؟ -با اینکه تا فردا از دلشوره میمیرم ولی باشه، شب بخیر -شب بخیر عزیزم باز دلشوره گرفتم "این دلشوره کی می خواد دست از سر من برداره؟" بعدالظهر یه مانتوی مشکی کوتاه پوشیدم با شلوار جین و کیف و کتونی سفید. رفتم روی نیمکت همیشگیمون نشستم از هولم نیم ساعت زود رفته بودم اون نیم ساعت برام اندازه ی یک سال گذشت. از دور دیدمش چهرش چقدر خسته بود -سلام عزیزم خوبی؟ -سلام فدات شم، بد نیستم اما خوبم نیستم -چی شده؟ منکه مردم از نگرانی، قیافت چرا اینجوریه؟ -بنشین یه چیزی بگیرم بخوریم میگم برات، هوا داره کم کم سرد میشه رفت و با دو تا شیرکاکائو داغ برگشت -بیا بخور گرمت می کنه -سردم نیست زود باش بگو چی شده؟ -بدون مقدمه می گم چون مطمئنم حوصله نداری. بابام با ازدواجمون موافقت نکرد نه بابام، نه مامانم -چی؟ آخه چرا؟ مامانت که موافق بود؟ -مامانم می گه فکر نمی کرده تصمیمم جدی باشه فکر می کرده اون موقع ها از روی احساسات یه چیزی گفتم -آخه چرا مخالفن؟ -عزیزم مخالفت اونا مهم نیست، مهم اینه که من تو رو می خوام و جز تو به نظر هیچ کس اهمیت نمی دم. دوباره داشت گریم می گرفت همیشه اشکم دم مشکم بود -بگو چرا مخالفن؟ -به دلایل مسخره با فریاد گفتم: -ماهان بگو؟ به خطر وضع مالیمونه، نه؟ -یکی از دلایلشون این بود -و بقیه دلایلشون؟ دستمو گرفت، بوسید و گفت: -چه اصراری داری بدونی عزیزم؟ -بگو - با اینکه می دونم ناراحت می شی اما خوب یکیش ازدواج مامانت بود می گن سال شوهرش نشده ازدواج کرده حتما" زن خوبی نیست دختر به مادرش میره یا می گن دختری که پدر بالای سرش نبوده معلوم نیست چه جوریه و توی این یک سال چه کارایی کرده. ازاین چرت و پرتا البته درد اصلیشون اینا نیست چیز دیگه ایه -چی؟ -بابام می خواد من با دختر یکی از دوستاش ازدواج کنم و مامانم می خواد با دختر خالم ازدواج کنم اما به خدا هیچ چیزی برام مهم نیست اینو به بابامم گفتم اما گفت اگر تو رو ول نکنم از خونه بیرونم می کنه باز برام مهم نیست، فقط تو راضی باشی دیگه هیچ چیزی نمی خوام شاید یه زندگی رویایی نتونم برات درست کنم اما انقدر پول دارم که نذارم بهت سخت بگذره هیچی نمی تونستم بگم من خودم تنها بودم می دونستم چقدر سخته حداقل امیدوارم بودم به اینکه بعد از ازدواج خانواده ی شوهرمو دارم اما اینجوری بازم هیچ کسیو نداشتم تازه بعید می دونستم مامانم با این شرایط راضی بشه -هلسا جان چی می گی عزیزم؟ -فکر نکنم مامانم راضی بشه در ضمن حالا اون شوهر تحفشم اضافه شده که باید نظر بده -من باهاشون صحبت می کنم سعی می کنم راضیشون کنم تو در مورد مامانم اینا صحبت نکن فقط بگو من یک جلسه تنهایی میام باشه؟ -باشه * * * راضی کردن مامانم سخت نبود البته بهش نگفتم که ماهان تنها میاد بیچاره وقتی دید خودم واقعا" می خوام حرف دیگه ای نزد فقط گفت آرزو داشتم حداقل تو بعد از دانشگاه ازدواج کنی اونجوری توی خانواده ی شوهرت سربلند تر می شدی دیگه ام حرفی نزد اما اون شوهر عوضیش تا می تونست ایراد الکی گرفت و گیر داد منم اصلا" محلش ندادم به ماهانم گفتم که برای آخر هفته بیاد. روز پنجشنبه داشتم از استرس می مردم کل لباسامو ریختم بیرون و صدبار لباس عوض کردم، آخر تصمیم گرفتم یه دامن سرمه ای راسته تا زیر زانو بپوشم با یه بلوز آستین سه رب آبی با خطهای سرمه ای، موهامم که لخت بود و احتیاجی به صاف کردن نداشت باز گذاشتم و ریختم دورم حدودای ساعت پنج بود که آقای خسروی اومد، من آماده شده بودم و داشتم میوه میچیدم. باز با اون نگاه های هیزش زل زد به من -سلام -سلام خوشگل خانم، تو واقعا" حیفی که حروم شی محلش ندادم و رفتم که شیرینی هارو بچینم مامانم از اتاق اومد بیرون یه کت و دامن قهوه ای پوشیده بود و البته روسریم سرش بود. ساعت پنج و نیم بود که زنگ زدن مامانم رفت در و باز کرد، ماهان با یه دست گل پر از گلای رز اومد تو. آقای خسروی خیلی سرسنگین باهاش برخورد کرد من که جرات نکرده بودم بگم تنها میاد مامانم اینا کلی تعجب کرده بودن اول حرفی نزدن اما بعد از چند دقیقه آقای خسروی گفت: -چرا تنها تشریف آوردین آقا ماهان؟ بیچاره ماهان کلی هول کرد اول یه نگاه به من کرد که یعنی چرا نگفتی تنها میام بعدم مجبور شد همه چیزوب گه البته همه ی دلایل قبول نکردن خانوادشو نگفت فقط گفت به خاطر اینکه همسطح نیستیم قبول نکردن. مامانم هیچی نگفت اما خسروی احمق مثلا" عصبانی شد و هر چی از دهنش در اومد بار ماهان کرد و آخرم گفت اگه می دونست اینجوریه هیچ وقت اجازه نمی داده که پاشو توی خونه ی اون بذاره ماهانم گفت که من باید تصمیم بگیرم اما اون احمق از خونه بیرونش کرد. من جز گریه کردن کاری از دستم برنمی اومد رفتم توی اتاقم و کلی فکر کردم البته به ماهانم زنگ زدم اون گفت با تمام این چیزا بازم نظرش عوض نشده. رفتم بیرون خسروی داشت فیلم می دید و مامانم توی آشپزخانه بود، جلوی تلوزیون وایستادم و گفتم: -تو حق نداری تو زندگی من دخالت کنی من تصمیمم رو گرفتم اگه اون موقع ام چیزی بهت نگفتم برای اینه که شکه شده بودم فکر نکن که نظرت برام اهمیت داره تو بابای من نیستی و حق نداری نقش یه بابای مهربونو برام بازی کنی فهمیدی؟ بالاخره صدای مامانم دراومد -هلسا! این چه طرز حرف زدنه؟ باباتم نباشه بزرگترت که هست؟ با فریاد گفتم: -من بزرگ تر نمی خوام مگه من خواستم که این بزرگ ترم باشه؟ -هلسا! بسه برو توی اتاقت در ضمن بدون اگه مامان و بابای ماهان راضی نشن منم راضی نیستم. فکر می کردم که راضی نباشه امااصلا" توقع نداشتم به خاطر اون مرتیکه یعوضی باهام دعوا کنه.بازم اشکم در اومد رفتم توی اتقم اما کوتاه نیومدم. دیگه درس و گذاشته بودم کنار فقط الکی می رفتم مدرسه و میومدم، یک ماه جنگ و دعوا داشتیم تا اینکه یه شب سر شام خسروی بحث ماهانو پیش کشید و گفت: -دیگه عاقل شدی نه؟چند روزه حرف ماهانو نمی زنی؟ فهمیدی که ما صلاحتو می خوایم؟ -هر کس که صلاح منو بخواد مطمئنم که تو نمی خوای درضمن من حرفم همونه که گفتم ماهانو می خوام فهمیدی؟ -دختر تو چرا انقدر یه دنده ای؟حالا که اینجوریه من جنازتم رو دوش اون پسر نمی ذارم از اولم راضی نبودم حتی اگه با مامان باباش بیاد اینو توی گوشت فرو کن یدفعه عصبی شدم رومیزیو کشیدمو تمام ظرفا ریخت زمین شکست -با چه زبونی بگم که تو توی زندگی من هیچ کاره ای، چرا نمی فهمی؟ -فعلا" که من خرجتو می دم -عوضی پولتو به رخ من نکش قبل از توام ما داشتیم زندگی می کردیم یهو صدای افتادن اومد برگشتم دیدم مامانم افتاده روز زمین -مامان، مامان جون الهی فدات شم چی شد؟ اون احمق همونجور نشسته بود و نگاه می کرد -چته؟چرا خوابت برده؟ برو زنگ بزن اورژانس اورژانس اومد و تشخیص سکته ی قلبی داد مامان بیچارمو بردن بیمارستان. چهار، پنج روز بیمارستان بود بعدم مرخص شد دکترش تاکید کرد که وضعیت قلبش اصلا" مناسب نیست به هیچ وجه نباید عصبی بشه کوچکترین هیجانی ممکنه باعث مرگش بشه. بیچاره مامانم هنوز واسه این چیزا خیلی جوون بود تصمیمم رو گرفته بودم به خاطر مامانمم که شده باید ماهانو فراموش می کردم. فرداش باهاش تماس گرفتم -سلام -سلام عزیزم خوبی؟ مامانت چطوره؟ -بد نیست، باید ببینمت -چیزی شده؟ -ببینمت بهت می گم - ریم پارک همیشگی؟ -نه بریم کافی شاپ نزدیک پارک ساعت شش -باشه عزیزم می بوسمت. خداحافظ -خداحافظ پنج دقیقه از شش گذشته بود که رسیدم ماهان پشت یه میز یه جای دنج نشسته بود -سلام -سلام خانومی، خوبی؟ -نه زیاد -چرا فدات شم؟ مامانت حالش بده؟ -اون که آره اما حالم به خاطر چیز دیگس.می خوام یه چیزی بهت بگم ببین راستش من نمی خوام مامانمو از دست بدم با کوچکترین هیجانی ممکنه بمیره اون خسروی آشغالم انقدر توی گوشش خونده که دیگه اصلا" نمی تونم واسه ازدواجمون راضیش کنم -این حرفا یعنی چی هلسا؟ -یعنی من نمیتونم با تو ازدواج کنم بهتره همه چی همینجا تموم شه -به همین راحتی؟یک سال و نیم دوستی به همین راحتی تموم شه!؟ -راحت نیست. اما من هیچ راه دیگه ای ندارم نمی تونم بدون اجازه ی مامانم ازدواج کنم ، نمی خوام یاز عصبیش کنم، نمی خوام مامانمم از دست بدم میفهمی؟ یک ماه جنگ و دعوا باعث شد به این روز بیفته -اما من نمی تونم. هرجور شده خانوادمو راضی می کنم که بیان خواستگاری -چرند نگو می دونی که اونا راضی نمی شن منم نمی خوام برای خونوادت یه عروس اجباری باشم. خواهش می کنم اذیتم نکن -اما من عاشقتم هلسا -بعد از یه مدت فراموش می کنی، جفتمون فراموش می کنیم اگه دوستم داری بذار این رابطه همینجا تموم شه جفتمون داشتیم گریه می کردیم اولین بار بود که گریه ی ماهانو می دیدم -معذرت می خوام ماهان. خداحافظ همونجور نشسته بود و هیچ حرکتی نمی کرد. من عاشقش نبودم فقط دوستش داشتم می دونستم که می تونم فراموشش کنم اونم بالاخره ازدواج می کردو منو از یاد می برد. بعد از اینکه رسیدم خونه رفتم تو اتاقمو تا صبح گریه کردم چقدر احساس بدبختی می کردم همیشه همه بهم می گفتن که دختر محکمیم چون خیلی احساساتی نیستم با این حال دو، سه ماه طول کشید تا با خودم کنار بیام و ماهان و یه گوشه ی قلبم دفن کنم. * اوایل زمستون دیگه حال مامانم تقریبا" خوب شده بود یه روز نشستم پیشش و گفتم: -مامان -جانم؟ -یه لحظه تلوزیون نبین کارت دارم -چشم، چی شده عزیزم؟ -مامان من پول پیش خونه رو که گرفتیش لازم دارم -می خوای چی کار؟ -می خوام از اینجا برم -چی!؟ -قول میدم تو همین خیابون خونه بگیرم که نزدیکتون باشم -هلسا چی می گی؟ -مامان من دیگه نمی تونم اینجا زندگی کنم -چرا؟ -از شوهرت خوشم نمیاد نمی تونم تحملش کنم، بعد از جریان ماهان ازش متنفر شدم -درست صحبت کن هلسا. هر حسی که نسبت به ناصر داری مهم نیست تو که همیشه تو اتاقتی در ضمن من هیچ پولی ندارم که بهت بدم اگرم داشتم نمی دادم، چون من نمی تونم حتی یک روز تو رو نبینم بعدم اینکه یه دختر تو این جامعه نمی تونه تنها زندگی کنه -پول های خونه رو چی کار کردی؟ -دادم به ناصر، لازم داشت -چی؟!!!!! مامان اون پولا برای منم بود، نبود؟ -چرا عزیزم به ناصرم گفتم. می خواست مغازه ای که توش هست و بخره پول لازم داشت گفت پول تو رو بعد از عید پس می ده -مامان یعنی نباید با من مشورت می کردی؟! -تو توی وضعیت خوبی نبودی بعدم هیچ وقت پول واست مهم نبوده گفتم حتما" اگه ام بگم قبول می کنی -واقعا" که مامان این چه کاری بود که کردی؟ تو اون شوهرتو نمیشناسی؟ آخه چرا انقدر ساده ای؟ دیگه خواب اون پولم نمیتونی ببینی دیگه هیچ راهی نداشتم باید همونجا می موندم باورم نمیشد مامانم همچین کاری کرده باشه؛"خسروی موذی" * * * بازم عید اومد یه عید مزخرف، مامان اینا می گفتن بریم اصفهان اما من نمی خواستم برم. روز عید سهیل زنگ زد، چقدر احتیاج داشتم که اینجا باشه اما نبود نمی خواستم ناراحتش کنم چون هیچ کاری از دستش برنمی اومد. تا درست شدن اقامتشم نمی تونست بیاد ایران برای همین هیچی از اتفاقاتی که افتاده بود بهش نگفتم. برای مسافرت هرچقدر مامانم اصرار کرد قبول نکردم که باهاشون برم. راضی نمی شد منو خونه تنها بذاره، بهونه ی درس خوندن آوردم که نرم چون همیشه کل روز توی اتاقم بودم مامانم فکر می کرد که درس می خونم اما تنها کاری که نمی کردم درس خوندن بود. بالاخره بعد از دو روز سرو کله زدن راضیش کردم که خونه بمونم مامان می خواست که برم خونه ی خاله نسرین اما من من اصلا" نمی خواستم برم اونجا، اون ما رو توی بدبختی انداخته بود ازش متنفر بودم. بالاخره رفتن و من یه چند روزی نفس راحت کشیدم. انقدر توی خونه لباس پوشیده تنم کرده بودم که دیوونه شده بودم اونم منکه همیشه عادت داشتم تو خونه با تاپ و شلوارک بگردم. یک روز بعد از رفتنشون ماهان زنگ زد -بله -سلام -سلام -خوبی هلسا جان؟ -مرسی، واسه چی زنگ زدی؟ -می خواستم عید و بهت تبریک بگم درضمن دلم برات تنگ شده بود -ممنون عید توام مبارک. بالاخره ازدواج کردی؟ انقدر راحت پرسیدم که خودمم تعجب کردم انگار نه انگار که یه زمانی قرار بودباهاش ازدواج کنم. بعد از کلی سکوت گفت: -دو روزه دیگه نامزدیمه. باور کن تمام این چند ماه سعی داشتم مامانم اینا رو راضی کنم اما... -مهم نیست ماهان، برای من خیلی وقته همه چی تموم شده. به خاطر نامزدیتم تبریک می گم امیدوارم خوشبخت بشین خداحافظ بعدشم بدون اینکه بهش اجازه ی حرف زدن بدم گوشیو گذاشتم. با اینکه بهش گفته بودم همه چی تموم شده اما انگار هنوز تموم نشده بود. بازم نشستم و گریه کردم انقدر که دیگه اشکی برام نموند. چه عید مزخرفی بود، چون آدمی نبودم که راحت با همه صمیمی شم هیچ کسیو نداشتم که باهاش برم بیرون و تمام مدت خونه بودم... روز کنکور رسید البته با وضعیتی که من داشتم اصلا" به کنکور سراسری امیدوار نبودم همه ی امیدم به آزاد بود. کنکور همونجور که فکر می کردم بود حتی نصف تستهارم نتونستم جواب بدم، بعد از کنکور یه راست رفتم خونه به مامانمم نگفتم که افتضاح دادم نمی خواستم تا روز اعلام نتیجه ها حرص بخوره فقط گفتم نمی دونم. روز بعد از کنکور مامانم از صبح رفته بود خونه ی خاله نسرین انگار مریض بود برای همین از مامانم خواسته بود بره پیشش.صبح که پاشدم یکم درس خوندم بعد نهار درست کردم خداروشکر این کارو خوب بلد بودم و دسپختم عالی بود. ظهر مامانم زنگ زد که برای نهار خونه نمیاد چون نمی خواستم با اون خسروی عوضی تنها بمونم رفتم آماده شم که برم خونه خاله نسرین با اینکه ازش بدم میومد اما به هر حال بهتر از تنها موندن با خسروی بود. شلوارمو که پام کردم خسروی اومد؛ مجبور شدم بمونم خونه رفتم یه بلوز مردونه ی بلند و گشاد پوشیدم با شلوار خونه ی مشکی تا اونجایی که تونستم سعی کردم هیچ جایی از بدنم معلوم نباشه -سلام -سلام، مامانت نیست؟ ترسیدم بهش بگم بعدالظهر میاد گفتم: -نه اما الانا میاد دیگه رفت لباساشو عوض کرد و اومد باز نیشش باز شده بود با اون نگاه های هیزش داشت قورتم می داد. -حیف هیکل قشنگت نیست انقدر لباسای گشاد می پوشی؟ -اینجوری راحت ترم -آخه لباسای بیرونت انقدر تانگه بعد لباسای توی خونه انقدر گشاد؟ محلش ندادم نهار و چیدم روی میز و رفتم توی اتاقم؛ ترجیح دادم گشنه بمونم اما با اون غذا نخورم. نیم ساعت بعد اومد توی اتاقم، داشتم درس می خوندم می خواستم هرجور شده حداقل دانشگاه آزاد قبول شم. نشست کنارم، تمام تلاشم و کردم نشون ندم که ازش می ترسم -چی میخونی؟ -درس،برای کنکور آزاد اومد چسبید بهم رفتم اونورتر نشستم و گفتم: -کاری ذاری؟ -عزیزم چرا انقدر از من فراری هستی؟ -چون ازت خوشم نمیاد -چرا؟ -چون آدم مزخرفی هستی پاشدم برم که دستمو گرفت و نگهم داشت -ولم کن -مامانت زنگ زد گفت تا شب نمیاد تمام سعیمو کردم که نفهمه ترسیدم اما واقعا" داشتم سکته می کردم مخصوصا" حالا که فهمیده بود مامانم نمیاد -خوب که چی؟ منو کشید توی بغلش سعی کردم ازش جدا شم اما نمی شد محکم گرفته بودتم کرد روی تخت و با فریاد گفت: -بشین کارت دارم محلش ندادم، پاشدم که دوباره گرفتم و گفت: -باید با من باشی -چی؟! -بهت نمیاد دختر خنگی باشی؟ -عوضی آشغال زن تو مامان منه! ولم کن دیوونه ی احمق دستمو کشید و چسبوندم گوشه ی دیوار و خودشم چسبید بهم،دکمه های پیرهنمو باز کرد و درش آورد گریم گرفته بود هلش دادم اما اون محکم سر جاش وایستاده بود بعدم سرشو خم کرد،رفت سمت گردنمو شروع کرد به خوردن دیگه حالم داشت بهم می خورد یهو یادم اومده بود که باید چی کار کنم با زانوم محکم زدم زیر شکمش، دستاش شل شد و افتاد روی زمین. از درد صورتش قرمز شده بود و نمی تونست تکون بخوره با درد گفت: -چی فکر کردی ؟که تحفه ای؟دختره ی احمق خواب دانشگاه و ببینی، اگه با من نباشی یه قرون خرجت نمی کنم منم بدون اینکه بهش توجه کنم سریع یه مانتو و شال برداشتم و رفتم بیرون یکمی دور زدم و گریه کردم،انقدر مردم توی خیابون بد و با تعجب بهم نگاه می کردن که مجبور شدم برم خونه ی خاله نسرین. حالش از من بهتر بود.مامانم وقتی رفت شربت بیاره دنبالش رفتم -مامان اینکه حالش خوبه چرا موندی اینجا؟ -نمیدونم وا... ظهر خواستم بیام گفت حالم خوب نیست بمون و اینا دیگه روم نشد چیزی بگم -پاشو بریم خونه -نمیشه مامان جان. تو چرا اومدی؟ -حوصله ام سر رفته بود -خیله خوب حالا برو بشین میریم رفتم توی اتاق و با یه نفرتی به خاله نسرین نگاه کردم که انگار فهمید و گفت: -چیه عزیزم؟ چیزی شده؟ -آره، ازت بدم میاد چرا دست از سر زندگی ما برنمی داری؟ -هلسا؟! مامان این چه طرز حرف زدنه؟ -ازش بدم میاد، داشتیم زندگیمونو می کردیم اما این گند زد بهش. پاشو بریم دیگه؟ مامانم با کلی معذرت خواهی از خاله اومد بیرون و تمام طول راه منو سرزنش کرد که چرا اینجوری حرف زدم و مگه زندگیمون چشه. نمی دونم واقعا" زندگیشو دوست داشت، نمی فهمید چشه! وقتی رسیدیم خونه، اون خسروی احمقم خونه بود، مامانم که دیدش گفت: -وا تو چرا نرفتی مغازه؟ -حالم خوب نبود می خواستم استراحت کنم -چرا؟ چی شده؟ -نمی دونم سرم درد می کنه -الهی بمیرم برم یه چیزی بیارم بخوری وقتی مامانم رفت آروم گفت: -فراموش می کنم چه بلایی سرم آوردی فکراتو بکن - بدتر از اینا حقت بود عوضی کاش بمیری راحت شیم بعدم رفتم توی اتاقم و درو محکم بستم انقدر ازش متنفر بودم که واقعا" می خواستم بمیره * * * بعد از اون جریان سعی می کردم اصلا" خسروی و نبینمش، درواقع وقتی اون خونه بود من حتی واسه نهار و شامم از اتاقم بیرون نمی رفتم. با هزار تا دلیل مسخره نهارمو زودتر یا دیرتر می خوردم شامم که به بهونه ی رژیم نمی خوردم. خیلی مسخره بود من اصلا" یه ذره ام چاق نبودم که بخوام رژیم بگیرم حالا یا مامانم باور می کرد یا نمی کرد به هر حال چیزی به روی من نمی آورد. دو ماه بعد جواب های کنکور اومد سراسری که قبول نشدم ناراحتم نشدم چون میدونستم قبول نمی شم اما آزاد حسابداری تهران قبول شدم. همون روز اول خسروی اعلام کرد که به هیچ وجه خرج دانشگاه منو نمی ده، بیچاره مامانم دو روز تمام باهاش حرف زد اما راضی نشد به بهونه ی اینکه دختر احتیاجی به درس خوندن نداره و این چرت و پرتا، عوضی فکر می کرد من کوتاه میام. خودم یه مقدار پول داشتم بقیشم از مامانم گرفتم و رفتم ثبت نام کردم. داشتم دنبال کار می گشتم که حودم خرجمو دربیارم ؛حدودا" بعد از یک هفته کار پیدا کردم، یه کار نیمه وقت. منشی یه شرکت بزرگ صادرات و واردات که البته اونم از لطف اینکه انگلیسیم خوب بود پیدا کردم.نصف روز کار می کردم نصف روزم دانشگاه بودم. بیش تر کارم ترجمه ی فکسها و جواب دادن به تلفن هایی بود که از کشورهای دیگه می شد، در واقع بیشتر به عنوان یه مترجم بودم تا منشی البته حقوق خیلی بالایی نداشت اما انقدر بود که بتونم خرج خودم و دانشگاهمو راحت بدم.محل کارمم خوب بود یکمی دور اما برای من عالی بود. اوایل ترم دوم بودم توی چهار ماه تقریبا" چهار بارم خسرویو ندیده بودم و البته هربار که منو می دید می خواست با نگاهاش قورتم بده؛ اواسط اسفند بود پنجشنبه ها کلاس نداشتم بعد از کارم اومدم خونه مامانم نبود، یادداشت گذاشته بود که می ره خونه ی خاله نسرین.من روزهای پنجشنبه ساعت چهار برمی گشتم خونه، از قصد دیر می رفتم که خسروی خونه نباشه اونروزم فکر کردم نیست؛ مانتو و مقنعه امو درآوردم و همونجا روی مبل انداختم.اونروز نهار نخورده بودم، قابلمه ی غذا روی گاز بود نهار عدس پلو داشتیم البته سرد بود اما چون خیلی گرسنه بودم به سردیش اهمیت ندادم، همونجور پای گاز داشتم غذا می خوردم که حس کرد یکی از پشت بغلم کرد؛ جیغ زدمو برگشتم، خسروی بود داشتم سکته می کردم. دستشو گرفت جلوی دهنمو گفت: -هیسسسس، آروم باش عزیزم بزور از بغلش اومدم بیرون -ولم کن، چرا سر کار نرفتی؟ -آخه مامانت امروز نیست -چه ربطی داره؟ با یه لحن بد و چندش آور گفت -باهات کار داشتم عزیزم -برو گمشو وگرنه همون بلای دفعه پیشو سرت میارما دوباره اومد بغلم کرد و گردنمو بوسید حالت تهوع گرفته بودم سعی می کردم با ناخنام چنگش بندازم -عوضی برو گمشو عقب -امروز دیگه نمی تونی از چنگم در بری عزیزم، مامانتو بزور راضی کردم بره خونه ی نسرین نمی دونستم چی کار کنم پاهامم محکم لای پاهاش نگه داشته بود نمی تونستم تکونشون بدم اومدم با قابلمه بزنم توی سرش که فهمید و دستامو گرفت، بلندم کرد و بردم روی مبل هرچقدر تونستم بهش مشت زدم اما ولم نمی کرد یه دفعه که حواسش نبود با پام محکم زدم زیر شکمش اما از شانس بدم اونجایی که باید بخوره نخورد.اول لباس خودشو بعدم لباس منو درآورد، چشمامو بستم و تا جایی که می تونستم جیغ زدم دستشو گرفت جلوی دهنم،گاز گرفتم و باز جیغ زدم اما اون افتاد رومو لبامو توی دهنش گرفت بعدم دستشو برد و دکمه و زیپ شلوار جینمو باز کرد کشید پایین؛ با مشت به کمرش می زدم و تو دلم فقط از خدا کمک می خواست بلند شده بود که شلوار خودشو دربیاره که یهو صدای شکستن اومد.برگشتم مامانم افتاده بود روی زمین و دستش به گلدون روی میز خورده و شکسته بود. خسروی با دیدنش مثل بهت زده ها وایستاده بود سریع رفتم پیش مامانم -مامان، مامان جونم پاشو بعدم رومو کردم به خسروی گفتم -آشغال عوضی مامانمو کشتی کثافت ازت متنفرم بلند شدم زنگ زدم به اورژانس و بعد لباسامو پوشیدم و اومدم کنار مامانمو سرشو گذاشتم روی زانوم -مامان جونم،ترو خدا چشماتو باز کن آروم دستمو فشار داد و چشماشو باز کرد خسرویو که دید بهش گفت: -هیچ وقت نمی بخشمت بعدم چشماشو بست نبضشو گرفتم خیلی ضعیف می زد اورژانس اومد اما قبل از اینکه برسن بیمارستان تموم کرد؛ "مامان بیچارم" قتی فهمیدم مرده انقدر جیغ زدم و خودمو زدم که از حال رفتم... بیدار که شدم صبح بود قرار بود مامانمو دفن کنن نسرین اومده بود، کثافت اصلا" نگاهش نمی کردم از همشون متنفر بودم. روز فوت بابام حداقل مامانمو داشتم اما روز فوت مامانم دیگه هیچ کسیو نداشتم چقدر گریه کردم علاوه بر از دست دادن مامانم برای تنهایی خودمم گریه می کردم؛ نمی دونستم از اون شب کجا بمونم اگر میمردمم حاضر نبودم برم خونه ی اون احمق عوضی. با اینکه از نسرین متنفر بودم اما مجبور بودم برم خونه ی اون. همون بعدالظهر رفتم وسایل خودمو با لباسای مامانمو جمع کردم دو تا چمدون با یه کارتون کتاب و کامپیوترم همرو گذاشتم خونه ی نسرین اما باز نکردم اولش غیر مستقیم بهم گفته بود که دو، سه روز بیش تر نمی تونم بمونم اگه ام نمی گفت خودم قصد نداشتم برای همیشه اونجا بمونم چون اون بود که زندگیمونو خراب کرده بود،برای خونه باید یه فکری می کردم ولی پول زیادی نداشتم که بتونم باهاش خونه بگیرم هیچ هتلیم به یه دختر تنها اتاق نمی داد. فرداش رفتم سر کار مراسمی نداشتیم که بخوام به خاطرش کارمو تعطیل کنم تازه رسیده بودم که آقای سپهری صدام کرد رفتم توی اتاقش قیافمو که دید تعجب کرد حتما" خیلی وحشتناک شده بودم چون تا صبحش گریه کرده بودم بعدم بدون هیچ آرایشی از خونه زده بودم بیرون -چیزی شده خانم پرماه؟ باز اشکم داشت درمی اومد، چقدر بیچاره بودم که هیچ کسیو نداشتم با بغض گفتم: -شما امرتونو بفرمائین -بفرمائید بنشینید نشستم و خودشم اومد روی مبل روبه روم نشست.گفت برام آب اوردن یکم که آروم شدم گفت: -حالا بگین چی شده؟توی شرکت مشکلی پیش اومده؟ -نخیر -پس چی؟ بدون مقدمه گفتم: -پریروز مامانم فوت کرد سرم پایین بود صورتشو نمی دیدم اما از سکوتش می فهمیدم که تعجب کرده -من واقعا" متاسفم. شما چرا اومدین سر کار؟ میموندین خونه -خونه ای ندارم -متوجه منظورتون نمی شم؟! نمی دونم چی شد که همه چیو بهش گفتم بعد از حرفام سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم قیافش متعجب بود و یکم ناراحت -حالا می خواین چی کار کنین؟ -واقعا" نمی دونم اما به هیچ وجه حاضر نیستم دوباره به اون خونه ی لعنتی برگردم یکمی فکر کرد و بعد از چند دقیقه سکوت گفت: -می تونین بیاین خونه ی من -من به چه عنوانی بیام خونه ی شما؟!!!! نمی خواستم بهم ترحم کنه بعدم به نظرم پیشنهادش مسخره بود بلند شدم -ممنون که به حرفام گوش دادین سعی می کنم یه فکری برای خودم بکنم -یه لحظه بنشینین خانم پرماه. مگه الان نگفتین نمی دونین چی کار کنین؟ -بله گفتم اما احتیاجی به ترحم ندارم -بفرمائید بنشینید یه پیشنهاد براتون دارم البته احتمال داره ناراحتتون کنه -اگر ترحم نباشه ناراحت نمی شم -ببینید من یکسو احتیاج دارم که کارای خونمو انجام بده البته برای تمیز کردن خونه هفته ای دو بار خدمتکار میاد فقط برای غذا درست کردن می خوام. شما می تونین بیاین و همونجا هم زندگی کنید.چطوره؟قبول می کنید؟ اولش ناراحت شدم من می شدم خدمتکار اما بعد از اینکه یکمی فکر کردم دیدم بهتر از اینه که آواره ی خیابون بشم. آقای سپهری یه جوون حدودا" سی ساله، فوق العاده شیک پوش و خوش هیکل بود. البته می دونستم که زن داره چون علاوه بر چندباری که تماس گرفته بود دوبارم اومده بود شرکت دیده بودمش پس از این نظر مشکلی نداشتم. -قبول می کنم ولی یه چیزی، اینکه من به کار الانم احتیاج دارم دانشگاهم نمی تونم نرم. هم سر کار میاین هم داشگاه میرین فقط کافیه شام درست کنین چون من فقط شبها خونه ام و البته صبحانه -باشه ممنون از لطفتون. از کی می تونم بیام؟ -امروز کلاس دارین؟ -بله اما نمی روم می خوام برم بهشت زهرا -بعد از بهشت زهرا بیاین شرکت با هم میریم وسایلتونو برمی داریم و میریم خونه چطوره؟ -یعنی از امشب؟ -بله، ایرادی داره؟ -نه، عالیه ممنون از لطفتون. فعلا" با اجازه - خواهش می کنم بفرمائید با خودم فکر می کردم چه مرد بدی که حتی با زنش مشورت نکرد اما آخرم گفتم به من چه و محلش ندادم، تا ساعت یک سر کار بودم بعد از اون وسایلمو جمع کردم و رفتم بهشت زهرا سر خاک مامان و بابام بعدم یه آقایی قرآن می خوند بهش پول دادم که برای مامان و بابام بخونه و برگشتم شرکت حدود ساعت شش بود که رسیدم، رفتم دم اتاق آقای سپهری و در زدم -بفرمائید -سلام -سلام خانم بفرمائید بنشینید الان کارم تموم میشه می ریم -باشه اگه اجازه بدین بیرون منتظر می مونم -هر جور راحتین حدود یک ربع نشسته بودم دیگه کم کم داشت حوصله ام سر می رفت که اومد -معذرت می خوام طول کشید، پاشین بریم دنبالش راه افتادم یه بنز مشکی داشت اولین بار بود سوار همچین ماشینی می شدم، مثل بچه ها کلی ذوق کرده بودم وقتی سوار شدیم گفت: -کدوم سمت برم خانوم پرماه؟ -پاسداران -منزل خودتون کجا بود؟ -رسالت -اوه هر روز اینهمه راه و میومدین؟سختتون نبود؟ -نمیشه که سخت نباشه اما دیگه مجبور بودم اوایل خیلی اذیت می شدم اما کم کم برام عادی شد -درسته هر آدمی خیلی سریع با شرایط خو می گیره بعدم دیگه تا موقع رسیدن حرفی نزد وقتی رسیدیم گفت: -احتیاجی هست من بیام کمکتون؟ -نه خیلی ممنون خودم میارم -باشه پس همه ی وسایلتون بیارین -چشم رفتم بالا نسرین توی سالن نشسته بودو لاک میزد سلام کردم و رفتم توی اتاقی که وسایلم بود. هیچ چیزو باز نکرده بودم فقط از توی چمدون یه دست لباس برداشته بودم که اونم گذاشتم سرجاش، اول کارتونارو بردم بیرون. توی سالن نسرین یکم با تعجب نگام کرد و بعد گفت: -کجا؟به این زودی جایی رو پیدا کردی؟ -آره،ممنون بابت دیشب اما هیچ وقت بخاطر خراب کردن زندگی خودمو مامانم نمی بخشمت -دختره ی احمق از خداتم باشه از هر نظر تامین بودی الانم می تونی بری پیشش صبح بهم زنگ زد و گفت مغازه رو به نامت می کنه اگه باهاش بمونی عوضی این از خسروی بدتر بود حتی ارزش جواب دادنم نداشت محلش ندادم و رفتم پایین، آقای سپهری به ماشینش تکیه داده بود منو که دید سریع اومد جلو و کارتونو ازم گرفت -چیز به این سنگینی رو چه جوری آوردین؟می گفتین من میومدم کمکتون -ممنون خودم می تونم -بله میتونین اما پدر کمرتونو درمیارین بعدم همرام اومد بالا که بقیه وسایلو ببره، دم در گفت: -من دیگه داخل نمیام بذارین دم در می برم رفتم بقیه کارتونارو آوردم و گذاشتم توی راهرو؛ نسرین اومد و آقای سپهریو دید، با تمسخر گفت: -خوب کسی رو تور کردی، معلومه چقدر دنبال یه زندگی پاک می گردی -نسرین نذار دهنم باز بشه، احترام خودتو نگه دار بعدم هرچی هست از اون خسروی آشغال بهتره -بله خوب هم پولدار تره هم جوون تر بیشتر بهت حال می د ه -به تو هیچ ربطی نداره،حالام بهتره خفه شی همه مثل تو کثافت نیستن فقط نمیدونم مامان بیچارم چه طوری با تو دوست شده بعدم رفتم هرچی پول توی کیفم بود درآوردمو ریختم جلوش گفتم: -اینم بابت یه شبی که اینجا موندم آخرین چمدونو برداشتم و رفتم پایین،انقدر اعصابم خورد بود که گریم گرفته بود سرم پایین بود و با اون چمدون سنگین با بیشترین سرعتی که میشد می رفتم پایین که وسط پله ها محکم خوردم به آقای سپهری و افتادم روی پله ها. آقای سپهری سریع نشست کنارم -چیزی شد؟ -نه معذرت می خوام داشتم سعی می کردم بلند شم که زیر بازومو گرفت و گفت: -مطمئنین چیزیتون نشده؟اتفاقی افتاده که گریه می کنین؟ -نه مهم نیست چمدونو ازم گرفت و رفت پایین. گذاشت توی صندوق و برگشت سمتم -چیزی جا نذاشتین؟ -نه بریم وقتی نشستم شیشه ی ماشینو کشیدم پایین و گذاشتم یکمی باد به صورتم بخوره خونش توی نیاوران بود درواقع خونه که نه یه باغ حدود دو هزار متر که از جلوی در اصلا" ساختمان اصلی معلوم نبود فقط یه ساختمان کوچیک جلوی در بود بعدم حدود هزار متر چمن و دار و درخت بینشم یه راه بود اندازه ی رد شدن یه ماشین، تا یه جایی دیگه درختا تموم می شد و یه استخر بزرگ بود بعدم ساختمان اصلی که واقعا" قشنگ بود. محو تماشای خونه شده بودم که آقای سپهری گفت: -من عاشق این خونه و درختاشم، بابام این زمینو برای عقدم هدیه داد و توش یه ساختمون کلنگی بود که خرابش کردم و اینو ساختم. اون ساختمان جلوی در برای مش باقر سرایدار اینجاس؛ تنها زندگی می کنه زن و بچش توی زلزله ی بم کشته شدم و بعد از اون اتفاق اومده تهران، البته فقط کار مراقبت از خونه و نگهداری باغو انجام می ده. کارای داخل خونه به عهده ی اون نیست چیزی نگفتم ساعت نزدیک هشت بود توی اون تاریکی باغ خیلی ترسناک به نظر میومد. آقای سپهری انگار که از نگاهم فهمید چون همونجور که داشتیم می رفتیم داخل ساختمون گفت: -مش باقر همه ی چراغای باغ و روشن می کنه، امروز می خواست بره پیش یکی از فامیلاش که توی ورامین زندگی می کنه.از تاریکی باغ نترسین همیشه اینطوری نیست.حالام بیاین اتاق هارو نشونتون بدم یکی از اتاق های پایینو انتخاب کنین،فکر می کنم اینطوری راحت تر باشین. پایین دو تا اتاق داشت با یه سالن خیلی خیلی بزرگ و یه آشپزخانه اپن. اتاق هارو نشونم داد و گفت: -کدوم و می خواین؟ -اون اتاقی که پنجره اش رو به استخره بهتره -باشه ، الان وسایلتونو میارم وقتی این حرف و زد خجالت کشیدم انگار کار خدا برعکس شده بود اون شده بود خدمتکار من. دوییدم دنبالش و گفتم: -اجازه بدین خودم میارم -اینا برای شما سنگینه یکی از چمدونارو برداشتم و گفتم: -حداقل اینارو که می تونم بیارم اونم یکی از کارتونارو برداشت و با گفتن هرجور راحتین رفت داخل.وقتی همه ی وسایل و گذاشتیم گفتم: -می تونم یه سوال بپرسم؟ -بفرمائید -خانومتون تشریف نمیارن؟ -فعلا" خیر بعدم انقدر سریع رفت که مهلت نداد بپرسم کی میاد.رفتم بیرون می خواستم شام درست کنم -کاری دارین؟ -می خوام شام درست کنم -امشب احتیاجی نیست. می رم یه دوش بگیرم شمام اگه حوصلشو دارین وسایلتونو بچینین بعدش زنگ می زنم شام بیارن.کارتونو از فردا شب شروع کنین گفتم باشه و رفتم توی اتاقم، لباسامو درآوردم چیدم اما خیلی طول کشید؛ در اتاق باز بود آقای سپهری چنتا تقه به در زد برگشتم دیدم وایستاده جلوی در. یه تی شرت پوشیده بود با شلوار ورزشی -کارت تموم نشد؟ گرسنه نیستی؟ -چرا تقریبا" تمومه - فردا می گم یه میز بیارن برای کامپوترت. حالا شام چی می خوری بگم بیارن؟ داشتم به این فکر می کردم که چرا یهو انقدر طرز صحبتش خودمونی شد که انگار باز فکرمو خوند و گفت: -راستی ایرادی نداره از این به بعد باهات راحت صحبت کنم؟ -نه عیبی نداره هرجور راحتین -خوبه، حالا شام چی می خوری؟زنگ بزنم رستوران یا فست فود؟ -فست فود. پیتزارو ترجیح می دم -باشه به کارات برس آوردن صدات می کنم بعد از رفتنش کتابامو چیدم و با کلی زحمت چمدونارو گذاشتم بالای کمد، می خواستم برم حموم اما بیخیال شدم و گذاشتم برای بعد از شام. همون موقع شام و آوردن و آقای سپهری صدام زد -هلسا بیا شام نمی دونستم جلوش چه جوری لباس بپوشم چون هنوز خوب نمی شناختمش تصمیم گرفتم که پوشیده باشم. یه بلوز آستین بلند با یه شلوار جین پوشیدم ، موهامم با گیره پشت سرم جمع کردم و رفتم بیرون -بیا بشین سرد شد نشستم و شام خوردیم البته نصفشو بیشتر نتونستم بخورم بعد از شام گفتم: -من لباس مخصوصی نباید بپوشم؟ -نه. هرجور که راحتی لباس بپوش می خواستم بپرسم خانومت ناراحت نمیشه اما روم نشد -من عادت دارم بعد از غذا چای بخورم اگه میشه آماده کن گفتم چشم و پاشدم چایی دم کردم ، آقای سپهری پاشد آشغالارو ریخت توی سطل آشغال و خواست میز و جمع کنه که نذاشتم ، اونم رفت توی سالن نشست و تلوزیونو روشن کرد. منم بعد از اینکه میزو جمع کردم همونجا نشستم تا چای آماده شه بعدم براش ریختم و بردم توی سالن -ممنون، خودت نمی خوری؟ -الان نه مرسی -باشه، روزای دوشنبه و پنجشنبه اکرم خانوم میاد خونه رو تمیز می کنه گفتم اگر خونه بودی بدونی؛ بعدم من معمولا" شامو ساعت نه می خورم. الانم اگر خسته ای برو استراحت کن صبح با هم میریم شرکت -اگه اجازه بدین صبح ها خودم بیام -چرا؟ -اینجوری راحت ترم -باشه هرجور دوست داری -ممنون، شب بخیر -شب بخیر رفتم یه دوش گرفتم و بعدم انقدر خسته بودم که تا سرمو گذاشتم روی بالشت خوابم برد. * * صبح ساعت شش و نیم بیدار شدم چون راهم نزدیک بود اون ساعت خیلی زود بود برای رفتن. اول رفتم بیرون و یکمی توی باغ قدم زدم و کلی از هوا و منظرش لذت بردم،کل زمین چمن بود که از راه رفتم روشون لذت می بردم چقدر همیشه دوست داشتم توی یه خونه شبیه اونجا زندگی کنم. بعد از قدم زدن رفتم چایی آماده کردم و میز صبحانه رو چیدم. چون نمی دونستم آقای سپهری چی دوست داره هرچی تو یخچال بود روی میز چیدم؛ کره، پنیر، خامه، عسل و شیر بعدم رفتم آماده شدم. وقتی از اتاقم رفتم بیرون دیدم آقای سپهری داره از پله ها میاد پایین -سلام، صبح بخیر -سلام صبح توام بخیر، الان می خوای بری شرکت؟! -نه زود پاشدم گفتم آماده شم.صبحانه ام آمادس وقتی رفت توی آشپزخانه و میزو دید با تعجب برگشت منو نگاه کرد -اووه!! چه خبره؟ من که اینهمه نمی خورم؟ -میدونم اما نمی دونستم چی دوست دارین برای همین همه چیز گذاشتم -من همه چی می خورم اما نه اینهمه! انقدر خودتو معذب نکن برای غذام هرچی دوست داری درست کن من آدم خوش غذائیم -چشم حالا چای می خورین یا قهوه؟ -چای، معمولا" بیشتر وقتا چایو ترجیح می دم خیلی کم قهوه می خورم برای جفتمون چای ریختم و سر میز فقط با لیوان چاییم بازی می کردم -چرا چیزی نمی خوری؟ -به صبحانه خوردن عادت ندارم، معمولا" فقط روزهای تعطیل صبحانه می خورم اونم چون دیر بیدار می شم -خوب کار اشتباهی می کنی صبحانه وعده ی اصلیه -میدونم اما میلم نمی کشه صبح زود چیزی بخورم -ولی سعی کن به خوردنش عادت کنی من میرم آماده شم مطمئنی با من نمیای؟ -نه ممنون اگه اجازه بدین من الان برم که به موقع برسم -اگه مشکلت کارمندان یه خیابون قبل از شرکت پیادت می کنما؟ -نه کارمندا توی خیابونم هستن شاید ببینن نمی خوام کسی فکر خاصی در موردم بکنه خودم برم راحت ترم راهی نیست -باشه هرجور که راحتی. به سلامت -خداحافظ * * * دو هفاه از روزی که رفته بودم خونه ی آقای سپهری گذشته بود توی اون مدت زنش خونه نیومده بود واقعا" تعجب کرده بودم اما روم نمی شد ازش چیزی بپرسم کلا" با هم برخورد خاصی نداشتیم صبحا صبحانه رو آماده میکردم و با هم می خوردیم بعد می رفتیم شرکت. توی شرکتم مثل همیشه باهام رسمی برخورد می کرد و بابت اون رفتار ازش ممنون بودم.بعد از کلاسم می رفتم خونه و شام درست می کردم شبا معمولا" ساعت هشت میومد گاهی دیرتر، دوتا شرکت داشت که بعدالظهرا چند ساعتیو توی شرکت دیگش می گذروند. نزدیکای عید بالاخره یه روز پنج شنبه اکرم خانومو دیدم از صبح برای تمیز کردن خونه اومده بود و با اینکه دم عید بود و کارها زیاد و من ساعت پنج رسیده بودم خونه هنوز خونه بود و داشت خونه تکونی می کرد. -سلام -سلام خانوم شما باید هلسا خانوم باشین نه؟ من اکرم هستم -بله خوشحالم که دیدمتون -تو این مدت که آقا گفته بودن اینجایین خیلی دوست داشتم ببینمتون اما هیچ وقت فرصت نشد -من لیاقت نداشتم. الان میرم لباسامو عوض می کنم میام کمکتون -ای وای خانوم کمک نمی خوام کاری نمونده که -حالا همونا که مونده، خسته شدین از صبح تا حالا بعدم سریع رفتم و لباسامو عوض کردم، با اینکه خیلی خسته بودم اما دلم نیومد که کمکش نکنم. اولش هی می گفت کاری نیست اما انقدر اصرار کردم که آخر اجازه داد همراهش آشپزخونه رو تمیز کنم. زن خوش صحبتی بود در حین کار انقدر حرف زد که اصلا" احساس خستگی نمی کردم. وسط حرفاش حرف از همسر آقای سپهری شد منم که داشتم از فضولی می مردم گفتم: -راستی خانوم سپهری کجان؟ من توی این مدت ندیدمشون -راستش خانوم از من نشنیده بگیرینا اما فکر می کنم توی مراحل طلاقن.بیچاره آقا هنوز دو سال از عروسیشون نگذشته به این وضع افتاد. اونجوری که من فهمیدم انگار هاله خانم، خانم سپهریو می گم، اجباری با آقا ازدواج کردن یه پسر دیگه رو می خواستن پسر هم سطح خانواده اینا نبوده برای همین خانوادش اجازه ندادن. راستش من یه بار همون اوایل ازدواجشون اومده بودم برای تمیز کردن خونه چون پنج شنبه نمی تونستم بیام به آقا زنگ زدم که به جاش چهارشنبه میام اما خانم اطلاع نداشت روزی که اومدم یه پسری خونه بود حدودا" بیست و چهار یا بیست و پنج ساله می خورد ماشینیم تو حیاط پارک نبود حدس زدم از در پشتی اومده چون مش باقرم چیزی نگفت. خانومم یه لباس خواب نازک تنش کرده بود که والا من از دیدنش خجالت کشیدم جلو یه مرد غریبه، هاله خانوم منو که دید خیلی هول شد سرم داد زد که چرا امروز اومدی گفتم به آقا گفتم که میام چون فردا نمی تونم بیام یه مقدار پول بهم داد و و گفت خونه نظافت نمی خواد برو دهنتم ببند اگه آقا چیزی بفهمه از کار بی کارت می کنم، منم به آقا چیزی نگفتم نه از ترس اینکه کارمو از دست می دما نه، بیشتر برای اینکه نمی خواستم زندگیشون خراب شه می گفتم شاید هاله خانوم سرش به سنگ بخوره اما روزایی که اینجا بودم می فهمیدم تو تلفن با یکی هی پچ پچ می کنه. دو ماه پیش آقا بالاخره فهمید مش باقر برام تعریف کرد، انگار یه روز که آقا وسط روز میاد خونه پسر رو اینجا می بینه بعدم جفتشونو بیرون می کنه چون پسره از در پشتی میومده مش باقرم که هیچ وقت تو خونه نمیاد برای همین نمی فهمیده می گفت آقا یک ساعت تمام داد زده فکر می کرده مش باقرم می دونسته می خواسته بندازتش بیرون اما بعدا" فهمیده چیزی نمی دونه حالام که انگاری می خوان جدا بشن مش باقر می گفت دو هفته بعدش هاله خانوم اومده اینجا با داد و بیدادگفته هم طلاق می خوام هم مهریمو، آقام گفته نه طلاقتو می دم نه مهریتو، می گفت مهریتو بدم که بری با پولای من با اون پسره ی احمق خوش بگذرونی؟ بعدم بیرونش کرده یه روزم که من اینجا بودم خانواده ی هاله خانوم اومدن با آقا بحث کردن که چرا با دخترشون دعوا کرده آقا اول چیزی نمی گفت اما بعد که دید اینا ول کن نیستن همه چیزو گفت پدر هاله خانومم گفت اگه حقیقت داشته باشه جای اون دختر دیگه توی خونه ی من نیست. اوه چقدر حرف زدم سرتون درد اومد تورو خدا فقط به روی آقا نیارینا؟بیچاره دلم واسشون می سوزه -نه اکرم خانوم خیالت راحت بعد از اینکه کارا تموم شدو اکرم خانوم رفتن منم رفتم وان حمومو پر آب کردم و توش دراز کشیدم تا خستگیم در بره؛با خودم حرف می زدم درواقع فکر با صدای بلند، فکر می کردم حالا که آقای سپهری تنها زندگی میکنه خوب نیست توی اون خونه بمونم اولشم چون می دونستم که همسرش هست انقدر راحت قبول کرده بودم اما با وضعیتی که پیش اومده بود مطمئن بودم دیگه باهم زندگی نمی کنن اما از یه طرفیم میدیدم جاییو ندارم برم اگه از اونجا می رفتم باید توی خیابون می موندم بعد از اینکه کلی با خودم کلنجار رفتم به این نتیجه رسیدم که بمونم حداقل پیش آقای سپهری جام امن بود. وقتی اومدم بیرون ساعت یک ربع به نه بود یدفعه یادم افتاد که شام نداریم سریع حولمو تنم کردمو گره شو محکم کردم، همونجوری رفتم که شام درست کنم می دونستم که آقای سپهری حدودا" ساعت نه و نیم میاد شب آخر بود روز بعد تعطیل بود و بعدم که عید. چون وقت نداشتم تصمیم گرفت بودم کباب تابه ای با کته درست کنم برنج و درست کردم گوشتو گذاشتم تو تابه که صدا اومد برگشت دیدم آقای سپهری اومده -سلام انقدر سرم گرم غذا درست کردن بود که اصلا" صدای ماشینشو نشنیده بودم یهو یاد وضعیتم افتادم گره حولم شل شده بود ناخوداگاه دستم رفت به یقه ی حولم که کلی باز بود. سلام کردم و سریع رفتم توی اتاقم توی آیینه نگاه کردم صورتم قرمز شده بود وضعیتم خیلیم بد نبود بیشتر به خاطر اینکه حوله تنم بود خجالت کشیده بودم باز یادم افتاد که زیر غدا رو کم نکردم سریع یه بلوز تنگ مشکی با با شلوار جین مشکی پوشیدم، موهامم همونجوری خیس با گیره پشت سرم جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه دیدم آقای سپهری زیر غذا رو کم کرده چنتا خیار درآوردم که ماست و خیار درست کنم، داشتم خیارا رو خرد می کردم که اومد توی آشپزخونه؛ روم نمی شد نگاهش کنم یه چای ریخت و نشست روی صندلی روبه روم -سرما می خوریا؟ پاشو برو موهاتو خشک کن -اینو درست کنم میرم خیارو از دستم گرفت و گفت: -پاشو دختر خوب تو تمام مدت اصلا" نگاهش نکردم پاشدم و رفتم توی اتاقم، موهامو سشوار کشیدم و دوباره جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه دیدم خیارا رو خرد کرده و میزم چیده -نمی دوستم چی می خوای درست کنی برای همین فقط خردشون کردم همونجور که سرم پایین بود گفتم ممنون و رفتم ماست و خیارو درست کردم، غذا رو کشیدم و گفتم: -معذرت می خوام که غذا خوب نیست راستش حواسم به ساعت نبود دیر شد دیگه نمی دونستم چی درست کنم -غذا به این خوبی مگه چشه؟انقدر خودتو ناراحت نکن نیمرو ام به من بدی می خورم هیچ ایرادیم نداره. راستی امروز خونه تکونی داشتین؟ -بله، اکرم خانوم اومده بود درواقع از صبح اینجا بوده، ازش خوشم اومد زن خوش صحبتیه -البته بیش تر از خوش صحبت، یکم پر حرفه -اما در کل زن دوست داشتنییه -راستی یه سری از کارای شرکت مونده اگه ایرادی نداره فردا کمکم کن جمع و جورش کنم یه سری نامه ام هست که من فرصتشو ندارم ترجمش کنم -باشه چشم بعد از غذا داشتم ظرفا رو می ذاشتم توی ماشین ظرفشویی که صدای ماشین اومد چند دقیقه بعدم صدای یه مرد که می گفت: -دیدم تو یه هفته ای ازت خبری نیست گفتم ما بیایم بهت سر بزنیم. قبلا همیشه بعد از کارت یه سرم به ما می زدی پسر جون -سلام، ببخشید به خدا دم عیده سرم خیلی شلوغ بود امشبم دیروقت اومدم حدس می زدم که پدرش باشه رفتم بیرون یه خانوم مسن و یه دختر بچه ی چهار، پنج ساله ام بودن -سلام همه برگشتم طرفم اول مامانش اومد جلو و بغلم کرد -سلام عزیز دلم خوبی؟ آرمان خیلی ازت تعریف کرده بود -ممنونم ایشون لطف دارن -نه عزیزم آرمان هیچ وقت بیخودی از کسی تعریف نمی کنه مطمئنن تعریفی هستی باباش با یه لحن شوخ گفت: -خانوم اجازه بده منم این دختر گلمو ببینم، خوبی دخترم؟ -بله مرسی شما خوب هستین؟خیلی از دیدنتون خوشحال شدم -مرسی دختر جون خیلی خوبه که اینجا هستی بعد دختر کوچولو اومد کنارمو گفت: -سلام اسم من سونیاست اسم تو چیه؟ خم شدم و بوسش کردم -سلام عزیزم اسم منم هلساس -با من دوست می شی؟ -آره دختر خوب همه رفتن توی سالن نشستن منم رفتم که چای بریزم در حین چای ریختن فکر می کردم که چه خانواده ی خونگرمین آقای سپهریم به همین پدر و مادر رفته بود اونوقت من چقدر تعجب کردم ازاینکه راحت باهام صمیمی شد ، توی همین فکرا بودم که سونیا آویزون پاهام شد -هلسا جون من بستنی می خوام، دارین؟ بغلش کردم و نشوندمش روی میز نهار خوریه توی آشپزخونه و گفتم: -آره عزیزدلم من عاشق بستنیم برا همین هرجا باشم همیشه بستنیم هست برا سونیا بستنی ریختم و با چای رفتیم توی سالن، تا من رسیدم حرفشونو قطع کردن خانوم سپهری با لبخند گفت: -بیا عزیزم بیا کنار خودم بشین رفتم نشستم و گفتم: -آقای سپهری نگفته بودین یه خواهر کوچولو به این نازی دارین؟ -خواهرم نیست خواهرزادمه. خواهرم موقع زایمان فوت کرد خدابیامرزتشون معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم خانم سپهری برگشت سمتم و گفت: - نه دخترم بچم راحت شد. یه ازدواج ناموفق داشت شوهرش خیلی اذیتش می کرد طفلی آرزو تا مرز دیوونگی رفت چندبارم خودکشی کرد خدا خواست که حداقل پاک از دنیا بره -به هرحال متاسفم بعدم پاشدم که میوه بیارم که همزان با من خانوم سپهریم بلند شد و گفت: -بیا هلسا جان ما می خوایم بریم آقای سپهری گفت: -چه عجله ای دارین مامان؟ بشینین حالا آقای سپهری بزرگم بلند شد و گفت: -نه دیگه آرمان جان بریم بهتره ما پیر شدیم ساعتم یازده شده دیگه وقت خوابمونه باهاشون خداخافظی کردیمو رفتن. بعد از رفتن اونا انقدر خسته بودم که تا دراز کشیدم خوابم برد. * * * صبح ساعت نه بیدار شدم، لباس پوشیدم و رفتم بیرون آقای سپهری توی سالن نشسته بود و تلوزیون می دید منو که دید گفت: -سلام، صبح بخیر -سلام، معذرت می خوام دیر بیدار شدم خیلی وقته بیدارین؟ -نه نیم ساعته توام راحت باش تا هر وقت دوست داری بخواب روزای تعطیل مجبور نیستی زود پاشی -چشم صبحانه خوردین؟ -نه، گفتم تو فقط روزای تعطیل صبحانه می خوری صبرکنم با هم بخوریم -وای پس من باید دوباره معذرت خواهی کنم که تا الان گرسنه موندین -ای بابا دختر جون تو چرا انقدر تعارفی هستی؟فکر کن منم دوستتم یا برادرت باهام راحت باش خوب؟ -بازم چشم رفتم میزو چیدم و صبحانه خوردیم. بعد از صبحانه نشستیم سر حساب کتابای شرکت البته من هی وسطش بلند می شدم و به غذا سر می زدم تا ظهر کارمون طول کشید. ظهر داشتیم غذا می خوردیم که در محکم خورد به هم. جفتمون سریع رفتیم توی سالن که دیدیم هاله خانوم اومده یه مانتوی تنگ تنش بود با دامن کوتاه درواقع یه جور کت دامن انگار می خواست بره مهمونی با یه عالمه آرایش، مارو که دید اولش یکم تعجب کرد اما بعدش انگار که کشف بزرگی کرده باشه روشو کرد به آقای سپهری و با اون صدای جیغش داد زد و گفت: -پس برای همین منو از خونه بیرون کردی؟ که راحت تر به کثافت کاریات برسی؟آره؟ این دخترای خیابونی از من بهترن؟ آقای سپهریم با نگاه تحقیرآمیز و یه لحن خشن گفت: -خفه شو، چی کار داری اومدی اینجا؟ -به خاطر این دختره ی هرزه با من اینطوی حرف می زنی؟ -یه تار موی گندیده ی همین دختری که می بینی می ارزه به صدتا مثل تو. حالا اگه کاری داری بگو اگه نداریم گورتو گم کن -پس چی فکر کردی؟فکر کردی وایمیستم اینجا قیافه ی نحس تو و این دختر عوضیو ببینم؟ اومدم اینجا بقیه وسایلمو ببرم بعدم سریع رفت بالا؛ آقای سپهری نشست روی مبل و سرشو توی دستاش گرفت، رفتم براش یه لیوان آب آورد -آقای سپهری بفرمائید یه ذره به لیوان توی دستم نگاه کرد ، بعد گرفتشو یه نفس خورد و گفت: -معذرت می خوام که حرفای این زن احمق ناراحتت کرد -مهم نیست شاید اگر هر کس دیگه ایم باشه فکر بدی درباره ی حضور من بکنه... وسط حرفامون صدای هاله اومد که مش باقر و صدا می کرد چمدونشو ببره، بعدم رو کرد به ما و گفت: -ببخشید مزاحم خلوت عاشقونتون شدم، با این وضعیت باید زودتر طلاقم بدی منم حق دارم راحت باشم -تو که راحت هستی، طلاقتم می دم اما بدونه مهریه اگه می خوای برو دادخواست بده -تو غلط می کنی مهریه منو نمی دید این پولا که برای تو چیزی نیست؟ اصلا" چی فکر کردی می رم مهریمو می ذارم اجرا -برو بذار اما بعدش دیگه تو خواب ببینی که من طلاقت بدم که راحت بری زن اون مرتیکه ی بدتر از خودت بشی دوباره جیغش بلند شد -مرتیکه خودتی ، من مهریمو می خوام طلاقمم باید بدی فهمیدی؟ -گمشو بیرون خستم کردی حوصله ی حرفای چرت و پرتتو ندارم. مش باقر کجایی؟ -بله آقا -اینو راهنمایی کن -چشم آقا -حالا منو از خونت بیرون می کنی؟نشونت می دم عوضی بعد یهو اومد سمت من اول زد توی صورتم بعد موهامو که باز گذاشته بودم گرفت کشید شکه شده بودم نمی دونستم چی کار کنم سعی می کردم فقط موهامو از تو دستش دربیارم اما اصلا" نمی شد حس می کردم تمام موهام داره کنده می شه شاید اینها به یک دقیقه ام نکشید انگار آقای سپهریم شکه شده بود شاید فکر نمی کرد زنی که نزدیک به دو سال باهاش زندگی کرده انقدر وحشی باشه یکدفعه به خودش اومد، دست هاله رو گرفت و پرتش کرد سمت در -گمشو بیرون دیوونه، چرا وحشی شدی؟حتما" اینم اثرات گشتن با اون مرتیکس نه؟ زود از خونه ی من برو بیرون بعدم در و باز کرد و از خونه انداختش بیرون و درو محکم بست. اومد نشست کنار من روی مبل و گفت: -واقعا" معذرت می خوام، حالت خوبه؟ گریم گرفته بود من بیچاره چه گناهی داشتم -هلسا جان چرا گریه می کنی؟ اصلا" نمی تونستم جوابش و بدم فقط اشک می ریختم با شک و دودلی اول دستم و گرفت بعد که دید چیزی نمی گم آروم سرمو گذاشت روی شونش و موهامو نوازش کرد [!!] elnaz 90 ۰۹:۱۳ قبل از ظهر ۲۱ اسفند ۱۳۸۹ بعد از چند دقیقه از بغلش اومدم بیرون و رفتم توی اتاقم با وضعیتی که پیش اومده بود اصلا" موندنم درست نبود بعد از یکمی فکر کردن رفتم بیرون. یادم افتاد غذامونم نصفه مونده بود آقای سپهری داشت با لپ تاپش کار می کرد منو که دید گفت: -بیداری؟ فکر کردم رفتی بخوابی -نه، دیگه نهار نمی خورین؟ -نه دستت درد نکنه خیلی خوشمزه بود البته اگه این زن دیوونه کوفتمون نمی کرد رفتم ظرفارو جمع کردم بعدم برای خودمو آقای سپهری چای ریختم و رفتم روی مبل روبه روش نشستم و گفتم: -آقای سپهری من تصمیم گرفتم بعد از عید از اینجا برم. سعی می کنم توی این مدت یه جاییو پیدا کنم -واسه ی چی؟! حتما" به خاطر چرت و پرتای هاله آره؟ -اونا چرت و پرت نبود هرکس دیگه ام ممکنه این حرفارو بزنه -ببین من کسیو ندارم که بخواد ترو اینجا ببینه؛ فامیلو سالی یه بار اونم خونه ی بابا اینا میبینم دوستامم معمولا" خونه نمیان اگرم بیان انقدر فهمیده هستن که همچین فکرایی نکنن مامانو بابامم که مشکلی ندارن، بعدم اصلا" کجا می خوای بری؟ -سعی می کنم یه جاییو پیدا کنم که پول پیش نخواد دانشگاهم ول می کنم یکی دو سال دیگه که پول جمع کردم می رم دانشگاه، اونجوری برای شما می تونم تمام وقت کار کنم حقوقم بیشتر می شه دیگه نه؟ -بیخود می خوای دانشگاهو ول کنی. آخه دختر خوب این حرفا چیه می زنی؟تو هنوز خیلی بچه ای چه جوری می خوای تنها زندگی کنی؟بعدم اصلا" همچین خونه ای پیدا نمی کنی -به هر حال خدا بزرگه یه کاریش می کنم بعدم بچه نیستم چند ماه دیگه نوزده سالم می شه -تو چرا انقدر لجبازی دختر؟ اگر از اینکه اینجایی ناراحتی برو توی یکی از آپارتمانای من زندگی کن -من نمی تونم اجاره ی آپارتمانای شما رو بدم -منم اجاره نخواستم -ممنون ولی احتیاجی به ترحم ندارم الانم که اینجام دلم خوشه که به خاطر جایی که بهم دادین حداقل یکمی از کارای خونه رو انجام میدم اینجوری احساس نمی کنم بهوم ترحم می کنید، در ضمن شاید خانومتون بخواد دوباره باهاتون زندگی کنه -اولا" که هیچ منتی سرت نیست من اهل ترحم کردن نیستم بعدم اینکه دیگه به هیچ وجه حاضر نیستم با هاله زندگی کنم اون از اولم زن زندگی نبود، تو اگه همسرت بهت خیانت می کرد بازم باهاش زندگی می کردی؟ -آگه واقعا" دوستش داشته باشم و مطمئن باشم دیگه کارشو تکرار نمی کنه اره -خوب من نه دوستش دارم نه ازش مطمئنم. از اولم به اصرار مامان و بابام باهاش ازدواج کردم. انقدر مامانم گریه کرد که سنت زیاد شده چرا زن نمی گیری من آرزو دارم و از این حرفا با اینکه فقط بیست و هشت سالم بود و هنوز خیلی وقت داشتم راضی شدم درواقع به زور راضیم کرد. هاله ام دختر یکی از دوستای بابامه که خودشون برام انتخابش کردن منم همه چیزو سپردم به اونا اما توی زندگی با هاله حتی یک روزم آرامش نداشتم، از همون روز عروسی دعوا داشتیم اون اگر زن زندگی بود می گفت دیگه ازدواج کردم و گذشتشو فراموش می کرد اما نکرد. من بعد از چند ماه بهش شک کردم ولی مدرکی نداشتم. هاله دو ماه بعد از عروسی اتاقمونو جدا کرد هرچند قبلشم رابطه ی چندانی نداشتیم اما از همون موقع بود که بهش شک کردم، زرنگ بود کاری نمی کرد که من به شکی که داشتم مطمئن شم اما اون روزی که پسر رو توی خونه دیدم دیگه همه چیز برام تموم شد هاله یه خیانتکار به تمام معناست خودش همون روز گفت که باهاش رابطه داره که دوستش داره منم از خونه بیرونش کردم اگه ام نمی گفت بازم جاش تو خونه ی من نبود به مامان باباشم گفتم که از همه ی کثافت کاریاش خبر دارم توی مدتی که رفت، رفتمو جای زندگیش با اون پسررو پیدا کردم -چرا طلاقش نمی دین؟ -چون نمی خوام مهریشو بدم که خرج اون مرتیکه بکنه، نمی خوام فقط تو زندگی من گند بخوره. می تونی فکر کنی مثل یه شکنجه گرم شاید آدم بدیم اما نمی خوام اون راحت زندگی کنه در حالیکه زندگی منو خراب کرده. حالام اینارو بهت گفتم که به حرفای هاله اهمیت ندی اون هرچی گفته از روی حرصش بوده به هیچ وجهم فکر نکن که من دوباره یه روزی باهاش زندگی کنم. دیگه ام حرف رفتنو ول کردن درستو نزن باشه؟ تو فقط وقتی از اینجا می ری که ازدواج کنی فهمیدی؟ -اما... -دیگه اما و آخه نداره بگو چشم من قول می دم دیگه اتفاق امروز تکرار نشه خوبه؟ -باشه چشم -آفرین دختر خوب حالا اگه حوصله داری پاشو بریم بیرون برای هفت سین خرید کنیم البته اگه حوصله داری هفت سین بچینی؟ -آره من هر سال این کارو می کنم -خوبه هاله که اصلا" هفت سین نمی چید در عوض عید مسیحیارو جشن می گرفت نمی دونم این کارش واسه چی بود اما الان که فکر می کنم می بینم از اولم یه جور عقده داشت. حالا پاشو خاضر شو بریم رفتم یه مانتوی بلند و تنگ مشکی پوشیدم با شلوار جین آبی و شال و کیف و کفش مشکی، بد از فوت مامانم هنوز لباس مشکیمو درنیاورده بودم؛ رفتیم یه پاساژ خوبو خرید کردیم واسه ی سونیا یه لباس خوشگل خریدم آقای سپهریم براش یه دونه ازاین ماشین بزرگا که بچه ها سوارش می شن خرید می گفت خیلی دوست داره، بعدم منو برد توی مغازه ی لباس فروشی و با سلیقه ی خودش چند دست لباس به فروشنده گفت که بیاره همه رنگای روشن گفت: -یکیشو انتخاب کن -برای کی هست؟ -برای یه دختر خوب انتخاب نکنی با سلیقه ی خودم برمی دارما - ولی من نمی خوام الان مشکیمو دربیارم حداقل بگین مشکی بیاره؟ -سر سفره ی هفت سین خوب نیست مشکی بپوشی زود باش انقدر با من بحث نکن بچه جون یکیشونو که یشمی روشن بود برداشتم -برو پرو کن ببین خوبه -باشه رفتم توی اتاق پرو و پوشیدم خیلی شیک بود یه کت کشی یشمی بود که زیرش یه تاپ سفید و یشمی داشت یه دامنم از جنس کت کشی راسته تا زیر زانوم بود خیلی از مدلش خوشم اومد درش آوردم و رفتم بیرون -چطوره؟ -خوبه -مطمئنی؟اگه از چیز دیگه خوشت اومده بگو بیاره ها؟ -نه همین خیلی خوبه ممنونم -قابل تورو نداره بعد از خریدم رفتیم کافی شاپ و کیک و قهوه خوردیم بعدم رفتیم خونه * * * [!!] elnaz 90 ۰۸:۵۸ قبل از ظهر ۲۲ اسفند ۱۳۸۹ سال تحویل ساعت نه صبح بود من از هفت بیدار شده بودم، پایین موهامو با هزار زحمت فر کرده بودم انقدر لخت بود که حالت نمی گرفت بعدم رفتم و سفره ی هفت سینو چیدم؛ ساعت هشت و نیم آقای سپهری مرتب و لباس پوشیده اومد پایین یه پیرهن تنگ آستین کوتاه سفید پوشیده بود با شلوار جین آبی روشن -سلام صبح بخیر -سلام صبح توام بخیر هنوز که مشکی تنته؟ -الان می رم عوض می کنم، صبحانه نمی خورین؟ -نه دیگه چیزی تا سال تحویل نمونده رفتم همون لباسایی که خودش برام خریده بودو پوشیدم و یکمی آرایش کردم و رفتم بیرون،یقه ی تاپم یکم باز بود برای همین موهامو جمع نکردم و یکمییشو ریختم جلو روی شونه هام که کمتر جلب توجه کنه؛ وقتی سال تحویل شد رفتمو کادویی که برای آقای سپهری خریدم آوردم که بهش بدم درواقع بیشتر برای زحمتهایی که برام کشیده بود دلم می خواست بهش کادو بدم یه ست کیف و کمربند چرم خریده بودم که بهش دادم -بفرمائید قابل شمارو نداره بازم عیدتون مبارک -این چه کاریه؟برعکس شده اول کوچیکا عیدی می دن؟ دستت درد نکنه -این بیشتر به خاطر زحماتیه که برام کشیدین -چقدرم قشنگه از لباس انتخاب کردن پریشبت فهمیدم که باید خوش سلیقه باشی -اون که در اصل سلیقه ی شما بود اما به هر حال قابل شمارو نداره از پشت مبل یه جعبه ی بزرگ درآورد،گرفت طرفم و گفت: -اینم قابل ترو نداره کلی ذوق کرده بودم همیشه کادو گرفتنو دوست داشتم توی جعبش اول کلی پوشال بود، پوشالارو که زدم کنار دو تا جعبه بود یکی کوچیک و اون یکی یکمی بزرگتر، اول بزرگرو باز کردم یه ست کامل لوازم آرایش بود -وای ممنونم این عالیه -البته شاید خیلی استفادت نشه آخه معمولا" خیلی کم آرایش می کنی اما اون یکی حتما" استفادت می شه بازش کن اون کوچیکتره ام باز کردم یه موبایل بود با تعجب به آقای سپهری نگاه می کردم نمیفهمیدم چه لزومی داشت که اینهمه خرج کنه اون موقع ها خط ارزون نبود البته برای آقای سپهری این چیزا پولی نبود -این چه کاری بود که کردین؟! -از مدلش خوشت نیومد؟ -این چه حرفیه؟! عالیه اما واقعا" احتیاجی نبود چرا دختر خوب ، بود اینجوری حداقل من راحت تر پیدات می کنم در ضمن مامانم خیلی از تو خوشش اومده دیگه ول کنت نیست اینجوری در دسترس اونم هستی -ممنون واقعا" لطف مردین -قابل تو ور نداره حالا پاشو دو تا چایی بیار که با این شیرینیا بخوریم و بریم قرار بود نهار بریم خونه ی مامانش اینا بعدم گفته بود که می برتم بهشت زهرا. با اینکه دوست داشتم اول برم سر خاک مامان و بابام اما زشت بود اگه خونه ی پدر و مادرش نمی رفتم. خلاصه نهارو رفتیم اونجا چه خونه ای داشتن! یه چیزی تو مایه های خونه ی آقای سپهری تو ابعاد بزرگ تر، اما من بازم خونه ی آقای سپهریو بیشتر دوست داشتم اونجا قشنگ تر بود. وقتی پیاده شدیم سونیا جلوی در بود، دویید و خودشو انداخت توی بغلم -سلام هلسا جون -سلام عزیزدلم خوبی؟ عیدت مبارک -اوهوم مرسی عید توام مبارک، دلم برات تنگ شده بود -قربونت بشم الهی دل منم همینطور -سونیا خانوم دیگه هلسا جونو می بینی داییو یادت میره؟ از بغل من رفت پایین و پرید بغل داییش -نه دایی جون یادم نرفت اما دلم برای هلسا جون بیشتر تنگ شده بود بعدم همونجور که تو بغل آقای سپهری بود رفتیم داخل خونه، آقا و خانوم سپهری جلوی در وایستاده بودن -سلام خانوم، سلام آقای سپهری سال نو مبارک خانوم سپهری بغلم کرد و بوسیدم با آقای سپهریم دست دادم و رفتیم داخل،منم رفتم توی یه اتاق و مانتو و شالمو درآوردم،همون لباس تنم بود البته با شلوار جین بعدم رفتم بیرون و روی مبل بغل آقای سپهری نشستم خونشون پر از عتیقه بود به این فکر می کردم که این سونیای شیطون چه جوری بین این همه عتیقه بازی می کنه. یه خدمتکار با لباس فرم اومد و پذیرایی کرد وقتی دیدمش یاد خودم افتادم منم درواقع یه خدمتکار بودم مثل این یه لحظه دلم برای خودم سوخت اما سعی می کردم به این چیزا فکر نکنم. کلا" روز خوبی بود با یه خانواده ی خونگرم همیشه خوش می گذره، کادوهای سونیارو که دادیم از ذوقش کلی جیغ کشید و اول رفت لباساشو پوشید و بعدم کلی ماشین سواری کرد. یکی دو ساعت بعد از نهار پاشدیم؛ خانو سپهری اول اجازه نمی داد اما وقتی گفتیم می خوایم بریم بهشت زهرا دیگه چیزی نگفت. حدود ساعتای پنج بود که رسیدیم قبر مامانو بابام کنار هم بود، قبر مامانم هنوز سنگ قبر نداشت باید واسه ی چهلمش می ذاشتم البته مراسمی که قرار نبود بگیرم کسیو نداشتم تصمیم گرفته بودم بعد از عید اول برم سنگ قبر بگیرم. آقای سپهری بعد از اینکه برای جفتشون فاتحه خوند رفت عقب وایستاد که من راحت باشم. بازم کلی گریه کردم حدود یک ساعتی شد آقای سپهریم هیچی نمی گفت وقتی حس کرد دیگه سبک شدم پاشدم و رفتم پیشش -معذرت می خوام که طول کشید -ایراد نداره، من عجله ای ندارم اگه بازم می خوای بمون -نه دیگه بریم ممنون -حوصله داری شام بریم بیرون؟ -آره خوبه -کجا دوست داری بریم ؟ -هرجا خودتون دوست دارین -حوصله داری بریم فرحزاد؟ البته اول باید بری خونه لباس گرم برداریم اونجاها هوا یکمی خنکه هنوز خوبه؟ -آره، اتفاقا" خیلی وقته فرحزاد نرفتم رفتیم خونه، آقای سپهری که کلا" لباسشو عوض کرد چون کت شلوار تنش بود؛ یه تیشرت طوسی پوشید با کت تک سفید و شلوار جین طوسی روشن اما من فقط کفشمو با یه کتونی عوض کردم و یه کاپشن کوتاه طوسیم برداشتم رفتم بیرون. حدود ساعت هشت رسیدیم فرحزاد و روی یه تخت نشستیم، آقای سپهری یه قلیون گرفت و چای به منم تعارف کرد -قلیون نمی کشی؟ -نه من اهل قلیون نیستم فکر نمی کردم شمام بکشین؟ -چرا فکر نمی کردی؟ -نمی دونم ولی بهتون نمیاد -منم زیاد نمی کشم معمولا"، فقط وقتی اینجور جاها میام می کشم -بگم شام بیارن؟ -بله سفارش شام داد و بعدم داشت از کارهای سونیا تعریف می کرد و می خندیدیم که یهو یکی صدام کرد، برگشتم ماهان بود، هم کلی تعجب کرده بودم هم خجالت کشیده بودم -هلسا خودتی؟یه لحظه شک کردم سعی کردم رفتارم خیلی عادی باشه -سلام فعلا" که خودمم خوبی؟عیدت مبارک -ممنونم عید توام مبارک چه خوب شد امشب اومدم اینجا بعد انگار تازه آقای سپهریو دیده باشه یه نگاه متعجب بهش انداخت و گفت: -ازدواج کردی؟ یکم آقای سپهریو نگاه کردم نمی دونستم چی بگم و چه جوری معرفیش کنم مثلا" می گفتم با رئیسم اومدم بیرون! یا خدمتکار یه خونه شدم؟ آقای سپهری از نگاهم فهمید که تو منگنه گیر کردم به دادم رسید و گفت - آرمانم نامزدشون هستم ، هلسا جان عزیزم معرفیشون نمی کنی؟ یکمی اعتماد به نفسمو بدست آورده بودم -ایشون ماهان هستن از آشناهای قدیممون آقای سپهری از تخت رفت پایین و بهش دست داد -خوشبختم آقا ماهان، بفرمائید بشینید دوستان هلسا دوستان منم هستم ماهان با یه حالت عصبی گفت -نخیر ممنونم خانمم منتظرم هستن بعدم به من نگاه کرد و گفت: -امروز ظهر خونتون زنگ زدم برای تبریک عید بابات گفت از اونجا رفتی با حرص گفتم: -بابای من خیلی وقته فوت کرده -اوه معذرت می خوام عزیزم آقای خسروی؛ گفتم شاید با من لجه دروغ گفته -نه دو سه هفته ای میشه که دیگه اونجا نیستم -شماره ی جدیدتو می دی؟یکم یاد خاطرات قدیم کنیم نمی دونستم چی کار کنم باز به آقای سپهری نگاه کردم که گفت: -شماره موبایلتو بده عزیزم من مشکلی ندارم سرمو تکون دادم اما مشکل این بود که حتی شمارمو حفظ نبودم آقای سپهری خودش گفت. ماهان خیلی تعجب کرده بود که آقای سپهری مشکلی نداشت انگار از قصد می خواست بین ما رو بهم بزنه موقع رفتن گفتم: - به خانومت سلام برسون -حتما" خداحافظ -خداحافظ بعد از اینکه رفت آقای سپهری گفت: -اگه فضولی نیست می گی این آقا کی بود؟ نگاهاش به من خیلی خصمانه بود -دوستم، البته یه زمانی دوستم بود قرار بود با هم ازدواج کنیم اما خوب نشد -خیلی دوستش داری؟ - یه زمانی خیلی دوستش داشتم الانو نمی دونم بهش فکر نکردم انقدر مشکل داشتم که فرصت فکر کردن به این چیزارو نداشتم -چرا ازدواج نکردین؟ -نشد خانواده هامون راضی نبودن. همه چیزو واستون گفته بودم جز این، به نظرم توی مشکلاتی که داشتم این کوچکترینش بود برای همینم نگفته بودم -حالا ازدواج کرده؟ یا دروغ می گفت؟ -نمی دونم اما چند ماه بعد از اینکه دوستیمون بهم خورد زنگ زد و گفتش که دو روز دیگه نامزدیشه، یک سال پیش بود الان دیگه حتما" ازدواج کرده -از اون موقع این آقا ماهان زل زده به ما، معلومه که هنوز دوستت داره من جوری نشسته بودم که نیمرخم به اونها بود اما آقای سپهری کاملا" روبرشون بود گفتم: -مهم نیست حالا که ازدواج کرده بعدم من اون موقع که مادر بالای سرم بود خانوادش قبول نکردن چه برسه به الان -یعنی اگه ازدواج نکرده باشه و خانوادش راضی باشن باهاش ازدواج می کنی؟ -نمی دونم احتمالا" نه -چرا؟ -چون به نظرم اومد عوض شده اون ماهانی که من میشناختم نبود بدجنس شده اون ماهان بدجنس نبود بعدم حس می کنم موفق شدم فراموشش کنم چون وقتی گفت خانومش همراهشه حسودیم نشد برام یه چیز عادی بود بعدم با شوخی اضافه کردم -تازه فعلا" که من نامزد دارم -نقش خوبیه، خوشحالم که ماهان باعث شد خودمو یک شب نامزدت بدونم با اینکه حس کردم دوپهلو حرف می زنه اما دیگه چیزی نگفتم اونم حرفی نزد. بعد از شام پاشدیم که بریم؛ ماهان هنوز داشت نگاهمون می کرد حتما" با خودش می گفت چه نامزدای بی احساسی، توی همین فکرا بودم که آقای سپهری دستمو گرفت و منو کشید سمت خودش جوری که چسبیده بودم بهش با تعجب نگاهش می کردم که دم گوشم گفت: -ماهان داره نگاهمون می کنه تا دم در ماشین دستمو ول نکرد منم چیزی نمی گفتم راستش دوست داشتم که ماهان فکر کنه نامزد دارم و دوست داشتم که آقای سپهریو نامزد خودم بدونم * * عید بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت در واقع ما از روز پنجم رفته بودیم سرکار، خانواده ی آقای سپهری رفتن شمال، آقای سپهریم گفت میای بریم من گفتم نه، خودشم نرفت هرچقدرم اصرارش کردم که بره قبول نمی کرد می گفت اگه میای با هم میریم اگه نمیای که هیچی. می گفت هر سال شرکت از روز پنجم بازه اگه ام می رفتیم باید سه روزه برمی گشتیم. توی عید همه ی کارمندا نمی اومدن سرکار فقط چند نفری که از قبل معلوم شده بود که منم جزوشون نبودم اما وقتی دیدم تو خونه کاری ندارم می رفتم. صبحا با هم می رفتیم یه خیابون قبل از شرکت پیاده می شدم بعدالظهرام با هم برمی گشتیم. توی اون مدت ماهانم زنگ نزد تقریبا" مطمئن بودم اون لحظه فقط می خواسته منو خراب کن که شماره گرفته. روز سیزده بدر با خانواده ی آقای سپهری رفتیم ویلای یکی از دوستانشون که توی لواسان بود؛ یه خانواده ی پنج نفره، دو تا پسر داشتن و یه دختر. پسر بزرگشون نوید بیست و شش ساله بود دانشجوی پزشکی، پسر دوم نیما بیست و دو ساله بود و اونجوری که من فهمیدم الاف و دخترشون نیایش که شونزده سالش بود و خانوم و آقای مهدوی که حدود پنجاه ساله بودن و فوق العاده خونگرم و دوست داشتنی. آقای سپهری منو به عنوان دختر یکی از آشناهاش معرفی کرد که خانواده ام یه مدتیه برای کاری رفتن آلمان و من موندم خونه اونها.صبح ساعت هفت آقای سپهری اومده بود دنبالمون که با ماشین اونا بریم و آرمان ماشین نبره، قرار شده بود آرمان صداش کنم چون جلوی بقیه نمی تونستم به پسر دوست بابام بگم آقای سپهری. حدود ساعت نه رسیدیم ویلا من یه مانتوی مشکی کوتاه پوشیده بودم با شلوار جین سرمه ای و شال سرمه ای و کتونی مشکی اونجام که رسیدیم مانتو شالمو درآوردم زیرش یه بلوز مشکی آستین بلند تنم بود.انگار اونام از اختلاف هاله و آرمان باخبر بودن که از نیومدن اون چیزی نپرسیدن. اول که رسیدیم رفتیم صبحانه خوردیم و بعد از صبحانه نوید پیشنهاد داد که بریم والیبال بازی کنیم همه موافق بودن، توی بازی منو نیما با هم بودیم و نوید و آرمان باهم نیایشم که می گفت من بلد نیستم و به عنوان داور وایستاده بود. نوید پسر خوبی بود اما نیما یه آشغال به تمام معنا، اصلا" انگار نه انگار که این دوتا باهم برادر بودن. من همیشه والیبالم خوب بود ، همه ی دوران دبیرستان عضو تیم بودم برای همینم تو این بازی می تونستم خودی نشون بدم اما نیما قدرت مانورم رو گرفته بود. بدترین چیزی که نمی تونستم هیچ کاریش کنم این بود که مثلا یار خودم بود . در واقع از همین یار بودنش توی بازی کمال سوءاستفاده رو می برد.مثلا وقتی توپ جایی میفتاد که من باید می زدم ،در حالی که می دونست من به خوبی از عهده ی مهار توپ برمیام بازم خودشو از قصد می کشید سمت توپ! یه جوری وانمود می کرد که برا زدن توپ اومده اما در حقیقت این کارو می کرد که هر بار به نحوی با من برخورد داشته باشه و تن و بدنشو بی دلیل به من نزدیک کنه! منم اونقدر گیج نبودم که این حرکات بچه گانه شو نفهمم و دستشو حسابی خونده بودم ، واسه همین هر توپی که مال من بود می گفتم "من!" که یعنی نیازی به تو نیست و خودم از عهده ش بر میام اما این پسر به قدری وقیح بود که بازم از رو نمیرفت و باز به همون کار خودش ادامه می داد! بالآخره هم یک بار جوری خودشو انداخت جلو که انگار جای توپ ،منو هدف گرفته بود ! تنه ی محکمی که بهم زد ،باعث شد پرت بشم رو زمین ،اونم از قصد یه جوری وانمود کرد که نتونسته خودشو کنترل کنه و به این ترتیب تنه ی گنده بک بی خاصیتشو انداخت رو من! با این کارش، اونقدر ازدستش عصبانی شدم که دلم می خواست یه دل سیر بزنمش اما در عوض ِمن ،انگار نیما از اون وضعیت خوشش اومده بود چون نه تنهااز جاش تکون نمی خورد بلکه هی دستشو به بدنم میمالید یه دستم مونده بود زیرم و نمی تونستم درش بیارم اما با اون دستم سعی می کردم هولش بدم که بره کنار ولی تکون نمی خورد. آرمان معلوم بود خیلی عصبانیه چون وقتی دید بلند نمی شه محکم دستشو گرفت و کشیدش کنار انداختش روی زمین و در همون حال تقریبا" با فریاد گفت: -پاشو دیگه کشتیش تازه وقتی پاشد درد پامو فهمیدم پای راستم شدید درد می کرد دستمو از زیرم درآوردم خدارو شکر اون درد نداشت اما پامو نمی تونستم از شدت درد تکون بدم آرمان و نوید و نیایش نشستن کنارم؛ آرمان گفت: -چی شده هلسا؟ -پام خیلی درد می کنه -کدوم پات؟ -پای راستم، نمی تونم تکونش بدم نوید شلوارمو یکمی زد بالا و نگاه کرد تا دست زد به پام جیغم رفت هوا و زدم زیر گریه. نوید رو به آرمان گفت: -بهتره ببریمش خونه ببینم چی شده آرمان منو نگاه کرد و با نگرانی گفت: -می تونی پاشی؟ یکم سعی کردم روی یه پام وایستم اما سختم بود همونجورم گریه می کردم آرمان وقتی دید نمی تونم راه برم یه دستشو انداخت زیر پام و اون یکیم دور کمرمو بغلم کرد، اول کلی خجالت کشیده بودم اما انقدر درد داشتم که به چیزی نمی تونستم فکر کنم سرمو روی شونه ی آرمان گذاشته بودم که یهو چشمم به نیما افتاد که پشت ما میومد وقتی دید نگاهش می کنم بهم چشمک زد، عوضی توی اون شرایطم ول نمی کرد. توی ویلا آرمان به آرومی منو گذاشت روی مبل ولی من از شدت دردو اضطرابی که داشتم حتی ازش تشکرم نکردم. بیچاره آقا و خانوم سپهری کلی نگران شده بودن و هی تک به تک از هر کی سرراهشون سبز می شد ، می پرسیدند: _چی شده؟...چه بلایی سر این دختر اومده ؟ آرمان برای آروم کردن جو و کم شدن اضطراب اونا ، کوتاه و مختصر گفت که در حین بازی خوردم زمین اما توضیح بیشتری نداد و در عوض هر حرف اضافه ای ،فقط از بقیه خواست که دورو بر منو یه کمی خلوت کنند . سونیا کنار من نشسته بود و داشت یک ریز گریه می کرد که خانم مهدوی اومد سمتش و در حالی که باهاش حرف می زد تا آرومش کنه،اونو بغل گرفت و با خودش از سالن بردش بیرون. آرمان نشست که کتونیمو دربیاره، موقع درآوردنش کلی گریه کردم نوید یکیم به موچ پام دست زد و بعد برگشت و یه چشم غره به نیما رفت و بعد گفت: -در رفته اگه یکم طاقت بیاری جاش می ندازم وقتی دید با ترس نگاش می کنم لبخند زد و گفت: -مطمئن باش اینکارو قبلنم انجام دادم خیلی اذیت نمیشی جوابشو ندادم که گفت آب گرم آوردن و بعدم به همه گفت که برن بیرون فقط آرمان مونده بود.نوید اول یکم پامو توی آب گرم ماساژ داد و وسطشم سعی می کرد با حرف زدن حواسمو پرت کنه آرمانم نشسته بود کنارمو و دستمو گرفته بود موقعی که نوید پامو جا انداخت یه جیغ بنفشی کشیدم که خودمم ترسیدم دست آرمانم با دو تا دستام گرفته بودمو فشار می دادم انقدر محکم که جای ناخنام کف دستش مونده بود اما بیچاره هیچی نمی گفت نوید بعد از اینکه پامو بست گفت: -تموم شد خانوم جیغ جیغو، ماشاا... چه صداییم داره با بیحالی گفتم: -دستت درد نکنه اما خیلی درد داشت -از بس ناز نازی خانوم، ول کن دست اون بیچاررو گوشتای دستشو کندی تازه یاد موقعیتم افتاده بودم دست آرمانو ول کردمو با خجالت یکمی ازش فاصله گرفتم، آرمانم زد به بازوی نوید و گفت: -مرض داری مگه؟ چی کارش داری؟ بعدم کمکم کرد همونجا روی مبل دراز بکشم و رفت یه مسکن بیاره و یه چیزی که بندازم روم؛ همون موقع نیما اومد، دستمو گرفت و گفت: -خوش می گذره؟ بغل آرمان چطور بود؟ دستمو با حرص از دستش کشیدم بیرونو آروم طوری که کسی نشنوه گفتم: -گمشو برو کنار تا الانم زیادی احترامتو نگه داشتم آرمان که داشت میومد دید که دستمو از دستش کشیدم بیرون برای همین از اون موقع تا وقت رفتن از کنارم تکون نخورد؛ برای نهارم آرمانو نوید پیش من نشسته بودن و بقیه رفتن بیرون یعنی اولش نیما اومده بود پیشم اما نوید بزور بردش بیرون ساعت هفت بود که بلند شدیم بریم، نیایش کمکم کرد مانتومو پوشیدم برخلاف اینکه فکر می کردم باهاش دوست می شم، نشد. خیلی دختر ساکت و گوشه گیری بود و تمام مدت سرش توی گوشیش بود. موقع رفتن آرمان بازومو گرفت درواقع تمام وزنمو انداخته بودم روش، تا دم ماشین منو برد و بعدم کمکم کرد که بشینم؛ وسط نشسته بودم که بتونم پامو جلو دراز کنم سونیا و آرمانم دو طرفم نشسته بودن، وقتی راه افتاد به خاطر مسکنایی که خورده بودم خیلی زود خوابم برد. با تکونای ماشین بیدار شدم، بوی یه عطر خوب توی دماغم پیچیده بود موقعیتمو فراموش کرده بودم، سرمو بلند کردمو دیدم که سرم روی سینه ی آرمان بود، وقتی دید بیدار شدم گفت: -ساعت خواب خانوم خواب آلود، خوب موقعی پاشدی دیگه رسیدیم از خانوم و آقای سپهری به خاطر موقعیتم خجالت کشیده بودم سریع به اونها نگاه کردم خانم سپهری و سونیا خواب بودن اما آقای سپهری داشت از توی آیینه جلو نگاهم می کرد و یه لبخند مهربونم روی لباش بود،لبحندش باعث شد احساس آرامش کنم. حدود یک ربع بعدش رسیدیم ساعت هشت و نیم بود آقای سپهری تا جلوی در ساختمان رفت و پیادمون کرد، خانوم سپهری می خواست بمونه برای کمک که نذاشتم و اونام رفتن بقیه راهم با تکیه به آرمان رفتم تو -ببرمت توی اتاقت یا همینجا می شینی؟ -نه، فعلا" همینجا می شینم توی اتاقم حوصلم سر می ره همونجا روی مبل منو نشوند و رفت یه لیوان شیر آورد و گفت: -بخور تا من یه دوش سریع بگیرم بیام باشه؟ اینم کنترل تلوزیون تازه یادم افتاد که منم باید می رفتم حموم چون افتاده بودم زمین و کثیف بودم -آقای سپهری؟ توی پله ها بود که برگشت و با تعجب نگام کرد -چرا آرمان یهو تبدیل شد به آقای سپهری؟! -اون به خاطر بقیه بود آخه جلوی دوستاتون نمی تونستم آقای سپهری صداتون کنم -از این به بعدم به خاطر من بگو آرمان باهام راحت باش، باشه؟ می گی آقای سپهری حس می کنم توی شرکتم -باشه -خوبه، حالا چی کار داشتی؟ -می خواستم منم برم حموم -با این وضعیت چطوری می خوای بری؟ بذار به مامانم زنگ بزنم بگم برگردن که ببرتت -نه اونا خسته ان، به خدا خودم می تونم برم فقط اگه لطف کنی و وان حمومو آب کنی کافیه یه ذره با تردید نگام کرد و گفت: -اجازه می دی اول من یه دوش سریع بگیرمو بیام؟می ترسم همینجوری ولت کنم -باشه رفت و ده دقیقه بعدتمیز و مرتب اومد. وان و آب گرم کرد و کمکم کرد برم توی حموم، روی سکوی کنار حموم نشوندم و خودشم نشست پایین پامو باندشو باز کرد -می تونی شلوارتو دربیاری؟ کاش امروزم از خیر حموم می گذشتی تا پات بهتر شه -بخدا من امشب اینجوری خوابم نمی بره مخصوصا" که خوردم زمین و حس می کنم کل بدنم کثیفه؛مطمئن باشید می تونم -خیله خوب باشه برو، من پشت در می شینم اتفاقی افتاد صدام کن با خجالت گفتم: -احتیاجی نیست مشکلی پیش نمیاد -حالا فعلا" که نیومدم توی حموم همین پشت درم محض احتیاط، تو راحت باش بعدم رفت بیرون و در و بست. با هزار بدبختی شلوارمو درآوردم تنگ بودو موقع دراومدن کلی پامو اذیت کرد بعدم بقیه لباسامو درآوردم و توی وان دراز کشیدم، حس می کردم آب گرم درد پامو بهتر می کنه، همونطوری خودمو شستم و بعدم به زور و زحمت یه دوش گرفتم، حولمو تنتم کردمو رفتم بیرون؛ آرمان روی تخت نشسته بود و یکی از کتابامو ورق می زد تا منو دید بلند شد دستمو گرفت و نشوندم روی تخت، من که یه دستم به یقه ی حولم بود و یه دستم توی دستای آرمان موقع نشستن چون جاییو نگرفته بودم تقریبا" پرت شدم روی تخت که آرمان از پشت گرفتمو و گفت: -فکر کنم اون یقه ی حولتو ول می کردی و لبه ی تختو می گرفتی فایدش بیشتر بود نه؟!من که نمی خوام بخورمت خجالت کشیدم حس کردم ناراحت شده بود چیزی نداشتم بگم برای همین فقط سرمو انداختم پایین.پامو بست و گفت: -کمک لازم نداری؟ -نه ممنون -پس زودتر لباساتو بپوش تا سرما نخوردی. می خوام زنگ بزنم شام بیارن، چی می خوری؟ -مثل همیشه پیتزا -باشه پاشو لباستو بپوش بعدم رفت بیرون و درو بست.ترجیح دادم برای اینکه راحت تر باشم دامن بپوشم چون شلوارام همه تنگ بود و با زحمت از روی اینهمه باند بالا می رفت.بعد از ده دقیقه در زد و گفت: -پوشیدی؟بیام تو؟ - بیا درو باز کرد و اومد جلوم وایستاد -میای بیرون؟ -آره میام - نمی خوای موهاتو خشک کنی؟ -نه خودش خشک میشه -سرما می خوریا؟ -نه من عادت دارم بازومو گرفت و کمکم کرد که پاشم،بردم بیرون و نشستیم روی مبل تا شام آوردن بعد از شام گفت: -امروز که دوشنبس تا آخر هفته نمی خواد بیای سر کار بمون تا پات بهتر شه بعدم انگار خیلی خوابش میومد که منو برد توی اتاقم و و خودشم رفت که بخوابه گفت روی کاناپه می خوابه که اگه کاری داشتم صداش کنم. [!!] elnaz 90 ۰۵:۰۴ بعد از ظهر ۲۶ اسفند ۱۳۸۹ بعد از رفتنش لباسامو عوض کردم. یه تاپ شلوارک گشاد پوشیدم برای اینکه راحت پام بره.اون موقع که مامان اینو خریده بود چقدر بهش غر زده بودم که این چیه گشاده من از لباس گشاد بدم میاد و از این چیزا اما به کارم اومده بود. به خاطر خواب توی ماشین اصلا" خوابم نمیومد یکمی پای کامپیوتر نشستم، بعد از یک ساعت دیگه پام دردش داشت شروع میشد حوصلمم سر رفته بود پاشدم پنجره رو باز کردم و نشستم لبه ی پنجره و باغو تماشا کردم.بعد حدود نیم ساعت درد پام زیاد شده بود یه بلوز روی لباسم پوشیدم و رفتم آشپزخانه که قرص بخورم، سعی می کردم سرو صدا نکنم قرصو خوردمو داشتم برمی گشتم توی اتاقم که چشمم افتاد به آرمان، پتو از روش کنار رفته بود و پاهاشو جمع کرده بود توی شکمش معلوم بود که سردشه رفتم و پتو رو انداختم روش، یکمی نگاهش کردم از روز اول عید یه حس جدیدی بهش داشتم، دیگه مثل اون اوایل برای یه آدم عادی نبود جاش توی قلبم عوض شده بود دوستش داشتم اما سعی کردم به حسم اهمیت ندم من کجا و آرمان کجا... رفتم توی اتاقم و لباسمو درآوردم، دراز کشیدم و یه کتاب دستم گرفتم تا کم کم قرصه اثر کرد و بعدم خوابیدم. صبح ساعتو گذاشته بودم روی زنگ که پاشم اما وقتی زنگ زد اصلا" نتونستم چشمامو باز کنم نمی دونم چقدر گذشت که سردی یه دستو حس کردم بزور چشمامو باز کردم آرمان بود -دختر چی کار کردی با خودت؟چرا پنجره رو نبستی؟ با این موهای خیس و پنجره ی باز خوابیدی؟ هنوز هوا گرم نشده ها؟ اومدم بگم یادم رفت اما اصلا" نمی تونستم حرف بزنم گلوم خشک بود و شدید درد می کرد بزور گفتم: -آب رفت و برام آب آورد، کمکم کرد بنشینم و لیوان آبو گرفت جلوی دهنم و گفت: -داری می سوزی می رم زنگ بزنم به دکتر دستشو گرفتم که نره -نمی خواد قرص بخورم خودم خوب می شم تو برو شرکت -تورو همینجوری ول کنم برم شرکت؟ -یه قرص به من بده میخوابم بهتر می شم -امکان نداره تنهات بذارم -ای بابا من چیزیم نیست، قرص بده فقط -دختر لجباز باشه وقتی رفته بود قرص بیاره تازه یاد لباسم افتادم روی پاهام که پتو بود اما با اون تاپ مسخره کلی خجالت کشیدم انقدرم گشاد و باز بود که نصف لباس زیرم معلوم بود داشتم با چشمام دنبال لباسی که دیشب تنم بود می گشتم که دیدم روی صندلی کامپیوتره اصلا" نمی تونستم بلند شم سعی کردم تا جایی که میشه یقه ی تاپو بدم بالا که بازیش بیفته پشتش، اونجوری حداقل معلوم نبود. همون موقع آرمان اومد قرصارو داد بهم گوشی بیسیمم گذاشت کنارم با یه پارچ آب -من می رم یه سر به شرکت می زنم اما سعی می کنم تا ظهر برگردم چون امروز روز اول بعد از تعطیلات نمی شه نرم اما زود میام توام از جات بلند نشو خوب؟ -باشه -به مش باقر گفتم حواسش باشه کاری داشتی شماره ساختمونشو بگیر بعدم رفت و با یه سینی صبحونه اومد؛یه لیوان شیر داغ و نون و پنی و گردو با چای شیرین -من اصلا" نمی تونم چیزی بخورم -حرف نزن بچه جون، تا ظهر که نمی تونی گرسنه بمونی؟ شیرو بخور یکم گلوت بهتر شه. بزرو نصف شیرو خوردم بعدم یه لقمه برام درست کرد و مجبورم کرد بخورم وقتی همرو خوردم ولم کرد رومم نمی شد بهش چیزی بگم بعدم بلند شدو رفت شرکت. دوباره دراز کشیدم و خوابم برد. با صدای یکی چشمامو باز کردم آرمان بود روی پیشونیم دستمال خیس گذاشته بود و هی می گفت هلسا جان پاشو عزیزم، وقتی دید چشمامو باز کردم یه نفس راحت کشید و گفت: -خوب شد بیدار شدی داشتی سکتم می دادی دختر جون؛ زنگ زدم دکتر بیاد. تب و لرز کرده بودم آرمان نشست کنارمو دستمال گذاشت روی پیشونیم بعد از چند دقیقه گرمم شده پتورو زدم کنار که یهو یاد لباسام افتادم دوباره پتورو انداختم روم اما کلافه شده بودم آرمان رفت بیرونو با یه ملافه برگشت پتورو زد کنار و ملافرو انداخت روم بعدم یه تیشرت از توی کشو درآورد و داد بهم و گفت: -بهتره اینو بپوشی الان دکتر میاد بعدم کمکم کرد بنشینم و خودش رفت بیرون، با سختی تاپمو درآوردم و تیشرت پوشیدم کل بدنم خیس عرق بود ملافه ام فقط انداختم روی پاهام بعد از چند دقیقه در زدو اومد تو یه لیوان آب پرتقال دستش بود داد بهمو گفت: -بخور عزیزم، پات چطوره؟ -خوبه با اون همه مسکنی که خوردم نبایدم درد داشته باشه همون موقع در زدن، دکتر با مش باقر پشت در بودن؛ مش باقر از همون دم اتاق حالمو پرسید و رفت دکتر معاینم کرد و گفت فقط سرماخوردگیه البته یکمی شدید می خواست آمپول بده که گفتم به پنی سیلین حساسیت دارم برای همین فقط قرص نوشت و رفت. باز لرز کرده بودم با بدبختی پتورو کشیدم رومو دراز کشیدم اما هنوز می لرزیدم آرمان که برای بدرقه ی دکتر رفته بود اومد وقتی دید می لرزم با نگرانی گفت: -چی شده عزیزم؟ -سردمه رفت یه پتوی دیگه آورد و انداخت روم یک ربع بعد مش باقر با داروهام اومد آرمان داروهامو داد و دوباره نشست کنارمو دستمال خیسو گذاشت روی پیشونیم گفت: -گرسنه نیستی؟سوپ درست کردما البته مثل سوپای توکه نمی شه اما بد نیست -الان میل ندارم -باشه پس بخواب گرمت نشد؟ -چرا یکی از پتوهارو برداشتو دستمو گرفت توی دستش که کم کم خوابم برد. [!!] elnaz 90 ۱۱:۰۷ قبل از ظهر ۲۸ اسفند ۱۳۸۹ وقتی پاشدم هوا تاریک شده بود حالم یکمی بهتر بود نشستم و ساعتو نگاه کردم هشت شب بود بعد از حدود یک ربع آرمان اومد توی اتاق -بیداری؟بهتر شدی؟ -آره مرسی ببخشید اذیتت کردم -این چه حرفیه؟ می رم برای غذا بیارم -نه کمکم کن بیام بیرون، از اینهمه توی تخت موندن خسته شدم پتورو زدم کنار خواستم پاشم که یادم افتاد هنوز شلوارک پامه باز پتورو انداختم رومو به آرمان گفتم: -پشیمون شدم بیار همینجا لطفا" اونکه متوجه شده بود چرا نمی رم اومد زیر بازومو گرفت و کمکم کرد بلند شم و گفت: -پاشو بیا مطمئن باش من نگات نمی کنم کلی خجالت کشیدم -من منظور بدی نداشتم -منم می دونم نداشتی، برای خودت گفتم رفتیم توی سالن روی مبل نشستمو اونم رفت و با دوتا بشقاب سوپ برگشت، یکیشو داد دستم بعد از اینکه غذارو خوردیم داروهامو داد بعدم چایی آورد و نشست کنارم و گفت: -نمی خوای دراز بکشی؟ -نه راحتم، راستی می خوام برای مامانم سنگ قبر بگیرم نمی دونم کجا داره؟ -متن روی سنگو بده من می دم برات بگیرن -دستت درد نکنه ده دقیقه ای ساکت بودیم و مثلا" فیلم می دیدیم اما حواس جفتمون به فیلم نبود من از بوی عطرش داشتم مست می شدم فقط حواسم به فاصله ی کممون بود یه تکون کوچیک می خوردم توی بغلش بودم یکدفعه بدون مقدمه گفت: -می خوام هالرو طلاقش بدم، فردا می رم دادخواست می دم مهریشم می دم -چی شد که نظرت عوض شد؟ -واسه اینکه عاشق شدم یه لحظه دلم گرفت با یه لحنی که سعی می کردم ناراحتیمو نشون نده گفتم -جدی؟! عاشق کی؟ -عاشق تو شکه شده بودم -چی؟!من؟ -آره عزیزم، راستش اولی که اومدی برای کار ازت خوشم اومد هم خوشگل بودی هم سرسنگین مثل اکثر دخترای شرکت صد قلم آرایش نمی کردی یا مثل هاله، خیلی سعی کردم تا تونستم جلوی احساسمو بگیرم نمی خواستم به هاله خیانت کرده باشم به نظر من حتی فکرشم خیانت بود اما وقتی فهمیدم هاله تمام مدت زندگیمونو با یکی دیگه بوده دیوونه شدم من چه جوری بودمو اون چه جوری، بعد از اینکه اومدی خونم همه چیزتو با هاله مقایسه می کردم مهربونیتو، رفتارتو، دستپختتو حتی صبحانه درست کردنتو هاله حتی یه بارم برای من صبحانه آماده نکرد، همه چیتو تو واقعا" فوق العاده ای -الانم داری به هاله خانوم خیانت می کنی اون هنوز زنته؟ -مطمئن باش از چند وقت دیگه، نیست بعدم ما خیلی وقته با هم رابطه نداریم در واقع ما فقط اسما" زن و شوهریم هیچ رابطه ی عاطفی یا جنسی بین ما نیست . بعد از چند دقیقه سکوت با یه نگاه عاشقانه گفت: -عزیزم عشق منو قبول می کنی؟ چیزی نمی گفتم داشتم فکر می کردم به اینکه با یه دنیا با هم فرق داشتیم از همه نظر بعدم اینکه من نمی خواستم توی اون شرایط درگیر ازدواج بشم می دونستم که دوستش دارم اما من هیج جوری به اون خانواده نمی خوردم آرمان دستمو گرفت و تکون داد -هلسا جان؟ چی شد؟به خدا نمی خوام عاشقم باشی همینقدر که ازم متنفر نباشی کافیه کاری می کنم که عاشقم بشی بازم چیزی نگفتم درواقع نمی دونستم چی بگم هیچ وقت احساساتی نبود اما برای بار اول بین عقل و قلبم گیر کرده بودم نمی دونستم حرف کدومو گوش بدم. آرمان دستمو که تو دستش بود بوسید و گفت: -عزیز دلم نمی خوای چیزی بگی؟منو توی این اضطراب نگه ندار -نه!!! شاید اگه من نبودم تو تصمیم نمی گرفتی از هاله جدا شی. من نمی خوام زندگیتونو خراب کنم -هلسا جان خودتم می دونی که من دیگه به هیچ وجه با هاله زندگی نمی کنم من عاشقش نیستم بی غیرتم نیستم اون از وقتی رفته راحت داره با اون پسره زندگی می کنه حتی یه ذره ام پشیمون نیست اگه ام برای مهریش اقدام نمی کنه چون می دونه مهریشو که بدم دیگه طلاقش نمی دم. ببین عزیزم اگه توام نبودی من دیگه هیچ وقت با هاله زندگی نمی کردم طلاقشم می دادم حالا شاید چند ماه یا نهایت یک سال دیگه فقط نمی خواستم راحت به اون مرتیکه برسه و پولای منو خرجش کنه. اما حالا عشق تو باعث شده که زودتر از شرش راحت شم پس لطفا" عذاب وجدانتو بذار کنار و بگو ته قلبت چی میگذره؟باهام ازدواج می کنی؟ توی دو راهی عشق و منطق گیر کرده بودم دوستش داشتم اما تا میومدم قبول کنم فکر هاله باعث می شد منصرف شم شاید حدود ده دقیقه ساکت بودمو فکر می کردم آرمانم هیچی نمی گفت آخر به حرف دلم گوش کردمو گفتم: -باشه اما بعد از اینکه از هم جدا شدین محکم بغلم کرد و سرمو بوسید اول چیزی بهش نگفتم اما وقتی ازم جدا شد گفتم: -لطفا" دیگه از این کارا نکن تا زمان ازدواجمون -الهی قربونت بشم انگار تمام دنیارو بهم دادن با اینکه این چیزا به سن من نمی خوره اما اولین باره که عاشق شدم. خیلی ماهی بعدم دستشو گذاشت زیر پامو بلندم کرد و کلی چرخوند -آرمان الان میفتیم وایسا وایستاد و گفت: -ای ترسو، می خوای بخوابی عزیزم؟ -آره. فقط ترو خدا بذارتم زمین اینجوری خجالت می کشم درواقع از اینکه شلوارک پام بود و دستش به پای لختم می خورد بیشتر از اینکه بغلش بودم خجالت می کشیدم. همونجور که می رفت سمت اتاقم نوک بینی مو بوسید و گفت: -قربون خانم خجالتیم بشم، من اینجوری راحت ترم بعدم گذاشتم روی تخت و نشست کنارم - می خوام برم حموم بخاطر تب و لرز عرق کردم -لازم نکرده همون دیروز رفتی و سرما خوردی بسه بذار فردا گلم باشه ؟ -باشه بعدم دستمو بوسید و رفت.انقدر به آرمان و اینکه همه چی چقدر سریع اتفاق افتاد فکر کردم تا خوابم برد. صبح پاشدم که صبحانه آماده کنم یه تیشرت تنم کردم با همون دامن قبلی؛ با یه پای لنگ بزور رفتم توی آشپرخونه و صبحانه آماده کردم وقتی آرمان اومد پایینو منو توی آشپزخونه دید گفت: -تو چرا پاشدی عزیزم؟ -سلام صبح بخیر چه دیر پاشدی؟ تبل شدیا -سلام خانومی آخه تا نصفه شب بیدار بودم، بعدم اول می خوام برم دادگاه بعدم می رم شرکت پایین دیروز نرفتم برای نهارم میام خونه -پس شرکت اصلی چی؟ -اونو بعد از اینکه با خانوم خوشگلم نهار خوردم می رم سر می زنم -نهار چی دوست داری درست کنم؟ -شما استراحت کن که زودی خوب شی از بیرون غذا ی گیرو میام درضمن یکمی کار آوردم از شرکت که باید ترجمش کنی عزیز دلم -اونارم ترجمه می کنی اما دوست دارم غذارو خودمم درست کنم چی می خوری؟ -الهی فدای خانومم شم منم از خدامه دستپخت تورو بخورم قرمه سبزی درست کن بعدم نشست صبحانشو خورد و لباساشو پوشید.تا دم در دنبالش رفتم خم شد گونمو بوسید و گفت: -برو بشین عزیزم انقدر روی پات فشار نیار -آرمان گفتم از اینکارا نکن من روی این چیزا حساسم -آخه چه طوری توقع داری خانوم به این نازیو بوس نکنم؟ -همونجوری که توی این مدت نمی بوسیدی؟ -آخه الان می دونم که توام منو می خوای اون موقع نمی دونستم که؟ بعدم نوک بینیمو کشید و با شوخی گفت: -اصلا" اذیتم کنی زودی می برم عقدت می کنما -عقد که بعد از جداییتون اما اول باید با مامان بابات صحبت کنی -اونم چشم مطمئنم که اونا از خداشونه حالا برو بشین گلم پدرتو این پاتو درآوردی انقدر روش وایسادی، درد نمی کنه؟ -یکمی، اما مهم نیست -برو عزیز دلم مواظب خودتم باش خداحافظ -خداحافظ یک هفته بعدش چهلم مامانم بود مراسم کهنگرفتم چون کسیو نداشتم پولشو دادم به یتیم خونه. روز چهلم کلاس نرفتم بعد از شرکت با آرمان رفتیم بهشت زهرا یه سنگ قبر سفید قشنگ روش بود از آرمان تشکر کردمو نشستم کلی برا مامان و بابام درد و دل کردم و کلیم گریه کردم بعدشم رفتیم خونه ی آقای سپهری قرار بود شام اونجا باشیم آرمان با مامان باباش درباره ی ازدواجمون صحبت کرده بود و اون بیچاره هام که هیچ مخالفتی نداشتن آرمان می گفت تازه کلیم خوشحال شدن. وقتی رسیدیم طبق معمول سونیا توی حیاط منتظرمون بود پیاده شدم دویید طرفم -سلام هلسا جون مامانی می گفت می خوای زنداییم شی آره؟ نشستم که هم قدش بشم بوسیدمش و گفتم: -سلام عزیز دلم تو دوست داری من زنداییت شم؟ -اوهوم اما من دوس ندارم زندایی صدات کنم می شه بگم همون هلسا جون؟ -الهی قربونت بشم تو هرجور راحتی منو صدا کن دختر گل بعدم رفتیم توی خونه، خانم سپهری مثل همیشه با مهربونی بغلم کرد -سلام عروس خوشگلم خوبی عزیزم؟ از عروس گفتنش خجالت کشیده بودم چقدر خوب بودن که اینهمه اختلافی که باهاشون داشتمو به روم نمی آوردن -سلام خانوم مرسی شما خوب هستین؟ -نمی دونی چقدر خوشحال شدم عزیزم از این به بعدم نشنوم به من بگی خانوما؟ از این به بعد منو جای مامان خودت بدون -چشم -چشمت بی بلا عزیزم همون موقع صدای آقای سپهری از پشت سرم اومد -دختر گلم از این به بعد باید منم جای بابای خودش بدونه از بغل خانوم سپهری اومدم بیرون و برگشتم با لبخند گفتم: -سلام، چشم خیلی خوبه که می تونم پدر و مادری مثل شما داشته باشم آقای سپهری پیشونیمو بوسید و گفت: -واقعا" خوشحال شدم این بهترین تصمیمی بود که آرمان گرفت، تو دختر فوق العاده ای هستی؛ من همیشه عذاب وجدان داشتم که آمارنو مجبور کردیم با هاله ازدواج کنه الان واقعا" خوشحالم که تو پیشنهادشو قبول کردی -شما لطف دارین من انقدرام که فکر می کنید خوب نیستم -خیلی بهتر از اونی هستی که ما فکر می کنیم بیا بنشین که دیگه خیلی سر پا نگهت داشتم وقتی نشستیم مامانش گفت: -انشالا کی عقد و عروسیه؟ همشون برگشتن و به من نگاه کردن گفتم: -راستش من عروسی نمی خوام عقدم که به آرمان گفتم می خوام بعد از جداییش از هاله باشه آقای سپهری گفت: -دخترم اون کارش ممکنه طول بکشه بهتر نیست حداقل یه صیغه ی محرمیت بخونید که راحت تر باشی؟درواقع به خاطر راحتی بیشتر خودت می گم، خوب شما الان همدیگرو دوست دارید می دونید که می خواید ازدواج کنید مطمئنا" نمی تونید احساساتتون رو کنترل کنید، با اون شناختی که من ازت پیدا کردم حدس می زنم که تو روی این مسائل حساس باشی برگشتم و یکم چپ چپ به آرمان نگاه کردم. با خنده گفت: -عزیزم به جون خودرم نمی خواستم شکایتتو بکنم می خواستم فقط ازت تعریف کنم که چه دختر خوبی هستی روم نشد چیزی بهش بگم درواقع نمی تونستم به هیچ کدومشون چیزی بگم راستش خودمم اونقدرا که نشون می دادم مخالف نبودم با اینکه توی اون یک هفته آرمان خیلی خودشو کنترل کرده بود که از بغل کردن فراتر نره اما من برای همون مقدارم ناراحت و معذب بودم بعد از چند دقیقه سکوت آقای سپهری گفت: -سکوت علامت رضایت دیگه دخترم نه؟ -نمی دونم هرجور که خودتون صلاح می دونید -آفرین دختر خوب مطمئن باش پشیمون نمی شی.من یه حاج آقا میشناسم از دوستانمه همین امروز بریم پیشش که یه صیغه ی محرمیت بخونه براتون خوبه؟ قبل از اینکه من حرفی بزنم آرمان گفت: -عالیه باباجون من که از خدامه -تو رو که می دونم می خوام ببینم عروس گلم راضیه؟ - یکمی زود نیست؟آخه... آرمان دوباره پرید وسط حرفمو گفت: -آخه نداره دیگه خانومی کجاش زوده؟ بابا من یه هفتس دارم دق می کنم -ولی تازه امروزچهلم مامانم بود آقای سپهری دیگه نذاشت آرمان حرف بزنه گفت: -عزیزم خدا مامانتو بیامرزه اما فکر می کنم اونم اینجوری راضی تر باشه -باشه شایدم حق با شما باشه، من حرفی ندارم -پس من پاشم برم به این حاج آقا زنگ بزنم بعد از اینکه زنگ زد اومدو گفت پاشین گفته همین الان بریم، خونشم نزدیکه از همون لحظه که این حرفو زد استرس گرفته بودم دست و پاهام یخ زده بود مامانش گفت: -صبر کنید عروس با لباس مشکی که نمی شه بعدم رفت توی اتاق و چند دقیقه بعد با یه بسته ی کادو پیچ شده اومد بیرون و گفت: -اینو بپوش عزیزم می خواستم از سیاه درت بیارم قرار بود آخر شب بدم بهت اما الان بهتره که بپوشی تشکر کردمو بسترو گرفتم بازش کردم یه مانتوی کرم بود و یه بلوز آستین کوتاه سفید از جنس ساتن براق تقریبا" مجلسی بود و خیلی شیک گفت: -هر دوتاشو بپوش عزیزم الان یه شالم روشنم برات میارم بغلش کردمو گفتم: -مامان واقعا" لطف کردین هیچ وقت تو خوابم فکر نمی کردم یه مادرشوهر به ماهی و خوبیه شما گیرم بیاد -الهی فدات شم تو خوبی که منم خوبم، برو تو اتاق بپوششون بعد از اینکه لباسامو عوض کردم رفتیم حدود بیست دقیقه بعد منزل حاج آقا بودیم برخوردش با آقای سپهری طوری بود که فهمیدم باید دوستای صمیمی باشن از هاله ام چیزی نپرسید شاید می دونست شایدم فضول نبود. از آقای سپهری پرسید مدت صیغه چقدر باشه آقای سپهریم گفت شش ماه بعدم صیغه رو خوند و یه برگه نوشت و داد دست من و گفت: -التبه با معذرت خواهی از آقا آرمان اما دخترم این برگه رو حتما" پیش خودت نگه دار -چشم بعد از اینکه میوه خوردیم رفتیم بیرون دیگه آرمان با خیال راحت دستمو می گرفت بعد از اینکه توی ماشین نشستیم دستمو محکم فشار داد و با هیجان گفت: -آخیش دیگه مال خودم شدی -هنوز عقد دائم نکردیما؟ -فرقی نداره عزیز دلم اونم ایشالا بعد از طلاق، وقت دادگاهم که سه هفته دیگس پس چیزی نمونده بعدم دستمو بوسید و بازم محکم گرفتش انگار می خواستن منو ازش جدا کنن... بعد از شام رفیم خونه، یکمی می ترسیدم نمی خواستم رابطه ی نزدیکی داشته باشیم رفتم لباسمو عوض کنم هنوز لباسامو تنم نکرده بودم که آرمان در زد و بدون اینکه منتظر جواب من باشه اومد تو. یه جیغ کوچولو کشیدم و رفتم پشت در، آرمانم سریع سرش و انداخت پایینو گفت: -معذرت می خوام عزیزم بعدم پشتشو کرد بهم و یه لباس گذاشت روی زمین و گفت: -اینو برات خریده بودم که از عزا درت بیارم اما خوب مامان اینا زودتر این کارو کردن اینم قابل تو رو نداره بعدم همونجور که سرش پایین بود رفت بیرون لباسشو نگاه کردم یه تاپ بادمجانی بندی بود از اون مدلا که عاشقش بودم از زیر سینه چنتا چین می خورد و گشاد می شد یقش خیلی باز بود اما بلند بود تا وسط رون پام با یه شلوار کشی تنگ تا زیر زانو، از مدلش خوشم اومد همونارو پوشیدم موهامم باز کردم و ریختم دورم، رفتم بیرون آرمان توی آشپزخونه بود داشت چای دم می کرد یه تی شرت پوشیده بود با شلوارک؛ توی اون مدت ندیده بودم توی همین فکر بودم که گفت: -کجایی خوشگل من؟چقدر بهت میاد خانومی -مرسی سلیقه ی توا دیگه -بله دیگه توام سلیقه ی منی، نگقتی توی چه فکری بودی؟ -به این فکر می کردم که توی این مدت تا حالا شلوارک نپوشیده بودی؟ -خوب چون الان دیگه خانوم خودمی، اون موقع هام برای راحتی تو نمی پوشیدم عزیزم بعدم دستشو انداخت زیر پام و یکیشم دور کمرم و بلندم کرد. گفتم: -پای من دیگه خوب شده ها با یه لحن با نمک گفت: -دیگه از این به بعد دلم می خواد همش بغلت کنم چی کار داری اصلا"؟مال خودمی بعدم نشست روی مبل و منم روی پاش نشوند تلوزیونو روشن کرد منم به سینش تکیه دادمو فیلم می دیدیم اما کم کم حواسم داشت می رفت به گرمای بدنشو بوی خوب ادکلنش اونم دست می کشید توی موهام، چند بار سرمو بوسید بعدم خم شد و موهامو زد کنار و پشت گردنمو بوسید، منم برگشتم سمتش اول روی بینیشو بوسیدم بعدم لبامو گذاشتم روی لباش بعد از چند دقیقه دستمو روی لباسش کشیدمو می خواستم درش بیارم که آروم خودشو کشید عقب و ازم جدا شد با تعجب نگاش کردم خم شد روی چشمامو بوسید و با صدای دو رگه ای گفت: -عزیزم ما هنوز عقد نکردیم، حالا لطفا" پاشو چای بیار اولش یکمی ناراحت شده بودم اما وقتی داشتم چایی می ریختم کلی توی دلم قربون صدقش رفتم چقدر خوب بود که به فکر من بود که حتی توی اون شرایطم حواسش به من بود می دونستم که واقعا" واسش سخت بوده حتی خودمم اون لحظه به فکر کاری که می خواستم بکنم نبودم اما اون حد خودشو نگه داشته بود. وقتی چایو بردم از دستشویی اومد بیرون صورتش و موهاش خیس بود، سرمو انداختم پایینو و رفتم روی یه مبل تک نفره نشستم اومد روی نزدیک ترین مبل کنارم نشست و گفت: -گلم قهر کرده باهام؟چرا اونجا نشستی؟ -معذرت می خوام -معذرت واسه چی عزیزم؟ اتفاقی نیفتاده گلم حالا پاشو بیا پیش خودم بشین اینجوری دلم می گیره رفتم کنارش نشستم دستشو انداخت دور شونم، سرمو روی شونش گذاشتم و فیلم می دیدیم که نفهمیدم کی خوابم برد. حس می کردم تکون می خورم یکمی چشمامو باز کردم، توی بغل آرمان بودم داشت منو می ذاشت روی تخت وقتی دید چشمام بازه لبامو بوسید و گفت: -چیزی لازم داری عزیزم؟ -نه -پس بخواب خانومی بعدم پتو رو کشید روم و پیشونیمو بوسید و رفت صبح که بیدار شدم ساعت 9 بود. یاد شب قبل افتادم به اونهمه استرسی که داشتم چه راحت خوابم برده بود؛از این میترسیدم که آرمان بخواد شب پیش اون بخوابم اما چه قدر خوب بود که گذاشته بود مثل همیشه باشیم رفتم توی آشپزخونه یه برگه روی میز بود سلام خانوم خوشگلم من رفتم شرکت، به عروس خانومم امروز مرخصی دادم بمون خونه استراحت کن راستی برای نهارم نمیام عاشقتم آرمان با این که چیزی نگذشته بود احساس می کردم دلم براش تنگ شده یه غذای ساده درست کردم و رفتم که به درسام برسم ساعت دوازده یادم افتاد که ساعت یک تا سه کلاس دارم عجله ای حاضر شدم و رفتم. حدود نیم ساعت دیر رسیده بودم اما استاد خوبی داشتیم اجازه داد که برم بشینم بعد از کلاس خواستم برم خونه که بچه ها گفتن هفته ی پیش که من نبودم استاد برای همون روزکلاس اضافه گذاشته از ساعت سه و نیم تا شیش باید درس مزخرف صنعتی رو تحمل می کردیم اما بالاخره گذشت. وقتی رسیدم خونه ساعت هفت بود اما آرمان هنوز نیومده بود دلم گرفت که هنوز نیومده رفتم یه دوش گرفتم بعدم یه تاپ سفید با دامن کوتاه جین پوشیدم و مثل همیشه موهامو خشک نکردم عادت داشتم موهامو بریزم دورم تا خودش خشک بشه، رفتم شام درست کنم چون دیر بود مرغ سوخاری درست کردم با یه عالمه سیب زمینی سرخ کرده، ساعت هشت و نیم بود که صدای ماشین آرمانو شنیدم بعدم صدای صحبت کردنشو با یه نفر، اما نرفتم ببینم کیه میخواستم برم یه لباس مناسب تر بپوشم که اومد تو یه دسته گلم دستش بود که گرفت طرفم و گفت: -سلام عزیزدلم،بفرمائید خانومی -مرسی عزیزم تنهایی؟ صدای صحبت می اومد -آره گلم یکی از آشناها بود رفت بعدم بغلم کرد ونشستیم روی کاناپه، لبامو بوسید و گفت: -چقدر نازی آخه تو، تا یه چایی بیاری من لباسمو عوض کنم بیام گفتم باشه و چایی ریختمو بردم توی سالن داشت از پله ها میومد پایین یه جعبه ی کوچیکم دستش بود، نشست کنارم و گفت: -اینم کادوی خانوم خوشگلم -وای!مرسی آرمان، حالا به چه مناسبت؟ -به مناسبت اینکه قبول کردی خانوم خونه ی من بشی، بازش کن عزیزم باز کردم توش یه جعبه ی جواهر بود با یه سوئیچ، با تعجب نگاش کردم و گفتم: -سوئیچ چیه؟! مال منه؟ -آره عزیزم حالا اول اون یکی رو باز کن -وای آرمان چقدر قشنگه! یه انگشتر طلا سفید بود پر از نگین -قابل تورو نداره عزیزم بعدم دستمو گرفت و انگشترو تو انگشت حلقم کرد و بعدم همه انگشتامو بوسید -قربون دستات بشم این فعلا" باشه تا ایشالا برای عقد دائم با هم بریم یکی بهترشو با سلیقه ی خودت بخریم گلم بعدم طبق معمول بلندم کرد و بردم توی حیاط -آرمان به خدا آخر کمردرد میگیری،بذارم زمین -نه اینجوری مزش بیشتره جلوی یه 206 مشکی گذاشتم زمین -چطوره عزیزم؟ -مال منه؟! -آره خانومی قابل تورو نداره پریدم بغلشو کل صورتشو بوس کردم بعد یکدفعه اومدم عقب -اما من که گواهینامه ندارم؟البته بابام بهم رانندگی یاد داده اما گواهینامه ندارم -عیبی نداره عزیزم از فردا میری کلاس بعدم گواهینامتو می گیری، حالا ماشینتو دوست داری؟ -وای عالیه دستت درد نکنه بعدم رفتیم داخل خونه و شام خوردیم بعد از شام گفت: -لباس بپوش بریم با ماشینت یه دور بزنیم عزیزم رفتم لباسمو عوض کردمو نشستیم توی ماشین، اول با کلی استرس ماشینو روشن کردمو دور زدم از شانزده سالگیم که بابام فوت کرده بود رانندگی نکرده بودم. آرمان دستشو گذاشت روی دستم و گفت: -آروم باش عزیزم چرا انقدر استرس داری؟ -آخه نزدیک سه ساله رانندگی نکردم قبلشم خیلی بلد نبودم -عزیزم خیلیم خوب داری میری آروم باش بعدم درو با ریموت باز کرد. اولش همش با دنده یک و دو می رفتم اما کم کم ترسم ریخت و تند رفتم؛ کلی خوش گذشت آخرشم رفتیم بام تهران نیم ساعت اونجا موندیم. ساعت یازده بود که رسیدیم خونه لباسامو عوض کردم و رفتم که برای آرمان چای بریزم ،بالا توی اتاق کارش بود وقتی منو دید گفت: -مرسی عزیزم فکر کردم خسته ای رفتی بخوابی؟ -خسته نیستم تو نمی خوابی؟ -چرا خانومی ایمیلامو چک کنم می خوابم توی اتاقش یه دور زدمو گفتم: -اجزه می دی فضولی کنم توی اتاقت؟ -قربونت بشم این چه حرفیه؟ هرکار دوست داری بکن بعدم دوباره نگاهشو دوخت به لپ تاپ منم اول در کمدشو باز کردمو لباساشو نگاه کردم از سلیقش خوشم میومد لباساش همه شیک بود داشتم لباسارو اینور اون ور می کردم که یه دکمه ی کوچیک پشت لباسا دیدم فشارش دادم که یه مقداری از چوب پشت لباسا که من فکر می کردم پشتش دیوار باشه باز شد کلی تعجب کرده بودم اما رفتم تو یه اتاق خیلی کوچیک بود فقط یه کامپیوتر داشت و یه گاوصندوق، یه دور زدمو رفتم بیرون -اتاق مخفی داری؟ -آره عزیزم از کجا پیداش کردی؟ -دکمشو دیدم زدم درش باز شد عیبی داره فهمیدم؟ -نه فدات بشم چیز خاصی توش نیست به خاطر گاوصندوقم و یه سری فایلای مهم که توی کامپیوترم دارم -کسه دیگه ایم می دونه؟ -نه فقط خودم الانم که تو -جای باحالیه جون می ده واسه قایم شدن بعدم لیوان خالی چای آرمانو برداشتم و گفتم: -من دیگه می رم بخوابم فردا که مرخصی نیستم؟ -نه عزیزم کلی کار داریم تو شرکت قبل اینکه برم دستاشو باز کرد و اشاره کرد که برم توی بغلش، رفتم جلو منو نشوند روی پاهاش و گردنمو بعدم لبمو بوسید و گفت: -حالا می تونی بری خانومی ،خوب بخوابی *روزها بدون هیچ اتفاق خاصی می گذشتن یک روز به دادگاه هاله و آرمان مونده بود قرار بود روز بعد از طلاقشون عقد کنیم همه ی کارهامونو کرده بودیم قرار محضرم آرمان گذاشته بود فقط اون روز رفتیم برای یه سری خریدایی که مونده بود بعد از نهار از شرکت رفتیم بیرون، دنبال سرویس خواب می گشتیم خیلی گشتیم تا آخر یه سرویس خواب شیک دیدم و خوشم اومد، خریدیم و گفتیم که فردا شب بیارنش خونه؛ برای شامم رفتیم رستوران، البته قبل از رستورانم رفتیم بودیم برای بقیه خریدامون که دو تا حلقه ی شبیه به هم خریدیم و یه سری لباس. حلقه ها طلا سفید و تقریبا" ساده بود آرمان اصرار داشت من حلقه ی سنگین بگیرم اما دوست داشتم حلقه هامون شبیه هم باشه بعدم اون انگشتری که برام خریده بود به اندازه ی کافی سنگین و پر نگین بود برای همین قبول نکردم. بعد از شامم که رفتیم خونه، تازه ساعت نه بود که رسیدیم؛باز دلشوره داشتم به خاطر دادگاه آرمان، گرما و دلشوره کلافم کرده بود با اینکه اواسط اردیبهشت بود اما هوا خیلی گرم بود، رفتم دوش بگیرم توی حمام هوس کردم توی وان دراز بکشم بعد از نیم ساعت صدای در اومد آرمان بود -هلسا جان خوبی؟ -آره -خانومی گفتی می ری یه دوش می گیری نیم ساعته اون تویی نگران شدم -چیزی نیست الان خودمو می شورم میام -پس تا الان چی کار می کردی عزیزم که تازه می خوای خودتو بشوری؟ -دراز کشیده بودم توی وان، الان میام سریع دوش گرفتم و حدود 5 دقیقه بعد رفتم بیرون، توی اتاق نشسته بود -تو اینجا چی کار می کنی؟ با شوخی گفت: -نشستم اگر باز یادت رفت بیای بیرون در بزنم خوابت نبره اون تو آروم زدم به بازوشو گفتم: -لوس نشو پاشو برو بیون می خوام لباسامو بپوشم -نه دیگه من همینجا نشستم خانوم خوشکلمو ببینم دستشو گرفتم و بردمش جلوی در بعدم یه هول کوچولو دادمو گفتم: -پاشو برو پررو نشو دیگه بعدم درو بستم یه تاپ شلوارک پوشیدم و رفتم بیرون آرمانم همون موقع با یه ظرف میوه از آشپزخانه اومد بیرون؛ نشست روی مبل منم نشستم کنارش میوه پوست کرد و توی بشقاب گذاشت جلوم -بخور خانومی -نمی خورم، دلشوره دارم نمی تونم -لوس نشو گلم بیخودی دلشوره داری شامم که درست نخوردی -به خدا نمی تونم حالت تهوع دارم لبمو بوسید و بعدم یه پرتقال گذاشت توی دهنم، تا قورت دادم حالم بدتر شد و دوییدم سمت دستشویی و بالا آوردم، آرمان اومده بود توی دستشویی و پشتمو می مالید بعدم صورتمو شست و بغلم کرد و بردم توی اتاقمو گذاشتم روی تخت، خم شد گونمو بوسید و گفت: -معذرت می خوام عزیزم فکر نمی کردم انقدر حالت بد باشه بهتره استراحت کنی الان برات آرام بخش میارم رفت و با یه آرامو بخشو لیوان آب برگشت خودش قرصو گذاشت تو دهنمو لیوان و داد دستم آبو خوردمو دراز کشیدم -تو برو بخواب من بهترم نشسته بود لبه ی تخت با نگرانی نگام کرد و گفت: -مطمئنی عزیزم؟ -آره برو پیشونیمو بوسید و گفت: -پس به فردا فکر نکن باشه؟خوب بخوابی وقتی رفت خیلی تلاش کرم بخوابم اما نمی شد، قرص یکم اثر گذاشته بود حالت تهوع و اعصابم بهتر شده بود اما دلشورم نه! همیشه وقتی یه اتفاق بد قرار بود بیفته من دلشوره می گرفتم انگار یه جور حس ششم داشتم. پاشدمو رفتم توی باغ یکم قدم زدم بعد برگشتمو نشستم پای کامپیوتر اما هیچی آرومم نمی کرد حدود یک ساعتی گذشته بود که تصمیم گرفتم برم پیش آرمان گفتم شاید اونجا راحت تر بخوابم در اتاقش باز بود آرو رفتم تو و لبه ی تختش نشستم پتو از روش رفته بود کنار بلوزم تنش نبود پتورو کشیدم روشو و دستمو کردم توی موهای کوتاهش، بعد از چند دقیقه چشماشو باز کرد و تا منو دید سریع پاشد نشست و با نگرانی و تعجب گفت: -چی شده عزیزم؟ -هیچی فقط خوابم نمی برد گفتم بیام پیش تو بغلم کرد و گفت: -الهی فدات بشم ترسیدم بعدم لبامو بوسید و دراز کشید، سرم روی سینش بود و موهامو نوازش می کرد، ده دقیقه ای به همون حالت موندیم اما از شدت دلشوره بازم خوابم نمی برد سرمو بلند کردمو و نگاش کردم دست از نوازش موهام کشید -جانم عزیزم؟چی شد؟ -نمی تونم بخوابم خیلی دلشوره دارم می دونم که یه اتفاق بد میفته -عزیزم آروم باش اینا فقط به خاطر استرس، فردا بدون هیچ اتفاقی می گذره پس سعی کن بهش فکر نکنی -می شه فردا نری؟ -خانومی من برای روز دادگاه لحظه شماری می کردم، فردا نرم باز معلوم نیست زمان دادگاهمون بیفته برای کی -آره راست می گی. آخه من هر دفعه که یه اتفاق بدی افتاده دلشوره داشتم اما اون وقتا چون نمی تونستم به چیزی ربطش بدم انقدر حالم بد نمی شد ولی ایندفعه مطمئنم مربوط به فرداس بغلم کرد و موهامو بوسید گفت: -هیچ اتفاقی نمیفته خانومی انقدر فکرای الکی نکن بعدشم لبمو بوسید بعد چشمامو، نوک بینیمو، گونمو بعدم اومد روی گردنم، تاپمو درآورد منم همراهیش می کردم خوابوندم روی تخت و افتاد روم، منم چشمامو بستم و اجازه دادم هرکاری می خواد بکنه برام مثل یه مسکن بود، یه مسکن قوی... * * * صبح با احساس نوازش موهام بیدار شدم،سرم روی سینه ی آرمان بود یک لحظه موقعیتمو فراموش کرده بودم اما وقتی یاد شب قبلش افتادم خجالت کشیدم حتی روم نمیشد سرمو بلند کنم، آرمان از تکونام فهمیده بود بیدارم گفت: -هلساخانوم؟عزیزم بیداری؟ سرمو بلند کردم و نگاش کردم موهام ریخته بود توی صورتم،زدشون پشت گوشمو گفت: -عزیزم به خاطر دیشب معذرت میخوام فقط می خواستم کاری کنم که استرستو فراموش کنی اما دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم -مهم نیست،به هرحال منم مقصر بودم -الهی فدات شم بازم معذرت می خوام چیزی نگفتم ملافه رو پیچیدم دورمو اومدم بلند شم که یه درد شدید زیر شکمم حس کردم باز نشستم و اشک توی چشمام جمع شد آرمان نشست وبا نگرانی گفت: -چی شده خانومی؟ حالت خوب نیست؟ با کلی خجالت گفتم: -یکمی درد دارم -الهی بمیرم برات عزیزم معذرت می خوام، بریم دکتر؟ -نه نه چیزی نیست -بخواب گلم، پانشو الان میام پاشد شلوارکشو پاش کرد رفت وانو آب کرد بعدم با یه مسکن اومد -پاشو اینو بخور عزیزم بعد از اینکه خوردم بغلم کرد و بردم توی حموم، با اون وضعیت از خجالت سرخ شده بودم چشمامو بستم، گذاشتم توی وان،آب داغ داغ بود -یه ذره آرومت میکنه عزیزم یکم توش دراز بکش حدود بیست دقیقه بعد در زدو اومد تو حولم دستش بود گفت: -پاشو خانومی بهتری؟ -آره مرسی حولمو تنم کرد و گره شو محکم بست گفت: -مطمئنی احتیاج به دکتر نداری؟ -آره خوبم تو نمیری؟ دیرت نشه؟ -نه گلم ساعت تازه هفته، ساعت ده باید دادگاه باشم میخوام قبلشم یه سر برم شرکت توام امروز بمون خونه استراحت کن نمی خواد بیای شرکت دانشگاهم نرو باشه؟ -باشه رفتیم پایین به زور آرمان چند لقمه صبحانه خوردم و بعدم رفتم لباس تنم کردم با اینکه دیشب راحت خوابیده بودم اما باز دلشوره داشتم،آرمان موقع رفتن بغلم کردو لبامو بوسید -عزیزم باز فکر الکی نکنیا؟جون من استراحت کن باشه؟ -چشم مواظب خودت باش -توام همینطور عزیزم خداحافظ -خداحافظ بعد از رفتن آرمان توی تختم دراز کشیدم و سعی کردم یکمی کتاب بخونم اما اصلا" نمی تونستم فکرمو متمرکز کنم پاشدم باغذا درست کردن سرخودمو گرم کنم خیلی زود بود ساعت هنوز نه نشده بود اما درست کردم و بعدم آشپزخونه رو درست کردم تا یکمی زمان بگذره، بعدم رفتم اتاقمو مرتب کردم آخرای کارم بود که تلفن زنگ زد ساعتو نگاه کردم دوازده بود -بله -سلام دخترم خوبی؟ -سلام مامان ممنون شما خوبین؟بابا و سونیا خوبن؟ -آره عزیزم همه خوبن از آرمان چه خبر؟ -هنوز نیومده -به گوشیش زنگ زدم خاموش بود -حتما" چون می خواسته بره دادگاه خاموش کرده آخه الان زوده بیاد، دادگاه که فقط حکمو میده بعد تا برن محضر و بیان طول میکشه فکر کنم یک به بعد برسه -آره راس میگی،باشه پس خبرشو به منم بده -چشم -بیا یکم با سونیا حرف بزن منو کشت بعدم گوشیو داد به سونیا، از حرفای جالب و بچه گونش کلی خندیدم حدود ده دقیقه حرف زدیم،تا قطع کردم صدای ماشین اومد تعجب کردم آرمان به نظرم یکم زود اومده بود درو باز کردم منتظر بودم با یه جعبه شیرینی ببینمش اما قیافش عصبی بود -سلام خسته نباشی -سلام مرسی از لحن حرف زدنش کلی تعجب کرده بودم -چیزی شده؟ -آره، زن احمق نیومد دادگاه،خوبه پیغام داده بودم که کل مهریشو میدم منو یک ساعت علاف کرد بعدم رفتم دم خونه مامانش اینا اصلا" پیش اونا زندگی نمیکنه - شاید واسش مشکلی پیش اومده -هر چیزی شده باید یه خبر میداد رفتم واسش یه لیوان آب آوردم -بخور عزیزم انقدرم حرص نخور،الان نشد یک ماه دیگه -اگه تو راضی بشی عقد کنیم من مشکلی نداره عزیزم به خدا به خاطر کار دیشب خیلی شرمندتم -گفتم که مهم نیست به هر حال محرم بودیم کنارش نشستمو کت و کرواتشو در آوردم و دکمه های پیرهنشو باز کردم اونم بغلم کرد و لاله ی گوشمو بوسید -مرسی که انقدر خوبی هلسا واقعا" شرمندتم [!!] elnaz 90 ۱۰:۵۶ قبل از ظهر ۱۷ فروردین ۱۳۹۰ همون موقع زنگ زدن مش باقر بود چون خونش نزدیک در بود و فاصلش با ساختمون زیاد بود یه زنگ گذاشته بودن که به آیفون خونه وصل میشد -بله -خانوم ببخشید هاله خانوم اومدن می خوان بیان داخل -یه لحظه صبر کن، آرمان جان هاله اومده -چه عجب! اومده گندکاریشو درست کنه؟ بگو بیاد تو -مش باقر بگین بیاد تو -بله خانوم چشم آیفون و گذاشتم و رفتم پیش آرمان -منم باید باشم یا برم توی اتاق؟ -نه عزیزم بمون می خوام همه چیزو بدونه بعدم دکمه های لباسشو بست و دست منو گرفت و رفتیم وایستادیم جلوی در،هاله که از ماشین پیاده شد از دیدنش کلی تعجب کردم درواقع از لباس پوشیدنش، یه شنل تنش بود با یه دامن گشاد شالشم که افتاده بود روی شونش اون دو باری که دیده بودمش لباساش فوق العاده تنگ و زننده بود اما اینبار برعکس لباس گشاد و تقریبا" ساده پوشیده بود؛ آرمان با دیدن هاله منو بیشتر به خودش چسبوند و دستشو انداخت دور کمرم،هاله نزدیک که اومد با یه پوزخند روشو کرد به آرمانو گفت: -پس همینطور که حدس می زدم این دختره معشوقته -نه خیر ایشون خانوم من هستن بعد با تمسخر اضافه کرد: -امروز خانوم چرا تشریف نیاوردن دادگاه؟ تو که خیلی عجله داشتی چهره ی هاله هنوز از حرف اول آرمان متعجب بود اما سعی کرد خودشو بی تفاوت نشون بده، رفت روی مبل نشست و گفت: -توقع داری ایستاده واست توضیح بدم؟بیا بشین می گم آرمان همونجور که دستش دور کمر من بود رفت و روی یه مبل دو نفره رو به روی هاله نشست منم کنارش نشستم، وقتی نشستیم تازه متوجه شکمش شدم با اینکه خیلی جم و جور بود و با اون لباس گشاد وقتی ایستاده بود چیزی معلوم نبود اما وقتی نشست کاملا" واضح بود که حاملس، حداقل پنج ماهش بود بار آخر که دیده بودمش یک ماه و نیم پیش بود اون موقع اصلا" معلوم نبود که حاملس، آرمان سوال توی ذهن منو پرسید -حامله ای؟!! -آره برای همینم نیومدم دادگاه چون نمی شد جدا شیم -منو مسخره کردی؟ سه هفته پیش احضاریه اومد از اون موقع نمی تونستی حرف بزنی؟ -تصمیم داشتم بندازمش اما چون بزرگ شده بود دیگه نشد الان پنج ماهو سه هفتمه فکر می کردم کسیو پیدا می کنم که بشه انداختش اما خیلی دیر بود حتی تا هفته ی پیش می خواستم هرجور شده از شرش خلاص شم اما نشد -خاک بر سرت، حالا با این حرومزاده اومدی اینجا که چی؟ گمشو پیش همون مرتیکه که باباشه -فعلا" که باباش تویی -خفه شو خودتم خوب می دونی ما خیلی وقته هیچ رابطه ای با هم نداریم بعدم بلند شد ایستاد و گفت: -گمشو بیرون هاله با آرامش سر جاش نشسته بود خیلی خونسرد گفت: -آتیشت خیلی تنده، بشین؛ من هنوز رسما" و شرعا" زن توام و در واقع این بچه، بچه ی تو -فکر کردی من احمقم؟فردا می ریم آزمایش می دیم اون موقع معلوم می شه این حرومزاده بچه ی من نیست -این آزمایشا که می گی برای جنین ضرر داره باید بذاری وقتی به دنیا اومد و تا اون موقع من می خوام توی خونه ی خودم زندگی کنم -اولا" که اینجا خونه ی منه بعدم اینکه این خونه یه خانوم داره اونم هلساس احتیاجیم به تو نداره فهمیدی؟حالا گورتو گم کن -جاییو ندارم که برم، بابام خونه رام نمی ده -گمشو پیش همون مرتیکه ای که بودی -نمی تونم -غلط کردی که نمی تونی اینجام نمی تونی بمونی فهمیدی؟ -با اینکه نمی خواستم این چیزارو بدونی اما همون مرتیکه ای که می گی یک ماهه پیش منو ول کرد و رفت، اول مجبورم کرد این بچه رو نگه دارم چون دوست داشت پدر بشه بعدشم ول کرد و رفت دقیق" یک هفته قبل از اینکه احضاریه تو برسه، تا الانم پیش یکی از دوستام زندگی می کردم اما دیگه نمی تونم اونجا بمونم، می خواستم پول مهریمو بگیرمو از ایران برم -من پول مهریتو می دم اجازه ی رفتنتم می دم گورتو گم کن بعد از اینم که این بچه به دنیا اومد غیابی طلاق می گیریم -الان با این وضعیت نمی تونم برم، فکر می کردم می تونم بچه رو بندازم و با پول مهریم برم اما الان نمی شه بچه که به دنیا اومد طلاق می گیرمو می رم -خیله خوب از فرد می ری توی یکی از آپارتمانام زنگی می کنی تا این حرومزادت دنیا بیاد، اینجا حق نداری بمونی فهمیدی؟ -ولی من دلم می خواد پیش شوهرم باشم با این وضعیتم نمی تونم تنها بمونم -من حتی نمی تونم یه ثانیه تو رو تحمل کنم حالام گمشو توی اتاقت نمی خوام وقتی من خونه ام بیای بیرون هاله بلند شد و همونطور که از پله ها با غرور بالا می رفت گفت: -یه چمدون توی ماشینمه بگو مش باقر بیاره بالا اشک توی چشمام جمع شد، چقدر بدبخت بودم اینم نتیجه ی اونهمه دلشوره، آرمان بغلم کرد و سرمو بوسید -آروم باش عزیزم مطمئن باش نمی ذارم اینجا بمونه الان خونه ی خالی ندارم اما مطمئن باش سر یک هفته می گم یکیو خالی کنن اینو می فرستمش اونجا باشه عزیزم؟فقط یه هفته تحملش کن -عقدمون چی؟ -اگه تو راضی باشی همین فردا عقد می کنیم مثل برنامه ی قبلمون -گفتم که تا طلاق نگیری نمی خوام عقد کنیم -عزیزم می بینی که با این وضعیت نمی شه جدا شد، راستش به خاطر شراکت و دوستی بابام با بابای هاله نمی تونم کاری کنم دستم بستس -باشه چهار ماه دیگه صبر می کنم -اما من صبر ندارم خانومی -توام مجبوری چون تا طلاق نگیرین نمی خوام عقد کنیم -باشه عزیزم حالا بهم غذا می دی یا زنگ بزنم بیارن؟ -نه درست کردم الان میارم به مش باقر گفت که چمدون هاله رو بذاره یکی از اتاقای پایین خودشم رفت لباساشو عوض کنه موقع چیدن میز نمی دونستم برای دو نفر بچینم یا سه نفر اما آخر تصمیم گرفتم برای سه نفر بچینم بالاخره هاله هنوز زنش بود؛ وقتی آرمان اومد و میزو دید تعجب کرد -هاله اینجا غذا نمی خوره بریز می دم مش باقر ببره اتاقش -اون داره توی این خونه زندگی می کنه و هنوز زت توا -من نمی دونم هرکاری دوست داری بکن الان میاد پایین چون به مش باقر گفتم بهش بگه باید پایین بمونه توام اگه ایرادی نداره از امشب توی اتاق من بخواب هاله وحشیه اینجوری نبینش می ترسم یه بلایی سرت بیاره نمی خوام تنها باشین ایرادی نداره؟ -نه، اگه فکر می کنی اینطوری بهتره باشه همون موقع هاله اومد پاییت آرمان بلند گفت: -مش باقر به هاله بگو بیاد ناهار -چشم آقا البته هاله خودش شنید اما اول رفت توی اتاق لباس عوض کرد و اومد بیرون، از همون اول داشت جنگیدنو شروع می کرد یه لباس خواب حریر فوق العاده کوتاه تنش بود که لباس زیرشم کامل معلوم بود، می دونستم موندنش فقط به خاطر چیزایی که گفت نبوده مطمئنا" می خواست دوباره با آرمان زندگی کنه چون با به یه بچه ی بی پدر کار دیگه ای نمی تونست بکنه آرمان توی اون وضعیت براش بهترین گزینه بود؛ اومد و با کلی ناز و ادا نشست اما آرمان حتی سرشو بلند نکرد نگاهش کنه، برنج و خورشتو گذاشتم روی میز و نشستم آرمان بشقابمو برداشت و اول برای من کشید همون موقع هاله با ناز گفت: -اه من اصلا" قیمه دوست ندارم آرمان همونجور که داشت واسه خودش غذا می کشید بدون اینکه نگاهش کنه گفت: -تلفن که می دونی کجاست مطمئنم شماره رستورانم حفظی می تونی پاشی مثل همیشه غذا سفارش بدی مجبور نیستی اینو بخوری اینو که گفت هاله ساکت شد و برای خورش غذا کشید موقع خوردنم معلوم بود که خوشش اومده اما تظاهر می کرد که دوست نداره انصافا" دستپخت من همیشه عالی بوده مامانم از دوازده سالگی آشپزیی بهم باد داد خودمم دوست داشتم برای همین سریع یاد گرفتم؛ بعد از غذا آرمان بلند شد که کمکم کنه ظرفارو جمع کنم تازه اون موقع چشمش به هاله افتاد -این چه وضع لباس پوشیدنه؟ -مگه چشه؟ -تو حتب اوایل ازدواجمونم اینجوری لباس نمی پوشیدی بهتره تو ذهنت فکرای مزخرف نداشته باشی از این به بعدم نبینم اینجوری لباس بپوشی من دیگه تو رو زن خودم نمی دونم که جلوم اینجوری می گردی فهمیدی؟ -اما من حامله ام گرممه نمی تونم لباس دیگه ای بپوشم -این چرت وپرتارو به من نگو الانم پاشو برو توی اتاقت در ضمن دیگه حق نداری بری طبقه ی بالا بعدم پاشد و رفت بیرون؛ هاله هنوز نشسته بود داشتم ظرفارو می ذاشتم توی ماشین که گفت: -خوب قاپشو دزدیدی دختر زرنگی هستی جوابشو ندادم اما ول نمی کرد -چه طوری این کارو کردی؟ آرمان ادم سرسختیه بازم چیزی نگفتم ظرفارو گذاشته بودم خواستم برم بیرون که هاله بازومو گرفت و گفت: -مطمئنم فهمیدی من واسه چی اینجام نه؟ بهتره پاتو از زندگی ما بکشی بیرون بازومو بزور از دستش کشید بیرون قبل از اینکه برم گفتک -نمی دونستم انقدر بی زبونی، لالی؟ بهم برخورد با اینکه سعی کرده بودم خونسرد باشم اما نمی ذاشت برگشتم طرفش -نه اتفاقا" زبون دارم خیلیم بیشتر از تو اما تو لیاقت نداری که به خاطرت خودمو خسته کنم تو فقط چند روز اینجایی زندگی تو و آرمان همون وقتی تموم شد که بهش خیانت کردی پس الان پای تو توی زندگی ماست نه پای من فهمیدی؟بهتره این چند روزی که اینجایی احترام خودتو حفظ کنی بعدم رفتم بیرون پشت سرم داد زد -من دوباره زندگی گذشتمو بدست میارم حالا می بینی هرچی باشی از من زرنگتر نیستی با اینکه از تهدیداشو نگاهاش ترسیده بودم اما اصلا" محلش ندادم رفتم توی اتاقم که یکمی درس بخونم تا کتابو باز کردم آرمان اومد تو -اذیتت کرد؟ -نه چیز مهمی نبود جوابشو دادم -لطفا" محلش نده اعصاب خودت بهم می ریزه عزیزم حالام بلند شو وسایلتو جمع کن بیار بالا -باشه ولی من ساعت سه کلاس دارم می خوام برم -تا سه هنوز یک ساعت و نیم وقت داری عزیزم جمع کن یک ساعت دیگه خودم می برمت بعد از کلاسم خودم میام دنبالت بهتره با هاله تو خونه تنها نمونین پاشدمو و لباسا و کتابایی که لازم داشتمو بردم بالا و چیدم بعدم آماده شدم و آرمان منو برد دانشگاه تا هشت کلاس داشتم بعدشم آرمان اومد دنبالم وقتی رسیدیم ساعت هشت و نیم بود، رفتم لباسامو عوض کردم یه تاپ نیم تنه پوشیدم با شلوار تنگ تا زیر زانو بعدم رفتم غذای ظهرو گرم کردم، هاله معلوم نبود از ظهر که ما رفتیم چی کار کرده بود همه جای خونه پر بود از ظرف میوه و لیوان چای و شیر، کوسن ها هر کدوم یه طرف یه بشقابم توی آشپزخونه شکسته بود که همونجوری ولش کرده بود معلوم بود از قصد خونه رو به هم ریخته اول کلی حرص خوردم اما بعد سعی کردم محل ندم غذا که گرم شد آرمانو صدا کردم و از لجم به هاله هیچی نگفتم اینجوری که معلوم بوده از ظهر انقدر خورده بود که امکان نداشت گرسنه باشه آرمان وقتی اومد و سالن و آشپزخانه رو اونجوری دید کلی غر زد البته بلند گفت که هاله بشنوه بعدم صداش کرد -چیه؟ -این چه وضعیه؟ خونه رو کردی آشغال دونی، زود باش همه چیزو جمع کن -به من ربطی نداره آرمان با فریاد گفت: -احمق هلسا کلفت تو نیست که همه کار بکنه یا الان همه چیو مرتب می کنی یا از خونه می ری بیرون فهمیدی؟ دیگه ام نبینم خونه اینجوری باشه -گفتم به من ربطی نداره اگه هلسا،خانوم خونس این کارا وظیفه ی اونه نه من آرمان واقعا" عصبانی بود هیچ وقت اونجوری ندیده بودمش با حرف آخر هاله بدتر شد، پاشد مانتوی هاله رو آورد و انداخت جلوی در بعدم دست هاله رو کشید و بردش جلو در و گفت: -پس حالا که به تو ربطی نداره از خونه ی من گمشو بیرون، تا الانم خیلی بهت لطف کردم که گذاشتم اینجا بمونی برو همون گورستونی که بودی انگار هاله واقعا" ترسیده بود چون همونجا خشکش زده بود و گریه می کرد -جمع کن این بساطو واسه من آبغوره نگیر تو لیاقت توی این خونه موندنو نداری دلم واسش سوخت درواقع برای بچه ی توی شکمش، رفتم و یه لیوان آب واسه آرمان آوردم و به زور دادم خورد -آروم باش عزیزم اون حاملس خوب نیست این وقت شب بیرونش کنی بعدم دستشو گرفتم و بردم توی آشپزخونه؛ بلند داد زد و به هاله گفت: -اگه می خوای توی این خونه بمونی باید کارایی که من می گمو انجام بدی بعدم شامشو خورد و رفت بالا، هاله توی همون مدت کل سالنو مرتب کرد. براش شام گذاشتمو ظرفارو جمع کردم موقع بالا رفتن گفتم: -شامت روی گازه اگه گشنته بخور بعدم رفتم بالا و نشستم به درس خوندن بعد از نیم ساعت یادم افتاد که آرمان عادت داره بعد از غذاش چایی بخوره سریع رفتم چایی درست کنم که دیدم هست احتمالا" هاله درست کرده بود! یه لیوان ریختم و بردم بالا آرمان توی اتاق کارش بود رفتم تو یه لیوان البته دست نزده روی میزش بود -اااااا ! چایی ریختی؟ معذرت می خوام فراموش کرده بودم برات بیارم -عیبی نداره عزیزم اینم هاله آورده لطفا" ببرش دلم گرفت چه راحت هاله رو توی اتاقش راه داده بود بدون اینکه چیزی بگم رفتم بیرونو نشستم بقیه درسمو خوندم ساعت یازده خوابم گرفت مسواک زدمو دراز کشیدم شلوارم چون خیلی تنگ بود اذیتم می کرد همونجا توی تخت درش آوردمو انداختمش یه گوشه، خوابم میومد حوصله نداشتم شلوار بپوشم گفتم کسی که نمیاد پس بیخیال شدمو خوابیدم، نمی دونم چقدر گذشته بود تازه خوابم برده بود که با صدای در بیدار شدم با تعجب برگشتم دیدم آرمان اومده و داره بلوزشو در میاره گفتم: -تو اینجا میخوابی؟ برگشت و نگام کرد -بیدارت کردم عزیزم؟ معذرت می خوام همونجور منتظر داشتم نگاش می کردم که گفت: -ایرادی داره اینجا بخوابم خانومی؟ -فکر می کردم مثل همیشه توی اتاق کارت می خوابی -مطمئن باش کاری باهات ندارم عزیزم اما بازم اگه ناراحتی می رم اونجا می خوابم -نه نه هرجور راحتی کنارم دراز کشید و از پشت منو کشید توی بغلش، لاله ی گوشمو بوسید و گفت: -معلومه که من بغل خانومم راحت تر می خوابم بعدشم سرشو کرد توی موهامو خوابید منم که دیدم باهام کاری نداره با خیال راحت خوابیدم صبح با صدای آرمان بیدار شدم نشسته بود کنارمو موهامو نوازش می کرد وقتی دید چشمامو باز کردم خم شد و لبامو بوسید و گفت: -پاشو عزیز دلم شرکت دیر می شه ها نشستمو به بدنم کش و غوس دادم و گفتم: -ساعت چنده؟ وقت هست من یه دوش بگیرم؟ -آره برو من صبحانه رو آماده می کنم -مرسی عزیزم پاشدمو یه دوش سریع گرفتم بعدم آماده شدمو رفتم پایین -هاله خوابه؟ -آره بابا اون زودتر از یازده بیدار نمی شه، تو بعدالظهر کلاس داری؟ -آره امروز فقط یه کلاس دارم ساعت یک و نیم تا سه -بعدش برو شرکت من بعدالظهر یه سر می رم شرکت پایین شب میام دنبالت این چند روزه ماشین نبر باشه؟ -باشه، این وضعیت کی تموم میشه؟ -دیروز گفتم یکی از آپارتمانامو تا آخر هفته خالی کنن البته هنوز دو ماه از مهلت قراردادشون مونده اما خوب با یکم پول بیشتر راضی شدن مطمئن باش سه چهار روز دیگه راحت می شی عزیزم سه روز از اومدن هاله گذشته بود خیلی سعی کرده بود به آرمان نزدیک شه اما آرمان اصلا" محلش نمی داد روز سوم آخر وقت منتظر بودم کار آرمان تموم شه بریم که تلفن شرکت زنگ خورد نمی خواستم جواب بدم چون ساعت هشت بود و شرکتم تقریبا" تعطیل، اما قطع نمی کرد آخر مجبور شدم جواب بدم -بله -سلام می خواستم با خانوم پرماه صحبت کنم -خودم هستم شخص پشت خط با یه شوق زیاد گفت: -ای وای هلسا جان تویی؟!خوبی خاله؟ -ممنون شما؟! -نشناختی عزیزم؟ چه زود ما رو یادت رفت، البته حقم داری نشناسیا سرما خوردم صدام یکم گرفته -حالا نمی خواین خودتونو معرفی کنین؟ -خاله نسرینم فدات شم جا خورده بودم این با من چی کار داشت!! حتی اسمشم عصبیم می کرد -چی کار داری؟! شماره اینجارو از کجا آوردی؟ -از ناصر گرفتم عزیزم، باید ببینمت -ببینی که چی بشه؟ -یه اتفاق بدی افتاده گلم باید حتما" ببینمت -من با تو کاری ندارم دلمم نمی خواد ببینمت خداحافظ بعدم بدون اینکه بهش اجازه خداحافظی بدم محکم گوشیو گذاشتم ورفتم توی اتاق آرمان -کارات تموم نشد؟ -ده دقیقه دیگه تمومه گلم، چرا انقدر عصبانی؟ قبل از اینکه جوابشو بدم دوباره تلفن زنگ خورد آؤمان خودش جواب داد -بله..........بله هستن بعدم گوشیو داد دست من -بله -عزیزم قطع نکن کار مهمی باهات دارم -چیه؟ -ناصر حالش بده داره می میره میگه می خواد تو رو ببینه -ببینه که چی بشه؟ -که حلالش کنی -من تا آخر عمرمم حلالش نمی کنم خواهش می کنم هلسا جان اگه تو دلت ازش ناراحتی فقط برای دل اون بگو که حلالش می کنی -من دیگه نمی خوام چشمم به اون عوضی بیفته اینو گفتم باز قطع کردم -چی شده عزیزم؟ کی بود؟ نشستم جریانو براش تعریف کردم که گفت: -خانومی اون داره می میره، گل من که انقدر سنگدل نبود -آرمان ازم نخواه ببخشمش، اون باعث شد مامان من بمیره --می دونم عزیزم حق داری که نبخشیش فقط برو دیدنش جوابشو ندادم فکرمو مشغول کرده بود کلا" حرفای آرمان خیلی روی من تاثیر داره اما این یکی واقعا" برام سخت بود -خانومی فکراتو بکن دله یه آدم دم مرگو شاد می کنی دیگه حرفی در این مورد نزد و اجازه داد خودم به نتیجه برسم اون شب تا صبح فکر می کردم که برم یا نه یه اتفاق عجیب دیگه ام که اون شب افتاد این بود که هاله شام درست کرده بود و خیلیم سعی نمی کرد به آرمان نزدیک شه... صبح که رفتیم شرکت بازم فکرم مشغول بود با خودم درگیر بودم نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم حدود ساعت ده بود که باز نسرین زنگ زد -بله -سلام هلسا جان خوبی؟ -سلام -عزیزم نظرت عوض نشد؟ ناصر واقعا" حالش بده -به تو چی میرسه که اینهمه اصرار میکنی؟اصلا" تا دو ماه پیش که صحیح و سالم بود یهو چش شد؟ -خیلی وقته سرطان داره اما نمی دونست بعد از رفتن تو فهمید بیشتر از نظر روحی ضعیف شده و باعث شده بیماریش سریع تر پیشرفت کنه -حالا چی به تو میرسه؟ -هر روز داره به من التماس می کنه آخه باهاش ازدواج کردم -به به! تو که از اول اون عوضیو می خواستی چرا مامان منو بدبخت کردی؟ -اون موقع ناصر منو نمی خواست؛ خواهش می کنم بیا ببینش فقط برای اینکه دلش خوش بشه یکم سکوت کردم داشتم فکر می کردم آخر تصمیمو گرفتم و گفتم: -باشه کدوم بیمارتانه؟ نسرین با هیجان گفت: -الهی قربونت بشم می دونستم انقدر پاک و خوبی که قبول می کنی الان خودم میام دنبالت -من الان سرکام نمی تونم آدرس بده بعد از کارم میام -کارت کی تموم میشه؟ -ساعت یک -آدرس شرکتو بده من ساعت یک اونجام گفتم باشه و آدرسو گفتم که گفت: -راستی کسیم میدونه میای؟ -با اینکه از سوالش تعجب کردم اما کنجکاوی نکردم می خواستم بگم آره اما نگفتم چون اگه می گفتم آرمان می دونه باید براش می گفتم که آرمان کیه و چون حوصله نداشتم نگفتم -نه -خوبه عزیزم من ساعت یک اونجام فعلا" خداحافظ -خداحافظ آرمان اون روز از صبح رفته بود شرکت پایین قرار بود تا شب بمونه منم دیگه چیزی بهش نگفتم می دونستم با رفتنم مشکلی نداره. ساعت یک رفتم پایین نسرین روبه روی در ورودی ساختمان به یه 206 تکیه داده بود تا منو دید اومد جلو و خواست بغلم کنه که نذاشتم و رفتم عقب، اصلا" به روی خودش نیاورد -سلام عزیزم مرسی که میای بیا سوار شو بریم -توی راه اصلا" حرف نمی زدیم یه مدت که گذشت گفتم: -کدوم بیمارستانه؟ -بیمارستان نیست عزیزم دکترا جوابش کردن بردمش خونه -آدرس خونتون عوض شده؟ داری میری سمت غرب -آره بعد از عید خونه رو عوض کردیم دیگه تا موقع رسیدن حرفی نزدم جلوی یه خونه ی ویلایی نگه داشت البته خیلی بزرگ نبود اما جای پرتی بود ماشینو برد داخل یه حیاط کوچیک داشت پیاده شدمو یکم اطرافو نگاه کردم نسرین دستشو گذاشت پشتمو گفت: -برو تو عزیزم -کجاست؟! -توی راهرو اتاق اول عزیزم کیف و شال و مانتوتو بده برو تو تا منم بیام -شال و مانتوو که درنیاوردم اما کیفمو دادم دستشو رفتم توی راهرو، اصلا" از خونه خوشم نیومده بود یه حس بدی داشتم به نظر نمیومد که نسرین توی همچین خونه ای زندگی کنه بیشتر شبیه یه خون ی مبله ی معمولی بود که برای اجاره می ذارن. رفتم توی اتاق تاریک بود پرده هاشم کشیده شده بود دور اتاقو نگاه کردم کسی نبود درواقع یه اتاق خالی بود که فقط یه موکت داشت با پرده های کلف و تیره، فکر کردم حتما" اشتباه اومدم خواستم برم بیرون که یکی درو بست و از بیرون قفل کرد، ترسیده بودم محکم زدم به در و گفتم: -نسرین، نسرین، باز کن ، درو چرا بستی؟ -ساکت باش چند روزی باید هینجا بمونی -منو چرا زندانی کردی عوضی؟ [/SIZE]دیگه هرچقدر به در کوبیدم جوابمو نداد با دستگیره ی در ور رفتم بعد یهو یاد پنجره افتادم سریع رفتم و پرده هارو زدم کنار اما پشت پنجره میله داشت و اصلا" نمی شد ازش رد شد، کیقمم ازم گرفته بود کلی حرص خوردم که چرا گوشیمو توی جیبم نذاشته بودم، نشسته بودمو فکر می کردم که چی کار کنم اما هیچی به ذهنم نمی رسید حدود نیم ساعت بعد در باز شد سریع بلند شدمو وایستادم ناصر با یه مرد حدود سی ساله ی درشت اومدن تو با نفرت نگاش کردمو گفتم: -از من چی می خوای؟ -سلامت کو خوشگل خانم؟ نمی دونم چرا تو روز به روز قشنگ تر می شی -چرا منو کشوندین اینجا؟ جوابمو نداد آروم آروم اومد سمتم و شالمو باز کرد رفتم عقب انقدر که چسبیدم به دیوار انقدر نزدیکم بود که نفساشو روی صورتم حس می کردم دستشو آورد بالا و کشید به صورتم محکم هولش دادم عقب یکمی نگام کرد و گفت: -نه انگار هنوزم وحشی هستی -چرا نمی گی از من چی می خوای؟ با همون لحن چندش آور گذشته گفت: -می فهمی عزیزم عجله نکن بعدش به مرد همراهش اشاره کرد اونم اومد طرفم و با یه حرکت شالمو کشید و انداخت زمین، از هیکلش ترسیده بودم و صدام درنمیومد نگاهاش وحشتناک بود پرتم کرد روی زمین و افتاد روم چندبار محکم زد توی صورتم، تمام سعیمو می کردم که گریه نکنم نمی خواستم ضعیف به نظر بیام اما واقعا" سخت بود ضربه هاش خیلی محکم بود بعد از اینکه هفت هشت تا چک زد دیگه انگار گونه هامو حس نمی کردم همون لحظه ناصر گفت بسه و اونم از روم بلند شد؛ ناصر اومد نشست کنارمو با نگاه هیزش از بالا تا پایین بدنمو نگاه کرد و گفت: -این فقط جهت آمادگی بود بعدم بلند شد و رفت بیرون و درم قفل کرد. هرچی فکر می کردم نمی تونستم حدس بزنم ازم چی می خواد وقتی رفت نشستم و یه دل سیر گریه کردم پشیمون بودم که چرا به آرمان نگفتم که دارم میرم ساعت شش بود که دوباره در باز شد و ناصر و همون یارو اومدن تو، چسبیده بودم به دیوار و زانوهامو گرفته بودم توی بغلم، ناصر گفت: -تو گرمت نشد؟ جوابشو ندادم که اومد طرفم،بازومو گرفت و بلندم کرد و دکمه ی بالای مانتومو باز کرد وقتی دستش بهم می خورد انگار وحشی می شدم هولش دادم عقب -تو هنوز رام نشدی؟ سیاوش همون یارو اومد جلو دوباره محکم زد توی صورتم و پرتم کرد زمین و لگد زد به شکم و پاهام داشتم از درد می مردم اما صدام درنمیومد بعد از پنج دقیقه ولم کرد و پاشد ناصر نشست کنارمو و مانتومو درآورد دیگه حتی جونی نداشتم که بخوام عکس العمل نشون بدم زیر مانتوم یه تاپ نازک سفید تنم بود وقتی مانتومو درآورد به وضوح دیدم که چشماش برق زد داشتم از ترس سکته می کردم می دونستم که ایندفعه از پسش برنمیام فقط تو دلم خدارو صدا می کردم بعد از اینکه چند دقیقه با اون نگاه هیزش کل بدنمو نگاه کرد دستشو کشید رو بازوم و خم شد و گردنمو بوسید حالم داشت به هم می خورد سعی کردم بلند شم اما تا تکون خوردم زد تو صورتمو گفت: -بست نبود اینهمه کتک خوردی؟ تف انداختم توی صوتش و گفتم: -کثافت آشغال ولم کن صورتشو پاک کرد و دستشو روی سینه هام کشید همون لحظه نسرین اومد تو -ناصر چی کار می کنی؟ -تو چرا اومدی تو؟ -دو ساعته اومدین اینجا چه غلطی می کنین؟ -تو کاری به این چیزا نداشته باش -نداشته باشم؟ من پولمو می خوام این کثافت کاریارو بذار برای اتمام کار بعدم یه کاغذ و خودکار انداخت جلومو گفت: -پاشو بشین باید نامه بنویسی به زور نشستم خودکارو داد دستم و گفت: -یه نامه برای اون آرمان جونت بنویس -چی بنویسم؟ -بنویس که دیگه نمی خوای باهاش بمونی و دوستش نداری و این چیزا یه جوری بنویس که ولت کنه، چمیدونم بنویس عاشق یه خر دیگه شدی -این چرت و پرتا چیه؟ من این چیزارو نمی نویسم -تو غلط می کنی؟ مجبورت می کنم بنویسی، سیاوش از اسم سیاوش متنفر شده بودم باز اومد و شروع کرد به لگد زدن انقدر زد که آخر صدام دراومد -آی بسه باشه می نویسم اما خودتونو خسته می کنین اون باور نمی کنه -این چیزا به تو ربطی نداره کاریو که گفتم بکن نامه رو نوشتم اما تقریبا" خیالم راحت بود که آرمان باور نمی کنه درواقع امیدوار بودم که باور نکنه نسرین نامه رو گرفت و یه لباس داد دستم و گفت بپوشم نمی دونستم اینو دیگه برای چی می خواست لباسو باز کردمو نگاه کردم یه پیرهن دکلته ی کوتاه بود پرتش کردم اونورو گفتم: -من چرا باید اینو بپوشم؟ ناصر اومد جلو گفت: -تو چرا زبونت کوتاه نمیشه؟ بپوش -نمی خوام میدونستم که آخرم با کتک باید بپوشم اما دلم می خواست باهاشون لج کنم باز سیاوش اومد جلو ایندفعه موهامو گرفت و کشید بعدم یقه ی تاپمو کشید و از وسط پاره شد داشتم از خجالت می مردم لباشو گذاشت روی لبام اشکام همینجور بی صدا میریخت روی گونه هام با تمام قدرتم هولش دادم اما انقدر سنگین بود که یه تکون کوچیکم نخورد ناصر بهش گفت بسه بعدم گفت بالاخره می پوشی یا نه جوابشو ندادم که لباسو انداخت جلومو و رفتن بیرون با گریه تنم کردم حالم از همه چی بهم می خورد یک ربع بعدش نسرین اومد توی اتاقو نشست آرایشم کرد بعدم بردم بیرون روی یه مبل نشوندم و با ژستای مختلف ازم عکس گرفت نمی دونستم با اون عکسا می خواست چی کار کنه اما حدس می زدم که به آرمان ربط داشته باشه دیگه جرات نداشتم حرف بزنم همه ی بدنم درد می کرد و از همه بدتر کارای ناصر بود سیاوشم با یه چوب وایستاده بود کنارم که به حرفاشون گوش بدم. [!!] elnaz 90 ۰۶:۵۲ بعد از ظهر ۲۸ فروردین ۱۳۹۰ یک هفته اونجا بودم دیگه باهام کاری نداشتن انگار همه ی کاراشونو کرده بودن هر روز برام یه وعده غذا میاوردن هیچ حرفیم نمی زدن ناصرم باهام کاری نداشت نمی دونم نسرین بهش چی گفته بود که دیگه حتی توی اتاقم نمیومد! همه ی غصه ام برای آرمان بود می دونستم توی اون مدت حتما" از نگرانی دیوونه شده. روز هفتم بود سر و صدای ناصر و نسرین میومد داشتن با یکی دعوا می کردن گوشمو چسبوندم به در اون شخص سوم خیلی آروم صحبت می کرد یکم که گذشت تونستم صدای هاله رو تشخیص بدم انگار اصلا" یادشون رفته بود که من اونجام چون بلند بلند حرف می زدن، از بودن هاله کلی تعجب کرده بودم باید حدس می زدم که همه ی این اتفاقات زیر سر هاله باشه تمام سعیمو کردم که صدای هاله رو واضح بشنوم داشت میگفت: -من هنوز نتونستم آرمانو برای ادامه ی زندگیمون راضی کنم باید یه مدت دیگه نگهش دارین ناصر-ما باید این خونه رو تحویل بدیم من به دوستم گفته بودم که یک هفته بیشتر نمی نمی مونم تو باید از قبل فکر این چیزاشم می کردی -من اینجوری هیچ پولی بهتون نمی دم چون هنوز به نتیجه ای که می خواستم نرسیدم عکساییم که درست کردین خیلی به درد نمی خورد اون هنوزم هلسا رو دوست داره ناصر- این چیزا به ما ربطی نداره ما کارمونو کامل انجام دادیم -باید مجبورش کنید زنگ بزنه به آرمانو بگه که فراموشش کنه -باشه این کارم میکنیم اما من نهایتا" می تونم تا یک هفته دیگه نگهش دارم نه بیشتر بعدم باید الان یه پیش قسط از پولو بهمون بدی -من الان پول ندارم باید دل آرمانو به دست بیارم که هم بهم پول بده هم راضی به ادامه ی زندگی بشه چک می دم برای ده روز دیگه خوبه؟ -باشه قبوله کم کم صدای پاشون نزدیک تر می شد سریع رفتم یه گوشه نشستم و سرمو گذاشتم روی زانوم صدای ناصر می اومد که داشت سیاوشو صدا می کرد بعدم در اتاق باز شد و اول نسرین و بعد ناصر و سیاوش اومدن تو نسرین گفت: -الان زنگ می زنی به آرمانو می گی که ازش متنفری و نمی خوایش و همون حرفای توی نامه رو تکرار می کنی -من این کارو نمی کنم -میدونی که اخرشم مجبوری کاریو که ما میگیم انجام بدی ولی انگار دلت کتک می خواد نه؟ با حرص گفتم: -من صداتونو شنیدم اون هاله یه قرونم پول نداره که بهتون بده آرمانم انقدر احمق نیست که دوباره باهاش زندگی کنه -خفه شو این چیزا به تو مربوط نیست با اشاره ی نسرین سیاوش اومد جلو اول چنتا چک زد توی صورتم وقتی دید چیزی نمی گم دستمو گرفت و پیچوند حس می کردم مچ دستم داره می شکنه انقدر نگه داشت که آخر صدام دراومد و داد زدم -باشه باشه میزنم دستمو ول کن همون موقع هاله اومد توی اتاق و با نگاه تمسخر آیز سر تا پامو برانداز کرد و گفت: -خیلی خوشم میاد که اینجوری می بینمت درست مثل آدمای بدبخت -بدبخت تویی که آدمی مثل آرمانو از دست دادی و هیچ وقتم به دستش نمیاری -به دستش میارم حالا می بینی بعدم به گوشیه خودم شماره ی آرمانو گرفت سیاوشم یه انگشتمو رفته و فشار داد که جیغم دراومد هاله گفت: -حرف اضافه بزنی میشکونتش فهمیدی؟ جوابشو ندادم اونم بدون حرف گوشیو داد دستم و گذاشت روی اسپیکر -الو هلسا -سلام -هلسا جان عزیزم خوبی؟ کجایی؟ سعی می کردم لحنمو بی تفاوت کنم گفتم: -جام خوبه ببخشید که بی خبر رفتم هونطور که توی نامه نوشتم من دیگه تو رو نمی خوام اون اولم از سر ناچاری و بی پناهی تظاهر به عاشقی می کردم اما من یکی دیگه رو دوست دارم آرمان بعد از چند دقیقه سکوت با یه لحن متعجب گفت: هلسا باور نمی کنم! نامه ات رسید روز بعدم از یه ناشناس یه سری عکس اومد دستم از تو یه پسر دیگه... هلسا نمی تونم باور کنم که نو به اون مرتیکه ترجیح داده باشی تو هنوز زن منی -یه صیغه ی شش ماهس که تموم میشه -من باور نمی کنم هلسا باور نمی کنم -اما حقیقته مجبوری که قبول کنی -چرا صدات انقدر می لرزه؟ تو مطمئنی جات خوبه؟ اشک توی چشمام جمع شده بود یکدفعه بی اراده گفتم: -نه همون لحظه سیاوش انگشتمو فشاد داد که جیغم رفت هوا بعد سریع گفتم: -آره آره خوبه -چی شد؟ هاله اشاره می کرد که سریع تمومش کنم گفتم: -هیچی خوردم به مبل من باید برم دیگه نمی تونم صحبت کنم فراموشم کن خداحافظ هاله گوشیو سریع گرفتو قطع کرد بعدم محکم زد توی گوشمو گفت: -عوضی داشتی همه چیزو خراب می کردی بعدم پشتشو به من کرد و خواست بره بیرون هنوز از در بیرون نرفته بودم که یه عالمه پلیس ریخت توی خونه من همونجور هاج و واج مونه بودم و نگاه می کردم صدای آرمانو می شنیدم که صدام می کرد بعدم اومد توی اتاق و محکم بغلم کرد سرمو به سینش فشار می داد و هونجور اشک می ریختم ..... آرمان گفت که به هاله شک کرده بود انگار هاله همه ی وسایل منو همون روز جمع کرده و گذاشته بود توی صندوق ماشینش که مثلا" آرمان باور کنه که من کلا" رفتم اما یه روز آرمان که میومده خونه دیده در صندوق ماشین هاله بازه رفته ببندش که چمدون منو دیده و از هونجا بهش شک کرده و رفته کلانتری پلیسام که دلیل برای دستگیری هاله نداشتن گفتن که مدرک می خوان آرمانم دو نفره و گذاشت که هاله رو تعقیب کنن وقتی بعد از چند روز هاله از خونه میره بیرون و میاد جایی که ما بودیم آرمان زنگ می زنه به پلیس و اونام میان و همرو دستگیر می کنن. هاله اعتراف کرده بود که اون مقصر اصلی بوده به خاطر اینکه منو از سر راهش برداره اون نقشه رو کشیده؛ روز دومی که اونجا بوده اکرم خانوم برای تمیز کردن خونه رفته بوده هاله ازش می پرسه که من کی و چه جوری رفتم اونجا اونم از روی سادگی هرچی که از آرمان شنیده بوده بهش می گه البته فقط در این حد می دونسته که مامانم فوت کرده و بعدش شوهرش بهم نظر داشته و اذیتم می کرده همون روز هاله اون فکر به سرش می زنه و به یکی از کارمندای شرکت پول می ده که از فرمی که من برای استخدام پر کرده بودم شماره ی خونمونو پیدا کنه و بده بهش بعدم زنگ می زنه به ناصر و می گه من شوهرشو از چنگش درآوردم و بهش پیشنهاد پول می ده و بعدم که اونکارارو می کنن آرمان به اصرار پدر و مادرش و پدر و مادر هاله از شکایت از هاله صرف نظر کرد اما ناصر و نسرین و سیاوش به جرم آدم ربایی زندانی شدن * * * یک ماه بعد از اون جریان با اصرار خیلی زیاد آرمان و البته درخواست بابا که من واقعا" نمی تونستم ردش کنم با آرمان عقد کردیم. چون من عروسی نمی خواستم قرار شد همون شب یه مهمونی ساده خونه ی آقای سپهری باشه، روز قبل از عقد با آرمان رفته بودیم تا یه لباس برای مهمونی بخریم به اصرار آرمان یه لباس کرم رنگ خریدم یه پیرهن بلند راسته ی تنگ که پایینش تا روی زانو چاک داشت و از جنس حریر بود با یقه ی تقریبا" باز یه شال حریرم روش داشت برای پوشوندن بازوهایم. خانم سپهری هرچقدر اصرار کرد قبول نکردم برم آرایشگاه؛ خودم، خودمو آرایش کردم مهمون زیادی نداشتیم حدود شصت نفر بودن من که کسیو نداشتم جز چنتا از دوستام بیشتر فامیلا و دوستای نزدیک آقای سپهری بودن. آقای مهدوی هم همراه خانوادش بودن نیما وقتی منو دید با چشماش داشت قورتم می داد با آرمان رفتیم جلو که باهاشون احوالپرسی کنیم به همه دست دادم نیما دلش نمیومد دستمو ول کنه و محکم نگهش داشته بود به زور دستمو کشیدم بیرون با یه لبخند چندش آور نگام کرد و آروم گفت: -حیف شدی تو میتونستی زن یه کسی بشی که تا حالا ازدواج نکرده باشه منم به آرومیه خودش جواب دادم -اگه اون پسر قرار بود تو باشی ترجیح میدادم زن یه پیرمرد با ده تا نوه بشم انگار حسابی بهش برخورد چون همونجوری ول کردو رفت. آرمان دستمو فشار دادو دم گوشم گفت: -مرسی عزیزم خوب روشو کم کردی برگشتم و با تعجب نگاش کردم فکر نمی کردم شنیده باشه وقتی دید نگاش میکنم دوباره خم شد دم گوشم گفت: -قربون نگاه کردنت بشم چشماتو اونجوری نکن نمیتونم تا شب صبر کنما...دوست دارم فدات شم ... فکر می کردم نیما دیگه طرفم نیاد اما موقع شام باز سرو کلش پیدا شد منتظر نشسته بودم آرمان غذا بکشه بیاره که نیما اومد -چطوری خوشگل خانم؟ -باز که اومدی؟ -چیه عزیزم؟میدونی خیلی خوردنی هستی؟ از لحن حرف زدنش چندشم شد محلش ندادم و رومو کردم اونور -هلسا جون یه سوال واسم پیش اومده این ننه بابای تو کجان؟انقدر بی اهمیتی واسشون که واسه عقد دخترشون نیومدن؟ نمیدونستم چی جوابشو بدم به این موضوع اصلا" فکر نکرده بودم آرمان از پشت سرش همونجور که یه بشقاب دستش بود اومدو گفت: -مامان و باباش درگیر کاراشون بودن امسال نمیتونن بیان ایران منم دیگه طاقت نداشتم به زور اجازه گزفتم گه عقد کنیم سوال دیگه ایم داری؟ -نه گفتم شاید بلایی سرش آوردی که مجبور شدی عقدش کنی؟ -خفه شو نیما نذار اینجا دعوا راه بندازم هلسا با اون کثافتایی که دورو بر توات فرق داره حالام برو گمشو بعدم دست منو کشید و برد یه جایی دور از چشم بقیه یه تگاه به بشقای توی دستش کردمو گفتم: -پس من چی؟ واسه من غذا نیاوردی؟ -با هم می خوریم دیگه خانومی مثلا" عروس دامادیما موقع خوردن آرمان خودش غذا دهنم من می کرد چون یه قاشق چنگال آورده بود. شایان با دوربین اومد جلومون،داشت فیلمبرداری می کرد،از دوستای صمیمیه آرمان بود یه پسر شوخ و بانمک -به به عروس داماد رمانتیک شدین -شایان باز اومدی فضولی؟ -نمیشه عروس توی فیلم نباشن که؟میشه آخه؟ -گمشو توام بذار شاممونو بخوریم بعد فیلم بگیر -بسه بابا چقدر میخورین اصلا" این چه مهمونیی که یه آهنگو رقص نداره؟ -میگن مهمونی نمیگن جشن که -من نمیدونم من هرجا مب رم باید بزن و برقص باشه وایسا الان حلش می کنم بعدم رفت، یه سی دی آورد و گذاشت و صداشم تا ته زیاد کرد بعدم اومد دست منو آرمانو گرفت و به زور بلندمون کرد و گفت: -بلند شین دیگه اه عروس دامادم انقدر شکمو مجبورمون کرد تا آخر شب یکسره برقصیم ساعت یک بود که بابا ضبطو خاموش کرد و همه ساکت شدن بعدم سند یه آپارتمانو به عنوان کادوی عروسی داد به من با این کارش واقعا" غافلگیرم کرد بعد از اونم مهمونا کم کم خداحافظی کردنو رفتن. [!!] elnaz 90 ۱۰:۰۷ قبل از ظهر ۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ من بعد از رفتن مهمونا روی همون مبل نزدیک در ولو شدم -وای مردم از خستیگی این شایان دیگه چه جور آدمیه کشت مارو مامان یه نگاه به من کرد و گفت: -آرمان جام مامان اگه می خواین امشبو اینجا بمونین، خسته این آخه بابا -چی کار داری خانوم اینا کلی برای امشب نقشه کشیدن آرمان- آره دیگه مامان جون امشب شب زفاف منه ها جلوی بابا داشتم از خجالت آب می شدم با حرص دم گوش آرمان گفتم: -تو که شب زفافتو گذروندی ساکت باش لطفا" زشته با یه لحن شوخ گفت: -اولا" که اینا نمی دونن بعدم اون مال خیلی وقت پیش بود مزش از یادم رفته -چقدم که پررویی کم نیاری؟ به هر حال من حال ندارم راه برم الان یه بالش به من بدی همینجا می خوابم آرمان بدون هیچ حرفی پاشد و رفت گفتم حتما" ناراحت شده اما چند دقیقه نگذشته بود که با مانتوم برگشت و به زور تنم کرد، تو همون حینی که داشت تنم می کرد گفتم: -بابا من حال ندارم راه بیام بازم جواب نداد دستشو انداخت زیر پام و بلندم کرد جلوی مامان و بابا کلی خجالت کشیدم آروم گفتم: -آرمان بذارم زمین -مگه نگفتی حال نداری راه بیای؟ -راه میام بذارم زمین زشته به خدا مامان با خنده گفت: -هلسا جان چی کار داری بچمو؟توام خجالت نکش راحت باشین عزیزم برین خوش بگذره -به خدا شرمنده ام مامان با اینهمه کار تنهاتون میذارم -بعدم رومو کردم به آرمانو گفتم: -بابا حداقل بذارم زمین که خداحافظی کنم گذاشتم زمین مامان اومد بغلم کرد و در حالیکه چشمام پر از اشک شده بود گفت: -مواظب خودتو آرمان باش عزیزم امیدوارم خوشبخت بشین - مرسی مامان بابت همه چیز بعدم بابارو بغل کردمو باهاش خداحافظی کردم خواستم برم بیرون که آرمان باز بلندم کرد -ای وای آرمان منکه دارم راه میام بذارم زمین دیگه -نه عزیزم خسته ای بعد در ماشینو باز کرد و گذاشتم روی صندلی توی ماشینم کلی چرت و پرت گفت و شوخی کرد اصلا" انگار اون شب شخصیتش عوض شده بود چون معمولا" آدم ساکتیه، توی حیاطم باز بغلم کرد و بردم توی اتاق و گذاشتم روی تخت -اخر کمر درد می گیری انقدر منو بلند می کنی -نترس کمردرد گرفتم نمی ندازم تقصیر تو عزیزم حالا که اینهمه زحمت کشیدی وان حمومو پر کن من برم حموم خستگیم در بره -چشم خانومی، دیگه چی؟ -فعلا" همین رفتم حدود نیم ساعت توی وان دراز کشیدم، وقتی اومدم بیرون ارمان رفت دوش بگیره لباس خواب تنم کردم و دراز کشیدم داشت خوابم می برد که ارمان اومد بیرون گردنمو بوسید و گفت: -خوابی عزیزم؟ -چشمامو باز کردم و گفتم: -نه بیدارم بعد خودمو لوس کردمو گفتم: -می ذاری بخوابم؟ د حالیکه محکم تر بغلم می کرد گفت: -امکان نداره بذارم گلم امشب دیگه مال منی بعدم فقط آرمانو بود و بوسه هاش ... * * * صبح که بیدار شدم آرمان کنارم نبود پتورو پیچیدم دورمو نشستم همون موقع آرمان از حموم اومد بیرون، یه حوله دور کمرش پیچیده بود -سلام عزیزم صبح بخیر -سلام صبح توام بخیر -خوبی خانومی؟ -اوهوم -پس پاشو یه دوش بگیر بریم صبحانه بخوریم. امروز من صبحانه رو اماده کردما -پامیشم حالا، فعلا" حال ندارم نگران اومد نشست کنارم و دستمو گرفت -چی شده عزیزم؟ حالت خوب نیست؟ -نه بابا خوبم فقط حوصله ندارم پاشم -ای تنبل خانوم ترسوندیم پتورو از دورم باز کرد و بلندم کرد و گذاشت توی حموم، قبل از اینکه بره بیرون گفت: -زود دوش بگیر تا دوباره وسوسم نکردیا بعدم شونمو بوسید و رفت. یه دوش سریع گرفتم و رفتم بیرون،آرمان هم تخت و مرتب کرده بود هم برای من لباس گذاشته بود یه تاپ نیم تنه با دامن کوتاه. لباسارو پوشیدمو موهامو ریختم دورم که خودش خشک بشه و رفتم پایین؛ یه میز خیلی خوشکل چیده بود -به به! با سلیقه شدی؟ -بودم، از انتخاب خانومم معلومه دیگه دو تا پاکت روی میز بود برداشتمو گفتم: -اینا چیه؟ -باز کن ببین عزیزم دو تا بلیط بود به مقصد ونیز برای سه روز بعد از ذوقم پاشدمو پریدم بغل آرمان -وای آرمان مرسی عزیزم -خواهش می کنم فدات شم ارزش تو خیلی بیش تر از ایناس اما چون خودت ونیزو دوست داشتی تصمیم گرفتم دو هفته بریم اونجا -دستت درد نکنه عزیزم عالیه بهتریت هدیه ای بوده که تا حالا گرفتم. راستی میشه امروز بری کوه؟ -چی شده گلم یهو هوس کوه کردی؟ -آخه خیلی وقته نرفتم کوه قبلا" حداقل ماهی یه بارو میرفتم -آخه الان ساعته دهه، دیگه وقته کوه نیست؟ -ای بابا تو با ساعت چی کار داری؟ بریم نهارو بالا می خوریم خوب؟ -تو مطمئنی حالت خوبه؟ می تونی بیای؟ -آره خوب خوبم -باشه گلم صبحانتو بخور بریم... * * * سه روز بعد از عقد رفتیم ونیز چند روز موندیمو بعد تصمیم گرفتیم چند روزم بریم رم روز اولی که رسیدیم رم رفتیم خرید بعدم همون اطراف یه رستوران پیدا کردیم که نهار بخوریم؛ من روبه روی در ورودی نشسته بودم منتظر بودیم غذارو بیارن و منم داشتم اطرافو نگاه می کردم که یهو از دیدن کسی که وارد شد شکه شدم داشت از بغل میز ما رد می شد که صداش زدم -سهیل!!! متعجب برگشتو منو دید آرمانم تعجب کرده بود بلند شدمو بغلش کردم -وای هلسا تو کجا اینجا کجا؟!!! نمی دونی چقد از دیدنت خوشحالم یهو کجا غیبت زد دختر؟ -داستانش طولانیه می گم برات؛ دلم برات یه ذره شده بود نادیا کجاست؟ نادیا از پشت سر سهیل گفت: -من اینجام خانومی اگه این داداشت اجازه بده منم می بینی از بغل سهیل اومدم بیرون و نادیارو محکم بغلش کردم از ذوقم نمی دونست چی کار کنم -وای نادیا الهی فدات شم چقدر عوض شدی؟ -توام عوض شدی عزیزم بزرگ شدی همون لحظه گارسون اومد و ازمون خواهش کرد که بشینیم انگار تازه یاد موقعیتمون افتاده بودیم هه نشستیم سر میز ما که یادم افتاد سهیل اینا و آرمانو بهم معرفی نکردم، رومو کردم به طرف آرمانو گفتم: -معذرت می خوا عزیزم یادم رفت معرفی کنم ایشون داداش گلم سهیله و با اشاره به نادیا گفتم -ایشونم نادیا جون خانومشون بعدم رومو کرد به سهیل که آرمانو عرفی کنم اما قبل از من سهیل گفت: -نمی خواد بگی ایشونم حتما" آقا ماهانه دیگه با لحن بچه های سرتق گفتم: -نخیر ایشون آقا آرمان هستن همسر بنده سهیل که حس کرد حرف بدی زده و سوتی داده سریع می خواست جمع و جورش کنه گفت: -بله ارمان، راستش اسم شما رو با کسی اشتباه گرفتم آرمان خندید و گفت: -بیخیال سهیل جان خراب ترش کردی که، من ماهانو میشناسم افتخار آشنایی باهاشونو داشتم سهیل یه نفس راحت کشیدو گفت: -جدی؟ خوب پس راحت باشم دیگه. هلسا این آقا آرمانو از کجا پیدا کردی؟ -از سر جاش؛ داستانش طولانیه -من هم حوصلشو دارم هم وقتشو بگو ببینم، اصلا" از کی از پیش بابا رفتی؟ من عید زنگ زدم که بابا گفت تو و مامان رفتین خونه ی خاله یکی دوبار بعدشم زنگ زدم هر دفعه یه بهونه آورد بعدش یه مدتی درگیر کارام بودم نتونستم تماس بگیرم باز اواسط اردیبهشت زنگ زدم تا بابا گفت نیستین قاطی کردم انقدر داد و بیداد کردم تا حقیقتو گفت. برای فوت مامان واقعا" متاسفم باور کن تا یه هفته تو شک بودم گفت که تو بعداز فوتش رفتیو با یکی از دوستات زندگی می کنی حداقل واسه ی تو خوشحال شدم که پیش اون نموندی چون مطوئن بودم سال نمی ذارتت ولی وقتی گفت اصلا" هیچ شماره ای ازت نداره و شماره ی خاله نسرینم نداد شک کردم کلی توی وسایلمو گشتم تا شماره ی نسرینو پیدا کردم زنگ زدم بهش اونم اول راستشو نمی گفت آخرشم مثلا" خواست منو حرص بده گفت یه مرد پولدارو تور کرده با اونه، دیگه اینکه اصلا" نتونستم پیدات کنم چقدرم حرص خوردم که شماره ی محل کارتو ازت نگرفته بودم حالا تو تعریف کن بگ. ببینم چی شده بود؟ همه ی اتفاقاتو از وقتی که از ایران رفته بود واسشون تعریف کردم انقدر از دست باباش عصبانی شده بود که می گفت من دیگه پدر ندارم بعد از حدود دو ساعت که توی رستوران بودیم رفتیم بیرون و یکمی توی شهر گشتیم. سهیل و نادیا برای تفریح اومده بودم رم و دو روز دیگه باید بر میگشتن آما آدرس و شماره تلفن دادیم قرار شد هروقت که اومدن ایران بیان خونمون حدود یک هفته بعد برگشتیم ایران دو ماه بعدش بچه ی هاله به دنیا اومد پسر بود البته من که ندیدم فقط از آرمان شنیدم که رفته بود بیمارستان به هاله گفته بودکه به هیچ وجه برای بچش شناسنامه نمی گیره من یکمی دلم برای بچش سوخت اما آرمان گفت احتیاجی به دلسوزیه من نیست اون تا یک سال دیگه برای بچش یه پدر پیدا می کنه. یک ماه بعد از زایمان هاله وقت دادگاه داشتن برای روز دادگاه ایندفعه دیگه از دلشوره خبری نبود فقط یه کوچولو استرس داشتم شب اصلا" نمتونستم بخوابم می ترسیدم باز یه اتفاقی بیفته و همه چی به هم بخوره انقدر وول خوردم که آخر آرمانم بیدار شد -عزیز دلم چرا نمی خوابی؟ -نمی تونم استرس دارم بغلم کرد و لاله ی گوشمو بوسید و گفت: -بیخود استرس داری خانومی باز فکر الکی می کنی؟ می خوای بیریم بیرون؟ -اینوقت شب؟ -آره عزیزم میریم بام تهران -تو خوابت نمیاد؟ -خوابم که میاد اما اگه یه کاری بکنی خوابم می پره میریم -چی کار؟ با شیطنت گفت: -همون کاری که همه ی زن و شوهرا می کنن ..... نیم ساعت بعد پاشدم که آماده شم خواستم از تو بغل آرمان بیام بیرون که محکم تر نگهم داشت -کجا خانومی؟ -چیزی که می خواستی گرفتی دیگه حالا پاشو بریم جایی که قولشو داده بودی -میریم عزیزم حالا یک توی بغلم بمون ده دقیقه بعد بالاخره دل کند گردنمو بوسید و بلند شد -اگه اجازه بدی یه دوش بگیرم بعد بریم؟ -آرمان صبح شدا، حالا بیا بریم بعدا" دوش بگیر -چشم هرچی خانومم بگه رفتیم بام تهران و طلوع خورشید و از اونجا تماشا کردیم بعدم رفتیم کله پاچه خوردیم و رفتیم خونه، واقعا" کل استرسم فراموشم شده بود آرمان یه دوش گرفت و رفت دادگاه ایندفعه نوبتشون ساعت نه صبح بود. وقتی آرمان رفت من رفتم حموم و بعدم با مرتب کردن خونه سر خودمو گرم کردم، نزدیک طهر بود که آرمان اومد یه جعبه شیرینی دستش بود با ذوق پریدم توی بغلشو چیغ زدم -وای آرمان تموم شد؟ -الهی فدات شم آره عزیزم تموم شد، دیگه راحت شدیم -هاله ناراحت بود؟ -نه بابا اونو ناراحتی؟ بیشتر از پول مهریش بهش دادم از الانه تو خوشحال تر بود؛ امشب باید حتما" یه جشن دو نفره بگیریم * * * دو سال بعد حامله شدم وقتی به ارمان گفتم که حامله ام از خوشحالیش بغلم کرد و پنج دقیقه داشت می چرخوندم. حدود سه ماه پیش دخترم به دنیا اومد اسمشو به خاطر بزرگ ترین شادی زندگیمون گذاشتیم شادی خدارو شکر بعد از اونهمه غم و اندوه هایی که داشتم خدا آرمانو شادی و یه زندگی عالی بهم داد Blush

                                                                         
                                                                  پایان


هرگز نشه فراموش   رمان بی نظر خاموش Tongue
پاسخ
 سپاس شده توسط چمان ، setareh80 ، ▲ℐяυηℐє ҡι∂ƨ▲ ، **baDboy2** ، amintuni ، دریای بی موج
آگهی
#2
عالی بود عزیزم 6gd
رمان (اندوه و شادی ) خیلی قشنگه 1
پاسخ
#3
عالی بود کپی کردم داشته باشم مرسی آجی
[img]دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان (اندوه و شادی ) خیلی قشنگه 1 [/img]
پاسخ
 سپاس شده توسط sania.
#4
کپیش کردم

مرسی عزیزم Heart Heart Heart Heart Heart Heart Heart Heart Heart Heart
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان (اندوه و شادی ) خیلی قشنگه 1
پاسخ
#5
نتونستم همشو بخونم ولی خوشم اومد  Big Grin
پاسخ
#6
هلسا ؟ فزورن زیاد نگا می کرده نویسندش
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  یـه داســتان واقعـی از یه دختر مجرد از زبان خودش ....... خیلی غمگینه
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Heart رمان[انتقام شیرین]

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان