امتیاز موضوع:
  • 13 رأی - میانگین امتیازات: 3.62
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه)

#11
ببخشید دیر شد در گیر بودم!!
سپاس نشه فراموش!


یه نگاه به دریا کرد و یه نفس عمیق کشید و شروع کرد به زدن. انصافا" قشنگ می زد. یکم که گذشت شروع کرد به خوندن. واقعا" قشنگ می خوند. زانوم و جمع کرده بودم تو بغلم و آرنج دست راستم و گذاشته بودم رو زانوم و دستمو زده بودم زیر چونه ام و بهش نگاه می کردم. محوش شده بودم. خوندش، حرکات دستش رو سیمهای گیتار و صورتش که دیگه سرد نبود. هیچ کس و هیچ چیز و غیر شروین و گیتارش نمی دیدم. خوندنش و صداش من و تو خلسه برده بود. وقتی به خودم اومدم که صدای دست زدن شنیدم. تعجب کردم. سرمو بلند کردم دیدم کلی آدم دورمون جمع شدن و دست می زنن. اصلا"نفهمیدم این همه آدم از کجا اومدن و از کی اینجا ایستادن.ملت که پیدا بود حسابی حال کردن و کنسرت مجانی لب ساحلی گیرشون اومد یه صدا با سوت و دست و فریاد می گفتن ((( دوباره ... دوباره ... )))شروینم انگاری بدش نیومده بود یه سری تکون داد که یعنی باشه. داشتم نگاهش می کردم که با نگاهش غافل گیرم کرد. یه جوری نگام می کرد. یه جوری که انگار .... انگار ..... داشت می خندید.... خدایا چشماش داشت می خندید.... نه رنگ چشماش و می دیدم نه حالتش و فقط یه حسی بود که بهم می گفت چشماش داره می خنده. خدایا من تا حالا رو لب این موجود عجیب الخلقه لبخند ندیدم اما حاظرم قسم بخورم که چشماش الان داره می خنده بهم.محو کشفم بودم که صدای سازش بلند شد. چشمام و چهارتا کرده بودم و داشتم به چشماش نگاه می کردم و در کمال تعجب اون نگاهم می کرد و چشماش و بر نمی داشت از چشمام.صداش و شنیدم که آهنگ و می خوند.

تو از كدوم قصه اي كه خواستنت عادته
نبودنت فاجعه بودنت امنيته
تو از كدوم سرزمين تو از كدوم هوايي
كه از قبيله ي من يه آسمون جدايي

اهل هر جا كه باشي قاصد شكفتني
توي بهت و دغدغه ناجي قلب مني
پاكي آبي يا ابر نه خدايا شبنمي
قد آغوش مني نه زيادي نه كمي
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من به رفتن قانعم
خواستني هر چي كه هست
تو بخواي من قانعم

اي بوي تو گرفته تن پوش كهنه ي من
چه خوبه با تو رفتن رفتن هميشه رفتن
چه خوبه مثل سايه همسفر تو بودن
هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

چي مي شد شعر سفر بيت آخرين نداشت
عمر پوچ من و تو دم واپسين نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر منه
لحظه ي مردن من لحظه ي رسيدنه
منو با خودت ببر اي تو تكيه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من حريص رفتنم
عاشق فتح افق دشمن برگشتنم
منو با خودت ببر منو با خودت ببر
اخمم رفت تو هم آهنگش خیلی آشنا بود تمرکز کرده بودم. همون جور که به شروین نگاه می کردم به خاطر تمرکز اخمام رفته بود تو هم. یادم اومد.....اخمام باز شد.باورم نمیشد.این پسره ... این پسره ....این پسره ....اه چرا من هیچ چیز خوبی برای توصیف این انگل، آنید ضایع کن پیدا نمیکنم؟ این نفله داشت آهنگی و که من صبح اونقدر ضایع خوندم و می خوند و انصافا" به چه قشنگی. عصبانی بودم دلم می خواست یه جیغ سرش بکشم و بگم برو عمه اتو مسخره کن. پس بگو چرا یهو واسه من چشماش قهقه زد ببین چه دل پره از خنده ای داشت که قهقه اش از تو چشماش داشت می زد بیرون جوری که من خنگم فهمیدم. سیخ نشسته بودم و به شروین چشم غره می رفتم کاش نگاهم دست داشت یکی می خوابوند زیر گوش این پسره. رو که نیست ببین عین بز داره با چشمای خندون بهم نگاه می کنه. نمی دونم به چشمم میشه گفت نیشتو ببند یا نه؟تا آخر آهنگ با اینکه کلی حال کردم به خاطر قشنگ خوندنش اما کم نیاوردم و هی با نگاهم مشت و لگد پرت کردم سمتش.آهنگ که تموم شد دوباره ملت دست زدن و هی گفتن دوباره دوباره. خلاصه شروین یه یک ساعتی زد و خوند و این ملتم خودشون و ترکوندن. چند تا دخترم هی میومدن دور این پسره می نشستن براش عشوه می ریختن. نمیفهمیدم قطب جنوبم قشنگی داره اینا دارن خودشون و میکشن براش؟؟؟از دست این دخترای آویزون و شروین که اون وسط نشسته بود و حواسش پیش اونا بود لجم گرفت.با حرص بلند شدم که برم ویلا. دو قدم که رفتم اون طرفتر حس کردم یکی پیشمه. برگشتم دیدم شروین داره کنارم میاد.اه این کی بلند شد که من نفهمیدم اون دخترا چه جوری ولش کردن؟ این چه جوری دلکنده ازشون؟


به روی خودم نیاوردم اخم کردم و قدمام و تند تر کردم. نزدیک جنگل که رسیدیم یهو پاهام سست شد. تند تند چند تا نفس عمیق کشیدم و هوا رو با ولع وارد بینیم کردم. صدای شکمم بلند شد. دستمو رو شکمم گذاشتم و زیر لب آروم گفتم: تو هم فهمیدی؟ تو هم دلت می خواد؟ می دونم گرسنه ای. این بوی کبابم که روحمو با خودش برد اما چه کنیم؟ با تشکر از بعضیا یک قرونم ندارم که بخوام چیزی بخرم. وارد آشپزخونه هم نمیتونم بشم ممنوع کردن. یکم تحمل کن. دست می کشیدم رو شکمم و با شکمم حرف می زدم. یکی از دور من و می دید فکر می کرد یه زن حامله داره با بچه ی تو شکمش حرف میزنه.این که من گشنه بودم تقصیر شروین بود اگه صبح حرصم نمی داد درست و حسابی غذا می خوردم. برگشتم با حرص نگاهش کردم. بعد به پشت سرش نگاه کردم به خونواده ای که یکم اون طرفتر بساط پهن کرده بودن و داشتن واسه ناهار جوجه کباب می کردن. آخ که چقدر دلم می خواست الان اونجا با اونا بودم. از ظاهر سیخهای رو آتیش پیدا بود که دیگه پختن و آماده ی خوردن بودن. آب دهنمو با حسرت قورت دادم. دستم هنوز رو شکمم بود.شروین که داشت به من نگاه می کرد رد نگاهمو گرفت تا اون خانواده و فهمید دارم از راه دور با چشمام کبابا رو ذهنی می خورم.همون جور داشتم به کبابا و مردی که کبابا رو باد میزد نگاه می کردم که یه قیافه ی آشنا دیدم اونقدر تو فکر کبابا بودم که اصلا حواسم نبود.اههههههههه این که شروینه، اونجا چی کار میکنه؟؟؟؟ چی داره میگه به اینا؟؟؟ اه اه به من اشاره کرد. این با من چی کار داره. اه آقاهه داره به من نگاه می کنه. ببین زنشم رفته پیشش. حالا دوتایی دارن نگام میکنن. اینا چرا لبخند می زنن بهم؟ چرا سر تکون می دن؟؟؟ منم باید لبخند بزنم؟ باید سر تکون بدم؟ خوب زشته کاری نکنم.یه لبخند متعجب زدم و سرمو آروم تکون دادم.شروین و ببین داره به من نگاه می کنه؟ چرا دست تکون میده؟ دوباره چی داره به اینا میگه؟؟؟مات و گیج به شروین و اون زن و مرد نگاه می کردم. شروین برگشت و اومد پیش من. تو دستش دوتا سیخ جوجه بود. چشمام داشت از کاسه در میومد. این جوجه ها دست این چی کار می کرد؟ نکنه دزدیدتشون نه بابا خودم دیدم آقاقه با لبخند داد دستش. اگه دزدیده بود الان باید در می رفت اونام دنبالش.گیج به شروین نگاه کردم. شروینم که دید دارم منگل وار نگاهش می کنم خونسرد آستینم و کشید و من و کشوند که یعنی راه بیوفت.چشمم هنوز به جوجه ها بود.یه اشاره به جوجه ها کردم و با بهت گفتم: اینا چیه؟شروین نیم نگاه خشکی کرد و گفت: مگه نمیبینی ؟ جوجه.من: می بینم، دست تو چی کار میکنه؟ دزدیدیشون؟گوشه ی لبش کج شد. به ویلا رسیدیم در و باز کرد و وارد باغ شدیم.شروین: قسم می خورم که از اون مغز کوچیکت اصلا" استفاده نمیکنی. آخه کی میره دوتا سیخ جوجه می دزده تازه قبل و بعد دزدی هم کلی با صاحباش حرف میزنه؟ ندزدیدم خودشون بهم دادن.من: چرا باید بهت بدن؟ اصلا" چی میگفتی بهشون؟در ساختمون و باز کرد اما قبل اینکه بره تو برگشت و تو چشمام نگاه کرد. خونسرد با چشمای خندون.شروین: رفتم بهشون گفتم خانومم بارداره بوی کباب بهش خورده ویار کرده. اونام وقتی تو رو با این لباسای گشاد دیدن مطمئن شدن که بارداری و خوشحال شدن و دوتا سیخ تعارف کردن و منم برداشتم.مات داشتم نگاهش می کردم. تو جام خشک شده بودم. نگاهم رفت سمت لباسام.ای خاک به سر من با این حواس ... اصلا" یادم نبود که لباسای شروین تنمه. بیخود نبود بدبختا فکر کردن حامله ام لباسام کم از لباسای بارداری نداره بس که گشاده.اصلا" کی به این پسر گفت بره بهتون بزنه بگه خانمم حامله است؟ کدوم خانم کدوم شکم کدوم بچه؟؟؟؟ من هنوز شوهرشم گیرم نیومده. این از کیسه خلیفه می بخشه. شوهر نکرده یه بچه انداخت گردنمونااااااااا.وای کبابارو بگو. اهههه این کجا رفت؟ نره کبابا رو بزنه تو حلقش به من نرسه. به اسم اقدس شکم کلثوم میشه.دوییدم دنبال شروین دیدم رفته تو آشپزخونه و چند تا گوجه خورد کرده و داره میز میچینه.
نگاه کردم ببینم چند تا بشقاب میزاره اما از بشقاب خبری نبود همه ی کبابا رو کشید تو یه ظرف و دورشم پیاز و گوجه ریخت و با نون و نوشابه آورد سر میز. خودشم نشست پشت صندلی.اههههههههههه این چرا همچین کرد؟؟؟ فکر کرد مثلا" یه ظرف بریزه من نمی خورم اوهوکی صد تومن بده آش به همین خیال باش.رفتم نشستم رو صندلی کناریش. یکم نون جدا کردم و گوجه و پیاز و یه تیکه جوجه گذاشتم روش و گذاشتم تو دهنم. اصلا" هم به شروین که زل زد بهم و داشت نگاهم می کرد توجه نکردم. رومو کردم اون طرف و لقمه امو جوییدم. شروینم یکم نگاه کرد و اونم مشغول شد. اونقدر گشنم بود که هیچی حالیم نبود. از طرفی هم این کبابا دست و پام و شل کرده بود انگاری واقعا" ویار کرده بودم. داشتم با ولع لقمه امو می جوییدم که سنگینی نگاهش و حس کردم. نگاش کردم. لقمه اش آماده تو دستش بود و داشت نگام می کرد.با دهن پر گفتم: چیه؟ نمی خوری؟شروین: چند وقته غذا نخوردی؟همون جور که سعی میکردم لقمه امو قورت بدم گفتم: خیلی وقته............اخماش رفت توهم: روت میشه این و بگی؟ مگه من بهت غذا نمی دم؟ صبح با هم صبحونه خوردیم.لقمه ام و به زور قورت دادم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: چرا غذا دادین اما بعدش یه جوری با حرص و کنایه از تو حلقم کشیدی بیرون. غذای با منت بهم نمی چسبه.شروین آروم گفت: پس چه طور این غذا رو با لذت می خوری؟یه لبخند عریض بهش زدم و گفتم: چون این غذا مال تو نیست پس منتی نداری صاحباشم راضی راضین. بعدم براش زحمت کشیدم.شروین ابروهاش از تعجب رفت بالا: چه زحمتی؟من با همون لبخند ملیحم گفتم: واسه این غذا یه دور حامله و فارغ شدم پس براش مایه گذاشتم حلاله حلاله.بعد پرو پرو چنگ انداختم و لقمه ی آماده ی شروین و از دستش قاپیدم و چپوندم تو دهنم و کوچکترین توجهی هم به قیافه ی بهت زده ی شروین نکردم.حسابی که غذا خوردم و سیر شدم. از جام بلند شدم و رفتم دستمو شستم و همون جور که از آشپزخونه می رفتم بیرون گفتم: زحمت چیدن میزو که کشیدی، زحمت جمع کردنشم بکش.چشمای شروین دیگه از این بازتر نمیشد.دلم خنک شد تو بازی که حالش و گرفته بودم الانم که کاملا" ضد حال خورد. عقده گشایی کردم حسابی. تا این باشه که دیگه اذیتم نکنه. نوه ی رئیسمی باش باید بفهمی لال نیستم هیچی نگم.

تو فکر بودم. به طراوت جون زنگ زده بودم . کلی خوشحال شده بود. کلی هم سفارش شروین و کرده بود که مواظبش باشم و یه لحظه تنهاش نذارم و اگه تونستم راضیش کنم برگردیم تهران.یکی نیست بگه من چه جوری مواظب این پسر به این گندگی باشم مگه بچه است دستش و بگیرم هر جا می خواد بره ببرمش؟ اصلا بود و نبود من برا این پسر فرقی نمیکرد. انقده ام که می گفت بیا از ترس این بود که نکنه وقتی برگشت خونه ببینه خونه اش رو هواست. میترسید یه بلایی سر ویلاش بیارم. از طرفی هم دل نگران دانشگاه و کلاسام بودم. مگه چقدر می تونستم از کلاسام بزنم؟ از اون روزی که اومدیم اینجا تا حالا دوبار به مهسا زنگ زدم. بار اول که اونجور بار دومم تا زنگ زدم به جای مهسا درسا گوشی و گرفت و سلام نکرده سوالاش شروع شد. که کی رفتی؟ چرا رفتی؟ با کی رفتی؟ کی بر میگردی؟منم مختصر و مفید گفتم: اتفاقی بعد مهمونی اومدیم من و شروین.که تا اسم شروین و آوردم با جیغ گفت: شروین؟ دو تایی رفتین؟ چرا؟ چی شده؟ پس اونی که صداشو شنیده بودم شروین بود.حالا یکی نمیدونست فکر می کرد شروین دوست پسرمه و اومدیم عشق و حال دیگه خبر نداشتن که من بدبخت در نقش یک پرستار کودک اومدم که کاش این نره غول من و به پرستاری قبول داشت. من و به چشم کلفتشم نگاه نمی کرد. بس که این چند روزه حرص خوردم از دستش و جلوش سوتی دادم که حد نداشت. دیگه وقتی می دیدمش سعی نمیکردم خوب رفتار کنم. وقتی سوتیام و می دید مثل قبل حرص نمی خوردم اونقده جلوش ضایع شده بودم که دیگه باهاش ندار بودم. جلوش خودم بودم. هر چند همیشه خودم بودم اما خیلی مراقب بودم که جلوی کسی خرابکاری نکنم. اما کار من از این حرفا گذشته بود. حتی از ترسم از رعد و برقم خبر دار شده بود. بماند که تو خواب حرف زده بودم و هنوز خودمم نمیدونستم چه چیزایی گفتم.اما خداییش اهل به رخ کشیدن کارا نبود خیلی که می خواست به روم بیاره همون دو ساعت اول یه تیکه می نداخت تموم شد و رفت این اخلاقش خوب بود. حتی ازم در مورد ترس از رعد و برقم نپرسید.شب شده بود. رو مبل نشسته بودم و واسه خودم آه میکشیدم. حوصله ام حسابی سر رفته بود. اینجا هیچی نداشتم حتی گوشیمم همراهم نبود که یکم باهاش بازی کنم. اگه الان خونه خانم احتشام بودم می رفتم تو باغ. یکم با درختا و شمشادا ور میرفتم. یکم درختا رو معاینه می کردم ببینم وضعیتشون چیه؟ کمبود ممبود نداشته باشن کودی چیزی لازم نداشته باشن. هر چند همه این کارها رو دور از چشم مش رجب انجام میدادم اما تقریبا" هر دو هفته یه بار همه باغ و چک می کردم. اگه مش رجب می دیدتم نمی ذاشت و به زور می فرستادم تو خونه. دیگه بهم اعتماد نداشت. یه بار که داشت برگ نوهای باغو که دورتا دور عمارت کاشته شده بود و مثل یه پرچین سبز بود و هرس میکرد منم رفته بودم و بعد کلی التماس تونسته بودم راضیش کنم بذاره من این کارو انجام بدم. برگا کلی رشد کرده بودن و بلند شده بودن. منم همچینی خواسته بودم بهشون مدل بدم و شکل یه پرنده هرسشون کنم که زده بودم و همه رو کچل کرده بودم که قد پرچین به زور به بیست سانتی متر می رسید. مش رجب که اومد دید اونقدر دعوام کرد که نگو. از اون به بعدم نذاشت دیگه دستی به باغ بزنم منم مجبوری یواشکی میرفتم سراغ درختا.از پنجره بیرون و نگاه کردم درختا تو باد تکون می خوردن. دلم هوای تازه خواست. بلند شدم، از در رفتم بیرون. باد میومد. ژاکتمو بیشتر به خودم پیچیدم و دستامو بردم زیر بغلم و دست به سینه شدم. هنوز لباسای شروین تنم بود آخه گرم تر از لباسای خودم بودن دلم نمیومد درشون بیارم.رفتم تو حیاط و به آسمون و درختا نگاه میکردم. نفسای عمیق میکشیدم. بوی خونه رو مداد. بوی باغچه امون بود درختای حیاطمون. دلم هوای خونه رو کرد. اما دوست نداشتم الان اونجا می بودم. بیخبری اینجا رو بیشتر دوست داشتم انگار از دنیا جدا شده بودم و از محیط اعصاب خورد کن همیشگی دور بودم. اینجا انگاری دنیا متوقف شده بود. همه ی هم و غمم این بود که صبحونه و ناهار و شام چی بخورم یا بعد حمام چه لباسی بپوشم یا چی کار کنم که از بی حوصلگی در بیام یا مراقب باشم که این شروینه بیشتر از این حرصم نده.گفتم شروین. راستی کجا بود؟ این پسره ام هر از چند گاهی غیب میشه. یا من اونقدر غرق آه کشیدنم بودم که متوجه اش نبودم. همه جا تاریک بود. تو فکرام غرق بودم که یه صدایی شنیدم. چشمام و گردوندم. چشمم به یه سگ سیاه قهوه ای بامزه افتاد که کنار یه درخت سرش و گذاشته بود رو دستاش و خورخور میکرد.آخی چه ناز خوابیده بود. این کی اومد اینجا؟ مطمئنم تا حالا ندیده بودمش اینجا یعنی تو این چند روز نبود.از حیونا نمیترسیدم. دوستشون داشتم. با لبخند رفتم جلوش نشستم و دستمو دراز کردم که نازش کنم. دستم که به نزدیک سرش رسید یه تکونی خورد و سرش و بلند کرد و به من نگاه کرد. وای چشماشو چه برقی می زد.داشتم همین جور نگاهش میکردم که با یه حرکت بلند شد تو جاش ایستاد.واییییییییییییییییییییییی ییییییییییییییی ماممممممممممممممممممممممم ممممممماناین چقدر گنده بود؟ هم اندازه ی من بود که نشسته بودم کنارش. صورتش درست جلوی صورتم بود و یه جور بدی خرناس میکشید. با اینکه از سگا نمیترسیدم اما خداییش این خیلی ترسناک بود. لبخندم تبدیل شده بود به دهن کجی. آروم آروم از جام بلند شدم و یه قدم رفتم عقب. دستم هنوز تو هوا برای ناز کردنش دراز بود. دو، سه قدم رفتم عقب. احساس کردم خرناساش خطرناکتر شده. به زور آب دهنم و قورت دادم و اومدم بیام عقب که یه حرکت کرد که قلبم ریخت تندی برگشتم عقب و با جیغ تا جایی که توان داشتم و می تونستم سریع دوییدم سمت ویلا و از ته دل جیغ میکشیدم. دعا دعا میکردم که سگه بهم نرسه. صدای نکره اشو پشت سرم میشنیدم که بدجوری واق واق میکرد انگاری داشت تهدیدم میکرد.داشتم فکر میکردم اشهدمو بخونم که لااقل مسلمون از دنیا برم بلکم خدا دلش به رحم اومد و من جوون مرگ و فرستاد تو بهشت. نزدیک در ویلا رسیده بودم انگار داشتم به در بهشت میرسیدم. در باز شد و شروین با ابروهای بالا اومده ازش اومد بیرون و با تعجب بهم نگاه کرد. من الان اگه جبرئیل و می دیدم انقده خوشحال نمیشدم که از دیدن شروین ذوق مرگ شدم. جیغ کشون رفتم سمتش و خودمو پشتش قایم کردم و با دست چسبیدم به بازوش و سعی کردم سرمو به زور تو بازوش فرو کنم که بلکم ناپدید بشم سگه من و نببینه. نفس بریده با لکنت گفتم: ن .... نج ... نجات.... نجاتم بده.. من و ... می .. خواد .. بکشه...شروین یه سوت آروم زد و به من نگاه کرد و گفت: این می خواد بکشتت؟از زور نفس تنگی چشمام و بسته بودم و سرمو تکیه داده بودم به بازوی شروین و سعی میکردم نفس بکشم . یکم هوا که رفت تو ریه هام سرمو بلند کردم ببینم شروین منظورش چی بود.چشمم افتاد به سگه که جلوی شروین رو پاهاش نشسته بود و زبونشم نیم متر از دهنش در اومده بود و با ذوق دمش و تکون میداد.چشمام چهارتا شد. این چه جوری اینقده آروم شده بود؟ این که تا همین الان می خواست تیکه پارم کنه؟
با بهت و حیرت به شروین نگاه کردم و با اشاره به سگه و خودم سعی کردم بگم که چی شده اما دریغ از یک کلمه ی درست که از دهنم در بیاد بیشتر شکل لال بازی بود.
من: ممممن ..... ایین .... اوووم ..... خخخخ...ووووهم ترسیده بودم هم عصبانی بودم هم لجش در اومده بود که چرا زبونم گرفته و نمیتونم حرف بزنم. اونقده فشار عصبیم زیاد بود که بی اختیار دستم و مشت کردم و با یه جیغ عصبی دستمو پرت کردم پایین یه جورایی انگار می خواستم به هوا مشت بزنم.ابروهای شروین تا حد ممکن بالا بود و یه جوری با بهت و تعجب به عکس العمل من نگاه میکرد. حتی سگه هم گیج شده بود و دیگه از ذوقش خبری نبود. دیگه دمش و تکون نمیداد، زبونشم رفته بود تو دهنش مثله اینکه اونم از جیغ کشیدنم تعجب کرده بود.با حرص به شروین گفتم: اصلا این سگه اینجا چی کار میکنه؟گوشه ی لبش کج شد سمت پایین با صدایی که سعی میکرد سرد باشه اما نبود و رگه های خنده توش بود گفت: زغالی هر شب میاد تو ویلا برای نگهبانی. روزا میره ویلا بقلی پیش حسن نگهبان ویلا.با حرص و طلبکار گفتم: کدوم شبا میومد؟ من که این چند شب ندیدمش.شروین دستشو تو جیبش فرو کرد و با همون حالت گفت: همه شبا بوده تو ندیدیش چون شبا پیش نمیومد بیای تو حیاط. حالا چرا اومدی بیرون؟ ساعت 10:30؟با حرص پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم: حوصله ام سر رفته بود اومدم بیرون هوا بخورم.شروین: یعنی تو خونه چیزی پیدا نمیشد که سرگرمت کنه؟حسابی کفری شده بودم داشتم آتیش میگرفتم. دستامو مشت کردم و گفتم: مثلا چی؟ مگه تو این خونه وسیله ی سرگرمیم پیدا میشه؟ اصلا تنهایی چی کار میشه کرد؟ بشینم با خودم یه قل دو قل بازی کنم؟با استفهام ابروش و برد بالا و گفت : یه قل؟ دو قل؟ چی هست؟با حرص پوفی کردم و آروم غر زدم: ای خدا حالا بیا و دو ساعت واسه این پسر از ایران دور مونده توضیح بده که یه قل دوقل چیه؟یکم بلند تر گفتم: هیچی ولش کن. بعد با حرص پامو کوبیدم زمین و رفتم تو ویلا و یه راست رفتم نشستم رو قالیچه ی بغل شومینه و زانومو بغل کردم.شروین پشت سرم اومد و نشست رو مبل. یکم بهم نگاه کرد که تحویلش نگرفتم. خودشو کشید جلوی مبل و آرنجش و تکیه داد به زانوهاش و آروم انگار یکی مجبورش کرده باشه گفت: چیزه .... می خوای بازی کنی؟آخ جون بازی . من میمردم برای هر گونه بازی. نیمرخم بهش بود. نیشم تا بقل گوشام باز شد و با ذوق بهش نگاه کردم اما وقتی قیافه سردش و دیدم مشکوک شدم.نکنه می خواد من و دست بندازه؟ شروین و خوبی کردن؟ یه امر محال بود.چشمام و ریز کردم و مشکوک، با یه حالت سوظن گفتم: سر کاریه؟ابروهاش رفت بالا: سر کاری؟وای این چرا امروز خنگ شده بود؟ پوفی کردم و گفتم: یعنی می خوای اذیت کنی؟شروین با کمی تعجب گفت: اذیت برای چی؟لجم در اومده بود. حرصی تر گفتم: برای اینکه من و دق بدی. از کی تا حالا تو مهربون شدی و به فکر سر رفتن حوصله ی منی؟مثل دخترا یه پشت چشمی برام نازک کرد که کفم برید بعد بی تفاوت و سرد تکیه داد به مبل و یه دستش و گذاشت رو پشتی مبل و پاش و انداخت رو پاش و کنترل و گرفت تو دستش که تلویزیون و روشن کنه. تو همون حال گفت:به فکر تو نیستم. حوصله ی خودمم سر رفته. یادم رفت لپ تابمو بیارم. اینجام که کار خاصی نمیشه کرد. اهههههههه پس آقا به فکر خودشونن منو بهانه کرده. همچین لطفیم در کار نبوده. هر چند اگه می خواست لطف کنه بعید بود.اداش و در آوردم تا حرصم خالی بشه. بعد سریع گفتم: خوب حالا مثلا" چی بازی کنیم؟یه نیم نگاه بهم کرد و بی تفاوت گفت: نمی دونم. تو کشوی میز تلویزیون ورق دیدم. بلدی؟شونه امو انداختم بالا و در حالی که فکر می کردم. دو نفری چه بازی میشه کرد گفتم: آره خوب.... اما چی بازی کنیم؟تلویزیون و خاموش کرد و گفت: حکم بلدی؟ یادمه هر وقت تابستونا میومدم ایران با بچه ها که جمع میشدیم یا وقتی که میومدیم اینجا تا صبح حکم بازی میکردیم.با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم. تو افکارش غرق بود انگار داشت خاطراتشو مرور می کرد. این الان برای من درد و دل کرد؟ از خاطراتش گفت؟ نه بابا انگاری داشته با خودش بلند بلند فکر می کرده. اصلا شک دارم یادش باشه منم اینجا نشستم. یه تک سرفه کردم که باعث شد شروین به خودش بیاد. یه اخم کوچیک کرد و گفت: چی میگی؟ بازی میکنی؟از ترس اینکه پشیمون بشه تندی گفتم: آره بازی میکنم.خودش بلند شد رفت از تو کشوی میز تلویزیون ورقارو برداشت آورد نشست جلوی من رو قالیچه. خیلی ماهرانه بر زد و گفت: کم یا زیاد؟ابروم رفت بالا: مگه نباید آس بندازیم ببینیم کی حاکمه؟شروین: طول میکشه این جوری زودتر تعیین میشه.من: باشه. پس کم.دوتا برگه کشید یکی و انداخت جلوی من و یکیشم جلوی خودش. من حاکم شدم. با ذوق دستامو کوبوندم به همو گفتم: ایول من حاکمم.یه نیم نگاه بهم کرد و دوباره بر زد و پنج تا برگه بهم داد. دست مزخرفی بود بالا ترین برگه ام یه سرباز پیک بود. یه 6 پیکم داشتم بقیه همه برگه ها ی ریز از چیزای دیگه بود. تو بازیم شانس نداشتم. خونسرد گفتم پیک. سه تا برگه انداختم بیرون. بازی شروع شد و من اول از رو زمین برگه برداشتم. برگه های رو زمین نصف شده بودن. دستم افتضاح بود. همش برگه های پایین بدرد نخور گیرم میوفتاد. لجم در اومده بود ای ... به این شانس.شروین داشت با کنترل ور میرفت و کانالا رو بالا پایین میکرد کلا" حواسش زیاد به بازی نبود. برگه اول و برداشتم شاه گیشنیز بود. سریع برداشتمش. برگه ی دوم و دیدم. بی بی دل بود. دلم نمیومد بندازمش بیرون. نگاهم رفت سمت شروین چشمش به تلویزیون بود. سریع بی بی و برداشتم گذاشتم تو دستم و یه 2 خشت از تو دستم انداختم پایین.این کارو چند بار دیگه ام تکرار کردم و تقریبا همه ی برگه های بدردنخورم و انداختم بیرون. کلی خوشنود بودم.بازی کردیم و من دست اول و بردم و همچنان حاکم موندم. دو دست دیگه ام بازی کردیم و من به مدد تقلب کردن تونستم سه دست پشت سر هم ببرم.دور چهارم بودیم و شروین اخماش تو هم بود. انتظار نداشت بتونم سه دست ازش ببرم. حکم دل بود. برگه ی اول و برداشتم آس خشت بود. گذاشتم تو برگه هام. ورق بعدی و برداشتم وای آس دل بود عمرا" این برگه رو مینداختم دور. شروین نگاهش به شومینه بود. سریع اومدم برگه رو بزارم تو دستم که دستم تو هوا گرفته شد.اونقدر تعجب کردم که نگو. یه نگاهم به دستم بود و یه نگاهم به شروین که با اخم داشت نگام میکرد. نمی دونم بیشتر از اینکه تقلبم و گرفته بود متعجب بودم یا از اینکه برای اولین بار دستش با دستم تماس نزدیک پیدا کرده بود. هیچ وقت مستقیم دستمو نمیگرفت همیشه سعی میکرد بازوم یا آستین لباسمو بگیره. دهنم باز مونده بود و نمی تونستم چیزی بگم. با صدای شروین از بهت بیرون اومدم. شروین: دیدم همش کارتای خوب میاد دستت و مدام میبری نگو توی فسقلی متقلب تشریف داشتی. بده ببینم چی تو دستته.با فشار دستش تازه به خودم اومدم. اگه برگه رو بهش میدادم فاتحه ام خونده بود. عمرا" می ذاشتم ورقمو بگیره. با یه حرکت دستمو از دستش بیرون کشیدم و سعی کردم ازش دورش کنم اما شروین پیله تر از این حرفا بود. هرچی من برگه رو تو هوا این ور اون ور میبردم که بیخیال بشه و نگیره افاقه نداشت. مثل این گربه ها که دنبال کلاف کاموا میرن دنبال این برگه هه میومد. دیگه نیم خیزشده بود و سعی میکرد برگه رو بقاپه ازم.دیدم این جوری نمیشه برگه رو بردم پشتم و سعی کردم پشتم قایمش کنم و برای اطمینان تا جای ممکن خودمو کشیده بودم عقب. شروینم نامردی نکرد و کامل خم شد طرف من و با یه حرکت دستمو از پشتم در آورد و چون هر دوتا سعی میکردیم ورق و بگیریم تو یه لحظه تعادلمون و از دست دادیم و من به پشت افتادم رو زمین و شروینم که حسابی خم شده بود و با یه دستشم که دست من و گرفته بود وقتی من افتادم دستم کشیده شد و شروینم نتونست خودش و کنترل کنه و سکندری خورد افتاد رو من. فقط لحظه ی آخر تونست آرنجاش و بکوبه رو زمین و سعی کنه خودش و تو دو سانتی تن من نگه داره. کلا فاصله مون خیلی کم بود. صورتش کامل جلوی صورتم بود و نفساش به صورتم می خورد انگاری ها کرده باشه نفساش گرم بود. گرماش که به صورتم می خورد یاد شومینه و حرارتش میوفتادم همیشه نشستن کنار شومینه رو دوست داشتم گرمای شعله ها که به صورتم می خوره و گرمم میکنه حس آرامش بهم میده. نمی دونم چرا تو اون لحظه یاد اون حس افتادم و حس کرختی و سستی شیرین شعله های آتیش تو تنم پیچید. صورت شروین و می دیدم که درست جلوی صورتمه اما من فقط چشماش و میدیدم. چشماش چه رنگی داشت. یه رنگ قشنگی بود چرا تا حالا متوجه اش نشده بودم؟ اما نمی تونستم بفهمم چه رنگیه سعی کردم با تمام حواسم متمرکز شم به چشماش و جالب این بود که اونم چشماش و بر نمی داشت.تو چشماش پر رنگ سبز بود دور عنبیه چشمش یه خط مشکی بود که چشماش و جذابتر می کرد. توش رگه های سورمه ای و قهوه ای بود. یعنی میشه چشمای یه آدم این همه رنگ داشته باشه؟با اینکه بیشتر عنیه اش سبز بود اما رگه های آبیش خیلی خاصش کرده بودن و یه حس عجیبی به چشماش می دادن.داشتم به کنکاش چشماش ادامه می دادم که با یه تکون چشماش و ازم گرفت. تازه انگاری فهمیدم تو چه موقعیتیم و شروینم تقریبا" تو حلقه امه. هم زمان با بلند شدن شروین منم بلند شدم. معذب شده بودم. می خواستم از جلوی چشماش فرار کنم. یه دستی به گردنم کشیدم و یه تار از موهای فرمو بردم پشت گوشم .با تته پته گفتم: چیزه ... من ... من گشنمه میرم ببینم چی پیدا میشه برای شام.
شروین خونسرد فقط یه سر تکون داد. سریع خودمو رسوندم تو آشپز خونه. از اونجا که اپن بود و من تو اون لحظه نیاز به جایی داشتم که دور از چشم شروین یکم فکر کنم تا رسیدم به آشپزخونه سریع دولا شدم و رفتم پشت اپن نشستم و تکیه دادم به دیوارش. این جوری شروین من و از بیرون نمی دید.
نشستم و به چند دقیقه ی قبل فکر کردم. هر چی بیشتر فکر می کردم بیشتر رنگ چشمای شروین و حس گرم شعله های آتیش به ذهنم میرسید. یه جورایی هنوز اون گرما رو حس میکردم. سرمو تو دستام گرفته ام. خدایا چرا من این جوری بودم؟ همیشه تو موقعیتهای حساس بدترین عکس العمل و از خودم نشون می دادم. میرفتم تو مراسم ختم یه چیز خنده دار یادم میوفتاد نیشم باز میشد. تو موقعیتهای شاد اشکم در میومد. یه صحنه احساسی می دیدم بغض میکردم. امشبم که دیگه شاهکار بود. تازه یادم افتاده بود تو چه موقعیتی بودم. تو وضعیتی که من بودم طبیعی بود که سریع از جام بلند بشم و شروین و از روم بلند کنم. آره بهترین کار همین بود. اخم کردم و سرمو تکیه دادم به دیوار. من احمق چی کار کرده بودم؟ از حرص سرمو از پشت زدم به دیوار. آخه کی تو همچین وضعیتی دنبال کشف رنگ چشای یاروهه؟ با حرص بیشتری سرمو کوبیدم به دیوار. الان اگه فکرای ناجور بکنه چی؟ سرمو کوبیدم به دیوار.اگه فکر کنه من خوشم اومده بود که تکون نخوردم چی؟ کوبیدن سر به دیوار فایده نداشت. دستمو مشت کردم و محکم کوبیدم به سرم.اگه الان یه فکرای پلیدی بره تو سرش چی؟یه مشت دیگه.چرا الان باید گیج بازی دربیارم؟یه مشت دیگه.الان که دوتایی تو یه خونه و یه شهر و یه استان دیگه دور از همه ی آشناها هستیم چرا؟یه مشت دیگه.نکنه ... نکنه....فکر کردن و بیخیال شدم و فقط با مشت می کوبیدم به سرم و غصه می خوردم و زیر لب غر میزدم. -: کلا" با خودت درگیری.اونقدر ترسیدم که ناخوداگاه از جام پریدم که وایسم سرم محکم خورد به زیر اپن. احساس میکردم سرم از قسمت برخورد شکاف برداشت. یه آخی گفتم و دو دستی سرمو چسبیدم و نشستم رو زمین. از درد اشکم در اومده بود. دوتا قطره اشک به زور از گوشه ی چشمای بسته ام اومدن رو گونه ام. نای اینکه پاکشون کنم نداشتم. خدایا چرا همه ی بلاهات باید سر من بیچاره بیاد؟ چرا این شروین هیچ وقت هیچیش نمیشه؟داشتم تو دلم از خدا گله می کردم که صدای شروین و شنیدم. به زور چشمامو باز کردم. جلوم زانو زده بود و یه لیوان آب که توش قند ریخته بود تو دستش بود. بهم اشاره کرد که بخورم. نمی خواستم دستمو از رو سرم بردارم می ترسیدم با برداشتن دستم دردش بیشتر بشه. انگار فهمید. خودش لیوان و به لبم نزدیک کرد تا بخورم. آروم آروم آب قند و خوردم. یکم حالم بهتر شد. درد سرمم کمتر شد اما احساس می کردم ورم کرده. نمی دونم چرا یاد تام و جری میوفتادم که وقتی یه چیزی می خورد تو سر این گربه بیچاره سرش مثل کوه میومد بالا. می ترسیدم سر منم اون شکلی شده باشه.شروین: بزار ببینم چی شده.تو دلم غر زدم (( پسره پروو تقصیر این بود سرم منفجر شد حالا می خواد ببینه چی شده. به تو چه؟ مگه دکتری؟ ))بی توجه بهش با دست سرمو می مالیدم. شروین که دید من قصد نشون دادن سرمو ندارم خودش اومد جلو دستمو گرفت تا از رو سرم برش داره ببینه چی شده. منم سعی کردم دستمو مثل چسب دوقولو به سرم بچسبونم که نتونه ببینه. پرو یه اجازه ای ، ببخشیدی، معذرت می خوام که ترسوندمت، دریغ از یه کوچولو ادب. شروینم که دید دستم جدا بشو نیست یه فشار محکم به دستم داد که دستم سر شد. به زور دستمو از رو سرم ورداشت.تو دلم غر میزدم (( الهی دستت بشکنه که دستمو شکوندی. سرمم که شکوندی. خوبه هزار بار دیدی وقتی یهو میای سکته میکنم بازم کارش و تکرار میکنه انگار خوشش میاد. آخر تا من و ناقص نکنه ول نمیکنه. حالا خدا کنه من تام کلم نیونده باشه بالا . آخخخخخخخخخخخخخخخخخخ ))با احساس یه درد بدی تو سرم سرمو از زیر دست شروین کشیدم بیرون و بهش چشم غره رفتم.شروین: ورم کرده.با حرص: چشم بسته غیب گفتی؟ خودم فهمیدم ورم کرده. آزار داری فشار میاری به سرم؟گوشه ی لبش کج شد. با بدجنسی گفت: حالا چرا ناراحتی؟ نباید ازم تشکر کنی؟چشمام و دهنم تا جایی که میشد باز شدن. پسره ی پرو زده ناکارم کرده تشکرم می خواد.قیافه من و که دید خودش گفت: مگه نمی خواستی یه بلایی سر، سرت بیاری؟سرم از رو تعجب خم شد سمت راست.شروین: مگه به خاطر همین یک ساعت نبود که می زدیش به دیوارو بعدم با مشت افتادی به جونش؟ من کارتو راحت تر کردم.وای خاک شنی و ماسه ای لب ساحل بریزه رو سرم این پسره از کی اینجا وایساده بود داشت من و نگاه می کرد؟ یعنی همه کارامو دیده بود؟ ببینه به درک . کی بهش میگه کله کنه بیاد همه جا شاید من داشتم لباس عوض میکردم. دختره ی خنگ چرا چرت و پرت میگی؟ کی تو آشپزخونه لباس عوض میکنه که تو دومیش باشی؟ خوب حالا تو هم مثال بود.من با خودم درگیر بودم که دیدم شروین از جاش بلند شد و ایستادو دستشو دراز کرد سمتم که یعنی کمک کنه بلند بشم.این پسره چرا یهو حس نوعدوستیش گل کرده وبود هی می خواست کمک کنه؟ وای بمیری آنید نکنه به خاطر .... نکنه فکر کرده من کنار شومینه داشتم بهش نخ می دادم؟ نکنه الان فکرای ناجور تو سرش باشه؟ با چشم غره دستش و پس زدم و خودم بلند شدم. شروین: برو رو مبل بشین من واسه شام یه چیزی درست میکنم.بی تفاوت از کنارش گذشتم و خواستم برم بیرون که شنیدم داره میگه: حالا چی درست کنم؟نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: عدس پلو خوبه هوس کردم.شروین یه چشم غره بهم رفت که منم عین بچه آدم سرمو گذاشتم پایین و رفتم بیرون.عجیب هوس عدس پلو کرده بودم. من چرا این جوری شده بودم؟ اون از ظهر که هوس جوجه کردم اینم از الان. انگاری خودمم باورم شده ویار دارما.رفتم رو مبل واسه خودم دراز کشیدم و پام و انداختم رو پام. آخیش چه راحت بود بی خود نبود پسر قطبیه همش رو این ولو بود. خوب جایی گیر آورده بود. دلم واسه دانشگاه و بچه ها و خانم احتشام و مهری خانم تنگ شده بود این چند روزه ام از درس و دانشگاهم زده بودم. معلوم نبود این پسره تا کی می خواست اینجا بمونه. این چه وضعش بود؟ چهارتا لباس درست و حسابیم نداشتم که بپوشم. حالا خوبه دوتا لباس از این پسره گرفتم وگرنه اینجا قندیل می بستم.

-: غذا حاضره.
سرمو بلند کردم دیدم شروین بالا سرم ایستاده. دوست داشتم زبونمو براش در بیارم بگم کنف شدی؟ دیدی نترسیدم؟ خیط. با یه پوزخند از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و اصلا به شروین که با تعجب نگام میکرد توجه نکردم.چیه نکنه انتظار داشت ازش تشکر کنم؟ این همه من درست کردم اون خورد یه دفعه ام دست پخت شازده رو بخوریم ......ذهنم قفل کرد. بی اختیار سوتی کشیدم. نه این پسره کارش درسته. ببین چه میزی چیده. سوسیس بندری درست کرده بود و با گوجه و خیار شور تزئینش کرده بود خداییش قیافه اش آدم و به اشتها وا می داشت.شروین کنارم ایستاده بود و با غرور نگام میکرد.اییشششششش ایکبیری حالا فکر کرده یه بندری پخته خیلی کار کرده. خونسرد رفتم پشت میز نشستم. شروینم یکم نگام کرد و بعد اونم اومد و نشست رو به روم.بشقابمو پر از بندری کردم. شروین با ابروهای بالا رفته نگام می کرد. انقده نگاه کن که جونت در بیاد عمرا" تشکر کنم. مشغول خوردن شدم. شروینم بعد چند دقیقه بیخیال شد و شروع کرد به غذا خوردن. انصافا" خیلی خوشمزه بود. اما نمی دونم چرا هر چی بیشتر می خوردم و مطمئن تر میشدم که دست پختش خوبه بیشتر حرص می خوردم. شاید چون خودم آشپزیم افتضاح بود دوست نداشتم شروین غذاش به این خوشمزگی باشه.دوست داشتم به یه چیزی گیر بدم، اما به چی؟؟؟؟ یه نگاه به غذا کردم. جای گیری نبود. یه نگاه به میز انداختم. گوجه و خیار شور و سس تند و نمک وفلفل و آب و ....ایول نوشابه ... نوشابه یادش رفت بیاره. شروین داشت به غذاش یکم سس اضافه میکرد. با یه لبخند ملیح نگاش کردم و خیلی مهربون گفتم: زحمت کشیدی غذا درست کردی. میشه لطف کنی نوشابه ام بیاری؟ یخچال پشت سرته.یادم بود که تو حرفام کلمه ممنون و مرسی و دستت درد نکنه رو نگم. شروین متعجب و گیج نگام کرد. باورش نمیشد انقده مهربون و با لبخند باهاش حرف بزنم. تو دلم داشتم براش زبون در میاوردم. چون خیلی مودب ازش درخواست کردم فکر کنم روش نشد وحشیانه بهم بگه به من چه خودت پاشو. واسه همین با یه نگاه طولانی بهم آروم از جاش بلند شد و به همون آرومی رفت سمت یخچال.تا روش و برگردوند تندی رو میز خم شدم وسس تند و خالی کردم تو بشقابش و کلی فلفلم ریختم روش و با دست یکم قاطیش کردم و سریع نشستم سر جام شروین نوشابه رو از تو یخچال برداشت و داشت درش و می بست. تو لیوانم آب پر کردم و تا شروین رسید کنار میز بهش گفتم: میشه یه لیوانم برام بیاری آخه تو لیوانم آب ریختم. دوباره یه نگاه سرد اما مشکوک به من و لیوانم کرد و نوشابه رو گزاشت رو میز و رفت سمت کابینتا تا لیوان بیاره.منم سریع در نمکدون و برداشتم و خالیش کردم تو لیوانم و با انگشت همش زدم . کارم که تموم شد آروم سر جام نشستم. شروین داشت تو کابینت دنبال لیوان میگشت غیر دوتا لیوانی که من از تو کابینت در آورده بودم دیگه لیوان بیرون نبود و انگاری شروینم نمی دونست لیوانا کجاست که داشت همه ی کابینتا رو نگاه می کرد.منم خونسرد نشسته بودم. دلم نوشابه خواست. با اینکه نوشابه دوست دارم اما از گازش خوشم نمیاد و همیشه قبل نوشابه خوردن تکونش می دم که گازش کم بشه. دستمو بردم سمت نوشابه و برش داشتم همون جور که به شروین نگاه می کردم نوشابه رو هم تکون می دادم. منتظر بودم شروین لیوان بیاره تا نوشابه بخورم.بالاخره لیوانا رو پیدا کرد و یه لیوان گرفت. اومد کنارم و یکم محکم گذاشتش رو میز کنار دستم. منم یه لبخند مهمونش کردم که یه چشم غره نصیبم شد و منم نیشم و بستم.لیاقت نداشت باهاش مهربون باشم. هر بلایی سرت بیارم حقته. یه شکلک براش در آوردم و یه قاشق از بندری فرستادم تو دهنم. چشم از شروین بر نمی داشتم.شروین همون جور آروم رفت و سر جاش نشست. این پسره مثل لاکپشت فس فسو بود. دل تو دلم نبود.شروین با همون قیافه ی یخ و قطبیش یه قاشق پر بندری برداشت و برد سمت دهنش. نیشم کم کم داشت شل می شد. تو دلم تشویقش می کردم که یکم عجله کنه. بخور آفرین بزار تو دهنت ... آهان یکم دیگه ... ایوللللللللللل ... حالا یکم مزه مزه کن ... خوبه .... قربونت حالا قورتش بده تا تموم جونت شفا بگیره ... آفرین ....شروین لقمه رو تو دهنش گزاشت و آروم آروم جویید. اخماش آروم آروم تو هم رفت انگاری متوجه شد که یه چیزی اشتباهه. اخمش عمیق شد تا خواست دهنش و باز کنه انگار هل شد و اشتباهی لقمه رو قورت داد. کبود شد و شروع کرد به سرفه کردن. من با نیش باز لیوان آب کنارم و برداشتم و مثلا نگرانم بلند شدم و رفتم کنارش ایستادم و با صدایی که تمام سعیمو می کردم که نگران باشه نه خوشحال گفتم : چی شد؟؟؟ چرا کبود شدی؟؟؟ بیا آب بخور...لیوان و دادم دستش و خودم با تموم زوری که داشتم کوبیدم پشتش که مثلا" لقمه بپره بیرون از تو حلقش. با هر ضربه ی من که یه جورایی ضربات عقده گشایی بود شروین یه دور خم میشد رو میز و صاف میشد. دستش که دور گلوش بود و آورد بالا که یعنی بسه نزن. منم که خودمو خالی کردم راضی دست از ضربه زدن برداشتم. شروینم که خیالش راحت شد که دیگه قرار نیست کمرش بشکنه رفت سراغ معضل اصلی یعنی خفگی ناشی از فلفل. لیوان آب و برداشت و یه نفس داد بالا که به 2 ثانیه نکشید که مثل چشمه جوشان آب از تو دهنش فواره زد بیرون و دوباره به سرفه افتاد.اومدم بزنم پشتش که رو میز نیم خیز شد. من که دلم حسابی خنک شده بود مونده بودم این چرا رو میز داره دراز میکشه؟ دراز کشیدن چه کمکی به خفگی میکنه؟چشمم بهش بود که دیدم دستش و برد سمت نوشابه و و کشیدش سمت خودش. داشتم فکر می کردم نوشابه می خواد چی کار؟ یهو به خودم اومدم دیدم تو جاش ایستاد و قبل از اینکه کلمه نه از تو دهنم در بیاد با یه حرکت در نوشابه رو باز کرد که یهو کلی نوشابه با کف فراوان، فوران زد بیرون و سر تا پای شروین با نوشابه یکی شد. خنده دارش اینجا بود که شروین از تعجب دهنش باز مونده بود و این نوشابه ها که فوران می کردن تو هوا کلیشم رفتن تو دهن اون و وقتی به خودش اومد و دهنش و بست انگاری همون مقدار نوشابه عطشش و فرو برد. تو جام خشک شده بودم. نمی دونستم بخندم یا تعجب کنم. صحنه هایی که تو این دو دقیقه دیده بودم برام مثل یه فیلم یک ساعته بود که قدرت حرکت و ازم گرفته بود. نمی دونستم از اینکه فلفلا و سس و آب شور مطابق نقشه ام حال شروین و گرفته بخنده ام یا از اینکه ناخواسته کاری کردم که شروین با نوشابه یکی بشه تعجب کنم. با خودم در گیر بودم که شروین برگشت و با اون قیافه ی سر تاپا خیس نوشابه ایش با یه جفت چشم قرمز که نمی دونم به خاطر فلفلی بود که خورد یا از عصبانیت قرمز شده بود بهم نگاه کرد.احساس خطر کردم مثل مار زنگی انگار بهم هشدار می داد که اوضاع خطریه. ناخوداگاه یه قدم رفتم عقب که کاش نرفته بودم. ظاهرا" این حرکتم یه جور علامت مثبت بود به شروین، یه جور بله که ثابت می کرد همه ی این اتفاقا تقصیر منه. چشمای شروین ریز شد. مشتش گره شد و با دادش من پا گذاشتم به فرار . مثل فنر که تا آخرین ظرفیتش جمش کرده باشن و یهو ولش کنن منم همون جور از جام پریدم و دوییدم سمت بیرون. شروینم دنبالم. صدای داد کشیدن و تهدیدش و میشنیدم که می گفت: اگه دستم بهت برسه می دونم چی کارت کنم. منم همون جور که خودمو از در ویلا پرت می کردم تو باغ تو دلم میگفتم: مگه دیوانم وایستم تو من و بگیری. همین جوریش مثل گودزیلایی وای به حال الان که آتیشتم شعله کشیده و از دماغ و دهنت زده بیرون.


با تمام توانم دوییدم سمت در باغ که تو چهار متری در باغ صدای پارس سگه رو شنیدم.ظاهرا" دوییدن من برای اون یه زنگ خطر بود که باعث شد یکدفعه از ناکجا جلو روم سبز بشه و شروع کنه به پارس کردن.من که داشتم با سرعت نور می دوییدم که از ویلا بزنم بیرون وقتی سگه رو با اون دندوناش و صدای واق واق وحشتناکش شنیدم مثل ترمز ماشین سعی کردم بایستم. از این سگه بیشتر از شروین می ترسیدم. تو دو متریش تونستم خودمو نگه دارم و این بار خلاف جهت سگه سمت ویلا می دوییدم.تو دلمم به هر چی شانس مزخرف بود بد و بیراه میگفتم. وسطای راه بودم که شروین و دیدم که عصبانی داره میدوئه دنبالم و تا دید من دارم میام سمتش تعجب جای عصبانیت و گرفت و تا همون جا که اومد ایستاد و به من نگاه کرد. منم که به کل یادم رفته بود داشتم از دست شروین در میرفتم حالا همچین می دوییدم سمتش انگار تنها فرد محبوبم تو کره زمین و دیدم. تو دو متریش داد زدم. سگه رو بگیر دوباره هار شده.تو حال و هوای خودم نبودم وگرنه از لبخندی که رو لبای شروین اومده بود چشمام از کاسه در میومد. از کنار شروین دوییدم و رد شدم که احساس کردم به عقب کشیده شدم. اون چیزیم که من و یه عقب کشوند دست شروین بود که دور بازوم قفل شد و چون اصلا انتظارش و نداشتم پرت شدم تو بغلش و محکم کوبیده شدم تو سینه اش یه لحظه از سفتیش فکر کردم خوردم رو آسفالت. از ترس چشمام و بستم و یه جیغ کوتاه کشیدم. مطمئن بودم شروین زنده ام نمی ذاره. الان وقت کلاس ملاس گذاشتن و حفظ غرور و شخصیت نبود الان دقیقا" وقت التماس کردن بود. با همون چشمای بسته تند و تند شروع کردم به حرف زدن: ببخشید، من و نکش فقط می خواستم یکم اذیتت کنم چون همش من و می ترسونی و حرصم میدی. قسم می خورم که فقط تند شدن بندریتو آب شوره تقصیر من بود. هیچ نقشه ای واسه نوشابه نداشتم اون و تکون داده بودم چون نوشابه گاز دار نمی خورم. توهم قبل از این که بفهمم چی کار می خوای بکنی در نوشابه رو باز کردی. من هنوز جوونم یه کامیون آرزو دارم من و نکش. به فکر مسئولیتی باش که در قبال من داری، اگه بلایی سر من بیاری طراوت جون حتما حسابتو می رسه. خواهشا من و جلوی این سگه هم ننداز. فقط کافیه یه گازم بگیره هاری میگیرم میمیرم خونم میوفته گردنت. اصلا دندونای خود سگه آسیب می بینه من استخونام اونقدر سفته که می ترسم یه بلایی سر دندونای سگت بیاد.نمی دونستم دارم چه چرت و پرتی میگم فقط می خواستم یه فکی زده باشم که یکم وقت بخرم تا یه جوری از دست این گودزیلا در برم.با شنیدن صدای قهقهه بلندی که روح واز بدنم خارج کرد آروم چشمامو باز کردم. باورم نمی شد این صدای خنده بلند مال این کوه قطبی بود که به چه قشنگی و با تموم احساسات داشت می خندید. دستاش هنوز به بازوهام بود و به خاطر تکون خوردن ناشی از خنده اش منم تکون می خوردم. مبهوت خندیدنش بودم که با تک سرفه ای خنده اش و خورد و سعی کرد دوباره خونسرد و بیتفاوت باشه اما با همه ی تلاشی که کرد چشماش هنوز قهقهه می زد. زبونم بند اومده بود. شروین تو چشمام نگاه کرد و گفت: نمی دونم چقدر عصبیت کردم که خواستی این جوری تلافی کنی. یادم نمیاد کاری کرده باشم که نیاز به تلافی باشه تا جایی که می دونم غیر 4 تا کنایه و متلک حرف دیگه ای بهت نزدم. شاید بیشتر از این عصبی که تو موقعیتهای حساس مچت و گرفتم. در واقع تو از کارای خودت عصبانی هستی نه من. در ضمن من نمی خوام تو رو خوراک این سگه بکنم یا خودم اذیتت کنم همین ترسی که الان داشتی برات کافیه. بعد یه فشار محکم به بازوهام داد که نفسم از درد بند اومد و گفت: ولی یادت باشه دفعه آخره که سر به سر من می ذاری. من همیشه انقدر مهربون و بخشنده نیستم. این جمله اش چقدر آشنا بود. ذهنم رفت عقب. ((طراوت جون رو صندلی نشسته بود و من داشتم براش در مورد دیر کردنم برای ناهار توضیح می دادم. طراوت جون: دفعه آخرت باشه من همیشه انقدر بخشنده و مهربون نیستم. ))حقا که نوه ی همون آدمه. با فشاری که به بازوم آورد حواسم برگشت سر جاش و دوباره تو چشماش نگاه کردم. منتظر جواب من بود. فقط یه سر تکون دادم. چند لحظه دیگه تو چشمام زل زد و بعد خیلی آروم بازومو ول کرد و روش و برگردوند. منم دنبالش.رفت تو ویلا و رفت رو مبل نشست. یه نگاه به آشپزخونه انداختم. چقدر دلم می خواست الان اون بندریه خوشمزه جلوم بود و من میلومبوندمش اما با گندایی که زده بودم دیگه روم نمیشد برم سمتش.دوست نداشتم کنار شروین بمونم. اصلا"بهش اطمینان نداشتم میترسیدم نظرش عوض بشه و بخواد تلافی کنه. کاش بر میگشتیم تهران. از کار و زندگی افتاده بودم.یه شب بخیر آروم گفتم که شروین حتی به خودش زحمتم نداد جوابمو بده با کنترل تلویزیون ور میرفت و کانالا رو بالا و پایین می کرد.اومدم برم سمت پله ها که گوشی شروین زنگ خورد. از اونجایی که خیلی فضولم قدمام و آروم کردم ببینم کی زنگ زده بهش. آخه خیلی عجیب بود. تا حالا ندیده بودم کسی بهش بزنگه.شروین گوشیش و از تو جیبش در آورد و یه نگاه به صفحه اش کرد و جواب داد.شروین: بفرمایید .................شروین: با کی کار دارید؟؟؟..............شروین: نه اشتباه گرفتید خانم. ..................این داشت با کی حرف میزد؟؟؟؟ صدای اون سمت و نمیشنیدم فقط حرفای شروین و میشنیدم. یه خانم زنگ زده ؟ یعنی کی میتونه باشه؟شروین: خانم گفتم که این خط منه، منم کیان نیستم.................کیان ؟؟؟ کیان؟؟؟ هههههههههههههههههههههه...... ..... وای بدبخت شدم.دوییدم سمت شروین که رو مبل نشسته بود و از این ور مبل خودمو پرت کردم رو پشتی مبل. نصف تنم از اون ور مبل آویزون بود. هجوم بردم سمت گوشی و خواستم گوشی و از شروین بگیرم که شروین گوشی و قطع کرد و کار از کار گذشت. همون جور نصفم تو هوا و نصفم آویزون مبل بود و دستمم تو هوا مونده بود. خشک شدم. شروین گوشی و آورد پایین و تازه متوجه من شد وبا تعجب و چشمای باز به من نگاه کرد. همون جور که گوشی و میاورد پایین گفت: این کارت یعنی چی؟؟؟؟اخمام رفت تو هم. مرتیکه الاغ آخه این رفتارم چه معنی میتونه بده؟ هیچی می خواستم حمله کنم بهت کله اتو از تن بی خاصیتت بکنم که تو متوجه شدی و نقشه ام با شکست رو به رو شد. با حرص خودمو صاف کردم و ایستادم و از همون پشت مبل عصبانی و با صدای کمی بلند بهش گفتم: چرا قطع کردی؟ چرا گوشی و به من ندادی؟شروین که تعجبش بیشتر شد از جاش بلند شد و رو به من ایستاد.شروین: چرا گوشی و بهت بدم؟ اشتباه گرفته بود. با یکی به اسم ...عصبی جمله اش و قطع کردم و تقریبا" داد زدم.من: گفت با کیان کار دارم. من کیانم. حتما" مامانم بود. الان نگران میشه. صدای بلندم عصبانیش کرد. اخماش رفت تو هم و گفت: من از کجا باید میدونستم که کیان تویی؟؟؟ بعدم مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه.عصبانی تر و بلند تر گفتم: آخه آدم عاقل تو که تارک دنیایی و یه نفرم سراغت و نمیگیره ببینه زنده ای یا نه. وقتی کسی هیچ وقت به گوشیت زنگ نمیزنه یه وقتی که گوشیت زنگ می خوره و شماره رو نمیشناسی باید بپرسی ببینی کیه.شروینم با داد: مامان تو چرا باید به گوشی من زنگ بزنه؟منم با فریاد: چون گوشیم و دایورت کردم رو خط تو.هر دو داشتیم هوار میکشیدیم. هر دو عصبانی.شروین: با اجازه کی این کارو کردی؟من: با اجازه خودم. من که بی کس و کار نیستم. یه کسایی هستن که نگران من بشن. مگه اون موقع که منو میاوردی اینجا از من اجازه گرفتی؟ یا یک کلمه بهم گفتی؟شروین عصبانی یه قدم جلو گزاشت و انگشت اشاره اش و به طرفم گرفت و گفت: ببین بهت گفتم که من بهت فرص...حرفش و قطع کردم. کارد میزدی خونم در نمیومد: بله میدونم تو بهم فرصت دادی که پیاده بشم اما من پیاده نشدم. تا حالا 100 بار این و گفتی خوب که چی؟ تو بهم نگفتی که می خوای بیای اینجا وگرنه محال بود که یک ثانیه هم تو ماشینت بمونم. ببین حالمو. ببین به چه فلاکتی افتادم. با دوتا دست موهام و گرفتم و با حرص کشیدم.من: ببین. این وضع موهامه . حتی یه گیره ام ندارم که ببندمشون. پلیورم و گرفتم و کشیدم و گفتم: ببین ... ببین لباسمو .... پیداست که قرضیه به تنم زار میزنه 6 تای من توش جا میشن.پاچه های شلوارمو گرفتم و به دو طرف کشیدم: شلواری که پامه رو ببین مال توئه. هیچی نگم سنگین ترم. قدش اونقدر بلنده که شیش دور تاش کردم که نره زیر پام با مخ بیام زمین. کمرشم که اونقدر گشاده که به زور بندش و کش بستمش که از کمرم نیوفته. شدم مثل کولی ها یه دوره گرد بدبخت. شروین عصبی با صدای آرومتری گفت: مجبور نبودی بمونی میتونستی بری.آتیش گرفتم. دلم می خواست بزنم لهش کنم.با داد گفتم: می خواستم... می خواستم همون لحظه ای که اومدیم برگردم و برمیگشتم اگه یه قرون پول تو جیبم بود. یادت نیست چی تنم بود و با چه وضعیتی من و آوردی. خودخواه نامرد. نه حس مسئولیت داری نه میدونی همسفر بودن یعنی چی نه یه ذره غیر خودت به کسه دیگه ای فکر میکنی.عصبی داد زد: برا همین اومدم اینجا برای اینه این حسا رو نداشته باشم. نه مسئولیتی داشته باشم نه کسی برام مهم باشه. برای اینکه دنیا رو نببینم و خودمو مسئول همه اتفاقایی که میوفته ندونم. بهم بگو چرا؟ چرا تو باید برام مهم باشی؟ تو فقط یه کلفتی که تو خونه مادربزرگم کار میکنی.عصبی داد زدم: حالا چون تو خونه مادر بزرگت کار میکنم آدم نیستم. من نخواستم برای من کاری بکنی ولی یکم به فکر بقیه آدما باشی کار چندان سختی نیست. هر دو نفس نفس میزدیم. عصبی روبه روی همدیگه ایستاده بودیم و تو چشمای هم زل زده بودیم. انقده دلم می خواست می تونستم با نگاهم یه مشت بزنم تو عدسی چشمش که دیگه نتونه مثل بزغاله به کسی نگاه کنه. کاش چشما هم دست داشتن و می تونستن یه گوشمالی حسابی به این گودزیلا بدن.همون جور چشم تو چشم بودیم که موبایلش زنگ خورد. همچین پریدم سمتش و گوشی و از تو دستش چنگ زدم که اصلا نفهمید کی این کارو کردم. سریع خط و وصل کردم.من: الو.مامان: آنید تویی؟؟؟من: سلام مامان خوبی؟؟شروین با ابرو های بالا رفته دست به سینه داشت نگام میکرد. بهش توجه نکردم.مامان: دختر کجایی تو ؟ نه زنگی نه خبریی. نمیگی دلمون تنگ میشه؟سعی کردم یکم خودمو دلخور نشون بدم و گفتم: مامان معمولا" میگن نمیگی نگران میشیم. شما فقط دلتون تنگ میشه؟مامان با خنده گفت: دختر تو از پس خودت بر میای من میدونم. راستی دو دقیقه پیش زنگ زدم یه آقایی ورداشت.من سریع گفتم: آره خط رو خط شده بود . دو دقیقه ی پیش شماره تون افتاد اما یه آقایی با اصغر کار داشت.به پوزخند شروین توجه نکردم . رومو ازش برگردوندم و یکم با مامان حرف زدم و بعدم خداحافظی کردم. گوشی و قطع کردم و بدون اینکه به روی خودم بیارم رفتم جلوی شروین و گوشی و سمتش گرفتم.دستش و دراز کرد و گفت: خواهش میکنم.گوشی و گذاشتم تو دستش و بهش چشم غره رفتم و همون جور که رومو برمی گردوندم گفتم: وظیفه ات بود تشکر برا چیته.پله ها رو گرفتم و رفتم تو اتاقم. خودمو پرت کردم رو تختم و به اتفاقای امروز فکر کردم. به سگه، به بازیمون، به رنگ چشمای شروین، به شام، به بندری، به آب شور ، نوشابه ، سگه، دستاش، برخوردم و کوبیده شدنم بهش، به خنده اش، به خنده اش، چه جالب می خندید. قهقهه اش آدم و سر حال میاورد. یاد پسر بچه های شیطون افتادم که وسط بازی با ذوق می خندن، خندیدنش همون حس و بهم می داد. ... گور باباش کدوم حس اون موقع که خندید داشتم قبض روح میشدم. پسره ی دیوونه وقت و زمان نمیشناسه واسه خندیدن. تو که نخندیدی، نخندیدی گذاشتی وقتی من رو به مرگ بودم خندیدی که چی؟ فکر کردم عزرائیل داره می خنده می خواد جونمو بگیره .... اه ایکبیری نچسب ....یاد دعوامون افتادم. منظورش چی بود که اومده اینجا که مسئولیت نداشته باشه و کسی براش مهم نباشه؟ هر چی بیشتر فکر کردم کمتر سر در آوردم.اونقدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

طاق باز خوابیده بودم. احساس میکردم دارم تکون می خورم. یعنی داره زلزله میاد؟ به من چه بزار بیاد لاقل تو خواب می میرم چیزی نمی فهمم.همون جور که چشمام بسته بود دستامو از پهلو هام بردم بالای سرمو بدنمو کج و کوله کردم و کش و قوسی بهش دادم که با کشیده شدن استخونام یکم تنم حال اومد. دو تا دستامو که از آرنج خم شده بودن، از دو طرف صورتم آوردم جلوی دهنم و یه خمیازه طولانی خستگی در کن کشیدم. خیلی فاز داد. دستام جلوی دهنم بود و کف دستام رو به سقف. انگشتام و همون جوری تو هم قفل کردم و دستامو از دو طرف کشیدم. عادتم بود همیشه دستها و انگشتا و بدنمو میکشیدم حس خیلی خوبی می داد. هنوز داشتم تکون می خوردم.اههههه این زلزله هم چقدر طولانی شد پس آوارش چی شد؟همون جور که با عشق انگشتامو چشم بسته می کشیدم دستامو از جلوی دهنم آوردم بالا که یهو انگشتام از هم باز شد و دستام هر کدوم در رفت یه طرف که دست چپم تو این هیری ویری محکم خورد به چیز سفتی که تو هوا معلق بود و بعد یه صدای آخ وحشتناک تو اتاق پیچید که من و از جام یک متر پروند.با ترس پاشدم و چهار زانو رو تخت نشستم و چشمام و باز کردم.خدایا زلزله که صدا نداره آخ بگه.اما زلزله نبود. همه خونه سر جاش بود. چشمم به بغل تخت افتاد شروین صورتش و گرفته بود و حالا از درد یا از عصبانیت سرخ شده بود. تازه فهمیدم چی کار کردم. برای جلو گیری از پاچه گیری گودزیلا سریع پتومو دو دستی گرفتم و کشیدم بالا و جمع کردم تا رو سینه ام. این حرکت و تو فیلما دیده بودم که تا یه پسر میومد تو اتاق یه دختر که خواب بوده دختره تا بیدار میشه و پسره رو تو اتاق میبینه پتو رو تا زیر حلقش بالا میکشه و جیغی میگه تو اینجا چی کار میکنی؟خلاصه این همه فیلم دیدن باید یه جایی به کارم میومد یا نه؟ کجا بهتر از اینجا.حق به جانب در حالی که پتو رو چنگ می زدم با قشنگترین صدای جیغیم گفتم: تو اینجا چی کار میکنی؟ چرا وقتی خواب بودم اومدی تو اتاقم؟ ادب نداری ؟ نمی دونی در زدن چیه؟شروین که هنوز دستش رو صورتش بود از سرخی به کبودی رفت و گفت: داد و بیدادت برای چیه؟ این اداها رم یکی در میاره که خوابش سبک باشه و با یه تقه بیدار بشه. من نیم ساعت پشت در مشت و لگد کوبیدم اما دریغ از یه اوهوم. بیست دقیقه است دارم تکونت میدم اما دریغ از باز کردن یک میلی متر از چشمات. تو که می خوابی همچین که انگاری مردی نمی خواد واسه من ادا و اطوار در بیاری و دم از ادب بزنی. ببین با صورتم چی کار کردی؟دستش و از رو صورتش برداشت. چشمام چهارتا شد. دستت درست آنید جون ببین چه کردی با صورت به این قشنگی. نقاشیتم حرف نداره خوشگل جای پنج تا انگشتم رو صورتش مونده بود.شروین چشماش و ریز کرد و مشکوک گفت: نکنه بیدار بودی و از قصد چشمت و باز نکردی هان؟ نکنه از قصدم زدی تو صورتم؟من که دستم رو شده بود فیلم بازی کردن فایده نداشت. برای خوابوندن خشم گودزیلا سریع گفتم: نه به جون ننه بزرگم خواب بودم اصلا نفهمیدم اومدی تو اتاق. از قصدم نزدم تو صورتت.مشکوک نگام کرد اما انگاری قانع شد که دستش و گذاشت تو جیبش و گفت: پاشو بیا پایین صبحونتو بخور می خوایم بریم.گیج گفتم: کجا؟؟؟شروین: خونه.من خنگتر: کجا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شروین همچین نگام کرد که انگار داشت داد میزد خنگولتر از تو تو زندگیم ندیدم.شروین: انگاری خیلی بهت خوش میگذره که همه چی فراموشت شده. فکر کنم تو تهران درس و دانشگاهم داشته باشی.مشکوک نگام کرد و گفت: حالا چرا اونجوری نشستی؟با اشارش متعجب به خودم نگاه کردم. همچین رو تخت نشسته بودم و پتو رو با دست مچاله کرده بودم رو سینه ام و مثل دخترایی که هر لحظه ممکنه مورد تجاوز قرار بگیرن نشسته بودم. حالا فکر نکنید یه لباس باز پوشیده بودم یا سرو وضعم ناجور بودا نه. پلیور یقه اسکی و شلوار مشکی شروین تنم بود که به تنم زار می زد.فقط تونستم آروم بگم: واسه اینکه خواب از سرم بپره این جوری نشستم.یه نگاه بد بهم کرد و رفت سمت در. دستش به دستگیره بود. انگار یه چیزی یادش اومده باشه ایستاد و سرشو چرخوند سمتم و با یه پوزخند گفت: در ضمن چند روز اینجا خوردی و خوابیدی باید از حقوقت کم بشه.قبل از اینکه بتونم دهنمو باز کنم از اتاق رفت بیرون. منم از حرص بالشتم و پرت کردم سمت در که به در بسته خورد و افتاد پایین.غرغرکنان داد زدم: از حقوق عمه ات کم کن(( نمی دونم حالا چه ربطی داشت؟ ولی نه که همه با عمه ی طرف کار دارن منم یه چیزی گفتم)) بترکی نمک نشناس. کوفتت بشه اون همه زحمتی که برات کشیدم وغذا هایی که درست کردم (( دقیقا" منظورم همون غذا سوخته هایی بود که برای سطل آشغال پختم )) من بدبخت اینجا پرستار یه گودزیلایی مثل تو بودم باید حقوق 4 برابر بهم بدین حالا می خواین کمم بکنید؟یاد صورتش افتادم وسط عصبانیت پخ زدم زیر خنده همچین می خندیدم که فکر کنم اونائیم که لب ساحل بودن فهمیدن یکی داره می خنده. با یه جیغ گفتم چه نقش دستی هم رو صورتت انداختم دم آخری.داشتم با ذوق می خندیدم که در باز شد و کله شروین با چشمای اخمی اومد تو اتاق. بدنش بیرون بود. از ترس خنده ام بند اومد و به سکسکه افتادم. شروین با یه صدای بد و مشکوک گفت: بیدار بودی؟؟؟؟ پس از قصد زدی تو صورتم.اونقدر از حضور ناگهانی و نگاهش ترسیدم که با همون ترس و سکسکه تندی گفتم: به جد مامان بزرگم خواب بودم نفهمیدم زدم تو صورتت.دو دقیقه نگام کرد و با چشمای ریز شده که از روم بر نمی داشت آروم سرش و از اتاق برد بیرون و در و بست.یه نفس راحت کشیدم. پسره مثل جن میمونه. از ترس اینکه نکنه دوباره پشت در باشه پریدم رفتم دست و صورتمو شستم.در عرض نیم ساعت صبحونه خوردیم و همه چی و جمع کردیم و راه افتادیم سمت خونه. طبق معمول تا استارت ماشین زده شد خروپف من رفت هوا و تا جلوی در ویلا خواب بودم. شروینم دقیقا در نقش راننده آژانس خوب حاضر شد.



با تکون ماشین چشمام و باز کردم. خواستم یه خمیازه بکشم و فرم نشستنم و عوض کنم و دوباره بخوابم که چشمم به عمارت خانم احتشام افتاد.با ذوق جیغی کشیدم و گفتم: وای رسیدیم؟ اصلا نفهمیدم.آویزون دستگیره ی در شدم که صدای سرد و پر تمسخر شروین و شنیدم که گفت: منم اگه کل مسیر و خواب بودم نمیفهمیدم.تو دلم گفتم جواب گودزیلا خاموشیست. کوچکترین توجهی بهش نکردم. دوییدم سمت ساختمون و از همون جا جیغ کشیدم و هر اسمی یادم بود و صدا کردم و هر کی سر راهم بود یه بغل تندی کردم. به مهری خانم که رسیدم بغلش کردم و زودی گفتم: مهری خانم، خانم کجاست؟مهری با لبخند گفت تو سالن نشستن.دقیقا" می دونستم کجاست. سریع رفتم سمت سالن و از همون جا داد زدم طراوت جون طراوت جون من اومدم.یکی نمی دونست فکر می کرد واسه مامانم اینجوری ذوق میکنم. اما خداییش این خونه و طراوت جون و مهمتر از همه آرامشی که اینجا داشتم و با خونه خودمونم عوض نمیکردم.من اینجا خودم بود. خود آنید. باطن و ظاهرم یکی بود. مجبور نبودم به میل کسی رفتار کنم. مجبور نبودم زوری از کسی خوشم بیاد. مجبور نبودم تظاهر به چیزی که نیستم بکنم. من اینجا مستقل و آزاد بودم. اینجا برام بهشت بود.دوییدم تو سالن. طراوت جون جای همیشگیش رو به شومینه نشسته بود. یه جیغ کشیدم که بدبخت یه متر از جاش پرید و بلند شد ایستاد و تا چشمش به من افتاد از تعجب دیدنم چشماش گرد شد. دوییدم و محکم پریدم بغلش کردم که چون متعجب بود دستش همون جور باز تو هوا موند. حسابی که بغلش کردم و دلتنگیام رفع شد ازش جدا شدم. شروین پشت سرم بود و یه لبخند کج رو صورتش بود. تا بهش نگاه کردم و اونم چشمش به من افتاد یه پوزخند بهم زد که می خواستم جلوی ننه جونش بزنم پس کله اش که پوزخند زدن از یادش بره.سلام کرد و اومد جلو گونه طراوت جون و بوسید و بغلش کرد. یه قطره اشک از چشم طراوت جون افتاد پایین. بمیری پسر که اشک این پیرزن و در آوردی الهی خودم بیام کمک بدم دل و جیگرت و کباب کنن که دل و جیگر این زن و خون کردی.طراوت جون آروم و با بغض گفت: برگشتی شروینم؟ کجا رفتی پسرم نگفتی من دلم هزار راه میره؟شروین یه لبخند نصفه و نیمه زد که چشمای من 4 تا شد انگار طراوت جونم از این نصفه لبخند حسابی تعجب کرد.شروین اشاره ای به من کرد و گفت: مامان طراوت خبرا که می رسید. دیگه دل نگران چی بودید؟ای بی تربیت بی شخصیت صاف صاف تو چشم من نگاه میکرد میگفت بی بی سی مستقیمم. من کی خبر دادم؟ غیر از روز اول که رسیدیم و اون روز که رفتیم خرید و اون دفعه که کباب گرفتیم و اون شبی که سگ دنبالم کرد. تازه چیزیم نگفتم. فقط گفتم رفتیم خرید کردیم و کلی چیز خریدیم. رفتیم لب ساحل تو هنر مسخره اتو نشون دادی. یه سگ وحشی هم تو خونه دارین. خوب دل این پیرزن شور میزد خوب ..........طراوت جونم یه لبخندی زد و گفت: امیدوارم بهت خوش گذشته باشه و دیگه نخوای قهر کنی و بری جایی. حالا هم برو استراحت کن عزیزم.شروین همون جور که به سمت بیرون سالن میرفت بلند گفت: بخوام قهرم بکنم این دفعه تنهایی میرم. دم سالن ایستاد و برگشت یه نگاهی به ما کرد و با لبخند یه وری گفت: دیگه سر خر و فضول با خودم نمی برم.الاغ به من می گفت سر خر. بمیری که این چند وقته از من سواستفاده کرده بودی و من و مثل یه کلفت بردی اونجا و حتی لباس کهنه هاتم تنم کردی. یه غذای درست و حسابیم بهم ندادی.شروین از سالن بیرون رفت. من و طراوت جون با چشم دنبالش می کردیم. تا پاش و از در گزاشت بیرون طراوت جون با یه نیش باز که همه دندوناش و نشون می داد برگشت سمت من و یه قدم جلو اومد و دست من و کشید و همون جور که به سمت مبل می برد که بنشونتم گفت: ناقلا بگو چیکار کردی با این پسر که شروینم این همه تغییر کرد.من با بهت داشتم به خانم احتشام نگاه میکردم. با تعجب انگشت اشاره امو سمت خودم گرفتم و با دهن باز مثل منگلا گفتم: من؟؟؟؟بعد دستمو به سمت در سالن گرفتم و گفتم: این؟؟؟هر چی به این مغزم فشار میاوردم نمی فهمیدم طراوت جون منظورش چیه و واسه چی ذوق کرده؟این پسره از زهر هلاهلم بدتر بود. کجاش تغیر کرده؟ گودزیلا رفت، اژدها برگشت. نکنه طراوت جونم این تغییرشو فهمیده.طراوت جون با خنده یه ضربه محکم که از سن و سالش بعید بود زد به شونه ام که منم مثل مربا پهن شدم رو زمین.طراوت جون که من و نقش زمین دید اول با چشمای گرد نگام کرد و بعد همچین زد زیر خنده که مهری خانم بیچاره از ترس دویید اومد تو سالن که ببینه چی شده ؟اومد نزدیکمون و وقتی من و پهن زمین دید دویید اومد دستمو گرفت و گفت: اه خانم آنید شِما زمینِه رو چی کار میکنی؟؟؟با کمک مهری بلند شدم. من و مهری هر دو به خانم احتشام نگاه میکردیم که با صدای بلند می خندید و اونقدر خندیده بود که از چشماش اشک میومد. به مهری خانم گفتم بره یه لیوان آب بیاره برای طراوت جون و خودم رفتم رو مبل کنارش نشستم و دستش و گرفته ام تو دستم. خداییش می ترسیدم از زور خنده نفس کم بیاره و یه بلایی سرش بیاد.من: طراوت جون یکم آروم باشید. خفه میشیدا...انگار قلقلکش داده باشم خنده اش بیشتر شد.مهری اومد و لیوان و داد دستم. حالا مگه طراوت جون می خورد آب و . اونقدر خندید و تکون خورد و من و تکون داد که نصف آب لیوان ریخت رو هیکل جفتمون.حسابی که خندید و ماهام با دهن یک متر ونیم باز نگاش کردیم یکم آروم شد و لیوان و گرفت و باقیمونده آب توش و خورد و یه نفس بلند کشید و با نیش خیلی باز گفت: خدا نکشتت آنید. انقده که تو بامزه ای.البته من دقیقا" اون لحظه نفهمیدم بامزگیم کجا بود ولی جراتم نکردم بپرسم ترسیدم دوباره خنده دونش باز بشه.خانم احتشام با دست اشاره کرد که مهری بره.وقتی مهری رفت با همون نیش باز دست آنید و گرفت و با ذوق گفت: بگو بگو چی شد که شروین انقدر عوض شد؟من که هنوز منگ بودم با دهن باز مثل منگلا فقط گفتم: هان ؟؟؟؟ ..................طراوت جون به سمت در سالن اشاره کرد و گفت: مگه ندیدی؟من دوباره تو همون حالت: هان؟؟؟؟ .........طراوت: شروین و دیگه.من: هان؟؟؟ ............طراوت جون که از هان گفتن من کلافه شده بود گفت: چته تو هان هان میکنی. دیدی چه جوری بود؟ اومد من و بغل کرد. من و بوسید. این شروین خودمه. شروین سالهای قبل که تابستونا میومد اینجا.من: هان؟؟....طراوت جون با حرص دست من و ول که نه، یه جورایی پرت کرد جوری که دستم محکم پرت شد رو پاهام. طراوت جون از جاش بلند شد و با ذوق گفت: وقتی اومد ایران داغون بود. تو خودش بود. وقتی دیدمش فقط یه بوسه خشک و خالی نشوند رو گونه ام. بدون لبخند. بدون احساس. سرد و خشک. مثل یه تیکه یخ. اما الان با حرارت اومد بغلم کرد و بوسیدم. جوری که واقعا" حس کردم نوه ام من و بوسید نه یه غریبه ی خشک. با خودم فکر کردم که ببین این گودزیلا اولش که اومد چه جوری بوده که طراوت جون به این حالت قطبیش میگه گرم. نکنه اول فریزر بوده حالا شده یخچال؟؟؟با صدای خوشحال طراوت جون به خودم اومدم: دیدی؟؟؟؟؟؟ دیدی؟؟؟ داشت می خندید.... لبخندش و دیدی؟؟؟ خوشحال بود. این سفر براش خوب بوده. یکم روحیه اش و بدست آورده.حاضر بودم نصف حقوق ماهم و نگیرم ولی طراوت جون بگه این یخچال چرا این ریختیه. اما کنف شدم و طراوت جون چیزی غیر از دیدی ؟؟؟ دیدی؟؟؟ با ذوق نگفت.اگه بهش میگفتم تو ویلا قهقهه زد حتما" الان باید میبردمش بیمارستان قلب. اما این پسره به نظر من که تغییری نکرده بود. قورباغه درختی زشت. نیش بازش برای چی بود؟طراوت جون که حسابی ذوقاش و کرد و دیدی دیدیش و گفت تازه یاد من بدبخت افتاد که کماکان مثل منگلا نگاش میکردم. دوباره لبخند نیم متریش و زد و گفت: عزیزم برو یکم استراحت کن حتما" خیلی خسته ای. اومد و دست من و گرفت و به طرف سالن هل داد. منم از خدا خواسته بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم که برم تو اتاقم.خوب شد خودش به فکرش رسید من و ول کنه ها وگرنه تا فردا می خواست درباره نیش باز این پسره سخن سرایی کنه. اگه میفهمید کل راه و خواب بودم. حتما" ول بکن نبود.رفتم تو اتاقم. چشمم به گوشیم که رو میز بود افتاد. پریدم روش. قد یه نفس شارژ داشت. زدمش به شارژ و یه چند تا اس ام اس به مهسا اینا دادم و اینام جیغ و داد که امروز بیا دانشگاه و به کلاسای عصرت برس. یه نگاه به ساعت کردم. 11 بود. تو ماشین خوابیده بودم و دیگه خوابم نمیومد. اول رفتم پایین و به طراوت جون گفتم که میرم دانشگاه و اومدم رفتم یه دوش گرفتم تا سر حال شم.


به مهسا زنگ زده بودم. جلوی آموزش بودم. خودمو رسوندم اونجا و از دور که دیدمشون شروع کردم بال بال زدم. دستامو تو هوا تکون میدادم مثل هلیکوپتر شده بود. اونقد از دیدنشون ذوق کرده بودم که اصلا" یادم رفته بود که کجام و چی کار میکنم.رفتم کنارشون و با ذوق گفتم: سلامممممممممممممم .........آخ یه چیزی محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم درسا محکم کوبونده تو سرم.من: دیوانه ای رسما" جای بغل کردنته دیگه؟ کاملن فهمیدم دلت خیلی برام تنگ شده بود.درسا: دیوانه منم یا تو؟ این میمون بازیا چی بود وسط دانشگاه در آوردی؟ خودت به جهنم. نمیگی شاید یکی از ماها خوشش بیاد بخواد دیدمون بزنه؟ تو رو ببینه با ماها میگردی سراغ هیچ کدوممون نمیاد و همه مون میترشیم.یه ابرومو دادم بالا و به جای درسا به پشت سرش نگاه کردم و گفتم: تو رو نمی دونم اما فکر نکنم مهسا بترشه.با سر به پشت درسا اشاره کردم و گفتم: مجنون داره میاد سمت لیلی. ارازل خودشون و بکشن کنار.خودم زودتر از همه از جلوی مهسا رفتم کنار و بغلش ایستادم.آقای ستوده اومد جلو. بدبخت روش نمیشد سرش و بیاره بالا چه برسه به اینکه حرف بزنه. شر شر داشت عرق میکرد. یه نگاه به دخترا کردم. چهارتایی زل زده بودن به پسره بدبخت. دست درسا رو کشیدم و به الناز و مریم گفتم: مریم، الناز بیاین بریم من کارتون دارم. غیر درسا که به زور کشیدمش اون دوتای دیگه همین جور ایستاده بودن. درسا رو ول کردم و رفتم اون دوتا رو هم کشیدم و آروم به مهسا گفتم: ما میریم پاتوق. تموم شد بیا اونجا.یه نگاه به ستوده کردم که دیدم یه لبخند خجالت زده بهم زد و برای تشکر سرش و تکون داد. منم تو جواب سرم و تکون دادم و این سه تا ماست و کشیدم و با خودم بردم. چه بردنی. پاهاشون سمت جلو میرفت اما سراشون برعکس بود و پشت سرشون و نگاه میکردن.درسا: اِاِاِ ... مهسا رو برد. چی می خواد بگه یعنی؟الناز: فکر میکنی امروز بگه؟مریم: فکر کنم بگه. خیلی جرأت کرد. امروز اومد جلو. تا دیروز تو دو قدمیمون وا میستاد. رسیدیم پاتوق و دستشون و ول کردم. نشستم رو زمین و گفتم: بتمرگید ببینم این یه هفته که من نبودم چی کار کردین. قضیه این ستوده چیه؟درسا با ذوق که ناشی از خالی کردن اخبار از دلش بود گفت: از اول هفته که تو هم نبودی این ستوده هر جا مهسا میرفت دنبالش میرفت. سرمون و بر میگردوندیم می دیدیم این پشتمونه. هی من من میکرد. تابلو بود می خواد یه حرفی بزنه اما دریغ از یه جربزه که بیاد جلو و به مهسا بگه کارش دارم. تا اینکه امروز پا قدم تو خوب بود و پسره بالاخره یه خودی نشون داد و اومد جلو.من: خوب شد من اومدم وگرنه این بدبخت با وجود شما فضولا عمرا" جرأت میکرد بیاد جلو.درسا یهو از جا پرید و با جیغ گفت: زود بگو ببینم چرا رفتی شمال؟ اون پسره کی بود که از پشت تلفن صدات میکرد؟یه چشم غره بهش رفتم و گفتم: میگم به شرطی که تا حرفام تموم نشده اون فکت باز نشه.درسا تندی گفت: قبول.جدی نگاش کردم و گفتم: جدی گفتما. یک کلمه هم حرف بزنی هیچی دیگه گیرت نمیاد.درسا با سر تأیید کرد.مریم با ذوق: خوب بگو مردیم از فضولی.خونسرد گفتم: با شروین رفتیم شمال. چشمم به درسا بود که خودش و کشید جلو و دهنش و باز کزد که یه چیزی بگه که پیش دستی کردم و انگشت اشاره مو به حالت تهدید گرفتم سمتش و گفتم : آ...آ ... حواست باشه یک کلمه حرف بزنی تمومه.آروم سر جاش نشست و دهنش و بست. شروع کردم به تعریف کردن. از روز مهمونی تا همین چند ساعت قبل و گفتم.همزمان با تموم شدن حرفای من سرو کله مهسا هم پیدا شد. تندی از جام بلند شدم و کنکاشانه بهش نگاه کردم. یه لبخند قشنگ رو لبش بود و سرش پایین و کمی خجالت زده بود.من با ذوق گفتم: گفت؟؟؟ بالاخره گفت؟؟؟؟مهسا لبخندش پر رنگتر شد و با سر گفت: آره. یه جیغ هیجانی کشیدم و پریدم بغلش کردم. بقیه هم پشت من پریدن رو سر مهسا. هی بغلش میکردیم و فشارش می دادیم. خوب که چلوندیمش ولش کردیم. دستش و کشیدم و نشوندمش و گفتم: زود تند سریع بگو شیر برنج چی گفت بهت.مهسا با لبخند: همه چیو . اینکه از روز اول چشمش دنبالم بود و به نظرش من با دخترای دیگه فرق داشتم و خانم تر و سر به زیز تر از بقیه بودم.من: زکی.مهسا با اخم: زکی یعنی چی؟من: یعنی اینکه زکی پسره سه سال طول کشید اینا رو بفهمه خوب میومد از ما سه تا می پرسید ما میگفتیم ببو تر از تو گیرش نمیومد. مهسا نیم خیز شد سمتم و خواست با دست بزنه تو سرم که جا خالی دادم. نشست سر جاش و گفت: بهم گفت که آدم کم حرف و خجالته. خیلی به خودش فشار آورده که باهام حرف بزنه. میگفت من علاوه بر همه ی حسنایی که دارم یه کوچولو شیطنتم دارم که جذابیتم و براش بیشتر کرده. میگفت از گروهمون خوشش میاد از اینکه اینقده شادیم.من: خوب پس احتمالا" تو رو با من اشتباه گرفته این از شیطونی های من خوشش اومده. بچه ها پقی زدن زیر خنده.من: مهسایی حالا بله رو گفتی؟؟؟مهسا با لبخند سرشو انداخت پایین.درسا: خدارو شکر. پسره رو دق دادی تا بله گفتی. این آخریا از قصد نگاهشم نمیکردی و بهش محل نمی زاشتی.الناز: همینا زبونشو باز کرد دیگه.من با لبخند گفتم: خوب الان دیگه وقتشه که بخونیم؟؟؟؟؟شروع کردم بشکن زدن و خوندن.
دیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه.واسه من ساده بشو یه رنگ و آزاده بشودیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه. اگه باز اسیر صد رنگی بشیییییییییییییشروع دلتنگی بشییییییییییییییییییییییی ییییییدلم و از تو قفس ور میدارموای چه پری در میارماگه باز تو عشقمون نه بیارییییییییییییییپاتو روی قلبم بزارییییییییییییییییییییخودمو به آب و آتیش میزنم به جون تو نیش میزنمدیگه شیطونی بسه. دیگه شیطونی بسه.آره دیگه شیطونی بسه.
بعضی آدمـــا ؛
مثـل دیـــوارای تـازه رنــگ شـده هستن ....
نــباید بــهشون نـــزدیک بـشی ،
چه بــرسه کـه بخــوای بهشــون تکــیه کـــنی


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.niloblog.com/files/images/iji8pz5vo9vsyrfifl.jpg
پاسخ
 سپاس شده توسط Kimia79 ، ♥h@di$♥ ، اتنا 00 ، maha. ، aida 2 ، بغض ابر ، الوالو ، آرشاااااااام ، SOOOOHAAAA ، S.mhd
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان باورم کن(پر از کل کل.عاشقونه.طنز.خلاصه تووووووپه) - ^BaR○○n^ - 08-03-2013، 14:14

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان