امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

|رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری|

#5
تبریک گفتیم. چون سال تحویل آخر شب بود بعد از خوردن پلو ماهی خوشمزه ای که مامان زحمتش رو کشیده بود وتماس گرفتن و تبریک گفتن به مامان بزرگ و بابابزرگ به خواب رفتم.
صبح اول از همه خونه مامان بزرگ و بابا بزرگ رفتیم . مامان و بابای پدرم وقتی پدرم خیلی کوچیک بوده از دنیا رفتن . شنیدم مامان بزرگ سر زایمانش از دنیا میره و به فاصله ی یک هفته بعد بابا بزرگم هم سکته می کنه و میمیره و پدرم رو خاله ش بزرگ می کنه که بچه دار نمیشده و شوهرش به همین خاطرسرش هوو آورده . الان سه سالی از فوت خاله ی پدرم هم می گذره.
با دیدن خاله لیلا پریدم بغلش و کلی بوسش کردم که صدای آرش رو شنیدم:
- اویــی دختر خاله جان مامانم روتموم کردی .بیا این طرف نوبت منه...
- تو ادم بشو نیستی آرش؟ حداقل از زنت خجالت بکش!
آرش:زن من روشن فکره.
-باشه شب که زد سیاه و کبودت کرد بهت میگم کی روشن فکره...
نیلوفر:آی آی آی پشت سر من غیبت می کنید؟؟؟ 
-ا نیلوفر جون کی پشت سر شما غیبت کرد؟ شوهرت داشت بهم پشنهادای ناجور میداد داشتم نصیحتش می کردم.
بابابزرگ: پری، بابایی اونا رو ول کن بیا ببینم با درسا چیکار میکنی؟
باز صدای مامان بزرگم بلند شد:
-حاجی چیکارش داری بچه م رو یه امروز دیگه از درس حرف نزن تو روخدا...
بابا بزرگ دستاش رو به نشونه تسلیم بالا برد وکنار بابا نشست و شروع کردن به حرف زدن...
پدرام و آرش هم حسابی با هم گرم گرفته بودن. مامان و خاله هم از لباسایی که خریدن وقیمت ها واین جور چیزا با هم حرف میزدن.
خیلی بد بود که فقط همین یه پسر خاله رو داشتم . اونم همیشه با پدرام بود از بچگی هم منو تو بازی هاشون راه نمیدادن.البته جفتشون به موقعش ازم حمایت می کردن و هوام رو داشتن. همیشه پیش مامان بزرگ می رفتم و کمکش می کردم .امروزم مثل روزای دیگه به آشپزخونه رفتم وکمک مامان بزرگ میوه ها رو می شستم و با مامان بزرگ حرف میزدیم.
مامان بزرگ:تو چرا نمیری بشینی عزیزم؟ خودم میشستمشون
-مامان بزرگ خودم دوست دارم کمک کنم . برم با کی حرف بزنم؟ هیشکی منو دوز نداله...
مامان بزرگ صورتم رو محکم بوسید. 
مامان بزرگ: فدای تو بشم مادر کی گفته کسی تو رو دوست نداره؟ دختر به این خانومی!
من نمیدونم چرا مامان بزرگ ها همیشه انقدر محکم بوس میکنن. خوب گناه من چیه که بوس دوست ندارم.
-مقسی مامان بزرگ جون. میوه ها رو ببرم؟
مامان بزرگ :اره مادر ببر منم الان میام پیشت.
روزنهم عید بود که بابا تصمیم به سفر شمال رو گرفت و من از همون اول مخالف سر سخت بودم چون دلم می خواست برم ولی مجبور بودم برم خونه ی مامان بزرگ تا بتونم درس بخونم ولی تصمیمشون قطعی بود. بابا هم می گفت: چهار روز میریم و تو هم کتابات رو بیارو در کنار تفریحت درست روهم بخون ولی من همچنان می گفتم که نمی خوام بیام و میرم خونه مامان بزرگ... ولی این تصمیمم زیاد دووم نیورد از وقتی که...
بابا داشت اخبار نگاه می کرد ومامان داشت باپدرام بحث می کرد.
بابا:اه پدرام این بحثت رو بزار واسه بعد بزار ببینم اخبار چی میگه. 
پدرام: خب بابا من میگم دوست منم تنهاست بیاد چیزی میشه؟
بابا: کدوم دوستت؟
پدرام:آریانو میگم دیگه.بهش بگم؟اخه تنها که به من خوش نمیگذره.
بابا:خب اینطوری پری راحت نیست.
پدرام: پری که نمی خواد بیاد.
بابا به سمتم برگشت و گفت:
-اره بابا؟
با شنیدن اسم آریان ذوق مرگ شدم. خیلی کیف می داد ادم با استادش مسافرت بره.
-من...من...نه بابایی کی گفته؟ منم می خوام بیام. 
بابا: بفرما!
پدرام: خب دوست من چیکار به این تحفه خانوم داره؟
بابا: باشه بابا حالا با خودش صحبت کن مطمئناً اون خودشم مخالفت می کنه. 
پدرام: باشه بابا من همین الان زنگ میزنم می پرسم.
منتظر نشسته بودم ببینم آخررضایی راضی میشه یا نه که پدرام از اتاقش بیرون اومد. 
پدرام: بفرما بابا موافقه. بنده خدا می گفت این چند روزه تو خونه تنها بوده.
بابا: بهش گفتی فردا میریم؟
پدرام: بله بابا جان قرار شد صبح بیاد خونه ما... من میرم تو ماشین اون شما هم با پری با ماشین خودمون بیاین این طوری پری هم راحته اونجا هم که رسیدیم پری بره اتاق خودش من و آریانم تو اتاق خودم می خوابیم.
بابا:از دست شما جووناباشه بابا...
با گفتن شبخیر به همه رفتم تو اتاقم و داشتم به اراده خودم می خندیدم که با اومدن اسم رضایی همه تصمیماتمو بیخیالش شدم که یهو یاد خراب کاریم افتادم.
-وایـــــی اگه رضایی همه چیزو به پدرام بگه؟
-نترس نمیگه مثلا بگه با جی افم بیرون بودم خواهرت رو دیدم؟
-خو اره پدرام خودشم کلی جی اف داره.
-اصلا بگه چی میشه مگه من از کسی نمی ترسم؟
-حالا وقت گفت قیافه ت رو میبینم پری خانوم.
-نداجان خفه خوابم میاد.
تو ماشین در حال چرت زدن بودم که با شنیدن صدای رضایی که با پدرام و بابا و مامان سلام احوال پرسی می کرد چشمام رو باز کردم. حوصله اینکه از ماشین پیاده شم و نداشتم واسه همین بازم چشمام رو بستم وترجیح دادم بخوابم. همیشه همین طور بود. هر وقت می رفتیم مسافرت کل راه رو خواب بودم.
پدرام: پری آبجی پاشو دیگه زشته چقدر می خوابی؟
-رسیدیم؟
پدرام: نه عزیزم واسه نهارنگه داشتیم. سفارش هم دادیم الان دیگه اماده می شه. پیاده شو عزیزم.
و دستش رو به سمتم دراز کرد.
دستش رو گرفتم و وارد رستوران شدیم به رضایی سلام کردم وپیش پدرام نشستم. همون موقع نهار رو اوردن.
شروع کردم به غذا خوردن و یاد اون باری افتادم که جلو رضایی وحشی وارشام می خوردم. از فکرش لبخند به لبم اومد. سرم رو بالا اوردم که دیدم رضایی داره بهم نگاه می کنه و می خنده. وا این چرا به من نگاه می کنه؟ پرو من اگه جای این بودم اصلا روم نمی شد بیام مسافرت چه برسه به ....
شروع کردم خانوم وار غذا خوردن. بابا و پدرام داشتن با هم حرف میزدن و رضایی هم هر از گاهی حرفاشونو تایید میکرد. مامانمم که عادت نداشت سر غذا خوردن صحبت کنه و سرش پایین بود وغذاش رو می خورد.
سرم رو بالا اوردم و قاشقم رو تو دهنم گذاشتم که رضایی همون شکلکی رو که واسش در اورده بودم رو واسم در اورد و همین باعث شد غذا به گلوم بپره و شروع کردم به سرفه کردن... پدرام سریع یه لیوان دوغ واسم ریخت و دستم داد که یه نفس سر کشیدم.
-آخیش مرسی داداش داشتم خفه می شدم.
پدرام: هزار بار گفتم اروم غذا بخور.
بغض کردم. نباید اونطوری جلوی رضایی با هام حرف زد. با اینکه هنوز کلی از غذام رو نخورده بودم اروم سرم رو تکون دادم ورو به بابا گفتم:
-بابایی سوییچ رو میدی؟
بابا: چرا بابا جون؟ بزار با هم میریم تو که هنوزی چیزی نخوردی.
-نه خوابم میاد دیگه غذا نمی خوام.
بابا:بفرمادخترم ولی تو راه گرسنه ت میشه ها...
دیگه منتظر نموندم و سریع از رستوران بیرون رفتم. دلم گرفته بود. چرا این پدرام یهویی پاچه میگیره؟ اونم جلوی جمع... هندفری هامو گوشم گذاشتم و چشمام رو بستم. نفهمیدم کی خوابم برد. به جاده چالوس که رسیدیم مامان بیدارم کرد.
مامان: بچه چقدر میخوابی حیف این منظره ها نیست که نبینی؟
-چرامامان جونم خوف شد بیدارم کردی.
بابا هم یه اهنگ از پیت بول گذاشته بود و صداش روتا اخر زیاد کرده بودم منم که دیگه حسابی سر ذوق اومده بودم داشتم با اهنگ می رقصیدم و سرم و دستام رو با ریتم اهنگ تکون می دادم. کم کم بابا هم شروع کرد سرش رو مثل من تکون دادن.
گوشیم شروع به لرزیدن کرد.از تو جیبم برش داشتم. اسم پدرام که هاپو ذخیره کرده بودم اومد.
-هان چیه؟ بازم می خوای گیر بدی؟
پدرام: پری بگیر بشین سر جات این کارا چیه؟ باز من پیشت نبودم؟
- دلم می خواد تو حواست به رانندگیت باشه.
پدرام: من پشت فرمون نیستم. اروم بشین سر جات حواس بابا هم پرت می کنی.
گوشی رو قطع کردم وحسابی تا رسیدن به ویلا با بابایی تخلیه انرژی کردیم. از ماشین که پیاده شدم صدای پدرام رو پشت سرم شنیدم که باز مهربون شده بود و با یه لحن خاصی حرف میزد که می فهمیدم می خواد بیاد منت کشی و از دلم در بیاره.



سپاسا کجان پس:ngh:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: |رمان زیبای ازدواج به سبک کنکوری| - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 04-08-2020، 9:58


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان