امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم)

#4
. خاله یگانه مثل همیشه لبخند رو لبش بود با دیدن من بغضش گرفت . اومد سمتم و طبق عادت همو بغل کردیم . من معمولا کسی ور بغل نمیکنم اما خاله یگانه همیشه جای خود داشت . حتی قبل از اینکه عاشق اشکان بشم دوسش داشتم . با بغض گفت : عروس خشگل منی....
دایی فریبرز و اشکان دم در وایساده بودن . اشکان مثل همیشه خوش تیپ بود . ته ریش همیشگیش . دوتا داداش های اشکان هم بودن . یه داداشش علی چهار سال ازش بزرگتر بود و ازدواج کرده بود . زنش هم اومده بود . یه داداشش امیر هم هفت سال ازش بزرگتر بود و ازدواج کرده بود . بچه هم داشت . یه پسر بامزه کپی اشکان . اسمشم آریَن بود . بعد از احوال پرسی نشستیم . بزرگتر ها شروع کردن به بحث در مورد دلار و ارز و گرانی ... با اشاره مادر از جا بلند شدم و برای اوردن چایی به اشپزخونه رفتم . چایی هارو ریختم و اوردم . اول به بزرگتر ها و بعد به بقیه تعارف کردم . به اشکان که تعارف کردم لبخندی زد و برداشت . یجای کار میلنگید . تا حالا لبخند اینجوریشو ندیده بودم . یا شایدم بخاطر اینه که دوساله درست و حسابی ندیدمش . اگرم میدیدم از تو ماشین بود . بعد از چایی دادن بابا گفت : خب جوونا برن تو اتاق صحبت هاشونو بکنن .
تو اون لجظه از تپش قلبم ترسیدم . انقدر که تند شده بود ترسیدم . نکنه اونا بشنون ....
با بلند شدنش من هم بلند شدم و به سمت اتاق راه افتادیم . در باز کردم و خودم زود تر وارد اتاق شدم . روی صندلی کامپیوتر نشستم و اونم رو تختم نشست . یکم تو اتاق با چشمش فضولی کرد . با نگاه به طراحیام گفت : از بچگی میدونستم یه روز طراح خوبی میشی . لبخندی زدم و سرم انداختم پایین . ارنج هامو روی دسته صندلی و دستامو در هم قفل کردم . سکوت مزخرف و عجیبی بود که اشکان سکوت و شکست .
+ببین ... میدونم تو منو دوست نداری ... چون منم بخاطر اینکه عاشقتم نیومدم ... به اجبار مادرم بود . مادرم از بچگی ازت خوشش میومد . منم به زور اوردن برای خاستگاری ... ولی اینارو نمیگم که با این ازدواج مخالفت کنی .... چون باید ازدواج کنیم ... من خودم ی نفر دیگه رو دوست دارم ... اما اون ازدواج کرده و طلاق گرفته ... میدونستم اگ درمورد یه زن طلاق گرفته با مادرم صحبت کنم فاتحم خوندس ... برا همین چیزی نگفتم ... منو تو میتونیم یه ازدواج سوری داشته باشیم .... بعد از چند ماهم بگیم باهم نمیسازیم و مشکلاتی داریم و جدا بشیم . مطمعن باش میزارم تو هم به عشقت برسی .... یکاری میکنم با همون ازدواج کنی ... فقط بزار منم به عشقم برسم .... خب ... نظرت چیه ....
این داشت چی میگفت ... بحث اینده من بود ... داشت با ایندم بازی میکرد .. هه میگه یکاری میکنم توهم به عشقت برسی....
-خودت میفهمی چی داری میگی؟؟ بحث اینده منه... میفهمی یعنی چی ازدواج کنیم بعد طلاق بگیریم ؟؟؟ تو مردی پشت سرت حرف نمیزنن... ولی میگن لابد دختره یه خلافی کرده که طلاق گرفتن و کلی ننگ هرزگی و ناپاکی به من میزنن ... اصلا برات مهم نیست
سرش و انداخت پایین و گفت : قسم میخورم نزارم همچین ننگایی بهت بزنن ... من به پاکیت اعتماد دارم ... میدونم که به هیچ پسری رو نمیدادی .... میدونم و میشناسمت ... نمیزارم رها ....رها گوش کن لطفا....
سرش و اورد بالا . گفتم : ههه ... میگه یکاری میکنم توهم به عشقت برسی....
+اره دیگه ... حتی اگه لازم باشه از اینجا تا امریکا برم همین کارو میکنم ....
-نمیتونی ... نمیشه ...
+چرا نمیشه؟؟؟ اصلا کسی هست که عاشقش باشی؟؟
-آ.. نه نیست ... اصلا هست ... وقتی اون خودش یکی دیگه رو دوست داره چیکار میخوای بکنی ؟؟؟
+یکاری میکنم بیخیال اون بشه .... یکاری میکنم عاشقت بشه ....
بی خبر از همه چی میخواست یکاری کنه عشقم عاشقم شه ... هه ... نمیدونه عشقم خودشه .... چطور میخواست خودش و عاشقم کنه ....بغضم و قورت دادم و گفتم :
-لازم نیست .... اون... دختر که... عاشقشی .. کی هست ؟؟؟
+میشناسیش .... هانیه .... از شوهرش طلاق گرفته .... شوهرش با زنای دیگه بود ....
میشناختمش ... هانیه رو ... ولی این از خدا بی خبر چی؟! ههه هانیه بهش گفته خودش از شوهرش طلاق گرفته .... شوهرش طلاقش داده ... چون با دوست پسرش رضا شمال تولد گرفته بودن و شوهرش هم میفهمه طلاق میگیرن ... این چیزی نمیدونست واقعا؟؟؟
-تولد هانیه توهم دعوت بودی؟؟؟
+نه روز تولدش با شوهرش شمال بودن... اون موقع باهم نبودیم .... تازه باهمیم ....
ههه ... با شوهرش شمال نبود .. با دوست پسرش شمال بود ... شوهرش میفهمه و طلاقش میده ... نکنه اینارو نمیدونست؟؟
لبخندی زد و گفت : حالا تو چی؟؟؟ منو بیخیال ... من هر موقع عاشق میشم ازین بلاها سرم میاد .. ولی یه حسی بهم میگه توهم عاشقی ... ولی اون دوست نداره ....
واقعا میدونست؟؟ این و که میدونست ... خوب شد که نفهمیده بود من عاشقشم ...
-اره دوسش دارم ... خیلی زیاد ... خیلی وقته دوسش دارم ... احتمالا از موقعی که معنی واقعی عشق و فهمیدم ....
+خب اون چی؟؟ اون دوست داره؟؟ میدونه دوسش داری؟؟؟
نه این از چیزی خبردار نبود ...
-نه نمیدونه .....اگرم بدونه عاشقم نیست.... بیخیال ...
+چرا عاشقت نیست؟؟؟ عشق تو پاکه ... خیلی وقته دوسش داری.... واقعا عجب نفهمیه که نفهمیده دوسش داری .... خاک تو سرش که قدر عشق تورو نمیدونه...
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم .
+حالا چیکار کنیم؟؟؟
-چیو؟؟؟
+خاستگاری و دیگه .... به پدر مادرمون چی بگیم ؟؟؟؟ لطفا قبول کن ... قول میدم تورو به عشقت برسونم ...
بلند شدم ... روبه اشکان گفتم : بیا بریم ... زیاد حرف زدیم ...
به سمتشون رفتیم . داشتن راجع به روز عقد و حلقه حرف میزدند ...انگار نظر ما براشون مهم نبود . فقط میخواستن از رسم و رسوم پیروی کنن .... حس خوبی نداشتم . هیچوقت خاستگاری و تو رویاهام اینطوری تصور نکرده بودم . بعد از رفتن اونا وارد اتاقم شدم و با گریه خوابیدم . صبح روز بعد قرار بود بریم حلقه بخریم . تا اخر هفته دانشگاه نمیرفتم . برای کار های نامزدی .فرداش رفتیم گروه خون که ببینیم میخوره به هم دیگه و دیدیم بله میخوره و برگشتیم . چه روز مزخرفی . هوففففف .
قرار بود اشکان بیاد دنبالم که بریم پاساژ برای خرید حلقه ...
مانتو مشکیم و پوشیدم و شلوار جذب مشکیمم باهاش ست پوشیدم . یه شال مشکی هم گذاشتم و موهامو از پشت بافتم . مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم عصبانی شد و گفت :
+یعنی چی ؟؟؟ روزی که با نامزدتم میخوای بری خریدم باید مث ختم لباس بپوشی؟؟ فکر کردم شاید ازدواج ادمت کنه ولی تو ادم نمیشی که نمیشی...
رفتم و لپ مادرم و بوسیدم و گفتم : من همینم مامان ... میخواد بخواد نمیخوادم نخواد..
یه لحظه قلبم با یاد اوردی اینکه اشکان هیچ حسی بهم نداره به درد اومد . اما این ازدواج هر چند سوری ولی بازم دوسش داشتم ....هرچی باشه اشکان عشقم بود و هست ...
با صدای زنگ گوشیم به خودم اومدم و با دیدن اسم اشکان لبخندی به لبم اومد ...
-سلام..اومدی؟
+اره پایینم بیا...
حتی به خودش زحمت نداد بهم سلام کنه ... بی خیال با مادرم خداحافظی کردم و رفتم پایین ...
در ماشین و باز کردم و سوار شدم ...
مهلت سلام کردن بهم نداد و همون اول گفت : من ازون ادما نیستم دو ساعت تو مغازه بمونما ... زیاد لفتش نده یه حلقه خوب پیدا کن و ...
بدون توجه به نگاه تحکم امیزو مسخرش با بیخیالی همیشگیم گفتم : سلام .
به جلوم خیره شدم و ادامه دادم : پس شانس اوردی چون من ازون ادما نیستم که زیاد خرید میکنن .
+چرا نمیزاری حرفم تموم شه؟
-چون میدونستم چی میخوای بگی . میشه راه بیوفتی زیاد لفتش نده .
یه پوزخند مسخره زدم . اونم از اینکه حرف خودشو به خودش گفتم عصبی شدو چشم قره رفت و راه افتاد . رسیدیم به پاساژ . قرار شد اول حلقه بگیریم بعد بریم سراغ لباس .
وقتی وارد مغازه شدم یه مغازه دارش رو نمیشناختم . ولی اشکان انگار میشناختش . چون خیلی صمیمی باهم بر خورد کردن . منم به مغازه دار یه سلام و احوال پرسی کردم . مغازه دار که از صحبتاش با اشکان فهمیده بودم اسمش پارساست بهم سلام کرد و رو به اشکان گفت : هانیه خانوم و اوردی بلاخره دیگه نه ؟ خوش اومدی این اشکانه ما خیلی دوست دار...
اشکان نزاشت حرفشو تموم کنه و پرید وسط حرفش و گفت : چیز داداش هانیه دیگه تموم شد . ایشون رهاس .
ایش پسره حال بهم زن و نگاه ... هانیه خانومو اوردی بلاخره دیگه نه ؟ هانیه خانومو کوفت . ایشالا صد سال سیاه هانیه خانومو نیاره اینجا . این اشکانم به همه گفته بود مث سگ هانیه رو دوست داره . عجبا . یعنی با اینکه همه میدونستن منه گوساله نفهمیده بودم؟ هعی روزگار بازم خاک تو سر بودنم رو بهم یاد اوری کردی که عرضه نداشتم امار عشقمو بگیرم کل مازندران میدونستن این کشته مرده هانیه خانومه .
اشکان مانع فکر کردنم شدو پرید وسط قربون صدقه رفتنای من تو فکرم واسه هانیه جون .
+عشقم حلقه اونجاس انتخاب کن .
با اینکه بهم گفت عشقم الان بایدمث خر که بهش تیتاب دادن ذوق میکردم ولی نکردم . چون انقد سرد گفت که سرد بودن جملش کل پاساژو لرزوند . دارم برات اشکان خان فک نکن عاشقتم هر کاری میتونی بکنیا .. ب من میگن رها ... چشم قره ای بهش رفتم و با یه لبخند و یه پوزخند که از صدتا فوش بدتر بود گفتم : چشم قربان .
من از اون دخترا نیستم که اهل انگشتر و النگو و گردنبندو اینا باشم . اگرم بودم چیزای ظریف خیلی دوست دارم . یه انگشتر ظریف که یه الماس خیلی کوشولو موشولو وسطش بود نقره ای بودنش خیلی زیباش کرده بود برداشتم واسه خودم . ستش هم برای اشکان برداشتم . هردوتاش خیلی قشنگ بودن .
بعد ازین که حساب کردیم و از اون پسره چندش خداحافظی کردیم اشکان رو به من گفت . فکر کردم الان یه انگشتر با الماس بزرگ اندازه کله من برمیداری .
پوزخند رو اعصابی بهش زدم و با لحن کلافه و مسخره گفتم : منو با هانیه خانومت اشتباه گرفتی .
و یه چشم قرره توپ بهش رفتم . از عکس العملم تعجب کرده بود . با لحن متعجب گفت : تو همون رهایی هستی که روش نمیشد تا پارسال چشم تو چشم من بشه ؟ تو همون رهایی هستی که همه میگن یه دختر بی سر زبون و اروم و عاقله ؟ تو واقعا همونی؟ چون من هرچی ازت دیدم مث سگ پاچه ادمو میگیری .
یعنی همه میگن من دختر بی سر زبون و ارومیم ؟ اینکه تا پارسال چشم تو چشمش نمیشدم بخاطر این بود که از دور که میدیدمش داشتم سکته میکردم از ذوق چه برسه از نزدیک چشم تو چشم بشم باهاش برا همین واسه جلوگیری از مرگ و زایه نشدن جلو اشکان چشم تو چشم نمیشدم . اینکه من دختر اروم و بی سر زبونیم مطمئناً از زبون رفیقام نبوده . و مطمئناً از زبون همون فامیلا و مامان اشکان بوده چون جلو فامیلا باید براشون احترام قائل شدو مخصوصا جلو مادر اشکان تا میشد باید چاپلوسی میکردم .
-من دختر اروم و عاقلی هستم ولی نه با هرکسی . اگه ببینم طرفم تنش بخاره منم سگ میشم .
ازون پوزخندا که بهش میزدم و ادمو میسوزونه بهم زد و گفت : من میونه خوبی با سگو گاوو گوسفندو اینا دارم . رامِت میکنم نگران نباش .
چیییییییی !!!!!!؟؟؟؟؟؟؟ این چییی گفتتت؟؟؟؟؟ مگه من هار شدم که میخواد رامم کنه؟؟؟ پس اون روی سگ ترم رو ندیده که با این روی سگم نمیسازه .
با اینکه یجورایی زایم کرده بود ولی منم کم نیاوردم و گفتم : حیوون زبون حیوونو میفهمه دیگه توعم شاید بتونی اینطوری رامم کنی .
قشنگ معلوم بود نمیخواد این بازی کثیف ادامه پیدا کنه .با یه اخم غلیظ راشو کشید رف منم پشت سرش مث این مامان اردکا که با جوجه اردک هاشون میرن جوجه ها پشت سرش راه میوفتن . پسره مغروره رو اعصاب . (ولی هرچقدرم رو اعصاب باشه جذابه ها ...) باز این وجدان ما شروع کرد به نطق کردن . وجی جون عشقم بزا من سگ باشم چون اگه اینطوری ازش تعریف کنی یهو رام میشم از دسم در میره جلو این اشکان هی سوتی میدم . (هه تو همینجوریشم هی سوتی میدی بدبخ خدا به دادت برسه جلو اشکان سوتی بدی ) ب تو چ وا . مردم وجدان دارن مام وجدان داریم . وجی خفه خون بگیر عشقم . (عمت خفه خون بگیره رها) عمه من عمه توعم هس شاسکول ژون . (عا هواسم نبود . الان اهنگ پِلی میکنم رو مغزت جلو اشکان جونت بزا لبه کارون تو مغزت پِلی شه ) نه نه نه وجی غلط کردم تازه یه چن روز بود اهنگ نمیخوندم تو مغزم باز اهنگ پلی شه وجی عشقم قربونت بشم نکن این کارو . (دیگه کار از کار گذشته ....لبه کارون .....) هرکاری کردم این اهنگ نخونم نمیشد . انقد با وجدان کوفتیم کلنجار رفتم بش گفتم قعطش کنه نکرد . از بی اعصابی یهو نفهمیدم چیشد دهن باز کردم با صدای بلند گفتم این گو*ه رو قعطش کن بابا اههه . وای خدا قرار بود تو دلم با خودم حرف بزنم الان این پسره اشکان فک میکنه من دیوونم روانیم خل چلم چیزم . ای بابا . اشکان با قیافه گنگ و متعجب گفت : چیو قطعش کنم ؟ با من بودی ؟
وجی مرده شورت و ببرن الان من ب این چی بگم ؟؟؟ بگم تو مغزم اهنگ پلی شده کنترلشو گم کردم نمیتونم قطعش کنم ؟ بگم وجدانم قهر کرده حرفمو گوش نمیده که این پسره به عقلِ نداشتم شک میکنه . وای خدا .
-چیز ... عه با تو نیستم . گوشیم داشت زنگ میزد واس کسی منم نمیخواسم زنگ بزنه هنگ کرد بعد چیز شد .
اصن چرا دارم بهش توضیح میدم . دس پام گم کردم . خدایا این بنده حقیر به خودت متوصل شده به امید سوتی ندادن .
+چیز شد ؟
-چیز زنگ خورد منم گفتم این گوه رو قطعش کن .
+تو که گوشیت دستت نیس .
خدا باز سوتییییی . یه دیقه فقط یه دیقه سوتی نده رها . (مگه میتونی ) وجی خفه شو که هرچی میکشم از دست خودِته . خفه شو . (وا دختر چرا خود درگیری داری من خودتما!!!) عه راس میگه . عقلم ناقص بود هیچ خود درگیریم دارم . عجبا .
-عِم عصبی شدم . گوشیرو گذاشتم تو کیفم چیز یعنی جیبم .
با شک یه نگاه بهم انداخت و با همون شک برگشت راهشو رفت . دنبال لباس میگشتیم . راستش هیچ موقع به لباسه نامزدی فکر نکردم . با اینکه رویاشو زیاد دیدم ولی اصلا به لباس اهمیت نمیدادم . مثل همیشه . به من باشه برا عروسیمم هودی بپوشم .
یه لباس جلویه یه مغازه تو تن مانکن بود که خیلی ناز و ظریف بود . از بالا استین داشت و تا روی زانو بود و از کمر به پایینش پف کرده بود یجورایی . رنگشم مشکی بود . خیلی ناز بود . بدجور چشممو گرفت . به اشکان صدا کردم . لحنمو مظلوم کردم .
-اشکان .... اونجارو نیگا ...
قَــبـلَــنـآ دَرمُـــونــ✨اَلــآنــآ دَردیـــ(:
پاسخ
 سپاس شده توسط Волшебник ، _ƇRAƵƳ_ ، ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ ، آرمان کريمي 88 ، ᴀʀмɪss


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان عاشقانه و طنز عشق سوری (به قلم خودم) - mahkame - 01-12-2020، 17:25

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان