امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای«استاد خلافکار»

#3
با ذوقی ساختگی گفتم
_واقعا؟خیلی عالی میشه من عاشق این کارم.
لبخند محوی زد و گفت
_هر کاری از دستم بر بیاد برات میکنم عزیزم.هیکل محشرت حیفه که استفاده ای ازش نشه.
لپم و از داخل گاز گرفتم. خدایا صبر صبر صبر….
ماشین و جلوی شیک ترین رستوران تهران نگه داشت. مردی قوی هیکل با لباس فرم مخصوص تا کمر خم شد و در و برامون باز کرد..
معلومه با فروش دختر های بیچاره به شیخ های مست عرب میتونی میلیاردر بشی و هر کسی تا کمر برات خم میشه.
وارد رستوران که شدیم چشمام گرد شد. وسط سالن به اون بزرگی فقط یه میز بود که روش پر از غذا چیده شده بود با یه فضای رمانتیک.
متعجب گفتم
_چرا هیچ کس جز ما نیست؟؟
سرش و کنار گوشم آورد و گفت
_رستوران و به خاطر تو تعطیل کردم عزیزم… تمام سعیم و کردم یه جایی بیارمت که در شان زیباییت باشه.
لبخند خجالت زده ای زدم. آره ارواح عمت.
سر میز شام نشستیم و گارسون برامون غذا کشید. حتی دلم نمیخواست لب به مال حروم این بشر بزنم.
در حالی که با غذا بازی می کردم گفتم
_شما میخواستین یه چیزی بهم بگید.
خیره و عاشقانه نگاهم کرد و گفت
_با من راحت باش لیلا…
سرم و پایین انداختم و گفتم
_آخه شما استادمین نمیتونم.
_توی دانشگاه استادتم. بیرون از اون محیط میخوام یه چیزی فراتر از استاد برات باشم.
تک تک کلماتش رو حفظ بودم. سخت بود نقش بازی کردن در مقابل نگاه خیره ش…
با شرم گفتم
_من متوجه ی منظورتون نمیشم.
خودش رو جلو کشید و گفت
_ من حس میکنم سال هاست میشناسمت لیلا…شاید از نظرت مسخره به نظر بیاد اما من توی همین مدت کم همش یه تو فکر میکنم.چشمات حتی یه لحظه هم از جلوی چشمم نمیره.میخوام بیشتر بشناسمت.
توی چشمای عسلیش نگاه کردم و گفتم
_دارید بهم پیشنهاد دوستی میدید؟
با محبت زوم کرد روم و سر تکون داد.
باز پرسیدم
_با وجود بیماری جنسی که دارید؟ ببخشید اما من نمیتونم تحمل کنم که یه نفر هر بار بخواد بهم…
وسط حرفم پرید :
_نه نه نه… من تو رو برای رابطه نمیخوام.
_اما شما گفتین که دست خودتون نیست و هر موقع به جنون برسید باید خودتون و به هر نحوی ارضا کنید.
سر تکون داد
_آره. و دارم درمان میشم. بهم این فرصت و بده بهت قول می‌دم تا جایی که تو میخوای پیش بریم.

به زور داشتم جلوی خودم و میگرفتم تا این میز و مخلفاتش و توی سرش نکوبم.
لبخند کمرنگ خجالت زده ای زدم و گفتم
_من… نمیدونم چی بگم.
دستم و گرفت تمام تنم منقبض شد. در حالی که پشت دستم و لمس می‌کرد گفت
_قبول کن من خوشحالت میکنم.
جوابم بهش فقط یه لبخند کم جون بود.
* * * *
ماشین و سر کوچمون نگه داشت و گفت
_بازم اون پسره مزاحمت شد؟
سری به علامت منفی تکون دادم
_با این وجود دلم آروم نمیگیره دختری به زیبایی تو تنها توی چنین محلی بمونه. اجازه بده برات خونه بگیرم.
دستم و به سمت دستگیره بردم… دلم می‌خواست زود تر فرار کنم.
آروم جواب دادم
_ممنون من ترجیح میدم همین جا بمونم و اگه قراره خونه ای بگیرم با پول خودم باشه.
با لذت تک تک اجزای صورتم و نگاه کرد.
دستش و به سمت صورتم آورد و با پشت دست گونه م رو لمس کرد و گفت
_خیلی زیبایی.
جوابی بهش ندادم سرش رو نزدیک آورد… خیلی نزدیک.
قلبم از حرکت ایستاد و صدای لاله توی گوشم پیچید
_لباش آدم و جادو میکنه لیلی. فکر کنم خودشم اینو میدونه که هر بار نا آرومم می بوستم.
روبه روی صورتم با چشم بسته پچ زد
_خوشحالم که سر راهم قرار گرفتی.خوشحالم که با یکی دو دیدار دارم حس به این قشنگی و با وجود تو تجربه میکنم. برام بمون لیلا… مال من باش… منم دنیا رو برات جای بهتری میکنم.
حرفاش صداش… بوی عطرش برای دیوونه کردن هر دختری کافی بود. سرش نزدیک تر اومد و نفس هاش توی صورتم پخش شد. چشم هاش رو بست…
نتونستم تحمل کنم و وقتی لب هاش کمترین فاصله رو برای بوسیدن لب هام داشت عقب کشیدم و پیاده شدم.
سنگینی نگاهش رو حس می کردم… حتی لبخند خبیثانه ش رو… با این وجود قدم هامو تند کردم و تا رسیدن به در خونم پشت سرمم نگاه نکردم.
کلید انداختم و وارد شدم. لحظه ی آخر دیدم که تکیه زده به ماشینش با لبخندی ژکوند به من نگاه میکنه.
در و بستم و نفسم و فوت کردم.
با صدایی از توی تاریکی یک متر از جا پریدم
_انگار زیادی بهت خوش گذشته

دستم و روی قلبم گذاشتم و با دیدن آرش توی حیاط عصبی بهش توپیدم
_این جا چی کار میکنی؟ مگه نگفتم…
وسط حرفم پرید
_بوسیدت؟
جا خوردم.جلو اومد و عصبی صداش و بالا برد.
_با توعم میگم اون عوضی بوسیدت؟
تند گفتم
_هیش… یکی می‌شنوه. نه ببوسید قسم میخورم آروم باش آرش برو داخل.
بازوش و گرفتم و کشوندمش داخل. در حالی که نفس میزد گفت
_من نمیتونم زنم و دستی دستی بفرستم تو دهن اژدها… یه مرتیکه ی هوس باز که بخوام پرونده شو باز کنم صد تا سابقه ی تجاوز از توش میاد بیرون.بسه لیلی قربونت برم. خودم میگردم لاله رو پیدا میکنم.بکش کنار منم کمتر حرص بده.
روبه روش ایستادم و گفتم
_من شغلم چیه آرش؟جواب بده… این جا نه یک جای دیگه… من روزی که این شغل و انتخاب کردم از خطراتش با خبر بودم. ببین خوب پیش رفتم بهم پیشنهاد داد برای مدلینگی برم دبی پیش دوستش. خوب باقی دخترا رو هم همین طوری خر میکنه دیگه…من میرم اونجا و لاله رو پیدا میکنم.
نفسش و فوت کرد و چنگی به موهاش زد.
با آرامش خودم و بهش رسوندم و از پشت بغلش کردم و گفتم
_کمتر خودتو اذیت کن.
برگشت و محکم بغلم کرد و گفت
_مگه میشه لیلی؟زنمی… سختمه به خدا خیلی سختمه.
روی پا بلند شدم و زیر گلوش رو بوسیدم.چشمام و با درد بستم و گفتم
_میگذره… همش میگذره. روزی که نفس امیر کیان و با دستای خودم قطع کنم همه چی تموم میشه آرش.بهت قول میدم
* * * *
سنگینی نگاهش حتی در حین تدریس هم از روم برداشته نمیشد.
سرخ و سفید میشدم غافل از اینکه همه ی این قرمز شدنا از روی خشمه نه خجالت.
کلاس که تموم شد سریع وسایلم و جمع کردم.دورش پر شده بود از دانشجو های دختری که به نحوی می‌خواستن توجه شو جلب کنن.
جزوه مو بغل گرفتم و موقع بیرون رفتن از کلاس نمیدونم چه جوری اون همه دختر و دست به سر کرد و لحظه ای بعد پشت سر من بود.
نامحسوس گفت
_خوشگل شدی.
برگشتم و گفتم
_مرسی استاد.
لبخند محوی روی لبش نشست و گفت
_دعوت استادت و برای مهمونی دورهمی امشب قبول میکنی؟دلم میخواد ببینم رقصیدن با خوشگل ترین دختر دنیا و گرفتن کمر باریکش چه حسی داره

دستم مشت شد و زیر سنگینی نگاهش به زور جلوی خودم رو گرفتم چشمای هوس بازش رو از کاسه در نیارم.
با لبخند کم جونی گفتم
_آخه استاد من …
سرش و کنار گوشم آورد و پچ زد
_کیان صدام کن…دلم نمیخواد دختر مورد علاقه م باهام مثل غریبه ها حرف بزنه.
لبم و گاز گرفتم و گفتم
_من که هنوز پیشنهادتونو قبول نکردم.
لب باز کرد که چیزی بگه اما با نگاه به اطراف و شلوغی سالن پشیمون شد و گفت
_شب ساعت نه منتظرم باش میام دنبالت.
حتی نموند تا جوابی بشنوه و رفت.
* * * *
نگاهی به لباس قرمز روی تخت انداختم. منو با چی اشتباه گرفته بود؟رقاصه؟پوزخندی زدم،من که می دونستم عمدا چنین لباسی برام فرستاده تا اندامم رو رصد کنه و روم قیمت بذاره اما من حتی به خاطر کارم هم حاضر نبودم شرافتم رو بفروشم برای همین انتخابم پیراهن سیاه کوتاهم بود با ساپورتی ضخیم
نگاهی به چشمای سبز عسلیم توی آینه انداختم. چشم های لاله هم درست شبیه چشمای من سبز بود لنز های مشکیم رو توی چشمم گذاشتم و مانتوی کوتاهم رو روی پیراهنم پوشیدم.
کیفم رو برداشتم و بعد از انداختن آخرین نگاه به خودم از خونه بیرون رفتم.
به محض باز کردن در حیاط کیان رو روبه ی خودم دیدم.
با همون لبخند محو روی لبش… سر تا پام رو رصد کرد و در آخر مسخ شده گفت
_چه طور خدا این همه زیبایی رو یک جا به تو داده؟
سرم و پایین انداختم و لب گزیدم. بدون تعارف اومد داخل و درو بست…
قلبم از حرکت ایستاد اگه باز به سرش بزنه و بخواد بهم دست درازی کنه چی؟
من به آر‌ش حتی راجع به مهمونی امشب هم نگفته بودم
در یک قدمیم ایستاد. دستش رو بالا آورد و روی چونم گذاشت و لبم رو از بین دندون هام بیرون کشید و گفت
_حیف این لب ها نیست این طوری گازشون میگیری
این بار مستقیم توش چشمش نگاه کردم. انگشت شصتش رو یک دور آروم روی لبم کشید و بدون اینکه چشم ازم برداره انگشت رژیش و به دهنش برد و مکید.

سرم و پایین انداختم و دستم رو به سمت در بردم تا بازش کنم که مچم رو گرفت.
دروغ چرا ته دلم ترسیدم. من تنها توی خونه با یه بیمار جنسی که سه برابر من بود و قدرت بدنی زیادی داشت…
نگاهش کردم،بر خلاف تصورم چشمکی زد و گفت
_رژ خوش طعمیه.اما من میگم شیرینی لب های تو خوش طعمش کرده.
جلو اومد و قلبم از حرکت ایستاد.پام آماده بود که اگه حرکتی کرد بزنم وسط پاش اما درو و باز کرد و عقب رفت.
نفسم و آروم فوت کردم. تا اینجاش به خیر گذشت.
* * * *
خدمتکار که مانتوم و از تنم در آورد کیان طوری به سر تا پام نگاه کرد که انگار لخت جلوش ایستادم.
با لحن خاصی پرسید
_پیراهنی که برات فرستادم و دوست نداشتی؟ یا اندازت نبود؟
تو چشماش نگاه کردم و گفتم
_خودم پیراهن داشتم.
ابرویی بالا انداخت و جوابش فقط یه نگاه خیره به صورتم بود.
بازوش و جلو اورد. بازوش و گرفتم که سر خم کرد و کنار گوشم پچ زد
_مشکی هم بهت میاد خوشگلم.
لبخند کم جونی تحویلش دادم.. باغ یکی از دوستاش بود. چشن چرخوندم. اکثرن مست بودن و با وضع ناجور اون وسط می رقصیدن.
کیان دستم و گرفت و به سمت یه میز خلوت‌تر برد.
نشستم و اون دقیقا چفت تنم نشست…
خدمتکار که شراب آورد نه من برداشتم نه کیان…
برام تعجب بر انگیز بود.چون شنیده بودم اکثر شبا مست میکنه.
سرش و کنار گوشم آورد و پچ زد
_اون بیچاره خبر نداره من همین الان با عطر تو مست شدم..
سرش و نزدیک آورد و توی گردن کشیدم فرو برد و گفت
_چرا نمیذاری اون طوری لمست کنم؟ چرا یه بار امتحانش نمیکنی؟ بهم اعتماد نداری؟ خوب آره حق داری اما من میتونم بهت قول بدم دیگه اون اتفاق نمیمونه. اما با این عطر سکسیت دلم عشق بازی باهات و میخواد چرا راه نمیای باهام؟
سریع بلند شدم و گفتم
_من دستشویی دارم.
نفسش و فوت کرد… سری تکون داد و گفت
_راه و نشونت میدم عزیزم.
پاسخ
 سپاس شده توسط MLYKACOTTON


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبای«استاد خلافکار» - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 14-08-2020، 17:24

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان