امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای«استاد خلافکار»

#4
با نفس تنگی گفتم
_خودم میرم.
سری تکون داد و گفت
_منم میرم توی باغ یه سیگار بکشم…
باشه ای گفتم و از پله ها بالا رفتم… خودم و به دستشویی رسوندم و چند تا نفس عمیق کشیدم…
اگه آرش اینجا بود با شنیدن این حرفا روانی میشد.
حیف… حیف مجبورم وگرنه چه خوب میشد دست بند زدن به دستاش و پرت کردنش توی هلوفدونی.
آبی روی گردنم زدم و از دستشویی بیرون اومدم.
از پله ها که پایین اومدم با دیدن دختر پسرایی که با لباس های افتضاح توی بغل هم می رقصیدن حالم بهم خورد. باید یه گزارش برای مرکز می فرستادم تا بیاد و همشون رو جمع کنه.
به جای نشستن به باغ رفتم تا کیان رو پیدا کنم.
نقطه ای دور و خلوت دیدمش با یه پسر کنارش داشت حرف می‌زد.
نامحسوس نزدیکشون شدم و پشت یه درخت پناه گرفتم.
صدای ناآشنای مرد کنارش توی گوشم پیچید:
_تحقیق کردی دربارش؟
کیان جواب داد
_آره…نه ننه بابا داره نه کس و کار… به پا گذاشتم واسش دوست و رفیق جون جونی هم نداره. منتهی بد رو مخه.
مرد خندید و گفت
_چی شد پا نمیده؟
_پا هم بده من نمی‌ک**نمش وقتی اون وریا واسش کرور کرور پول میدن اما نچسبه… یه مدلیه اصلا لذت نمی‌برم از بودن باهاش. یه سری دخترا رو خوب حال میکنم باهاشون تا بفرستمشون اون ور.
_مثل لاله؟
نفس توی سینه م حبس شد و سرتاپا گوش شدم. کیان با صدای آرومی گفت
_فرق داره اون واسم…
سکوت کرد… لعنتیا چرا ادامه نمیدادن؟
مرد گفت
_برو دختره رو تنها نذار خودت و تو دلش جا کن ماست و خیاری نرو جلو.بهش حال بده اما به اندازه خودتم کنترل کن حالت خراب نمیشه. باهاش حال کن اما به موقعش بکش کنار تا بهت اعتماد کنه و هر جا خواستی بیاد باهات.
فکم قفل کرد و دیگه نموندم چون هر آن امکان داشت کیان برگرده.
فوری خودم و توی خونه باغ انداختم و پشت میزمون نشستم. پنج دقیقه بعد وارد شد و با دیدن من لبخند محوی به صورتم پاشید.

به سمتم اومد و کنارم نشست. گفت
_برقصیم؟
همین و کم داشتم که مثل روانی ها برم اون وسط و شکلک در بیارم.
با لبخند مضحکی گفتم
_رقصیدن این مدلی بلد نیستم.
دستش به سمت لیوان مشروبش رفت… مثل آب قلپ قلپ از اون زهر ماری خورد و گفت
_چه جور رقصیدنی بلدی؟
نگاه به چشمای سبز عسلیش انداختم و گفتم
_چه طور؟
_می‌خوام برقصی واسم…
موبایلش و در آورد و پیامکی برای یه نفر فرستاد و موبایل و برگردوند توی جیبش و گفت
_شخصیت آرومت به یه رقص آروم میخوره. خالی میکنم اون وسط و برات… برقص واسه من… با من… راحت باش باهام لیلا.من میخوامت،هجده سالم نیست که هوس یه روزه ی یه دختر و بکنم. دلی میخوامت…
همون لحظه آهنگ ملایمی پخش شد و اکثرن کنار رفتن.
دستم و گرفت… بلندم کرد و دنبال خود‌ش وسط کشوند.
داشتم میمردم و از درون مثل مار به خودم می پیچیدم.
دستای بزرگش دورم حلقه شد. زیادی هیکلی بود… غولی بود برای خودش. در مقابلش زیادی ظریف بودم.
به اجبار دستام و دور گردنش حلقه کردم.
صورتش و به صورتم چسبوند و آروم باهام تکون خورد و کنار گوشم پچ زد
_چی داری تو وجودت دختر که تو این مدت کم اینجوری اسیرت شدم؟
چه قدر خوب بلد بود نقش بازی کنه. من چه قدر بدبخت بودم توی بغل یه مرد خلافکار می رقصیدم. یه مردی که خواهرمو…
حلقه ی دستش دور کمرم تنگ تر شد و خیسی زبونش و روی لاله ی گوشم حس کردم.
تمام تنم منقبض شد.. کی تموم میشد این آهنگ لعنتی؟
نفساش به گوشم خورد
_بریم بالا؟
بی طاقت عقب کشیدم و لرزون گفتم
_من باید برم…
تند ازش فاصله گرفتم و به سمت در رفتم. تا خدمتکار مانتوم و بیاره بهم رسید بازوم و گرفت. برم گردوند و گفت
_کجا؟ناراحتت کردم؟
نگاه ازش گرفتم و گفتم
_ببخشید من باید برم. میشه یه تاکسی خبر کنید؟
خیره نگاهم کرد و جدی گفت
_میرسونمت خودم

* * * * *
ماشین و سر کوچه پارک کرد. تشکر کردم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم رو گرفت.
به طرفش برگشتم. بدون ول کردن دستم گفت
_با دوستم صحبت کردم. برای کار مدلینگی.
چشمام برق زد و گفتم
_راست میگی؟
سر تکون داد و گفت
_آره عزیزم…منتهی چند تا عکس تمام قد ازت میخوان.
متفکر گفتم
_اممم باشه… میفرستم برات. قبولم میکنن؟
دست دیگش و بالا آورد و صورتم و لمس کرد و گفت
_مگه میشه این زیبایی و دل فریبی و ببینن و رد کنن؟
لبخند خجالت زده ای زدم که با نگاهی عاشقانه گفت
_چرا نمی گی مال منی و خیالم و راحت نمیکنی؟یه جواب درست بهم ندادی.من میخوامت…پسم نزن…باشه؟
نگاهش کردم و با لبخند چشم بستم که لبخند عمیقی زد و دندون های سفید و ردیفش رو نشونم داد.
دستم و بالا برد و چندین بار پشت دستم و بوسید و گفت
_دیگه آرزویی تو این دنیا ندارم.
فقط نگاهش کردم.دستم و کشید و بغلم کرد.
تقریبا میشد گفت توی بغلش گم شدم.
دستم مشت شد… صداش توی گوشم پیچید
_زندگیم تا قبل از این خیلی تو خالی بود. تو همین مدت کم چی کار کردی باهام؟
عطرش بوی خوبی داشت… صداشم خوب بود… قیافشم خوب بود… اصلا برای یه دختر دیوونه کننده بود اما من تحملش و نداشتم.
طوری که شک نکنه عقب کشیدم و گفتم
_من دیگه باید برم.
خیره نگاهم کرد و گفت
_هنوزم قبول نمیکنی برات خونه بگیرم؟خانوم آینده ی من لیاقتش خیلی بالاتر از این محله ست نفسم… لجبازی نکن…خیالم راحت نیست اینجایی…با اون لات های محلتون.. اگه یکی شون یه بلایی سرت بیاره من چی کار کنم؟
_من مواظب خودم هستم.
نگفتم با اون ٱموزش هایی که من دیدم این پسرا برام حکم یه کفتر و دارن.
هر چند درد اون خودش بود. دخترای باکره رو گرون تر میخریدن
نفسش و فوت کرد و گفت
_باشه خانومم… هر چی تو بگی.
لبخندی زدم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم و سفت تر گرفت و گفت
_نمیخوای یه کام از اون لب های شیرینت مهمونم کنی؟


مات موندم…حقته لیلی وقتی که پا به این ماموریت گذاشتی باید فکر اینجاهاش و میکردی.
خواستم جوابی بهش بدم که گوشیم زنگ خورد و از جا پریدم.
دست توی جیبم کردم و موبایلم و ازش بیرون کشیدم.
با دیدن شماره ی آرش لبم و گاز گرفتم و به خاطر سنگینی نگاه کیان جواب دادم
_بله؟
صدای عصبیش توی گوشم پیچید
_اگه همین الان از ماشین اون حروم زاده پیاده نشی میام با یه تیر خلاصش میکنم مرتیکه رو… بگو ورداره اون نگاه سگ مصبش و از روت.
با لبخندی مصنوعی گفتم
_سلام سمانه جون خوبی؟ نه قربونت خواب نبودم چیزی شده؟
نگاه کیان همچنان روم بود.آرش داد زد
_بس کن لیلی دیوونم کردی پیاده‌ شو تا به جنون نرسیدم.
داشتم کم می‌آوردم با این وجود ظاهر خودم و حفظ کردم و گفتم
_چشم عزیزم دارم جزوه هارو فقط اگه میشه پنج دقیقه دیگه بهت زنگ بزنم؟
صدای خسته ی آرش توی گوشم پیچید
_نذار بهت دست بزنه که جون میدم لیلی…
با لبخند مصنوعیم گفتم
_چشم خداحافظ.
تماس و قطع کردم. کیان گفت
_کی بود عزیزم؟
_یکی از بچه های دانشگاه ازم یه سوالی داشت. خیلی خوش گذشت من با اجازه برم فردا تو دانشگاه می بینمت.
سری با اکراه تکون داد و گفت
_میام دنبالت عزیزم.
ناچارا سری تکون دادم و پیاده شدم زیر سنگینی نگاهش کلید انداختم و به محض وارد شدن یکی مچ دستم و گرفت و تا به خودم بیام توی آغوش آشنایی فشرده شدم.
دستام و دور شونه هاش حلقه کردم و کیفم از دستم افتاد.
حریصانه به خودش فشارم داد و گفت
_میدونی از فکر اینکه لمست کرده چی به حالم اومد؟بسه لیلی دارم دیوونه میشم.
نفس عمیقی کشیدم و عطرش و توی سینه فرستادم و گفتم
_من بیشتر از تو عذاب میکشم آرش… خیلی بیشتر.
دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و گفت
_پس بی خیال شو… نامردم اگه خودم واست پیداش نکنم تو بکش کنار فقط به خاطر…
بی اختیار روی پا بلند شدم و با گذاشتن لب هام روی لب هاش صداش و قطع کردم.
دستش دور کمرم پیچیده شد و در حین بوسیدن با التهاب و از سر حرص لب هام هلم داد داخل خونه و در و با پاش بست.

در حالی که با انگشت روی سینه ش خطوط فرضی می‌کشیدم گفتم
_می‌ترسم با این اومدنات خراب کنی همه چیو… امشب خودم شنیدم که گفت برام بپا گذاشته.
موهام و نوازش کرد و گفت
_اگه فکر کردی نامزدم و تو این محله تنها می‌ذارم کور خوندی. بار آخرتم باشه بدون جی پی اس و بدون اینکه به من بگی بلند میشی با این مرتیکه میری بیرون. فکر کردی اینجا به حال خودت ولت کردم و نمی‌دونم کجاها میری؟

ابرو بالا انداختم و گفتم
_تو هم واسم بپا گذاشتی؟
_هممم…
مشتی به سینش کوبیدم
_خیلی بدی.
قفسه ی سینه ی پهن و مردونش بالا و پایین شد و گفت
_بد نیستم. عاشقم… غیرت دارم.نمیتونم دستی دستی نامزدم و بفرستم تو دهن اژدها…
لبخندی روی لبم نشست. سرم و بلند کردم و زیر گلوش و بوسیدم که کلافه گفت
_نکن… من نمی‌فهمم دو تا آدم بالغ چرا باید جون بکنیم؟اگه به بابات قول نداده بودم تا قبل ازدواج کاری باهات نداشته باشم میدونستم الان چیکارت کنم. نمی‌فهمم منو به عنوان دومادش قبول نکرده یا فکر کرده میذارم در میرم؟ بابا کل شهر فهمیدن خاطرت و میخام …
خندم ‌شدت گرفت و گفتم
_دیگه بابام فهمید جنبه نداری که این جوری تهدیدت کرد.
ناگهانی خم شد به سمتم و دستام و بالای سرم حبس کرد و گفت
_من جنبه ندارم؟
با شیطنت ابرو بالا انداختم… سرش و نزدیک آورد و کام عمیقی از لب هام گرفت و با حرص گفت
_بعد ازدواج نشونت میدم بی جنبه ای چیه.
خندیدم و از زیر دستش فرار کردم. گفتم
_موقعی که خواستی بزنی بیرون حواست به اطراف باشه… یکی و گذاشته کشیک بکشه.
با نگاه معناداری گفت
_کجا میری؟
_دانشگاه…
پوفی کرد
_خراب شه اون دانشگاه…
_باز غر زدنت شروع شد آرش… اونجا که خطری نداره. تازه آرمین هم که اونجاست هوامو داره.
_آرمین جز خودش هوای هیچکی و نداره دل به اون خوش نکن فکر کنم خودم باید دست به کار شم.
پقی زدم زیر خنده و گفتم
_با این هیکلت بیای پشت میز بشینی؟سرگرد مملکت و این کارا؟
نگاه معناداری بهم کرد و گفت
_سرگرد مملکت واسه تو چه کارا که نمیکنه!
پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبای«استاد خلافکار» - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 14-08-2020، 18:04

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان