امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای«استاد خلافکار»

#7
آرش با همون جذبه و جدیتی که توی کلانتری داشت گفت
_انشالا که برمی‌گردن..
تحمل نکردم و از پشت میزم بلند شدم.کوله م و برداشتم و خواستم برم اما پشیمون شدم.
نباید آرش و تنها می‌ذاشتم،اون به خاطر من این‌جا بود.
خیره به صورت جذابش راه رفته رو برگشتم و پشت میزم نشستم.
صدای وز وز دو تا دختر جلوی روم اعصابم و بیشتر بهم ریخت
_چه قدر خوشتیپه… نگاه کن هیکلش و… صورتش خیلی مردونست…
_عجب تیکه ایه… تا حالا پسری به این خوش تیپی و جذابیت ندیده بودم… وای دلم رفت واسش،زن داره به نظرت؟
_زنم داشته باشه من حاضرم زن دومش بشم بس این بشر خوبه…
دستم مشت شد و دلم میخواست با همین مشتم صورت جفت شونو خراب کنم.
آرش که با اون صدای بم و مردونش مشغول تدریس شد با جرعت میتونم بگم کل دخترای کلاس به جای گوش دادن به درس چشماشون شبیه دو تا قلب شده بود و محو و مات نگاهش میکردن.
به محض تموم شدن کلاس کیفم و برداشتم و به سمتش رفتم.
داشت وسایلاش و جمع می‌کرد.
با صدای آروم ولی خشنی گفتم
_به حسابت می رسم.
با سر پایین افتاده جواب داد
_بهت گفتم زنم و اینجا تنها نمی‌ذارم.
با فکی قفل شده گفتم
_نمی‌بینی دخترا رو؟
نگاهی بهم انداخت و گفت
_نه… من جز تو کسی و نمیبینم.
به یک باره تموم آتیشم خوابید و آروم شدم.
لبخند محوی زدم و بی حرف از کلاس بیرون رفتم.
* * * *

با صورتی گرفته لباسام و توی چمدونم گذاشتم…فردا امیرکیان دنبالم میومد تا به خونه ش برم.
باورم نمیشد تا مدت ها فقط می تونستم آرش و توی کلاسا ببینم. از اون گذشته می رفتم زیر نظر امیر کیان… تا کی می تونستم از دستش فرار کنم؟اون بیماری جنسی داشت. از کجا معلوم فردا باز هم…
با صدایی از توی حیاط از جام پریدم.
ساعت دو نصف شب کی می تونست باشه جز دزد؟
از زیر تختم اسلحه م رو در آوردم و به سمت در اتاق رفتم.

سریع اسلحه رو به بیرون نشونه گرفتم و با دیدن آرش توی اون تاریکی مات برده اسلحه رو پایین آوردم.
چند لحظه ای خیره نگاهم کرد.اسلحه رو انداختم زمین.
با قدم های بلند به سمتم اومد و لحظه ای بعد توی آغوش مردونش گم شدم.

دستاش و با قدرت دورم حلقه کرد و پچ زد
_لعنتی…
خودم و بیشتر بهش فشار دادم و گفتم
_تو که باز اومدی اینجا… نگفتم نباید بیای؟
دستاش و دو طرف صورتم گذاشت و به جای جواب دادن بوسه ی عمیقی به لبم زد.
موهام و از صورتم کنار زد و در حالی که پیشونیش و به پیشونیم چسبونده بود پچ زد
_واسه تو تا ته جهنمم میام.
خندیدم و دوباره لب هام اسیر شد.
دستام و دور گردنش انداختم و زمزمه کردم
_تا یه مدت نمی‌بینیم همو…یعنی تو دانشگاه میبینم…اما تو استادی منم دانشجو…نباید بفهمن ما…
بوسه ی سوم رو با حرص بیشتری به لبم زد و نفس زنون گفت
_تضمینی نمیدم.
_باید بدی آرش.کسی تو اون دانشگاه نباید بفهمه تو نامزدمی… کیان اگه شک کنه…
وسط حرفم پرید
_جلوی من اسم یه مرد دیگه رو به زبونت نیار.
_باشه… تو هم قول بده به این دخترای فس فسوی دانشگاه رو نمیدی…
کتش و از تنش در آورد و به جای جواب دادن لب های ملتهبش رو روی لبهام گذاشت و هلم داد به سمت اتاق…
انقدر عقب رفتم که روی تخت افتادم.خم شد روم و بدون اینکه دست از بوسیدنم بکشه دکمه های پیراهنش رو باز کرد.

نفس بریده پسش زدم و گفتم
_نه،تا شب عروسی…
با چشمای مخمورش به صورتم زل زد…. زل زد… زل زد.. زل زد و در نهایت با وجود چشمای پر نیازش سری تکون داد و کنارم روی تخت یک نفره م خودش و جا کرد و منو توی آغوشش جا داد و با صدای گرفته ای گفت
_این تخت بهتر از تختیه که تو خونه ی بابات داشتی..
هر بار با کارهاش وادارم میکرد بیشتر عاشقش بشم.
ادامه داد
_برای خونمونم یه تخت یه نفره میخرم تا صبحم همینجوری حبست میکنم تو بغلم تا نتونی تکون بخوری.
سرم و بلند کردم و پایین ته ريشش رو بوسیدم… گفتم
_من اعتراضی ندارم.
با لبخند محوی به چشمام زل زد. سرم و درست روی قلبش گذاشتم. چه خوب که اومد.
* * * * * *
از چشمی در نگاهش کردم،به محض اینکه سوار آسانسور شد بی سیم زدم
_حسام میاد پایین برو دنبالش!
خیلی زود جواب داد
_میرم الان.
تند به اتاقم رفتم و لباسهایی که آماده کردم و از کمد در آوردم.
لباس زیرم و در آوردم و به جاش باند بستم دور سی*نه هام.
شلوار و سویشرت مردونه و پف داری و تنم کردم.کلاهی روی سرم گذاشتم و بعد از برداشتن بی سیم و اسلحه م از خونه بیرون زدم و تند از پله ها پایین رفتم.
کیان امشب یه غلطا یی میخواست بکنه،خودم بین حرفاش شنیدم.
جلوی در سوار ماشین بچه های خودمون شدم و گفتم
_زود برو دنبال حسام.
کاظمی متعجب به قیافم نگاه کرد اما حرفی نزد و سر تکون داد.
باز بی سیم زدم به حسام
_کجایی؟
صداش از بین باد اومد
_دنبالشم سرگرد…بیاین جلو در دم پمب بنزین ایستاده.
صدام و بالا بردم
_تند برو کاظمی.
کاظمی سرعتش و بالا کرد و گفت
_اوناهاش حسام.
_بزن کنار.
ماشین و که کنار زد پیاده شدم و به سمت موتور حسام رفتم و خیره به امیر کیان که داشت ماشینش و بنزین میزد گفتم
_تو پیاده شو من میرم دنبالش.
پیاده که شد سوار موتور شدم و کلاه کاسکت و سرم گذاشتم و گفتم
_به آرش چیزی نگو…
_آخه سرگرد… نمیشه که،شما…. نذاشتم حرفش و بزنه و دنبال کیان گاز دادم.
اگه امشب قرار بود دخترای بی گناه و بفرسته اون ور آب پس من باید نجاتشون میدادم. هم لاله رو هم باقی دخترا…

پشت ستون خودم و مخفی کردم صدای امیر کیان و با یه لحن متفاوت شنیدم
_کجان دخترا؟
_تو زیرزمینی آقا… به همشونم خوب رسیدیم،ترگل ورگل شون کردم همین الان مشتری دارم واسشون.
امیر کیان با صدای خشک و جدی گفت
_بکارت که دارن؟
_بله آقا چک کردم همشونو…
لبم و محکم گاز گرفتم… اینا دیگه چه آدمایی بودن؟
امیر کیان گفت
_خوبه… برای شب آمادشون کن.
_آماده‌ی آمادن آقا اگه میخواین ببرمتون بازرسی شون کنید.
صدای پاشون که اومد یعنی امیر کیان موافقت کرده.
تند پشت ستون بعدی مخفی شدم و نفس زنون نگاهشون کردم که به سمت راه پله ها رفتن اما از شانس گهم دو تا آدم غول مانند اونجا ایستاده بودن
نگاهی به اطراف انداختم و چشمم به یه پنجره ی کوچیک کنار راه پله افتاد.
با قدم های آروم و خمیده به همون سمت رفتم و پنجره رو بازش کردم.
ده دوازده تا دختر با لباس های باز و کوتاه اون جا بودن.
کیان تک تک شونو از نظر گذروند.روبه روی یه دختر خیلی خوشگل ایستاد و پوزخندی به روش زد و گفت
_حالت چطوره س*ک*سی من.
دختره با تنفر گفت
_هیچ وقت نمیبخشمت.. تو به من گفتی عاشقمی!گولم زدی…
خنده ی کیان به هوا رفت و گفت
_هنوزم عاشقتم،منتهی عاشق تن و بدن بلوریت،حیف پول خوبی واست میدن و گرنه کارت و یکسره میکردم.
مرد چاق و چاپلوس کنار کیان گفت
_اینا آماده ی هر نوع خدمتی هستن آقا،اتاقم آمادست اگه میخواین دو سه تاشون و بفرستم.
لبخند محوی روی لب کیان نشست و دست دختره رو گرفت و با نگاه بدجنسی گفت
_فقط اینو میخوام.
دستم مشت شد…لعنتی محاله بذارم به اون دختر تجاوز کنی!
از جام بلند شدم… اما به محض برگشتن سینه به سینه ی مرد قوی هیکلی شدم که دو برابر من قد داشت.

مات چشمای آبیش شدم.خواست کلاهم و از سرم در بیاره که خیلی یهویی دستش و پیچوندم و با آرنج کوبیدم تو پهلوش و به محض اینکه خم شد گردنش و طوری پیچوندم که بیهوش شد.
نفسم و فوت کردم…. اسلحه و بی سیمم و در آوردم و زیر کیسه ی آجرا قائم کردم. اگه گیر میوفتادم نباید لو می رفت که پلیسم!
از کنار مرد گذشتم و خودم و از پنجره فرستادم پایین و خمیده از پله ها بالا رفتم.
صدای جیغ و داد دختره از یکی اتاقا بلند شده بود..
پشت در اتاق ایستادم ناله های دختره عصبیم کرد
_نکن کیان… نکن درد داره.
چشمام و با درد بستم. یعنی لاله هم به این حال افتاده بود؟
جیغ دختره بلند شد و کیان با صدای پر نیازی گفت
_بلندتر جیغ بزن… ناله کن واسم.
دستم و روی دستگیره گذاشتم و در و نیم باز کردم.
با دیدن صحنه ی مقابلم از خودم متنفر شدم.کیان چنان تو اوج لذت بود که حتی برنگشت تا نگاهم کنه.
خواستم درو کامل باز کنم که کسی جلو دهنم و گرفت و محکم تنم و قفل کرد و دنبال خودش کشوند و علارغم دست و پا زدنم در یه اتاق و باز کرد و پرتم کرد داخل…
برگشتم و خواستم حمله کنم که با دیدن شخص روبه روم مات موندم.
با اخم داشت به من نگاه می‌کرد
لب هام تکون خورد اما نتونستم حرفی بزنم.
چی به حال خودش آورده بود؟
دیگه نه اثری از موهاش بود نه اون برق همیشگی چشماش.
ناباور نالیدم
_چرا این طوری شدی آرمین؟
به جای جواب دادن،زیر بازوم و گرفت و به سمت پنجره ی سراسری ته اتاق برد. بازش کرد و بدون حرف پرتم کرد بیرون که گفتم
_چی کار داری می کنی؟ندیدی داشت به دختره تجاوز می‌کرد؟آرمین ما باید اون دخترا رو فراری بدیم. چرا اینجوری نگاه میکنی با توعم؟
نگاه سرد و یخیش رو دوخت بهم و کوتاه گفت
_بزن به چاک!
با خشم نگاهش کردم و گفتم
_واسه همین غیب شدی آره؟ اومدی تو دار و دسته ی اینا… تو هم عوضی بودی آرمین تو هم…
بدون هیچ واکنشی گفت
_خفه شو و از همون راهی که اومدی برگرد برو…
_نرم می‌خوای چیکار کنی؟اگه نرم…
یقه م با خشم به سمت خودش کشید و غرید
_اگه نری گه میزنی به تمام نقشه هایی که کشیدی حالا گورت و گم کن.
ناباور گفتم
_تو چت شده؟ چرا این شکلی شدی؟
یقه م و ول کرد و کوتاه گفت
_به جای ور زدن اینجا برو دو دستی بچسب به عشقت،چون اگه دستش بدی،میمیری!
پنجره رو روم بست و متحیر تنهام گذاشت.

ناچارا عقب عقب رفتم و خواستم برگردم که کسی با یه چیز سنگین زد توی سرم و دیگه چیزی نفهمیدم.

* * * * *
با حس ریخته شدن پارچ آب سردی روی صورتم برق گرفته چشم باز کردم.
چند باری پلک زدم تا دیدم واضح شد.خواستم دستام و تکون بدم اما هم دستام هم پاهام بسته شده بود.

با دیدی تار چشمم به کیان افتاد که دست به کمر نگاهم می کرد.
چشمای بازم رو که دید،قدمی جلو گذاشت و گفت
_خوابت سنگینه پرنسس،واسه همین هیچ وقت تو بغل من نخوابیدی؟
نفس زنون نگاهش کردم،جلو اومد و دستاش و دو طرف صندلیم گذاشت و روبه روی صورتم پچ زد
_پس جاسوس بودی؟نگفتی دلم میشکنه عزیزم؟
نفسم بالا نمیومد،انگشتم و توی دستش گرفت و ادامه داد
_جاسوس کی بودی؟
آروم گفتم
_هیچک… آیییییی
هنوز حرفم و تکمیل نکرده بودم انگشتم و چنان پیچوند که صدای شکستن شو شنیدم و درد توی تمام وجودم پیچید.
با ظاهر خونسردی گفت
_قرار به دروغ گفتن نبود خانوم کوچولو!
با درد گفتم
_کیان به خدا من…
انگشت بعدیم و توی دستش گرفت و به دهنم چشم دوخت.
از شدت درد اشک از چشمم سرازیر شد،چشمم به پشت سرش افتاد. آرمین با نگاه شیشه ای و سردی داشت نگاهم می کرد.
چرا هیچ کاری نمی کرد؟ یعنی اصلا براش مهم نبود؟
کیان با صدای خونسردی گفت
_دروغ بگی،زبونت و قطع میکنم. می کنم این کار و دختره ی احمق پس حرف بزن کی فرستادتت…
با درد لب گزیدم و گفتم
_باشه میگم گوش کن من دیشب وقتی داشتی با تلفن حرف میزدی شنیدم.به خدا منو کسی نفرستاده،خودم تعقیبت کردم تا مطمئن بشم اشتباه شنیدم.

اون مرد چشم آبی که زده بودمش با صدای خشک و سردی گفت
_دروغ میگه رئیس مثل سگ…یه دختر معمولی بلد نیست حرفه ای ضربه بزنه این دختره آموزش دیده.

توی عمق چشمام نگاه کرد و فشاری به انگشتم داد که از ترس چشم بستم.
صاف ایستاد و گفت
_کی تو رو فرستاده؟
آرش… آرش کجایی ببینی دارن لیلی تو شکنجه می کنن؟
سکوت کردم،کیان با بی رحمی گفت
_ماکان!یه میله داغ کن بیار واسم.
ترسیده گفتم
_می خوای چی کار کنی؟
لبخند محوی زد و گفت
_میخوام یه نمه از اون زبون کوچولو تو ببرم.میدونی چیه عشقم…
دوباره خم شد طرفم،لب پایینم رو بین دندون هاش گرفت و فشار داد که طعم خون رو توی دهنم حس کردم.
عقب کشید و روبه روی صورتم پچ زد
_من عاشق شکنجه کردن زنام

وحشت زده نگاهش کردم.
صاف ایستاد… تند گفتم
_کیان گوش بده، من اومدم اینجا فقط به خاطر تو.. چون دیشب شنیدم پای تلفن چی می گفتی… ببین من مثل باقی این دخترا نیستم،من واقعا دوستت دارم ازت متنفر نشدم کیان!

خندید و گفت
_عاشقمی؟
سر تکون دادم،نگاه سرد آرمین همچنان اذیتم می‌کرد. چرا هیچ کاری نمی‌کرد؟ این قدر براش بی ارزش بودم؟
کیان با لحن تمسخر آمیزی گفت
_این جمله رو زیاد شنیدم،یه چیز جدید بگو که منصرف شم از کوتاه کردن زبونت.
همون لحظه در باز شد و ماکان با یه میله‌‌ی داغ که به قرمزی میزد اومد داخل.
ملتمس به آرمین نگاه کردم اما همچنان تکیه زده به دیوار سرد و خونسرد نگاهم میکرد.
باید خودم یه کاری می‌کردم.
_اونا به محض اینکه بفهمن تو چه آدمی هستی ازت متنفر میشن کیان اما من فهمیدم و حسم بهت تغییر نکرده هیچ وقت نمیکنه من حتی حاضرم کمک تون کنم فقط کافیه بذاری کنارت باشم.
میله ی داغ و از ماکان گرفت و به سمت چشمام آورد.
نفس بریده سرم و عقب کشیدم.
داغی میله رو خیلی خوب می تونستم حس کنم.
شمرده شمرده می‌پرسه:
_فقط بگو سگ کی هستی؟هوم؟
قلبم گومب گومب می‌زد.دیگه نمیدونستم چی بگم! انگار تهش همین بود،نتونستم لاله رو پیدا کنم،نتونستم.
با جدیت گفت
_دهن تو باز کن!
اشک از گوشه ی چشمم چکید،کاش به آرش می گفتم
میخواستم بگم پلیسم که صدای خشک آرمین بلند شد
_بسه…بکش کنار.
کیان سرش و برگردوند و گفت
_چیه دلت سوخت؟
آرمین قدمی جلو اومد و خشک گفت
_حتی اگه جاسوس باشه به دردمون میخوره…صاحبش هر کی باشه میاد دنبالش!
در حالی که صدام میلرزید گفتم
_من جاسوس نیستم من فقط..
هنوز حرفم تموم نشده بود میله ی داغ پشت دستم چسبیده شد و تمام وجودم سوخت و داد از سر دردم بلند شد.

با لذت خاصی توی چشماش نگاهم کرد و گفت
_آخی… سوختی؟
اشکام پشت هم از چشمم باریدن و از درد فقط لبم و گاز گرفتم.
آرمین با همون لحن خنثی گفت
_هیچ وقت یاد نمی‌گیری چه طور با دشمنات رفتار کنی.
کیان خیره به صورت من با همون لذتی که توی چهره ش موج میزد گفت
_اممممم بذار یادم بیاد آخرین بار با یه جاسوس چی کار کردم.اول… تک تک انگشت هاش و قطع کردم،بعدش… اممممم بعدش چی کار کردم ماکان؟آها سرب داغ ریختم تو حلقش.. هر روزم یه تیکه از بدنش و کندم تا آخر… مرد.
خدای من یه آدم تا چه حد می تونست ظالم باشه؟
میله‌ی داغ رو باز جلوی چشمم گرفت و گفت
_خوب تو چون دختری یه راه آسون تر برات انتخاب می‌کنم. ماکان،چند نفر تو انبارن؟
ماکان با اون صدای زمختش گفت
_بیست و هفت نفر آقا.
کیان با لبخند شیطانی گفت
_امشب همه‌شون به ترتیب این دختره رو می*گان به هر شکلی که خودشون دلشون میخواد.
و جلوی چشمای ناباور و وحشت زده‌ی من عقب رفت و میله رو روی زمین انداخت و آرمین بی هیچ واکنشی باز هم نگاه می‌کرد.

* * * *
با چشمای بی فروغ نگاهم و به در دوختم.نمیدونم چرا امید داشتم آرش بیاد.
منه لعنتی حتی موبایلمم برنداشتم تا ردم و بزنه! آرش راست می‌گفت…بعضی وقتا زیادی بی فکر بودم.
در اتاق باز شد.با دیدن امیر کیان انگار که عزرائیلم و دیدم….در و بست و قفل کرد. با لبخندی شیطانی به سمتم اومد و گفت
_هنوز زنده ای؟
نالیدم
_امیر چرا این کار و با من میکنی؟خودتم میدونی که راست میگم.
روی تخت نشست و دستش و زیر چونم زد و گفت
_میدونم.
_خوب اگه میدونی چرا عذابم میدی؟
سرش و جلو آورد و آروم پچ زد
_چون چیزایی رو فهمیدی که نباید می فهمیدی.
در حالی که سوختگی و شکستی دستم امونم و بریده بود گفتم
_من لو نمیدمت. گفتم که حاضرم به خاطرت هر کاری بکنم.
خیره نگاهم کرد و بی مقدمه گفت
_میدونی اندامت یکی از س*ک*سی ترین انداماست؟حیفی زیر نوچه های من سینه ی سفتت شل بشه.
لبم و گاز گرفتم.خدایا صبر بده بهم.
نگاهش و با گستاخی روی تن و بدنم انداخت و گفت
_بیا یه معامله کنیم..
چشمام برق زد و گفتم
_چی؟
معنادار گفت
_من الان حدود سه ساله ار**ضا نشدم.دارم میترکم.
ناباور نگاهش کردم
_دخترا بهم لذت میدن اما ارضام نمیکنن کمن واسم.
با تته پته گفتم
_ا…از من چ… چی می‌خوای؟
دست روی گونه م گذاشت و از اونجا انگشتش و نوازش گر به پایین کشوند و پچ زد
_می‌خوام شانسم و با تو امتحان کنم،اگه بتونی….نگهت میدارم واسه خودم.
حتی پلک هم نمیتونستم بزنم… اون مشکل دیگه ای جز رابطه ی جنسی نداشت؟
وقتی دید خشکم زده تند گفت
_اوه عزیزم فکر نکن تو س*ک*س آدم خشکیم نه عزیزم. من…
بی طاقت گفتم
_لطفا تمومش کن.
بیشتر بهم نزدیک شد و زمزمه کرد
_چرا؟دوست نداری تجربه ش کنی؟یا شاید میخوای به وعده‌م عمل کنم و نوچه هام و بفرستم سراغت؟مگه دوستم نداری؟پس فکر نکنم رابطه با من خیلی هم عذاب آور باشه برات.
دست سالمم مشت شد. به درک که هر چی بشه،باید بهش بگم من سرگرد لیلی اعتمادیم دختری که برای شکستن کمرش اومدم نه ارضا کردنش…
لب باز کردم که در اتاق باز شد. چشمم به آرمین افتاد و دلخور نگاهش، کردم.
نگاه سردش رو بین من و کیان گردوند و گفت
_اگه لاس زدنت تموم شده بیا برو سگات و آروم کن افتادن به جون هم.
کیان سری تکون داد و موقع بلند شدن خم شد و کنار گوشم گفت
_رو حرفام فکر کن شب برای شنیدن جوابت میام.
حرفش و زد و زیر نگاه نفرت بارم از اتاق بیرون رفت.
کیان که رفت،آرمین در و بست و با اخم به سمتم اومد و جای کیان نشست و با صدای خشکی گفت
_بده من دستتو

نگاه ازش گرفتم و دلخور گفتم
_نمیخوام.
این بار حرفی نزد و مچ دستم و توی دستش گرفت که آخم بلند شد.
انگشت شکستم و بازرسی کرد و گفت
_شکسته.
لبم و محکم گاز گرفتم… سرد و خنثی ادامه داد
_دستتم بدجور سوخته.
عصبی گفتم
_خودم دارم میبینم.دمت گرم که دیدی و عین خیالت نبود.
نگاهم کرد، حالت نگاهش برام غریبه بود.
سردی کلامش هم برام عجیب بود
_بهت گفتم فرار کن…به خاطر احمق بازیات من گند نمیزنم به همه چی.
ناباور گفتم
_آرمین من کیم؟
بلند شد و گفت
_می فرستم بیان ردیفت کنن.
داشت از اتاق بیرون می رفت که گفتم
_یعنی نمیخوای هیچ کاری بکنی
برگشت و با نگاه سردی گفت
_نه.
و جلوی چشمای متحیرم از اتاق بیرون رفت.
* * * *
در باز شد و نور شدیدی به چشمم خورد. لعنتیا یه چراغ روشن نمیکردن واسه من.
قامت امیر کیان و توی تاریکی هم تشخیص دادم.
به سمتم اومد و دست زیر بازوم انداخت و بلندم کرد. با صدای گرفته ای گفتم
_کجا میخوای منو ببری؟
جوابم و نداد به جاش بازوم و دنبال خودش کشوند.
از اتاق که بیرون رفتیم گفت
_می‌خوام بفرستمت برای معاینه،خواهان داری از اون ور.باکره‌ای دیگه یا دروغ گفتی؟
ترسیده ایستادم و گفتم
_تو همچین کاری نمیکنی!
لبخند ژکوندی زد و گفت
_من کارم اینه دختر خانوم.تو یکی آسون تر از همه لازم نبود وقت بذارم روت.نترس…اونی که معاینه ت میکنه زنه ولی با اجازه منم تماشات میکنم.
خدایا تو چه مخمصه ای افتاده بودم.
خواست باز بازوم و بکشه که گفتم
_من باکره نیستم.

گردنش چنان به سمتم برگشت که حس کردم رگ به رگ شد.
اومدم چشمش و درست کنم زدم ابروش و ناکار کردم. با خشم پرسید
_چی گفتی؟
حرفم و با اطمینان تکرار کردم
_من باکره نیستم!پولی هم از من نمیتونی به جیب بزنی!
سر تکون داد و گفت
_معاینت کنم می فهمم هستی یا نیستی… راه بیوفت.
قلبم گومب گومب میزد.لعنتی،دردم فرستادنم اون ور نبود. دردم این بود که آرش و بقیه بی خبرن.
هلم داد جلو و در یه اتاق و باز کرد..
نگاهی به اطراف انداختم،یه اتاق سفید با یه تخت وسط اتاق و یه زنی درشت هیکل که لباس سفید تنش بود.
امیر هلم داد جلو و گفت
_معاینه ش کن.
زن سر تکون داد و گفت
_درو ببند باز سگات سرک نکشن داخل خودتم برو بیرون.
درو بست و خودشم تکیه زد به دیوار و گفت
_می‌خوام منم باشم.
زن چشم غره ای به سمتش رفت و گفت
_پس بی فضولی وایستا همون جا… دختر شلوارت و در بیار.
لرز شدیدی اندامم و گرفت،ملتمس به امیر نگاه کردم و گفتم
_امیر این کار و نکن لطفا…
جلو اومد و دستش و روی گونه گذاشت و گفت
_نترس شکلات تلخم… از سر تا پات و طلا میگیرن.کرور کرور پول میدن واسه این اندام سکسی.
نالیدم
_مگه نگفتی با خودت باشم؟
موهام و از صورتم کنار زد و گفت
_خواهان داری گلم پول خوبی واست میدن.
_من بیشتر از اون پول و واست در میارم. ببین من دفاع شخصی بلدم… میتونم برات کار کنم هر کاری که بگی.
لبخند ژکوندی زد. خم شد تا لبم و ببوسه که گونه مو جلو بردم.
به جای بوسیدن گازی از گونه م گرفت و گفت
_حالا نترس و برو جلو!
اشاره ای به اون زن کرد. ترس برم داشت.
زنه مثل عزرائیل بازوم و کشید و به سمت تخت برد و گفت
_شلوارت و کامل در بیار و بخواب رو تخت.
باز به امیر نگاه کردم که دست به سینه زل زده بود بهم.
لعنتی…لعنت به تو لیلی که گند زدی به همه چی… آرش راضیه؟ نامزدت راضیه جلوی چشم یه بیمار جنسی لخت کنی؟
خودت چی؟ شرافتت چی؟
به خاطر لاله… انتقام همه ی این لحظه ها رو میگیرم.
زنه که دید حرکتی نمیکنم داد زد
_زودباش دیگه مگه خوابت برده؟میخوای خودم بکشم پایین اون شلوارت و؟
آروم گفتم
_نه خودم انجام میدم. فقط امیر…
خندید
_دختر جون،چند صبا دیگه باید لخت دنبک بزنی واسه این و اون که چهار قرون بندازن کف دستت تو از این خجالت میکشی؟بخواب رو تخت تا نصفه پایین میکشم واست
در حالی که تنم می‌لرزید دراز کشیدم روی تخت و دکمه و زیپ شلوار جینم رو باز کردم.
چشمم به امیر افتاد که تکیه زده به دیوار با لبخند محوی زل زده بود به من… لعنتی

پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko ، MLYKACOTTON ، Par_122


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبای«استاد خلافکار» - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 25-08-2020، 16:15

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان