امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان زیبای«استاد خلافکار»

#8
چشمام و با درد بستم. دست زنیکه به سمت شلوارم رفت که در باز شد و یکی از نوچه های امیر با وحشت گفت
_رئیس محموله لو رفت!
امیر مثل برق از جاش پرید و از اتاق بیرون رفت. سریع بلند شدم و بی توجه به صدا زدنای اون زنیکه از اتاق بیرون رفتم.
چشمم به آرمین افتاد که با خشم داشت پشت تلفن حرف می‌زد.
به سمتش دویدم و گفتم
_بیا بریم!
نگاه تندی بهم انداخت و پشت تلفن گفت
_میفرستمش بیاد الان.
تلفن و قطع کرد و گفت
_عرضه داری فرار کنی؟از در پشتی برو نامزدت منتظرته.
متعجب گفتم
_آرش؟
عصبی غرید
_کس دیگه ای نامزدته؟
با مخالفت گفتم
_نمیرم. اونا میخوان امیر و دستگیر کنن. اون و بگیرن به خواهرم نمیرسم.
چنان نگاه تندی بهم انداخت که گفتم الان گردنم و خرد میکنه.
بهش مهلت ندادم و گفتم
_من امیر و فراری میدم.
نموندم تا حرفی بزنه و دویدم…. صدای داد و بیداد امیر رو از توی انبار شنیدم.
وارد انبار شدم یک لحظه ماتم برد.
تصویر جدیدی و از امیر کیان میدیدم. اسلحه به دست و با خشم آدماش و ردیف کرده بود چنان داد و بیداد می‌کرد که یک قدم عقب رفتم.
ترسناک بود،ترسناک تر شد.
تا خواستم یک قدم به جلو بردارم بازوم کشیده شد و صدای عصبی آرمین توی گوشم پیچید
_زبون آدمیزاد نمیفهمی نه؟
منو دنبال خودش کشوند چنان بازوم و محکم فشار میداد که هر چه قدر تقلا کردم نتونستم از چنگش خلاص بشم.
با مخالفت و تند گفتم
_نکن آرمین… بذار کارم و بکنم. من واسه چی اومدم اینجا؟شغلم اینه ول کن دستم و..
اهمیتی نداد و درو باز کرد و نگاهی به اطراف کوچه انداخت. در ماشینی باز شد و قامت آشنای آرش توی دیدم اومد.
آروم گفتم
_بذار برم پیش کیان.
سر خم کرد و کنار گوشم گفت
_انگاری تنت میخاره. بدت نمیاد خشتکتو بکشن پایین؟
آرش بهم رسید، آرمین هلم داد جلو و گفت
_بگیرش تحفه تو…
آرش مچ دستم و گرفت.بغض کردم و به خیال اینکه میخواد بغلم کنه رفتم جلو که با خشم سیلی به صورتم زد.
سرم کج شد.مات موندم. با همون خشمش غرید
_تموم شد همه چی لیلی. فردا عقدت میکنم می تمرگی تو خونت تا خودم این ماموریت و تموم کنم.

مات برده نگاهش کردم…مچ دستم و گرفت و دنبال خودش کشوند و غرید
_راه بیوفت ببینم.
ناخواسته دنبالش کشیده شدم. چرا درکم نمی‌کرد؟چرا نمی فهمید این شغلمه و از همه مهم تر من واسه ی خواهرم این کارا رو میکنم نه از روی دلخوشی؟
در ماشین و باز کرد و خواست به زور سوارم کنه که ناغافل با آرنج توی شکمش کوبیدم حلقه ی دستش که شل شد دستش و پیچوندم اسلحه شو از دور کمرش در آوردم و گفتم
_متاسفم آرش ولی باید خواهرم و پیدا کنم.
با سرعت برق دویدم و صدای عصبیش و از پشتم شنیدم
_وایستا ببینم.
حس میکردم داره دنبالم میاد. دستام و بند دیوار باغ کردم و خودم و بالا کشیدم که مچ پام و گرفت و کشید پایین و تا به خودم اومدم دیدم توی بغلش گم شدم.
به التماس افتادم
_بذار برم… تو رو خدا آرش بذار برم… همه چی و خراب نکن قربونت برم.
با اخم نگاهم کرد و گفت
_حالیته وقتی غیب شدی من چی به حالم اومد؟
_ببخشید… حالا که میدونی کجام بذار برم.
دستش دور کمرم سفت شد و با فک قفل شده گفت
_نامردم اگه خودم با دست خودم خون اون یارو رو نریزم. فکر کردی به گوشم نرسید وعده تو به سگاش داده؟انقدر بی غیرتم که بذارم دست اون به تنت بخوره؟
آروم گفتم
_من حواسم به خودم…
دستش و روی دهنم گذاشت و غرید
_خفه شو…انقدر لی لی به لالات گذاشتم که پرو شدی لیلی…
سرم و عقب کشیدم و خواستم حرف بزنم که صدای زمختی گفت
_چه خبره اینجا؟
برگشتم… یکی از آدمای امیر بود. آرش محکم هلم داد پشت سرش و با مشت کوبید توی صورت مرده…میدونستم از پسش بر میاد برای همین منتظر نموندم. از دیوار بالا رفتم و پریدم توی باغ…
منو ببخش آرش،مجبورم!
* * *

لیوان زهر ماریش و یه نفس سر کشید و گفت
_تو که فرصت فرار داشتی چرا نرفتی؟
از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و گفتم
_بهت گفتم که من مثل بقیه ی دخترا نیستم.
لبخندی زد.مچ دستم و گرفت و کشید روی پاش!دستش و دور کمرم انداخت و گفت
_پس میخوای منو؟
در حالی که ته دلم آشوب بود با لبخند سر تکون دادم.
لیوانشو روی میز گذاشت و گفت
_بریز واسم.
از خدا خواسته از روی پاش بلند شدم و لیوانش و پر کردم و به سمتش گرفتم. به جای لیوان باز مچ دستم و گرفت و منو روی پاش نشوند.
لیوان و از دستم گرفت و نگاهش گستاخانه سر خورد روی گردنم… جرعه ای نوشید و گفت
_گفتی باکره نیستی،با کی بودی؟
جا خوردم از سؤالش…! با همون نگاه خمارش گفت
_در بیار مانتوتو…
فهمید میخوام اعتراض کنم زودتر گفت
_مگه نمیخوای منو؟در بیار.
دستم به سمت دکمه ی مانتوم رفت و چشمای آرش جلوم زنده شد. بهش قول داده بودم،من بهش قول داده بودم که…
هنوز تصمیم نگرفته بودم که لیوانش و روی میز گذاشت و مانتو رو توی تنم جر داد و گفت
_هر چی من میگم میگی چشم… قانون اول.
مانتو رو از تنم در آورد و شالم و از سرم کشید. حالا با یه نیم تنه در نزدیک ترین حالت بهش نشسته بودم.
چند غالب یخ توی لیوانش ریخت…لیوان و به سمت لبش برد و لحظه ی آخر تمام محتویاتش رو روی بالاتنه ی برهنم خالی کرد.
نفسم از سرما حبس شد و چشمام و با انزجار بستم. حس مشروب و یخ روی تنم داشت حالم و بد می‌کرد.
یک غالب یخ درست توی یقه‌م افتاده بود. خواستم برش دارم که مانع شد. صورتش رو به بالاتنه م نزدیک کرد و یخ بین سی**نه هام رو با دو لبش برداشت.

یخ رو بین دو لبش بالا کشید و تا روی گردنم امتداد داد.
تمام تنم منقبض شد. لعنتی چرا تمومش نمی‌کرد؟
روی لب هام توقف کرد و یخ رو توی دهنم فرستاد.
یک قطره آب از کنج لبم سر خورد.
با چشمای ملتهبش نگاهم کرد و اون قطره آب و با زبونش بلعید.
بی طاقت از روی پاش بلند شدم و گفتم
_نکن امیر لطفا نکن.
لم داد روی صندلیش و گفت
_ چرا؟مگه دنبالم راه نیوفتادی به خاطر اینکه دوستم داری؟
سر تکون دادم.
از سر تا پام رو از نظر گذروند و در حالی که حس لذت توی چشمام موج میزد گفت
_زانو بزن جلوم.
نفسم بند اومد.با تته پته گفتم
_چرا آخه؟
با لبخند محوی کنج لبش گفت
_دوست دارم زنا جلوم زانو بزنن.
خدایا عجب غلطی کردم با این روانی تنها موندم.
لبم و محکم گاز گرفتم،من امشب توی خونه ی این آدم دووم نمیارم
با ابرو به جلوی پاش اشاره کرد.
ناچارا جلوش زانو زدم که باز گفت
_سرت و بنداز پایین.
لب هام و روی هم فشار دادم. طاقت بیار لیلی… به خاطر لاله بعدش انتقام تمام این لحظه ها رو ازش میگیری.
سرم و انداختم پایین،دستوری گفت
_صدای چشم گفتن تو نشنیدم. آدم به اربابش چی میگه؟چشم قربان!
فکم قفل کرد.سرم و بلند کردم و با خشم گفتم
_من کلفت تو نیستم.
خندید و گفت
_اگه میخوای راضیم کنی باید باشی.
به مانتوم چنگ انداختم و بلند شدم مانتوم و تنم کردم و گفتم
_راضی نشو… مهم نیست واسم من علاقه ای به برده شدن برای تو ندارم. سگم نیستم بخوام صاحاب داشته باشم. میرم.
لبخند محوی زد و گفت
_تا من نخوام پات از این در بیرون نمیره.
دستم مشت شد،اون روزی که چشمم به خواهرم بیوفته میدونم چه طوری انتقام همه ی اینا رو ازت بگیرم.
مظلوم گفتم
_پس تو چی میخوای؟
_اگه نخوام بفروشمت باید یه جوری راضیم کنی دیگه نه؟
درمونده گفتم
_فقط این مدلی؟با رابطه ای که…
وسط حرفم پرید
_مجبورت نمیکنم. دختر خوش شانسی هستی که دو راه میذارم پیش پات و یه هفته بهت مهلت میدم. بعد این یه هفته اگه جوابت منفی بود می فروشمت تا دستمالی هزار تا شیخ هوس باز بشی و تو کاباره ها تا نیمه شب قر بدی اما اگه قبول کنی…
مکث کرد،قلبم گومب گومب میزد
_مال من میشی!همیشه،همه جا در کنارم.
_چ… چی؟چیو قبول کنم؟
از جاش بلند شد و باز نگاهش و به سر تا پام انداخت و آروم گفت
_منو به اون اوجی برسون که سالها هیچ دختری نتونسته برسونه. اون وقت،ملکه ی من میشی، تا ابد

به محض اینکه از ماشین کیان پیاده شدم چشمم به آرش افتاد و پاهام به زمین قفل کرد.
با دیدنم اخماش و در هم کشید و با یه دنیا حرف نگاهم کرد. لبم و گاز گرفتم. صدای کیان از پشتم بلند شد:
_تو دانشگاه تیک نزن باهام نمیخوام کسی بفهمه.
سری تکون دادم. سنگینی نگاه آرش رو حس میکردم. کیان جلو جلو وارد دانشگاه شد.
با چشم به آرش اشاره کردم که دنبالم بیاد.
برعکس خواسته م به سمتم اومد. با ترس به اطراف نگاه کردم. اگه کیان میدید چی؟
روبه روم ایستاد و خشک گفت
_می شنوم.
به اطراف نگاه کردم و گفتم
_اینجا نه،بیا بریم یه جای خلوت…
با طعنه وسط حرفم پرید
_خلوت؟چیکارتم من مگه؟
_شوهرمی، عشقمی،جونمی ولی بیا بریم یه جای دیگه!
عصبی فک محکم‌ش و روی هم فشرد و غرید
_ببند دهنت و لیلی اگه همین جا نمیزنم فک تو خرد نمیکنم واسه اینکه به بابات قول دادم دست روت بلند نکنم.
دلخور گفتم
_نه که نکردی!
_حقت نبود محکم تر بزنمت؟
سرم و خاروندم و گفتم
_چرا بود اما من مجبور شدم اون شب از دستت فرار کنم چون که کیان…
با خشونت صداش و بلند کرد
_اسم اون مرتیکه رو جلوی من نیار…
مات صدای بلندش به اطراف نگاه کردم.
نفس عمیقی کشید و گفت
_نمیخوامت دیگه.
نفسم بند اومد و به تته پته افتادم
_چ… چ.. چی میگی تو؟
_نشنیدی؟
خندیدم و گفتم
_شوخی بی مزه ایه آرش…تو به همین راحتی جا نمیزنی مگه نه…
نگاهش لحظه ای مثل سابق شد و خواست حرفی بزنه که با صدای کیان مثل مجرم ها عقب پریدم
_لیلا؟
ترسیده نگاهش کردم که مشکوک نگاهش بین من و آرش چرخید و گفت
_مسئله چیه؟
آرش یک قدم جلو رفت و گفت
_نگاش نکن تا خودم بهت بگم مسئله چیه!
یخ زدم!میخواست همه چیز و بگه
پاسخ
 سپاس شده توسط marmarko ، MLYKACOTTON ، Par_122 ، AsAsma ark


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
RE: رمان زیبای«استاد خلافکار» - ᴀᴡᴀʏᴀᴜʀᴏʀᴀ - 26-08-2020، 21:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان