امتیاز موضوع:
  • 6 رأی - میانگین امتیازات: 4.33
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

....

#78
(16-12-2020، 7:37)Mahdi 1381 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
به نام خدا. پارت ۲۲.
احمد با حالت عصبانیت طوری که اضطراب و نگرانی رو میشد تو چهرش دید گفت: کی بهمون حمله کرده؟ پلیسان؟. حمید رضا: نه نمیدونیم کی هستن طبقه اولو گرفتن دارن میان اینجا. محسن: نازنین کسی تعقیبت نکرد؟. نازنین که معلوم بود ترسیده گفت: نمیدونم. عجله داشتم، نمیدونم کسی تعقیبم کرده یا نه. احمد: همونایی هستن که رفتیم خونشون؟. محسن: اره خودشونن، باید بریم وگرنه همه رو میکشن. احمد: بچه ها تو طبقه چندم هستن؟. محسن: طبقه پنجم. احمد: خب الان ما طبقه سومین باید جلوشونو بگیریم. فرماندهی با من بریم. نازنین همینجا پیش این بمون و جایی نرو. احمد بدون این که منتظر باشه که محسن چیزی بگه از اتاق خارج شد و در بست محسن بعد رفتنش، هی زیر لب با خودش تکرار میکرد:بچه پرو، بچه پرو بچه پرو. احمد: حمید رضا برو آسانسور رو خاموش کن و به اون هایی که طبقه پنجم هستن بگو مراقب بچه ها باشن و سنگر بگیرن من سعی میکنم نزارم از طبقه دوم بالا تر بیان، همه محافظا طبقه چهارم رو هم بیار پایین. حمیدرضا چشمی گفت و به راه افتاد و به سرعت به طبقه پنجم رفت و برق اسانسور و رو قطع کرد. احمد و محافظا تو طبقه دوم درگیر شده بودن تقریبا کل طبقه رو از دست دادن بودن و فقط جلو راه پله پناه گرفته بودن و مقاومت میکردن.
احمد با هدف گیری خوبی که داشت مانع پیشروی مهاجمان بود ولی نیرو کافی برای عقب روندنشون نداشتن. اوضاع دقیقه به دقیقه سخت تر میشد تا اینکه حمید رضا سر رسید . احمد با کمک حمید رضا و محافظا یه حمله سریع و ضربتی رو به جلو انجام دادن و مهاجمان را رو به عقب راندن . احمد تازه داشت نقشه میکشید که به طبقه اول حمله کنه که صدای تیر اندازی از طبقه پایین به گوش رسید. یکی از محافظا گفت: احتمالا بقین که اومدن کمک باید بریم پایین. بعد چند دقیقه صدا کاملا قطع شد. همه اسلحه هاشون رو به سمت راه پله نشونه رفتن تا اگه دشمن بود حمله کنن
همه اماده شلیک و بودن و نفس هاشوت رو حبس کرده بودن و اماده بودن تا هرکی که از راه پله بالا اومد رو سوراخ سوراخ کنن. صدای قدم های یک نفر که داشت از پله ها بالا می اومد شنیده میشد. لحظه به لحظه صدای قدم ها نزدیک و نزدیک تر میشد . هر ثانیه مثل یه عمر میگذشت، کم کم سایه فرد رو میشد رو راه پله ها دید به محض اینکه اومد بالا.......
حمید رضا فریاد زد: نزنید ، نزنید، الهامه.
احمد: باشه بابا! کور که نیستیم! خودمون دیدیم. الهام چیشد؟ چه خبر؟
رفتم به ساختمون محافظا و بقیه رو که شیفتشون نبود رو اوردم و طبقه پایین رو گرفتیم.
احمد: خوبه خوب کاری کردی، کار همتون خوب بود و خسته نباشید برید همه کشته شده هامون و همه زخمی هارو جمع کنید باید تا قبل اینکه پلیس ها برسن از اینجا بریم. احمد با سرعت به طبقه سوم برگشت و رو به نازنین و محسن گفت: باید بریم تا پلیسا سر نرسیدن. محسن: بچه ها چی اونا رو هم باید ببریم. اونا مهم ترن. احمد: محافظای طبقه پنجم دارن کاراشو انجام میدن که منتقلشوکنیم.
حدود نیم ساعت طول کشید که همه از ساختمون خارج شدن محسن و احمد و نازنین اخرین نفراتی بودن که ساختمون رو ترک کردن. احمد به سختی محسن رو سوار ماشین سمند سفید که مال یکی از محافظا بود سوار کرد و صندلی ماشین رو خواباند تا راحت تر باشه. نازنین صندلی عقب نشست و احمد پشت فرمول و اماده حرکت شد. چیزی از حرکتشون نگذشته بود که صداهای آژیر پلیس رو پشت سرشون شنیدن که به بیمارستان رسیده بودن....... پایان پارت ۲۲. این داستان ادامه دارد. اقا خداییش هر پارت رو حدودا ۲۰۰ تا ۳۰۰ نفر میخونن اونوقت هر پست من ۴ تا سپاسم نداره لطفا سپاس بدید.
داستانت بی نظیره خسته نباشی خدا خیرت بده که دل مردمو تو این کرونایی شاد میکنی
پاسخ
 سپاس شده توسط THEDARKNESS ، ممد.g ، ممد گاو کش ، احمدمحمد سوری پور ابن محمد رضا


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
.... - THEDARKNESS - 19-10-2020، 7:52
RE: . - THEDARKNESS - 30-11-2020، 9:21
RE: داستان ترسناک(فرقه روشنایی) به قلم خودم.پارت 22 قرار گرفت..اطلاعیه مهم... - King taha barbar - 16-12-2020، 15:55


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان