02-05-2021، 18:42
# یک داستان کوتاه
سیاوش سرش را توی لپ تاپ فرو برده بود. الهه دست روی شانه او گذاشت و گفت: بچه ها خوابیدند. وقت داری چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
سیاوش چشم های خسته اش را بست و گفت: حالا نه! وقت ندارم… اصلاً سرش را بلند نکرد که ببیند الهه چند دقیقه با ناراحتی او را نگاه کرد و بعد بغضش را خورد و راهش را کشید و به آشپزخانه رفت.
مدت ها بود می خواست با او حرف بزند. این بار هزارم بود که می خواست از او بپرسد چرا احساسات مردش کمرنگ شده؟ چرا مثل گذشته دوستش ندارد؟ ولی الهه می دانست اگر اصرار کند، او را عصبانی خواهد نمود.
به خاطر همین هرچند وقت یک بار فقط می پرسید وقت داری؟ و سیاوش همواره وقت نداشت. الهه هم همواره بغضش را فرو خورده و به آشپزخانه میرفت. در چنین موقعیتی بهترین کار این بود که خود را به کاری مشغول کند.
بار آخری که در آشپزخانه با بغض ظرف میشست یک دفعه گوشی سیاوش زنگ خورد. بعد از چند ثانیه صدای قاه قاه خنده اش را با گفتن این جمله شنید: اختیار دارید خانومم! من همواره برای شما وقت دارم …
*(سپاس و ستاره یادتون نره)*
سیاوش سرش را توی لپ تاپ فرو برده بود. الهه دست روی شانه او گذاشت و گفت: بچه ها خوابیدند. وقت داری چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟
سیاوش چشم های خسته اش را بست و گفت: حالا نه! وقت ندارم… اصلاً سرش را بلند نکرد که ببیند الهه چند دقیقه با ناراحتی او را نگاه کرد و بعد بغضش را خورد و راهش را کشید و به آشپزخانه رفت.
مدت ها بود می خواست با او حرف بزند. این بار هزارم بود که می خواست از او بپرسد چرا احساسات مردش کمرنگ شده؟ چرا مثل گذشته دوستش ندارد؟ ولی الهه می دانست اگر اصرار کند، او را عصبانی خواهد نمود.
به خاطر همین هرچند وقت یک بار فقط می پرسید وقت داری؟ و سیاوش همواره وقت نداشت. الهه هم همواره بغضش را فرو خورده و به آشپزخانه میرفت. در چنین موقعیتی بهترین کار این بود که خود را به کاری مشغول کند.
بار آخری که در آشپزخانه با بغض ظرف میشست یک دفعه گوشی سیاوش زنگ خورد. بعد از چند ثانیه صدای قاه قاه خنده اش را با گفتن این جمله شنید: اختیار دارید خانومم! من همواره برای شما وقت دارم …
*(سپاس و ستاره یادتون نره)*