امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان_با من حرف بزن

#1
# یک داستان کوتاه

سیاوش سرش را توی لپ تاپ فرو برده بود. الهه دست روی شانه او گذاشت و گفت: بچه ها خوابیدند. وقت داری چند دقیقه با هم صحبت کنیم؟

سیاوش چشم های خسته اش را بست و گفت: حالا نه! وقت ندارم… اصلاً سرش را بلند نکرد که ببیند الهه چند دقیقه با ناراحتی او را نگاه کرد و بعد بغضش را خورد و راهش را کشید و به آشپزخانه رفت.

مدت ها بود می خواست با او حرف بزند. این بار هزارم بود که می خواست از او بپرسد چرا احساسات مردش کمرنگ شده؟ چرا مثل گذشته دوستش ندارد؟ ولی الهه می دانست اگر اصرار کند، او را عصبانی خواهد نمود.

به خاطر همین هرچند وقت یک بار فقط می پرسید وقت داری؟ و سیاوش همواره وقت نداشت. الهه هم همواره بغضش را فرو خورده و به آشپزخانه میرفت. در چنین موقعیتی بهترین کار این بود که خود را به کاری مشغول کند.

بار آخری که در آشپزخانه با بغض ظرف میشست یک دفعه گوشی سیاوش زنگ خورد. بعد از چند ثانیه صدای قاه قاه خنده اش را با گفتن این جمله شنید: اختیار دارید خانومم! من همواره برای شما وقت دارم …

*(سپاس و ستاره یادتون نره)*
☆هیچ مخدری مثل احترام بیش از حد...
                               توهم زا نیست ...♡


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16332835215615 ♡
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان