10-05-2021، 5:59
به نام خدا
دختری زیبا از خانواده پولدار و سرشناس هستم. شش سال پیش با پسری به نام کامران که از راههای مختلف به من ابراز علاقه کرد، آشنا و دوست شدم، و این رابطه تا آخر تابستان پارسال یعنی زمانی که او از ایران خارج شد، ادامه داشت. کامران برای ادامه تحصیل رفته بود و به من قول ازدواج داده بود. در تمام این مدت مثل همه رابطههای دیگر کلی قهر و آشتی داشتیم و از طرفی هم به هم عادت کردیم.
در تمام این شش سال همیشه به اصرار کامران و وعدههای سر خرمنش بود که من با او ماندم، چراکه چه به لحاظ ظاهری و چه اعتقادی و چه تربیتی نسبت به من در سطح پایینتری بود اما من به تنها چیزی که اهمیت میدادم عشق و وفاداری بود که کامران از آنها دم میزد و این همیشه مایه دلگرمی من بود.
اعتماد من به قولهای کامران تا جایی بود که حتی حرف زدن با خواستگارها را بر خودم حرام کرده بودم و پیشنهادهای خیلی از افراد متشخص را که با واسطه از من خواستگاری میکردند، به احترام این عشق رد میکردم.
تا اینکه دو ماه پیش دوست صمیمیام که از رابطه ما خبر داشت، بدون هیچ حرفی لینکی برایم فرستاد و در فیسبوک به صفحهای از کامران با نام مستعار برخوردم.
آنقدر تصاویر وقیحانه از خودش و دوست دخترهایش گذاشته بود که شرم میکردم نگاهش کنم. تا چند ساعت مات و مبهوت بودم و تا چند روز با کسی حرف نمیزدم.
با کمی تحقیق و جستجو در شبکههای اجتماعی به این نتیجه رسیدم که کامران همان زمانی هم که در ایران بود، به من خیانت میکرد. اگرچه اغلب آنچه که ادعا میکرد، نبود ولی من بهخاطر عشقی که به او داشتم، واقعیتها را نمیدیدم. چون عاشقش بودم خودم را گول میزدم و وفاداری و نجابت و پاکی که همیشه معیار من بود را در او میدیدم؛ در حالیکه کامران فاقد آنها بود و در تمام این مدت مشغول نقش بازی کردن بود.
با پیگیریهایی که کردم فهمیدم او در این مدت با دخترهای زیادی حتی تا رابطه جنسی هم پیش رفته است، حتی روزهایی که ما با هم بودیم و او زیر گوشم حرفهای عاشقانه میگفت و این مسئله برای او عادی بوده است.
الان دو ماه میشود که شدیداً بیمار شدهام و تا حالا دو بار کارم به قرص و خودکشی رسیده است؛ در حالیکه کامران اصلاً به روی خودش هم نمیآورد.
واقعاً به آخر زندگی رسیدهام و دیگر هیچ چیزی برایم مفهومی ندارد. به کمک قرصهای آرامبخش زندهام و فقط منتظرم که روزهایم بگذرد و بمیرم....
دختری زیبا از خانواده پولدار و سرشناس هستم. شش سال پیش با پسری به نام کامران که از راههای مختلف به من ابراز علاقه کرد، آشنا و دوست شدم، و این رابطه تا آخر تابستان پارسال یعنی زمانی که او از ایران خارج شد، ادامه داشت. کامران برای ادامه تحصیل رفته بود و به من قول ازدواج داده بود. در تمام این مدت مثل همه رابطههای دیگر کلی قهر و آشتی داشتیم و از طرفی هم به هم عادت کردیم.
در تمام این شش سال همیشه به اصرار کامران و وعدههای سر خرمنش بود که من با او ماندم، چراکه چه به لحاظ ظاهری و چه اعتقادی و چه تربیتی نسبت به من در سطح پایینتری بود اما من به تنها چیزی که اهمیت میدادم عشق و وفاداری بود که کامران از آنها دم میزد و این همیشه مایه دلگرمی من بود.
اعتماد من به قولهای کامران تا جایی بود که حتی حرف زدن با خواستگارها را بر خودم حرام کرده بودم و پیشنهادهای خیلی از افراد متشخص را که با واسطه از من خواستگاری میکردند، به احترام این عشق رد میکردم.
تا اینکه دو ماه پیش دوست صمیمیام که از رابطه ما خبر داشت، بدون هیچ حرفی لینکی برایم فرستاد و در فیسبوک به صفحهای از کامران با نام مستعار برخوردم.
آنقدر تصاویر وقیحانه از خودش و دوست دخترهایش گذاشته بود که شرم میکردم نگاهش کنم. تا چند ساعت مات و مبهوت بودم و تا چند روز با کسی حرف نمیزدم.
با کمی تحقیق و جستجو در شبکههای اجتماعی به این نتیجه رسیدم که کامران همان زمانی هم که در ایران بود، به من خیانت میکرد. اگرچه اغلب آنچه که ادعا میکرد، نبود ولی من بهخاطر عشقی که به او داشتم، واقعیتها را نمیدیدم. چون عاشقش بودم خودم را گول میزدم و وفاداری و نجابت و پاکی که همیشه معیار من بود را در او میدیدم؛ در حالیکه کامران فاقد آنها بود و در تمام این مدت مشغول نقش بازی کردن بود.
با پیگیریهایی که کردم فهمیدم او در این مدت با دخترهای زیادی حتی تا رابطه جنسی هم پیش رفته است، حتی روزهایی که ما با هم بودیم و او زیر گوشم حرفهای عاشقانه میگفت و این مسئله برای او عادی بوده است.
الان دو ماه میشود که شدیداً بیمار شدهام و تا حالا دو بار کارم به قرص و خودکشی رسیده است؛ در حالیکه کامران اصلاً به روی خودش هم نمیآورد.
واقعاً به آخر زندگی رسیدهام و دیگر هیچ چیزی برایم مفهومی ندارد. به کمک قرصهای آرامبخش زندهام و فقط منتظرم که روزهایم بگذرد و بمیرم....