امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه(میم مث مغز مریض)

#1
Subarrow 
ساعت دوازده شب بود. همه چیز زیبا بود، چون هیچ چیز دیده نمیشد. نور گوشی و شب تاریک مثل تنهایی. عکسی هرچند غریبه و دست نیافتنی اما زیبا.

حالم یکم گرفتس. مثل تمام دل خرابی هام بازم میرم سمت دفتر خط خطیم. با مداد مشکیم از روی الگو، طراحی میکنم.

چشم چشم دو ابرو.

چشم های خمار با رنگ خاکستری

غنچه شکفته. شروع میکنم به طراحی دست سفید با انگشت های ظریف دخترونه که سعی میکنه لبخندش رو بپوشونه.

.

.

خیلی وقته که از زمستون گذشته اما دست های من هنوزم سرده. سرد تر، لاغرتر و پژمرده تر از دیروز.
حس شکست بدون تجربه عشق!!!
خب اینم یجور پارادوکسه. مثل تضاد کلماتم. مثل تنهایی وسط منظره شلوغ از غریبه هایی که صفت آشنا رو به دوش میکشن.
شدیم مثل دوتا اتاقک جدا از چرخ و فلک که هرچی میدوم بازم بهت نمیرسم. شاید اتاقک من تکون نمیخوره، ثابت اون پایین بعد سرازیری گیر کرده و درجا میزنه.
شایدم اتاقک تو یه دروغه. دروغی که از صدای باد توی مغزم میپیچه!
فکر کردن بهت مثل مخدر مدرن هرچند توهم زا، اما آرامش بخش و تسکین دهنده ست.

.

.

همه جا پر شده از خاطراتت. اولین باری که دیدمت... چه روزی بود اون شب، دقیقا به خاطر نمیارم اما پایان اکثر روزای هفته وقتی دلم از زمین و زمان میگرفت، میرفتم همونجا روی همون صندلی، همون کافیشاپ و همون فکرها و همون نتیجه گیری ها برای فاصله گرفتن بیشتر از آدمای اطراف.

چشمام رو که باز کردم پر رنگ ترین تصویر، چهره دختری بود که دقیقا مقابلم نشسته بود. با تماشا کردن لبخندت به یکباره تمام دردام رو فراموش کردم. مثل مخدر مدرن، آرامش بخش و تسکین دهنده...

.

.

هر شب با چند میز فاصله میدیدمت اما پا پیش گذاشتن جرئت میخواست و با اینکه جرئت هرکاری رو داشتم اما همیشه حقیقت رو انتخاب میکردم و حقیقت هم این بود که حتی توی عکست هم نرسیدن میدیدم...

اما انگار تو با لبخندت خلاف این مفهوم انتزاعی رو بهم میرسوندی!

عرصه رو برای نزدیک تر شدن فراهم میکردی. شاید تو هم همین حسی رو داری که من دارم. شاید از دلیل دستپاچه شدنم وقتی که لبخندت رو میبینم با خبری. یا شایدم من رو وارد بازی کثیفی کردی که ازش لذت میبری.

.

.

به دغدغه های فکری روزمره ام، لبخندت اضافه شده بود اما آخر شب که میدیدمت دوباره تمام دردام رو فراموش میکردم. فکر نداشتنت توی سرم بود در حالی که اصلا فکر نداشتم. کل روز رو توی این فکر بودم که لااقل امشب رو بهت فکر نکنم و کل شب هم با این فکر گذشت که چطور بهت فکر نکنم. بالاخره دلو زدم به دریا و پا پیش گذاشتم و سعی کردم خودمو بهت برسونم.

پاهام این مسیر رو میشناخت. به ظاهر مسافت نمیخورد که چندین کیلومتر باشه و چند ساعت طول بکشه. وقتی خودمو تقریبا رسونده بودم کس دیگه ای بجام نشست. لباسام زرق و برق گرون قیمت نداشت اما تمام اعضای داخلش با تمام سلول هاشون تو رو میخواست.

.

.

فردا شب دوباره همونجا و با همون فاصله تنها دیدمت، نیروی محرکه ای داشت توی وجودم فریاد میزد که: بجنب، منتظر چی هستی؟

از جام بلند شدم و با سرعت بیشتری به سمتت اومدم. هنوزم لبخند میزدی اما نمیدنستم به کی!

دوباره نزدیکت شدم و بازم یکی دیگه کنارت نشست. یکی پولدار تر، خوشتیپ تر یا هر ویژگی دیگه ای که دلیل برتری بقیه پسرا نسبت به من میشه و باعث شده من همیشه تنها بمونم.

اصلا مهم نبود که برق چشات از سوویچ ماشینش بود، من که همیشه آسمونم رو توش میدیدم. آره، خاکستری!

.

.

بیشترین افسوس زندگیم رو زمانی خوردم که فهمیدم آدما خیلیا رو دوست دارن اما فقط عاشق یک نفر میشن. تو برای من همون یک نفر بودی و من برای تو یکی از اون خیلی ها. همه چیز که پول و ظاهر نمیشه! اون میتونه اینقدر خوب صورت نازت رو بکشه؟ اصلا هنری داره؟

دهنم مزه خون میده انگار حرفام رو کشتم. همون روزی که اون پسره زودتر از من بهت رسید باید میگفتم که من خیلی بیشتر دوستت دارم.

لابلای تمام لبخندهای از ته دلت، شکستن های از ته قلبم رو جا دادم. آخرین باری که دیدمت رو بخاطر میارم. دیگه لبخند نمیزدی! برای آخرین بار سعی کردم تا خودم رو بهت نزدیک کنم اما رنگ مشکی کم آوردم. کم کم ناپدید شدی...

.

.

به خودم اومدم دیدم دارم تو خودم میرم. در نهایت من میمونم و تویی که رفته. آدمه دیگه، گاهی برای موندن نیاز به مواد نگه دارنده داره!

فراموش کردن رو از خودم شروع کردم. این بدن نبودن میخواد. خسته از حمل شصت کیلو گوشت و استخوان در قالب آدمیزاد. این تن نیست که... قبر متحرک آرزوهامه!

ولی یه زمان این دل بوگندو و متعفن دریا بود. زمانی که موج لبخندت بدنمو به لرزه مینداخت. هنوزم یادمه که باید فراموشت کنم. الانم دارم بهت فکر نمیکنم.

سرم اندازه دو، سه نفر درد میکنه. مثل گیاهی که به نور اعتصاب کرده گوشه خاموش نصفه شب بیدارم. سکوت شب اصلا قشنگ نیست. شب پره از خفگی و کبودی حرفهایی که نگفته و سیاه شده!

.

.

لعنتی دلم خیلی برات تنگ شده. نه به همین سادگی که تو میخونی! با کلی درد دلم برات تنگ شده.

دیگه حالم از کلمه "خوب" هم بد میشه انگار که غصه ها چسبیده باشن بهم! خب شادی هم یه نوع غمه... وقتی میفهمی تموم میشه.

بی تو شبا خیلی سخت میگذره. الان چند روزه که توی 02:00 گیر کردم.

لعنتی نمیخوای برگردی؟

آخ. اشکم نقاشی رو خراب کرد. من هیچ وقت نقاش خوبی نمیشم!
☆هیچ مخدری مثل احترام بیش از حد...
                               توهم زا نیست ...♡


دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16332835215615 ♡
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان