گفتگو آزاد | نُسخه [467]

[THEDARKNESS]

باور کن =)))
یه بار با بچه های دانشگاه رفتیم بازار بعد اینا خیلی کند راه میرفتن حوصله ام سر رفت یکم جلو تر رفتم بعد یهو یادم اومد عه من تنها نبودم که.....
گمشون کردم =)))
زنگ زدن گفتند کجایی گفتم نمیدونم=))))) بعد کاشفی بودم
گفتم من اسنپ میگیرم میرم دیگه
خلاصه بیرون رفتن با اینا هم اینطوری شد

وای
خیلی عجیبیییی

آره بابا هم خیلی گیجم هم سوتی میدم =)
ولی خب با بچه ها کنار میایم
انقدر باهاشون کنار میام یکی از تفریحات دخترا پیدا کردن کیس برای منه =) مظلوم گیر آوردن