امتیاز موضوع:
  • 2 رأی - میانگین امتیازات: 3.5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.

#11
به نام خدا
پارت دهم
روز سه شنبه لباس سبز چهارخونه ای به همراه شلوار لی پوشیدم و به حساب خودم، حسابی به تیپ خودم رسیدم تا در صورت اعتراف حداقل شانس بیشتری برای خودم قائل بشم.
صبح که سر کلاس رفتم هنوز نرسیده بود و خب مایه آرامش بود با مژگان کمی حرف زدیم و باهم دیگه راجب گفتن و نگفتن بحث میکردیم که از در وارد شد. مانتو بنفشی بر تن داشت و خب... اصلا ندیدمش شاید کل مدت انقدر خجالتی بودم که حتی یک بار درست و حسابی و به صورتش توجه نکرده بودم . سعی کرده بودم با جلو گذاشتن کیفم تا حد امکان نزدیک به اون بشینم و خب نمیدونم این کار ها چه فایده ای داشت... اون روز حس عجیب و غریبی داشتم به هر حال باید صبر میکردم تا کلاس اول تمام بشه و بتوانم با اون حرف بزنم. در هر صورت قرار نبود اون شروع کننده مکالمات بین ما باشه و من باید شجاعت خودمو جمع میکردم و به سمتش قدم برمی‌داشتم.
اما کو شجاعت =))
کلاس که تموم شد از کلاس خارج شد و به سمت خوابگاه رفت و من هم بدون هیچ کاری فقط رفتنش رو تماشا کردم.
مژگان: بهش گفتی؟
فرشاد: نه بابا رفت خوابگاه!
مژگان: خاک تو سرت کنند باید زود تر میگفتی حالا عیب نداره کلاس بعدی حتما بگی.
فرشاد: باشه حتما فرصت بعدی رو از دست نمیدم.
اما خب کو فرصت بعدی =))
فکر کنم خبر دار شده بود که قرار بهش اعتراف کنم و فرار کرده بود چون نه کلاس دوم و نه کلاس سوم نیومد سر کلاس.
فرشاد: آقا مژگان این نیومد چرااا
مژگان: بهتر میومد که چی بشه همون بهتر که نیومد از اول نمیگفتی بهتر بود.
فرشاد: هوم شاید قسمت نبوده. چیکار کنیم؟
مژگان: جمع کن بریم خونه دیگه کی حوصله این کلاس رو داره.
فرشاد: موافقم. بریم
در حال خروج از کلاس بودیم که حاج خانم از در وارد شد.
فرشاد: عه اومد.
مژگان: دیدی قسمت نبود =)) بیا بریم.
با توجه به اتفاقات و عواملی که رخ داد در تصمیم به اعتراف خود دچار لرزش شدم و تصمیم گرفتم اون رو تا مدت طولانی به تعویق بندازم.
پایان پارت دهم
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
آگهی
#12
به نام خدا
پارت یازدهم
اوممممم نمیدونم از کجا بگم ادامشو...
باید بگم در واقع هیچ کار خاصی برای انجام دادن تو دانشگاه نداشتم بخوام صادق باشم تنها دلیلی که ادامه ترم رو میرفتم سر کلاس این بود که بتونم ببینمش. روز های سختیه....
ولی خدارو شکر حداقل ترسناک تر از اونیه که پسری بخواد باهاش صمیمی بشه و بهش نزدیک بشه.
بعد از تصمیم ناموفق برای اقدام به اعتراف واقعا هدف خاصی نداشتم و حتی برای نزدیک شدن بهش هیچ راه حلی نداشتم و تلاش هم نمیکردم. ولی خب دیدم اینطوری نمیشه ادامه داد پس دو هفته بعد روز دوشنبه تصمیم گرفتم که به لیست کارای بیهوده ام چند تا دیگه اضافه کنم.
دوشنبه صبح اول از همه با عجله وارد کلاس شدم تا ببینم تو کلاس نشسته یا نه.
خوشبختانه تو کلاس نبود پس میتونستم نقشه خودمو ادامه بدم.
یک جزوه برداشتم و به طبقه همکف برگشتم و از در پشتی خارج شدم و روی یک نیمکت نشستم. در پشتی به سمت خوابگاه ها قرار دارد و دانشجو های خوابگاهی از اون سمت وارد ساختمون می‌شدند پس اینطوری من دقیقا سر راهش نشسته بودم....
خب تو ذهنم تصمیم داشتم اونجا بشینم سرم تو جزوه باشه و در حال مطالعه باشم و وقتی که اومد بهش سلام کنم و باهاش خوش و بش کنم=)
یه نقشه کاملا بی عیب.
ولی متأسفانه یکمی زیادی جذب جزوه شدم. شاید دلیلش این بود باید ۸ صبح امتحان میدادم و دیدم خیلی بلد نیستم =))
تا حدود ساعت ۷:۵۰ دقیقه اونجا روی نیمکت نشسته بودم..
تا اینکه جزوه دستم تموم شد و دیدم هنوز نیومده پس با خودم گفتم برم تو کلاس ادامشو بردارم برگردم تا اونم یکم مرور کنم....
و خب جالب اینجا بود وقتی که وارد کلاس شدم اون داخل کلاس نشسته‌ بود =(((
آه لعنتی فکر کنم واقعا زیادی درگیر فرعیات شده بودم =)
خب چه میشه کرد فرصتم سوخته بود.
پس برگشتم سر جام نشستم و امتحانمو دادم و رفتم.
پایان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#13
به نام‌ خدا
پارت دوازدهم
ایده ای برای اینکه بتونم به خانم اسدی نزدیک بشم نداشتم از طرفی رابطه ام با یکی از اساتید هم شکر آب شده بود و عملا نه حوصله داشتم نه اعصاب واقعا واقعا مثب یک پیر مرد غر غرو شده بودم یکی که حتی حوصله خودش رو هم نداره. باید صادق باشم اگر، اگر تنها فقط برای دیدن خانم اسدی نبود دیگه پامو تو دانشگاه نمیذاشتم و تا امتحانات پایان ترم تو هیچ کلاسی شرکت نمیکردم اصلا حوصله بچه ها ، اساتید و جو کلاس هارو نداشتم. زندگی واقعا داشت سخت می‌گذشت دلم میخواست به طور کامل از همشون فاصله بگیرم و یه مدت طولانی تنها باشم، اما از طرفی افکارم نمی‌گذارند که بخواهم از خانم اسدی فاصله بگیرم تمام فکر من پر شده بود از خانم اسدی. انگیزه زیادی برای درس خوندن نداشتم، یعنی اصلا درس نمیخوندم واقع افتضاح بود، فقط و فقط به اون دختر که کاملا دور از دسترس من بود فکر می‌کردم و روز ها را بدون هیچ کار مفیدی شب میکردم.
همان‌طور که گفتم محمد ۲ سال از ما بزرگ تر بود و خب تجربه بیشتری داشت پس تصمیم گرفتم دلو به دریا بزنم و باهاش کمی مشورت کنم.
ماجرارو براش تعریف کردم.
محمد: ای عوضی پس برای این بود که کلاستو عوض نکردی و با ما نموندی؟
فرشاد: آره دیگه دیگه دیگه...
محمد: مورد سختیه به این راحتی ها نمیشه بهش نزدیک شد.
فرشاد: زحمت کشیدی خودم میدونم.
نظرت چیه.. برم مستقیم بهش بگم؟
محمد: نکنی ها. قشنگ میشوره و پهنت میکنه.
فرشاد: چرا خببب. چیز بدی که نیستت.
محمد: داداش تو این دختر رو با این وجنات و سرسنگینی رو با هرکسی یکی میکنی؟ نکن سعی کن کم کم بهش نزدیک بشی.
*
محمد چند مورد راه برای نزدیک شدن بهش بهم پیشنهاد داد که خب زیاد مورد قبولم واقع نشد و تصمیم گرفتم از این راه وارد نشم.
وای تصمیم گرفتم همیشه جلو چشمش باشم . نمیتونم باهاش حرف بزنم ولی خب حداقل میتونم نزدیکش باشم که..
تصمیم قطعی خودمو گرفتم همیشه بشین سر راهش....
پایان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#14
به نام‌خدا
پارت ۱۳ ام
خب از اونجایی که خیلی خوش شانس هستم، نقشه همیشه بشین سر راهش به آخر خودش رسید. شاید با خودتون بگید چرا؟ باید بگم چون اصلا نمیشه .___. هر دفعه خواستم بشینم این زود تر از من رفته بود سر کلاس. همینطور یکی پس از دیگری نقشه های من به فنا میرفت و هیچ راه چاره ای نبود ظاهرا....
تا اینکه روز یکشنبه بر حسب اتفاق زمانی که وارد کلاس شدیم ردیف آخر پر شده بود. ولی خب چون من زود تر رفته بود کیفم اون عقب بود و جا داشتم.
محمد: خب کجا میشینی تو؟
فرشاد: هرجا تو بشینی من بغل دستت می‌شینم.
محمد رفت و تو ردیف دوم دقیقا کتار خانم اسدی نشست.
و من با ایما و اشاره بهش گفتم. یکی اونور تر بشین!
محمد: چی میگی؟
فرشاد: یکی اون ور تر بشین یکی اونور تر..
محمد لبخندی زد و گفت: اها گرفتم حله!...=)
بله دوستان همینقدر ضایع =(
خلاصه رفتم وسط محمد و خانم اسدی نشستم.
که کاشکی پام میشکست و اونجا نمی‌نشستم=)))...
پایان پارت ۱۳ ام
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#15
به نام‌خدا
پارت ۱۴ام
بعد از اینکه بین این دو نفر نشستم هم زمان از یکی از دوستانم به پارسا پیام دریافت کردم. و مشغول جواب دادن به پارسا شدم، در همین حین خودکارم افتاد و برای برداشتن اون گوشی رو دسته میز گذاشتم و مژگان از بغل دست من رد شد، و خب ازونجایی که نمیتونه فضولی خودشو کنترل کنه و ظاهرا مشکل بینایی هم داره برگشت گفت: اییی داری با پریسا چت میکنی؟؟
فرشاد: پریسا کیه؟
مژگان: همین که داری باهاش چت میکنی دیگه.
فرشاد: کوری؟
مژگان: ها؟
فرشاد: میگم کوری؟ چطوری پارسا رو پریسا خوندی؟
مژگان: برو بابا نوشته پریسا!
فرشاد: بیا ببین نوشته پارسا.
مژگان: خب حالا..
فرشاد: مرگ خب حالا. بیا تلگرام
*تلگرام
فرشاد: خب من الان چطوری جمعش کنم؟
مژگان: خب اشتباه شد دیگهه چیو چطوری جمعش ‌کنی!
فرشاد: من کنار کی نشستم؟
مژگان: کنار محمد =)
فرشاد: سگو ببین اینورمو میگم.
مژگان: اییی واییی ببخشید من ندیدمش اونجا نشسته.
فرشاد: یعنی تو اینو ندیدی؟
مژگان: اگه میدیدم که نمیگفتم واقعا ندیدم. ببخشید.
فرشاد: باشه ممنون. خسته نباشی. =))
خب فکر کنم یک سوتی و گندی زده شده بود مگه نه؟
حالا هرچی انگار نبودش میتونستم بهش نزدیک بشم.
واقعا تمام سعیمو کردم متوجه بشه پریسا نیست و پارسا هستش ولی خب نمیدونم دیگه...
همینطوری روز ها پس از هم دیگر می‌گذشت و ما با سرعت هرچه تمام تر به پایان ترم نزدیک می‌شدیم بدون حتی ذره ای پیشرفت.
در اینجا تصمیم گرفتم با استاد روانشناس خود در مورد این موضوع مشورت کنم. خب حقیقتا چیزی که مشخص بود برام این بود که حتی با خودم هم هنوز به نتیجه نرسیدم که آیا این خانم رو مطلقا میخواهم یا خیر. پس تصمیم گرفتم در این مورد با استاد خودم مشورت کنم تا بتوانم به نتیجه ای مطلوب برسم.
پایان پارت ۱۴ام
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa
#16
به نام خدا.
پارت ۱۵ .
درطی مشورت و مشاوره ای که با استاد خود داشتم به این جمله رسیدم: برو درستو بخون بچه هنوز برات زوده این حرفا.=))
خب حقیقتا جوابی که میخواستم بگیرم نبود. هرچند منم اطلاعاتی بهش ندارم و نگفتم که فرد مورد نظر کیه ولی خب بازم انتظار بیشتری داشتم.
هوووووووووممم.....
دقیقا وارد فاز فراموش کردن شدم و با تمام توانم سعی در بی توجهی و نادیده گرفتن فرد مورد نظر داشتم...
ولی مگه می‌شد؟
آخه این دنیا چشه؟
فرض کنید دختری که اکثر مواقع تمام سیاه میپوشه...
اون روز، روز جشن ولاد حضرت معصومه(س) و روز دختر با یک روسری صورتی در جشن شرکت کرد...
شاید خیلی هاتون بگید الان مگه مهمه؟
مگه چه تغییری کرده؟
باید در جوابتون بگم......
بسیار بسیار بسیار زیبا شده بود
زیبا تر از آن چیزی که بتوانم تصورش کنم..
یعنی باورم نمیشد که این شخص همان شخص است..
و منی که میخواستم اورا فراموش کنم در تمام طول کلای در عین ذلت و پستی چشم چرانی اش را میکردم و چشمم به او بود...
قبول دارم کار اشتباهی بود ولی خب دست خودم نبود... =(
چطوری بگم خودمونی بگم قشنگ گند خورد وسط تمام برنامه بی توجهی کردنم =))
یعنی دنیا به این خرابی؟ خب بزار پیش برم دیگه....
البته این موضوع برای مدت طولانی ای به طول نیانجامید و بعد از ۲ روز بالاخره به خودمم اومدم و برگشتم سر برنامه بی توجهی کردن ولی خب این برام یه باخت واقعی بود....
چون قبلش من نفر اولی بودم که قرار بود بی توجهی کنم بهش ولی الان اون داشت بهم بی توجهی میکرد و انگار من فقط مقابله به مثل کرده بودم و این مورد تو کَت من نمی‌رفت.
به طور واضحی از جانب اون داشتم ایگنور می‌شدم(نادیده گرفتن) برخلاف گذشته وقتی از جلوم رد می‌شد حتی سرشم بلند نمیکرد و اصلا به خودش زحمت سلام کردن رو نمیداد، خب چه میشه کرد ظاهرا مطمئن شده بود که ازش خوشم میاد حالا باید اینطور رفتار هارو تحمل می‌کردم... و بد ترین جاش اینجا بود.....
خب اخه من از کجا بفهممم اینکه اینطوری رفتار میکنی یعنی خوشت میاد و باید ناز بخرم یا بدت میاد و باید دور بشممم؟؟
لعنتی چرا دخترا انقدر پیچیده ان؟ اهم اصلاح میکنم آدما چرا انقدر پیچیده ان؟؟
در هر صورت این رفتارش که به شکل واضحی به غرور کاذب من آسیب میرساند بهترین راه برای فراموش کردنش بود و این روند رو تسهیل می‌کرد. پس بیاین به این فکر کنیم که همچین هم بد نبود..
پایان پارت ۱۵ ام...
این داستان ادامه دارد
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
آگهی
#17
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
میتونین نظرات خودتون رو به لینک ناشناس هم بفرستید
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#18
به نام خدا.
پارت ۱۶ ام.
هیچ، هیچ و باز هم هیچ.....
کوچک ترین ارتباطی میان من و او در جریان نبود...
کاشکی می‌توانستم، می‌توانستم غرور خود را بشکنم و به سمت او قدمی بردارم و از این سر درگمی خارج شوم. کاشکی می‌توانستم جرات خود را جمع کنم تا با او هم صحبت شوم.
حقیقتا از این همه عجز و ناتوانی خود بی زار بودم.
ترس از دست رفتن ابرو و غرورم مانع هر حرکتی از جانب من می‌شد و فقط نظاره گر این بودم، دختری که دوستش دارم هر لحظه از من دور تر میشود و از دسترس‌ من خارج می‌شود.
در طی دو هفته پایانی ترم هیچ گونه صحبتی باهم نداشتیم. حتی یک سلام خشک و خالی.... خب احمق بودن و خل بودن من هم که نگم....
درست روزی که ارائه داشت، وسط ارائه دادنش از کلاس خارج شدم و تا اتمام ارائه اش وارد کلاس نشدم.
شاید بگید خب احمقی باید سر جات می‌نشستی و نگاهش میکردی.!!
ولی خب باید بگم .... نمیتونستم سختم بود.... حتی نگاه کردن بهش برام سخت بود.. حتی فقط برای یک لحظه دیدنش باعث می‌شد ضربان قلبم بالا بره و صورتم گُر بگیره..... درسته که قرار بود ازش فاصله بگیرم و در عمل هم از او دور بودم اما....
روحم بیشتر از پیش طالب او بودم.... قلبم واقعا طاقت اینکه نزدیک او باشم را نداشت.
مخصوصا حالا که گمان میکردم شاید او از شخص دیگری خوشش می آید و فردی را در قلب خود جای داده است.
همه اش شاید فرضیه و توهم باشد ... اما حس میکنم واقعا اون فردی را دوست دارد ... فردی که در کلاس همواره به او نگاه می‌کند و میدان دید اوست....
نمی‌دانستم توهم من است یا واقعا از آن مرد خوشش می آید... هرچند برای من فرقی نداشت.... می‌توانستم اینگونه برداشت کنم که بدون هیج تلاشی شکست خورده بودم.. بدون حتی گامی برداشتن....
ذهنم پریشان و درهم و برهم شده بود.... به هانریش بل و کتاب عقاید یک دلقک او که با شخصیت اصلی اش به شدت همزاد پنداری میکردم پناه بردم.. شاید باورش برای خودم هم سخت باشد که حتی در زمان بین کلاس ها هن آن کتاب را می‌خواندم. کلاس را سریع تر ترک میکردم تا شاید چند صفحه ای بیشتر بتوانم بخوانم، دیر تر به سر کلاس ها میرفتم تا ۹ند صفحه ای بیشتر بخوانم. تلاشم کردم تمام توانم را گذاشتم تا توانستم بالأخره در روز آخر دانشگاه ان کتاب را به اتمام برسانم.... اما باز هم دردی از من درمان نکرد. باز هم ذهن آشفته مرا مرهمی نبود و همچنان فکر من مشغول دختر ترسناکی بود که دل در گرو اش داشتم. نمی‌دانستم باید چه کنم.... جرات ابراز علاقه نداشتم و به شدت مغموم بودم.... از طرفی هم شرایط اقتصادی شرایط تعهد و ازدواج نبود....................... سکوت میکنم تا به بی راهه نروم
باید چه می‌کردم؟ نادیده میگرفتم مثل روز های گذشته یا برای آخرین بار در روز آخر تلاش میکردم؟ جواب این بودSadاین روز را هم مثل دیگر روز ها به بطالت از دست دادم....)
دانشگاه به همین راحتی به پایان رسید و تنها امتحانات باقی بود....
ترمی که قرار بود راه نزدیک شدن و ارتباط من با او باشد به همین راحتی تمام شد....
اما نه.. یک شانس دیگر داشتم شاید ، تنها شاید، هفته دیگر هم بیاید، فقط برای یک کلاس و یک درس و سوالات امتحانی...
پس همين‌جا قول می‌دهم اگر هفته دیگر اورا ببینم قدمی به سمت جلو بردارم و در صورت موفقیت به اون ابراز علاقه کنم... دیگر سردرگمی کافی است.
پایان پارت ۱۶
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
#19
به نام خدا
پارت 17 ام
از شنبه به فکر این بودم که روز سه شنبه باید چیکار کنم.
چطوری برم جلو و باهاش حرف بزنم و سر صحبت رو باز کنم؟ واقعا موضوع خسته کننده ای هستش یرای فکر کردن روح و روان آدم رو فرسوده میکنه....
در همین افکار بودم که به ناگهان با این نتیجه رسیدم که خب من تو چی خوبم؟
یکی از اون ها آشپزی بود(آره پسرم و آشپزیم خوبه) پس تصمیم گرفتم که یک کیک درست کنم و هرطوری که شده به خورد کراش ترسناکم بدمش =)
روز دوشنبه حوالی ساعت ۸ شب دست به کار شدم رفتم آرد و تخم مرع و شیر و وانیل و بکینگ پودر و شکلات خریدم و مشغول آماده سازی کیک شدم بدون اینکه فکر کنم چطوری قراره این کیک رو بهش بدم بخوره =)))
بعد حدود ۱ ساعت کیک آماده بود و اونو با شکلات و ترافل رنگی تزئین کردم. انصافا کیک خوشگلی شده بود.
ولی متأسفانه یکم خمیر شده بود =((((((
بعد اینکه کیک آماده شد یک عکس برای الهام صابری فرستادم با این مضمون که توهم بلدی ازین کیکا درست کنی؟
الهام صابری: نه بلد نیستم. چه خوشگل شده. آقا منم میخوام.
فرشاد همتی: یاد بگیر. شرمنده صاحب داره
الهام صابری: یکم بیار دیگه.
فرشاد: نه.
الهام صابری: باشه باشه یادت باشه آقا فرشاد.
فرشاد: باشه الهام خانم باشه. یادم میمونه.
و به این ترتیب مکالمه ما پایان یافت..
در حال طراحی نقشه بودم که بدون جلب توجه و طوری که ضایع نباشه بهش کیک بدم پس بعد کلی طراحی نقشه به این نتیجه رسیدم که بهترين راه اینه که وقتی تنها هستیم بهش کیک تعارف کنم. و برای همین باید زودتر میرفتم سر کلاس تا احتمال تنهاییمون بالا تر بره..
اما خب ممکن بود از من زود تر هم بیان یا اصلا اون دیر بیاد.
پس باید چیکار میکردم؟ بهترین راه تایم استراحت بین کلاسی بود حتی اگه با دوستاش می بود میتونستم هم به خودش تعارف کنم هم دوستاش پس عیب چندانی نداشت...
خب تصمیم گرفته شد.
پس به رخت خواب رفتم و خوابیدم.
*روز سه شنبه
روز موعود بود با کلی کلنجار رفتن با مادرم خودمو ساعت ۲ و نیم به دانشگاه رسوندم نیم ساعت قبل از برگزاری کلاس.
متأسفانه به محض ورود به کلاس دختری که ردیف اخر نشسته بود جلب توجه کرد... هوم غریبه بود اشنا نبود پس هنوزم میشد به نقشه ۱ امید داشت... تا اینکه متوجه شدیم شماره کلاس عوض شده! وقتی به کلاس بعدی رفتیم اونجا شلوغ بود و پر ادم.... بله عزیزان نقشه شماره یک به فنا رفت...
هنوز نیومده سر کلاس و من به شدت دلشوره داشتم. تا اینکه رفیق همیشه همراهش وارد کلاس شد و من از خوشحالی پر در آوردم ولی..... خودش نبود..=))
خودش اصلا نبود=)))
خودش نبود_ می‌فهمید نبود=))
زحماتم برای ۴ امین بار به فنا رفته بود ...
اصلا فکر کنم کائنات خیلی به شدت مخالف این کراشه باشن.
هرچی هرچی آخرشم نیومد .
پس به الهام صابری زنگ زدم و گفتم: کجایی؟ قرار بود ساعت ۵ دانشگاه باشی!
الهام صابری: مگه تا ۶ و نیم کلاس ندارین؟ من الان خونم تا اون موقع میام.
فرشاد: باشه بیا . راستی اون تیکه کیکی که هم میخواستی همراهمه...=)
الهام صابری: عه باشه اوکی میام.
گذشت و گذشت و ساعت ۶ و نیم شد..
فرشاد: الو سلام کجایی؟
الهام: اوم حالم خوب نبود اومدیم بازار.
فرشاد: خسته نباشی.___. شما با من قرار نداشتی؟
الهام: وای ببخشید ببین تو هم بیا سمت ما کیک رو هم بیار.
فرشاد: حوصله ندارم میرم خونه بعدا باز کیک درست کردم بهت میدم.
الهام: باشه برو.. فعلا
فرشاد: فعلا..
و اینگونه پرونده کراش من تا امتحانات بسته شد...
پایان
این داستان ادامه دارد..
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ
 سپاس شده توسط Medusa
#20
به نام خدا
پارت ۱۸ ام
اول از همه بابت تاخیر عذر خواهم فصل امتحانات و درگیری ها شده.
بعد از گذشتن یک هفته امتحانات پایان ترم آغاز شد و من این بار هم سعی کردم خوب به نظر برسم و باز هم با تیشرت سبز د شلوار لی آبی و کمی تغییرات در اصلاح صورت به دانشگاه رفتم. خب خداروشکر واکنش های خیلی مثبتی گرفتم و واقعا ازم تعریف کردن که خود این باعث اعتماد به نفس کاذب میشد =))
خب بگذریم دلم میخواست اولین کسی که میبینم اون باشه ولی خب بعد کلی ضد حال خوردن در آخر امتحان و بعد تموم شدن امتحان بود که دیدمش.. و البته فقط دیدمش =) نشد باهاش صحبت کنم و هم صحبت بشم و با شکست تمام به خونه برگشتم.
ولی خب امتحانات بود هنوز کلییی فرصت داشتم.
شروع کردم به خوندن، ولی مگه میشد؟ تمام فکر و حواسم پیش اون بود مطمئنم این ترم معدل الف نمیشم با این وضع درس خوندن تمام وقت به جای درس خوندن فکرم پیش اون بود و تمام...
آخه به خودت بیا مرد این چه وضعشه...
خلاصه که چیز زیادی رو نخونده بودم و از اون طرف هم دو تا امتحان تو یک روز داشتم باید یه جوری میخوندم. تا ساعت ۸ صبح بیدار بودم و یک کله خوندم.. طوری که قشنگ قاطی کرده بودم دیگه... و خب مطمئن بودم این بی خوابی ها یک جا خودشو نشون میده چون تو کل طول امتحانات قرار نبود خواب خوبی داشته باشم.
ساعت ۹و نیم صبح خودمو به زور به دانشگاه رسوندم و ساعت ۱۰ هم مشغول حل سوالات شدم و نیم ساعت بعدشم از امتحان زدم بیرون حقیقتا حال و حوصله تقلب رسوندن رو نداشتم پس فقط زدن بیرون. بیرون که رفتم دیدم فرد مورد نظر یک گوشه ایستاده و تنها است. موقعیت خوبی بود. ولی خب کی جرات داشت بره جلو.....
اره نرفتم جلو =(
جلو نرفتم و تا خود ساعت ۵ که امتحان بعدی بود داشتم به خودم فحش میدادمممم.
ساعت پنج هم امتحان ساده ای بود و زود زدم بیرون این بار ندیدمش و خب از در پشتی ساختمون رفتم بیرون که روی نیمکت لم بدم و بازی کنم..
به محض اینکه از در زدم بیرون باهاش چشم تو چشم شدم ولی تا اومدم بهش سلام کنم دوباره سرشو انداخت پایین تو گوشیش :| تا حدی ضایع شده بودم. اولش تصمیم گرفتم که برم و توجهی نکنم.... ولی خب تا کی ترسو باشم؟
پس با شجاعت هرچه تمام تر به سمتش رفتم ==)))
گفتم: سلام.
خانم اسدی: سلام
فرشاد: امتحان خوب بود؟
خانم اسدی: آره خوب بود.
فرشاد: امتحان صبحی چطور بود؟
خانم اسدی: اونم خوب بود.
فرشاد: برای آمار میخوای چیکار کنی؟
خانم اسدی: نمیدونم هنوز نخوندم.
فرشاد: سخت هم هست.
خانم اسدی: آره سخته. نمیدونم چیکار کنم.
(اینجا از روی عادت های زشت قدیمی سرکی تو گوشیش کشیدم که واقعا خجالت کشیدم از حرکتم.)
فرشاد: که اینطور موفق باشید.
خانم اسدی: همچنین.
( واقعا داره ایگنور میکنه دیگه؟ مگه نه؟ مگه نه؟؟)
رفتم رو نیمکت نشستم و بازی کردم تا اینکه امتحان محمد تموم شد و اومد بیرون و منم رفتم که رفتم...
بعد این ماجرا بود که به این نتیجه رسیدم که ظاهرا هیچ توجهی به شخص من ندارد. پس تصمیم گرفتم که دیگه به دنبال این فرد نباشم. البته که کار آسونی نبود. برای اولین قدم به تمام کسانی که از این موضوع مطلع بودن اعلام کردم که دیگر به دنبال این شخص نخواهم بود. و پس از آن تصمیم گرفتم دیگه سعی کنم به او فکر نکنم....
این داستان ادامه دارد.
پایان
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
https://harfeto.timefriend.net/16669037807256
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  کاربران فلشخور در سرزمین عجایب.(سال 1400).پارت 10(پایانی) قرار گرفت.
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان